سعر
افروختن آتش و افروخته
شدن
«سعر النار و الحرب: او قدهما و اشعلهما»
سعير: آتش افروخته و آن
از نامهاى جهنّم است، چهار محل از آن در «نهج» ديده مىشود، در ملامت ياران فرموده:
«لبئس لعمرو للّه سعر نار الحرب انتم تكادون و لا تكيدون» خ 34، 78 صبحى صالح «سعر»
را بر وزن قفل جمع ساعر به معنى آتشافروز دانسته، يعنى به خدا قسم بد آتشافروز
جنگ هستيد كه حيله كرده مىشويد و حيله نمىكنيد. در وصف آتش جهنّم فرموده: «ساطع
لهبها، متغيّظ زفيرها متأّجج سعيرها، بعيد خمودها» خ 190، 282، شعلهاش گسترده،
صدايش پر هيجان، آتشش افروخته، خاموش شدنش بعيد است.
سعر
به كسر اول قيمت، جمع
آن اسعار است كه دو بار در كلام حضرت آمده است. در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهم...
اسقنا سقيا نافعة... بها... ترخص الاسعار انّك على ما تشاء قدير» خ 143، 200 خدايا
بارانى ده ما را باران دادنى كه با آن قيمتها را پائين آورى. و به مالك اشتر
مىنويسد: «و ليكن البيع بيعا سمحا بموازين عدل و اسعار لا تجحف» نامه 53، 438،
خريد و فروش، خريد و فروش سود ده با موازين عدل و قيمتهاى بدون اجحاف باشد.
سعف
بر آوردن حاجت:
«سعفه بحاجته سعفا: قضاها له»
و آن فقط يكبار در
«نهج» ديده مىشود، در حكمت 131 در جواب كسيكه دنيا را مذمّت مىكرد فرموده: «و لا
يجدى عليهم بكائك لم ينفع احدهم اشفاقك و لم تسعف فيه بطلبتك» به پدران گذشتهات
گريه تو فائدهاى نداد و با مطلوبت حاجت داده نشدى «طلبه» به فتح اول و كسر دوم به
معنى مطلوب است.
سعى
تلاش. تند رفتن.
راغب در مفردات گويد:
سعى تند رفتن است و استعاره به جدّيت در كار اطلاق مىشود، خير باشد يا شرّ
آن پانزده بار در كلام حضرت آمده است «مساعاة»
بين الاثنين است، درباره دنيا فرموده: «من ساعاها فاتته و من قعد عنها و اتته» خ
82، 106 هر كه با آن مساعات كند از وى فوت مىشود و هر كه از آن دست بردارد اطاعتش
مىكند. «سعاية» نمّامى، درباره نمّامها به مالك اشتر مىنيسد: «و لا تعجلنّ الى
تصديق ساع فانّ الساعى غاش» نامه 53، 430، در تصديق نمّام عجله نكن زيرا كه نمّام
عوض كننده حقائق است.
سغب
(بر وزن شرف) گرسنگى، بقولى گرسنگيى كه توأم با رنج باشد و آن دو بار در «نهج» آمده
است در پايان خطبه شقشقيه فرموده: «لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و
ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها
على غاربها» 3، 50، اگر حاضران براى بيعت نبودند و اگر با وجود يارى مردم حجت تمام
نمىشد، و اگر نبود اينكه خداوند از دانايان عهد گرفته كه بر گرسنگى مظلوم و پرخورى
ظالم راضى نباشند، افسار شتر خلافت را بر گردن آن مىانداختم. (از خلافت دست
مىكشيدم) «و هل زوّدتهم الّا السغب» خ 111، 166، آيا دنيا جز گرسنگى زادى به اهل
خود داده است.
سفح
ريختن. ريخته شدن. مثل
ريختن و ريخته شدن خون و اشك. لازم و متعدى هر دو آمده است و آن سه بار در «نهج»
يافته است: «و دم مسفوح» خ 191، 285 يعنى خون ريخته شده. درباره طاووس فرموده:
«كزعم من يزعم انّه تلقح بدمعة تسفحها مدامعه» خ 165، 237 يعنى به گمان كسيكه گمان
دارد، طاووس با ريختن اشكى از مدامع خود، مادهاش را آبستن مىكند. «سفاح الجبال»
كرانههاى كوههاست كه از كوهها ريخته شدهاند، به لشكريكه به محلى مىفرستاد نوشت:
«فاذا نزلتم بعدّو... فليكن معسكركم فى قبل الاشراف او سفاح الجبال» نامه 11، 371،
چون در نزديك دشمن اردو زديد لشكرگاهتان در پيش كوهها يا كرانههاى كوهها باشد
سفر
(بر وزن عقل) پرده برداشتن. آشكار كردن.
«السفر: كشف الخطاء» و نيز آمده «سفر العماته عن الرأس و الخمار عن الوجه»
مسافرت را از آن جهت
سفر گفتهاند كه اخلاق مردم در آن آشكار مىشود «سفر» بر وزن علم به معنى نامه و
كتاب است كه حقائق و مطالب فرستنده را آشكار مىكند، جمع آن اسفار مىباشد. سفير
فرستاده است و جمع آن سفراء است مثل فقيه و فقهاء از اين ماده بيست و پنج مورد در
«نهج» آمده است.
