مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۲۱ -


خلق

(بر وزن عقل) آفريدن و آفريده. ناگفته نماند: اصل خلق به معنى اندازه‏گيرى و تقدير است و چون آفريدن توأم با اندازه‏گيرى است لذا خلق را آفريدن و آفريده معنى مى‏كنند چنانكه اهل لغت گفته‏اند.

«خلق» (بر وزن عنق و قفل) به معنى عادت. طبع. مروت و دين است، همچنين است خليقة: «طوبى لمن ذلّ فى نفسه و طاب كسبه و صلحت سريرته و حسنت‏

خليقته» حكمت 123 و نيز فرموده: «و لا كرم كالتقوى و لا قرين كحسن الخلق» حكمت 113.

خلاق

نصيب. بهره چنانكه در خ 83 آمده است. «اخلاق» كهنه شدن و كهنه كردن. لازم و متعدى هر دو آمده است، چنانكه فرموده: «انّ اخسر الناس صفقة و اخيبهم سعيا رجل اخلق بدنه فى طلب اماله و لم تساعده المقادير على ارادته» حكمت 430، زيانكارترين مردم در معامله، و ناكامترين آنها در تلاش، مردى است كه بدن خود را در طلب آمالش كهنه كرده و مقدرات مانع رسيدن بخواسته‏اش شده است. «اخليلاق» خليق و لايق و آماده شدن

«اخلولق السحاب: استوى و صار خليقا ان يمطر»

آن فقط يكبار در نهج آمده است: «حتى اذا اخلولق الاجل و استراح قوم الى الفتن... لم يستعظموا بذل انفسهم فى الحق» خ 150، 209 تا چون اجل لائق تمام شدن شد، و قومى بسوى فتنه‏ها رفتند، بذل نفس خود را در راه حق بزرگ و لائق ندانستند. «خلائق» هم جمع خلق (بر وزن عقل) آمده و هم جمع «خلق»

خلل

اين مادّه كه ده بار در «نهج» آمده معانى گوناگونى دارد كه ذكر مى‏شود «خلّة» به معنى حاجت و فقر آيد چنانكه در وصف مؤمن فرموده: «شكور، صبور، مغمور بفكرته، ضنين بخلّته» حكمت 333، مؤمن شكرگزار، خويشتن‏دار، غرق در فكر خود و بخيل به اظهار فقر خويش است. خلّات جمع آن است نامه 67، 458 و نيز به معنى خصلت آيد چنانكه فرموده: «اذا كان فى رجل خلّة رائقة فانتظروا اخواتها» حكمت 445. چون در مردى خصلت خوبى باشد منتظر خصلتهاى ديگر باشيد يعنى فورا با آن خصلت به وى اعتماد نكنيد.

«خلل (بر وزن شرف) سستى، فساد، رخنه. چنانكه فرموده: «فاستر خلل خلقك بحلمك و قابل هواك بعقلك» رخنه خلق خويش را با حكمت بپوشان و به كمك عقل خويش با هوايت جنگ كن. «خليل» دوست، جمع آن اخلّاء است درباره ناشكر بودن كسيكه به آنها بناحق‏ احسان كرده‏اى فرموده: «فان زلّت به النعل يوما فاحتاج الى معونتهم فشّر خليل و الأم خدين» خ 126، 183 يعنى اگر روزى قدمش لغزيد و محتاج به كمك آنان شد، خواهد ديد كه بدترين دوست و لئيمترين صديقند. «خلال» ميان. آنگاه كه محاكمه قاتلان عثمان را از وى خواستند فرمود: انقلابيون هنوز در ميان شما و بر اوضاع مسلّطند: «و هم خلالكم يسومونكم ماشاؤو و هل ترون موضعا لقدرة على شى‏ء تريدونه» خ 168، 243، آنها در ميان شما هستند، آنچه بخواهند بر شما تحميل مى‏كنند آيا بر آنچه مى‏خواهيد توانائى احساس مى‏كنيد

خلو

خلاء و خلوّ: خالى شدن و چون از خالى شدن زمان، گذشت آن به نظر آمده،

لذا اهل لغت: «خلا الزّمان» را: زمان گذشت معنى كرده‏اند.

حدود سى و پنج مورد از اين ماده در «نهج» آمده است «ما خلا» به معنى استثناء است در رابطه با خداوند و صفات او فرموده است: «و من قال فيم فقد ضمّنه و من قال «علام» فقد اخلى منه» خ 1، 40، هر كس بگويد خدا در كجاست او را محدود و در ضمن چيزى دانسته و هر كس بگويد: خدا بر چه است، جاهاى ديگر را از او خالى كرده است، مثلا اگر بگويد: خدا بر عرض است جاهاى ديگر را از او خالى كرده است و نيز فرموده: «اللسان سبع ان خلّى عنه عقر» حكمت 60، زبان درنده است اگر رها كرده شود مى‏كشد و نيز فرموده: «انّ مع كل انسان ملكين يحفظانه فاذا جاء القدر خليّا بينه و بينه» حكمت 201 كه در «ح ف ظ» گذشت.

«خلوت»: خالى كردن اغيار و بودن با خود و يا كسيكه خود مى‏خواهد جمع آن خلوات است چنانكه فرموده: «اتقوا معاصى اللّه فى الخلوات فانّ الشاهد هو الحاكم» حكمت 324 در رابطه با خداى سبحان فرمايد: «اعضائكم شهوده و جوارحكم جنوده و ضمائركم عيونه و خلواتكم عيانه» خ 199، 318. خلاء: مكان فارغ. «جثّه خلاء»: بدن خالى از روح چنانكه در 149، 207 گذشت.

خمد

(بر وزن عقل) و خمود: فرو نشستن شعله آتش بدون آنكه اخگرش‏ خاموش شود و اگر هر دو خاموش گردد همود گفته شود و آن در انسان كنايه از مرگ است: «فاعملوا... قبل ان يخمد العمل و ينقطع المهل و ينقضى الاجل» خ 237، 356، خمود عمل قطع شدن آنست با آمدن مرگ، تا انسان زنده است عمل از او چون شعله، بلند مى‏شود، درباره قدرت و توانائى بدنى خويش با كمى طعام فرموده: «و النابتات العذية اصلب عودا و ابطاء خمودا» روئيدنيهائيكه جز آب باراننبيند شاخه اش محكمتر و خاموش شدنش با تأخير است. و نيز در خ 190، 196 آمده است.

