حفر
كندن. از اين لفظ ده
مورد در «نهج» به كار رفته است: گويند: بعد از قتل طلحه و زبير در ضمن كلامى به
جمعى چنين فرموده: «اقمت لكم على سنن الحقّ فى جوادّ المضلّة حيث تلتقون و لا دليل
و تحتفرون و لا تميهون» خ 4، 51 بپا داشتم براى شما هدايت را بر سنن حق در جادههاى
ضلالت در مكانى كه ملاقات مىكرديد ولى دليلى نداشتيد و حفر
مىكرديد ولى به آب نمىرسيديد.
ابن اثير در نهايه
گويد: به سم اسب حافر گويند كه وقت راه رفتن زمين را حفر مىكند
«حافر» در دو مورد از «نهج» به اين معنى آمده است آنگاه كه خبر شهادت مالك اشتر به
آنحضرت رسيد فرمود: «مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا و لو كان حجرا لكان صلدا
لا يرتقيه الحافر و لا يوفى عليه الطائر» حكمت 443.
يعنى: مالك از دنيا
رفت، چيست مالك اگر او را كوه حساب كنى كوهى بود در بلندى بينظير و اگر او را در
صلابت سنگ حساب كنى سنگى بود بسيار سخت، اسب تندرو به آن كوه بالا نتوان رفت، و
پرنده بلند پرواز به قلّه آن صعود نتوان نمود، درباره كعبه فرمود: «لا يزكوبها خفّ
و لا حافر و لا ظلف» خ 192، 293 منظور از «خف» شتران و از «حافر» اسبان و از «ظلف»
بقر و غنم است.
حفره
گودال كه سه بار در
رابطه با قبر در «نهج» به كار رفته است: «فكانّ كلّ امرء منكم قد بلغ من الارض منزل
وحدته و مخطّ حفرته» خ 157، 222
حفز
دفع (از پشت زدن و
انداختن)
«حفزه حفزا: دفعه من خلفه»
از اين ماده پنج مورد
در «نهج» آمده است در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهمّ... و انزل علينا سماء مخضلة
مدارا هاطلة يدافع الودق منها الودق و يحفز القطر منها القطر» خ 115، 172، خدايا بر
ما بارانى بفرست پر آب و شديد كه در آن باران، باران را و قطرهها، قطرهها را دفع
كند و براند. حفز، نسبت به معنى اوّلى با سوق دادن نيز مناسب است كه يك نوع دفع
كردن و راندن مىباشد لذا وقتى كه عمر بن الخطاب با آنحضرت مشورت كرد كه خودش در
جنگ با ايران شركت كند، امام نظر داد كه خودش صلاح نيست برود بلكه يك جنگ آزموده را
با عدّهاى از ورزيدگان بفرستد و چنين فرمود: «فابعث اليهم رجلا محربا و احفز معه
اهل البلاء و النصيحة» خ 134، 193 يعنى مردى كه اهل حرب و جنگ است به سوى ايرانيان
به فرست و با او آنانرا كه اهل بلاء و امتحان دادگان و خير خواهانند سوق ده. و
درباره دنيا فرموده: دنيا سوق مىدهد به طرف فنا ساكنان خود را و مىخواند به طرف مرگ
همسايگان خويش را «فهى تحفز بالفناء سكانّها و تحدو بالموت جيرانها» خ 52، 89.
حفظ
نگاهدارى. مراقبت.
«محافظت» مراقبت و مراعات «استحفاظ»: سئوال حفظ، «تحفّظ»: احتراز و خود نگاهدارى و
آن فقط دو بار در «نهج» آمده كه به مالك مىنويسد: «و تحفظّ من الاعوان» نامه 53.
حفاظ
به معنى محافظت است كه
گذشت: «و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) انّى لم ارّد على الله و لا على رسوله ساعة قطّ و لقد
واسيته بنفسى» خ 197، 311، آنانكه رسول خدا دين را بآنها امانت گذاشته و حفظ دين را
از آنها خواسته است دانستهاند كه من حتى ساعتى دستور خدا و رسول را ردّ نكرده و با
وجود خودم از رسول خدا دفاع كردم «حفيظ» حافظ فعيل به معنى فاعل است.
حفف
حفّ: احاطه كردن.
«حفّه القوم: احد قوابه و اطافوه»
از اين لفظ هفت مورد در
«نهج» آمده است «انّ الجنّة حفت بالمكاره و انّ النار حفّت بالشهوات» خ 176، 251
يعنى بهشت با مكاره و اعماليكه بر انسان ثقيل است احاطه و پوشانده شده، بايد آنها
را به جا آورد و به بهشت رفت ولى آتش با چيزهائيكه خوشايند و مطابق ميل نفس است
احاطه گشته است، عمل به آنها سبب رفتن به آتش مىشود.
اين روايت از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است و آنحضرت از آنحضرت نقل كرده است، در رابطه با
دنيا فرموده: «دار بالبلاء محفوفة و بالغدر معروفة لا تدوم احوالها و لا يسلم
نزّالها» خ 226، 348.
حفاف
جانب و طرف، آنحضرت
درباره پرچمهاى جنگ فرموده: «فان الصابرين على نزول الحقائق هم الذين يحفّون
براياتهم و يكتنفونها حفافيها و ورائها، و امامها» خ 124، 181 يعنى اهل استقامت در
بر آمدن جريانهاى حتمى، آنانند كه پرچمهاى خود را احاطه كرده و آنها را در ميان
مىگيرند، دو طرفشان را و پشت و پيش آنها را «حفافى» تثنيه «حفاف» است.
حفل
جمع شدن:
«حفل الماء حفلا: اجتمع. و القوم: احتشدوا»
و نيز به معنى اعتناء آيد
«لا يحفل: لا يبالى»
از اين لفظ چهار مورد
در «نهج» آمده است، سه مورد به معنى اعتناء و يكى در معنى اوّل به مالك اشتر
مىنويسد: «فاتّخذ اولئك خاصّة لخلواتك و حفلاتك» نامه 53، 430، اشخاص پاك را براى
مجالس سرّى و محفلهاى عمومى انتخاب كن. «حفله» يكبار جمع شدن، جمع آن حفلات است.