در حكمت 280 فرموده:
«من تذكّر بعد السفر استعّد» هر كه در ازاى سفر مرگ را ياد آورد خويش را آماده
مىكند «سفر» بر وزن عقل جمع سافر است يعنى مسافران. روزى آنحضرت جنازهاى را تشييع
مىكرد، ديد مردى مىخندد فرمود: «كانّ الموت فيها على غيرنا كتب... و كانّ الذى
نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا راجعون» حكمت 122 گويا مرگ در دنيا بر غير ما
نوشته شده و گويا مردگانى كه مىبينيم مسافرانند كه بعد از كمى به طرف ما بر خواهند
گشت. در مقام موعظه فرموده: «قد انجابت السرائر لاهل البصائر... و اسفرت الساعة عن
وجهها» خ 108، 156، سريرهها و باطنها خاضع شده بر اهل بصيرتها و قيامت پرده افكنده
از چهره خود. يعنى اهل بصيرت بواطن خويش را در راه سعادت به كار مىاندازند.
آنگاه كه عثمان در
محاصره شد، مردم از حضرت خواستند كه عثمان را نصيحت كرده و به خواستههاى آنان
وادار كند، حضرت وارد خانه عثمان شد و فرمود: «انّ الناس ورائى و قد استسفرونى بينك
و بينهم و اللّه ما ادرى ما اقول لك ما اعرف شيئا تجهله» خ 164، 234 مردم پشت سر من
هستند مرا ميان تو و خود سفير و نماينده كردهاند، به خدا قسم نمىدانم به تو چه
بگويم نمىدانم چيزى را كه تو ندانى.
سفع
(بر وزن قفل) سياهى كه بر سرخى زند
«السفع: السود تضرب الى الحمرة»
و آن فقط يكبار در
«نهج» آمده است، در وصف خداوند فرموده: «فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج... فى
بقاع الارضين... و لا فى يفاع السفع المجاورات» خ 182، 261 «يفاع»: تلّ
يا مطلق بلندى است سفعاء: تكّه سياه جمع آن سفع است يعنى پاك و منزّه است خدائيكه
بر او مخفى نمىماند ظلمتى در بقعههاى زمين و نه در بلندى كوههاى سياه مجاور
همديگر.
سفف
سفيف: پرواز پرنده در
روى زمين و اسفاف: پائين آمدن آن كه گوئى پاهايش به زمين مىرسد:
«سفّ الطائر سفيفا: مرّ على وجه الارض... و اسفّ: دنا من الارض...»
به طور كنايه در انسان
نيز به كار رود، از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است، در جريان شوراى شش نفرى
عمر بن الخطاب كه در خطبه شقشقيه از آن مىنالد فرموده: چون عمر از دنيا رفت خلافت
را در جماعتى قرار داد كه به گمان او من يكى از آنها را هستم. «لكننّى اسففت اذا
سفّوا و طرت اذ طاروا» امّا من پائين آمدم آنگاه كه آنها پائين آمدند و پرواز كردم
آنگاه كه آنها پرواز كردند، يعنى در فراز و نشيب آنها قرار گرفتم.
درباره ابر فرموده:
«ارسله سحّا متداركا قد اسفّ هيدبه» خ 91، 133، آنرا پى در پى متلاحق فرستاد كه
گوشه و دامنش پائين آمده است هيدب بر وزن جعفر است. «سفائف» جمع سفيفه به معنى
منسوجات است چون سفيف به معنى بافتن نيز آمده است:
«سفّ الخوص: نسجه»
در وصف داود (عليه السلام) فرموده: «فلقه كان يعمل سفائف الخوص بيده» خ 160، 227، آن حضرت
بافتههاى ورق خرما را با دست خود مىبافت كه در (خوص) گذشت.
سفك
ريختن. خواه ريختن خون
باشد يا اشك يا شىء مذاب و آن هفت بار در «نهج» آمده است در ياد شهداء صفين
فرموده: «ما ضرّ اخواننا الذين سفكت دمائهم بصفّين» خ 182، 264 چه ضرر ديدند
برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد و آن در «دم» گذشت. به مالك اشتر نوشته:
«اياك و الدماء و سفكها... و اللّه سبحانه مبتدئى بالحكم بين العباد فيما تسافكوا
من الدماء يوم القيامة فلا تقويّنّ سلطانك بسفك دم حرام» نامه 53، 443، بپرهيز از
خونها و ريختن آنها، خداوند در روز قيامت اوّل درباره مردمى كه خونهاى يكديگر را
ريختهاند داورى خواهد كرد حكومت خويش را با ريختن خون حرام تقويت نكن.
سفل
(بر وزن قفل و فعل) پائينى. پستى. سافل: پائين، اسفل، پائينتر، مؤنث آن سفلى است،
از اين ماده هشت مورد در كلام حضرت آمده است، آنگاه كه بخلافت بيعت شد فرمود: «الا
و ان بلّيتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث اللّه نبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... و لتساطنّ سوط القدر حتّى يعود اسفلكم اعلاكم و
اعلاكم اسفلكم» خ 16، 57 بدانيد كه امتحان شما بازگشت مانند روزيكه خداوند پيامبرش
را مبعوث كرد، بهم زده و مخلوط خواهيد شد، مانند بهم زده و مخلوط شدن محتويات ديك
تا پائينتر شما بالاترتان و بالعكس باشد.
سفن
سفينه: كشتى جمع آن سفن
است و آن سه بار در «نهج» ديده مىشود، درباره دنيا فرموده: «فانها... تميد باهلها
ميدان السفينة» خ 196، 310، دنيا اهل خود را بالا و پائين مىبرد مانند بالا و
پائين رفتن كشتى. در وصف بصره فرموده: «كانّى انظر الى مسجدها كجوء جوء سفينة» خ
13، 56 كه در (بصر) يا (جوء جوء) گذشت. پس از بيعت ابو بكر در سقيفه آنگاه كه عباس
و ابو سفيان از حضرت خواستند كه به او بيعت كنند در يك كلامى فرمود: «ايّها الناس
شقّوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طريق المنافرة» خ 5، 52 مردم امواج
فتنهها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از راه منافرت و جدائى به راه حق آئيد.
