مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۲۳ -


دهن

روغن. ادهان و تدهين: روغن مالى كردن كه از آن مدارا و نرمى اراده مى‏شود كه در كارهاى شرع به صورت سازش حرام، آمده است، شش مورد از اين ماده در كلام امام (عليه السلام) يافته است.

در مقام نصيحت فرموده: «و لا ترّخصوا لانفسكم فتذهب بكم الرخّص مذاهب الظلمة و لا تداهنوا فيهجم بكم الادهان على المعصية» خ 86، 117، به خودتان در كارها ازادى ندهيد كه آزاديها شما را براههاى ستمگران ببرد. مداهنه و سازشكارى نكنيد تا سازشكارى شما را بر گناه حمله‏ور سازد.

در شكايت از زمان فرموده: انكم فى زمان... اهله معتكفون على العصيان مصطلحون على الادهان فتاهم عارم و شائبهم آثم» خ 233، 254 شما در زمانى هستيد كه مردم آن ملازم معصيت و معتاد بر نرمى و سازشند، جوانشان بى‏تربيت و پيرشان گناهكار است.

دهاء

داهيه: امر عظيم و امر ناپسند.

طبرسى فرمايد: آن بلائى است كه چاره نداشته باشد

«دهىّ» عاقل. خردمند، از اين ماده سه مورد در «نهج» ديده مى‏شود درباره خودش فرموده: «و الله ما معاوية بادهى منّى و لكنّه يغدر و يفجر و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس و لكن... لكلّ غادر لواء يعرف به يوم القيامة» خ 200، 318.

به خدا قسم معاويه از من عاقلتر و زيركتر نيست، و ليكن او حيله و گناه مى‏كند و اگر حيله ناپسند نبود من زيركترين مردم بودم اما براى هر غدارى روز قيامت پرچمى است كه با آن شناخته خواهد شد. يعنى سياست معاويه «ماكياولى» و سياست من سياست توحيدى است.

آنگاه كه شنيد ابو موساى اشعرى از آمدن اهل كوفه به يارى آن حضرت ممانعت مى‏كند در ضمن كلامى به وى نوشت: «و ما هو بالهوينا التّى ترجو و لكنّها الداهية الكبرى يركب جملها و يذلّل صعبها و يسهّل جبلها فاعقل عقلك» نامه 63، 453.

يعنى پيشامديكه در مخالفت من خواهى ديد شى‏ء آسانى نيست كه اميددارى بلكه واقعه علاج ناپذيرى است كه به شترش سوار شده و سختش نرم شده و كوهش تسطيح شده مى‏شود، عقل خويش را با تصميم ببند «هوينا» مصّغر «هونى» مؤنث «اهون» و مركوب شدن و ما بعد آن كنايه از شدت كار است.

داء

درد. از اين ماده بيست مورد در «نهج» آمده است. درباره تقوى فرموده: «فانّ تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصر عمى افئدتكم و شفاء مرض اجسادكم» خ 198، 312 و درباره قرآن مجيد فرموده: «جعله الله... دواء ليس بعده داء و نورا ليس معه ظلمة» خ 198، 316 در حكمت 26 فرموده: «امش بدائك ما مشى بك» يعنى هر قدر درد قابل‏ تحمل باشد با آن كاركن و كار را تعطيل نكن و اگر قدرت تحمّل نداشتى استراحت كن يا به طبيب مراجعه نما.

در شكايت از اصحابش فرموده: «اريد ان ادواى بكم و انتم دائى كناقش الشوكة بالشكوكة و هو يعلم انّ ضلعها معها اللهم قد ملّت اطباء هذا الداء الدوىّ و كلّت النزعة باشطان الركّى» خ 121، 177 «نقش الشوكة» خارج كردن خار از بدن است يعنى: مى‏خواهم جامعه را با شما مداوا كنم با آنكه درد من شمائيد، مانند كسيكه خار را با خار ديگر از بدن خارج مى‏كند و مى‏داند كه ميل آن خار با همان خارى است كه در بدن فرو رفته است، خدايا طبيبان اين درد شديد خسته شدند و آبكشان از كشيدن ريسمانهاى چاهها ناتوان گشتند. كلام امام (صلوات اللّه عليه) همه تشبيهات است، تشبيهات عجيبى.

داود

(عليه السلام) پيامبر بزرگوار خدا، از انبياء بنى اسرائيل است كه نام مباركش سه بار در «نهج» ياد شده يكى در وقت الگو قرار دادن زندگى او كه فرموده اگر خواستى سومين الگو قرار دهى داود (عليه السلام) صاحب مزامير و قارى اهل بهشت را كه بافته‏هاى برگ خرما را با دست خود مى‏بافت و برفقايش مى‏گفت كدام يك اين را مى‏فروشيد و از پول آن قرص جو مى‏خورد: «و ان شئت ثلثّت بداود (عليه السلام) صاحب المزامير و قارى اهل الجنّة فلقد كان يعمل سفائف الخوص بيده خ 160، 227. دوم آنجا كه در حكمت 104 فرموده: «يا نوف انّ داوود (عليه السلام) قام فى مثل هذه الساعة من الليل و قال: انّها لساعة لا يدعو فيها عبد الّا استجيب له».

سوم در خ 182، 262 فرموده: اگر كسى مى‏خواست براى ماندن در دنيا نردبانى پيدا كرده و از آن بالا رود يا براى دفع مرگ راهى پيدا كند، او حتما سليمان بن داود بود كه جنّ و انس در تسخير او بودند در عين حال رسول خدا بود و داراى منزلت در نزد خدا ولى چون ايامش سر رسيد، كمانهاى مرگ با تيرهاى خود او را زدند: «و لو انّ احدا يجد الى البقاء سلّما او الى دفع الموت سبيلا لكان ذلك سليمان بن داود (عليه السلام)...»

دوخ

- به فتح اوّل ذلّت و خضوع.

