حمس
(بر وزن عقل) شدت و صلابت از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، در مذمت يارانش
فرموده: و ايم الله انّى لاظّن بكم ان لو حمس الوغى و استحرّ الموت قد انفرجتم عن
ابن ابى طالب انفراج الرأس» خ 34، 78 كه در (ح رر» گذشت، همين تعبير در خ 87، 142
نيز آمده است كه انشاء الله در (فرج) خواهد آمد و درباره قيام بر عليه عثمان
فرموده: «فابوا حتى جنحت الحرب و ركدت و قدت نيرانها و حمست» نامه 58، 448 كه در
«جنح» گفته شد، در بعض نسخهها «حمشت» باشين است.
حمش
جمع كردن. بر
انگيزاندن. به خشم آوردن. دو مورد از اين ماده در «نهج» يافته است آنگاه كه شنيد
نعمان بن بشير يار معاويه به فكر حمله به «عين القمر» است در تحريض به جهاد فرمود:
«ما تنتظرون بنصركم ربكّم امادبن يجمعكم و لا حميّة
تحمشكم اقوم فيكم مستصرخا... فلا تسمعون لى قولا و لا تطيعون لى امرا» خ 39، 82،
منتظر چه چيز هستيد در يارى خدايتان، آيا دينى نيست كه شما را جمع كند، آيا غيرتى
نيست كه شما را بر عليه دشمن به غضب آورد ميان شما فرياد مىكشم،... نه حرفم را
مىشنويد و نه به فرمانم اطاعت مىكنيد. احماش به معنى حمش است.
نازكى ساق پا را حموشه
گويند:
«حمشت الساق حموشة: دقّت»
در وصف طاووس فرموده:
«لّان قوائمه حمش كقوائم الديكة الخلاسيّة» خ 165، 237 «حمش» بر وزن (رشد) جمع احمش
و خروس خلاسيّه آنستكه از خروس و مرغ هندى و فارسى به وجود آمده باشد يعنى: پاهاى
او نازك است مانند پاهاى خروس خلاسى
حمق
(بر وزن قفل و عنق) و حماقة به معنى كم عقلى (سفاهت) است، اين ماده كه در قرآن مجيد
به كار نرفته در «نهج» پنج بار به كار رفته است و همه در كلمات قصار مىباشد،
آنحضرت به امام حسن (عليه السلام) فرموده: «يا
بنّى... اغنى الغنى العقل و اكبر الفقر الحمق... ايّاك و مصادقة الاحمق فانّه
يريدان ينفعك فيضّرك» حكمت 38 و نيز فرموده: «لسان العاقل وراء قلبه و قلب الاحمق
وراء لسانه» حكمت 41
حمل
(بر وزن عقل) بار و برداشتن بار، «حمل» به كسر اوّل بار ظاهرى و- به فتح اول- بار
باطنى مانند بچه در شكم مادر.
راغب در مفردات گويد:
حمل يك معنى دارد و در چيزهاى بسيار به كار مىرود، فعل آن در همه جا يكى است ولى
در مصدر آن فرق گذاشته به اشيائيكه در ظاهر حمل مىشود مانند باريكه بر دوش گيرند،
به كسر اوّل (حمل) گفتهاند و به اشيائيكه در باطن حمل مىشوند به فتح اول
گفتهاند. مانند بچه در شكم و آب در ابر، و ميوه بر درخت،
طبرسى فرموده حمل- به
كسر اوّل- بار منفصل- و به فتح اوّل بار متصّل است
از اين ماده به طور
بىشمار در «نهج» آمده است، به تأويل كردن و وادار كردن نيز حمل گويند چنانكه
درباره فسّاق فرموده: «قد حمل الكتاب على آرائه و عطف الحق على اهوائه» خ 87، 119
قرآن را بر آراء خود حمل كرده و حق را بر هواهاى خويش بر گردانده است.
به طلحه و زبير فرموده:
شما مرا به قبول خلافت وادار گرديد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة... و
لكنّكم دعوتمونى اليها و حملتمونى عليها» خ 205، 322.
احتمال
به معنى حمل است و نيز
به معنى چشم پوشى و عفو آيد و نيز به معنى صبر به كار رود چنانكه فرموده: «و
البشاشة حبالة المحبّة و الاحتمال قبر العيوب» حكمت 6، آن در اينجا شايد به معنى
چشم پوشى باشد گر چه
محمد عبده تحمّل اذيت
گفته است
يعنى گشاده روئى كمند
محبت و چشم پوشى قبر عيبهاى مردم است. حامل، حمل كننده: حمّال مبالغه آن است آنحضرت
در رابطه با خوارج به ابن عباس مىنويسد: «لا تخاصمهم بالقران فانّ القرآن فانّ
حمّال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسّنة...» نامه 77، 465 يعنى با خوارج
با قران احتجاج مكن كه آن معانى زيادى را حمل مىكند اگر با يكى استدلال كنى خصم به
آن ديگرى مىچسبد، ولى با آنها با سنت احتجاج كن. حَمَّالَةَ الْحَطَبِ چنانكه در
قرآن مجيد نيز آمده ظاهرا لقب «امّ جميل» زن ابو لهب، خواهر ابو سفيان است كه
آنحضرت به معاويه مىنويسد: «و مناّخير نساء العالمين و منكم حمّالة الحطب» نامه
28، 387 و در «سده» يا «حلف» گذشت، حمل (مثل شرف) در «لبث» خواهد آمد.