خمر

در اصل به معنى پوشاندن است، شراب را از آن جهت خمر گفته‏اند كه عقل را مى‏پوشاند و زايل مى‏كند. از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است: «فرض اللّه... ترك شرب الخمر تحصينا للعقل» حكمت 252 درباره بهشت فرموده: «و يطاف على نزّالها فى افنية قصورها بالاعسال المصفّقة و الخمور المروّقة» خ 165، 239 «مروّقة» به معنى تصفيه شده است.

خمس

(بر وزن عقل): پنج. از اسماء عدد است «خامس» اسم فاعل است يعنى پنجم، از اين ماده شش مورد در «نهج» يافته است درباره نماز فرموده: «و لقد شبّهها رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم بالحّمة تكون على باب الرجل فهو يغتسل منه فى اليوم و الليلة خمس مرّات» خ 199، 317 كه در «ح م م» گذشت.

خمس

(بر وزن عنق): يك پنجم، مالياتى است كه از هفت چيز دريافت مى‏شود، خداوند فرموده: («وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ») و آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است، روايت شده عمر بن الخطاب خواست زيورهاى كعبه را در مصارف عمومى خرج كند، و از آنحضرت نظر خواهى كرد، حضرت ضمن مخالفت خويش فرمود: «انّ هذا القرآن انزل على النّبى ص و الاموال اربعة... و الخمس فوضعه اللّه حيث وضعه» حكمت 270 خميس (بر وزن شريف): لشكر بزرگ، به قولى آن از چهار هزار تا دوازده هزار است و آن دو بار در «نهج» ديده مى‏شود: «اللّهم فان ردّوا الحقّ فافضض جماعتهم... حتى يجّر ببلادهم الخميس يتلوه الخميس» خ 124، 181 كه در «ج ر ر» گفته شد. در نهاية گويد: علت اين تسميه آنستكه لشكر به پنج قسمت تقسيم مى‏شود:

مقدّمه، ساقه، ميمنة، ميسره، و قلب، به قولى علت آن تخميس غنائم در آن است.

خمص

(بر وزن عقل) رفتن ورم زخم. خالى شدن شكم. چهار مورد از اين ماده در «نهج» آمده است درباره رسول اعظم ص فرموده: «خرج من الدنيا خميصا و ورد الاخرة سليما» خ 160، 229

«خميص»

انسان شكم خالى و نيز درباره آن حضرت فرموده: «و اخمصهم من الدنيا بطنا» خ 160، 228 «مخمصه» قحطى. گرانى. خ 192.

خمل

خمول: خفى شدن. آرام شدن.

«خمل ذكره و صوته خمولا: خفى»

از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» داريم كه درباره جاهليت فرموده: «فالهدى خامل و العمى شامل، عصى الرحمن و نصر الشيطان» خ 2، 46 گويند:

«رجل خامل: اى ساقط»

يعنى در آن روز، هدايت ساقط بود و ضلالت همگانى، و...

خنزير

خوك و آن تنها يكبار در «نهج» يافته است، درباره زهد خويش فرموده: «و اللّه لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم» حكمت 236 محمد عبده گويد: عراق- به كسر اول- روده بزرگ است، ابن ابى الحديد آنرا با ضمّ جمع عرق (بر وزن حمل) از جموع نادره به معنى استخوانى كه مقدارى گوشت داشته باشد گفته و ابن ميثم استخوان بدون گوشت معنى كرده است. يعنى به خدا قسم دنياى شما در چشم من از روده بزرگ خوكى كه در دست آدم جذامى باشد بى‏ارزشتر است، عجب تشبيهى كه امام (صلوات اللّه عليه) كرده است. ابن ابى الحديد ذيل اين كلام گويد: قسم به حيات خودم كه آنحضرت راست گفته و پيوسته راستگو بود. كسيكه حالات او را در وقت كنار بودن از خلافت و در وقت خليفه بودن در نظر گيرد صحت اين سخن را خواهد دانست.

خنع

خنوع: خضوع و اطاعت و تذلّل گويند:

«خنع له و اليه خنوعا: خضع و ذلّ»

از اين لفظ فقط دو مورد در «نهج» است آنجا كه درباره حق تعالى فرموده: «الحمد للّه الذى»... نؤمن به ايمان من رجاه موقنا و اناب اليه مؤمنا و خنع له مذعنا» خ 182، 260 يعنى: با اذعان و اعتقاد به او خاضع شد.

خنق

فشردن گلوى شخص براى مردن (خفه كردن):

«خنقه خنقا: عصر حلقه‏ حتى يموت»

از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است «خناق»- به كسر اول- چيزى كه با ان خفه كنند مانند ريسمان و غيره و نيز به معنى حلق آيد:

«اخذ ب خناقه اى حلقه»

در مقام موعظه فرموده: «و تنفّسوا قبل ضيق الخناق و انقادوا قبل عنف السياق» خ 90، 123، نفس بكشيد پيش از تنگ شدن حلق، و اطاعت خدا كنيد پيش از سوق دادن به طرف مرگ با شدّت، لفظ خناق به اين معنى دو دفعه نيز در خ 83 آمده است. در نامه خويش به برادرش عقيل درباره فرار دشمن مى‏نويسد: «فما كان الّا كموقف ساعة حتّى نجا جريضا بعد ما اخذ منه بالمخنّق و لم يبق منه غير الرمّق» نامه 36، 409، مخننّق بر وزن معطّل بمعنى حلق است «جريض» اندوهناك را گويند. يعنى يكساعت نشد كه اندوهگين فرار كرد پس از آنكه از حلقش گرفته شد و جز رمقى در او نماند.

