متقين گلهاي سرسبد آفرينش

سيد مهدى شجاعى

- ۱ -


مقدمه

شهادت على عليه السلام اگر چه مظلومانه است و فرق شكافته او اگر چه جگرسوز، اما اساس مظلوميت على، نه در شهادت على است و اوج مظلوميت او، نه در فرق شكافته ى او.

مظلوميت على نه بر پايه ى سكوت على استوار است و نه بر مبناى صبر على، كه صبر و سكوت تنها دو شاخه اند از راز درخت ستبر و تنومند مظلوميت على.

مظلوميت على تنها در خانه نشينى و غصب خلافت على نيست، كه غصب خلافت جلوه اى از تجليات ظاهرى مظلوميت على است.

اگر سر مظلوميت على منحصر به دوران

''فصبرت و فى العين قذى و فى الحق شجا ارى تراثى نهبا''[ پس خار در چشم و استخوان در گلو و ميراث به غارت رفته صبر كردم. ] بود، بى شك در زمانه ى ''مجتمعين حولى كربيضه الغنم'' [ "آنگاه كه براى بيعت هجوم آوردند" همچون گله گوسفند به دورم ريختند. ] از حصار مظلوميت درمى آمد.

اگر دوران مظلوميت على، محدود به آن بيست و سه سال دردآلود بود، در آن پنج سال ديگر قاعدتا على مظلوم نمى بود.

و اگر تنها حيات على، حيات مظلومانه بود، بى ترديد على هنگام شهادت با مظلوميت وداع كرده بود. پس چيست، رمز مظلوميت جاودانه ى على؟!

بيشترين مظلوميت و بالاترين عذاب يك گوهر، ناشناخته و مهجور ماندن آن است.

راز مظلوميت خورشيد را يا در ابرهاى سياه متراكم جستجو بايد كرد يا در نابينايى آدميان.

و رمز مظلوميت على در ناشناخته ماندن آن روز على است، در ناشناخته ماندن هنوز على و در ناشناخته ماندن هميشه و هر روز على است.

رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا

على- سلام الله عليه- به آيت زيبايى و رسول ملاحتى مى ماند كه در وادى كوران برانگيخته شده باشد.

به نغمه سراى خوش الحانى مى ماند، كه دست هيچ قلبى براى دريافت آواى او گشوده نباشد.

جهان و آنچه در آن است، كهتر از آن است كه به شناختى شايسته از على دست بيابد.

بلند پروازترين پرنده هاى انديشه در اوج ترين پروازهاى معرفت، محال است كه به پايين ترين سطح از شناخت على پر بتوانند ساييد.

از سويى محدوديت ظرف ادراك آدمى، نيل به اين شناخت را ناممكن مى سازد كه ''فما اوتيتم من العلم الا قليلا'' و از سوى ديگر عظمت دست نيافتنى مقوله، انسان را به وادى عجز مى كشاند.

اولى دست آن خورشيد را در شرح وجود خود مى بندد و دومى بال انديشه و معرفت بشرى را مى سوزاند. اما اين همه، نه مسير بى انتهاى معرفت آن عزيز را سد مى كند و نه توقف در ابتداى اين مسير را توجيه.

آنچه همه اش دست نيافتنى است، اندكش از كف دادنى نيست. ''ما لا يدرك كله، لا يترك كله'' كه اين اندك در مقايسه با آن عظمت، اندك است و براى ما بسيار.

آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم به قدر تشنگى بايد چشيد

به نسيمى كه هر از گاه يا مدام از سوى آن باغستان وزيدن مى گيرد، دل و جان بايد سپرد و شامه ى معرفت خويش را در مسير و معرض آن رايحه هاى دل انگيز قرار بايد داد.

... و خطبه ى متقين، يكى از آن نسيم هاى مسيح آسايى است كه به بهانه ى سوال معرفت آميز همام وزيدن گرفته است.

اين خطبه گذشته از آنكه راه و رسم چگونه زيستن را رقم مى زند، جلوه اى از جلوات شخصيت امام عليه السلام را آشكار مى كند. آنچه پيش روى شماست مسلما شرح خطبه همام نيست. چرا كه شرح خطبه ى متقين امام على عليه السلام نيازمند مقدمات و ابراز و امكاناتى است كه يكى از آنها معرفت است، ديگرى تقوى است، سومى... كه نگارنده فاقد اينهاست.