حمم
اين مادّه به معانى
زيادى در «نهج» به كار رفته كه ذيلا ياد آورى مىشود، اول به معنى تقدير و
اندازهگيرى «حمّ الامر» به صيغه مجهول يعنى مقدر شد، چنانكه فرموده: «و الله لو لا
رجائى الشهادة عند لقائى العدوّ و لو قد حمّ لى لقاؤه لقرّبت ركابى ثم شخصت
عنكم...» خ 119، 176، ظاهرا «لو» به معنى تمنّى و آرزوست، يعنى به خدا قسم اگر نبود
اينكه به وقت ملاقات دشمن اميد شهادت دارم، شتر خويش را نزديك كرده و سوار شده و از
شما دور مىگشتم، ايكاش لقاء دشمن كه منجّر به شهادت باشد براى من مقدّر مىشد. دوم
«حمام» به فتح اول به معنى كبوتر چنانكه فرموده: «فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام
و هذا نعام دعا كلّ طائر باسمه و كفل له برزقه» خ 185، 272.
سوم حمام- به كسر اول-
به معنى مرگ، در رابطه با مالك اشتر به محمد بن ابى بكر مىنويسد: انّ الرجل الذى
كنت و ليّته امر مصر كان رجلا لنا ناصحا... فلقد استكمل ايامّه و لاقى حمامه و نحن
عنه راضون» نامه 34، 407 مرديكه حكومت مصر را به او واگذار كرده بودم، خير خواه ما
بود، روزهايش را بآخر رسانيد و مرگش را ملاقات كرد ما از وى راضى هستيم.
حمّة
با فتح و تشديد:
چشمهايكه از آن، آب گرم مىجوشد، درباره نماز فرموده:
«و شبهّها رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بالحمّة تكون على باب الرجل فهو يغتسل منها فى اليوم
و الليلة خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن» خ 199، 316 رسول خدا ص نماز را
به چشمه گرمى تشبيه كرده كه در كنار خانه مرد است و او هر روز پنج بار در آن خودش
را مىشويد. ديگر اميد به ماندن چرك در بدن او نيست.
حميم
آب داغ و نيز خويش
انسان كه در حمايتش داغ است، در رابطه با قيامت فرموده: «فلا شفيع يشفع و لا حميم
ينفع و لا معذرة تدفع» خ 195، 310 «فوارس مثل أرمية الحميم» خ 25، 67، سيد رضى
فرموده: ارميه جمع رمىّ به معنى ابر، منظور از حميم در اينجا وقت تابستان است و در
خ 83 آمده: «نزول الحميم» كه منظور آب جوشان جهنم است.
حامّة
قرابت مخصوص و خواص، به
مالك اشتر مىنويسد: «و لا تقطعنّ لاحد من حاشيتك و حامتّك قطيعة» نامه 53، 441 به
كسى از اطرافيان و خواصت تيولى معين نكن.
حمى
حرارت شديد.
راغب گويد: آن حرارتى
است كه از فلزّات داغ كرده و از بدن بر خيزد. و نيز به معنى منع آيد
«حمى الشىء من الناس: منعه عنهم»
از اين ماده پانزده
مورد در «نهج» آمده است در خ 97، 142 آمده: «حمى الضراب» يعنى زد و خورد در جنگ شدت
يافت، در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «طبيب دوّار بطبّه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه يضع ذلك حيث
الحاجة اليه» خ 108، 156، آنحضرت طبيبى است كه طبّ خويش را به همه جا مىبرد،
مرهمهاى خود را آماده كرده و آلتهاى داغ كردن را سرخ كرده هر جا كه حاجت بيند مرهم
مىنهد و داغ مىگذارد.
در جريان عقيل آمده است كه «فاحميت له حديدة... احماها انسانها للعبه» خ 224، 347
كه در «ثكل» گذشت.
حماية
به معنى دفاع و منع است
كه عبادت اخراى يارى كردن باشد چنانكه فرموده: «عباد الله انّ تقوى الله حمت اولياء
الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته» خ 114، 169، بندگان خدا، تقواى خدا دوستانش را
از حرامهايش منع كرده و خوف او را در دلهايشان ملازم نموده است. در رابطه با حادث
بودن موجودات فرموده: «منعتها «منذ» القدمة و حمتها «قد» الازليّة و جنّبها «لو لا»
التكملة بها تجلّى صانعها للعقول» «منذ» براى ابتداء زمان و «قد» براى تقريب ماضى
به حال و «لو لا» براى نبودن شىء به علت وجود شىء ديگر است، صدق اين سه كلمه. بر
آلات و موجودها آنها را از قديم و ازلى بودن و كامل بودن باز مىدارد، چنانكه
مشروحا در لفظ جلاله «الله» گفته شد، يعنى اينكه صدق مىكند كه بگوئيم از چه زمان
پيدا شدهاند مانع قديم بودن آنهاست، و صدق لفظ «قد» كه صحيح است گفته شود «قد
وجدت» آنها را از ازلى بودن مانع ميشود و اينكه حق است كه بگوئيم هر گاه علّتى آنها
را به وجود نياورده بود موجود نمىشدند آنها را از عدم نياز و كمال كنار كرده است.
حمة
سمّ يا نيش زنبور و مار
و عقرب و نحو آن تاء آن عوض از واو يا «ياء» است زيرا كه اصل آن «حمو يا حمى»
مىباشد. و آن سه بار در «نهج» آمده است در رابطه با تقوى فرموده: «الا و بالتقوى
تقطع حمة الخطايا و باليقين تدرك الغاية القصوى» خ 157، 221 بدانيد با تقوى قطع
مىشود نيش خطاها و سطوت آنها و با يقين به دست مىآيد نتيجه نهائى. و درباره
منافقان فرموده: «فهم لمة الشيطان و حمة النيران» خ 194، 308، آنها گروه شيطان و
نيش و شعله آتش هستند و درباره گروه زبير و عايشه فرموده: «فيها الحمأ و الحمة» كه
در «حما» گذشت «حاميه» جوشان، «محماة» داغ شده كه در خ و 137 و 194 آمده است.
حميّة
اين كلمه 9 بار در
«نهج» به كار رفته و به معنى خوددارى، امتناع و غيرت است كه از غصب سرچشمه مىگيرد،
اگر از براى حق باشد پسنديده و اگر از براى باطل باشد مذموم است در مذمت يارانش
فرموده: «لله انتم امادين يجمعكم و لا حميّة تشحذكم» خ 180، 259، خدا را به نظر
آوريد آيا دينى نداريد كه جمعتان كند و غيرتى نداريد كه تكانتان دهد و تيزتان كند.