خنن

خنين: گريه. يا خنده‏ايكه مانند گريه باشد:

«خنّ الرجل خنينا: بكى و قيل ضحك ضحكا كالبكاء»

از اين ماده دو مورد در «نهج» آمده است در مقام موعظه فرموده: «و انصرفوا بقلوبكم عنها و لا يخنّنّ احدكم خنين الامة على ما زوى عنه منها» خ 173، 248،

محمد عبده گويد: خنين يك نوع گريه است كه صوت در بينى تردّد مى‏يابد.

با دلهاى خويش از دنيا منصرف شويد و كسى از شما گريه نكند بر آنچه از دستش رفته مانند گريه كنيز، محمد عبده گويد: علت تشبيه به كنيز آنستكه او را بسيار وقت مى‏زنند و گريه مى‏كند، و صدا در بينى‏اش مى‏گردد و نيز زن آزاد از گريه ابا دارد، ناگفته نماند «يخنّنّ» با نون تأكيد ثقليه است.

خور

خوار به ضم اوّل صداى گاو،

راغب گويد: خوار مخصوص به صداى گاو است، گاهى به طور استعاره به صداى شتر نيز گفته مى‏شود

خور به معنى ضعف آيد:

«خور الرجل: ضعف و فتر»

از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است در ذمّ اصحاب خويش فرموده: «ان امهلتم خضتم و ان حوربتم خرتم و ان اجتمع الناس على امام طعنتم» خ 180، 258 يعنس اگر مهلت داده شديد خوض در باطل مى‏كنيد و اگر مورد جنگ واقع شديد اظهار ضعف مى‏نمائيد و اگر مردم بر امامى گرد آمدند به او طعن مى‏زنيد. «خرتم» اگر از «خوار» باشد معنايش «فرياد مى‏كشيد» است.

درباره قوم ثمود فرموده: «فما كان الّا ان خارت ارضهم بالخسفة خوار السكّة المحماة فى الارض الخوّارة» خ 201، 319 خوّاره زمين نرم را گويند از خور به معنى ضعف، «سكّه محماة» خويش آهنى كه آب داده شده است. يعنى طول نكشيد كه زمين آنها در زلزله صدا كرد مانند صداى خويش آب داده شده در زمين نرم.

خوص

(بر وزن سود): برگ درخت خرما. و آن فقط يكبار در «نهج» آمده كه درباره زهد داود (عليه السلام) فرموده: «و لقد كان يعمل سفائف الخوص بيده و يقول لجلسائه ايكّم يكفينى بيعها و يأكل قرص الشعير من ثمنها» خ 160، 227 يعنى منسوجات برگ خرما را با دست خويش مى‏ساخت و به نزديكان خويش مى‏گفت كدام يك از شما اين را مى‏فروشد و از قيمت آن نان جوين مى‏خورد.

خوض

داخل شدن در آب. و به طور استعاره به وارد شدن در امور اطلاق مى‏شود و در «نهج» هشت بار به كار رفته و به داخل شدن در كار خوب و بد گفته شده است. درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و نشهد ان محمدا عبده و رسوله خاض الى رضوان اللّه كلّ غمرة و تجرّع فيه كلّ غصة» خ 194، 307 به رضوان خدا فرو رفت هر رفتنى و به گلو برد هر گلوگيرى را در راه رضاى خدا. درباره قصاص از قاتل خويش فرمود: «يا بنى عبد المطلّب لا الفينكّم تخوضون دماء المسلمين خوضا، تقولون قتل امير المؤمنين الا لا تقتلنّ بى الّا قاتلى» نامه 47، 422 اى فرزندان عبد المطلب نيابم شما را كه داخل خونهاى مسلمانان مى‏شويد (خون مردم را مى‏ريزيد) و مى‏گوئيد: چون امير المؤمنين كشته شده است، بدانيد كه براى من جز قاتل مرا نكشيد. «خوضات الفتن» در خ 72، 101 فرو رفتنى‏هاى فتنه‏هاست آن جمع خوضه به معنى يكدفعه فرو رفتن است

خوف

ترس.

راغب در مفردات گويد: خوف توقّع مكردهى است از روى علامت مظنون يا معلوم، چنانكه رجاء و طمع توقّع محبوبى است از روى آندو ناگفته نماند: خوف از جنود عقل و يكى از صفات است مثل خوف از خدا، خوف از عذاب آخرت و... چنانكه جبن از ضعف نفس و از صفات ناپسند است: «رحم اللّه امرء... راقب ربّه و خاف ذنبه» خ 76، 103 خيفة: حالتى است كه از خوف عارض مى‏شود و در جاى خوف به كار مى‏رود چنانكه فرموده: «لم يوجس موسى خيفة على نفسه بل اشفق من غلبة الجهّال و دول الضلال» خ 4، 50 موسى (عليه السلام) از سحر ساحران بر خود نترسيد آنجا كه فرموده (فاوجس فى نفسه خيفة موسى) بلكه از غلبه نادانان و دولتهاى ضلال ترسيد.

خول

(بر وزن شرف) بندگان. كنيزان. چهار پايان مفرد آن خولىّ است و آن يكبار در «نهج» ديده مى‏شود، چنانكه به اهل مصر مى‏نويسد: «و لكنّى اسى ان يلى امر هذه الامّة سفهائها و فجّارها فيتخذوا مال اللّه دولا و عباده خولا» نامه 62، 452، من غمگينم از اينكه حكومت اين امّت را ابلهان و فاجران به دست گيرند، تا مال خدا را در دست خود بگردانند و بندگان خدا را بردگان خود كنند.

خال

دائى و آن پنج بار در «نهج» آمده است، آنحضرت به معاويه مى‏نويسد: احبّ اللقاء اليهم لقاء ربّهم و قد... عرفت مواقع نصالها فى اخيك و خالك و جدّك...» نامه 28، 389 يعنى محببترين ملاقات براى اهل بيت ملاقات خداست، محل تيرهاى آنها را درباره برادرت حنظله و دائى‏ات وليد بن عقبه و جدت عقبة بن ربيعه (در بدر) دانسته‏اى اين كلام در نامه 10 و 64 نيز آمده است.