اين جزوه تنها دريافت تلالوئى است از آن انوار تابناك بينهايت و نيز تاليفى از آنچه قرآن، معصومين- سلام الله عليهم اجمعين- و جرعه نوشان مشرب وحى و چشمه علوم اهل بيت پيرامون زيستن الهى بيان داشته اند.

اميد است كه كاستيهاى اين دريافت، با رهنمودهاى اهل نظر جبران شود و نواقص و اشتباهات در پرده ى اغماض نماند.

و خداوند بر درجات همام، آن شهيد معرفت و قتيل ولايت بيفزايد كه اين روزن از چشمه معارف علوى به دست سوال او گشوده شد و... ما را نيز جرعه اى از آن زلال حيات بخش بنوشاند. ان شاءالله

سيد مهدى شجاعى

نيازهاى نهفته و پرسشهاى ناگفته

همام نامى، از ياران و صحابى امير عارفان كه دست تمنا از دامن اميال دنيوى بريده و چشم توجه بر هواجس نفسانى فروبسته، به حضور مولا شرفياب مى شود و پنجره ى آرزوهاى خويش را بر خورشيد حضرتش مى گشايد و دنياى نيازهاى عمرى نهفته و پرسشهاى ناگفته را در ظرف جمله اى به پاى مبارك حضرتش مى ريزد كه:

يا اميرالمومنين، صف لى المتقين حتى كانى انظر اليهم

يا اميرالمومنين! تقواپيشگان را به من بنمايان.

مولايمان كه عمرى است در حسرت سئوال بندگان در خواب رفته مى سوزد و خورشيد قلبش در التهاب گشودن روزنى رو به ظلمت دنيائيان لحظه مى شمرد و چشمه ى علمش به دنبال منفذ و بهانه اى براى جارى شدن مى گردد و فرياد جگرسوز ''سلونى'' اش آتش عطش نيازهاى انبياء سلف و اولياء خلف را دامن مى زند، از پاسخ بدين سئوال شانه خالى مى كند و پس از تاملى كوتاه همام را به تقوا و نيكوكارى دعوت مى نمايد و به اين آيه از قرآن استناد مى فرمايد كه: ''خداوند با تقواپيشگان و نيكوكاران است'' و طبيعى است كه كوير تشنگى همام با اين يك جرعه سيراب نمى شود. او پاسخى به وسعت نيازهاى خويش طلب مى كند.

ولى على- جان عالمى به فداش- بايد عمق ظرفيت سائل را بشناسد كه مى شناسد، بل بشناساند و روزنى در خور طاقت چشمان سائل از نور بگشايد.

و همام، على را- سلام الله عليه- سوگند مى دهد كه در بيابان برهوت ابهام، نه تنها تشنه رهايش نكند كه سيرابش گرداند.

پس على زبان به مدح خداوند و ثناى او مى گشايد و بر مقتدا و ولى و رهبر خويش پيامبر اكرم درودهاى فراوان مى فرستد، كه اگر عمر بابركت پيامبر تا آخرين دم حيات مقدس على امتداد مى يافت هرگز على زبان به سخن نمى گشود و خطبه نمى خواند به احترام معلم، همچنان كه امام حسن روحى فداه هرگز در زمان پدر برفراز منبر ننشست و امام حسين سلام الله عليه در زمان امامت برادر سخن نگفت و بزرگ فرزندان اين بزرگواران همگى بر اين ادب تاسى كردند تا قائم منتظر و هر كدام در زمان امامت شكوهمند خويش هيچ كلام بى ياد پيامبر بر زبان جارى نكردند تا بدينسان خود اولين پاسدار مقام ولايت و امامت باشند.

اللهم اجعلنا من شيعتهم و اتباعهم و مواليهم.