«داخ الرجل دوخا: ذلّ و خضع»

تدويخ: ذليل كردن از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده است در خطبه قاصعه خ 192، 300 فرموده: بدانيد خداوند مرا به قتال اهل ظلم و بيعت شكن و اهل فساد امر فرموده است: «فامّا الناكثون فقد قاتلت و امّا القاسطون فقد جاهدت و امّا المارقة فقد دوّخت» يعنى با بيعت شكنان جنگيدم و با اهل بغى و طغيان پيكار نمودم، و از دين بيرون رفتگان (خوارج) را كوبيدم و ذليل كردم.

دور

گردش. در

اقرب الموارد گويد: دور به معنى حركت و برگشتن شى‏ء به جاى اولّى

است، اين ماده بدين معنى نه بار در «نهج» آمده است. در مذمت ياران فرموده: چون شما را به جنگ مى‏خوانم چشمهايتان به دوران مى‏افتد گويا در مستى و اغماى مرگ هستيد: «اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم دارت اعينكم كانّكم من الموت فى غمرة» خ 34، 78 درباره اينكه خودش در مراكز بماند و يارانش به جنگ بروند فرموده: «و انما انا قطب الرّحا تدور علّى و انا بمكانى فاذا فارقته استحار مدارها» خ 119، 176، من قطب آسيابم كه سنگ آسياب بر دور من مى‏گردد و من در مكانم هستم، اگر از مكانم كنار روم مدار آسياب حكومت متزلزل مى‏شود.

دائر

و دائرة: آنكه مى‏گردد و در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «طبيب دوّار بطبه قد احكم مراهمه و احمعى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ و السنة بكم» خ 108، 156، طبيبى است كه طبّ خويش را مى‏گرداند، مرهمهاى خويش را آماده كرده و داغهاى خويش را سرخ كرده، هر جا كه حاجت باشد مداوا مى‏كند از دلهاى كور، گوشهاى كر و زبانهاى لال.

دار

خانه.

راغب در وجه تسميه آن گويد: كه ديوار آن از جائيكه شروع شده گرديده تا به اول خود رسيده است

آن بطور وفور در «نهج» ديده مى‏شود دار دنيا و دار آخرت. مى‏فرمايد: شگفتا از كسيكه مرگ را فراموش كرده با آنكه مرده‏ها را مى‏بيند. شگفتا از آنكه خلقت آخرت را انكار مى‏كند با آنكه خلقت دنيا را مى‏بيند (يعنى آخرت خلقتى است نظير دنيا) و شگفتا از آباد كننده دار دنيا و ترك كننده دار بقاء «... و عجبت لعامر دار الفناء و تارك دار البقاء» حكمت 126

ديار و دور جمع دوار است، خطاب به اهل قبرستان كوفه فرمود: «يا اهل الديار الموحشة... انتم لنا فرط سابق و نحن لكم تبع لاحق» حكمت 130 و نيز به آنها فرمود: «امّا الدور فقد سكنت و اما الازواج فقد نكحت و اما الاموال فقد قسمّت هذا خبر ما عندنا...» «مدار» اسم مكان است كه در خ 119، 176 گذشت. «دارىّ»:

ابن ميثم فرموده: دارىّ منسوب است به «دارين» كه جزيره‏اى است در سواحل قطيف از بلاد بحرين

آن حضرت در تعريف طاووس فرموده: «كانه قلع دارىّ غنجه نوتّية» خ 165، 236.

گويا دم او بادبان كشى دارين است كه كشتيبان آنرا بلند كرده است. «دارات» جمع داره است به معنى حلقه و هاله قمر، معناى اوّلى در آن ملحوظ است در وصف طاووس فرموده: «تخال قصبه مدارى من فضّة و ما انبت عليها من عجيب داراته و شموسه خالص العقيان» خ 165، 237 يعنى گمان مى‏كنى كه نى‏هاى دم او شانه‏هائى از نقره است (و گوئى) آنچه در آن نى‏ها روئيده از حلقه‏هاى عجيب و زرد رنگ، طلاى خالص است، منظور از «شموس» رنگ زرد آن حلقه‏هاست.

دوس

ماليدن در زير پا. كوبيدن خرمن. ذليل كردن، از اين ماده دو مورد در «نهج» آمده است درباره دوران جاهليّت فرموده: «اطاعوا الشيطان... فى فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» خ 2، 47، اطاعت از شيطان نمودند در فتنه‏هائيكه كوبيد آنها را با چكمه‏هايش و زير پايشان گذاشت با ناخنهايش. و درباره فتنه‏هاى بعد از خود فرموده: «رأية ضلال قد قامت... تعرككم عرك الاديم و تدوسكم دوس الحصيد» خ 108، 155، رأيت ضلالتى كه به پا خاسته شود مى‏سايد شما مانند ساييدن چرم و مى‏كوبد شما را مانند كوبيدن خرمن.

دول

گرديدن. انقلاب از حالى به حالى. دال الايام دولة: دارت.

«دال الزمان دولة: انقلب من حال الى حال»

«مداوله» گردانيدن از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است.

درباره اعراض از جهاد فرموده است: «فمن تركه رغبة عندة اديل الحق منه» خ 27، 69 هر كه از روى اعراض جهاد را ترك كند حق و حكومت از او برگردانده مى‏شود، و درباره پيشرفت معاويه فرموده: «و انّى و الله لاظن انّ هولاء سيد الون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقكم» خ 25، 67، به خدا قسم گمان من آنستكه ياران معاويه به زودى حكومت را از شما مى‏گيرند. به علت اجتماعشان بر باطل خود و به علت پراكندگى شما از امر حق خويش.