خون

خيانت در اصل چنانكه

طبرسى ذيل آيه 186 بقره گويد به معنى منع حق است

راغب گويد: خيانت و نفاق هر دو يكى است ولى خيانت نسبت به امانت و عهد گفته مى‏شود و نفاق نسبت بدين

ناگفته نماند: آن با نقض عهد و مخالفت با حق هم تطبيق مى‏شود، از اين ماده نوزده مورد در «نهج» آمده است.

آنحضرت به زياد بن ابيه كه معاون عبد الله بن عباس بود مى‏نويسد: «و انّى اقسم بالله قسما صادقا لئن بلغنى انّك خننت من فى‏ء المسلمين شيئا صغيرا كان او كبيرا لاشدنّ عليك...» نامه 20، 377، اينجا خيانت به معنى دزدى است كه منع حق ديگران باشد.

به بعضى از عاملان صدقات مى‏نويسد: «و من استهان بالامانة و رتع فى الخيانة... فقد احلّ بنفسه الذّل و الخزى فى الدنيا... و انّ اعظم الخيانة خيانة الامّة و افظع الغش غشّ الائمة» نامه 26، 383 هر كه امانت را سبك شمارد و در خيانت بچرد ذلّت و خوارى را به خودش وارد كرده است... بزرگترين خيانتها خيانت به ملّت و بدترين حيله‏ها، حيله به پيشوايان است.

خائنة

به معنى خيانت ايد مانند كاذبه و لاغيه كه به معنى كذب و لغو است و نيز اسم فاعل آيد چنانكه درباره حق تعالى فرموده: «قسم ارزاقهم و احصى آثارهم و اعمالهم و عدد انفسهم و خائنة اعينهم» خ 90، 123، خداوند روزيهاى بندگان را قسمت كرده اعمال و آثار آنها را تا اخر بر شمرده و نيز عدد نفسها و خيانت چشمهاى آنها را شمرده است. خوؤون مبالغه خائنه است در وصف دنيا فرموده: الجامحقه الحرون و المانئة الخوؤون» خ 191، 285 يعنى دنيا سركش است و نافرمان و دروغگوست و خيانتكار. «حرون» حيوانى را گويند كه چون بخواهى راه برود، مى‏ايستد.

خيب

خيبه: نوميدى. خسران. محروم شدن. از اين ماده ده مورد در «نهج» آمده است: «قرنت الهيبة بالخيبة و الحياء بالحرمان» حكمت 20 يعنى هر كه از كارى بترسد از رسيدى به آن محروم مى‏شود و شرم از كردن كار قرين محروميّت است (و حياء سبب محروم ماندن مى‏گردد). درباره اصحاب جمل فرموده: «يرتضعون امّا قد فطمت و يحيون بدعة قد اميتت يا خيبة الداعى من دعا و الام اجيب» خ 22، 63. يعنى اينها شير دادن مى‏خواهند از مادريكه طفل خود را از شر بريده است و زنده مى‏كنند بدعتى را كه ميرانده شده است اى نوميدى اين دعوت كننده حاضر باش كدام كس مردم را دعوت مى‏كند و به چه چيز اجابت مى‏شود منظور از داعى يكى از طلحه و زبير و عائشه است، حيف كه ترجمه‏هاى من به هيچ وجه بلاغت كلام امام (عليه السلام) را نمى‏رساند.

خوى

خواء: خالى شدن و سقوط را گويند: «خوى بطنه من الطعام» يعنى شكمش از طعام خالى شد. از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است درباره اقوام‏ گذشته فرمايد: «و لو استنطقوا عنهم عرصات تلك الديار الخاوية... لقالت ذهبوا فى الارض ضّلالا» خ 221، 338 و اگر در باره آنها از عرصه‏هاى آن خانه‏هاى خالى سئوال مى‏شد جواب مى‏دادند كه در زمين رفتند و گم شدند. درباره اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «الا انّ مثل آل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مثل نجوم السماء اذا خوى نجم طلع نجم» خ 100 بدانيد مثل آل محمد ص مثل ستارگان آسمان است هر وقت ستاره‏اى سقوط و افول كرد، ستاره ديگر طلوع مى‏كند.

خير

دلپسند. مرغوب.

در قاموس گويد: «الخير ما يرغب فيه الكلّ كالعقل و العدل مثلا»

خير آنستكه همه به آن راغبند مانند عقل و عدل. معنى خير همين است و در تمام موارد صادق مى‏باشد اگر آنرا «بهتر- فايده» نيز معنى كنيم، مطابق همان معناى اولى است امام (عليه السلام) فرمايد: «لا تأمننّ على خير هذه الّامة عذاب الله لقوله تعالى أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ و لا تياسنّ لشرّ هذه الامة من روح الله لقوله تعالى يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ حكمت 277.

خيره: اسم مصدر است به معنى اختيار چنانكه فرموده: «من كتم شره كانت الخيرة بيده» حكمت 162 «خيار»: اختيار و نيز جمع خيرات يعنى خوبها «خيره» (بر وزن نيزه) برتر از هر خير و كثير الخير. جمع آن خيرات است.

خيس

خيس و خيسان كه در قرآن مجيد نيامده به معنى شكستن عهد و خلف وعد است:

«خاس بالعهد خيسا: غدر و نكث و بالعهد: اخلف»

اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه به مالك اشتر مى‏نويسد: «فلا تغدرنّ بذمتّك و لا تخيسنّ بعهدك» نامه 35، 442 بر تعهد خويش غدر مكن و پيمان خويش را مشكن.

خيف

(بر وزن سيل) آنچه از دامنه كوه پائين آيد. اين لفظ فقط يكبار در «نهج» ديده مى‏شود چنانكه در وصف ملائكه فرموده: «لا تشّعبتهم مصارف الرّيب و لا اقتسمتهم اخياف الهمم» خ 91، 131 شكّهاى برگرداننده آنها را فرقه فرقه نكرده و سستى‏ها و ساقط شده‏هاى همتها، آنها را تقسيم بقسمتها ننموده است يعنى: يكنواخت و پيوسته در عبادت

خيل

(بر وزن علم و عقل) گمان.

