مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۲۲ -


درّت

به كسر اول شير و كثرت آن، درباره اقوام گذشته فرموده: «و لا تغرّنكم الحياة الدنيا كما غرّت من كان قبلكم... الذين احتلبوا درّتها و اصابوا غرّتها» خ 230، 352، زندگى شما را نفريبد، چنانكه گذشتگان را فريفت... آنانكه شير دنيا را دوشيدند و به فريبش رسيدند.

درور

زياد شدن. چنانكه فرموده: «و قد جعل الله سبحانه الاستغفار سببا لدورر الرزّق و رحمة الخلق فقال: استغفروا ربكم انّه كان غفارا برسل السماء عليكم مدرارا: خ 143، 199، خداوند سبحان استغفار را سبب زيادى روزى و رحمت مخلوق قرار داده كه در قرآن مجيد فرموده: استغفار كنيد خدايتان را كه او بسيار آمرزنده است تا باران را بر شما پرفايده بفرستد. مدرار: پرفايده. چنانكه نقل شد.

درر

(بر وزن علل) جمع درّه به معنى شير است درباره ابرها فرموده: «ارسله‏ سحّا متداركا قد اسفّ هيدبه تمريه الجنوب درر اهاضيبه» خ 91، 133 يعنى: ابر را متلاحق و متراكم فرستاد. در حاليكه دنباله آن پائين آمده و باد جنوب آنرا مسّ مى‏كند براى فايده‏هاى بارانهايش بنابراين «درر» در اينجا جمع «درّه» به معنى فائده‏هاست. صلوات خدا بر تو اى مولا، اين استعاره و كنايه‏ها حيران كننده است.

درّ

مرواريد درشت. مفرد آن درّه است. درباره جود و عطاى خداوند در يك ترسيم عجيبى فرموده: لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال و ضحكت عنه اصداف البحار من فلزّ اللجبن و العقيان و نثارة الدرّ و حصيد المرجان ما اثّر ذلك فى جوده» خ 91، 124 يعنى: اگر عطا كند آنچه را كه از معادن كوهها شكافته و پديد آمده است و آنچه را كه صدفهاى دريا خنديده (تركيده) و بيرون انداخته است از جواهر نفيس نقره و طلا و از مرواريدهاى درشت و مرجانهاى درو شده، اينها در جود و عطاى خدا اثرى نمى‏گذارند. اللَّهُ نُورُ ستاره درخشنده جمع آن «درارى» است كه درباره ستارگان فرموده: «ثمّ علّق فى جوّها فلكها و ناط بها زينتها من خفيّات دراريها و مصابيح كواكبها» خ 91، 128 سپس در جوّ آسمان فلك (مدارها) آنرا آويخت (قرارداد) و زينت آنرا (آسمان) از كواكب مخفى و چراغهاى آشكار به آن بست.

درس

پيوسته خواندن و كهنه شدن مثل

«درس الاثر» اثر كهنه شد

على هذايكدفعه خواندن را درس نگويند. از اين ماده پنج مورد در دو معناى فوق در «نهج» آمده است. درباره جاهليت فرموده است.

: «و خذل الايمان... و درست سبله و عفت شركه» خ 2، 46 ايمان مخذول شده و راههايش كهنه گشته و طرقش ناپيدا گرديده بود. درباره خودش فرموده «و انّ احبّ ما انالاق الىّ الموت قد دارستكم الكتاب و فاتحتكم الحجاج و عرّفتكم ما انكرتم» خ 180، 259 فعلا محبوبترين چيز بر من مرگ است. قرآن را به شما درس دادم، درهاى احتجاج به رويتان باز كردم، و آنچه را كه نمى‏دانستيد به شما آموختم (يعنى: وظيفه‏ام را بيان رساندم)

درع

زره. لباس جنگ:

«الدرع: ثوب ينسج من زرد الحديد

» از اين ماده شش مورد در «نهج» يافته است. درباره جهاد فرموده: و هو لباس التقوى و درع الله الحصينة و جنّته الوثيقة» خ 27، 69، جهاد لباس تقوى و زره محافظ خدا و سپر محكم اوست. «مدرعة» لباسى است از پشم و آن با معناى اولّى تناسب دارد آنحضرت درباره زهد خويش فرموده: «و الله لقد رقعت مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها» خ 160، 229، به خدا قسم اين لباسم را گفتم وصله بزنند، تا حدّيكه از وصله زن خجل شدم. جمع مدرعه مدارع است چنانكه در خ 192، 291 فرموده: «و لقد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون على فرعون و عليهما مدارع الصوف و بايديهما العصىّ». «دارع» زره پوشيده چنانكه در «ح س ر» گذشت.

درك

(بر وزن شرف) رسيدن. ادراك: رسيدن به چيزى و نيز رسيدن وقت شى‏ء مثل: «ادرك الثمر» يعنى وقت چيدنش رسيد از اين ماده موارد زيادى در «نهج» يافته است درباره مرگ فرموده: «ان هربتم منه ادرككم و ان اقمتم اخذكم و ان نسيتموه ذكركم» حكمت 205. تدارك: رسيدن به يكديگر، رسيدن اخر قوم به اوّلشان. «استدراك» قصد چيزى با چيزى و نيز تدارك خطا با صواب. چنانكه فرموده: «فاستدركوا بقية ايّامكم و اصبروا لها انفسكم» خ 86، 117. دراك: پى‏درپى (متلاحق) درباره دشمنان فرموده: «انّهم لن يزولوا عن مواقفهم دون طعن دراك» خ 124، 181، آنها هرگز از جاى خود بدون نيزه خوردن پى در پى كنار نخواهند رفت.

درن

(بر وزن شرف) چرك:

«الدرن: الوسخ»

از اين لفظ يك مورد بيشتر در «نهج» يافته نيست درباره نماز فرموده: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نماز را تشبيه فرموده به چشمه‏ايكه در كنار خانه انسان است و او هر روز پنج بار در آن خود را مى‏شويد: «فما عسى ان يبقى عليه من الدرن» خ 199، 317 ديگر اميدى نيست كه در بدن او چركى بماند.