گويا در اشاره به حجّاج بن يوسف فرموده: «كانّى انظر الى فاسقهم و قد... أقبل مزبدا
كالتيّار لا يبالى ما غرّق او كوقع النار فى الهشيم لا يحفل ما حرّق» خ 144، 201،
گويا نگاه مىكنم به طاغى آنها كه رو كرده كف بر دهان، مانند دريائى كه باك ندارد
چه چيز را غرق كرد و يا مانند افتادن آتش در علفهاى خشكيده كه اعتنا ندارد چه چيز
را سوزاند. و در رابطه با اموات فرموده: «لا يعرفون من اتاهم و لا يحفلون من بكاهم
و لا يجيبون من دعاهم» خ 230، 352 كه «لا يحفلون» معنى «لا يبالون» است و در خ 221،
339 آمده: «و لا يحفلون بالرّواجف» مردگان به زلزلهها اعتنائى و از آنها باكى
ندارند.
حفا
پا برهنه بودن. و آن
فقط يكبار در «نهج» ديده مىشود. در رابطه با مردگان فرموده: «استبدلوا بظهر الارض
بطنا و بالسعة ضيقا و بالاهل غربة و بالنور ظلمة فجاؤوها كما فارقوها حفاة عراة» خ
111، 166 يعنى شكم زمين را بر روى آن و تنگى را بجاى وسعت، غربت را بجاى خانواده،
ظلمت را بجاى نور عوض گرفتند، بطرف زمين آمدند چنانكه در وقت ولادت پا برهنه و
عريان از زمين جدا شده بودند، «فارقوها» اشاره باوّل خلقت است كه فرموده: «و بدء
خلق الانسان من طين» اگر حفاة و عراة قيد «فارقوها» باشد اشاره به ولادت انسان است
و اگر قيد «جاؤوها» باشد كفنهاى مردگان در نظر است.
حفو
احفاء: مبالغه در سئوال
يا مبالغه در داشتن مال شخص است و آن يك مورد در «نهج» ديده مىشود، پس از دفن حضرت
صديقه طاهره (صلوات اللّه عليه) خطاب به قبر
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود:
«السلام عليك يا رسول الله عنّى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق
بك... و ستّنبئك ابنتك بتظافر امتّك على هضمها فأحفها السئوال و استخبرها الحال» خ
202، 319، سلام بر تو اى رسول خدا ص از من و از دخترت
كه در جوار تو نازل شد و به زودى بتو پيوست... دخترت به تو خبر خواهد داد كه چطور
امّتت بر خرد كردن و مظلوم كردن او دست به دست هم دادند، به طور كامل از وى سئوال
كن و از حالش جويا باش (معلوم است كه ظلم شيخين نسبت به فاطمه عليها سلام چقدر قلب
آنحضرت را سوزانده بود).
حقب
(بر وزن عنق) دهر. زمان، هشتاد سال نيز گفتهاند جمع آن احقاب آيد و آن تنها يكبار
در «نهج» است، در رابطه با آنكه پدران مردم پيش از بعثت در چه وضعى بودند و در چه
وضعى مردند و آنها در چه وضعى هستند فرموده: «و لعمرى ما تقادمت بكم و لا بهم
العهود و لا خلت فيما بينكم و بينهم الاحقاب و القرون» خ 89، 122، به جان خود قسم
زمانها ميان شما و آنها زياد نشده و ميان شما و آنها روزگارها و قرنها نگذشته است.
حقد
كينه، غضب ثابت:
«الحقد: غضب ثابت»
جمع آن احقاد و حقود
است و سه مورد در «نهج» آمده است در خطبه قاصعه 192، 288 فرموده: فاطفئوا ما كمن فى
قلوبكم من نيران العصبيّة و أحقاد الجاهليّة فانّما تلك الحميّة تكون فى المسلم من
خطرات الشيطان» خاموش كنيد آنچه از آتش عصبيّت و كينههاى جاهليّت كه در قلوب شما
پنهان گشته است مسلمان اين غضب را درباره خطرات شيطان در قلب خود نگاه مىدارد،
(بابى انت و امّى و نفسى يا امير المؤمنين).
در رابطه با اموات
فرموده: «قد ماتت احقادهم» خ 111، 166 و به مالك مىنويسد: اطلق عن الناس عقده كلّ
حقد» نامه 53 از مردم گره هر كينه را باز كن.
حقر
ذلّت. خوارى به معنى
كوچك شمردن نيز آيد، در رابطه با صفات بد فرموده: «و يستكثر من طاعته ما يحقره من
طاعة غيره» حكمت 150
تحقير: خوار شمردن، در
وصف رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده: «قد حقّر الدنيا و صغّرها و اهون بها و هوّنها و علم انّ الله زواها عنه
اختيارا و بسطها لغيره احتقارا» خ 109، 162 آنحضرت دنيا را حقير شمرد و كوچك دانست
و آنرا خوار كرد و بر خود آسان نمود و دانست كه خداوند دنيا را از روى اختيار از وى
گرفته و براى حقارتش بر ديگران گسترده است «احتقار»: حقير شدن. «حقير» خوار و ذليل
«محقور» خوار شده: «و كلّ
نعيم دون الجنّة فهو
محقور» حكمت 387.
حقّ
ثابت، ضدّ باطل.
راغب گويد: اصل حق به
معنى مطابقت و موافقت است
در قاموس، ضدّ باطل،
وجود ثابت و غيره گفته است
كلام طبرسى نظير گفته
راغب است، از اين لفظ و مشتقات آن بطور وفور در «نهج» آمده است «تحققّ» حتمى شدن و
ثابت شدن استحقاق لازم و متعدى هر دو آمده است مستحق شدن و مستحق كردن.