و درباره سجده نكردن شيطان فرموده: «اعترته الحميّة و غلبت عليه الشقوة» خ 1، 42
حندس
به كسر اوّل و سكون دوم
و كسر سوّم: شب بسيار ظلمانى:
«الحنديس: الليل الشديد الظلمة»
جمع آن حنادس آيد كه سه
بار در «نهج» يافته است در رابطه با خلقت آسمانها فرموده: «لم يمنع ضوء نورها
ادلهمام سجف الليل المظلم و لا استطاعت جلابيب سواد الحنادس ان تردّ ما شاع فى
السموات من تلألؤ نور القمر» خ 18، 261 ادلهمام شدت ظلمت. سجف جمع سجاف به معنى
پرده، و جلابيت جمع جلباب به معنى ملحفه است يعنى نور آسمانها را مانع نشد تاريكى
پردههاى شب تاريك و جلبابهاى ظلمت شبهاى ظلمانى قادر نشدند كه ردّ كنند آنچه را كه
از نور قمر در آسمانها گسترده شده است (چه بليغ است كلام امام (عليه السلام) و چه نارساست ترجمه من)
درباره مرگ فرموده «و حنادس غمراته» خ 230،
352 و نيزا «فى حنادس جهالته» خ 192 كه منظور تاريكيهاست.
حنف
احنف بن قيس كه نامش
فقط يك دفعه در «نهج» آمده است از اصحاب رسول خدا و امير المؤمنين و
امام حسن (عليهم السلام) است نام اصلىاش ضحاك و از قبيله تميم مىباشد، كشّى در رجال خويش
فرموده به احنف بن قيس گفتند: تو زياد روزه مىگيرى جواب داد: آنرا براى شرّ روز
بزرگى آماده مىكنم، بهر حال امام (صلوات اللّه عليه)
خطاب به او فرموده: «يا احنف كانّى به و قد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا
لجب و لا قعقعة لجم...» خ 128، 185 كه در «حمحمه» مشروحا گذشت.
حنيف
عثمان بن حنيف انصارى
كه نامش دو بار در «نهج» ياد شده از اصحاب آنحضرت است علّامه در رجال خويش از فضل
بن شاذان نقل كرده: او از سابقين است كه بعد از
جريان سقيفه به امام (عليه السلام) برگشتند. آن
شخص بزرگوار عامل آنحضرت در «بصره» بود، و آنگاه كه طلحه و زبير و عايشه به بصره
آمدند، به او غدر كرده، موى صورتش را كنده و از بصره بيرونش نمودند و با آن حال به
محضر امام آمده و جريان را نقل كرد.
به هر حال به آنحضرت
خبر رسيد كه عثمان بن حنيف را در بصره به ميهمانى دعوت كردهاند و او به آن ميهمانى
كه نبايد واليان در سر چنان سفرهاى بنشينند، رفته است، حضرت خطاب به وى نوشت::
«اما بعد يا بن حنيف: فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك إلى مأدبة فاسرعت
اليها، تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم
عائلهم مجفّو و غنيّهم مدعوّ» نامه 45، 416 «مأدبة» (به ضمّ دال و فتح آن) طعامى
است كه براى عروسى يا ميهمانى تهيّه مىشود، يعنى اى پسر حنيف به من خبر رسيد كه
جوانى از اهل بصره تو را به ميهمانى دعوت كرده و تو شتابان به آن رفتهاى، طعامهاى
رنگارنگ و دلچسب براى تو خواسته شده و كاسههائى پر از غذا پيش تو آورده مىشده، من
فكر نمىكردم كه تو رفتن به طعام قومى را اجابت كنى كه فقيرشان رانده شده و
ثروتمندشان دعوت شدهاند. و در آخر آن فرمايد: «فاتقّ الله يا بن حنيف و لتكفف
اقراصك ليكون من النار خلاصك» ص 420 از خدا بترس اى پسر حنيف، قرصهاى نانت تو را
كفايت كند تا از آتش خلاص شوى.
حنن
حنان: مهربانى. حنين:
شوق. و ناله و گريه شديد، از اين ماده هشتاد مورد در «نهج» آمده است، در دعاى
استسقاء فرموده: «اللهم... هامت دوابّنا... و عجّت عجبح الثكالى على اولادها و ملّت
التردّد فى مراتعها و الحنين الى مواردها اللهم فارحم انين الآنّة و حنين الحانّة»
خ 115، 171، خدايا چهارپايان ما تشنه شدند، و از عطش ضجه كردند مانند ضجّه مادر بچه
مرده بر بچههاى خود، و خسته شدند از كثرت رفت و آمد به چراگاه و خسته شدند از شوق
به محلهاى معتاد خويش. خدايا رحم كن ناله ناله كنندگان و گريه گريه كنندگان را.
در رابطه با رفتار با
مردم فرموده: «خالطوا الناس مخالطة ان متّم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنّوا اليكم»
حكمت 10 با مردم چنان معاشرت كنيد كه اگر با آن مرديد بر شما گريه كنند و اگر
مانديد به شما راغب و شائق باشند. و نيز در نامه عثمان به حنيف از شاعرى نقل كرده
كه گويد: «و حسبك داء ان تبيت ببطنة و حولك اكباد تحنّ الى القّد» نامه 45، 418
«تحنّ» به معنى شوق و آرزو و «قدّ» تكّه پوست دباغى نشده است. يعنى اين درد براى تو
كافى است كه با شكم پر بخوابى، حال انكه در اطراف تو جگرهائى است كه شائق تكّهاى
از پوست دباغى نشده است يعنى چيزى براى خوردن پيدا نمىكنند.
