خشى
خشيت: خوف شديد. در
رابطه با معنى آن در «قاموس قرآن» به تفصيل سخن گفتهام. به آنجا رجوع شود، از اين
ماده نوزده مورد در «نهج» آمده است راغب آن را ترس توأم با تعظيم گفته است ولى
كليّت ندارد، آنگاه كه از شبيخون بسر بن ارطاة با خبر شد در ضمن كلامى در مذمّت
اصحابش فرمود: «فلو ائتمنت احدكم على قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته» خ 25، 67. اگر يكى
از شما را به كاسهاى امين بدانم مىترسم آويزه آنرا ببرد «قعب» كاسه بزرگ.
«فاحذروا من الله ما حذّركم من نفسه و اخشوه خشية ليست بتغدير» خ 23، 65 يعنى:
بترسيد از خدا، ترسى كه در آن كوتاهى و كمى نيست. درباره فتنه بنى اميّه فرمود:
«ترد عليكم فتنتهم شوهاء مخّشية و قطعا جاهلّية» خ 93، 138، فتنه آنها بر شما وارد
مىشود در حاليكه بسيار قبيح و ترسآور و مخوف است و تكّههائى از جاهليت مىباشد.
خصب
- به كسر اول- زيادت روئيدنى و مراتع. و نيز فراوانى وسيله زندگى.
«الخصب- بالكسر-: كثرة العشب و رفاغة العيش
«خصب»- به فتح اول- مكانى كه در آن فراوانى هست. از اين مادّه پنج مورد در «نهج»
آمده است. در رابطه با استسقاء فرموده: «اللهم سقيا منك تعشب بها نجادنا و تجرى بها
وهادنا و يخصب بها جنابنا» خ 115، 172، خدايا بارانى كه با آن ارتفاعات ما پر علف
گردد و درهها و نهرهاى ما به جريان افتد، و نواحى ما با آن به فراوانى آيد. «نجاد»
ارتفاعات «وهاد» جمع و هده، به معنى گوديهاست. «الحمد لله خالق العباد و ساطح
المهاد و مسيل الوهاد و مخصب النجاد» خ 163، 232 حمد خدا را كه خالق بندگان،
گستراننده زمين، جارى كننده نهرها و پر علف كننده دشتها و ارتفاعات است.
خصر
اختصار: كم كردن
«اختصر الكلام: اوجزه بحذف شىء منه»
از اين ماده سه مورد در
«نهج» آمده است در مقام پند فرموده: «استيقظ من غفلتك و اختصر من عجلتك» خ 153،
214. خاصرة: پهلو. تهيگاه. «و ايمّ الله لابقرن الباطل حتى اخرج الحقّ من خاصرته» خ
104، 150 به خدا قسم باطل را مىشكافم تا حق را از پهلوى آن بيرون كشم، محمد عبده
گويد: تمثيل در غايب لطف است، نگارنده گويد: اينگونه تعبيرات فقط ساخته مولا (صلوات اللّه عليه) است.
در تشويق به جنگ
فرموده: «فسّدوا عقد المأزر و اطووا فضول الخواصر و لا تجتمع عزيمة و وليمة» خ 241،
359، گرههاى لباسها را محكم كنيد، آنچه از لباسها بر پهلوها فتاده است به پيچيد،
طلب كرامت بالذات جمع نمىشود «مئزر» هر لباسى است كه انسان بپوشد اين اشاره به
چالاكى در جنگ است.
خصص
اختصاص: ويژه شدن.
مخصوص شدن. منحصر شدن
طبرسى در مجمع و راغب
در مفردات گويد: اختصاص به چيزى آنستكه در آن تنها باشد و ضدّ آن اشتراك است
از اين ماده چهل و دو
مورد در «نهج» آمده است: «انّ للّه عبادا يختصّهم بالنعم لمنافع العباد فيقّرها فى
ايديهم ما بذلوها...» حكمت 425 چنانكه در بذل گذشت.
خصاصة
فقرو احتياج:
«خصّ يخصّ خصاصة: افتقر»
در رابطه با اقربا
فرموده: «الا لا يعدلن احدكم عن القرابة يرى بها الخصاصة ان يسدّها بالذى لا يزيده
ان امسكه و لا ينقصه ان اهلكه» خ 23، 53، كسى از خويشاوند رو نگرداند كه در او
احتياج مىبيند. از اينكه فقر او را سدّ كند با ماليكه اگر آنرا نگاه داريد در ثروت
و جاه او نمىافزايد و اگر بذل كند او را نقصان وارد نمىكند «اهلاك» به معنى بذل
است. «خاصّ. خاصّه» شىء مخصوص «خاصّة القوم» بزرگان آنست «فانّ الجهاد باب من
ابواب الجنة فتحه الله لخاصّة اوليائه» خ 27، 69 «خاصيّة» نسبت است به خاصّه و
مخصوص، جمع آن خاصيّات و خصائص است در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «و لهم خصائص الولاية و فيهم الوصية و الوراثة الآن اذ رجع
الحق الى اهله و نقل الى منتقله» خ 472، خصوصيت و اولويّتهاى ولايت امر در آنهاست،
وصايت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و
وراثتش در آنهاست اكنون كه من خليفه شدهام حق به اهلش برگشته و به محل انتقالش
منتقل گرديده است.
خصف
چسباندن. قرار دادن.
وصله زدن، آن تنها يكبار در «نهج» يافته است كه در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد كان يأكل على الارض و يجلس جلسة العبد
و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه» خ 160، 228، آنحضرت بر روى زمين غذا مىخورد
مانند غلام متواضعانه مىنشست، كفش و لباس خويش را با دست خود وصله مىزد.
خصل
خصله- به فتح اول-
فضيلت و رذيلت. ولى اكثريت آن در فضيلت است. جمع آن خصال مىباشد، اين لفظ در قرآن
مجيد نيامده ولى سيزده مورد در «نهج» به كار رفته است. در رابطه با آنانكه با دست و
زبان و قلب، نهى از منكر مىكنند فرموده: «فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه
فذلك المستكمل لخصال الخير و منهم المنكر للمنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده فذلك
متمسّك بخصلتين من خصال الخير و مضيّع خصلة...» حكمت 374.