محقّ
آنكه حق است «محقوق»
طلب شده و واجب شده آنحضرت به محمد بن ابى بكر مىنويسد: «فانت محقوق أن تخالف على
نفسك» نامه 27، 384 «حقيقة»: آنچه بايد انسان از آن حمايت كند، حقيقة شىء منتها و
اصل آنست درباره اهل بيت (عليهم السلام)
فرموده: «هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة» حكمت 147.
حقاق
مصدر حاقّ است به معنى
مدّعى بودن و مخاصمه و آن يك بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «اذا بلغ النساء
نصّ الحقاق فالعصبة اولى» غريب 4، 518، به نظر نگارنده: مراد از «نص الحقاق» رسيدن
زن به كمال عقل است نصّ يعنى كمال، حقاق يعنى اثبات حق بودن،
در اقرب الموارد گويد:
«نصّ الحقاق: منتهى بلوغ العقل و منه الحديث اذا بلغ النساء...»
عصبه اقوام پدرى است از
قبيل برادر و عمو و غيره، منظور از «اولى» سزاوار بودن در صلاحديد ازدواج است يعنى
چون زنان به حد كمال عقل رسيدند اقوام پدرى در صلاحديد ازدواج آنها، از مادر
سزاوارتر هستند، ابن اثير در نهاية (ن ص ص) گويد: اصل نصّ انتهاى شىء و غايت آنست
و از آن است حديث على ((عليه السلام)) «اذا بلغ
النساء نصّ الحقاق فالعصبة اولى» يعنى وقتى كه زن به غايت بلوغ از سنّ خويش رسيد كه
صلاحيت يافت از جانب خود محاققه و مخاصمه و دفاع كند اقوام پدرى از مادر اولى است.
در اقرب الموارد نيز (ح ق ق) حديث را نقل كرده و گويد: «اذا بلغن الغاية التى قدرن
فيها على الخصام»
مرحوم سيد رضى نيز چنين
گفته ولى حقاق را جمع حقّه و حقّ به كسر حاء فرموده: و آن شترى است كه سه سال را
تمام كرده و داخل سال چهارم شده است مىگويد: بنظر من مراد از نصّ الحقاق رسيدن زن
به حدى است كه در آن تزويج و تصرف
در حقوق برايش جايز است و تشبيه شده به حقاق از شتران كه در آن موقع به حدّ سوارى
مىرسند.
ابن ابى الحديد تفسير
سيّد را پسنديده و احتمال ميدهد كه مراد از «حقاق» در اينجا خصومت باشد يعنى وقتى
كه به حد خصومت و جدال (بلوغ) رسيد...
در نهايه (ح ق ق) حديث
را نقل و حقاق را خصومت گفته است.
حقّ
(به ضمّ اول) نوك استخوان مفصل:
«الحقّ: رأس العظم عند المفصل»
جمع آن حقاق (بكسر
اوّل) است و دو بار در «نهج» ديده مىشود در رابطه با خداوند فرموده: «فاشهد انّ من
شبّهك بتباين أعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك لم يعقد غيب
ضميره على معرفتك» خ 91، 126، اعضاء انسانها با هم متباينند، نوك مفصلهاى اعضاء به
هم متصل شده و متلائم (متلاحم) گشته و به وسيله گوشت و پوست پوشيده (محتجب) شده تا
حكمت خدا جاى خود را بگيرد و همه آن اعضاء حكايت از تركيب و نياز و احتياج دارند،
حاشا كه خدا داراى چنان صفاتى باشد.
يعنى: شهادت مىدهم هر
كس تو را تشبيه كند به اعضاء متباين خلق و التيام نوك مفاصل آنها كه آن نوكها براى
تدبير حكمت با گوشت و پوست پوشانده شدهاند، باطن قلب چنين كسى بر معرفت تو اى خدا،
گره نخورده است، تشبيه خيلى عجيب است و عبارات من از شرح آن عاجز است.
و در خ 165، 236 در وصف
پرندگان فرموده: «و ركبّها فى حقاق مفاصل محتجبة» يعنى تركيب كرده اعضاء آنها را در
نوكهاى مفصلهاى پوشيده از گوشت و پوست، كه «حقاق» جمع «حقّ» به معنى نوك استخوان
مفصل است.
حقن
(بر وزن عقل) هحبس كردن
«حقن بوله: فهو حاقن» و نيز آمده: «حقنه حقنا: حبسه»
اين ماده در قرآن مجيد
به كار نرفته و در «نهج» دو مورد از آن يافته است، به آن جناب خبر رسيد كه بعضى از
يارانش اهل شام را فحش مىدهند، فرمود: من خوش ندارم كه شما اهل دشنام و فحش باشيد
و ليكن بگوئيد «... اللهم احقن دمائنا و دمائهم و اصلح ذات بيننا و بينهم و اهدهم
من ضلالتهم» خ 206، 323
يعنى: خدايا خونهاى ما
و آنها را حفظ كن. و نيز در فلسفه احكام فرموده: «فرض الله... القصاص حقنا للّدماء»
حكمت 252.
حكر
(بر وزن عقل) حبس كردن طعام براى زيادى قيمت، تحكّر و احتكار نيز به همان معنى است
«احتكر الطعام: جمعه و احتبسه انتظارا لغلائه»
«حكره» بضم اوّل اسم است از احتكار اين لفظ در قرآن مجيد به كار نرفته ولى سه مورد
از آن در «نهج» و همه در نامه مالك اشتر آمده است.
«فمن قارف حكرة بعد نهيك ايّاه فنكّل به و عاقبه فى غير اسراف» نامه 53 ص 438 هر كس
بعد از نهى تو، مباشرت به احتكار كند او را تنبيه و عقوبت كن بدون اسراف و
زيادهروى و نيز فرموده: «فامنع من الاحتكار فانّ رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منع منه» نامه 53، ص 438 از احتكار منع كن كه رسول
خدا ص آنرا حرام كرده است و نيز در ص 438 از همين نامه آمده: «و احتكارا للمنافع».