سفه
حماقت.
در «قاموس» جهالت گفته
و راغب گويد سبكى بدن
است و در سبكى و نقصان عقل به كار رفته است
و آن سيزده بار در
«نهج» آمده است در حكمت 211 فرموده: «الجود حارس الاعراض و الحلم فدام السفيه و
العفو زكاة الظفر» بخشش نگهبان آبروهاست، بردبارى دهانبند احمق است و گذشت زكاة
پيروزى است فدام به فتح و كسر اوّل چيزى است كه عجمها بر دهان مىبندند و دهان بسته
مىشود. و در حكمت 224 فرموده: «و بالحلم عن السفيه تكثر الانصار عليه» با بردبارى
در مقابل احمق ياران انسان بر عليه او زياد مىشود، آن حضرت به عمرو بن عاص درباره
معاويه مىنويسد: «فانّك قد جعلت دينك تبعا لدينا امرء ظاهر غيّه... يشين الكريم
بمجلسه و يسفّه الحليم بخلطته» نامه 39، 411 تو دين خود را تابع كسى كردهاى كه گمراهيش
آشكار است، آدم بزرگوار را با همنشينى خود بدنام مىكند و عاقل را با رفاقت خويش
احمق مىنمايد.
سفى
پاشيدن يا حمل كردن
«سفت الريح التراب: ذرّته او حملته»
از اين ماده دو مورد در
«نهج» آمده است. درباره علم خدا فرموده: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين... و ما
تسفى الاعاصير بذيولها و تعفو الامطار بسيولها» خ 91، 134 خداوند داناى سرّ و راز
رازداران است و مىداند آنچه را كه مىپاشد بادها با دامنهاى خود و محو مىكند
بارانها با سيلابهاى خود. و نيز فرموده: «لا يعزب عنه عدد قطر الماء و لا نجوم
السماء و لا سوافى الريح فى الهواء» 178، 256، مخفى نمىماند از علم خداوند شمارش
قطرههاى آب و نه ستارگان آسمان و نه چيزهائيكه باد در هوا مىپراكند.
سفيان
ابو سفيان، صخر بن حرب
پدر معاويه از بزرگترين دشمنان اسلام و رسول خداست. نام كثيفش پنج بار در «نهج»
آمده است دو بار به لفظ «ابن ابى سفيان» يكبار به لفظ «معاوية بن ابى سفيان» و دو
بار به لفظ «ابو سفيان».
به آن حضرت خبر رسيد كه
معاويه به زياد بن ابيه نامه نوشته او را به طرف خود مىخواند و به وى القاء مىكند
كه تو برادر من و پسر ابو سفيان هستى، امام (عليه السلام) به وى نوشت: از معاويه پرهيز كن او شيطان است از هر چهار طرف به سوى
انسان مىآيد... از ابو سفيان در زمان عمر، لغزشى از حديث نفس و فكر شيطانى شده بود
كه با آن نسبى ثابت نمىشود «و لقد كان من ابى سفيان فى زمن عمر بن الخطاب فلتة من
حديث النفس و نزعة من نزعات الشيطان لا يثبت بها نسب و لا يستحقّ بها ارث» نامه 44،
416 جريان آنستكه: روزى زياد بن ابيه درباره كارى به عمر بن الخطاب گزارشى مىداد،
بسيار عالى سخن گفت ابو سفيان كه از نحوه سخن گفتن زياد خوشش آمده بود، گفت: اگر از
عمر بن الخطاب نمىترسيدم مىگفتم چه كسى زياد را در رحم مادرش گذاشته: زيرا كه ابو
سفيان با مادر زياد در جاهليت زنا كرده بود (لعنه اللّه) و در نامهايكه به معاويه
نوشته مىفرمايد: «ليس اميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطلب و لا ابو
سفيان كابى طالب و لا المهاجر كالطليق» نامه 7، 375 در نامه 75 و 39 نيز آمده است.
سقب
(بر وزن عقل) شتر كوچك و گويند نام شتر است در اولين ساعت ولادت:
«السقب: ولد الناقة و قيل ساعة يولد»
آن فقط يكبار در «نهج»
آمده است شخصى در نزد آن حضرت سخنى گفت كه آن سخن نسبت به او بزرگ بود به عبارت
ديگر سخن بزرگان بود كه از آدم كوچكى صادر مىشد، حضرت فرمود: «لقد طرت شكيرا و
هدرت سقبا» حكمت 402 شكير اولين بال پرنده است كه مىرويد قبل از قوى شدن از طرف
ديگر بچّه شتر قبل از فحل شدن صدا نمىكند يعنى تو در جوجه بودن پرواز كردى و در
بچّگى آواز در آوردى. آرى اين گونه سخن گفتن فقط لايق حضرت ولى ذو الجلال (عليه السلام) است.
سقر
از نامهاى جهنم است كه
فقط يكبار در «نهج» آمده آنهم به وقت نقل كلام خدا، درباره نماز فرموده: «الا
تسمعون الى جواب اهل النار حين سئلوا ما سلككم فى سقر قالوا لم نك من المصّلين» خ
199، 316
سقط
سقوط: افتادن. سقطة (بر
وزن كثرت): لغزش و افتادن شديد «مسقط»: محل سقوط، نوزده مورد از اين ماده در «نهج»
آمده است.