و نيز فرموده: «خيار
خصال النساء شرار خصال الرجال: الزهو و الجبن و البخل» حكمت 234، بهترين فضيلتهاى
زنان بدترين رذيلتهاى مردان است: تكبر و ترسوئى و بخل. زير زن اگر متكبر باشد مردان
ديگر را به خود راه نمىدهد، و اگر بخيل باشد مال خود و مال شوهرش را حفظ مىكند و
اگر ترسو باشد از هر چيز كه پيش آيد مرعوب مىشود (در نتيجه محفوظ مىماند)
خصم
خصومت: دشمنى. خصم:
دشمن. مخاصمه و خصام: منازعه. جمع خصم خصوم و خصام آيد. اين كلمه كه در قرآن مجيد
نيز به كار رفته پانزده بار در «نهج» آمده است. امام (صلوات اللّه عليه) به حسنين (عليهم السلام)
وصيت فرموده كه: «و كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» نامه 47، 421 و نيز فرموده:
«انّ للخصومة قحما» غريب 3، 517. قحمه- به ضمّ اوّل- به معنى امر شاقّ و مهلكه است
جمع آن قحم (بر وزن هنر) است يعنى خصومت و دشمنى را مهلكههائى است اين همان معنى
است كه مرحوم رضى اختيار كرده است. خصيم: منازعه كننده
«الخصيم: المخاصم»
آنحضرت خطاب به ابى بكر
فرموده:
فان كنت بالشورى ملكت امورهم
*** فكيف بهذا و المشيرون غيّب
و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم
*** فغبرك اولى بالنّبى و اقرب
حكمت 190 چنانكه در حجج
گذشت.
خصاء
كشيدن بيضتين. «خصىّ»
اخته آنكه بيضتين او كشيده شده، جمع آن در «نهج» خصيان آمده است و آن فقط يكبار در
«نهج» يافته است چنانكه فرموده: سيأتى على الناس زمان لا يقرّب فيه الّا الماحل...
فعذ ذلك يكون السلطان بمشورة النساء و امارة الصبيان و تدبير الخصيان» حكمت 102، بر
مردم زمانى مىآيد كه در آن فقط سعايتگر مقرّب مىشود... در آن وقت حكومت با مشورت
زنان و فرمانروائى كودكان و تدبير اختهها خواهد بود، ظاهرا اشاره به حكومت بنى
اميّه است، اين كلمه در قرآن مجيد نيامده است.
خضب
بر وزن عقل: رنگ كردن
باحناء:
«خضب شيبته: اذ كان بالحناء»
از اين ماده فقط يك مورد
در «نهج» ديده ميشود. به آنحضرت گفته شد: ايكاش محاسنتان را رنگ مىكرديد فرمود
«الخضاب زنية و نحن قوم فى مصيبة» حكمت 473، خضاب زينت است ولى ما قومى در مصيبت
هستيم، مرحوم رضى فرموده: منظور رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است، اين كلمه در كلام الله نيامده است.
خضد
(بر وزن عقل) شكستن شاخه است بدون جدا شدن
«خضد العود: كسره و لم يبن»
طبرسى خم كردن چوب نرم
گفته است
يك مورد از اين ماده در
قرآن مجيد و يك مورد در «نهج» يافته است. در رابطه با دنيا فرموده: «قد صار حرامها
عنه اقوام بمنزلة السدر المخضود و حلالها بعيدا غير موجود» خ 105، 151 حرام دنيا در
نزد اقوامى (چنان زياد شده) كه مانند شاخه خم شده از كثرت ميوه گشته و حلالش موجود
نبوده است. مفسّران آنرا در قرآن مجيد، درخت بىخار گفتهاند.
خضرة
(بر وزن قدرت) رنگ سبز. تره. خيار. (رنگ سبزيكه با روئيدن حاصل شده است) اخضرار سبز
شدن. (روئيدن): «و الطيب نشرة و العسل نشرة و الركوب نشرة و النظر الى الخضرة نشرة»
حكمت 400 «نشره» بر وزن عقده افسونى است كه با ان مريض و مجنون را معالجه كنند.
ظاهرا منظور امام (صلوات اللّه عليه) انستكه:
عطر، عسل، ركوب اسب و نگاه به سزى نظير افسونند در زدودن غمها و اندوهها و اثر
گذاشتن در حالات انسان و تعبير با نشره اشاره به سرعت يا كمال آنهاست.
در رابطه با كون
فرموده: «و ارسى ارضا يحملها الاخضر المثعنجر و القمقام المسّخر» خ 211، 328، منظور
از «الاخضر» مركز مذاب زمين است، «مثعنجر» به كسر جيم- به معنى جارى و قمقام به
معنى درياست، يعنى خداوند زمين را ثابت كرد كه اقيانوسى جارى و دريائى رام شده آنرا
حمل مىكند.
خضوع
تواضع سر به زير
انداختن، آرامى. و چون با «لام» متعدى شود به معنى اطاعت آيد
«خضع له: انقاد»
از اين ماده هفت مورد
در «نهج» آمده است در رابطه با خداوند سبحان فرموده: «خضعت الاشياء له و ذلت
مستكنية لعظمته» خ 186، 275 و نيز فرموده: «ما اقبح الخضوع عند الحاجة و الجفاء عند
الغنى» نامه
31، 404 چه بد است تواضع و اظهار ذلت به وقت فقر و جفا كردن در وقت توانگرى.
خضل
اين كلمه كه در قرآن
مجيد نيامده، به معنى با رطوبت شدن است تا حدّ ترشّح رسيدن
«خضل خضلا: ندى حتى ترشّش نداه»
باب افعال از آن لازم و
متعدى هر دو آمده است از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» يافته است در دعاى استسقاء
فرموده: «و انزل علينا سماء مخضلة مدرارا هاطلة يدافع الودق منها الودق» خ 115،
172، خدايا بر ما ناز كن بارانى مرطوب كننده، پر فائده، دانه درشت، كه بارانى
بارانى را دفع كند، يعنى قطرات آن در ريزش مزاحم همديگر باشند رجوع شود به (برق)
خضم
خوردن
«خضم الطعام: اكله»
گويند:
خوردن با دندانهاى
طاحونه
و گويند:
خوردن سبزيجات مانند
خيار
از اين ماده فقط دو
مورد در «نهج» داريم كه درباره غارت بيت المال توسط بنى اميّه در زمان عثمان
فرموده: «و قام معه بنو ابيه يخضون مال الله خضمة الابل نبتة الربيع» خ 3، 49، يعنى
برادران عثمان (بنى اميه) با او به پا خاسته و مال خدا (بيت المال) را مىخوردند
چنانكه شتر علف تازه بهارى را مىخورد.