حكم
(بر وزن قفل) داورى، اصل آن به معنى منع است
در اقرب الموارد گويد:
«الحكم: القضاء و اصله المنع»
راغب، منع براى اصلاح
گفته
طبرسى فرمايد: احكام به
معنى اتقان و استوار كردن است
حكيم كسى است كه مانع
از فساد باشد، از اين لفظ به طور وفور در «نهج» آمده است كه به بعضى از آنها اشاره
مىشود.
آنگاه كه شنيد: خوارج
در رابطه با عدم قبول حكميّت مىگويند «لا حكم الّا لله» فرمود: «كلمة حقّ يراد بها
الباطل: نعم انّه لا حكم الّا لله و لكن هولاء يقولون لا امرة الّا لله و انّه
لابدّ للناس من امير برّ او فاجر» خ 40، 82، سخن اينان سخن حق است و ليكن از آن
باطل اراده مىشود: آرى حكم و داورى و دستور مال خداست ولى اينها مىگويند: حكومت
مخصوص خداست با آنكه مردم بايد اميرى داشته باشند خوب يابد.
منظور امام (صلوات اللّه عليه) آنستكه: خدا حكم جنگ و صلح را (مثلا) مىدهد و آن امير است كه
گاهى صلح را مناسب مىداند و گاهى جنگ را و من هم بالاجبار صلح را اختيار كردم، از
اين سخن معلوم مىشود كه خوارج عقيده به «انارشيسم» و بىحكومتى داشتهاند و يا
نتيجه كلامشان آن بوده است.
حكم (بر وزن شرف) داور.
قاضى. «و نعم الحكم الله» نامه، 45، 417. در رابطه با دو داور خبيث ابو موسى و عمرو
بن عاص: خطاب به خوارج فرموده: «فانّما حكّم الحكمان ليحييا ما احيا القرآن و يميتا
ما امات القرآن» خ 127، 185، آندو داور حكم شدند تا زنده كنند آنچه را كه قرآن زنده
كرده و بميرانند آنچه را كه قرآن ميرانده است.
احكام
محكم و استوار كردن.
«استحكام» محكم شدن. «تحكيم» داور قرار دادن و امر بمحكم كردن. «حاكم»: قاضى و
تنفيذ كننده حكم، جمع آن حاكمون و حكّام است.
حكيم
محكمكار.
«الحكيم: المتقن للامور»
«انّ كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواء و اذا كان خطاء كان داء» حكمت 265
حكمة
حالت و خصيصيه درك و
تشخيص كه شخص به وسيله آن مىتواند كار را متقن و محكم انجام دهد، على هذا حكمت
حالت نفسانى است،
راغب گويد: حكمت رسيدن
به حق است به واسطه علم و عقل
«الحكمة ضالّة المؤمن فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق» حكمت 80.
محكم
آيات محكم آياتى هستند
كه مدلول آنها روشن و مراد از آنها معلوم است، آيات متشابه آياتى است كه داراى چند
جنبه و چند معنى هستند و مراد از آنها بدرستى روشن نيست، بعقيده نگارنده آيات
متشابه آياتى هستند كه وقوع و پياده شدن آنها و خارج آنها براى ما قابل درك نيست
نظير: (فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ) دخان، 4 كه نمىدانيم در شب قدر، امور
عالم چطور از همديگر جدا مىشوند و سرنوشت هر كس به سوى او سرازير مىشود، اين مطلب
را در تفسير احسن الحديث ذيل هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آل
عمران، 7 به طور مشروح گفتهام.
در «نهج» چندين مورد
الفاظ محكم و متشابه آمده است: «انّ فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا و
ناسخا و منسوخا و عامّا و خاصّا و محكما و متشابها و حفظا و هما» خ 210، 325 و در
وصف دانا بدين فرموده: «و عرف الخاصّ و العامّ و المحكم و المتشابه فوضع كلّ شىء
موضعه» خ 210، 327.
حكومت
حكمرانى. اداره امور
قضاوت، مصدر حكم است و آن چهار بار در «نهج» آمده است، به خوارج درباره صلح صفين
فرموده: «و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علّى اباء المنابذين حتى صرفت رأيى
الى هواكم» خ 36، 80 من شما را از اين حكميّت نهى كردم ولى امتناع كرديد، مانند
امتناع نافرمانان، تا رأى خود را به طرف هواى نفس شما بر گرداندم و نيز بعد از روشن
شدن خيانت عمرو بن عاص و بىلياقتى و نفاق ابو موسى فرموده: «و قد كنت امرتكم فى
هذه الحكومة امرى.. لو كان يطاع». خ 35، 79. (يا مالك): «و الواجب عليك ان تتذّكر
ما مضى لمن تقدّمك من حكومة عادلة او سنّة فاضلة» نامه 53، 445.
حكايت
نقل كلام. اين لفظ فقط
يكبار در «نهج» آمده است، و در كلام الله از آن خبرى نيست به امام حسن (عليه السلام) مىنويسد:
«اياك ان تذكر من الكلام ما يكون مضحكا و ان حكيت ذلك عن
غيرك» نامه 31، 405 بپرهيز از كلامى كه خندهآور است هر چند آنرا از ديگرى نقل كنى.
حلب
حلب و احتلاب: دوشيدن.