درهم

پول نقره و آن پنجاه دانگ و دو سوم مثقال شرعى است و چهار بار در «نهج» يافته است به عمّال خراج مى‏نويسد: «و لا تضربنّ احدا مكان درهم» نامه 51، 425 درباره زمان بعد از خودش و كم بودن حلال فرموده: «ذاك حيث تكون ضربة السيف على المؤمن اهون من الدرهم من حلّه» خ 187، 277

درى

(بر وزن عقل) معرفت. دانستن. راغب در مفردات گويد: دراية معرفتى است كه با نوعى از تدبير به دست آيد، از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است. به آنكس كه گفت: استغفر الله فرمود «اتدرى ما الاستغفار» حكمت 417 آيا مى‏دانى استغفار چيست ادراء: فهماندن. دانا كردن. چنانكه به اشعث بن قيس فرمود: «ما يدريك ما علّى ممّا لى عليك لعنة الله» خ 19، 61 چنانكه در «حوك» گذشت. در حكمت 85 فرموده: «من ترك قول «لا ادرى» اصيبت مقاتله» هر كه قول «نمى‏دانم» را ترك كند محلهاى قتل و هلاكتش رسيده است. زيرا او بدون علم سخن گويد و معروف به جهل مى‏شود و از اعتبار مى‏افتد.

«مداراة» ملاطفت. مدارا. در ذم يارانش فرموده: «كم اداريكم كما تدارى البكار العمدة و الثياب المتداعية كلمّا حيصت من جانب تهتّكت من آخر» خ 69، 98 چنانكه در «حوص- حيص» گذشت. مدرى و مدراة: شانه. شاخ، جمع آن مذارى است چنانكه در رابطه با طاووس فرموده: «تخال قصبه مدارى من فضّة» خ 165، 237 گمان مى‏كنى كه ريشهاى او شانه‏هائى است از نقره.

دسر

دسار (بر وزن حمار) مسمار. جمع آن دسر (بر وزن عنق) است و آن يكبار در «نهج» آمده است. در رابطه با خلقت آسمانها فرموده: «فسوّى منه سبع سموات... بغير عمد يدعمها و لا دسار ينظمها» خ 1، 41 از آن هفت آسمان به وجود آورد بدون ستونى كه ستونبندشان كند و بدون مسمارى كه تنظيمشان نمايد.

دعب

و دعابه- به فتح اوّل- مزاح و شوخى كردن:

دعبه دعبا و دعابة: مازحه»

دعابه به ضم اوّل- مزاح و بازى و سخن مضحك. از اين ماده دو مورد در «نهج» آمده است. به امام (عليه السلام) خبر رسيد كه عمرو بن عاص لعنه الله به مردم شام مى‏گويد: على بن ابيطالب آدم سبك و مزّاح و شوخى كننده است در جواب وى فرمود: «عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام انّ فىّ دعابة و انّى امرء تلعابه... لقد قال باطلا و نطق آثما... اما و الله انى ليمنعنى من اللعب ذكر الموت» خ 84، 115 تعجب از پسر زن زناكار، به گمان اهل شام مى‏آورد كه در من شوخى و مزاح هست و من مردى كثير اللعب هستم، حقا كه باطل آورده و گناهكارانه سخن گفته است... به خدا قسم كه ياد مرگ مرا از بازيچه مانع مى‏شود. آن حضرت خطاب به دنيا فرموده: «اين القرون الذين غررتهم بمداعبك» نامه 4، 419 كجاست مردمانى كه با مزاحهايت آنها را فريفتى، مداعب جمع مدعبه به معنى دعابه و مزاح است.

دعس

زير پا گذاشتن. پر كردن

«دعس الوعاء دعسا: حشاه»

از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» هست كه در تشويق ياران به جنگ فرموده: «و اعطوا السيوف حقوقها... و اذمروا انفسكم عى الطعن الدعسىّ و الضرب الطلحفىّ نامه 16، 374، حق شمشير را در تارومار كردن دشمن بدهيد، خودتان را به نيزه زدنى كه جوف دشمن را پر كند، و بضربت شديدى تشويق نمائيد.

دعق

زير پا گذاشتن.

«دعق الطريق دعقا: وطئه»

از اين ماده يك مورد بيشتر در «نهج» يافته نيست، در تشويق به جنگ فرموده: «انّهم لن يزولوا عن مواقفهم... حتى تدعق الخيول فى نواحر ارضهم» خ 124، 181، آنها از مواضع خود دور نمى‏شوند، تا اسبان جنگى اراضى آنها را كه در مقابل ماست بگويند. و زير پا بگذارند.

دعم

ستونبندى كردن (ستون زدن):

«دعم الشى‏ء دعما: اسنده عند ميله اولئّلا يميل»

دعام و دعامه: ستون خانه. جمع دعامه دعائم است، از اين ماده چهارده مورد در «نهج» يافته است. درباره خلقت آسمانها فرموده: «فسوّى منع سبع سموات... بغير عمد يدعمها و لا دسار ينظمها» خ 1، 41، از آن هفت آسمان پرداخت بدون ستونى كه ستونبندى كند آنها را و بدون مسمارى كه منظّم نمايد آنها را درباره‏ صلوات فرموده: «اللهم داحى المدحوّات و داعم المسموكات... اجعل شرائف صلواتك... على محمد عبدك و رسولك الخاتم» خ 72، 100، اى خدائيكه گسترنده گسترده‏ها (قطعه‏هاى زمين) و نگاهدارنده آسمانها هستى بهترين صلواتهاى خود را بر بنده‏ات محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و آخرين پيامبرت بفرست. و درباره اهل بيت (صلوات اللّه عليه) فرموده: «هم عيش العلم و موت الجهل يخبركم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم... و هم دعائم الاسلام و و لائج الاعتصام» خ 239، 358، آنها زندگى علم و مرگ جهلند. عقل و وقارشان از علمشان و ظاهرشان از باطنشان خبر مى‏دهد... آنها ستونهاى ايمان و پناهگاههاى پناه گرفتن هستند.