حنو
خم شدن. همچنين است
انحناء، در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام)
فرموده: «و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه» خ 2،
48 آنها كهفها و معادن كتابهاى خدا و كوههاى دين خدا هستند به وسيله آنها خمى پشت
دينش را راست كرد و لرزش مفاصل آنرا از بين برد.
حان
خم كننده جمع آن حانون
آيد: چنانكه درباره اهل تقوى فرموده: «فهم حانون اوساطهم مفترشون لجباههم و اكفّهم
و ركبهم» خ 193، 304، ظاهرا ترجمه چنين باشد: آنها در شب بدن خود را خم كنندگانند و
ايستادگانند بر وسطهاى بدن (حال ركوع) و فرش كنندگانند به زمين پيشانيها و دستها و
زانوهايشان را.
حوانى
جمع حانيه است. در
رابطه با تغيير حالات فرموده: «فهل ينتظر اهل مضاضة الشّباب الّا حوانى الهرم» خ
83، 110، آيا اهل شادابى جوانى جز قامت خم كنندههاى پيرى را انتظار دارند كمان را
به علت خم شدن «حنيّه» گفتهاند در مذمت يارانش فرموده: «أقوّمكم غدوة و ترجعون
الىّ عشية كظهر الحنية» خ 97، 142، شما را صبحگاه راست مىكنم، شبانگاه پيش من بر
مىگرديد مانند پشت كمان.
حنو
به كسر اول: طرف و جانب
و آن چهار بار در «نهج» آمده است. در رابطه با خلقت آدم (عليه السلام) فرموده:
«فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول» خ 1، 42،
خداوند از آن تربت شكلى ساخت كه داراى اطراف و وصلها و اعضاء و مفصلها بود، و
درباره اشخاص تابع حق ولى بىدرك فرموده: «بلى اصبت... منقادا لحملة الحق لا بصيرة
له فى احنائه» حكمت 147 بلى پيدا كردم... مطيع حاملان حق را كه بصيرتى در اطراف حق
نداشتند.
حوب
- به فتح اول و ضمّ آن- گناه. و آن سه بار در «نهج» آمده است، درباره آدم سليم
القلب فرموده: فطوبى لذى قلب سليم اطاع من يهديه... و استفتح التوبة و اماط الحوبة»
خ 214، 331 يعنى باب توبه را بر خود باز كرده و گناه را از خود كنار نموده است ايضا
در خ 83 «و انفساح الحوبة». و نيز فرموده: «اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم
اساء رجل الظّن برجل لم تظهر منه حوبة فقد ظلم» حكمت 489، در بعضى نسخهها به جاى
حوبه «خزية» آمده است.
حوت
ماهى. جمع آن حيتان است
كه فقط يكبار در «نهج» آمده است در رابطه با خلقت انواع مخلوقات فرموده: «و سبحان
من أدمج قوائم الذّرة و الهمجة الى ما فوقهما من خلق الحيتان و الفيلة» خ 165، 239
پاك و منزه است خدائيكه پاهاى مورچههاى ريز و پشههاى ريز را در آنها قرار داد تا
به مخلوقى بالاتر از آن دو مانند ماهيان و فيلها.
حوج
حاجت، نياز، احتياج.
راغب گويد: حاجت نياز
است به شىء با دوست داشتن آن
و ظاهرا لفظ حاجت هم
مصدر آمده به معنى نياز داشتن و هم اسم به معنى محتاج اليه از اين ماده موارد زيادى
در «نهج» آمده است.
آنگاه كه مروان بن حكم
را با شفاعت حسنين (عليهم السلام) آزاد كرد،
گفتند، آيا نمىخواهيد بيعت كند فرموده: «أ و لم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى
فى بيعته انّها كفّ يهوديه لو بايعنى بكفّه لغدر بسبّته» خ 73، 102، آيا بعد از قتل
عثمان. بر من بيعت نكرد احتياجى به بيعت او ندارم دست او مانند دست يهودى (عهد شكن)
است اگر باد دستش بيعت كند. با مقعدش (يعنى در پنهانى) غدر خواهد كرد.
حوائج
محتاج اليهها. در يك
كلمه طلائى فرموده: «يا جابر من كثرت نعم الله عليه كثرت حوائج الناس اليه فمن قام
لله فيها بما يجب فيها عرضّها للدوام و البقاء...»
حكمت 372 اى جابر هر كس
نعمتهاى خدا بر او زياد شد، حاجات مردم به او زياد مىشود هر كس در آنها به واجب
خود (قضاى حوائج) قيام كند، آنها را در معرض بقا قرار داده است.
حوذ
راندن. احاطه. استحواذ:
غلبه و تسلط و آن تنها يكبار در «نهج» آمده است درباره ملائكه فرموده است: «لم
يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشيطان عليهم» خ 91، 131 درباره خدايشان اختلاف
نكردهاند با تسلط شيطان بر آنها.
حور
(به فتح اوّل) رجوع.
«الحور: الرجوع. ما حار جوابا اى مارّد جوابا»
لازم و متعدى آمده است،
به معنى تحيّر نيز مىباشد، از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است، در رابطه با
انسان در شكم مادر فرموده: «تمور فى بطن امّك جنينا لا تحير دعاء و لا تسمع نداء» خ
163، 233 به طور مارپيچ در شكم مادرت حركت مىكردى، قدرت ردّ دعوتى را نداشتى و
ندائى را نمىشنيدى «احاره» به معنى ردّ است،
عبده آنرا «قدرت خواندن
نداشتى» معنى كرده است.
در ملامت يارانش
فرموده: «اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم دارت اعينكم... يرتج عليكم حوارى فتعمهون و
كأّن قلوبكم مألوسة» خ 34، 78 «حوار» مراجعه در كلام و ردّ آن به يكديگر است يعنى:
چون شما را به جهاد دشمنتان مىخوانم چشمانتان در كاسه سر به دوران مىافتد، مكالمه
و خطاب من به شما بسته و نامعلوم مىشود، سرگردان مىشويد، گوئى قلوبتان آميخته با
جنون است «لا يتحاورون» خ 161، 231 يعنى با هم گفتگو و ردّ كلام ندارند «محار» محلّ
رجوع. چنانكه در خ 83، 114 آمده: «هل من مناص... او فرار او محار ام لا».