سپس مى فرمايد:

اما بعد، فان الله سبحانه و تعالى خلق الخلق- حين خلقهم- غنيا عن طاعتهم، آمنا من معصيتهم، لانه لا تضره معصيه من عصاه و لا تنفعه طاعه من اطاعه، فقسم بينهم معايشهم و وضعهم من الدنيا مواضعهم، فالمتقون فيها هم اهل الفضائل

و اما بعد:

خداوند- سبحانه و تعالى- لفظ كن را بر زبان تكوين جارى ساخت و به آفرينش خلق اراده فرمود، در حالى كه او را نه در طاعت و تسبيح و عبادت بندگان و موجودات فايدتى نهفته بود و نه در عصيان و سركشى و نافرمانى آنان شر و مضرتى خفته.

خداوند غنى بالذات را نه چشمى به طاعت بندگان بود و نه هراسى از معصيت عاصيان.

اگر تمامى بندگان پيشانى واحد شوند و بر آستان بندگى اش بسايند، بر او به ميزان جوى نيفزايند.

و اگر تمامى خلايق سرى يگانه شوند و به نافرمانى برآيند و بپيچند، خردلى از الوهيت و عظمت او كاستن نتوانند.

هر كه عبادت او مى كند- به توفيق او- نهال در باغچه ى ابديت خويش مى كارد، زاد راه براى سفر خود اندوخته مى كند و عروج خويش را بال مى زند.

و خداوند ابزار زيستن و ادوات رفتن را در ميان بندگان تقسيم و منزلت هر كدام را در مكانتى تحكيم فرمود.

و در اين ميانه، متقين را به سبب برتريهايشان مرتبه اى اعلى اعطا نمود، كه پرهيزگاران گلهاى سرسبد آفرينشند و برترين خلايق.

و از فضائل آنان همين بس كه: منطقهم الصواب

گام در راه درست مى نهند، صحيح مى انديشند و به راستى سخن مى گويند.

در طريق هدايت گامى پس و پيش برنمى دارند، به چپ و راست نظر نمى كنند، به فراز و نشيب نمى انديشند و نگاه بر افق ديدار و ملتقاى پديدار مى دوزند.

زبان جز به صدق نمى گشايند و در گفتار جز رضاى خدا طلب نمى كنند.

و سخن به درشتى نمى گويند و لغو و بيهوده بر زبان نمى رانند و هر كلام بر جاى خود مى نشانند.

و ملبسهم الاقتصاد

و در پوشاك و مصارفشان راه ميانه پيش مى گيرند و در مسير اعتدال گام مى نهند.

نه بر فراز صخره هاى بلند و لرزان افراط و اسراف مى زيند و نه در قعر دره هاى تفريط و تقصير به سر مى برند.

از آنجا كه مدام سلامت روح خويش مى طلبند در طريق ميانه راه مى پويند.

من اراد السلامه فعليه بالقصد [ غررالحكم جلد 5 چاپ دانشگاه تهران. ]

هر كه سلامت مى جويد بايد كه راه ميانه بپويد.

اين بزرگمردان از اقتصاد، سلاحى مى سازند تا بدان تمامى سختيها و ناملايمات و مصائب را به زانو درآورند.

من اقتصد فى الغنا و الفقر فقد استعد لنوائب الدهر [ غررالحكم جلد 5 چاپ دانشگاه تهران. ]

آنكه به هنگام ثروت و فقر پا در ركاب قصد بگذارد، در ميادين بلاهاى روزگار طعم تلخ شكست را نمى چشد.

اين مقيمان منزلگاه اعتدال مومنانه معتقدند كه جز مقام در اين منزل هلاكت است و تعدى.

لا يهلك من اقتصد [ غررالحكم جلد "5". ]

مقتصد هلاكت پذير نيست.

كل مازاد على الاقتصاد اسراف

هر چه بيرون از منزلگاه اقتصاد است اسراف و كجروى است.

و مشيهم التواضع

اين دريادلان، بال بر زمين تواضع مى سايند و در آسمان خضوع پرواز مى كنند و از زلال چشمه ى خشوع مى نوشند و در باران فروتنى غسل مى كنند.

تواضع را ميوه ى درخت علم خويش مى دانند [ التواضع ثمره العلم- غررالحكم- جلد "1". ] و فروتنى را زكات خرمن متراكم شرف و فضيلت خود مى شمرند. [ التواضع زكات الشرف- غررالحكم- جلد "1". ]

اين بزرگمنشان همچنان كه شيرينى عفو و گذشت را در زير دندان قدرت خود مزمزه مى كنند، حلاوت تواضع را بر بام رفعت خويش مى چشند. [ التواضع مع الرفعه كالعفو مع القدره- غررالحكم جلد "2". ]

آنچنان خود را در مقابل عظمت بارگاه كبريايى كوچك و حقير مى شمرند كه جز خضوع و فروتنى شايسته ى خويش نمى دانند.