دعاء

خواندن. حاجت خواستن مدد طلبيدن. گاهى مطلق خواندن از آن مراد است. در «نهج» در اين دو مورد به كار رفته است.

«ادعّاء» مدّعى شدن به چيزى و گفتن كه آن براى من است خواه حق باشد يا باطل:

«ادّعى كذا: زعم انّه له حقّا او باطلا»

زبير مى‏گفت من به آنحضرت در ظاهر بيعت كرده‏ام نه با قلبم، امام فرمود: «يزعم انّه بايع بيده و لم يبايع بقلبه. فقد اقرّ بالبيعة و ادعى الوليجة، فليأت عليها بامر يعرف و الّا فليدخل فيما خرج منه» خ 8، 54، زبير مى‏گويد كه با دست بيعت كردم نه با قلب، پس به بيعت اقرار كرده و ادّعاى امر باطنى نموده است. باين ادّعا دليل قانع كننده بياورد و يا داخل شود به بيعتى كه از آن خارج شده است. دعىّ: پسر خوانده و آنكه به كسى به دروغ نسبت داده شود (حرامزاده) در مقام موعظه فرموده: «و لا تطيعوا الادعياء الذين شربتم بصفوكم كدرهم و خلطتم بصّحتكم مرضهم و ادخلتم فى حقكم باطلهم» ح 192، 290 (القاصعة)

محمد عبده گويد: منظور از «ادعياء» انسانهاى پستند كه به نجباء نسبت داده مى‏شوند

و يا اشرارند كه به نيكان نسبت داده مى‏شوند يعنى از ناپاكان كه در صورت پاكانند اطاعت نكنيد، آنهائيكه آب خالص خويش را با آب آلوده آنها خورده ديد و سلامت خود را به مرض آنها مخلوط نموده و حق خود را در باطل آنها داخل كرده‏ايد. چه‏ ترسيم عجيبى و چه كلام لطيفى تداعى گاه به معنى سقوط، انهدام و نظير آن آيد: «تداعى الجدران: انقّضت و تهادمت... بليت و تصدّعت» امام (عليه السلام) درباره اين معنى به ياران فرموده: كم اداريكم كما تدارى البكار العمدة و الثياب المتداعية كلمّا حيصت من جانب تهتكّت من آخر» خ 69، 98، چقدر مدارا كنم با شما چنانكه مدارا مى‏شود با شتر جوانى كه درون كوهانش زخمى است و مانند لباسهاى مندرس و كهنه كه هر وقت از جانبى دوخته شود از جانب ديگر پاره مى‏گردد.

دغل

(بر وزن شرف) مفسد: «

الدغل: دخل فى الامر مفسد

» ادغال: داخل كردن شى‏ء مفسد. از اين ماده كه در قرآن مجيد نيامده، چهار مورد در «نهج» يافته است. آنحضرت به معاويه مى‏نويسد: «و لكن ليس اميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطّلب و لا ابو سفيان كابى طالب و لا المهاجر كالطّليق و لا الصّريح كاللّصيق و لا المحق كالمبطل و لا المؤمن كالمدغل» نامه 17، 357، اما جدّ تو اميّه مانند جدّ من هاشم نيست و نه جدّت حرب مانند جدّ من عبد المطلب است، و نه ابو سفيان مانند ابو طالب است، مهاجر مانند آزاده كرد، صحيح النسب مانند چسبانده به ديگرى، حق مانند باطل و مؤمن مانند مفسد نيست. منظور از «مهاجر» خود امام و از «طليق» معاويه است كه رسول خدا ص روز فتح مكّه به آنها فرموده: «اذهبوا نتم الطلقاء» منظور از لصيق معاويه است كه در واقع از ابو سفيان نبود، امام حسن (صلوات اللّه عليه) به معاويه در آن انجمن هولناك فرمود: بسترى را كه در آن به دنيا آمده‏اى مى‏شناسى.

و در جاى ديگر فرموده: و چون رعيت بر والى چيره شد و يا والى به رعيت اجحاف كرد، آنوقت اختلاف كلمه به وجود مى‏آيد «و ظهرت معالم الجور و كثر الادغال فى الدين...» خ 216، 334، علامتهاى ستم ظاهر مى‏شود و داخل كردن شى‏ء مفسد به دين زياد مى‏گردد.

به مالك اشتر مى‏نويسد: «و لا تقولّن انّى مؤمّر آمر فاطاع فانّ ذلك ادغال فى القلب و منهكة للدين» نامه 53، 428 نگو: من مسلّطم. امر مى‏كنى بايد اطاعت شوم، اين عمل افساد در قلب و تضعيف دين است.

دفع

كنار كردن. حمايت نمودن. و چون با «الى» آيد به معنى دادن است مثل «دفعه اليه» امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «ما لابن آدم و الفخر اوّله نطفة و آخره جيف و لا يرزق نفسه و لا يدفع حتف‏ه» حكمت 454 «مدافعه» به معنى دفع است، بين الاثنين نمى‏باشد

«مدفوع» بر كنار شده در رابطه با مظلوميت خود فرموده: «فو الله ما زلت مدفوعا عن حقّى مستأثرا علّى منذ قبض الله نبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حىّ يوم الناس هذا» خ 6، 53 به خدا قسم، من از روزيكه خدا رسولش را از دنيا برد از حق خويش بر كنار بودم و ديگران حق مرا گرفته بودن، حتى امروز هم.

مدفّع (بصيغه مفعول) دفع شده: درباره قول ابو سفيان كه زياد بن ابيه را من در رحم مادرش گذاشته‏ام، به زياد مى‏نويسد: «و لقد كان من ابى سفيان فى زمن عمر (بن الخطاب) فلتة من حديث النفس... لا يثبت بها نسب... و المتعلّق بها كالواغل المدفّع و النوط المذيذب» نامه 44، 414 واغل آنستكه مى‏خواهد با ديگران از آبشخور آب بخورد ولى چون از آنها نيست پيوسته او را كنار مى‏زنند، نوط كاسه يا كوزه و مانند آنست كه به بار سوار مى‏بندند هر موقع كه مركب مى‏رود او هم حركت مى‏كند.