خطاء
اشتباه ناگفته نماند:
خطاء و اشتباه سه گونه است.
اوّل: آنكه كار
ناشايستى را از روى عمد و بىاعتنائى انجام دهد، اينگونه خطا، گناه و موجب عقاب است
تمام خطاهائيكه در جاى گناهانت آمده از اين قسم هستند، دوم اينكه كار شايستهاى را
قصد كند ولى اشتباه كرده خلاف آنرا انجام دهد مثل اينكه مىخواست پرندهايرا شكار
كند، اشتباها انسانى را كشت، اين خطا عفو شده است و تبعات بخصوصى دارد.
سوم آنكه كار خلافى را
اراده كند ولى اشتباها كار خوب انجام شود اينگونه شخص درباره ارادهاش مذموم است و
در باره كارش نيز ممدوح نيست، سى و پنج مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.
درباره معنى اوّل
فرموده: «الا و انّ الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت رداتنهجالبلاغه، ج 1
، صفحهى 348
لجمها فتقحّمت بهم
النار» خ 16، 57 بدانيد گناهان اسبان چموشى هستند كه اهل گناهان بر آنها بار شده و
لگامهاى آنها رها شده و اهل خود را به آتش داخل كردهاند، امام (صلوات اللّه عليه) در اين سخن تشبيه عجيبى به كار برده كه فقط شايسته او در سخن
گفتن است.
و درباره دنيا فرموده:
«انّ الدهر موتر قوسه لا تخطى سهامه و لا تؤسى جراحه...» خ 114، 170، دنيا تيرهاى
خويش را به كمان گذاشته تيرهايش خطا نمىكند، و زخمهايش مداوا نمىشود.
خطيئة
خطاى عمدى و گناه، در
رابطه با زمان آينده فرموده است: «منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة» حكمت 369
خطب
(بر وزن عقل) روبرو سخن گفتن. مخاطبه و تخاطب: مراجعه در كلام است «خطبه» به كسر
اول مخصوص خواستگارى زن و به فتح اوّل مختص به موعظه است و نيز خطب به معنى امر
عظيم است كه در آن تخاطب بسيار مىشود.
جمع آن خطوب آيد. از
اين ماده دوازده مورد در «نهج» آمده است در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهم... لا
تخاطبنا بذنوبنا و لا تقايسنا باعمالنا» خ 143، 200 «الحمد لله و ان اتى الدهر
بالخطب الفادح و الحدث الجليل» خ 35، 79، حمد خدا راست هر چند روزگار امر عظيم و
ثقيل و حادثه بزرگ پيش آورد، درباره استفاده بردن از خودش فرموده: «و لو قد فقد
تمونى و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لا طرق كثير من السائلين» خ 93، 137،
اگر مرا از دست بدهيد و ناخوشايند كارها و جريانهاى بزرگ و شديد بر شما نازل شود،
بسيارى از سائلين سر به زير خواهند افكند «حوازب» به معنى شدائد است.
خطّاب
پدر عمر بن الخطاب است
اين لفظ دو بار در «نهج» آمده است يكى آنگاه كه انقلابيون، عثمان را محاصره كرده و
از حضرت خواستند پيش عثمان تشريف برده و او را نصيحت كند كه دست از كارهاى خلاف بر
دارد حضرت به منزل او رفت و موعظهاش كرد و فرمود: آنچه ما ديدهايم و شنيدهايم تو
هم ديده و شنيدهاى، با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مصاحبت كردهاى چنانكه ما مصاحبت كردهايم: «و ما
ابن ابى قحافه و لا ابن الخطاب اولى بعمل الحق منّك» خ 164، 234، ابو بكر بن ابى
قحافه و عمر بن الخطاب به عمل حق از تو سزاوارتر نبودند. ديگرى آنجا كه زياد بن
ابيه عامل آنحضرت بود، حضرت شنيد كه معاويه به وى نامه مىنويسد و مىخواهد او را
به سوى خويش بكشد و شايد عنوان كند كه پدرم ابو سفيان با مادر تو در جاهليت زنا
كرده پس تو پسر ابو سفيان و برادر من هستى. توضيح آنكه روزى در زمان عمر الخطاب،
زياد بن ابيه سخنرانى فصيحى كرد، ابو سفيان كه حاضر بود، گفت: اگر خوف عمر بن
الخطاب نبود مىگفتم كه اين جوان را چه كسى به شكم مادرش گذاشته است. امام صلوات
الله بزياد مىنويسد: ابو سفيان در زمان عمر چنين خرافهاى مىگفت ولى با آن نسب
ثابت نمىشود.
«و قد كان من ابى سفيان فى زمن عمر بن الخطاب فلتة من حديث النفس و نزغة من نزغات
الشيطان لا يثبت بها نسبت و لا يستحّق بها ارث...» نامه 44، 416 از ابو سفيان در
زمان عمر لغزشى از خيال و وسوسهاى از وساوس شيطان بود كه گفت: «انى اعلم من وضعه
فى رحم امّه» ولى با آن نسب ثابت نمىشود و ارث استحقاق پيدا نمىكند. مرحوم رضى
فرموده: چون زياد نامه را خواند گفت: و الله على بن ابى طالب به اينكار شهادت داده
است، اين فكر در ذهن او بود تا معاويه او را به برادرى ادّعا كرد.