«دولة» بفتح اوّل حكومتى كه گرفته شده و به دست آمده است درباره عمل به وظيفه از طرف والى و رعيّت فرموده: «فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدولة و يئست مطامع الاعداء» خ 216، 333 جمع آن دول بر وزن عنب است چنانكه در اقرب الموارد گويد. «دولة» به ضم اوّل: آنچه دست به دست بر گردانده مى‏شود و آن در مال و نحو آن است و جمع آن دول بر وزن صرد و دولات آيد. چنانكه به ابن عباس مى‏نويسد: «و اعلم بانّ الدهر يومان يوم لك و يوم عليك و انّ الدنيا دار دول» حكمت 72 يعنى دنيا خانه چيزهائى است كه دست به دست گردانده شوند. در حكمت 339 فرموده: «صواب الرأى بالدول يقبل باقبالها و يذهب بذهابها» اين كلام اشاره به آنست كه قدرت و اقتدار رأى انسان را صائب مى‏كند، با آمدن قدرت و امكانات، راى صواب نيز در انسان پيدا مى‏شود و با رفتن آن مى‏رود.

به اهل مصر درباره مالك اشتر مى‏نويسد: «و لكنّنى آسى ان يلى امر هذه الامّة سفائها و فجّارها فيتخّذوا مال الله دولا و عباده خولا و الصالحين حربا» نامه 62، 452، يعنى من ناراحتم از اينكه سفيهان و فاجران اين امّت حكومت را در دست گيرند، مال خدا را دست به دست خود كنند (به ديگران چيزى ندهند) بندگان خدا را برده خود گردانند نيكان را محارب و فاسقان را گروه خود بدانند.

دوم

دوام: ثبوت و امتداد،

راغب در مفردات گويد: اصل دوام به معنى سكون و آرامى است گويند: «دام الشى و دام الماء» يعنى شى‏ء آرام شد و آب ايستاد،

از اين ماده بيست و چهار مورد در «نهج» آمده است، درباره آدم جاهل فرموده:

«و من كثر نزاعه بالجهل دام عماه عن الحق» حكمت 31 هر كه مجادله‏اش در جهالت بيشتر باشد كوريش از حق ادامه پيدا مى‏كند. و نيز فرموده: «قليل تدوم عليه ارجى من كثير مملول منه» حكمت 278 عمل قليلى كه در آن ثابت باشى اميدوارتر است از عمل كثير كه از آن ملول و خسته شوى همچنين است حكمت 444

«ديمة» به كسر اوّل: باران مداوم و آرام، بدون رعد و برق جمع آن ديم و ديوم است در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «حتى بعث الله محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... خير البريّة طفلا و انجبها كهلا و اطهر المطّهرين شيمة و اجود المستطمرين ديمة» خ 105، 151 تا خدا محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را بر انگيخت در حاليكه بهترين مردم در طفوليت و نجيبترين آنها در بزرگى و پاكترين آنها در رفتار و اخلاق و سخيترين باران خواسته شده‏ها در باران دادن، مستمطر به صيغه مفعول است.

منظور از باران خير كثير و فيوضات آن حضرت مى‏باشد. «ديم» به صورت جمع در خ 185، 272 آمده است «و انشأ السحاب الثقال فاهطل ديمها و عدّد قسمها» خداوند ابر پر باران را به وجود آورد، باران آنرا پى در پى كرد، و قسمتهاى آنرا (كه كدام به كدام محل بايد ببارد) شمارش فرمود.

دون

غير. حقير. ناقص از ديگرى. به معنى: پائين. فوق. جلو و عقب نيز به كار رفته است در حكمت 88 فرموده: «كان فى الارض امانان من عذاب الله و قد رفع احدهما فدونكم الآخر فتّمسكوا به امّا الامان الذى رفع فهو رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و اما الامان الباقى فالاستغفار» اينجا «دون» ظاهرا به معنى «جلو و پيش» است.

و در حكمت 350 فرموده: «للظالم من الرجال ثلاث علامات يظلم من فوقه بالمعصية و من دونه بالغلبة و يظاهر القوم الظلمة» «دون» در اينجا به معنى پائين است، ظالم را سه علامت هست: به ما فوق خود با نافرمانى ظلم مى‏كند، و به مادون با غلبه و فشار و نيز ظالمان را يارى مى‏دهد.

ديوان

به كسر اول-: محل جمع كتابها. و نامه‏ايكه در آن لشكريان و اهل عطا و مقررى نوشته شود، جمع آن دواوين آيد و فقط يكبار در «نهج» آمده است.

درباره مردان الهى فرموده: «و قد نشروا دواوين اعمالهم و فرغوا لمحاسبة انفسهم على كلّ صغيرة و كبيرة» خ 222، 343، نامه‏هاى اعمال خويش را باز كرده (يعنى گناهان خويش به نظر آورده) و بر محاسبه خويش مشغول شده و از چيز ديگرى فارغ شده‏اند.

دواء

«دواء»: هر چيزيكه با آن معالجه مى‏شود:

«الدواء: ما عولج به من كلّ شى‏ء»

«داء»: درد. «دوى» بر وزن عقل: مرض. چنانكه در خ 228، 350 آمده: «لله بلاد فلان فلقد قوّم الاود و داوى العمد» خدا خير دهد ديار فلانى را، كجى را راست كرد و مرض را مداوا نمود. «عمد» بر وزن شرف: درد و مرض و علت است، رجوع شود به «فلان». در حكمت 6 فرموده: «الصدقة دواء منجح و اعمال العباد فى عاجلهم نصب اعينهم فى آجلهم» صدقه دوائى نجات دهنده است، اعمال بندگان در دنيا، پيش چشمشان خواهد بود در آخرت.

«دوى» بتخفيف آخر: مريض. و چيزيكه در اثر مرض باطن آن فاسد شده است در مقام موعظه فرموده: «كانكم نعم اراح بها سائم الى مرعى و بى و مشرب دوىّ» خ 175، 250. «وبّى» محلّ بدى كه موجب مرض وبا مى‏شود و «دوىّ» به معنى مرض آور است يعنى: گويا شما شترانى هستيد كه شتر چرانى آنها را به چراگاهى بد و «وبا» برده و به آبخورى مريض كننده در وصف منافقان فرموده: «يرصدونكم بكلّ مرصاد قلوبهم دويّة و صفاحهم نقيّة» خ 194، 307 در هر كمين در كمين شما نشسته‏اند، قلوبشان مريض است ولى چهره‏شان از علامات كينه پاك مى‏باشد: «و لها دوىّ شديد» خ 192، 302 در «قصف» خواهد آمد.