درباره كسيكه: احتمال
مىداد رفتن به صفّين از روى جبر و قضاء و قدر حتمى بوده فرمود: «و لو كان ذلك كذلك
لبطل الثواب و العقاب و سقط الوعد و الوعيد» حكمت 78 اگر رفتن با قضا و قدر حتمى
بوده باشد، ثواب و عقاب باطل گشته و وعده خوب و بد ساقط مىشد. عمّار بن ياسر با
مغيرة بن شعبه سخن مىگفت امام (عليه السلام)
فرمود: «دعه يا عمّار فانه لم يأخذ من الدين الّا ما قاربه من الدنيا و على عمد لبس
على نفسه ليجعل الشبهات عادزا لسقطاته» حكمت 405، عمار او را بگذار، او از اين دين
فقط چيزى را اخذ كرده كه به دنيا نزديكش كند، و از روى عمد خود را مشتبه كرده كه
شبههها را براى لغزشها و اشتباهات خود عذر قرار دهد. «يعلم مسقط القطرة» خ 190 محل
سقوط قطره باران را مىداند جمع آن مساقط است در خ 170،
178
سقف
سقف اطاق و غيره معروف
است، به آسمان نيز سقف گفته شده كه بالاى زمين است و آن پنج بار در «نهج» ديده
مىشود، در وقت شروع جنگ صفين فرمود: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف...
ان اظهرتنا على عدونا فجنبّنا البغى» خ 171، 245، خدايا اى پروردگار آسمان بر
افراشته و جوّ نگاه داشته شده اگر ما را بر دشمن پيروز كردى از تجاوز كنارمان كن و
آن در خ 1 نيز سه بار آمده است.
سقيفه
محلى بود در كنار مسجد
رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و در
آن فقراء نگهدارى مىشدند سقف آن از چوب و حصير و امثال آن بود و به علت مسقّف بودن
به آن سقيفه مىگفتند: توطئه خلافت توسط اقليت محدودى در آن به وجود آمد و ابو بكر
را به خلافت بر داشتند و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است.
آنحضرت در نامه 28، 387
به معاويه مىنويسد: «فنحن مرّة اولى بالقرابة و تارة أولى بالطاعة و لما احتّج
المهاجرون على الانصار يوم السّقيفة برسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فلجوا عليهم فان يكن الفلج به فالحق لنا دونكم و ان
يكن بغيره فالانصار على دعواهم».
يعنى ما يكدفعه به علت
قرابت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به
خلافت سزاواريم، دفعه ديگر به علّت اطاعت از آن حضرت و چون مهاجران روز سقيفه بر
انصار دليل آوردند و گفتند ما از قوم پيامبريم و پيروز شدند، اگر پيروزى با قرابت
باشد حق مال ماست نه مهاجران و اگر با قرابت نباشد، انصار در ادعاى خويش حقّند كه
گفتند: ما را نيز در خلافت بهرهاى هست.
سقم
(بر وزن شرف و قفل) مرض بدن. به مرض قلب هم گفته مىشود، مكان مخوف را مكان سقيم
گويند، كلام سقيم، سقيم الصدر نيز آمده است، بيست مورد از اين ماده در «نهج» آمده
است، در حكمت 426 فرمايد: «لا ينبغى للعبدان يثق بخصلتين العافية و الغنى، بينا
تراه معافى اذ سقم و بينا تراه غنيّا اذ افتقر».
جمع آن اسقام آيد،
درباره تقوى فرموده: «و اشعروها قلوبكم و ارحضوا بها ذنوبكم و داووا بها الاسقام و
بادروا بها الحمام» خ 191، 284 تقوى را به قلب خود تلقين كنيد و با آن
گناهان خويش را بشوئيد، و با آن مرضهاى قلوب را مداوا كنيد، و با آن به پيشواز مرگ
برويد. سقيم: مريض. در مقام دعا فرموده: «الحمد للّه الذى لم يصبح بى ميتّا و لا
سقيما» خ 215، 332
سقى
سقى و سقيا: آب دادن.
«سقاء» بر وزن شراء: مشك. چهارده مورد از اين ماده در كلام حضرت به كار رفته است،
درباره اسلام فرموده: «ان هذا الاسلام دين اللّه الذى اصطفاه لنفسه... و سقى من عطش
من حياضه» خ 198، 314، اسلام دينى است كه خداوند آنرا براى خود اختيار كرده و
تشنهها را از حوضهاى آن آب داده است.
در دعاى استسقاء
فرموده: «اللهم... و اسقنا سقيا نافعة» خ 143، 200، خدايا آب ده ما را (باران) آب
دادن نافعى. سقاء به كسر اول به معنى مشك شير و مشك آب است و درباره خلقت آسمانها و
زمين فرموده: «ثمّ انشأ سبحانه ريحا... فامرها بتصفيق الماء الزخّار و اثارة موج
البحار فمخضته مخض السقآء» خ 1، 41، بعد خداوند سبحان بادى آفريد و آنرا امر كرد به
تحريك آب موّاج و بر انگيختن موج درياها باد آب را مانند مشك شير تكان داد چنانكه
شير را براى گرفتن كره آن در مشك تكان مىدهند.
سكت
سكوت: ترك سخن. و چون
توأم با نوعى آرامش مىشود بطور استعاره به سكوت و فرو نشستن گفته مىشود، نه مورد
از اين ماده در «نهج» ديده مىشود. در حكمت 105 فرموده: «انّ اللّه... سكت لكم عن
اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكّلفوها» خداوند براى مصلحت شما از چيزهائى ساكت شده
نه از روى نسيان، خود را درباره دانستن آنها به زحمت نياندازيد.
سكر
(بر وزن قفل) مستى و بر وزن فرس: شراب و چيز مست كننده و چون غفلت و بىخبرى نوعى
از مستى است لذا به غفلت سكرت گفتهاند.