خطر
اين ماده كه در قرآن
مجيد به كار نرفته، داراى معانى بخصوصى است «خطر» (بر وزن شرف) مشرف شدن به هلاكت
است:
«الخطر: الاشراف على هلكة»
و نيز به معنى شرف و
والا مقامى است «خطور» يادآورى:
«خطر الامر بباله خصورا: لاح فى فكره ذكره بعد نسيان»
«خاطر» چيزيكه در قلب خطور كند. بمعنى قلب نيز آيد، بيست و سه مورد از اين ماده در
«نهج» آمده است. خطاب به دنيا فرموده: «فعيشك قصير و خطرك يسير و املك حقير» حكمت
77، در رابطه با غصب خلافت به اهل مصر نوشته: «فو الله ما كان يلقى فى روعى و لا
يخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلّى الله عليه وآله وسلّم) عن اهل بيته» نامه 62، 451 به خدا قسم به قلب من
انداخته نمىشد و به فكرم خطور نمىكرد كه عرب امر خلافت را بعد از آنحضرت از اهل
بيتش به جائى نقل مىكند. جمع خاطر «خواطر» ست به هر دو معنى
گذشته. كه در خ 91، 126 آمده، و جمع خطر، خطرات آيد چنانكه در خ 91، 125 ديده
مىشود «من خطرات الوساوس»
خطّ
نوشتن و نوشته. اسم و
مصدر هر دو آمده است،
«خطّ بالقلم و غيره خطّا: كتب»
و نيز به معنى راه دراز
«الطريقة المستطيلة» آيد از اين كلمه 9 مورد در «نهج» آمده است درباره اينكه قرآن
مفسّر لازم دارد فرموده: «هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بين الدفّتين لا ينطق
بلسان و لا بد له من ترجمان» خ 125، 182
«خطه»
- به ضم اوّل- قصّه. كار. خصلت. درباره فتنه بنى اميه فرموده: «انّها فتنة عمياء
مظلمة عمّت خطتها و خصّت بليّتها» خ 93، 137 آن فتنه كور و تاريكى است كه كارش
فراگير همه است ولى به اهل بيت خصوصيت خاصّى دارد.
«خطّه»
به كسر اول- زمين كه
انسان براى خود مخطوط و محدود مىكند چنانكه در قباله شريح آمده: «و خطّة الهالكين»
نامه 3، 365 «مخّط»: محل خط كشيده شده «فكانّ كلّ امرء منكم قد بلغ من الارض منزل و
حدته و مخطّ حفرته» خ 157، 222
خطف
ربودن.
راغب گويد: خطف و
اختطاف: به سرعت اخذ كردن است
در لغت آمده:
«خطفه خطفا: استلبه بسرعة»
از اين ماده سه مورد در
«نهج» آمده است، آنحضرت به يكى از عموزادگانش كه بيت المال را دزديده و به مكه فرار
كرده بود مىنويسد: «و اختطفت ما قدرت عليه من اموالهم المصونة لاراملهم و ايتامهم
اختطاف الذئب الازلّ دامية المعزى الكسيرة» نامه 41، 413، يعنى ربودى اموال
مسلمانان را كه براى زنان بيوه و يتيمان انبار شده بود، مانند ربودن گرگ چالاك بز
مجروح پا شكسته را. «دامية»: مجروح.
ايضا فرموده: «و لو
اراد الله ان يخلق آدم من نور يخطف الابصار... لفعل» خ 192، 286
خطل
بر وزن شرف كه در قرآن
نيامده به معنى اقبح الخطاست.
«الخطل: المنطق الفاسد و الكلام الفاسد و افحش»
از اين ماده دو مورد در
«نهج» يافته است، در رابطه با اغواء شيطان فرموده: «فننطر باعينهم و نطق بالسنتهم
فركب بهم الزلل و زيّن لهم الخطل» خ 7، 53،
شيطان با چشم آنها نگاه كرده و با زبانشان سخن گفته پس آنها را به لغزش سوار كرده و
كار اقبح را در نظرشان خوب جلوه داده است. و در رابطه با خودش فرموده: «و ما وجد لى
كذبة بى قول و لا خطلة فى فعل» خ 192، 300 «خطلة» بر وزن غفلت مفرد خطل است يعنى
رسول خدا صلى اللّه غليه و آله از من در سخنى دروغى و در كارى قبحى پيدا نكرد.
خطم
خطام (بر وزن كتاب) كه
در قرآن مجيد به كار نرفته، چيزى است كه در بينى شتر گذاشته مىشود تا مطيع باشد:
«ما يجعل فى انف البعير لينقاد» اين لفظ دو بار در يك قالب در نهج آمده است درباره
عبرت گرفتن از گذشتگان فرموده است: «و لقد نزلت بكم البلية جائلا خطامها رخوا
بطانها» خ 89، 122، بلا بر شما نازل شده در حاليكه خطامش در گردش و جولان، و زير
بند شكمش سست است «بطان» بطان طنابى است كه پالان شتر را با آن از زير شكمش
مىبندند. و نيز در خ 105، 151
خطوه
به- ضمّ- اوّل فاصله
ميان دو پا در راه رفتن. و- به فتح اوّل- يك گام. جمع آن در معنى اوّل خطوات- به
ضّم اوّل و دوّم- و در دوّمى بر وزن صربات است. از اين ماده هفت مورد در «نهج»
يافته است.
آنحضرت شنيد كه برخى از
اهل بصره باز به فكر شورش هستند بر آنها به نوشت از گناهكاران عفو كردم، از فرار
كنندگان شمشير را برداشتم، از توبه كنندگان توبه را پذيرفتم، اگر كارهاى مهلك و
آراء سفيه و خطاى ظالمانه شما را بترك طاعت من وادار كند اين منم كه اسبم را نزديك
كرده و شترم را جهاز نهاده عازم بصرهام: «فان خطت بكم الامور المردية... الى منا
بذتى و خلافى فها انا ذا قد قرّبت جيادى و رحلّت ركابى» نامه 29، 389 «خطت بكم»
يعنى راه برد شما را و نيز فرموده: «و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الّا فى ثلاث:
مرمّة لمعاش او خطوة فى معاد او لذة فى غير محرّم» حكمت 390 و باز فرموده: «نفس
المرء خطاه الى اجله» حكمت 74، نفسهاى شخص قدم برداشتنهاى اوست به سوى اجلش «خطا»-
به ضم اوّل- جمع خطوه است در يكى از روزهاى صفين به ياران خود فرمود: «و نافحوا بالظباء و صلوا
السيوف بالخطا و اعملوا انكّم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه ص» خ 66: 97
«ظبا» جمع ضبّة به معنى طرف شمشير و «خطا» جمع خطوه است يعنى با طرفهاى شمشيرها
بزنيد و شمشيرها را با خطوهها و قدمها وصل كنيد، بدانيد شما زير نظر خدا و در
معيّت پسر عمّ رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
هستيد. گفتهاند: يعنى «صلوا السيوف بالخطاء» آنستكه اگر شمشيرهاى شما كوتاه باشد
آنها را به قدم جلو گذاشتن وصل كنيد تا به دشمن برسانيد. چنانكه شاعر گفته:
اذا قصرت اسيافنا كان وصلها
*** خطانا الى اعدائنا فنضارب
ابن ابى الحديد نقل
كرده: مردى از قبيله ازد شمشيرى پيش مهلّب آورد و گفت اى عمو اين چطور شمشيرى است
گفت شمشير خوبى است ولى حيف كه كوتاه است. گفت آنرا با قدم برداشتن به طرف دشمن
دراز مىكنم. مهلّب گفت: برادرزادهام رفتن به چنين و آذربايجان در دندان افعى
آسانتر از آن قدم است.