از اين لفظ ده مورد در «نهج» آمده است و در كلام الله به كار نرفته است در رابطه با
بىطرفى در كارهاى باطل فرموده: «كن فى الفتنة كابن اللبون لا ظهر فيركب و لا ضرع
فيحلب» حكمت 1، ابن لبون بچه دو ساله شتر را گويند يعنى در فتنهها (كه هر دو طرف
باطل است) مانند بچّه شتر دو ساله باش نه پشتى دارد كه سوار شد و نه پستانى دارد كه
دوشيد، ولى اگر يك طرف حق و يك طرف باطل باشد، وظيفه، دفاع از حق، و يارى كردن آنست
لذا در رابطه با آنها كه نه آنحضرت را يارى كردند و نه معاويه را فرمود: «لم ينصروا
الحق و لم يخذلوا الباطل» حق را يارى نكردند، باطل را خوار ننمودند يعنى از هر دو
جهت مقصّرند.
در رابطه با فتنههاى
آينده فرموده: «ثمّ يأتى بعد ذلك طالع الفتنة... ترد بمرّ القضاء و تحلب عبيط
الدماء و تثلم منار الدين» خ 151، 211، سپس مقدمات فتنه شروع مىشود... مىآيد با
كوبيدن تلخ، مىدوشد خونهاى تازه و خالص را، مىشكند علائم دين را.
حلبة
يكدفعه دوشيدن، جمع آن
حلبات است ولى اين كلمه به اين معنى در «نهج» نيامده است و نيز «حلبه» به معنى جمعى
از اسبان است كه براى مسابقه جمع مىشوند، گاهى به محلّ جمع شدن آنها نيز حلبه
گويند جمع آن حلبات و حلائب آيد. اين لفظ در اين معنى پنج بار در «نهج» آمده است،
از امام (صلوات اللّه عليه) پرسيدند: شاعرترين
شعراء كدام است فرمود: «انّ القوم لم يجروا فى حلبة تعرف الغاية عند قصبتها فان كان
و لابدّ فالملك الضّلّيل» (يريد امرء القيس) حكمت 455، منظور از «حلبه» به احتمال
قوى «ميدان» و از «قصبه» هدف است يعنى شعراء در يك ميدان نتاختهاند تا هدف در آخر
آن مشخّص شود و اگر لابدّ بايد قضاوت كرد، امرء القيس آن پادشاه كاملا گمراه و فاسق
از همه شاعرتر مىباشد، به عبارت ديگر مقصدشان در شعر گفتن يكى نبوده بعضى غزل،
بعضى شعر عاشقانه، بعضى غير آن گفتهاند
محمد عبده «حلبه» را
گروه اسبان گفته،
آنهم درست است.
در رابطه با مردگان
فرموده: «الذين كانت لهم مقاوم العزّ و حلبات الفخر ملوكا و سوقا سلكوا فى بطون
البرزخ سبيلا» خ 221، 338 آنهائيكه مقامهاى عزت و گروه گروه اسبان مسابقه داشتند
پادشاهان و رعيتها بودند كه داخل راههاى قبر و برزخ شدند. «سوق» به ضم اوّل و فتح
دوّم جمع سوقه به معنى رعيت است. در رابطه با دشمنان فرموده: «انّهم لن يزولوا عن
مواقفهم... حتى يرموا بالمناسر تتبعها المناسر و يرجموا بالكتائب تقفوها الحلائب و
حتى يجرّ ببلادهم الخميس يتلوه الخميس» خ 124، 181. مناسر جمع منسر (بر وزن مجلس)
مقدمة الجيش. كتائب جمع كتيبه سربازان از صد نفر تا هزار نفر. حلائب گروههاى اسبان
كه براى جنگ آماده شدهاند. خميس لشكر عظيم، به قولى از چهار هزار تا دوازده هزار.
يعنى آنها از محلهاى
خود كنار نمىشوند تا تيرباران شوند با پيشقراولانى بعد از پيشقراولان، و شمشير
باران شوند با كتيبههائى و در پى آنها گروههاى اسبان جنگى و تا كشيده شود به
ديارشان لشكرى بعد از لشكرى. بابى انت و امّى يا مولا، حيف كه قدرت مجسم كردن بلاغت
تو را ندارم و نيز در خ 106، 153 آمده:
«و الدنيا مضماره و القيامة حلبته و الجنّة سبقته» ظاهرا منظور ميدان است.
حلس
(بر وزن شرف) ملازمت.
«حلس بالمكان حلسا: لزمه»
و نيز به معنى عهد و
ميثاق آيد «حلس» (بر وزن جسر و شرف) پلاس و هر چيزيكه زير جهاز شتر و زين اسب
گذاشته شود مانند نمد و غيره، از اين لفظ سه مورد در «نهج» آمده است، به معاويه در
رابطه با جنايات قريش مىنويسد: «فاراد قومنا قتل نبينّا... و منعونا العذب و
احلسونا الخوف و اضطرّونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحرب» نامه 9، 368، قوم
ما قصد كشتن پيامبر ما را كردند، از آب شيرين منعمان نمودند، ترس را بر ما ملازم
كردند و ما را به كوه صعب كه رفتن بالاى آن نمىشود (شعب ابى طالب (عليه السلام)) ناچار نمودند
و آتش جنگ را بر ما افروختند. در رابطه با پيشامدهاى
قريش فرموده است: «لا يعطيهم الّا السيف و لا يحلسهم الّا الخوف فعند ذلك تودّ
قريش- بالدنيا و ما فيها- لو يروننى مقاما واحدا» خ 93، 138، دشمن به آنها نمىدهد
مگر شمشير را، و نمىپوشاند بر آنها مگر خوف را در آنوقت قريش دوست خواهد داشت كه
اى كاش دنيا و مافيها را بدهد و مرا يكبار به بيند. در رابطه با امراء اشراف و پسر
خواندهها فرموده: «هم اساس الفسوق و احلاس العقوق» خ 93، 290.