حوز
جمع كردن: ضمّ كردن
نسبت به خود:
«حازه حوزا: ضمّه و جمعه»
از اين ماده دوازده
مورد در «نهج» يافته است. آنحضرت به مصقلة بن هبيره فرماندار فرارى مىنويسد:
«بلغنى... انك تقسم فىء المسلمين الذى حازته رماحهم و خيولهم... فيمن اعتامك من
اعراب قومك» نامه 43، 415، به من خبر رسيد تو غنيمت مسلمين را كه نيزهها و اسبهاى
آنها جمع كرده ميان قوم خود كه تو را انتخاب كردهاند تقسيم مىكنى. و به عثمان بن
حنيف مىنويسد: «فو الله ما كنزت من دنياكم تبرا... و لا حزت من
ارضها شبرا» نامه 45،
417 به خدا قسم از دنيايتان ريزه طلائى گنج نكرده و از زمين آن به قدر وجبى حيازت
ننمودهام. «حيزت عنّى الشهادة» خ 156، 220 يعنى خدا از من حيازت كرد و به من
نرسيد. «انحياز» اگر با «عن» باشد به معنى عدول و اگر با «الى» باشد به معنى ميل
است، ترك موضع، هزيمت نيز گفتهاند. در بعضى از ايام صفين به ياران خويش فرمود: «و
قد رأيت جولتكم و انحيازكم عن صفوفكم تحوزكم الجفاة الطغام و اعراب اهل الشام...» خ
107، 155 حركت و كنار رفتن از صفوفتان را ديدم كه تهى مغزان و اوباش اعراب شام شما
را از موضع خود كنار مىزدند به دنبال آن فرموده: «و لقد شفى و حاوح صدرى ان رأيتكم
بآخرة تحوزونهم كما حازوكم»، «حاز» در اين محلها با تقدير «عن» به معنى كنار زدن و
كنار شدن است.
حوزه
ناحيه. و آنچه مالك
براى خود حيازت و حفظ مىكند و آن سه بار در «نهج» آمده است آنگاه كه عمر با آنحضرت
درباره رفتن خودش به جنگ روم مشورت كرد، فرمود: «و قد توكّل الله لاهل هذا الدين
باعزاز الحوزة و ستر العورة» خ 134، 192 خداوند وكيل شده براى اهل اسلام باينكه
مركزيت آنها را عزيز و قوى گرداند و ضعف آنها را بپوشاند. در رابطه با ابو بكر كه
عمر را جانشين كرد فرموده: «فصّيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها» خ 3،
48 حلافت را در ناحيه خشنى قرار داد كه زخمش شديد مىشد، و رفتارش خشن يعنى خشونتش
به زخم شديدى مىانجاميد.
حوش
سوق دادن.
«حاش الابل: ساقها»
«حاش» كلمه استثناء است از اين ماده دو مورد بيشتر در «نهج» يافته نيست. «انّ الله
سبحانه وضع الثواب على طاعته... حياشة لهم الى الجنّة» حكمت 368 خداوند سبحان ثواب
را بر طاعت خويش قرار داده... براى سوق بندگان به بهشت. به معاويه مىنويسد: «حاش
لله ان تلى للمسلمين بعدى صدرا او وردا» نامه 65، 456 از خدا بدور كه بعد از من به
ولايت مسلمين برسى در رجوع از آبى و يا در اشراف به آبى.
حوص
دوختن.
«حاص الثوب: خاطه بلا رقعة»
و آن فقط يكبار در
«نهج» آمده است در مذمت يارانش فرموده: كم اداريكم كما تدارى... الثياب المتداعية
كلما حيصت من جانب تهتّكت من اخر» خ 69، 98، چقدر مدارا كنم با شما آنطور كه مدارا
مىشود با لباسهاى مندرس كه هر وقت از جانبى دوخته شود از جانب ديگرى پاره مىگردد.
حوض
محّل جمع شدن آب، در
اصل به معنى جمع كردن است:
«حاض الماء: جمعه»
و آن شش بار در «نهج»
آمده است، ظاهرا درباره قوم طلحه و زبير و عايشه فرموده است: «و ايم الله لأفرطنّ
لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه و لا يعودون اليه» خ 10، 54، به خدا قسم براى
آنها حوضى پر مىكنم كه خودم كشنده آب آن هستم نه از آن بر مىگردند و نه به آن بر
مىگردند، منظور حوض بلا و مصيبت است.
در رابطه با بيعت خويش
فرموده: «ثمّ تداككتم علّى تداكّ الابل الهيم على حياضها» خ 229، 350، سپس ازدحام
كرديد بر من مانند ازدحام شتران عطشان بر حوضهايشان.
حوط
فرا گرفتن. حائط
ديواريست كه مكان مخصوصى را احاطه كرده است، به معنى حفظ نيز استعمال مىشود، اين
ماده شانزده بار در «نهج» به كار رفته است.
«نستغفره ممّا احاط به علمه و احصاه كتابه» خ 114، 169
حوك
به فتح اول: بافتن.
«حاك الثوب: نسجه»
از اين ماده دو مورد در
«نهج» يافته است آنحضرت به معاويه مىنويسد: «و قد اتانى كتاب منك ذو افانين من
القول ضعفت قواها عن السلم و اساطير لم يحكها منك علم و لا حلم» نامه 65، 456، به
من از تو نامهاى رسيد كه داراى راههاى گوناگونى بود و نيروهايش از مسالمت ضعيف و
خرافههائى است كه نه علمى آنها را بافته است و نه عقلى. روزى آنحضرت بالاى منبر
صحبت مىكرد، اشعث بن قيس گفت يا امير المؤمنين اين گفتار بر عليه شماست نه بر له
شما، حضرت بر وى فرياد كشيد و فرمود: «ما يدريك ما علّى ممّالى عليك لعنة الله و
لعنة اللاعنين حائك ابن حائك منافق ابن كافر...» خ 19، 61، تو چه مىدانى چه چيز بر
عليه من است از چيزيكه بر له من است، لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان بر تو باد.