براى جمله امام (عليه السلام) معانى ديگرى نيز گفتهاند كه در ابن ميثم ديده شود.
خفوت
سكون.
«خفت خفوتا: سكن سكونا»
از اين لفظ دو مورد در
«نهج» يافته است. در رابطه با فوت خويش فرموده: «و ستعقبون منّى جثّة خلاء ساكنة
بعد حراك و صامتة بعد نطوق ليعظكم هدوّى و خفوت اطراقى و سكون اطرافى» خ 149، 207
«خفوت اطراق» سكون و زير انداخته شدن نگاه است. يعنى بزودى از من براى شما مىماند
جسدى خالى از روح، آرام بعد از حركت و ساكت بعد از گويائى تا موعظه كند شما را سر
به زير انداختن من و سكون نگاه من و آرامى اطراف (دست و پاى) من، بعضى هر دو را
«اطرافى» جمع طرف خوانده و گفتهاند: اطراف اول چشمهاى آنحضرت و اطراف دوم دست و
پاى و سر او است.
و در وصف خداوند
فرموده: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين و نجوى المتخافتين» خ 91، 134 متخافت: كسيكه
پنهانى سخن گويد («وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها»)
خفّاش
شب پره و آن فقط يكبار
در «نهج» آمده است «و من لطائف صنعته و عجائب خلقته ما ارانا من غوامض الحكمة فى
هذه الخفافيش الّتى يقبضها الضياء الباسط
لكلّ شىء و يبسطها
الظلام القابض لكلّ حى...» 155، 217 يعنى از لطائف صنع و عجائب مخلوق خدا همان حكمت
غامض او را در اين شبپرههاست كه نور باز كننده هر شىء آنها را مىگيرد و ظلمت
گيرنده هر شىء زنده، آنها را باز و آزاد مىكند. آنوقت امام (صلوات اللّه عليه) در اين زمينه كه روز براى او شب و شب براى او روز است سخن گفته
و اشاره به بالهاى گوشتين و بىپر او مىكند. و اينكه بچه خودش راحتى به وقت طيرران
با خودش دارد تا بزرگ شود، اشاره مىفرمايد و در ضمن فرموده: «فسبحان من جعل الليل
لها نهارا و معاشا و النهار سكنا و قرارا و جعل لها اجنحة من لحمها... كانّها شظايا
الاذان غير ذوات ريش و لا قصب» منزه است خدائيكه شب را براى او روز و وسيله معاش و
روز را براى آن وقت سكون و آرامش قرار داد و براى او بالهائى از گوشتش آفريد بدون
پر و ريش. گوئى آندو بال لالههاى گوشند. «تطير و ولدها لاصق بها لاجىء اليها»
پرواز مىكند در حاليكه بچهاش به او چسبيده و به او پناه برده است. به نظر مىآيد:
منظور از خلقت خفاش آنستكه خداوند خواسته نشان دهد كه به هر نوع خلقت قدرت دارد
سبحان اللّه العليم العظيم
خفض
فرو آوردن. پائين
آوردن.
راغب گويد: خفض ضدّ رفع
است و به معنى راحتى و سير آرام نيز مىباشد
نگارنده گويد: از آن
تواضع قصد مىشود، از اين لفظ هفت مورد در «نهج» آمده است.
به محمد بن ابى بكر
مىنويسد: «فاخفض لهم جناحك و الن لهم جانبك و أبسط لهم وجهك» نامه 27، 383، بر اهل
مصر بالت را بخوابان (مهربان و متواضع باش) پهلويت را براى آنها نرم كن (برخوردت
خوب باشد) و با آنها با گشادهروئى روبرو شو. تفخيض در طلب، اجمال و مختصر كردن
آنست چنانكه در نامهاش فرموده: «فخفّض فى الطلب» خفض به معنى وسعت عيش نيز آيد
چنانكه فرموده: «و من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم
الراحة و تبوّء خفض الدعة» حكمت 371. هر كه اكتفا كند به قدر كفايت، راحت خويش را
منظم كرده و وسعت و گشايش را آماده نموده است.
خفت
بر وزن عقل و خفّت- به
كسر و فتح اول-: سبكى. خفيف در مقابل ثقيل و تخفيف سبك كردن است، از اين لفظ بيست و
پنج مورد در «نهج» آمده است، به اهل بصره فرموده: «ارضكم قريبة من الماء بعيدة عن
السماء، خفّت عقولكم و سفهت احلامكم» خ 14، 56، زمينتان به آب نزديك و از آسمان دور
است عقولتان خفيف (سبك، حماقت) و خردهايتان سفاهت است «استخفاف» طلب سبكى و خوار
شمردن «اشدّ الذنوب ما استخفّ به صاحبه» حكمت 477، شديدترين گناه گناهى است كه
صاحبش آنرا سبك شمارد.
تخفّف
سبك شدن: «تخفّفوا
تلحقوا» خ 21، 62، در «حدو» گذشت «خفوف» بر وزن عقول سبكى و سرعت، در وصف پرندگان
فرموده: «و منع بعضها بعبالة خلقه ان يسمو فى الهواء خفوفا و جعله يدّف دفيفا» خ
165، 236 «عبالة» پر شدن بدن و سنگينى آن است، دفيف مرور پرنده در روى زمين و يا
حركت دادن به بال و پاهاست. دفيف به معنى پرواز بدون حركت بال نيز آمده است مانند
پرواز عقاب و امثال آن.