«سكرة الموت» يعنى مستى مرگ و شدت آن كه بر عقل و هوش غالب آيد
نه مورد از اين ماده در
كلام حضرت آمده است.
درباره آدم بدكار
فرموده است: «و من زاغ سائت عنده الحسنة و حسنت عنده السيئة و سكر سكر الضلالة»
حكمت 31 هر كه قلبش منحرف شود، شىء خوب در نزد او بد مىشود و بد خوب مىگردد، و
مست مىشود، مستى گمراهى. درباره حال احتضار فرموده است: «فغير موصوف ما نزل بهم،
اجتمعت عليهم سكرة الموت و حسرة الفوت» خ 109، 160، آنچه بر محتضران نازل شده قابل
وصف نيست، بر آنها بىهوشى مرگ با حسرت از دنيا رفتن جمع شده است. نعمت و مال دنيا
نيز مستى و غفلت مىآورد لذا فرموده: «فاتقوا سكرات النعمة و احذزوا بوائق النقمة»
خ 151، 210 از مستيهاى نعمت بترسيد و از داهيههاى نقمت خداوند حذر كنيد.
سكك
سكّ. بستن:
«سكّ الباب سكّا: سدّه»
استكاك: بسته شدن و بهم
پيچيدن. شش مورد از اين ماده در «نهج» آمده است درباره اموات فرموده: «فلو مثلّتهم
بعقلك او كشف عنهم محجوب الغطاء لك و قدار تسخت اسماعهم بالهوامّ فاستكت و اكتحلت
ابصارهم بالتراب فخسفت و تقطعت الالسن فى افواههم بعد ذلاقتها» خ 221، 340 يعنى:
اگر آنها را به عقل خود مجسّم كنى يا پرده از آنها بر داشته شود خواهى ديد كه
گوشهاى آنها با خوردن كرمها پائين رفته و مسدود يعنى «كر» شده است و چشمهايشان با
خاك سرمه كشيده و فرو رفته است و زبانها بعد از آنهمه ذلاقت در دهانهايشان تكّه
تكّه شده است. «استكاك الاسماع» در خ 190، 291، مسدود و كر شدن گوشهاست. «سكّه» خيش
كه با آن زمين را شخم مىزنند در وصف زير و رو شدن محّل قوم ثمود فرموده: «انّما
عقر ناقة ثمود رجل واحد منهم... فما كان الّا ان خارت ارضهم بالخسفة خوار السكّة
المحماة فى الارض الخوّارة» خ 301، 319، ناقه صالح را فقط يك نفر كشت.
نبود مگر آنكه زمين
آنها با فرو رفتن صدا كرد مانند صدا كردن خيش داغ در زمين نرم. و نيز به معنى راه
راست يا راه بزرگ است، و جمع آن سكك بر وزن عنب آيد در بلاهاى اهل بصره فرموده:
«ويل لسككهم العامرة و الدور المزخرفة» خ 128، 185 واى بر راههاى آباد و خانههاى
مزيّن آنها از صاحب رنج.
«سكاكه» هوائيكه بالاى آسمان را ملاقات مىكند،
«السكاكة: الهواء الملاقى عنان السماء»
جمع آن سكائك است كه
درباره خلقت آسمانها فرموده: «انشأ سبحانه فتق الاجواء و شقّ الارجاء و سكائك
الهواء» خ 1، 40 سپس خداوند سبحان شروع كرد به باز كردن جوّها و شكافتن اطرافها و
بالاهاى هوا را.
سكون
آرام گرفتن بعد از
حركت، به معنى آرامش باطن و انس نيز آيد، «سكن» بر وزن شرف آرامش و محلّ آرامش.
«سكنية» آرامش قلب و اطمينان خاطر. مصدر است به جاى اسم آيد «مسكنة» فقر. ذلت.
درماندگى «مسكين» درمانده. از اين ماده موارد زيادى در «نهج» آمده است.
به فرمانده خويش معقل
بن قيس رياحى مىنويسد: «و لا تسر اوّل الليل فان اللّه جعله سكنا» نامه 12، 372 در
اوّل شب حركت نكن، خداوند آنرا آرامش قرار داده است. درباره فقير فرموده: «انّ
المسكين رسول اللّه فمن منعه فقد منع اللّه و من اعطاه فقد اعطى اللّه» حكمت 304
فقير فرستاده خداست هر كه به او چيزى بدهد به خدا داده است و هر كه او را منع كند،
خدا را منع كرده است و نيز فرموده: «مسكين ابن آدم مكتوم الاجل. مكنون العلل. محفوظ
العمل...» حكمت 419، ابن آدم موجود بىچارهايست، اجلش پوشيده است نمىداند كى
خواهد آمد، علتها در وجودش مكنون است و هر چه مىكند، محفوظ است و مسئول آن خواهد
بود. «استكانت»: خضوع و ذلّت. در صفات مؤمنان فرموده: «انّ المؤمنين مستكينون انّ
المؤمنين مشفقون» خ 153، 215، مؤمنان به خدا خاضعند، مؤمنان از خدا ترسانند.
سلب
گرفتن با قهر
«سلبه سلبا: انتزعه من غيره قهرا»
استلاب: اختلاس و گرفتن
و ربودن. هيجده مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.
درباره فقر و
بىچارهگى فرموده: «اذا اقبلت الدنيا على احد اعارته محاسن غيره و اذا ادبرت سبلته
محاسن نفسه» حكمت 9 چون دنيا به كسى روى آورد خوبيهاى ديگران را به او عاريه
مىآورد (همه او را تحسين كرده و خوبيها را به او نسبت مىدهند) و چون از كسى روى
گرداند خوبيهاى خودش را نيز سلب مىكند، (آرى اين چنين است).