حلف
(بر وزن عقل) قسم خوردن و قسم. حليف: قسم ياد كننده و ملازم شىء. از اين لفظ نه
مورد در «نهج» آمده است، درباره تحليف با ظالم فرموده است: «احلفوا الظالم- اذا
اردتم يمينه- بانّه برىء من حول الله و قوّته فانّه اذا حلف بها كاذبا عوجل
العقوبة و اذا حلف بالله الذى لا اله الّا هو لم يعاجل لانّه قد وحدّ الله» حكمت
253 يعنى چون بخواهيد ظالم را قسم دهيد، او را قسم دهيد كه بگويد از حول و قوّه خدا
برىء است چون اگر به خدا به دروغ (اين چنين) قسم خورد عقوبتش به عجله مىرسد و اگر
بگويد به خدائيكه جز او خدائى نيست عقوبت به عجله نخواهد رسيد چون خدا را به
وحدانيّت ياد كرده است. در فراق رسول الله (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لو لا انّك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع
لأنفدنا عليك ماء الشئوؤن و لكان الداء مماطلا و الكمد مخالفا» خ
235، 355، انفاد: فانى كردن، «شئون» منافع اشك چشم در سر است «كمد» غم و اندوه،
يعنى: اگر تو امر به صبر و نهى از جزع نكرده بودى بر غم تو به آخر مىرسانديم اشك
جارى از منابع چشم را، و در دما شفا را، به تأخير مىانداخت و غصّه ملازم ما مىشد.
حلف بكسر اول پيمان،
چون آن با قسم منعقد مىشود، ابو سفيان را «اسد الاحلاف» گفتهاند كه گروهها و
احزاب را در خندق به جنگ اسلام هم پيمان كرد، احلاف جمع حلف است، آنحضرت به معاويه
مىنويسد: «و منّا النبىّ و منكم المكذّب (ابو جهل) و منّا اسد الله و منكم اسد
الاحلاف و منّا سيّدا شباب اهل الجنة و منكم صبية النار» نامه 28، 387 رجوع شود به
«اسد».
حلق
(بر وزن عقل) تراشيدن:
«حلق رأسه: ازال شعره»
ايضا حلق: محل فرو رفتن
طعام و شراب در گلو است، جمع آن احلاق و حلوق و حلق است، حلقه: هر شى دائرهاى را
گويند اين لفظ هشت مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با دشمن و
كينه فرموده: «و لا تباغضوا فانّها الحالقة» خ 86، 118، حالقه يعنى محو كننده از
بين برنده، اين معنى با معنى اصلى مناسبت دارد، هر بلاء ويران كننده را حالقه
گويند، يعنى با همديگر دشمنى نكنيد، كه آن ويران كننده و تار و مار كننده است. در
رابطه با غصب حق خويش فرموده: «فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى ارى تراثى
نهبا» خ 3 شقشقيه، 48، صبر كردم در حاليكه در چشمم تراشه و در حلقم استخوان بود،
مىديدم كه تراث و حقّم تاراج مىشود. و درباره شيطان و اعوانش فرموده: «و احلّوكم
و رطات القتل... طعنا فى عيونكم و حزّا فى حلوقكم و دقّا لمناخركم» خ 192، 288 آنها
شما را به ورطههاى قتل داخل كردهاند. براى نيزه زدن در چشمهاى شما، و قطع كردن
حلقومهاى شما و كوبيدن بينىهاى شما. و نيز فرموده: «عند تناهى الشدّة تكون الفرجة
و عند تضايق حلق البلاء يكون الرخاء» حكمت: 351 در وقت به آخر رسيدن شدّت، فرج حاصل
مىشود و در وقت تنگ شدن حلقههاى
بلا، گشايش به وجود مىآيد، در رابطه با عدالت خويش فرموده: «و أعتقتكم من ربق
الذلّ و حلق الضيم» خ 159، 224 شما را از بندهاى ذلت كه به گردن داشتيد آزاد كردم و
از حلقههاى ظلم رها نمودم.
حلل
حلّ (به فتح اول) باز
كردن. حلول: نزول، اصل آن باز كردن بار به وقت نزول است و در مطلق نزول به كار رفته
است. «حلّ» به كسر اول حلال، استعاره از باز كردن گره است. تحليل و تحلّه هر دو
مصدر هستند: باز كردن و حلال كردن، از اين ماده به طور وفور در «نهج» يافته است.
آن حضرت (صلوات اللّه عليه) فرموده: «و انّ اهل الدنيا كركب بيناهم حلّوا اذا صاح بهم
سائقهم فارتحلوا» حكمت: 415، اهل دنيا مانند قافلهاى هستند. مىبينى كه در محلى
نازل شدهاند، ناگاه قافله سالار فرياد كشيد كه كوچ كردند «استحلال» حلال شمردن و
طلب حلال كردن.
محلّ
جاى حلول و نزول.
«محلّه» منزل، جمع محلّ محالّ آيد، آنگاه كه آنحضرت از صفين بر مىگشت خطاب به اهل
قبور فرمود: «يا اهل الديار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة... اما
الدور فقد سكنت» حكمت 130 اى اهل ديار وحشتآور و اى اهل محلهاى بدون سكونت و اى
اهل قبور ظلمانى،... خانههايتان مسكون ديگران شد.
حلّه
هر لباس تازه:
«الحلّة: كلّ ثوب جديد...»
جمع آن حلل است: «و
الاداب حلل مجدّدة و الفكر مرأة صافية» حكمت: 5، ادبها حلّههاى تازهاند، فكر آينه
روشنى است «مجددّه» براى تأكيد است. در وصف طاووس فرموده: «كموشىّ الحلل» خ 165،
237 يعنى مانند لباسهاى جديد منقوش.
حلم
به كسر اول: بردبارى و
ضبط نفس در وقت غضب
قاموس آنرا بردبارى و
عقل گفته است
ظاهرا حلم از آثار عقل
است نه خود عقل. چنانكه راغب گفته است، اين ماده بدين معنى 27 بار در «نهج» آمده
است، و معنى ديگرش خواهد آمد. «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمّة» حكمت
460، بردبارى و تأّنى دو همراه هستند، و نتيجه همت عالى مىباشند «حليم» بردبار.:
«اوّل عوض الحليم من
حلمه انّ الناس انصاره
على الجاهل» حكمت 206، اولين اثر حلم حليم آنستكه مردم بر عليه جاهل طرفدار او
هستند، جمع حلم احلام آيد «و لا يعى حديثنا الّا صدور أمينة و احلام رزينة» خ 189،
280 كه احلام به معنى عقول است.