يعنى: خداوند بعضى از
طيور را (مانند شتر مرغ) به علت سنگينى وجودش مانع شده از اينكه به سبكى به هوا
بلند شود، و او را طورى كرده كه در زمين راه مىرود. «اخفّاء» جمع خفيف است به
خوارج فرموده: «و انتم معاشر اخفّاء الهام» خ 36، 80 شما گروه سبك سر (احمق) هستيد.
خفّ- به ضم اوّل- در
پاى شتر و شترمرغ گفته مىشود، چنانكه «حافر» در پاى حيوانات ديگر، جمع آن اخفاف
است و آن دو بار در «نهج» آمده است، در رابطه با كعبه فرموده: «انّ اللّه سبحانه
اختبر الاولّين من لدن آدم (صلوات اللّه عليه)...
باحجار لا تضّر و لا تنفع... فجعلها بيته الحرام... ثمّ وضعه باوعر بقاع الارض
حجرا... لا يزكوبها خفّ و لا حافر و لا ظلف» خ 192، 293
خداوند سبحان آدميان را
از آدم (عليه السلام)... امتحان كرد با
سنگهائيكه ضرر نمىزند و نفع نمىرساند، آنها را خانه محترم خويش كرد... و آن خانه
را در صعبترين بقعههاى سنگلاخ زمين قرار داد كه در آن نه شترى رشد مىكند و نه
اسبى و نه بقر و غنمى. پاى شتر را خفّ و سمّ اسب و نظير آنرا حافر و پاى گوسفند و
گاو را ظلف (ناخن) گويند در اينجا امام (صلوات اللّه
عليه) از حيوان تعبير كرده با چيزهائيكه بدن حيوان روى آنها مىايستد.
در رابطه با اهل جاهليت
فرموده: «فى فتن داستهم باخفافها» خ 2، 47 در فتنه هائيكه مردم را در زير پاهاى خود
له كرده بود.
خفق
خفوق: غائب شدن
«خفق النجم خفوقا: غاب»
خفقان (بر وزن رمضان)
به معنى اضطراب آيد، از اين لفظ دو مورد در «نهج» آمده است. «الحمد للّه كلّما وقب
ليل و غسق و الحمد للّه كلّما لاح نجم و خفق» خ 48، 87 سپاس خدا را هر وقت كه شبى
وارد بشود و تاريكىاش شدت گيرد، سپاس خدا را هر وقت كه ستارهاى ظاهر شود و غروب
نمايد. در مذمّت مردم فرموده: «و قر سمع لم يفقه الواعية و كيف يراعى النبأة من
اصمّته الصيحة ربط جنان لم يفارقه الخفقان» خ 4، 51 كر شود گوشى كه فرياد
(موعظهها) را نشنود، چطور مىشنود و مراعات مىكند صداى خفى را آنكه صيحه او را كر
كرده است. (چطور مواعظ مرا گوش مىكند كسيكه مواعظ قرآن و خدا او را كر كرده و آنها
را نمىشنود) ثابت و استوار باد قلبى كه خفقان و اضطراب خوف خدا از آن دور نمىشود.
محد عبده گويد: واعية و صيحه عبارت از مواعظ، «نبأة» صداى خفى ظاهرا مراد مواعظ
آنحضرت و «الصيحة» زواجر خدا و رسول است، خفقان از خوف خداست.
خفاء
پنهانى. نهانى. اخفاء:
پنهان كردن. خفىّ. پنهان و نهان. همچنين است خفّيه بر وزن عطّيه، جمع آن خفيّات است
قال (عليه السلام): «افضل الزهد اخفاء الزهد»
حكمت 279
خلب
بر وزن عقل حيله كردن
در منطق:
«خلب فلانا خلبا: خدعه بمنطقه و لسانه و امال قلبه بالطف القول»
مخلب: ناخن هر درنده.
خواه زمينى باشد يا پرنده، جمع آن مخالب است، چون صاحب ناخن، شىء را بوسيله آن به
طرف خود ميل مىدهد و مىكشد. از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با دنيا
فرموده: «فانّ برقها خالب و نطقها كاذب و اموالها محروبة» خ 191، 284 برق دنيا
حيلهگر است در ابر آن باران نيست، گفتهاش دروغ و اموالش تاراج شده است.
خلّب ابرى را گويند كه
باران ندارد و با نمود خود حيله مىكند همچنين است برق خلّب، در دعاى اساسقاء
فرموده: «و انزل علينا سماء مخضلة... غير خلّب برقها و لا جهام عارضها و لا قزع
ربابها» خ 115، 172، خدايا بر ما فرست آسمانى كه تر كننده است و بىباران نيست برق
آن و خالى نيست ابر آن. مخالب به معنى ناخنها و چنگالها، پنج بار به كار رفته است
آنحضرت به عمرو بن عاص مىنويسد: «فانك قد جعلت دينك تبعا لدنيا امرء ظاهر غيّه...
و طلبت فضله اتّباع الكلب للضرّ غام يلوذ بمخالبه و ينتظر ما يلقى اليه من فضل
فريسته» نامه 39، 411 تو دينت را فروختى به دنياى مرديكه ضلالتش آشكار است، باقى
مانده و نميخورده او را طلب كردى همانطور كه سگ در پى شير است، به چنگالهاى او پناه
مىبرد و منتظر است چيزى از طعمه او پيشش انداخته شود.
خلج
(بر وزن عقل) جذب. سلب. انتزاع. تحريك. از اين لفظ دو مورد در «نهج» يافته است، در
رابطه با اجل و مرگ فرموده: «و خلق الاجال فاطالها و قصّرها و قدّمها و اخّرها و
وصل بالموت اسبابها و جعله خالجا لاشطانها» خ 91، 134، خداوندا اجلها را معين كرد،
بعضى را طولانى، بعضى را كوتاه نمود، بعضى را پيش انداخت و بعضى را بتأخير. و
طنابهاى آنها را بمرگ متصل كرد و مرگ را جذب كننده و كشنده آن طنابها قرار داد.