به آن حضرت گفته شد:
خوارج همهاش كشته شدند، فرمود: «كلّا و اللّه، انّهم نطف فى اصلاب الرجال و قرارات
النساء كلّما نجم منهم قرن قطع حتى يكون آخرهم لصوصا سلّابين» خ 60، 94 يعنى: نه به
خدا تمام نشدهاند بلكه آنها نطفههايند در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان، هر موقع
شاخى (فرماندهى) از آنها آشكار شود بريده مىشود تا آخر به صورت سارق مسلّح در
مىآيند «اسلبة الغرّة» حكمت 108 يعنى غفلت او را ربود.
سلح
سلاح هر چيزى است كه با
آن مىجنگند. مسلحه: محلّ سلاح، جمع آن مسالح است ثغور و مرزها را از آن جهت مسالح
نامند كه سلاح در آنها براى دفاع ذخيره مىشود و نيز گروه مسلّح را «مسلحه» گويند.
از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است نامه 50، 424 خطاب به فرماندهان چنين شروع
مىشود: «من عبد اللّه علّى بن ابى طالب امير المؤمنين الى اصحاب المسالح» نامهاى
است از بنده خدا على بن ابى طالب امير المؤمنين به مرزداران (اصحاب ثغور) و در مقام
نصيحت فرموده: «و اتخذوا التواضع مسلحة بينكم و بين عدّوكم ابليس» خ 192، 288 تواضع
را مرزى قرار بدهيد ميان خود و دشمنتان ابليس. در نامه 51، 425 به اهل خراج فرموده:
به مال كسى دست نزنيد خواه مسلمان باشد يا اهل ذمّه مگر آنكه در نزد او اسبى يا
سلاحى پيدا كنيد كه با آن به اهل اسلام تجاوز مىشود: «الّا ان تجدوا فرسا او سلاحا
يعدى يه على اهل الاسلام» در ملامت كميل بن زياد فرموده: «و انّ تعطيلك مسالحك...
لرأى شعاع» نامه 61، 450، اينكه مرزهاى خود را تعطيل كرده و بلا دفاع گذاشتهاى رأى
پراكنده است (رأى درستى نيست)
سلخ
اصل سلخ به معنى كندن
پوست گوسفند است لازم و متعدى هر دو آمده است، تمام شدن ماه را به طور استعاره سلخ
و انسلاخ گويند و نيز انسلاخ خروج شىء است از آنچه پوشيده. فقط دو مورد از اين لفظ
در «نهج» آمده است در مذمّت ياران فرموده: چون شما را در زمستان امر به جهاد
مىكنم، مىگوئيد: شدت سرماست مهلت بده تا سرما تمام شود «امهلنا ينسلخ عنّا البرد»
خ 27، 70 در نامه 45، 419 آمده «كيوم حان انسلاخه» مانند روزيكه گذشتن آن نزديك شده
است.
سلس
(بر وزن عقل) سهولت و انقياد. از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است، در حكمت 147
فرموده: من براى علم خودم حاملانى پيدا نكردم بلى پيدا كردم آدمى كه گرسنه لذت و
سهل الاطاعه است براى شهوت: «بلى اصبت... منهوما باللذّة سلس القياد للشهوة» «سلس»
بر وزن شرف: مطيع. و در وصف خشونت عمر بن الخطاب فرموده است: «فصاحبها كراكب الصعبة
ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقّحم» خ 3، 48، رفيق آن حوزه خشن مانند سوار شونده
شتر تندخو و ناآرام بود كه اگر زمام او را نگاه دارد بينىاش مىشكافد و اگر زمام
آنرا رها كند خود را به مهلكه مىاندازد. و خطاب به دنيا فرموده: «و لا اسلس لك
فتقودنى» نامه 45، 419 من به تو مطيع نمىشوم تا جلو افتاده و مرا پشت سر خود بكشى.
سلط
سلطه: قدرت و تسلّط.
راغب سلاطه را قدرت از
روى قهر گفته است.
سلطان: دليل. غلبه.
محبت. معجزه. كه همه با معناى اوّلى سازگار است. چهل و يك مورد از اين كلمه در
«نهج» يافته است درباره قيام خود فرمود: «اللهم انّك تعلم يكن الذى كان منّا منافسة
فى سلطان... و لكن لنرّد المعالم من دينك و نظهر الاصلاح فى بلاوك» خ 131، 189،
خدايا تو مىدانى اين كار ما براى آن نبود كه رغبتى در تسلط و قدرت داشتهايم، بلكه
خواستهايم تا علائم دين تو را به جايش برگردانيم و در بلاد تو عدالت به وجود
آوريم. درباره خبر از حجّاج بن يوسف فرموده: «اما و اللّه لييلّطّن عليكم غلام ثقيف
الذيّال الميّال...» خ 116، 174، منظور از تسلّط، قدرت يافتن و غلبه است رجوع شود
به «ايه» «متسلط» كسيكه سلطه را به ديگرى به قبولاند، چنانكه در نامه 25 آمده است
«سليط» كسيكه زبان گويا دارد. جمع آن سلاط است. در وصف انصار و اهل مدينه فرموده:
«هم و اللّه ربّوا الاسلام... بايديهم السباط و السنتهم السلاط» حكمت
465، مشروح آن در «ر ب ب» يا «سبط» گذشت.