دوت

دوات: ظرف مركّب:

«الدواة: اداة يوضع فيها الحبر فيكتب منها»

و آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است كه آنحضرت بابى رافع كاتب خودش فرمود: «الق دواتك و اطل جلفة قلمك...» حكمت 315 و آن مشروحا در «جلف» گذشت.

ديث

تدييث: ذليل كردن. گويند: «ديثّه: ذلّله» و آن فقط يكبار در «نهج» يافته است كه درباره جهاد فرموده: «ضمن تركه رغبة عنه البسه ثوب الذلّ... و ديثّ‏ بالصغار و القمأة» خ 27، 69 يعنى هر كه جهاد را از روى بى‏اعتنائى ترك كند، خداوند لباس ذلّت را بر او مى‏پوشاند و ذليل مى‏شود با خوارى و حقارت. قمأة (بر وزن رحمة) ذلت و حقارت است.

ديك

خروس. جمع آن ديكه است كه دو بار در «نهج» آمده است در وصف طاووس فرموده: «يفضى كافضاء الديكة و يؤرّ بملاقحه ارّ الفحول المغتلمة للضراب... لانّ قوائمه حمش كقوائم الديكة الخلاسيّة» خ 165، 237، يعنى: براى مقاربت مى‏جهد بر روى ماده خود مانند جهيدن خروسها و مى‏آيد به طرف آن با آلات تناسلى خود مانند نرهاى پر از شهوت براى مقاربت... پاهايش نازك است مانند پاهاى خروسهايى كه از خروس و مرغهاى هندى و فارس متولّد شده‏اند رجوع شود به «خلص»

دين

دين در اصل به معنى جزا و طاعت است،

راغب گويد: شريعت را به اعتبار طاعت و فرمانبرى دين گفته‏اند و آن مانند ملّت و طريقه است

طبرسى گويد: طاعت و انقياد را دين گفته‏اند كه طاعت براى جزاست

از اين ماده به صورت فعل و اسم موارد زيادى «نهج» آمده است.

«يا كميل بن زياد معرفة العلم دين يدان به، يكسب الانسان الطاعة فى حياته و جميل الاحدوثة بعد وفاته» حكمت 147، اى كميل علم طريقه‏ايست كه بدان ايمان آورده مى‏شود، انسان در حيات خويش با آن طاعت كسب كند و بعد از وفات نام نيك. «و كما تدين تدان و كما تزرع تحصد» خ 153، 214 هر طور مجازات كنى مجازات كرده شوى، هر طور كشت كنى درو كنى.: «الا و انّ شرايع الدين واحدة و سبله قاصدة» خ 120، 176 احكام دين يكى است و راههايش استوار است

جمع آن اديان است كه دو بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «و نسئله المعافاة فى الاديان كما نسئله المعافاة فى الابدان» خ 99، 144، منظور از اديان ظاهرا طريقه‏هاست حرف دال در شب 9، 9، 1370 به پايان رسيد و الحمد لله و هو خير ختام حرف (دال 78) كلمه است.

حرف الذال

ذاب

جمع كردن.

«ذأب الشى‏ء ذأبا: جمعه»

متذائب: مضطرب. «ذئب»: گرگ.

علت اين تسميه آنستكه اگر آنرا در طرفى طرد كنى در طرف ديگر حمله مى‏كند، بعضى علت آنرا اضطراب در راه رفتن گفته‏اند از اين ماده پنج مورد در «نهج» يافته است.

درباره لشكريانى كه براى راندن نعمان بن بشير (عامل معاويه) در كوفه آماده شد فرموده: «ثمّ خرج الّى منكم جنيد متذائب ضعيف» خ 39، 82 پس آمد به سوى من و به كمك من لشكر كوچك و مضطرب و ضعيف و غير منظّمى از شما.

در مقام نصيحت به خوارج فرمود: «و الزموا السّواد الأعظم فانّ يد الله مع الجماعة و ايّاكم و الفرقة فانّ الشّاذّ من الناس للشيّطان كما انّ الشاذّ من الغنم للذّئب» خ 127، 148 يعنى ملازم عامّه مردم باشيد چون دست خدا با جماعت است و از تفرقه بپرهيزيد كه آدم تنها و كنار شونده از عامّه نصيب شيطان است چنانكه گوسفند تنها مانده نصيب گرگ خواهد بود

جمع ذئب ذئاب است چنانكه در خ 108، 157 ذكر شده است. «ذؤابه» پيشانى. موى پيشانى. عزّ و شرف، بالاى هر شى، گويند. «زيد ذؤابّه قومه» يعنى شريف و متقدم آنهاست اين كلمه فقط يكدفعه در «نهج» آمده آنجا كه در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «اختاره من شجرة الانبياء و مشكاة الضياء ذؤابة العلياء و سرّة البطحاء» خ 108، 156 يعنى خداوند آن حضرت را از نسل پيامبران و از قنديل نور و از شرف عالى و از ناف بطحاء بر انگيخت.

ذبّ

دفاع و منع

«ذبّ عنه ذّبا: دفع عنه و منع»

از اين ماده پنج مورد در «نهج» ديده مى‏شود در ميدان صفين به ياران فرمود: اگر كسى از شما در خود به وقت درگيرى احساس قوتّ قلب كرد و در برادر خويش احساس ضعف نمود از برادر خود با زيادى چالاكى خود كه خدا عطا فرموده، دفاع كند چنانكه از خود دفاع مى‏كند، يعنى يكديگر را در ميدان تنها نگذاريد.

«فليذبّ عن اخيه... كما يذّب عن نفسه» خ 123، 180

ذبح

شكافتن. سر بريدن. خفه كردن، آن فقط يكبار در «نهج» آمده است در رابطه با احوال مردم در دنيا فرموده: دار حرب و سلب... فمن ناج معقور و لحم مجزور و شلو مذبوح و دم مسفوح و عاضّ على يديه و صافق بكفّيه» خ 191، 280 يعنى دنيا خانه نهب و تاراج است، مردم آن بعضى نجات يافته زخمى، بعضى به صورت گوشت قطع شده، بعضى عضوى مذبوح، بعضى به صورت خون ريخته شده، بعضى از حسرت دست به دندان گزيده و بعضى از تأسف دست به هم زننده است بابى انت و امّى يا امير المؤمنين، چقدر زيباست كلام تو و چه قدر نارساست ترجمه من.