در رابطه با تقوى
فرموده: «فاتقّوا اللّه تقّية ذى لبّ... أرجف الذكر بلسانه و قدّم
الخوف لابّانه و تنكّب
المخالج عن وضح السبيل» خ 83، 111 مخالج راههائى است كه از جاده اصلى منشعب شده و
شخص را از جاده به جاى ديگر مىكشند. يعنى: بترسيد از خدا ترسيدن عاقلى كه ذكر خدا
را در زبان حركت داده (جارى كرده) و خوف از خدا را براى وقت مفيدش پيش انداخته و
كنار رفته از راههاى منشعب از جاده راه «تنكّب»: مايل شده و كنار كشيده «وضح» بر
وزن عمل: جادّه «عن وضح السبيل» متعلق به مخالج است يعنى شعبههاى منحرف از جاده
حقّ.
خلد
بر وزن عقل و خلود:
هميشه بودن. مكث طويل.
راغب گويد: خلود
آنستكه: شىء از عروض فساد بدور بوده و در يك حالت باقى بماند و هر چيزيكه فساد دير
عارضش شود عرب آنرا با خلود توصيف مىكند
و
در لغت آمده: به آنكه
با كثرت سنّ جوان مانده گويند: «خلد خلودا»
اخلاد اگر با «الى»
باشد معناى ميل مىدهد:
«اخلد الى الارض: مال اليها»
از اين لفظ هفت مورد در
«نهج» يافته است.
در رابطه با بهشت
فرموده: «لا ينقطع نعيمها و لا بضعن مقيمها و لا يهرم خالدها و لا يبأس ساكنها» خ
85، 116 نعمت وسيعش پايان نمىپذيرد، اقامه كننده و رحل اندازش كوچ نمىكند، و
انسان مخلّدش پير و فرتوت نمىشود و ساكن آن محتاج نمىگردد. اشاره به آن است كه
كهولت (آنتروپى) از ماده برداشته شده و مخلّد مىگردد. درباره بىوفائى دنيا
فرموده: «فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها و آثرها و اخلد اليها حين ظعنوا عنها لفراق
الابد» خ 111، 166 ناآشنا شدن دنيا را ديدهايد به كسيكه به آن خضوع كرده و آنرا
اختيار نموده و به آن مايل شده بود (ناآشنا بودن آنگاه معلوم شد) كه براى هميشه از
آن كوچ كردند.
خلس
بر وزن (عقل) گرفتن به
صورت جهيدن و غافل كردن (بودن)
«خلس الشىء خلسأ: اخذه فى نهزه و فى مخاتلة»
از اين ماده سه مورد در
«نهج» آمده است. در مقام موعظه فرموده: «و بادروا بالاعمال عمرا ناكسا او مرضا
حابسا أو موتا خالسا» خ 230، 351، پيشى گيريد با اعمال خوب، بر عمريكه سر به پائين
است و بر مرضى كه حبس كننده و مانع از عمل است و بر مرگى كه رباينده انسان است. در
رابطه با پيكار مسلمانان در زمان رسول خدا (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) فرموده:
«و لقد كان الرجل منّا و الآخر من عدّونا يتصاولان تصاول الفحلين يتخالسان انفسهما
ايّها يسقى صاحبه كأس المنون» خ 56، 92، تخالس به معنى تسالب و خواستن قتل يكديگر و
اخذ روح يكديگر است يعنى در ميدان جنگ مردى از ما مؤمنان و ديگرى از دشمن ما به هم
حمله مىكردند مانند دو شتر نر، و در فكر گرفتن روح يكديگر بودند تا كدام به ديگرى
كاسه مرگ را بخوراند «الديكة الخلاسيّة» در خ 165، 237 در وصف طاووس خروسى است كه
از دو مرغ هندى و فارسى به وجود آمده باشد.
خلص
خلوص: صاف شدن. بىخلط
شدن.
طبرسى فرمايد: اصل خلوص
آنستكه شىء از هر آلودگى صاف و پاك باشد.
راغب گويد: خالص
آنستكه: آلودگى شىء از بين رفته باشد ولى صاف اعّم است و گاهى به چيزى گويند كه از
اول آلودگى نداشته است
سى و يك مودر از اين
ماده در «نهج» موجود است.
در رابطه با فتنهها
فرموده است: «فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين و لو انّ الحق
خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين و لكن يوخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث
فيمزجان فهنالك يستولى الشيطان على اوليائه» خ 50، 88، اگر باطل از آميختگى حق صاف
و خالص مىبود بر طالبان حق مخفى نمىماند و اگر حق از التباس باطل خالص مىشد
زبانهاى معاندين از آن قطع مىگرديد ولى مشتى از حق و مشتى از باطل گرفته و به هم
مخلوط مىشود، آنجاست كه شيطان بر دوستان خويش مسلّط مىشود. اخلاص: خالص كردن.
استخلاص: مخصوص به خود كردن و اختيار كردن. «انّ من احبّ عباد اللّه اليه عبدا
اعانه اللّه على نفسه... قد اخلص للّه فاستخلصه» خ 87، 118 از محبوبترين بندگان خدا
به خدا بندهاى است كه خدا او را بر نفس خودش يارى كرده،... او بندگى را خالص خدا
نموده و خدا او را بر بندگى خود اختيار كرده است. كلمه اخلاص در خ 110 جمله لا اله
الّا اللّه است.
خلط
آميختن.
راغب در مفردات گويد:
خلط آنستكه اجزاء دو چيز يا بيشتر را جمع كنند و آن از
مزاج اعمّ است
در اقرب الموارد آمده:
مزج آميختنى است كه جدا كردن آن ممكن نباشد مانند مايعات و خلط اعّم از آن است.
هجده مورد از اين ماده
در «نهج» يافته است.
در ذمّ دنيا فرموده: «و
احذّركم الدنيا فانّها... هانت على ربّها فخلط حلالها بحرامها و خيرها بشرّها و
حياتها بموتها» خ 113، 167 شما را از دنيا بر حذر مىكنم، آن در نزد خدا خوار است
لذا حلال آنرا به حرامش و خير آنرا به شرّش و حيات آنرا به مرگش مخلوط كرده است.