سلع
سلعه به كسر اول متاع و
آنچه با آن تجارت مىشود. جمع آن سلع (بر وزن عنب) است و آن سه بار در «نهج» آمده
است، در رابطه با جهّال فرموده: «الى اللّه اشكو من معشر يعيشون جهّالا... ليس فيهم
سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حقّ تلاوته و لا سلعة انفق بيعا... اذا حرّف عن
مواضعه» خ 17، 60، به خدا شكايت مىكنم از گروهى كه جاهل زندگى مىكنند، پيش آنها
كسادتر از قرآن چيزى نيست چون به حق خوانده شود و معانيش درست درك شود و رواجتر از
آن چيزى نيست آنوقت كه معانيش تحريف شود، همين مطلب و لفظ در خ 167، 204 تكرار شده
است.
سلف
(بر وزن شرف) گذشته و گذشتن، مصدر و اسم هر دو آمده است.
اسلاف: گذراندن. بيست و
يك مورد از اين ماده در «نهج» آمده است. به زياد بن ابيه آن وقت كه در خدمت آن حضرت
بود مىنويسد: «فدع الاسراف مقتصدا... و انّما المرء مجّزى بما اسلف و قادم على ما
قدّم و السلام» نامه 21، 377، از اسراف به پرهيز، اهل اقتصاد و ميانهرو باش...
انسان با عملى كه كرده و گذرانده مجازات مىشود و مىآيد بر آنچه كرده است. سلف و
اسلاف انسان پدران و اقوام گذشته اوست به معاويه مىنويسد: «و لبئس الخلف خلف يتبع
سلفا هوى فى نار جهنّم» نامه 17، 375، بد جانشينى است جانشينى كه پيرو پدر گذشتهاى
است كه در آتش افتاده است «سالف و سالفه» گذشته چنانكه در خ 165 و 182 آمده است.
سلك
به فتح اوّل داخل شدن و
داخل كردن. اسلاك فقط داخل كردن است «مسلك» اسم مكان است محل داخل شدن «سالك» داخل
شونده بيست و دو مورد از اين كلمه در كلام حضرت آمده است «ايها الناس من سلك الطرين
الواضح دخل الماء و من خالف وقع فى التيه» خ 201، 319 داخل شدن در راه و رفتن در
آنرا نيز سلك گويند درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد قرن اللّه به من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من
ملائكته يسلك به طريق المكارم» خ 192، 300 از روزيكه آن حضرت از شير بريده شد،
خداوند يكى از بزرگترين ملائكه خويش را قرين او كرده بود، كه او را در راههاى اخلاق
نيك راه مىبرد (يعنى ملك مواظب بود كه آن حضرت كار ناپسندى و لو در كودكى انجام
ندهد چون در آن صورت مقبول قلوب واقع نمىشد)
سلل
سلّ: كشيدن. مثل كشيدن
شمشير از غلاف يا كشيدن موى از خمير و كشيدن چيزى از خانه به طريق دزدى و نحو آن.
هفت مورد از آن در «نهج» آمده است در حكمت 349 فرمايد «و من سلّ سيف البغى قتل به»
هر كس شمشير ظلم را از غلاف بر كشد با آن كشته مىشود و در 179 فرموده: «اللّجاجة
تسلّ الرأى» لجاجت و شدت خصومت رأى انسان را از حق بودن كنار مىكشد.
انسلال: خارج شدن
چنانكه به دنيا خطاب كرده و فرمايد: «قد انسللت من مخالبك» نامه 45. «تسلّل»
مخفيانه خارج شدن، در نامه 70، 461 به سهل بن حنيف فرماندار مدينه مىنويسد: «...
بلغنى انّ رجالا ممّن قبلك يتسلّلون الى معاوية فلا تأسف على ما يفوتك من عددهم»
خبر رسيد كه مردانى از نزد تو مخفيانه به طرف معاويه خارج مىشوند از فوت آنها
متأسف مباش. سلاله: كشيده شده. خلاصه و فرزند كه از انسان كشيده مىشود، خطاب به
انسان فرمايد: «ايها المخلوق السوىّ... بدئت من سلالة من طين و وضعت فى قرار مكين»
خ 163، 233، اى مخلوق مستوى الخلقه كه از چكيده و خلاصه گل آفريده شده و در قرارگاه
متمكن (رحم) گذاشته شدهاى.
سلم
بر وزن عقل و سلامت و
سلام: كنار بودن از آفات ظاهرى و باطنى مثل: «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و
يده» خ 167، 242 مسلمان آنستكه مسلمانان از زبان و دست او سالم يعنى از آفاتش بر
كنار باشند. در حكمت 225 فرموده: «العجب لغفلة الحسّاد عن سلامة الاجساد» كه منظور
سلامت و راحت باطن است.