ذبذب

تذبذب: حركت كردن:

«تذبذب الشى‏ء: تحرك»

مذبذب: متحركّ، از اين ماده فقط يك مورد در كلام آن حضرت آمده است كه در نامه‏اى به زياد بن ابيه نوشت: «... و النوط المذبذب» نامه 46، 416. نوط مذبذب چيزى است نظير كاسه و كوزه كه به جهاز شتر مى‏بندند و با حركت آن حركت و رفت و آمد مى‏كند، مشروح اين جريان در «دفع» گذشت كه حضرت به زياد نوشت با ادعاى ابو سفيان نسب ثابت نمى‏شود.

ذبل

(بر وزن عقل) خشكيدن لب و زبان از عطش يا از غصّه:

«ذبل شفتاه و لسانه من عطش او كرب: جفّت»

از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» داريم كه در وصف مردان خدا فرموده: «مره العيون من البكاء خمص البطون من الصيام ذبّل الشفاه من الدعاء صفر الالوان من السّهر» خ 122، 178 ذبّل به ضم اوّل و تشديد ثانى و زبل‏ بر وزن عنق جمع ذابل است. يعنى: چشم آزرده‏اند از گريه و شكم لاغرند از روزه، لب خشكيده‏اند از دعا و زرد رنگند از بيدارى از اين مادّه يك مورد بيشتر در «نهج» نيامده است.

ذحج

مذحج (بر وزن مجلس) قبيله مالك اشتر است كه فقط يكدفعه در «نهج» آمده است آنگاه كه مالك را استاندار مصر فرمود در معرّفى او به اهل مصر نوشت: «فقد بعثت اليكم عبدا من عباد الله لا ينام ايّام الخوف... اشدّ على الكفار من حريق النار و هو مالك بن الحارث اخو مذحج فاسمعوا له و اطيعوا» نامه 38، 411، يعنى بنده‏اى از بندگان خدا را بر شما استاندار كردم كه در ايام خوف نمى‏خوابد... بر كافران از آتش سوزان سوزانتر است، او مالك بن حارث از قبيله مذحج است از او بشنويد و او را اطاعت كنيد.

ذخر

ذخيره كردن. «ادخّار» به معنى ذخيره كردن در اصل اذتخار از باب افتعال است تاء به ذال قلب شده و در آن ادغام گرديده و با ذال و دال هر دو خوانده مى‏شود از اين كلمه هيجده مورد در «نهج» يافته است در تشويق به عمل فرموده: «اعملو اليوم تذخر له الذخائر و تبلى فيه السرائر» خ 120، 176 به كميل بن زياد فرموده: بلى فقط كسى را يافتم كه دين را براى دنيا به كار مى‏برد... و يا گرسنه لذت است... و يا غرامت ديده است با جمع و ذخيره كردن مال: «او مغرما بالجمع و الادّخار» حكمت 147

ذرء

آفريدن.

طبرسى فرموده: آن آفريدن بروجه اختراع و اصل آن به معنى ظهور است

چهار مورد از اين كلمه در «نهج» يافته است در وصف خداى تعالى فرموده: «و ظهر فبطن و بطن فعلن و دان و لم يدن لم يذرء الخلق باحتيال و لا استعان بهم لكلال» خ 195، 309، او ظاهر و باطن و باطن و ظاهر، و جزا داده و مجازات نشده، مخلوق را با اعمال فكر نيافريده و به علت خستگى از آنها يارى نخواسته است.

ذرب

(بر وزن شرف) حدّت و تندى و آن فقد يكدفعه در «نهج» آمده است در حكمت 411 فرموده: لا تجعلنّ ذرب لسانك على من انطقك و بلاغة قولك على من سدّدك» يعنى بر آنكه به تو سخن گفتن آموخته زبان درازى نكن و بر آنكه عقل تو را تقويت كرده بلاغت مفروش.

ذرر

ذرّ (بر وزن عقل) پراكندن:

«ذرّ الملح و نحوه: فرّقه و نثره»

و نيز به معنى مورچه ريز و غبار آيد مفرد آن «ذرّه» است «ذرّيه»: فرزند و نسل، از اين كلمه نه مورد در «نهج» ديده مى‏شود.

ذرّ به معنى آشكار شدن نيز آيد چنانكه در خ 91، 135 آمده: «او ذرّ عليه شارق نهار»: يا طلوع كرده بر آن روز روشن، درباره علم خداوند فرموده: «علم السرّ من ضمائر المضمرين... و مصائف الذرّ و مشاتى الهوامّ... و مثقال كلّ ذرّه» خٌ 91، 135، عالم است به اسرار قلوب و محلهاى تابستانى مورچگان و محلهاى زمستانى حشرات... و به سنگينى هر مورچه زير (يا دانه غبار) نظير اين كلام در «جرر» گذشت.

درباره بنى هاشم به معاويه نوشته: «احب اللقاء اليهم لقاء ربّهم و قد صحبتهم ذرّيّة بدريّة و سيوف هاشمية» نامه 28، 389 يعنى آنها را ديدى در حاليكه فرزندان «بدر» بودند و شمشيرهاى هاشمى.