يعنى در زمان عمر درباره تو اشتباهى از وسوسه در ابو سفيان بود كه با آن نسبت ثابت نمى‏شود، اعتماد كننده به آن ادّعا، مانند حيوان ناشناس است كه پيوسته كنار زده مى‏شود و مانند شى‏ء آويزان از بار است كه هميشه در تذبذب و حركت است.

دفّ

دفيف: حركت دادن پرنده بال خود را:

«دفّ الطائر دفيفا: حركّ جناحيه كالحمام

» دفّه- به فتح اوّل- جنب و يا صفحه هر چيز. از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است درباره بعضى از پرندگان فرموده: «و منع بعضها بعبالة خلقه ان يسمو فى الهواء خفوفا و جعله يدفّ دفيفا» خ 165، 236، يعنى خداوند بعضى از پرندگانرا بوسيله ضخامت بدنش مانع شد از اينكه بسرعت در هوا بالا رود و او را طورى قرار داد كه بالهايش را در زمين به حركت در آورد ظاهرا منظور در اينجا پرواز نيست.

درباره حكمين و اينكه قرآن را ترجمانى لازم است فرموده: «انّا لم نحكّم الرجال‏ و انّما حكمّنا القران، هذا القرآن انّما هو مستور بين الدفتين لا ينطق بلسان و لا بدّ له من ترجمان» خ 125، 182، ما مردان را داور قرار نداديم بلكه قرآنرا داور قرار داديم ولى قرآن مستور است ميان دو جانب و دو طرف جلدش، خود سخن نمى‏گويد بلكه براى ترجمانى داشته باشد.

دفق

جهيدن. دافق: جهنده. از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» يافته است كه درباره خلقت آسمانها و زمين فرموده: «الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق» خ 1، 40، هوا از زير آن باد، باز شده و آب از بالايش جهنده بود

دفن

مستور كردن. زير خاك پوشاندن:

«دفنه دفنا: ستره و واراه كدفن الميّت»

از اين لفظ سه مورد در «نهج» آمده است درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «دفن الله به الضعائن و اطفأ به الثوائر، الفّ به اخوانا و فرقّ به اقرانا» خ 96، 141، خداوند به وسيله او كينه‏ها را پوشانيد، و آشوبها را خاموش كرد. ميان قلوب برادرانى را تأليف فرموده و رفقائى را به وسيله او از هم جدا نمود.

درباره ارشاد پيامبران فرموده: «فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستأدوهم ميثاق فطرته... و يثيروا لهم دفائن العقول» خ 1، 43، رسولانش را در ميان مردم مبعوث كرد و پيامبرانش را پى در پى براى آنها فرستاد، تا پيمان فطرت خدائى را از آنها بخواهند و دفن شده‏هاى عقولشان را بر انگيزانند. يعنى توحيد فطرى انسانهاست و در كمون آنهاست، پيامبران آمده‏اند تا آن فطرت را بيرون بكشند و به فعليّت در آورند.

دقق

دقّ: كوبيدن. شكستن. دقّ الباب: در زدن:

«دقّه دقا: كسره دقّ الباب: قرعه»

از اين لفظ ده مورد در «نهج» به كار رفته است درباره بعضى از فتنه‏هاى بعد از خود فرموده: «تغيض فيها الحكمة و تنطق فيها الظلمة و تدّق اهل البدو بمسحلها و ترضّهم بكلكلها» خ 151، 211 در آن فتنه حكمت فرو رفته ناپديد مى‏شود.

ستمگران به سخن در مى‏آيند. اهل باديه را با تيشه خود مى‏كوبد و آنها را زير سينه‏اش «له» مى‏كند

دقّة

نازكى:

«الدقّة: ضدّ العظم»

در وصف ملخ فرموده: «و خلقها كله لا يكون اصبعا مستدقة» 185، 272 با همه آن توانائى، جثّه او به اندازه انگشت نازك هم‏ نيست به اهل بصره فرمود: «اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق و دينكم نفاق و مائكم زعاق» خ 13، 55 دقّة اخلاق به معنى بدى و پستى آنست يعنى اخلاقتان پست، پيمانتان دشمنى، دينتان نفاق و آبتان شور است

دك

كوبيدن و با خاك يكسان كردن. منهدم كردن شكستن به معنى زمين نرم و هموار نيز آمده است از اين لفظ فقط سه مورد در «نهج» آمده است درباره قيامت فرموده: «و دكّ بعضها بعضا من هيبة جلالته و مخوف سطوته» خ 109، 161، بعضى از زمين بعضى را از ترس عظمت خدا و از صولت مهابتش كوبيد. درباره اينكه: يارانش از تأخير شروع جنگ در صفّين بى‏تابى مى‏كردند فرموده: «فتداكّوا علىّ تداكّ الابل الهيم يوم وردها و قدارسلها راعيها و خلعت مثانيها حتى ظننت انّهم قاتلى» خ 54، 90 امام (عليه السلام) در صفين نظرش اين بود كه دشمن شروع به جنگ كند و يا مى‏خواست در اثر تأخير جنگ متنّبه شوند، تا جائيكه يارانش مجبور به شروع كردند. يعنى تزاحم كردند بر من مانند تزاحم شتران تشنه در وقت آب خوردن. كه ساربان آنها را رها كرده و عقال از پايشان برداشته شده بود، تا جائيكه فكر كردم مى‏خواهند مرا بكشند. نظير همين جمله درباره هجوم مردم بر بيعت آنحضرت در خ 229، 350 آمده است.