دريافته اند كه از خود هيچ ندارند كه تكبر را بشايند.

به چه فخر بفروشند؟! به آنچه وديعت و امانت و عاريت از ديگرى دارند؟

موجود حادث و فانى و نيازمند، براى تكبر به چه چيز تشبث مى تواند كرد؟

زمانى بر دهر گذشته است كه اينان هيچ نبوده اند [ هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا- سوره ى الدهر. ] و زمانى از روزگار خواهد آمد كه در خاك انتظار خواهند خفت و در اين ميانه هم كه بوده اند مالك هيچ چيز نبوده اند. [ لايملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حياتا و لا نشورا. ]

و اينان به اين شعور رسيده اند كه بر پشتى باد، تكيه ى تكبر نكنند.

و چنين نيست كه با تواضع خويش، خوار اشرار و ذليل اغيار و خفيف مردمان گردند، بل هر گام كه در طريق تواضع برمى دارند خداوند به منزلى از منازل رفعت ترفيعشان مى دهد و درى از ابواب عظمت به رويشان مى گشايد. [ من تواضع عظمه الله و رفعه- غررالحكم جلد "5". ]

و در يك كلام به افق مى مانند، آسمانند ولى سر بر زمين تواضع مى سايند.

اشارت:

به كليم- على نبينا و آله و عليه و السلام- وحى آمد كه:

يا موسى اتدرى لم اصطفيتك بكلامى دون خلقى؟

مى دانى چرا از ميان همه ى خلايقم، تو را براى سخن گفتن برگزيدم؟ موسى عرضه داشت كه: چرا پروردگارم؟

و خدا پاسخ فرمود:

انى قلبت عبادى ظهرا لبطن، فلم اجد فيهم احدا اذل لى نفسا منك، يا موسى انك اذا صليت وضعت خدك على التراب.

من در ميان بندگانم جستجو كردم و خلايقم را زير و رو كردم و در ميان آنها كسى را متواضع تر و ذليل تر و شكسته تر از تو در مقابل خويش نيافتم.

موساى من! تو، به هنگام نماز گونه ى تسليم و ضعف بر خاك عبوديت من مى سايى. [ اصول كافى. ]

از آنچه كه بر داوود- على نبينا و آله و عليه السلام- وحى شد يكى اين بود كه:

يا داوود! كما ان اقرب الناس من الله المتواضعون كذلك ابعد الناس من الله المتكبرون. [ اصول كافى. ]

اى داوود! همچنان كه نزديكترين بندگان به درگاه خداوند متواضع ترين آنانند، دورترين مردم به خداوند كبر فروشانند.

''يكى از بزرگان عارفان را عادت اين بود كه در صف آخر نماز ايستادى. گفتند: بهتر نيست كه در صف اول بايستى؟ گفت: صدر، سزاوار خداوندان باشد، بندگان را با صدر عزت چه كار؟[ كشف الاسرار. ]

تواضع دو گونه است. يكى تواضع در قبال خدا و ديگر تواضع براى خدا. تواضع در قبال خدا آن است كه بنده شرط بندگى بجا آرد و حقارت و خفت و ذلت و نيازمندى خود را در مقابل خدا بشناسد و عظمت و قدرت و عزت و استغناى معشوق بداند و يقين كند كه بارگاه معشوق، جمال كل، نور كل، قدرت كل، علم كل، و مجموعه ى صفات كامله ى حميده است و آنچه كه در آن بازار خريدار دارد و بر سر دست مى رود، عجز و خضوع و خشوع و تواضع و ذلت و نيازمندى است. و اين كلام خداوند بر باور جانش بنشيند

كه:

انا فى المنكسره القلوب

آشيان من در انحناى دلهاى شكسته است.

و اگر باشد دلى كه در مقابل خداى نشكند و فرونريزد و آتش نگيرد، از آن دل به خدا پناه بايد برد.