جلولا پسر جلولا، منافق پسر كافر، ظاهرا تعبير
با جلولا اشاره به كم عقلى و بىخردى است، محمد عبده نقل كرده: اهل يمن با «حياكة»
تعريض مىكنند، اشعث بن قيس از اهل يمن «بنى كنده» است، صفوان بن يحيى در ذم آنها
گفته در ميان اهل يمن نيست مگر بافنده برد يمنى، يا دباغ پوست، يا تربيت كننده
ميمون، زنى بر آنها حكومت كرد، موشى سبب غرق آنها شد (كه سدّ مأرب را سوراخ كرد) و
هدهدى سليمان را بر آنها هدايت كرد.
حول
تغيير يافتن و انفصال.
راغب گويد: اصل حول
تغيير شىء و جدا شدن آن از ديگرى است، به اعتبار تغيّر گوىند: «حال الشىء يحول»
و باعتبار انفصال گويند: «حال بينى و بينه»
«سال» را به علت متغّير و منقلب شدن حول گويند، حال انسان همان امور يعنى امور
متغيّره در نفس و جسم و مال است مانند «صحت، شادى ثروت و...» از اين ماده بطور وفور
در «نهج» آمده است، در رابطه با شكر نعمت و بذل آن فرموده: «انّ للّه عبادا يختصّهم
الله بالنعم لمنافع العباد فيقرها فى ايديهم ما بذلوها، فاذا منعوها نزعها منهم ثم
حوّلها الى غيرهم» حكمت 425. در وصف حق تعالى فرموده: «الذى لا يحول و لا يزول» خ
184، 273، نه تغيير مىيابد و نه فانى مىشود.
حول
طرف، طرف شىء را حول
گويند كه مىتواند به آن متحول شود و بر گردد، در رابطه با بيعت خويش فرموده:
«مجتمعين حولى كربيضة الغنم» خ 3، 49 در اطراف من اجتماع كرده بودند مانند اجتماع
گوسفندان در رفتن به آب «حوّل» مثل سنّت در «ودع» خواهد آمد.
حول
به معنى قدرت نيز آيد
در اقرب الموارد
فرموده: «الحول...: القوه و القدرة على التصرف»
ظاهرا مراد از «حول
الله» قدرت خداوندى است «الحمد لله الذى علا بحوله و دنا بطوله» خ 83، 107 حمد خدا
را كه با قدرت خويش از تمام مخلوق برتر است و با بذل و عطاى خويش به بندگان نزديك
شده است.
محاوله
اراده و خواستن:
«حاوله: اراده»
آنحضرت به معاويه
مىنويسد: «و انك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى السطور...» نامه 73، 462 كه در «حلم»
گذشت.
استحاله
حال به حال شدن و محال
شدن
«استحال الشىء: تحول من حال الى حال. و صار محالا»
در كلام عجيبى فرموده:
«الناس منقوصون مدخولون الّا من عصم الله... و يكاد اصلبهم عودا تنكؤه اللّحظة و
تستحيله الكلمة الواحدة» حكمت 343 مردم از كمال خويش ناقص شده و از عقل خويش مريضند
مگر آنانكه خدا حفظ كرده است... آنكه در دينش محكمتر است، نزديك است كه نگاهى زخم
او را منفجر كند، و كلمه واحدى او را از رأيش بر گرداند.
احتيال
حيله و تدبير كردن و
كار را از وجهى به وجهى بر گرداندن در رابطه با خدا فرموده: «لم يذرء الخلق باحتيال
و لا استعان بهم لكلال خ 195، 309، مخلوق را با تدبير و تفكر خلق نكرده و براى از
بين بردن ملال و رنجى از آنها كمك نگرفته است.
حائل
متحوّل شونده درباره
دنيا به حارث اعور مىنويسد: «و كلّها حائل مفارق» نامه 69، 459.
حوم
گرديدن. دور زدن
«حام الطائر حول الماء: داربه»
از اين ماده سه مورد در
«نهج» يافته است. درباره فتنهها فرموده: «ان الفتن اذا اقبلت شبهّت و اذا ادبرت
نبهّت ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات يحمن حوم الرياح» خ 93، 137، فتنهها به وقت
آمدن به حق مشتبه شوند و چون برگردند متنّبه مىگردند، در وقت رو آوردن
ناشناختهاند و بعد از رفتن شناخته مىشوند، مانند بادها در اطراف انسانها دور
مىزنند
«حومة الذل» يعنى ذلّت بزرگ چنانكه در خ 192 آمده است.
حوى
جمع كردن. مالك شدن.
احراز كردن:
«حوا الشىء: جمعه، ملكه، احرزه»
از اين ماده چهار مورد
در «نهج» يافته است: در وصف خدا فرموده: «لا يشغله شأن و لا يغيّره زمان و لا يحويه
مكان و لا يصفه لسان» خ 178، 256 و نيز فرموده: «و لا محجوب فيحوى خ 163، 232 مستور
نيست تا در مكانى جمع شود.
حيد
ميل و عدول.
«حاد عن الطريق حيدا: مال عنه و عدل»
چهار مورد از اين ماده
در «نهج» آمده است. بعد از شبيخون ضحاك بن قيس در مذمّت يارانش فرموده: «تقولون فى
المجالس كيت و كيت فاذا جاء القتال قلتم حيدى حياد» خ 29، 73 «حيدى» امر مؤنث است
از «حيد»، «حياد» به فتح اول و ضم آن به معنى شىء است، مراد از در اينجا
ظاهرا جنگ است يعنى اى جنگ از من دور شو، بقول بعضى «حياد» مبنى بر كسر و بقولى اسم
فعل است يعنى: اى جنگ دور شو، دور شو.