دلج

ادلاج: رفتن از اوّل شب:

«ادلج القوم: ساروا من اوّل الليل»

از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت به كميل بن زياد گويد: «يا كميل مر اهلك ان يروحوا فى كسب المكارم و يدلجوا فى حاجة من هو نائم» حكمت 257، رواح: سير بعد از ظهر است كسب مكارم با اعمال خير ميسّر مى‏باشد گوئى منظور حضرت ادامه خيرات، يعنى خانواده‏ات را امر كن بعد از ظهر در كسب مكارم و از شب در قضاى حوائج مردم باشند در حالى كه اهل آنها در خوابند تمام كلام در «ابل» گذشت.

دلح

دالح: ابر پر آب

«الدالح: السحاب الكثير الماء»

جمع آن دلّح و دوالح است اين كلمه تنها يكبار در «نهج» يافته است كه درباره ملائكه فرموده: «و منهم من هو فى خلق الغمام الدلّح و فى عظيم الجبال الشمّخ و فى قترة الظلام الايهم» 91، 129 يعنى‏ بعضى از ملائكه در ميان ابرهاى ثقيل و بعضى در ميان كوههاى بلند و بعضى در شكم ظلمتهاى كور هستند «ايهم» چيزيكه در آن راه يافته نمى‏شود

دلس

مدالسه: حيله كردن. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است به مالك اشتر مى‏نويسد: «فلا ادغال و لا مدالسة و لا خداع فيه» نامه 53، 443، بايد در عهد و پيمان، افساد و فريب و حيله نباشد.

دلف

راه رفتنى كه قدمها كوتاه برداشته شود، اين كلمه فقط يكدفعه در كلام امام (عليه السلام) آمده است. «استفحل سلطانه عليكم و دلف بجنوده اليكم» خ 192 شيطان تسلطش بر شما بيشتر شده و لشكريانش را بسوى شما روان كرده است.

دلل

دلالت: نشان دادن. ارشاد

راغب گويد: دلالت آنستكه با آن به معرفت و شناختن چيزى برسند

از اين ماده موارد زيادى در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «فبالايمان يستدّل على الصالحات و بالصالحات يستدّل على الايمان» خ 156، 219 با ايمان باعمال صالح و با اعمال صالح به ايمان راه يافته مى‏شود.

ادلال: افراط برترى. درباره آدم بى‏معرفت فرموده: «و يبالغ فى الموعظة و لا يتعّظ فهو بالقول مدّل و بالعمل مقّل» حكمت 150 در موعظه مبالغه كند ولى خود موعظه پذير نيست، در سخن بر ديگران برترى كند، ولى در عمل كمكار است.

دلهم

ادلهمام: شدت يافتن ظلمت.

«ادلّهم الظلام ادلهماما: كثف و الليل: اشتدّ ظلامه»

اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است درباره آسمان فرموده: «جعل نجومها اعلاما يستدلّ بها الحيران فى مختلف فجاج الاقطار، لم يمنع ضوء نورها ادلهمام سجف الليل المظلم» خ 182، 261، خداوند ستارگان آسمان را علامتهائى قرار داده كه آدم گمشده در راههاى اقطار زمين با آنها راه پيدا مى‏كند. در قرآن آمده وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ سياهى پرده‏هاى شب تاريك، مانع نور ستارگان نيست «سجف» بر وزن عنق جمع سجاف بر وزن كتاب به معنى پرده است.

دلو

ظرف آبكشى و فرستادن آن به چاه لفظ ادلاء اگر با «الى» باشد به معنى دادن آيد چنانكه خداوند فرموده: وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است درباره تحويل خلافت توسط ابى بكر به ابن خطّاب فرموده: «حتى‏ مضى الاول لسبيله فادلى بها الى فلان بعده... فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عفدها لآخر بعد وفاته» خ 3، 48، تا چون ابو بكر اجلش فرا رسيد، خلافت را به فلانى (عمر بن الخطاب) داد... عجبا در حيات خود مى‏گفت: خلافت را از من بگيريد، من اهليت آنرا ندارم، ولى آنرا براى بعد از مرگ خود به ديگرى گره زد و داد. در نسخه ابن ابى الحديد آمده: «فادلى بها الى ابن الخطاب بعده».

در وصف برادر دينى خود فرموده: «لا يدلى بحجّة حتى يأتى قاضيا» حكمت 289، ادلاء در اينجا به معنى احضار است يعنى دليلى و حجتى تا محضر قاضى نيامده بود نمى‏آورد:

«ادلى بحجّته: احضرها»

آن حضرت به معاويه مى‏نويسد: «فيا عجبا للدهر اذ صرت يقرن بى من لم يسع بقدمى و لم تكن له كسابقتى التى لا يدلى احد بمثلها» نامه 9، 369، ادلاء در اينجا به معنى توسّل است

«أدلى فلان برحمه: توسّل بها»

يعنى شگفتا از روزگار كه مقايسه مى‏شود با من كسى كه بپاى من هم نمى‏رسد، و او را سوابقى و فضائلى مانند من نيست، سوابقى كه كسى بمانند آن توسّل و استناد نمى‏كند

دمث

(بر وزن عقل و شرف و كتف) محلّ نرم و ريگزار (كه رفتن در آن مشكل است) از اين كلمه فقط يك مورد در نهج آمده است درباره كعبه مكرمّه فرموده: «وضعه الله باوعر بقاع الارض حجرا... بين جبال خشنة و رمال دمثة و عيون وشلة» خ 192، 293، يعنى خداوند كعبه را گذاشته در سختترين نقاط زمين از حيث سنگ، ميان كوههاى خشن و ريگهاى نرم و چشمه‏هاى كم آب

«دمثة» وصف «رمال» است.

دمج

دموج: داخل شدن در شى‏ء و محكم شدن در آن.

: «دمج دموجا: دخل فى الشى‏ء و استحكم فيه»

از اين لفظ تنها دو مورد در نهج يافته است كه درباره مورچه و پشه فرموده «و سبحان من ادمج قوائم الذرّة و الهمجة الى ما فوقها من خلق الحيتان و الفيلة» خ 165، 239 پاك و منزّه است خدائيكه دستها و پاهاى مورچه ريز و پشه ريز را در بدن آنها داخل و محكم كرد تا مافوق آنها از آفرينش نهنگان و فيلها.