اللهم انى اعوذ بك من قلب لا يخشع [ مفاتيح الجنان، در تعقيبات نماز عصر. ]

شيخ ابومحمد رويم را رحمه الله عليه، از تواضع پرسيدند. پاسخ گفت: كه تواضع ذليل بودن دلهاست مرداننده غيب را، يعنى بنده را جز ذليل و فقير و عاجز بودن مر خداوند خويش را چه روى دارد؟ [ خلاصه ى شرح تعرف. ]

و مصداق اتم و اكمل كلام على، ضجه هاى شبانه ى على، مناجات نخلستانهاى على، سجده هاى ''سجاده صفت'' على، تكانهاى عرش تكان

شانه هاى على و گريه هاى جگرسوز على است- سلام الله عليه.

و آن تواضع كه براى خداست، فروتنى در مقابل اولياء و مومنان و مستضعفان و فرودستان و مسكينان است.

نقل است از معاويه بن عمار كه گفت از امام صادق "ع" شنيدم كه مى فرمود: به راستى در آسمان دو ملكند كه موكل بندگانند، هر كه براى خدا تواضع كند او را بالا برند و هر كه تكبر كند او را به خاك پستى نشانند. [ اصول كافى. ]

امام رضا سلام الله عليه فرمود: تواضع آن است كه با مردم آن كنى كه علاقه مندى با تو كنند.

و باز فرمود: تواضع را درجاتى است و از آن جمله:

ان يعرف المرء قدر نفسه فينزلها منزلتها بقلب سليم [ قرآن- سوره ى آل عمران- آيه 134. ]

كه مرد، قدر و اندازه ى خويش بشناسد و كشتى نفس را در ساحل قلب سليم فرونشاند و... خنجرهاى بدى را با سپر نيكيهاى خويش بشكند و آتش خشم خود را به آب حلم بنشاند و با گذشت و نيكوكار باشد كه

و الله يحب المحسنين

و بعد ديگرى از تواضع هم هست كه در آن دو نمى گنجد و سومى را نيز نمى شايد. و آن تواضع شرك آلوده و باطل است، بسان اينكه كسى ثروتمندى را به خاطر ثروتش تواضع كند.

من تواضع غنيا لغناه ذهب ثلثا دينه

كه دو ثلث دين خود را فداى تواضع نابجاى خويش مى گرداند.

اللهم انا نعوذ بك. عنوان=در طريق عشقبازى

غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم. و وقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم.

از آنچه خداوند حرام كرده است چشم مى پوشند و گوش دل فقط به علوم سودمند به حال خويش مى سپرند.

بر غرفه ى دل، دريچه ى چشم بسته مى دارند تا گرد هواجس نفسانى، زلال آينه ى دل را تيره نگرداند و دل را هوس نظاره از بام ديده پديد نيايد.

دلشان به دريايى زلال مى ماند و مصب چشم را بر ورود هر چه رود خاك آلود به دريا، فرومى بندند و روزن گوش تنها به روى علوم مفيد براى خود و جامعه ى خود بازمى دارند.

اشارت:

امام صادق عليه السلام در تاويل آيه ى ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسئولا [ گوش و چشم و دل، همه بازخواست مى شوند. ]

فرمودند:

يسال السمع عما سمع و البصر عما نظر اليه و الفواد عما عقد عليه [ اصول كافى. ]

گوش براى شنيده هايش، چشم براى ديده هايش و دل براى سپرده هايش بازخواست مى شوند.

و نيز پيامبر فرمود- صلى الله عليه و آله- كه:

النظره سهم مسموم من سهام ابليس فمن تركها خوفا من الله تعالى اعطاه الله ايمانا يجد حلاوته فى قلبه. [ فلسفه الاخلاق الاسلاميه. ]

نگاه، تير زهرآلوده اى است از تيرهاى شيطان. هر كه از معرض اين تير به سوى خدا بگريزد، خداوند ايمانى به او عطا مى كند كه شيرينى آن را با دلش مى چشد.

و اين نيز كلام پيامبر است كه: چشمها نيز زنا مى كنند و زنايشان نگاه است. [ فالعينان تزنيان و زنا هما النظر. ]

و به على "ع" فرمود كه:

يا على كل عين باكيه يوم القيامه الا ثلاثه اعين: عين سهرت فى سبيل الله تعالى، و عين غضت عن محارم الله. و عين فاضت من خشيه الله تعالى [ فلسفه الاخلاق الاسلاميه. ]

تمام چشمها در قيامت گريانند، مگر سه چشم: چشمى كه براى خدا بيدار بماند و چشمى كه بر حرام خدا بسته شود و چشمى كه از خشيت خداوند گريان گردد.