حلم
(بر وزن عنق و قفل) چيزى است كه در خواب ديده مىشود،
در اقرب الموارد گويد:
غالبا در خواب پريشان و قبيح به كار ميرود چنانكه «رؤيا» در خواب خوب
جمع آن احلام است و
گاهى هر يك در جاى ديگرى به كار رود.
آنحضرت به معاويه
مىنويسد: «فانّى على التردّد فى جوابك... و انّك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى
السطور كالمستثقل النائم تكذبه احلامه» نامه 73، 463، من در جواب دادن به نامه تو
مرددّم... تو آنگاه كه از من كارهائى (مانند حكومت) مىخواهى و ميل دارى كه سطورى
در جواب تو بنويسم. مانند آدم خوابيدهاى هستى كه خوابهايش به او دروغ ميگويد يعنى
خواستههايت مانند خواب پريشان است «مستثقل النائم» آنكه به خواب عميق رفته است. و
در ملامت يارانش فرموده: «يا اشباه الرجال و لا رجال حلوم الاطفال و عقول ربّات
الحجال لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم» خ 27، 70، اى مرد نماهانه مردان. شما
خوابهاى پريشان اطفال و عقول زنان حجلهها هستيد، ايكاش شما را نمىديدم و
نمىشناختم.
حلاوة
شيرينى. نوزده مورد از
اين ماده در «نهج» آمده است امام فصاحت و امام سخن (صلوات اللّه عليه) در وصف دنيا فرموده: «لم يكن امرؤ منها فى حبرة الّا أعقبته
بعدها عبرة... و ان جانب منها اعذوذب و احلولى، امرّ منها جانب فاوبى» خ 111، 164،
نبوده مردى در آن در سرورى مگر آنكه بعد از آن اشكى (غمى) تعقيبش كرده... و اگر
جانبى از آن گوارا و شيرين شود، جانب ديگرى تلخ و با «وبا» مىگردد «احلولى الشىء
احليلاء» يعنى شيرين شد. و در رابطه با استغفار واقعى فرموده: «و السادس ان تذيق
الجسم الم الطاعة كما أذقته حلاوة المعصية» حكمت 417 و نيز فرموده: «مرارة الدنيا
حلاوة الاخرة و حلاوة الدنيا مرارة الآخرة» حكمت 251
و درباره زنان فرموده:
«المرأة عقرب حلوة اللّسبة» حكمت 61 «لسبه» به كسر اوّل به معنى معاشرت است يعنى:
زن عقرب است ولى معاشرت وى شيرين مىباشد، گوئى منظور از عقرب بودن اذيت زن است
نسبت به مرد.
حلى
(بر وزن عقل) زيور. جمع آن «حلىّ» به ضم اوّل و كسر دوم و يا به كسر هر دو است، نه
مورد از اين ماده در «نهج» يافته است، درباره ناكثين و قاسطين و مارقين فرموده: «و
لكن حليت الدنيا فى اعينهم و راقهم زبرجها» 34، 50، ليكن دنيا در چشم آنها آراسته
شده و زينتش آنها را به اعجاب وا داشته است، آنگاه كه از عمر خواستند زيورهاى كعبه
را فروخته و در تجهيز مسلمين مصرف كند، عمر از آنحضرت نظر خواهى كرد، حضرت فرمود:
زيورهاى كعبه قبلا بود، خداوند در مصرف آنها به رسولش دستورى نداد او هم آنها را به
حال خود گذاشت تو هم، همانطور عمل كن، عمر گفت: يا على اگر تو نبودى رسوا مىشديم
لذا زيورهاى كعبه را دست نزد: «و كان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه الله على حاله و
لم يتركه نسيانا و لم يخف عليه مكانا فاقرّه حيث اقرّه الله و رسوله» حكمت 270. در
رابطه با خداوند فرموده: «كذب العادلون بك اذ شبّهوك باصنامهم و نحلوك حلية
المخلوقين باوهامهم» خ 91، 126 دروغ گفتند آنهائيكه تو را معادل مخلوق قرار دادند،
آنگاه كه تو را به اصنام خود تشبيه كرده و صفات و زيور مخلوقات را با خيالات خويش،
به تو دادند.
حما
(بر وزن بقا): قرابت. اين لفظ فقد يكبار در «نهج» آمده است درباره طلحه و زبير و
عايشه و اتباع آنها فرموده: «انّ معى لبصيرتى ما لبست و لا لبس علّى و انّها للفئة
الباغية فيها الحمأ و الحمّة و الشبهة المغدفة» خ 137، 194، حما به معنى قرابت و
منظور از آن زبير است كه پسر عمّه آنحضرت بود، «حمة» چنانكه در (ح م ت) خواهد آمد،
عقرب و يا سم عقرب و يا نيش عقرب است و منظور از آن عايشه مىباشد، «مغدفه» با
«فاء» ظلمانى و مخفى منظور از شبهه، اشتباه خون عثمان است كه بىجهت به آنحضرت نسبت
مىدادند.
ابن ابى الحديد و محمد
عبده نقل كردهاند: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به آنحضرت خبر داده بود كه
گروهى بر عليه تو طغيان خواهد كرد كه در آن بعضى از زوجات آنحضرت و از قرابت او
خواهد بود، معنى كلام حضرت آنستكه: من به اشتباه نرفتهام و كار به من مشتبه نشده
است اينها، گروه شورشى هستند كه در ميان آنها قرابت رسول ص و زوجه وى (با عقرب
كنايه آورده) وجود دارد و شبهه ظلمانى نيز با آنها است بعضى حمارا حماء با همزه
خواندهاند كه به معنى لگن سياه است و در قرآن مجيد آمده: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا و
آنگاه آنرا مختلط و مضّر و غيره گفتهاند. رجوع شود به ابن ميثم و عبده.