درباره علم خويش فرموده: «اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطوّى البعيدة» خ 5، 52. اندماج به معنى پيچيده شدن است:

«ادمجه فى الثوب: لفّه فيه»

و شايد به معنى دخول باشد يعنى داخل و محكم شده‏ام در علم نهفته‏ايكه اگر آنرا بگويم به لرزه مى‏افتيد مانند لرزيدن ريسمان در چاههاى عميق

دمر

هلاك شدن. از اين لفظ يك مورد بيشتر در «نهج» نيست در وصف خداوند فرموده: «قاهر من عازّه و مدمر من شاقّه و مذلّ من ناواه و غالب من عاداه» خ 90، 123، قاهر و غالب است به كسيكه با او ادعاى شركت در عزّت كند، هلاكت كننده كسى است كه با او منازعه كند، ذليل كننده كسى است كه با او مخالفت نمايد و غالب است بر آنكه با او دشمنى ورزد

دمس

ديماس- به كسر اول- مكان عميق و ظلمانى كه نور در آن نفوذ نمى‏كند، زندان حجّاج بن يوسف را بدان جهت «ديماس» مى‏گفتند. از اين لفظ تنها يك مورد در «نهج» ديده مى‏شود كه به معاويه مى‏نويسد: «و قد اتانى كتاب منك ذو... اساطير لم يحكها منك علم و لا حلم اصبحت منها كالخائض فى الدهاس و الخابط فى الديماس» نامه 65، 456، از تو نامه‏اى به من رسيد كه پر از افسانه‏ها بود. نبافته آنها را نه علمى از تو و نه عقلى، از آن افسانه‏ها مانند كسى گشتى كه در زمين نرمى (مشكل السير) قدم بگذارد و يا در مكان تاريكى وا ماند. «خبط فى سيره» يعنى هدايت نيافت در راه رفتن خود.

دمع

اشك چشم و جارى شدن آن. مصدر و اسم هر دو آمده است از اين لفظ هفت مورد در «نهج» ديده مى‏شود. در يك كلام عجيب درباره طاووس فرموده: «و لو كان كزعم من يزعم انّه يلقح بدمعة تسفحها مدامعه فتقف فى ضفّتى جفونه و انّ انثاه تطعم ذلك ثم تبيض لامن لقاح فحل سوى الدمع المنبجس لما كان باعجب من مطاعمة الغراب» خ 165، 237 ناگفته نماند: بعضيها گمان كرده‏اند كه باردار شدن طاووس به اين نحو است كه مقدارى اشك در دو جانب چشمهاى طاووس نر مى‏جوشد و طاووس ماده آنرا مى‏خورد و باردار مى‏شود و تخم مى‏گذارد و درباره كلاغ نيز گمان كرده‏اند كه‏ مقدارى آب از چينه‏دان كلاغ نر در منقارش ظاهر مى‏شود و كلاغ ماده آنرا مى‏خورد و تخم مى‏گذارد، اين گمان از آنجهت است كه كلاغ جفتگيرى خود را كاملا مخفى مى‏دارد، حتى در مثل گفته‏اند. «اخفى من سفاد الغراب» فلان كار از جفت‏گيرى كلاغ مخفى‏تر است.

امام (صلوات اللّه عليه) به اين دو گمان اشاره كرده و فرمايد: اگر جفت‏گيرى و بچه‏دارى طاووس چنين باشد كه گمان كرده‏اند، اين عجب نيست زيرا نظير آنرا در باردارى كلاغ نيز گفته‏اند. پس در اينجا «دمعة» و «دمع» به معنى اشك چشم، و «مدامع» محلهاى اشك چشم (اسم مكان) و «مطاعمة الغراب» جفت‏گيرى كلاغ و خوردن كلاغ ماده است آبى را كه در منقار كلاغ نر مى‏باشد، جمع دمع دموع است كه چهار بار در موارد مختلف در «نهج» آمده است

دمغ

زخم زدنى كه به مغز برسد. «دمغه دمغا» يعنى او را زخم زد و زخم به مغزش رسيد، دامغه زخمى است كه عمق آن تا دماغ و مغز سر برسد. از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» آمده است.

آن حضرت در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «اللهم... اجعل شرائف صلواتك... على محمّد عبدك و رسولك... و الدافع جيشات الاباطيل و الدامغ صولات الاضاليل» خ 72، 101، خدايا بهترين صلوات خويش را قرار بده بر محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بنده و رسولت كه از بين برنده لشكريان باطل و شكننده مغز سطوتها ضلالت بود. اباطيل جمع باطل و اضاليل جمع ضلالت است.

دمن

دمنه: كينه قديم. كينه ثابت. جمع آن دمن است (به كسر اوّل و فتح دوّم) اين لفظ تنها يكبار در «نهج» يافته است در ذمّ ياران خويش فرموده: «قد اصطلحتم على الغلّ فيما بينكم و نبت المرعى على دمنكم و تصافيتم على حبّ الامال» خ 133، 192، يعنى بر حقد و كينه اتفاق كرده‏ايد، و چراگاه بر كينه‏هاى ثابت شما روئيده است.