پس چشم دل بر ناخواسته هاى خداوند فرو بايد بست و چشم سر بر محرمات او، كه حق چشم در كلام حضرت سجاد عليه السلام آن است كه بسته ى ''حرام'' و باز ''عبرتها'' يش نگاه بدارى. [ و حق البصران تغمضه عما لا يحل لك و تعتبر بالنظريه- رساله الحقوق الامام زين العابدين عليه السلام. ]

و گوش از غيبت و تهمت و ناپسند و حرام فروبندى و تنها وقف علوم نافع گردانى كه على سلام الله عليه فرمود:

العلم علمان، علم اللسان فذلك حجه على بن آدم و علم القلب فذلك العلم النافع

علم بر دو گونه است. علم زبان كه حجت خواهد شد بر عليه آدميان و علم قلب كه نافع است به حال انسان. [ تامل بيشتر در مورد علم در ذيل فراز ''حرصا فى علم'' شده است. ]

نزلت انفسهم منهم فى البلاء كالتى نزلت فى الرخاء

در بلا و فتنه و سختى و محنت چنانند كه ديگران در آسايش و آرامش و راحت.

بلا را نه تنها زبان به شكوه نمى گشايند، كه در آغوش مى فشرند و خدا را به اعطاى سختيها و مشقات سپاس مى گويند.

براى راحتى نيامده اند و به طمع آسايش نمى زيند كه سختى عذابشان دهد. دنيا را زندان خويش مى دانند [ الدنيا سجن المومن و جنه الكافر- پيامبر اكرم " ص". ] و چشم آسايش داشتن از زندان را ابلهانه مى شمرند. تپه هاى ناملايمات را- اگر چه پاى آبله- يكى پس از ديگرى مى پويند و چشم از افق رضايت خداوند برنمى دارند.

سختى را از آن رو كه در منظر خداوند است مشتاقانه مى كشند و درد درد را مجذوب جام و دست معشوق، عاشقانه مى نوشند.

اشارت:

پيامبر صلوات الله و سلامه عليه فرمود:

يقول الله تعالى: لا اجمع على عبد خوفين و لا اجمع له امنين. فاذا امننى فى الدنيا اخفته يوم القيامه و اذا خافنى فى الدنيا آمنته يوم القيامه. [ مكارم الاخلاق. ]

خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: براى بنده ام دو بيم و خوف و دو امن و آسايش را جمع نمى كنم. اگر در دنيا آسايشش ببخشم در آخرت خائفش مى گردانم و اگر در دنيا در آتش خوفش اندازم آخرت را گلستان راحتش مى كنم.

ترسم كزين چمن نبرى آستين گل
كز گلشنش تحمل خارى نمى كنى.

مومن بى پاى افزار بلا راه نتواند رفت و جز بر سنگ سختى نتواند نشست. مومن را اگر روزى رسد كه سختى نرسد سر از هودج انتظار بدر آرد و دست دعا برگشايد و تمناى درد از حضرتش بنمايد.

در طريق عشقبازى امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمى

و آنگاه كه باران محنت و بلا را بر زمين جانش بى دريغ بيابد، پيشانى سپاس بر درگاه معشوق بسايد و زيادتى طلب كند.

اذا رايت ربك يوالى عليك البلاء فاشكره [ هرگاه خدا را در كار فرستادن بلاى پى در پى بر خويش ديدى عنايتش را بر خويش سپاس گوى- على عليه السلام. ]

مومن عاشق، به روشنى اين كلام مولا را دريافته است كه:

بلاء الرجل على قدر ايمانه و دينه [ غررالحكم- جلد سوم. ]

بلاى هر كس به ميزان ايمان و دين اوست.

هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مى دهند

باده ى بلا را در جام ايمان آدمى مى ريزند و چشم مومن عاشق، مشتاقانه خيره ى دستهاى ساقى است كه به ميزان باده بلا، عمق ايمان خويش بشناسد.