ابوذر

صحابى كبير و مجاهد كه مشهور از آنستكه ذكر شود، نامش فقط يك بار در «نهج» آمده است آنگاه كه عثمان او را به زبده تبعيد كرد، امام (عليه السلام) در وقت مشايعت او فرمود: «يا ابا ذر انكّ غضبت لله فارج من غضبت له، ان القوم خافوك على دنياهم...» خ 130، 188

ذرع

اندازه‏گيرى:

«ذرع الثوب ذرعا: قاسه بالذراع»

ذارع از مرفق است تا سر انگشت وسط. «ذريعه»: وسيله، از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است در وصف بدكاران فرموده: «و اتخّذ ستر الله ذريعة الى المعصية» خ 32، 75، پرده پوشى خدا را وسيله گناه قرار داده است. درباره تقربّش به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و انا من رسول الله كالضّوء من الضّوء و الذراع من العضد» نامه 45، 418، عضد از شانه است تا مرفق، يعنى من از رسول خدا مانند نور هستم از نور و ذراع هستم از عضد. گوئى خدا را تشبيه به آفتاب كرده و رسول خدا را به نور اوّل كه از آفتاب كسب نور مى‏كند. و در

تشبيه دوم باز تقرب خويش را ترسيم فرموده است. در جواب معاويه كه خود را از مهاجران و صاحب فضيلت خوانده بود مى‏نويسد: «لقد حنّ قدح ليس منها و طفق يحكم فيها من عليه الحكم لها الا تربع ايهّا الانسان على ظلعك و تعرف قصور ذرعك» نامه 28، 386 «حنّ»: صدا كرد.

قدح- به كسر اول- تير. اگر تيرى غير از تيرها باشد صداى آن به وقت تيراندازى مخالف تيرهاى ديگرى مى‏شود، اين مثل است به كسيكه به قومى افتخار مى‏كند كه از آنها نيست، «ظلع» به معنى حدّ و قدر انسان است يعنى: تيرى صدا كرد كه از آن تيرها نيست و شروع به حكم كرده درباره مهاجرين آنكه حكم بر عليه او و بر له آنهاست عجبا اى انسان آيا در حدّ خود نمى‏ايستى و قصور قدر خويش را نمى‏شناسى

ذرف

جريان. تذريف: زياد شدن:

«ذرّف على المائة: زاد»

از اين كلمه دو مورد در «نهج» آمده است در رابطه خودش فرموده: قريش گويند: پسر ابو طالب مرد شجاعى است ولى فنون جنگ را نمى‏داند. رحمت به پدرشان آيا كسى از آنها تجربه‏اش از من بيشتر و يا در شركت در جنگ از من با سابقه‏تر است من هنوز به بيست سال نرسيده بودم كه به جنگ برخاسته‏ام و الآن عمرم از شصت سال بيشتر است «لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين و ها انا ذا ذرفت على الستيّن و لكن لا رأى لمن لا يطاع» خ 27، 71 درباره زمين فرموده: «فسبحان من امسكها... فوق بحر لجّى راكد لا يجرى... تكركره الرياح العواصف و تمخضه الغمام الذوارف» خ 211، 329 يعنى پاك و منزّه است خدائيكه زمين را نگاه داشته بالاى درياى بيكرانى كه ايستاده حركت نمى‏كند، مردّد مى‏كند آنرا بادهاى تند و مى‏فشارد آنرا ابرهاى جارى شونده.

ذرو

پراكندن. پاشيدن. درباره آدم جاهل فرموده: «لم يعضّ على العلم بضرس قاطع يذرو الروايات ذرو الريح الهشيم» خ 18، 60 يعنى دندان ننهاده است. بر علم با دندان قاطع (عالم حقيقى نيست) مى‏پراكند روايات را مانند پراكندن باد علفهاى خشكيده را

«ذروه»

مكان مرتفع. بلندى. بالاى شى‏ء، درباره جهاد فرموده: «انّ افضل ما توسّل به المتوسّلون الى الله سبحانه و تعالى الايمان به و برسوله و الجهاد فى سبيله فانه ذروة الاسلام» خ 110، 163 يعنى جهاد قلّه اسلام است.

ذعذع

پراكندن:

«ذعذع المال و غيره: بددّه و فرقّه»

از اين كلمه تنها يك مورد در «نهج» هست درباره آينده بنى اميه فرموده: «يذعذعهم الله فى بطون اوديته ثم يسلكم ينابيع فى الارض يأخذ بهم من قوم حقوق قوم» 166، 341 يعنى خداوند آنها را در متن دره‏هايش پراكنده مى‏كند، سپس آنها را در گودالهائى در زمين داخل مى‏كند و با آن وضع آنها، حق قومى را از قومى مى‏گيرد، منظور پراكندن و ناپديد شدن آنهاست، به غالب بن صعصعه پدر فرزاق فرمود: «ما فعلت ابلك الكثيرة قال: ذعذعتها الحقوق يا امير المؤمنين قال (عليه السلام) ذلك احمد سبلها» حكمت 446.

ذعن

ذعن و اذعان: طاعت و انقياد از اين كلمه دوازده مورد در «نهج» يافته است. «اشهد ان لا اله الّا اللّه شهادة ايمان و ايقان و اخلاص و اذعان» خ 195، 308 درباره آسمانها فرموده: «خلق السموات موطّدات بلا عمد قائمات بلا سند دعاهنّ فاجبن طائعات مذعنات» خ 260، 182 يعنى آسمانها را آفريد ثابتند بدون ستون و ايستاده‏اند بدون تكيه‏گاه، آنها را خواند، اجابت كردند در حاليكه مطيع بودند و منقاد.

ذكر

ياد كردن خواه با زبان باشد و خواه با قلب و خواه بعد از نسيان باشد و يا با ادامه يادآورى.

راغب گويد: حفظ به اعتبار نگهداشتن و ذكر به اعتبار حاضر كردن در ذهن است، گاهى به حضور شى‏ء در ذهن و گاهى به قول اطلاق مى‏شود

«تذّكر» يادآورى «ذكرة» نيز چنين است. از اين ماده موارد زيادى در «نهج» آمده است.

«طوبى لمن ذكر المعاد و علم للحساب و قنع بالكفاف و رضى عن الله» حكمت 44

«ذكر» بر وزن شرف: نر، مقابل ماده، جمع آن ذكور و ذكران است كه فقط يكبار در «نهج» آمده است درباره انسانها فرموده: «لانّ بعضهم يحبّ الذكور و يكره الاناث و بعضهم يحبّ تمثير المال و يكره انثلام الحال» حكمت 93 بعضى دوست مى‏دارد پسران و مكروه مى‏دارد دختران را و بعضى دوست مى‏دارد زياد كردن مال را و مكروه مى‏دارد نقص و بدى حال را.