محمد عبده گويد: آن سخن
فرار كننده از جنگ است، يعنى در مجالس مىگوئيد: چنين چنين مىكنيم و چون جنگ آيد
گوئيد: اى جنگ از من دور شو
و در وصف دنيا فرموده:
و الجحود الكنود و العنود الصّدود و الحيود الميود، حالها انتقال و وطأتها زلزال» خ
191، 285 انكار كننده، ناسپاس، شديد العناد، بسيار مانع شونده، بسيار كنار رونده و
بسيار مضطرب و ناپايدار است، حالش انتقال از كسى به كسى و قدم گذاشتن او لرزش
مىباشد. به معاويه مىنويسد: و هى كافرة جاحدة او مبايعة حائدة» نامه 10، 371،
دعوت تو كفر است و انكار يا بيعت كردن و كنار شدن از بيعت است و در مذمت يارانش
فرموده: «طعّانين، عيّابين، حيّادين روّاغين انه لا غناء فى كثرة عددكم مع قلة
اجتماع قلوبكم» خ 119، 176 يعنى طعنه زنانيد، عيب جويانيد. كنار شوندگانيد. فرار
كنندگانيد، فائدهاى در كثرت شما نيست كه قلوبتان متحد نشده است.
حير
و حيران: سرگردانى.
«حار حيرا و حيرانا: جهل وجه الصواب. تردّد لا يدرى كيف يجرى»
از اين ماده 28 مورد در
«نهج» يافته است، آنحضرت به حارث بن حوط فرمود: «يا حارث انكّ نظرت تحتك و لم تنظر
فوقك فحرت...» حكمت 262 يعنى متحير و سرگردان شدى مشروح آن در (ح ر ث) گذشت.
استحاره
نيز به معنى اضطراب و
تحير و سرگردانى است، درباره مركزيت خودش فرموده: و انّما انا قطب الرّحا تدور علّى
و انا بمكانى فاذا فارقته استحار مدارها» 119، 176، من مانند قطب سنگ آسيا هستم، آن
بر دور من مىگردد در حاليكه من در محلّ خود هستم و چون از محل خود كنار شوم گردش
آن مضطرب شود.
حيران
وصف نيز آيد به معنى
سرگردان، جمع آن حيارى است به خوارج فرمايد: استعدوا للمسير الى قوم حيارى عن الحق
لا يبصرونه» خ 125، 182، منظور از «حيارى» اهل شام است.
حيّز
مكان، اصل آن (حوز) است
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با حق تعالى
فرموده: «و من قال أين فقد حيّزه» خ 152، 212 هر كس گويد: خدا كجاست پس او را در
مكان قرار داده است، در شكايت از قريش فرموده: «انّ الله اختارنا عليهم فادخلناهم
فى حيّزنا» خ 33، 77، خدا ما را اختيار كرد بر آنها ما آنها را در مكان خود داخل
كرديم، به دو نفر از فرماندهانش مىنويسد: «و قد امّرت عليكما و على من فى حيّزكما
مالك بن الحارث» نامه 13، 372 منظور از «حيزّ» پايگاه و قرارگاه است.
حيص
عدول و كنار شدن.
«حاص عنه حيصا: عدل و حاد»
از اين ماده سه مورد در
«نهج» آمده است، «محيص» محل فرار، شايد مصدر ميمى هم باشد: «انت الابد فلا امدلك و
انت المنتهى فلا محيص عنك» خ 109، 158، خدايا تو جاودانى مدتى براى تو نيست و تو
آخرى، فرارگاهى از تو نيست، اين لفظ در خ 152 و نامه 77 نيز آمده است.
حيض
خون قاعدگى. آن فقط
يكبار در «نهج» ديده مىشود در خ 80، 106 در رابطه با زنان فرموده: «فامّا نقصان
ايمانهنّ فقعودهنّ عن الصلوة و الصيام فى ايام حيضهنّ» كه مشروح آن در «نساء» خواهد
آمد.
حيف
به فتح اول: ظلم.
«حاف عليه: جار و ظلم»
اين لفظ هشت بار در
«نهج» ديده مىشود به محمد بن ابى بكر مىنويسد: «و آس بينهم... حتى لا يطمع
العظماء فى حيفك لهم و لا ييأس الضعفاء من عدلك عليهم» نامه 27، 383 ميان مردم
مساوات بر قرار كن تا بزرگان در ظلم تو به نفع آنها طمع نكنند و ضعفاء از عدل تو
نسبت به آنها مأيوس نشوند و نيز در نامه 46، 421 عين همين عبارت آمده است.
آنگاه كه شنيد ياران
معاويه به شهر انبار شبيخون زدهاند به تنهائى به لشكرگاه نخيله آمد، مردم از پى
رسيده خواهش كردند كه خودش نرود و آنها بروند در ضمن كلامى فرمود: «ان كانت الرعايا
قبلى لتشكو حيف رعاتها و انّنى اليوم لا شكو حيف رعيّتى» حكمت 261 اگر رعيتهاى پيش
از من از ظلم پيشوايان شكايت مىكردند من امروز از ظلم رعيت نسبت به من شكايت
مىكنم.
حيق
احاطه و فراگرفتن:
«حاق به: احاط به»
اين لفظ فقط يكبار در
«نهج» آمده است، آنگاه كه به جنگ نهروان مىرفت، بعضى از يارانش گفت يا امير المؤمنين من از
علم نجوم مىفهمم كه اگر در اين ساعت حركت كنيد به مراد خود نخواهيد رسيد فرمود:
«اتزعم انّك تهدى الى الساعة التى من سار فيها صرف عنه السؤء و تخوّف من الساعة
التى من سار فيها حاق به الضّر فمن صدقّك بهذا فقد كذّب القرآن...» خ 79، 105 «حاق
به الضر» يعنى احاطه مىكند او را ضرر و شكست.