«خال الشى‏ء: ظّنه»

درباره طاووس فرموده: نخال قصبه مدارى من فضّة» خ 165، 237 قصب جمع قصبه به معنى ريش (نى، پر) «مدارى» جمع مدرى بكسر ميم چيزيكه از چوب يا آهن بسازند مانند دندانه شانه يعنى: گمان مى‏كنى كه نى‏هاى دم او چيزهاى ريخته از نقره است.

خيلاء

تكبّر از روى خيال و فرض. مختال: متكبر. باز درباره طاووس فرموده: «يختال بالوانه و يميس بزيفانه» خ 165، 236 تكبّر و عجب ميكند به وسيله رنگهايش و تفاخر مى‏ورزد با حركت دادن دمش. «خيلاء» دو بار در خ 192 آمده است.

خيل

اسبان. از لفظ خويش مفرد ندارد. بعقيده راغب اسبان را از آن جهت خيل گفته‏اند كه سوار شونده در خود احساس تكبر مى‏كند طبرسى فرمايد علت اين تسميه تكبّر اسب در راه رفتن است، از اين ماده نه مورد در «نهج» آمده است.

درباره شبيخون نيروى معاويه به شهر انبار فرموده: «و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسّان بن حسان البكرى» خ 27، 69، اين است سفيان بن عوف از بنى غامد كه اسبان و سپاهيانش بشهر انبار وارد شده و فرماندار آنجا را كشته است. و در اشاره به گروهى مخالف فرموده: الا و انّ الشيطان قد جمع حزبه و استجلب خيله و رجله» خ 10، 45، خيل به معنى سواران و رجل (بر وزن كتف) جمع راجل به معنى پياده است. بدانيد شيطان تابعان خويش را جمع كرده و سواران و پيادگانش را بر انگيخته است، خيول جمع خيل است، درباره دشمن فرموده: «انّهم لن يزولوا عن مواقفهم... حتى يجّر ببلادهم الخميس يتلوه الخميس و حتى تدعق الخيول فى نواحر ارضهم» خ 124، 181، آنها از موقف خويش كنار نمى‏روند تا لشكرى بعد از لشكرى به ديارشان كشيده شود و تا اسبان با سم‏هاى خود بكوبد زمينشان را. مخيله: تكبر و عجب چنانكه در (ا ب ه) گذشت «مخايل» جمع مخيله است يعنى. خيال آور و گمان آور، در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم خرجنا اليك حين... اخلفتنا مخايل الجود» خ 115، 171 خدايا به طرف تو آمديم وقتى كه خلف وعده كرد با ما ابرهاى خيال آورد

كه به خيال مى‏آوردند: باران خواهد باريد و الحمد لله و صلى الله على محمد و آله شب 18، 7، 1370 شمسى. باب خاء (103) كلمه است.

حرف الدال

دأب

عادت. شأن. تلاش.

طبرسى فرموده: دأب به معنى عادت است

«دأب يدئب» آنگاه گويند كه كسى به چيزى عادت كند و در آن ثابت باشد. از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است: «عباد الله... اجل منقوص و عمل محفوظ فرّب دائب مضيّع و ربّ كادح خاسر» خ 129، 187. بندگان خدا شما در حال اجل ناقص شونده و عمل حفظ شونده هستيد، اى بسا مداوم در عمل كه تلاشش ضايع شده و اى بسا سعى و تلاش كننده كه در ضرر است: «و الشمس و القمر دائبان فى مرضاته يبليان كلّ جديد و يقربّان كلّ بعيد» خ 9، 123 آفتاب و ماه پيوسته در حركت در رضاى خدا هستند، هر تازه را كهنه مى‏كنند و هر دور را نزديك مى‏نمايند.

دبّ

دبّ و دبيب: آرام راه رفتن و حركت خفيف در حيوان به كار مى‏رود و در حشرات بيشتر استعمال مى‏شود

در صحاح گويد: هر راه رونده بروى زمين دابّه است.

دابّه را به اعتبار راه رفتن جنبنده معنى كرده‏اند، از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است درباره علم خدا فرموده: «لا يعزب عنه عدد قطر الماء و لا نجوم السماء... و لا دبيب النّمل على الصّفا و لا مقيل الذّر فى الليّلة الظّلماء» خ 178، 256 از خدا پنهان نمى‏ماند عدد قطره‏هاى باران و نه عدد ستارگان آسمان و نه حركت مورچه بر روى سنگ صاف (كه كاملا غير محسوس است) و نه استراحتگاه مورچه ريز در شب تاريك.

درباره عيسى (عليه السلام) فرموده: «لم تكن له زوجة تفتنه و لا ولد يحزنه... دابّته رجلاه و خادمه يداه» خ 160، 227 نه زنى داشت كه به فتنه‏اش اندازد و نه فرزندى كه غمگينش كند، مركب او دو پايش و خادم او دو دستش بود. در وصف منافقان فرموده: «قلوبهم دويّة و صفاحهم نقّية يمشون الخفاء و يدّبون الضّراء» خ 194، 307، قلوبشان مريض و چهره‏هايشان با طراوت است حركت مى‏كنند حركت مخفيانه و سرايت مى‏كنند مانند سرايت مرض در بدن.

دبج

ديباج: حرير. و آن دو بار در «نهج» يافته است در وصف مغول فرموده: «يلبسون السرق و الديباج و يعتقبون الخيل العتاق» خ 128، 186 سرق (بر وزن شرف) جمع سرقه به معنى تكّه حرير سفيد است. ظاهرا ديباج ناظر به مطلق حرير باشد يعنى: حريرهاى سفيد و مطلق حرير مى‏پوشند و اسبان اصيل نگهدارى مى‏كنند، اين سخن خبر از غيب است و درباره طاووس فرموده: «ديباجه و رونقه» خ 165.