ذكو

دو مورد از اين ماده در «نهج» آمده است يكى «ذاكى العمل» است كه در نسخه ديگرى با «ز» يعنى «زاكى العمل» نقل شده اگر تعبير اوّل صحيح باشد منظور «پاكى» عمل است ولى «ذكو» با ذال به معنى پاكى نيامده است، بهر حال آنحضرت درباره اختلاف اشخاص فرمايد: «فتاّم الرواء ناقص العقل، و مادّ القامة قصير الهمةّ، و ذاكى العمل قبيح المنظر و قريب القعر بعيد السبر» خ 334، 355، يعنى: بعضى زيباروى و كم خرد، و بعضى قد بلند و كم همّت و بعضى پاك عمل و بد منظر و بعضى كوتاه قدّ و عميق درك است. در وصف جهنم فرموده: «بعيد خمودها، ذاك وقودها، مخوف و عيدها، عم قرارها، مظلمة اقطارها» خ 190، 282، گويند: «ذكت النار» يعنى شعله‏اش شديد شد. يعنى: دشوار است خاموش شدن آتش آن، شديد است اشتعال آن، مخوف است و عيد آن، كور و ظلمت است، قرارگاه آن، ظلمانى است اطراف آن (نعوذ بالله منها).

ذلق

حدّت زبان (و عالى سخن گفتن آن) از اين كلمه فقط يك مورد در «نهج» يافته است كه درباره مردگان فرموده: «و اكتحلت ابصارهم بالتراب فخسفت و تقطّعت الالسنة فى افواههم بعد ذلاقتها و همدت القلوب فى صدورهم بعد يقظتها» خ 221، 340، چشمهايشان با خاك سرمه كشيد و به بيرون ريخت، زبانها در دهانهايشان تكّه تكّه شد بعد از آنكه بلبل زبان بودند. خاموش شد دلها در سينه‏هايشان بعد از بيدارى.

ذلل

ذلّ- به ضم اوّل- و ذلت- به كسر اوّل- به معنى خوارى و ضدّ عزت است «ذلّ» به كسر اول- يعنى رام شدن، «ناقه ذلول» شتر رام را گويند: ذليل كسيكه آشكار را خوار باشد از اين ماده موارد زيادى در «نهج» آمده است: «طوبى لمن ذلّ فى نفسه و طاب كسبه و صلحت سريرته و حسنت خليقته» حكمت 123 خوشا به حال كسى كه ذليل باشد پيش نفس خودش و... در حكمت 16 «تذلّ الامور للمقادير حتى يكون الحتف فى التدبير» به معنى رام شدن است يعنى كارها به مقدّرات چنان رام مى‏شود تا جائيكه مرگ در تدبير باشد يعنى براى فرار از مرگ تدبير كرده بود ولى تدبير براى مرگ شده مى‏شود.

استذلال

ذليل كردن و ذليل حساب كردن: «يأتى على الناس زمان... تنهد فيه‏

الاشرار و تستذلّ الاخيار...» حكمت 468 براى مردم زمانى مى‏آيد كه در آن اشرار بالا مى‏روند و نيكان ذليل شمرده مى‏شوند.

«مذلّة»

ذلت و خوارى، آنگاه كه شرحبيل شبامى پياده در كنار حضرت راه مى‏رفت و آن حضرت سوار بود، فرمود: «ارجع فانّ مشى مثلك مع مثلى فتنة للوالى و مذلّة للمؤمن» حكمت 322. يعنى برگرد اينطور رفتن (من سواره و تو پياده) فتنه و تكبّر است براى والى و ذلّت است براى مؤمن.

ذلول

رام. چنانكه در خ 3، 74 در وصف طلحه فرموده: «يركب الصعب و يقول هو الذلول» سوار مركب چموش مى‏شود و مى‏گويد: آن آرام است: «ذلل» بر وزن عنق جمع ذلول است يعنى آرامها، در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم اسقنا ذلل السحاب دون صعابها» حكمت 472 سيد رضى فرموده: اين كلام از عجائب فصاحت است كه ابرهاى پر رعد و برق را به شتران چموش تشبيه كرده و ابرهاى بى رعد و برق را به شتران راهوار و آرام.

ذمر

بر وزن عقل: ترغيب كردن:

«ذمره على الامر: حضّه»

چهار مورد از اين كلمه در «نهج» ديده مى‏شود، آنگاه كه خبر اهل بصره را شنيد فرمود: «الا و انّ الشيطان قد ذمر حزبه و استجلب جلبه ليعود الجور الى اوطانه» خ 22، 63، يعنى شيطان حزب خويش را تشويق كرده و از لشكريانش خواسته حركت كنند، تا ظلم گذشته به محلهايش باز گردد. «ذمر» از باب ضرب يضرب و تفعيل هر دو نقل شده است در وجه دوم براى تشديد آيد، جلب بر وزن شرف چيزى است كه از شهرى به شهرى جلب مى‏شود و نيز در نامه 16، 374 آمده «و اذمروا انفسكم» يعنى خودتان تشويق كنيد. «ذمار» به فتح اول اسم فعل است به معنى تشوق به جنگ و به كسر اوّل هر چيزى است كه حفظ و حمايت و دفاع از آن لازم است مانند ناموس، اهل بيت، وطن و غيره.