حمحمه
صداى يابو در كنار علف
و جو و نيز صداى اسب كه خفيف باشد و به حدّ صهيل نرسد، اين لفظ فقط يكبار در «نهج»
آمده است در اشاره به فتنه صاحب زنج (على بن عبد الله بن محمد) كه خود را علوى
ناميد و در زمان خلافت معتمد عباسى خروج كرد و خرابيها به بار آورد فرموده است.
: «يا احنف كاّنى به و قد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقعة لجم
و لا حمحمة خيل يثيرون الارض باقدامهم كأنّها اقدام النعام» خ 128، 185، اى احنف
گويا مىبينم صاحب زنج را با لشكرى حركت مىكند كه غبارى و صدائى ندارد و نه
صداهايى لگامها ميان دندانهاى اسبان و نه حمحمه اسبان، زمين را با قدمهاى خود تكان
ميدهند گوئى كه قدمهاى شتر مرغ است، لشكريان صاحب زنج اسبان و مانند آن نداشتند،
اغلب پياده بودند، اثاره ارض اشاره به پا برهنه بودن آنهاست، و چون پاهايشان كوتاه
و عريض بود، لذا به اقدام شتر مرغ تشبيه كرده است، صاحب زنج در 255 هجرى خروج و در
270 كشته شد، جريانش در تاريخ معلوم است.
حمد
ستايش. ثنا گوئى.
ستودن.
راغب در مفردات گويد:
حمد خدا به معنى ثناگوئى است در مقابل فضيلت
و آن از مدح اخص و از
شكر اعّم است، زيرا مدح در مقابل صفات اختيارى و غير اختيارى مثلا زيبائى اندام
مىشود ولى حمد در مقابل صفت اختيارى است و شكر فقط در مقابل نعمت و بذل به كار
رود.
از اين ماده به طور
وفور در «نهج» آمده است در آنجا كه فرموده: اطلّع الله عليهم فيه فرضى سعيهم و
حمد مقامهم» خ 222، 343 حمد به معنى ستودن است و درباره دنيا فرموده: فذمّها رجال
غداة الندامة و حمدها آخرون يوم القيامة» حكمت 131، گروهى دنيا را در صبح ندامت
مذمّت كردند و گروهى آنرا در آخرت ستودند زيرا كه سبب بهشت ايشان شده است.
«محمده»
به معنى حمد و جمع آن
محامد است چنانكه در خ 142 و 192 آمده است.
محمّد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) و آن حدود سى بار
در «نهج» به كار رفته است و نيز سه بار «محمد بن ابى بكر» و يكبار «ابو محمد» خ 219
كه منظور طلحه است. لفظ «احمد» به صورت اسم در «نهج» نيامده است نه راجع به رسول
خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و نه راجع به
ديگران، فقط «احمد» اسم تفصيل و آنهم يكبار در حكمت 446 آمده است.
حمر
حمره: سرخى. «احمر»
سرخرنگ. مؤنث آن حمراء است، احمرار: سرخ شدن. از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده
است، آنحضرت به معاويه مىنويسد: «و كان رسول الله- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- اذا احمّر البأس... قدّم اهل بيتة فوقى بهم
اصحابه...» نامه 9، 369 كه در «بأس» گذشت، منظور از احمرار بأس، شدّت جنگ است و نيز
در غريب 9، 520 فرموده: «كنّا اذا احّمر البأس اتقّينا برسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فلم يكن احد منّا اقرب الى العدوّ منه» يعنى چون جنگ
سرخ مىشد و شدّت مىيافت، به رسول خدا پناه مىبرديم، هيچ يك از ما به دشمن
نزديكتر از او نبود. «حمّارة القيظ» شدت حرارت كه در خ 27، 70 آمده است در رابطه با
مروان بن حكم فرموده: «اما انّ له إمرة كلعقة الكلب انفه... و ستلقى الامّة منه و
من ولده يوما احمر» خ 73، 102، او را از حكومت بهرهاى است به اندازه ليسيدن سگ
بينىاش را، امّت اسلامى از او و فرزندانش روزهاى خونينى خواهند ديد.
حمار
الاغ. و آن دو بار در
«نهج» آمده است درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و زهد و بىتكلّفىاش فرموده: و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار العارى
و يردف خلفه» خ 160، 228 با دست خويش
لباسش را وصله مىزد و به الاغ بىپالان سوار مىشد و ديگرى را در پشت خود به الاغ
سوار مىكرد. درباره فتنه فرموده: «و من سعى فيها حطمته يتكادمون فيها تكادم الحمر
فى العانة» خ 151، 210، تكارم انستكه الاغها با دندان به جان هم افتند «عانه» گروه
الاغهاى وحشى را گويند.
حمر
بر وزن عنق جمع حمار
است، يعنى هر كس در آن فتنه براى رهائى تلاش كند، فتنه او را مىشكند و مردم در آن
فتنه به جان هم مىافتند مانند دسته الاغهاى وحشى.
حمير
به كسر اول و سكون دوم
و فتح سوم لقب پادشاهان يمن است كه در «تبّع» گذشت و آن فقط يكبار در «نهج» آمده
است در قباله شريح قاضى فرموده: «فعلى مبلبل اجسام الملوك... مثل كسرى و قيصر و
تبّع و حمير... اشخاصهم جميعا الى موقف العرض و الحساب» نامه 3، 365 كه در «بلبل»
گذشت.
حمز
حمزه سيد الشهداء عموى
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه در
«احد» به دست وحشى غلام هند مادر معاويه شهيد شد، نام مبارك او فقط يكدفعه در «نهج»
ياد شده است: «و قتل حمزة يوم احد» نامه 9، 369 كه در «بدر- احد- بأس» آمده است.