دبر

(بر وزن عنق) عقب. مقابل جلو. آندو جزء يك شى‏ء هستند مثل اوّلى پيراهن و عقب آن و گاهى كنار از يك شى‏ء هستند. از دبر به مناسبت معناى اوّلى افعالى مشتق شده مانند. ادبر، تدبّر، ادّبّر، همچنين مدبر، دابر و ادبار، از اين ماده بطور مفصل در «نهج» آمده است، آنحضرت فرمايد: «لكلّ مقبل ادبار و ما ادبر كأن لم يكن» حكمت 152 براى هر رو كننده پشت كردنى است و آنچه پشت كرده و رفته باشد گويا كه از اول نبوده است. تدبير: تعقيب و دنبال كردن امرى است چنانكه فرموده: «يغلب المقدار على التقدير حتى يكون الآفة فى التدبير» حكمت 459 قضا و قدر الهى چنان بر قياس انسان غلبه مى‏كند تا جائيكه بلا در تدبير مى‏شود. تدابر: به همديگر پشت كردن: «و اياكم و التدابر و التقاطع» نامه 47، 422 به پرهيزيد از پشت كردن به همديگر و از بريده شدن. «اتان دبرة» نامه 45، 417 در (ا ت ن) گذشت. در ملامت يارانش فرموده: «دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرة الجمل الاسرّ و تثاقلتم تثاقل النضو الادبر» خ 39، 82، جرجره صداى شتر را گويند كه در خنجره‏اش تردّد مى‏كند، «اسرّ» شترى است كه به مرض سرر مبتلا باشد، «نضو» شتر لاغر، «ادبر» شتريكه دبر و عقبش مجروح است، يعنى شما را به يارى برادرانتان خواندم، مانند شتر مبتلا به مرض شادى صدا در آورديد و تنبلى و سنگينى كرديد مانند سنگينى شتر لاغر و مجروح.

دثر

دثار به كسر اول لباسى است كه روى لباسها بر تن كنند و نيز لباسى كه شخص آنرا در خواب بروى خود مى‏كشد (اقرب الموارد) در مقابل آن شعار لباس زيرين را گويند كه با پوست بدن تماس دارد. از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است و آنرا به طور كنايه به هر چيز آشكار گفته‏اند، درباره زمان فترت فرموده است: «و الدنيا كاسفة النور... طعامها الجيفة و شعارها الخوف و دثارها السّيف» خ 89، 122، خداوند آن حضرت را در وقتى مبعوث فرمود: كه دنيا نورش به افول رفته و طعامش جيفه و باطنش خوف و ظاهرش شمشير بود، مردم در دست شمشير داشتند و دلهايشان پر از خوف بود، در باره زاهدان فرموده: «اولئك قوم اتخذوا الارض بساطا... و القران شعارا و الدعاء دثارا» حكمت 104، محمد عبده در تفسير آن گويد: قرآن را در پنهانى مى‏خوانند براى عبرت و موعظه و دعا را آشكار مى‏كنند براى اظهار خضوع و نيز فرموده: «فاجعلوا طاعة الله شعارا دون دثاركم» خ 198، 313

دجر

ديجور: تاريكى. جمع آن دياجير است كه فقط دو بار در «نهج» ديده مى‏شود درباره خدا فرموده: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين... و تغريد ذوات المنطق فى دياجير الاوكار... و ما اعتقبت عليه اطباق الدياجير» خ 917، 135، خدا داناست به اسرار ضمير اهل ضمائر و به آواز خوانى پرندگان در ظلمتهاى لانه‏ها و به آنچه پى در پى مى‏آيد در پرده ظلمتها.

دجله

يكى از پر آبترين رودهاى آسياى غربى به طول دو هزار كيلومتر كه از تركيه سرچشمه گرفته و از ديار بكر و موصل و بغداد عبور مى‏كند و به فرات وصل شده و شط العرب را تشكيل مى‏دهد و به خليج فارس مى‏ريزد، آن فقط يكبار در «نهج» آمده است.

آنحضرت در بيست و پنجمين شوال سال 37 در «نخيله» آنگاه كه آماده‏ حركت به صفين بود فرمود: «و قد اردت ان اقطع هذه النطفة الى شرذمة منكم موطنين اكناف دجله فانهضكم معكم الى عدّوكم» خ 48، 87. مى‏خواهم از اين آب فرات بگذرم به طرف عدّه كمى از مردم كه در اطراف دجله وطن اختيار كرده‏اند، تا آنها را بر انگيزم كه با شما به جنگ دشمن بروند. «دجله»- به كسر دال- است به فتح آن هم گفته مى‏شود

دجن

دجنه (بر وزن لقمه) و نيز با تشديد نون به معنى ظلمت و تاريكى است و آن تنها يكبار در «نهج» ديده مى‏شود كه در وصف خفاش فرموده: و لا تمتنع من المضّى فيه لغسق دجنّته» خ 155، 217 امتناع نمى‏كند از رفتن در شب به علت شدت ظلمت آن، آمدن «غسق» مفيد شدت ظلمت است «دجنّه» با تشديد نون ضبط شده است.

دجو

تاريك شدن

«دجا الليل دجوا: اظلم»

از اين مادّه هفت مورد در «نهج» آمده است درباره عارفان حق فرموده: «فلو مثّلتهم فى مقاومهم المحمودة... لرائيت اعلام هدى و مصابيح دجى» خ 222، 343 اگر به نظر آورى آنها را در مقامهاى پسنديده‏شان، خواهى ديد، نشانه‏هاى هدايت و چراغهاى تاريكى هستند. «دجى» ظاهرا جمع «دجه» به ضم دال و فتح جيم است در وصف حق تعالى فرموده: «فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج و لا ليل ساج» خ 182، 261 منزّه است خدائيكه مخفى نمى‏ماند بر او سياهى ظلمت تاريكى و نه سياهى شب آرام. محمد عبده گويد: وصف «ليل» با ساج و آرامى به علت آرام گرفتن ساكنين آنست. دواجى جمع داجيه است «فيوشك ان تغشاكم دواجى ظلله» خ 230، 352 شايد بپوشاند شما را تاريكيهاى ابرهاى مرگ. و «دجّو اطباقه» در سطر بعدى همان صفحه، مصدر است به معنى تاريكى.

دحر

طرد و راندن.