محمد عبده گويد: اصل دمن سرگين و بولهاى چهارپايان است كه علف بر آن مى‏رويد ولى ريشه آن كثيف است

يعنى اين نفاقها و حيله‏ها بر آن حقد و كينه‏ استوار است

دم

خون. اصل آن دمى (با ياء) و به قولى «دمو» با واو است از اين ماده سى و نه مورد در «نهج» يافته است، به معاويه مى‏نويسد: شيطان راه خود را در تو يافته و در وجودت به آرزوى خود رسيده و در پيكرت مانند روح و خون جارى شده است: «فانّك مترف قد اخذ الشيطان منك مأخذه و بلغ فيك امله و جرى منك مجرى الروح و الدم» نامه 10، 370، در صفّين به ياران خويش فرمود: به جاى فحش به اهل شام، بگويند: خدايا خونهاى ما و خونهاى آنها را حفظ كن. «و قلتم مكان سبّكم ايّاهم: اللّهم احقن دمائنا و دمائهم» خ 206، 323

داميه: خونين. خون آلود. به بعضى از عمّال خود كه بيت المال را دزديده به مكّه گريخته بود مى‏نويسد: «و اختطفت ما قدرت عليه من اموالهم المصونة لاراملهم و ايتامهم اختطاف الذئب الازلّ دامية المعزى الكسيرة» نامه 41، 413، از اموال زنان بيوه و يتيم‏ها آنچه توانستى ربودى، مانند ربودن گرگ چالاك بز شكسته و مجروح را

دنائة

پستى. دنى: پست، مؤنّث آن دنيّه است پنج مورد از اين ماده در «نهج» آمده است، در مقام موعظه فرموده: چون يكى از شما در برادر دينى خود كثرتى در اهل يا مال يا نفس ببيند به او حسد نورزد، زيرا مسلمان تا كار پستى انجام ندهد كه از ظاهر شدن آن شرمنده مى‏شود... مانند قمارباز برنده است كه از اوّلين بازى برنده بودنش را انتظار مى‏كشد. «فانّ المرء المسلم ما لم يغش دنائة تظهر فيخشع لها اذا ذكرت... كان كالفالج الياسر الذى ينتظر اوّل فوزة من قداحه...» خ 23، 64، معلوم مى‏شود كه چنين تشبيهى در آن عصر ناپسند نبوده است، منظور از «دنائة» در اين كلام كار زشت و پست است.

در حكمت 396 فرموده: «المنيّة و لا الدنيّة و التقّلل و لا التوّسل و من لم يعط قاعدا لم يعط قائما و الدهر يومان يوم لك و يوم عليك فاذا كان لك فلا تبطر و اذا كان عليك فاصبر» يعنى بايد مرگ اختيار كرد نه شى‏ء پست را مانند ذلت و نفاق و بايد اكتفا به شى‏ء اندك نمود نه توسّل و التماس به مردم، آنكه نشسته مرزوق نشود، ايستاده روزى داده نمى‏شود. (گويا منظور آنستكه اگر به سهولت داده نشود به عسرت نيز داده نمى‏شود). منظور از «الدنيا الدنيّه» كه در چند جا آمده است، دنياى پست و دنياى حقير است نسبت به آخرت.

دينار

در اقرب الموارد گويد: دينار قسمتى از پولهاى قديمى است اصل آن دنّار است زيرا كه جمعش دنانير آيد

اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است آنگاه كه در مذمت يارانش فرمود: به خدا قسم دوست دارم معاويه شما را مانند درهم و دينار با من معامله كند، ده نفر از شما را از من بگيرد و يك نفر از اصحاب خودش به من بدهد: «لوددت و الله آن معاوية صارفنى بكم صرف الدينار بالدرهم فاخذ منّى عشرة منكم و اعطانى رجلا منهم» خ 97، 142

دنس

چرك:

«الدنس: الوسخ»

و ان يكبار در «نهج» يافته است. درباره تقوى فرموده: «فان تقوى الله دواء داء قلوبكم... و طهور دنس انفسكم» خ 198، 312.

دنف

(بر وزن شرف) مرض مزمن. آن فقط يكدفعه در «نهج» ديده مى‏شود.

آنگاه كه آهن را سرخ كرده و به بدن برادرش عقيل نزديك كرد او فرياد كشيد و كنار رفت، امام (عليه السلام) چنين فرمود: «فاحميت له حديدة ثم ادنيتها من جسمه ليعتبر بها فضجّ ضجيح ذى دنف من المها» خ 324، 347، يعنى آهنپاره ايرا براى او سرخ كردم بعد به بدنش نزديك نمودم تا عبرت بگيرد، پس فرياد كشيد از درد آن مانند فرياد كشيدن آدم مريض

دنى

دنوّ: نزديك شدن، در وصف اهل تقوى فرموده: كنار شدنش از كسيكه از او كنار شد زهد و پاكى است و نزديك شدنش به آنكه به او نزديك شده نرمى و مهربانى است. «بعده عمّن تباعد عنه زهد و نزاهة و دنوّه ممّن دنامنه لين و رحمة» خ 193، 306 درباره اجل و مرگ فرموده: «و كلّ معدود منقص و كل متوقّع آت و كلّ آت قريب دان» خ 103، 149، هر شمرده شد ناقص شدنى است، و هر اميدوار شده آمدنى و هر آمدنى قريب و نزديك است.

ادناء: نزديك كردن. «ادنى» نزديكتر «متدانيات» نزديك شونده‏ها كه در خطب مختلف آمده‏اند.

دنيا

مؤنث ادنى است، اگر آن از «دنى‏ء» و دنائت گرفته شود يعنى پستتر و اگر از دنوّ گرفته شود به معنى نزديكتر است و آن پيوسته وصف است و احتياج به موصوف دارد مثل حيات دنيا، عذاب دنيا، سعادت دنيا و غيره.

زندگى دنيا را دنيا ميگوئيم كه نسبت به زندگى آخرت پستتر و ناچيز است و يا از اين جهت كه از آخرت به ما نزديكتر مى‏باشد،

جوهرى در صحاح گويد: زندگى دنيا به علت نزديك بودنش دنيا ناميده شده

در

نهايه گويد: دنيا اسم اين زندگى است كه آخرت از آن به ما دور است

لفظ دنيا دويست و بيست و نه (229) بار و كلمه «دنياك» 9 بار و «دنياكم» 9 بار و «دنياه» ده بار و «دنياها» يكبار و «دنياهم» هفت بار در «نهج» آمده است. امام (صلوات اللّه عليه) درباره دنيا تمثيلها و تحذيرها و موعظه‏هاى بى‏شمار دارد كه نقل آنها از حوصله اين كتاب خارج است چنانكه فرموده: «منهومان لا يشبعان طالب علم و طالب دنيا» حكمت 457 دو گرسنه‏اند كه سير نمى‏شوند يكى طالب علم و ديگرى طالب دنيا.