حيل
اصل آن «حول» است كه
گذشت «حيلة» اسم است از احتيال كه به معنى تدبير و به كار بردن فكر است، پس «حيله».
به معنى چاره است اين لفظ دوازده بار در «نهج» آمده و در حيله بدو خوب به كار رفته
است، در رابطه با اهل غدر فرموده: «و نسبهم اهل الجهل فيه الى حسن الحيلة» خ 41،
83، جاهلان آنها را به حسن چاره نسبت دادهاند، راجع به گذشت دنيا فرموده: «و قد
أدبرت الحيلة و اقبلت الغيلة» خ 191، 285 چاره پشت كرده و شرّ مخفى رو نموده است،
جمع حيله حيل بر وزن عنب است چنانكه فرموده: من أومأ الى متفاوت خذلته الحيل» حكمت
403 هر كس اشاره كند به دور شده، چارهها او را خوار مىكند. محمد عبده گويد: يعنى:
هر كس چيزهاى بعيد و مشكل را بطلبد به حاجت خود نرسد
حين
وقت
راغب گويد: حين وقت
رسيدن و حصول شىء است و آن مبهم است. و با مضاف اليه معلوم مىگردد. به معنى مدّت،
سال، آن و مطلق زمان مىآيد جمع آن «احيان»
است، آنحضرت به دنيا
فرمايد: «لا حان حينك هيهات غرّى غيرى» حكمت 77 نيايد ان وقت تو كه مرا اغفال كنى،
هيهات كه به تو فريفته شوم، ديگرى را مغرور كن. راجع به قبل و بعد از خلقت فرموده:
بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان» خ 186، 276.
حىّ
زنده. حيات ضدّ موت و
حّى ضدّ مرده است آن در «نهج» به حد وفور آمده و در حيات و زندگى معروف و معنوى به
كار رفته است به خوارج فرموده: «فانّما حكمّ الحكمان ليحييا ما احيا القرآن و يميتا
ما امات القرآن» خ 127، 185.
حياء
شرم. «و لا ايمان
كالحياء و الصبر» حكمت 113
«استحياء: خجل شدن.»
در باره زهد خودش
فرموده: «و الله لقد رقعّت مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها» خ 160، 229 به خدا
قسم آنقدر اين لباس پشم خود را گفتم وصله كنند تا از وصله كننده خجل شدم. و نيز
فرموده: «لا تستح من اعطاء القليل فان الحرمان اقلّ منه» حكمت 67 از احسان كم خجل
مباش، نااميد كردن از آن كمتر است.
تحيّة
از خدا اكرام و احسان
است نسبت به بنده و ميان بندگان هر دعا و ثنا و تعارفى است كه شخص در روبرو شدن با
شخص ديگرى بر زبان مىآورد و آن در اصل مصدر «حيّاك الله» است، مثلا سلام كردن از
مصاديق تحيت است لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ
نور: 61، امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «اذا
حيّت بتحيّة فحىّ باحسن منها» حكمت 62، چون با تحيتى تحبّت شدى با بهتر از آن تحيت
كن، اگر كسى به تو گفت: السلام عليك. بگو السلام عليك و رحمة الله به بعضى از
فرمانداران نوشته: «و آس بينهم فى اللّحظة و النظرة و الاشارة و التحّية» نامه 46،
421.
حيوان
(بر وزن ضربان و جريان): هر ذى روح زنده را گويند خواه ناطق باشد يا غير ناطق و آن
سه بار در «نهج» آمده است، گاهى منظور از آن حيوان غير انسان است نظير: «قد تسمىّ
عالما و ليس به... فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان» خ 87، 119 و گاهى شامل
انسان نيز هست چنانكه درباره عجز از خلقت فرموده: «و لو اجتمع جميع حيوانها... على
احداث بعوضة ما قدرت على احداثها» خ 186، 275 و نيز فرموده: «ابتدعهم خلقا عجيبا من
حيوان و موات و ساكن و ذى حركات» خ 165، 235 كه درباره انسان و غير انسان و زنده و
مرده است.
و اينكه قرآن مجيد
فرموده: وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا عنكبوت: 64 مراد زندگى حقيقى و يا
زندگى است كه مرگ ندارد.
حىّ
محل مردم و موطن آنها
(و اسم قبيله) و آن دو بار در «نهج» آمده است آنحضرت به عامل زكات مىنويسد: «فاذا
قدمت على الحىّ فأنزل بمائهم من غيران
تخالط ابياتهم» نامه
25، 380، چون به محل قوم آمدى در كنار آب آنها نازل شو بىآنكه به منازلشان داخل
شوى. در نامه به اهل كوفه نوشته: «اما بعد فانّى خرجت من حيىّ هذا» نامه 57، 447.
حيّان
«و يوم حيّان اخى جابر» خ 3، 48 نام مردى است و در «جابر» گذشت.
حيّه
مار. جمع آن حيّات است
و آن چهار بار در «نهج» آمده است يكدفعه به صورت جمع و بقيّه به صورت مفرد: «مثل
الدنيا كمثل الحيّة ليّن مسّها و السّم الناقع فى جوفها» حكمت 119 كه در «جوف»
گذشت: «انّ الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)...
و انتم معشر العرب على شرّدين... بين حجارة خشن و حيّات صمّ» خ 26، 68 «خشن» جمع
خشناء و مارهاى كر (ناشنوا) كه از همه مارها بدترند زيرا كه صدا را نمىشنوند تا
فرار كنند يعنى خداوند محمد ص را بر انگيخت و شما اى جماعت عرب در بدترين دين (شرك)
بوديد، ميان سنگهاى سخت و مارهاى كر زندگى مىكرديد
و الحمد لله اوّلا و
آخرا. 14، 5، 1370