«دحره دحرا و دحورا: طرده و ابعده و دفعه»

از اين ماده كه در قرآن مجيد نيز آمده است، سه مورد در «نهج» ديده مى‏شود، درباره شهادت به توحيد فرموده: «فانّها... مرضاة الرحمن و مدحرة الشيطان» خ 2، 46. مدحره» مصدر است مانند «دحر» يعنى آن سبب خوشنودى خدا و طرد كننده شيطان است.

و نيز فرموده: «و استعينه على مداحر الشيطان و مزاجره» مداحر جمع مدحر و آن چيزى است كه شيطان با آن طرد مى‏شود پس مدحر و مزاجر، اعمال فاضله است كه طرد و زجر كننده شيطانند از خدا مدد مى‏طلبم در رسيدن به اعماليكه طرد كننده و كنار كننده شيطانند.

دحض

لغزيدن. سقوط.

در مجمع البيان فرموده: اصل دحض محل لغزش است كه راه رو در آن مى‏افتد

صحاح گويد: دحض (بر وزن عقل و شرف) مكان لغزنده است

پنج مورد از اين ماده در «نهج» آمده است. درباره شهادت خويش فرموده: اگر پايم در اين ورطه ثابت ماند (و نمردم) مطلوب همانست «و ان تدحض القدم فانا كنّا فى افياء اغصان و مهابّ رياح» خ 149، 207 و اگر قدم لغزيد و از دنيا رفتم بعيد نيست چون ما در سايه‏هاى شاخه‏ها و محل وزيدن بادها بوده‏ايم كه ثبات ندارند. و نيز فرموده: «لو قد استوت قدماى من هذه المدحض لغيّرت اشياء» حكمت 272 مدحض اسم مكان است به معنى محل لغزيدن يعنى اگر قدمهايم از اين لغزشگاهها ثابت مى‏ماند، چيزهائى را تغيير مى‏دادم، محمد عبده گويد يعنى عادات و افكار را اصلاح مى‏كردم.

منظور از استواء تمكن از امور و اجراء احكام است، منظورش (صلوات اللّه عليه) از مداحض ظاهرا فتنه‏هاى موجود است، مراد از تغيير، تغيير دادن بدعتهاى خلفاى سه گانه مى‏باشد.

دحق

طرد. دور كردن: «دحقه دحقا: طرده و ابعده» «مندحق البطن» يعنى شكم گنده. از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» يافته است كه در اشاره به معاويه فرموده: «اما انّه ليظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن ياكل ما يجد و يطلب ما لا يجد فاقتلوه و لن تقتلوه» خ 57، 92. ترجمه اين كلمات و مشروح جريان آن در «برء» گذشت به آنجا رجوع شود.

دحو

دحو و دحى به معنى گستردن است غلطانيدن نيز گفته‏اند.

قاموس و اقرب گستردن و بزرگ شدن شكم و استرسال آن به پائين و غلطاندن گفته‏اند

از اين‏ مادّه چهار مورد در «نهج» يافته است: «اللهم داحى المدحّوات و داعم المسموكات... اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك...» خ 72، 100، خدايا، اى گسترنده گسترده‏ها و نگاهدارنده نگاه داشته‏ها، صلوات افضل و بركات زياد شونده خودت را بر محمد بنده و رسولت ((صلّى الله عليه وآله وسلّم)) قرار بده، منظور از «مدحوات» قطعه‏هاى گسترده زمين و از «مسموكات» آسمانهاى برافراشته و نگاه داشته شده است. در خ 91 درباره زمين فرموده: «مدحّوة فى لجّة تيّاره» يعنى گسترده شده بر روى درياى موّاج كه منظور مواد مذاب زمين است و سطح زمين بر روى آن گسترده است. «آداح» جمع «ادحىّ» بر وزن لجّى و آن محل تخم گذارى شتر مرغ و از «دحو» است كه شتر مرغ آنرا با پاى خود مى‏گسترد و مى‏سازد و آن فقط يكدفعه در «نهج» ديده مى‏شود چنانكه: درباره اهل جاهليت فرموده: «لا فى الدين يتفقهون و لا عن الله يعقلون كقيض بيض فى اداح يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شرّا» خ 166، 240. يعنى آنها نه در دين دانا بودند و نه از اوامر خدا چيزى مى‏فهميدند مانند شكستن تخمى در آشيانه كه شكستن آن گناه است و نگاه داشتن‏اش شرّ به وجود مى‏آورد كه ممكن است تخم افعى باشد. اداح مخصوص شتر مرغ است آنحضرت به طور مجاز آنرا در آشيانه‏هاى مرغ قطا به كار برده است، انسان چون تخمها را در آشيانه مرغ قطا ديد شكستن آنها گناه است ولى شايد تخم افعى باشد كه اگر نشكند فردا افعى به وجود آيد، آدم جاهل و جاهلى مانند آنست كه اذيّت كردنش گناه است و اگر همانطور هم بماند فردا جنايتكارى خواهد شد، امام (عليه السلام) به يارانش فرموده: شما چنان نباشيد، خواننده محترم تو در ترجمه ناقص من دقت نكن بلكه در كلام معجز مانند امام (عليه السلام) دقّت فرما. اين كلام در «بيض» نيز گذشت. ظاهرا تقدير كلام امام (عليه السلام) چنين است: «مثلهم كقيض بيض...».

دخر

ذلت. خوارى. داخر: ذليل و خوار. و آن فقط يكبار در «نهج» هست.

درباره خداى سبحان فرموده: «لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان و لا تخوّف من عواقب‏ زمان... و لكن خلائق مربوبون و عباد داخرون» خ 65، 96، مخلوق را براى تحكيم سلطنت خويش و يا براى خوف از عواقب زمانى نيافريده است، بلكه آفريده‏ها مخلوقات تربيت شده و بندگان ذليل او هستند.

دخول

داخل شدن. ضد خروج و آن در زمان و مكان و اعمال به كار رود.