در تشويق ياران به جنگ فرموده: «و رأيتكم فلا تميلوها و لا تخلّوها و لا تجعلوها الّا بايدى شجعانكم و المانعين الذمار منكم» خ 124، 180 يعنى و پرچمتان را كج نكنيد و خالى نگذاريد، و ندهيد آنرا مگر به دست شجاعان خود كه از حريم دفاع كنند. و از آنست: «اين المانع للذمار» در خ 171، 246

ذمم

ذمّ: نكوهش و عيب گرفتن، خلاف مدح. و آن مصدر و اسم هر دو آمده است درباره دنيا فرموده: «فذّمها رجال غداة الندامة و حمدها آخرون يوم القيامة» حكمت 131

«ذمامه» به فتح و كسر اوّل: حمايت و كفايت در جواب مرد اسدى كه گفت: چرا شما را از مقامتان دفع كردند فرمود: «و لك بعد ذمامة الصهر و حق المسئلة» خ 162، 231 يعنى تو را حمايت دامادى است و حق سئوال، رجوع شود به «اسد». «ذميم» يعنى مذموم و نكوهش شده چند بار در «نهج» آمده است.

ذمة

عهد و پيمان و امان آنگاه كه به خلافت بيعت كرده شد در خطبه‏اش فرمود: «ذمّتى بما اقول رهينة و انا به زعيم... الا و انّ بليتّكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيّكم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» 16، 57، عهد من در گرو قولم هست و من به قول خويش ضامن و كفيلم، گويند: «هذا فى ذمّتى» نظير: «هذا فى عنقى» و آن كنايه از ضمانت و التزام است يعنى به گفته خود و صحت آن كفيل و ضامنم.

به مالك اشتر مى‏نويسد: «و ان عقدت بينك و بين عدّوك عقدة او البسته منك ذمّة فحط عهدك بالوفاء و ارع ذمتّك بالامانة» نامه 53، 442، اگر ميان تو و دشمنت عقدى بستى و يا عهدى به او سپردى، عهد خويش را با وفا به آن حفظ كن و تعهدّت را با امانت مراعات نما. «اهل الذمّة» يهود و نصارى و مجوس را گويند كه تعهّد سپرده‏اند محكوم احكام حكومت اسلامى شوند در فرمان مالك به وقت تقسيم ملت فرموده: «و منها اهل الجزية و الخراج من اهل الذّمة و مسلمة الناس» نامه 53، 431، آن فقط يكبار در «نهج» آمده است.

جمع آن ذمم (بر وزن عنب) آيد. چنانكه فرموده: «اعتصموا بالذمم فى اوتادها» حكمت 155 يعنى چنگ بزنيد به پيمانها در نزد اركان و ميخهاى آن، منظور از «اوتاد» كسانى هستند كه نجيب و اصيلند و عهد شكن نيستند.

«ذمام» نيز بمعنى عهد است چنانكه در خ 192، 292 آمده «و الوفاء بالذمام»

ذنب

(بر وزن عقل) گناه.

راغب گويد: ذنب (بر وزن شرف) دم حيوان و غيره است. ذنب بر وزن عقل در اصل بمعنى گرفتن دم حيوان و غيره است، هر كارى كه عاقبتش وخيم باشد آنرا ذنب بر وزن عقل گويند زيرا كه جزاى آن مانند دم حيوان در آخر است

از اين ماده بيست مورد در «نهج» آمده است: «ترك الذنب اهون من طلب المعونة» حكمت 170 و نيز فرموده: «ما اهمّنى ذنب امهلت بعده حتى اصلّى ركعتين و اسئل اللّه العافية» حكمت 299

ذنب

(بر وزن شرف) دم حيوان و غيره كه چهار بار در «نهج» آمده. دو بار درباره دم طاوس در خ 165 و كلام ذيل را ظاهرا درباره مهدى موعود (صلوات اللّه عليه) فرموده: «فهو مغترب اذا اغترب الاسلام و ضرب بعسيب ذنبه و الصق الارض بجرانه، بقيّة من بقايا حجّته خليفة من خلائف انبيائه» خ 182، 263.

«عسيب»

بيخ و اصل دم حيوان. «جران» مقدم گردن شتر را گويند ما بين محل ذبح و نحر. يعنى او (عليه السلام) با اسلام است. چون اسلام غريب شود و اصل دمش را بر زمين زند (خسته شود) و گردنش را بر زمين بچسباند، او نيز غريب مى‏شود، او بقيّه ايست از بقاياى حجتهاى خداوند و جانشينى است از جانشينان پيامبرانش. و نيز فرموده: «ضرب يعسوب الدين بذنبه...» غريب 1 كه در «خرف» گذشت.

ذهب

ذهاب: رفتن، با باب افعال و لفظ «باء» متعدى مى‏شود در حكمت 228 فرموده: «و من اتى غنيّا فتواضع له لغناه ذهب ثلثا دينه» موارد زيادى از اين ماده در «نهج» آمده است.

«مذهب» اعتقاداتى است كه بطرف آنها مى‏روند يعنى عقيده پيدا مى‏كنند، اكثر استعمالش در اديان است، در مطلق آراء نيز بكار مى‏رود. درباره آدم جاهل فرموده: «لا يحسب العلم فى شى‏ء ممّا انكره و لا يرى انّ من وراء ما بلغ مذهبا لغيره» خ 17، 60، يعنى در آنچه انكار كرده علمى گمان نمى‏كند و در غير آنچه به آن رسيده است مذهبى و رأيى به غير خودش نمى‏بيند جمع آن مذاهب است نظير: «مذاهب الظلمة» خ 86، 117 يعنى راهها و آراء ظالمان.

ذهب

طلا. چنانكه فرموده: «فاخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فرّب كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة» حكمت 381 زبانت را حفظ كن همانطور كه طلا و نقره‏ات را حفظ مى‏كنى اى بسا سخنى كه نعمتى را سلب و بلائى را جلب كرده است. جمع ذهب ذهبان است بر وزن نسيان. چنانكه فرموده: «و لو اراد اللّه سبحانه لانبيائه حيث بعثهم ان يفتح لهم كنوز الذّهبان و معادن العقيان... لسقط البلاء و بطل الجزاء» خ 192، 291 اگر خدا مى‏خواست براى انبيايش به وقت بعثت خزانه‏هاى طلا و معادن طلاى خالص را باز كند، امتحان ساقط شده و مجازات باطل گشته بود، زيرا مردم همه ايمان مى‏آورند، حق و باطل از هم شناخته نمى‏شد.