مخالطه به معنى مخلوط و ممزوج كردن و نيز به معنى معاشرت آيد درباره انسان مشرف به
مرگ فرموده: «فلم سزل الموت يبالغ فى جسده حتى خالط لسانه سمعه» خ 109، 161 يعنى
مرگ در بدنش پيوسته پيشرفت مىكند تا زبانش مخلوط گوشتش باشد يعنى هر دو از وظيفه
گفتن و شنيدن عاجز گردند. و در معنى معاشرت فرموده: «خالطوا الناس مخالطة ان متّم
معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوّا اليكم» حكمت 9 كه در «بكى» يا «حنو» گذشت. منظور
از «الاخلاط المتبانية» خ 1، 42 اخلاط بدن است از گرم و سرد و رطوبت و جامد چنانكه
فرموده: «من الحرّ و البرد و البلّة و الجمود»
خلع
بر كندن. هفت مورد از
اين ماده در «نهج» آمده است در وصف اهل تقوى فرموده: «قد خلع سرابيل الشهوات» خ 87،
118 لباسهاى شهوات را بركنده. و در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «خاض الى رضوان اللّه كلّ غمرة... خلعت اليه
العرب اعنّتها و ضربت الى محاربته بطون رواحلها» خ 194، 307 فرو رفت به رضاى خدا هر
رفتنى را عرب در لشكر كشيدن به جنگ او عنانهاى اسبان را بر كند و بر شكمهاى شتران
خويش شلاق زد.
خلف
(بر وزن عقل) عقب. مقابل جلو.
«الخلف ضدّ القدام»
و نيز به معنى جانشين
بد و آخر مانده بد را گويند. چنانكه خلف بر وزن شرف به معنى جانشين خوب و نتيجه خوب
است، چنانكه با شعث ابن قيس در مرگ فرزندش فرمود: «و ان تصبر ففى اللّه من كلّ
مصيبة خلف» حكمت 291 و نيز فرموده: «من ايقن بالخلف جاد بالعطية» حكمت 138 كه منظور
از هر دو ثواب و نتيجه خوب است.
«خلف» بر وزن (قفل): مخالفت در وعده و وفا نكردن به آن است فعل آن همه از باب افعال
آمده است، در رابطه با عمرو بن عاص فرموده، «انّه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسئل
فيبخل» خ 84، 115، او سخن مىگويد دروغ مىگويد. وعده مىدهد خلف مىكند، سئوال
مىشود بخل مىورزد. «مخالفت» ضدّ موافقت است. در رابطه با صديق خود فرموده: «و كان
اذا بدهه امران ينظر ايّها اقرب الى الهوى فخالفه» حكمت 289 «اختلاف» ضدّ اتفاق
«خلاف» مصدر مفاعله: ناسازگارى و عدم موافقت.
«خلوف»
بر وزن عقول جمع خلف بر
وزن عقل است و آن كسانى است كه از زنان و عاجزان بعد از سفر مردان در قبيله
مىمانند به مالك اشتر مىنويسد: «و ليكن آثر رؤس جندك عندك من واساهم فى معونته...
بما يسعهم و يسع من ورائهم من خلوف اهليهم» نامه 53، 433 اختيار شدهترين
فرماندهانت كسى باشد كه به لشكر در معونهاش يارى كند، به حديكه هم سربازان را
كفايت كند، و هم كسانى را كه از اهل آنها در خانهشان ماندهاند.
«خلافت»
جانشينى. «خليفه»
جانشين اين كلمه با كلمه خلفاء و خلائف هشت بار در «نهج» آمده است در رابطه با
خلافت ابو بكر فرموده: «و اعجباه ا تكون الخلافة بالصحابة و القرابة» حكمت 190 يعنى
جانشينى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
يك منصب الهى است مانند نبوت كه بايد از طرف خدا توسط رسولش معين شود، اگر ابو بكر
بگويد: من خليفهام به جهت آنكه صحابه آنحضرت يا قرابت و خويش آنحضرتم، حرف ناروائى
گفته است، در ذيل اين سخن دو تا شعر نقل شده كه در «خصم» و «حجج» گذشت. به طلحه و
زبير فرمود: «و اللّه ما كانت لى فى الخلافة رغبة... و لكنّكم دعوتمونى اليها...» خ
205، 332 و در رابطه با امامان و اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجّة امّا ظاهرا
مشهورا او خائفا مغمورا لئّلا تبطل حجج اللّه و بيناّته... اولئك خلفاء اللّه فى
ارضه و الدعاة الى دينه اه اه شوقا الى روءيتهم» حكمت 147
يعنى زمين از حجت خدا
خالى نمىماند خواه آن حجت ظاهر و آشكار و خواه خائف مستور و مخفى باشد و گرنه
دلائل و بينات خدا باطل مىشود... آنها خلفاء اللّه در زمين هستند و داعى به دين
خدا و آنحضرت در آخر ديدار آنها را آرزو مىكند. كلينى رحمه اللّه در اصول كافى ج 1
ص 178- 180 دو تا باب منعقد كرده و هيجده حديث در اين رابطه آورده است.
ابن ميثم فرموده: شيعه
گويد: اين سخن تصريح است از آنحضرت به وجوب امامت در هر زمان ماداميكه تكليف باقى
است و اينكه: امام بر پا دارنده حجت خدا و واجب است به مقتضاى حكمت خدا كه وجود
داشته باشد، خواه ظاهر و معروف باشد مانند ده امام از فرزندان آنحضرت و خواه خائف و
مستور به علت كثرت دشمنان، مانند حجت منتظر (صلوات اللّه عليه) «لئلّا يكون للناس على اللّه حجّة بعد الرسل.» آنحضرت در ضمن
خطبه 182، 263 فرموده: «فهو مغترب اذا اغترب الاسلام و ضرب بعسيب ذنبه و الصق الارض
بجرانه بقيّة من بقايا حجّته، خليفة من خلائف انبيائه» يعنى او دور مىشود زمانيكه
اسلام دور مىشود (چون ملازم با اسلام است) و زمانيكه اسلام (ضعيف شده) و اصل دم
خويش را بزند و گردنش را به زمين بچسباند، او بقيّهاى است از بقاياى حجت خدا و
جانشينى است از جانشينان انبيائش «ضرب بعسيب ذنبه» كنايه از ضعف و رنج و «جران»
گردن شتر است ميان محلّ نحر و محلّ ذبح. «اغتراب» دور شدن مىباشد. به نظر برخى
منظر از «فهو» امام زمان (عليه السلام) است،
ابن ميثم گويد: آن واضح نيست و به نظر ديگران منظور مطلق عارف به خداست.