ادخال: داخل كردن «دخيل» چيزيكه به باطن داخل شده، معانى ديگرى نيز دارد كه در «نهج» نيامده است درباره طاعت خدا فرموده: «فاجعلوا طاعة الله شعارا دون دثاركم و دخيلا دون شعاركم و لطيفا بين اضلاعكم و امبرا فوق اموركم» خ 198، 313، طاعت خدا را شعار و باطنى قرار بدهيد نه ظاهرى. و داخل در جانتان قرار دهيد نه مانند لباس زيرين و فرو رفته در ميان استخوانهايتان و امير بالاى كارهايتان قرار بدهيد.

دخل

(بر وزن شرف) ض عقل. چنانكه فرموده: «و لكّن القلوب عليلة و البصائر مدخولة» خ 185، 270 «مدخل» (بر وزن محشر) محل دخول، جمع آن مداخل است، چنانكه فرموده: «و من دخل مداخل السوء اتّهم» حكمت 349

دخان

دود. منظور از آن در «نهج» كه فقط يكدفعه آمده، گازهاى برخاسته از زمين است كه به قدرت خدا، جوّ زمين را تشكيل دادند. چنانكه فرموده: «و ناداها بعد اذهى دخان فالتحمت عرى اشراجها و فتق بعد الارتقاق صوامت ابوابها» خ 91، 128 «شرج» بر وزن شرف: دستگيره، اضافه «عرى» بر آن نشان مى‏دهد كه همه آسمان نسبت به همديگر دستگيره است. و شايد به معنى «گشاده‏ها» باشد يعنى: آسمانرا پس از آنكه دخان و بخار بود خواند، در نتيجه دستگيرهاى باز شده‏اش بسته شد، و بعد از بسته بودن درهاى بسته‏ها آنرا باز كرد اين كلمه نظير: ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فصلت: مى‏باشد.

درب

عادت كردن. تدريب: عادت دادن. اين لفظ در قرآن مجيد يافته نيست ولى در «نهج» دو بار آمده است درباره اهل شام كه به صفّين آمده بودند فرمايد: جفاة طغام و عبيد اقزام، جمعوا من كلّ اوب و تلقّطوا من كلّ شوب ممّن ينبغى ان يفّقه و يؤدّب و يعّلم و يدرّب» خ 238، 357، خشن هستند و اراذل. بردگانند و پستان. از هر ناحيه جمع شده و نژاد خالص ندارند. از كسانيكه بايد تفهيم شوند و تأديب گردند. و تعليم فرائض و تمرين داده شوند. و به مالك اشتر مينويسد: نيكوكار و بدكار در نزد تو يكسان نباشد اين عمل باعث مى‏شود كه نيكوكار از كار نيك كنار كشد: «فانّ فى ذلك تزهيدا لاهل الاحسان فى الاحسان و تدريبا لاهل الاسائة على الاسائة» نامه 53، 431. و اينكار عادت دادن اهل بدى بر بدى است.

درج

دروج: راه رفتن. مردن.:

«درج دروجا: مشى و درج القوم: ماتوا»

درج: پيچيدن و چيزى را روى چيزى گذاشتن. از اين ماده هيجده مورد در «نهج» آمده است. درباره فريب شيطان فرموده: «فباض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى حجورهم» خ 7، 55 يعنى در سينه‏هايشان تخم گذاشته و جوجه در آورده و در آغوششان حركت كرده و راه رفته است يعنى مانند تربيت شدن بچه در آغوش مادر، شيطان در آغوش آنها تربيت شده است. ادراج: داخل كردن:

«ادرج الشى‏ء فى الشى‏ء: ادخله فيه»

درباره آدم مرده فرموده: ثم ادرج فى الكفانه مبلسا و جذب منقادا» خ 83، 113 بعد در حال يأس از زنده شدن به كفنهاى خود داخل گرديد. و با عدم مقاومت به قبر كشيده شد. استدراج: كم كم گرفتن.

«استدرجه الله: اخذه قليلا قليلا»

و آن اين است كه خدا نعمت دهد، و انسان متنبه نباشد تا به تدريج گرفتار شود «كم من مستدرج بالاحسان اليه و مغرور بالستر عليه» حكمت 117، اى بسا كسيكه با احسان به تدريج گرفته مى‏شود و اى بسا كسيكه به عيب پوشى خدا مغرور است.

درجه

مرتبه كه مقامى روى مقامى و چيزى بالاى چيزى باشد درباره بهشت فرمايد: «درجات متفاضلات و منازل متفاوتات لا ينقطع نعيمها و لا يظعن مقيمها» خ 85، 116، بهشت موعود درجاتى است برتر از يكديگر، منازلى است متفاوت، نعمتش تمام شدن ندارد، اقامت كننده‏اش به فكر كوچ نيست (اللهم ارزقنا

بمحمد و اله ص) مدرج: اسم مكان است يعنى محل رفتن. آنگاه كه خواست به صفين حركت كند فرمود: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف... و ربّ هذه الارض التى جعلتها قرارا للانام و مدرجا للهوام و الانعام» خ 171، 245 اى الله. اى پروردگار آسمان بر افراشته و فضاى نگاه داشته شده و اى پروردگار اين زمين كه آنرا براى انسان‏ها قرارگاه و براى حشرات و چهارپايان مسير گردانده‏اى. جمع آن مدارج است به معاويه مى‏نويسد: «فقد سلكت مدارج اسلافك با دعائك الاباطيل و اقتحامك غرور المين و الاكاذيب» نامه 65، 455 با ادعاى اباطيل و با وارد شدن به فريب دروغ و جعليات راههاى گذشتگانت را رفتى.

درر

درّ به فتح اول- شير و زياد شدن آن.

فايده را نيز گويند: «درّت الدنيا على اهلها: كثر خيرها»

از اين مادّه يازده مورد در «نهج» آمده است. درباره بنى اميه فرموده: «و ايم الله لتجدنّ بنى اميّه لكم ارباب سوء بعدى كالناب الضروس تعذم بفيها و تخبط بيدها و تزبن برجلها و تمنع درّها» خ 93، 138، به خدا قسم بعد از من بنى اميّه را حاكمان بدى خواهيد يافت مانند شتر پير بد خلق كه دوشنده را با دهان مى‏گزد و با دست و پايش مى‏زند و از دوشيدن شيرش مانع مى‏شود.