و نيز فرموده: «مرارة الدنيا حلاوة الآخرة و حلاوة الدنيا مرارة الآخرة» حكمت 251، منظور از مرارت دنيا سختيهاى طاعات و از حلاوت دنيا لذّات حرام است و نيز فرمايد: «من اصبح على الدنيا حزينا فقد اصبح لقضاء الله ساخطا...» حكمت 228. به احتمال نزديك به يقين دنيا را به علت نزديكتر بودن دنيا گفته‏اند على هذا آخرت به ما نزديكست و دنيا نزديكتر و آن وصف حيات است يعنى الحياة الدنيا و الحياة العقبى.

دهر

زمان.

صحاح‏ا و قاموس آنرا زمان گفته‏اند، ابن اثير و اقرب الموارد زمان طويل و طبرسى: گذشتن شب و روز (زمان) گفته است

راغب در مفردات گويد: دهر در اصل نام مدت عالم از اول تا آخر است، آنگاه به هر زمان طويل دهر گفته‏اند. بر خلاف زمان كه بر قليل و كثير شامل است

اين لفظ به صورت مفرد بيست و هشت بار و بصورت «دهور» چهار بار در «نهج» آمده است: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الامال و يقرّب المنّية و يباعد الامنيّة من ظفر به نصب و من فاته تعب» حكمت 72، گذشت زمان بدنها را فرسوده مى‏كند، آرزوها تازه مى‏نمايد، مرگ را نزديك مى‏گرداند، خواسته را دور نشان مى‏دهد. هر كس به آن (دنيا و دهر) دست يافت در زحمت است و هر كه از وى فوت گرديد در تعب مى‏باشد. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي كَبَدٍ.

در رابطه با بعثت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «على ذلك نسلت القرون و مضت الدهور و سلفت الاباء و خلفت الابناء الى ان بعث الله سبحانه محمّدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لابخاز عدته و اتمام نبوّته» خ 1، 44 يعنى بر اين منوال پياپى بودن پيامبران: قرنها پى در پى گذشتند، و روزگارها سپرى شدند، پدرها رفته و پسرها جانشين گشتند تا خداوند براى وفا به وعده و اتمام نبوت، حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را مبعوث فرمود.

دهس

دهاس- به فتح اوّل- زمين نرمى است نه خاك و نه شن بلكه مركب از هر دو كه راه رفتن در آن دشوار است و آن فقط يكبار در «نهج» ديده مى‏شود و به معاويه عليه لعائن الله، ضمن نامه‏اى مى‏نويسد: «و قد اتانى كتاب منك ذو افانين من القول... اصبحت منها كالخائض فى الدهاس و الخابط فى الديماس» نامه 66، 456 اين در «دمس» گذشت

دهش

(بر وزن شرف) تحيّر، يا رفتن عقل، اين لفظ تنها بكبار در كلام حضرت به كار رفته است در حكمت 319 خطاب به محمد بن حنفيه فرموده: «يا بنّى انّى اخاف عليك الفقر فاستعذ بالله منه فانّ الفقر منقصة للدين مدهشته للعقل داعية للمقت» فقر سبب نقصان دين است كه انسان را وادار به خيانت و حرام مى‏كند عقل را از كار مى‏اندازد و سبب عداوت مى‏گردد

دهق

پر كردن و ريختن

«دهق الكأس دهقا: ملائها»

و آن تنها يكبار در «نهج» آمده است درباره خدا و خلقت انسان فرموده: «ام هذا الذى انشأه فى ظلمات الارحام.. نطفة دهاقا و علقة محاقا و جنينا و راضعا و وليدا و يافعا» خ 83، 112 منظور از دهاق. ظاهرا ريخته شده است در لغت آمده:

«دهق الماء دهقا: افرغه افراغا شديدا»

در قرآن مجيد آمده: مِنْ ماءٍ دافِقٍ يعنى: بلكه خدا آنستكه انسانرا در تاريكيهاى رحم آفريد نطفه ريخته شده و علقه بى‏شكل و جنين و شيرخوار و مولود جوان شده

دهقان

تاجر. رئيس محلّ در اصل فارسى است و آن فقط يكبار در «نهج» به كار رفته است آن حضرت به بعضى از فرمانداران خود نوشته «اما بعد فانّ دهاقين اهل بلدك شكوا منك غلظة و قسوة و احتقارا و جفوة... فالبس لهم جلبابا من اللين تشوبه بطرف من الشدّة...» نامه 19، 376، بزرگان اهل ديارت شكايت كردند از خشونت و سنگدلى و تحقير و جفا كردنت... بپوش براى آنها لباسى از نرمى كه بياميزى آنرا با مقدارى خشونت.

دهم

دهمة (بر وزن ظلمة): سياهى. دهم: پوشاندن گويند: «

دهمه الامر دهما: غشيه»

چهار مورد از اين ماده در كلام حضرت ديده مى‏شود درباره آمدن مرگ فرموده: «فكأن قد علقتكم مخالب المنيّة و انقطعت منكم علائق الامنيّة و دهمتكم مفظعات الامور» خ 85، 116 گويا كه ناخنهاى مرگ به شما چسبيده و علقه‏هاى آرزوها از شما قطع شده و گرفتاريهاى شديد شما را پوشانيده است. و در حكمت 277 فرموده: «لا و الذى امسينا منه فى غبر ليلة دهمآء تكشر عن يوم اغرّ ما كان كذا و كذا» «غبرليل» بقاياى شب و «تكشّر» تبسمّى است كه دندانها در آن آشكار شود «اغرّ» به معنى واضح و آشكار است يعنى نه قسم به خدائيكه از لطف او در بقاياى شب تاريكى هستيم كه مى‏خندد (و منفجر مى‏شود) از روز آشكارى كه آن امر كذا و كذا نبوده است چه عجيب است اين كلام، چه عجيب است اين قسم و چه نارساست ترجمه من.