«سلام» يكدفعه سلام خارجى است به معنى سلامت مثل: «اعملوا رحمكم اللّه... فالطريق
نهج يدعو الى دار السلام» خ 94، 139 و يكدفعه سلام لفظى است نظير: «السلام عليك يا
رسول اللّه عنّى و عن ابنتك النازلة فى جوارك» خ 202، 319
«سلم» بر وزن جسر. صلح و مسالمت و نيز به معنى تسليم آيد: آنگاه كه نمايندهاش جرير
بن عبد اللّه در شام بود حضرت به او نوشت: «فاذا اتاك كتابى فاحمل معاوية على
الفصل... ثمّ خيّره بين حرب مجلية او سلم مخزية» نامه 8، 368، چون نامه من به تو
رسيد، معاويه را به يكسره شدن كار وادار كن و مخيّرش گردان ميان جنگى آواره كننده و
يا تسليمى خوار كننده. تسليم: سلام كردن و سالم كردن و نگاه داشتن و دادن و انقياد
در همه اين معانى به كار رفته است، گويند:
«استسلم الرجل: انقاد»
درباره خداوند فرموده:
«ايّها النّاس... انّ... سلامة الذين يعلمون ما قدرته ان يستسلموا له فلا تنفروا من
الحق» خ 147، 205 مردم سلامت آنانكه قدرت خدا را مىدانند، مطيع بودن به اوست پس از
حق دورى نجوئيد. «اسلام»: انقياد و تسليم شدن:
«اسلم الرجل: انقاد»
از اين جهت دين رسول
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و همه اديان،
اسلام ناميده شده كه همان انقياد و اطاعت به خداست، چنانكه درباره اسلام در حكمت
125 فرموده: «لانسبنّ الاسلام نسبة لم ينسبها احد قبلى الاسلام هو التسليم و
التسليم هو اليقين و اليقين هو التصديق و التصديق هو الاقرار و الاقرار هو الاداء و
الاداء هو العمل» ظاهرا غير از جمله اوّل همه تفسير به لازم است، يعنى: اسلام مطيع
بودن به خداست مطيع بودن لازمهاش يقين و يقين لازمهاش اقرار و اقرار لازمهاش
اداء و به جاى آوردن فرمان و اداء همان عمل است و به طور عكس: هر يك ملزوم آنديگرى
است. ابن ميثم فرموده: نتيجه آنستكه: اسلام عمل است ولى ظاهرا نتيجه آنستكه: اسلام
اعتقاد و عمل است. ظهور عبارت در آنستكه: پيش از آن حضرت كسى اسلام را چنين تعريف
نكرده است.
سلمق
مستوى و هموار و آن بر
وزن جعفر است و فقط يكبار در «نهج» آمده است درباره قيامت فرموده است: «و ينفخ فى
الصور... و تذّل الشمّ الشوامخ و الصمّ الرواسخ فيصير سلدها سرابا رقرقا و معهدها
قاعا سلمقا» خ 195، 310، به صور دميده مىشود كوههاى بلند و مرتفع و محكم ذليل
مىشوند، در نتيجه كوههاى محكم سراب متزلزل مىشوند. و محلهاى آنها بيابانهاى هموار
مىگردند «شمّ» جمع اشّم:
رفيع و بلند. «صمّ» جمع
اصّم: سخت و محكم. «راسخ»: ثابت شامخ» مرتفع. «صلد»: سخت. «رقرق» بر وزن جعفر:
مضطرب. «قاع» بيابانها. «معهد» محلّ معهود و معلوم.
سلّم
نردبان و آن فقط دو بار
در «نهج» آمده يكى در نامه 64، 455 ديگرى در «سليمان» خواهد آمد.
سليمان
پسر داود، رسول بزرگوار
خداوند كه نام مباركش فقط يكبار در «نهج» آمده و تصريح شده كه او بر جن و انس مسلّط
بود در عين حال در محضر خداوند مقام بزرگى داشت با وجود آن محكوم مرگ شد و از دنيا
رفت، در مقام پند فرمايد: «و لو انّ احدا يجد الى البقاء سلمّا او الى دفع الموت
سبيلا لكان ذلك سليمان بن داوود (عليه السلام)
الذى سخّر له ملك الجنّ و الانس مع النبوة و عظيم الزلفة» خ 182، 262
سلو
غفلت. نسيان. ترك كردن:
«سلاعنه سلوا و سلوّا: نسيه. ذهل عن ذكره و هجره»
اين ماده هفت بار در
«نهج» آمده است در حكمت 31 فرموده: «فمن اشتاق الى الجنّة سلا عن الشهوات و من اشفق
من النار اجتنب المحرمات» كه «سلا» به معنى ترك است در حكمت 413 فرموده: «من صبر
صبر الاحرار و الّا سلا سلوّ الاغمار» اغمار جمع غمر به معنى جاهلان است يعنى هر كه
در مصيبت صبر كند صبرش مانند صبر آزادگان است و گرنه مانند جاهلان ناچار روزى آنرا
فراموش خواهد كرد.، ابن ميثم گويد: در خبر ديگرى آمده كه آن حضرت در تسليت اشعث بن
قيس كه پسرش مرده بود فرمود: «ان صبرت صبر الاكارم و الّا سلوت سلوّ البهائم» ابن
ابى الحديد گويد: اين سخن را ابو تمام در شبر خود حكايت كرده كه گويد:
و قال علّى فى التعاذى لا شعث
*** و خاف عليه بعض تلك المآثم
اتصبر للبلوى عزاء و حسبة
*** فتوجر ام تسلو سلوّ البهائم
و در حكمت 211 فرمايد:
«و الحلم فدام السفيه و العفو زكاة الظفر و السلوّ عوضك ممّن غدر» حلم دهانبند سفيه
است، عفو زكاة پيروزى است (كه در صورت غلبه عفو خوشتر است) و دورى عوض توست از
كسيكه به تو حيله كرده يعنى از او دورى كن و بر حذر باشد.
«يفزع الى السلوة ان مصيبة نزلت» خ 221، 340 سلوة به معنى نسيان است به هنگام غسل
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود:
«بابى انت و امّى يا رسول اللّه خصّصت حتّى صرت مسلّيا عمّن سواك و عممّت حتى صار
الناس فيك سواء» خ 235، 355 يعنى مصيبت مرگت را به اهل بيت خويش مخصوص كردى تا
جائيكه مصيبت ديگر را فراموش كردند و نيز مصيبت مرگت را عمومى كردى كه همه امّت غرق
ماتم شدند، نسبت «مسليّا» به علّت سببيت به آنحضرت داده شده است، اين ترجمه اختيار
ابن ابى الحديد است ابن ميثم عام و خاص بودن هر دو را نسبت به مردم داده و فرمايد
يعنى مصيبت تو بىنظير و عمومى است و اللّه العالم