و آن زمان، ايمان خود را كامل مى يابد كه جان خويش مشتاقانه آماج تيرهاى بلا كند و از هر چه آسايش و راحت بگريزد.

لا يكمل ايمان المومن حتى يعد الرخاء فتنه و البلاء نعمه [ غررالحكم- جلد ششم. ]

ايمان مومن كامل نمى شود مگر آنكه آسايش را فتنه و بلا را نعمت بشمارد.

مومن از بلا التفات معشوق را به خويش درمى يابد:

اگر با ديگرانش بود ميلى
چرا ظرف مرا بشكست ليلى

بر تمامى دردها نگاه معشوق درمان است و بر همه ى زخمها توجه معبود، مرهم.

تحمل مشقات از آن جهت آسان است و شيرين، كه در پيش چشمان اوست.

زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت
كانكه شد كشته ى او نيك سرانجام افتاد

در طريق عشق و در وادى ايمان هر چيز كه دال بر توجه معشوق و التفات معبود باشد شيرين است و دوست داشتنى. و به عكس، هر گلستانى كه برق توجه و رضاى نگاه معشوق در آن نباشد عذاب است و خسران جبران نشدنى.

كل بلاء دون النار عافيه [ غررالحكم- جلد چهارم. ]

هر بلا جز آتش خشم خداوند، عين عافيت است.

اگر پا به وادى بى منتهاى عشق بگذاريم و از قهرمان سيزده ساله كربلا، از مرگ در راه معشوق بپرسيم، در حالى كه عطش مجال سخن گفتنش نمى دهد خواهد گفت:

احلى من العسل.

شيرين تر از عسل!

و لو لا الاجل الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفه عين شوقا الى الثواب، و خوفا من العقاب

و اگر نبود اجلى كه خداوند برايشان مقرر فرموده، جانهايشان دمى در خانه هاى جسم آرام نمى گرفت، به اشتياق پاداش كردارشان و بيم از عقاب پروردگارشان.

در دل عاشق چيست جز التهاب ديدار معشوق؟ و آرزوى سالك چيست جز رسيدن به بارگاه مقصود؟ متقى عمرى چشم از آن جهت بر جهان بسته است كه بر چهره ى معشوق بگشايد و عارف، خانه ى دل از آن رو از اغيار تهى كرده است كه پاى معبود به خانه باز شود.

و مومن عمرى تحمل قفس تن به اميد گشايش معهود كرده است.

اگر كبوتر جان را اين همه وقت در قفس جسم تاب آورده است تنها به اين دليل بوده كه اجازه ى شكستنش نمى داده اند. وگرنه جان علوى را با تن سفلى چه كار؟ مرافقت ابرار كجا و معاشرت اشرار كجا؟

در اين كاروانسراى ناخواه[ فاحذركم الدنيا فانها منزل قلعه و ليست بدارنجعه- نهج البلاغه. ]، در اين منزلگاه بين راه[ فاحذركم الدنيا فانها منزل قلعه و ليست بدار نجعه- نهج البلاغه. ]، در اين زندان بى سرپناه[ الدنيا سجن المومن و جنه الكافر. ]، عاشق بى قرار دل آگاه كى روى خوشى ديده است كه ماندگاريش را طلب كند؟

اگر اين پرنده ى بى قرار را، زنجير اجل در پاى نبود، كى لحظه اى در اين لجنزار دوام آورده بود؟ عاشقى كه در اين دنيا حلقه ى بندگى در گوش كرده و جز رضاى معشوق طلب نكرده و جز خواست معشوق نخواسته و از هر چه فتنه و ابتلاء و امتحان سربلند و سرافراز بيرون آمده است چرا ماندن را بخواهد؟

چرا در اشتياق ديدار چهره ى رضايتمند معشوق پرپر نزند؟ هر چه نباشد بيم لغزش كه هست، ترس خطاى آتيه كه هست. چرا آرزو نكند كه امتحان آخرى كه موفقيت آميز بوده است آخرين ابتلاى او باشد؟ چرا در آرزوى گرفتن مدال از دست داور به دليل آن همه تلاشهاى صادقانه اش لحظه نشمرد؟ جايى كه معشوق در انتظار است عاشق را توان درنگ هست؟!