مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۱۶ -


حرن

حرون: اسب سركش، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه درباره دنيا فرموده: «الا و هى المتصّدية العنون و الجامحة الحرون و المائنة الخوؤن» خ 191، 285 بدانيد دنيا زنى مايل كننده به خود و حيوانى است جلو افتاده و سركش است و عاصى، دروغگوست و خيانتكار. در لغت آمده:

الحرون: الذى لا ينقاد من الخيل»

بابى انت و امّى يا امير المؤمنين اى معدن فضيلت و اى سرچشمه سخن و بلاغت و اى مظلوم يگانه. صلوات الله عليك و عليكم اجمعين.

حرآء

يا جبل النور. همان كوه معروف مكه مكرّمه است كه براى اولين آيات وحى در آن نازل گرديد و غار معروف آن محلّ عبادت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه در رابطه با موقعيت خويش نسبت برسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: من از اوّل در تبع آنحضرت بودم مانند بچّه ناقه كه در پى مادرش باشد، او هر روز فصلى از اخلاق خويش را بمن انتقال مى‏داد و امر مى‏كرد كه از وى تأسّى كنيم هر سال در كوه حراء (براى عبادت) مجاور مى‏شد، من او را مى‏ديدم، ديگرى نمى‏ديد آنروز فقط يك خانه در اسلام بود و در آن فقط رسول خدا ص و خديجه بود، سومّى من بودم، نور وحى و رسالت را مى‏ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى‏كردم: «و لقد كان يجاور فى كلّ سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى و لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و خديجة و انا ثالثهما، ارى نور الوحى و الرسالة و اشمّ ريح النبوّة» خ 192، 300.

حرى

تحرّى: طلب شى‏ء و قصد آنست:

«تحرّى الامر: قصده»

«حرىّ» لائق سزاوار. «احرى» لا يقتر. از اين ماده هفت مورد در نهج ديده مى‏شود كه همه داراى اين معانى هستند. در مقام نصيحت فرموده: «فتحرّ من امرك ما يقوم به عذرك و تثبت به حجتك و خذ ما يبقى لك مما لا تبقى له» خ 223، 346، از كار خود آنرا بطلب كه عذرت با آن مقبول و دليلت ثابت مى‏شود، عمل صالح را كه براى تو باقى مى‏ماند برگير از دنيائيكه براى آن باقى نخواهى ماند. روزى بالاى منبر خطبه مى‏خواند اشعث بن قيس اعتراض كرده و گفت. يا أمير المؤمنين اين سخن بضرر توست نه به نفع تو، امام (عليه السلام) فرمود: «ما يدريك ما علّى ممّا لى عليك لعنة الله و لعنة اللّاعنين... و انّ امرء دلّ على قومه السيف و ساق اليهم الحتف لحرّى ان يمقته الاقرب و لا يأمنه الابعد» خ 19، 62. لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان بر تو باد، تو چه مى‏دانى آنچه را كه بضرر من است از آنچه به نفع من است... مرديكه شمشير را بطرف قومش دلالت كرده و مرگ را بر آنها آورده است، سزاوار است كه نزديكان، او را دشمن دارند و بيگانگان امانش ندهند. در جريانى اشعث قوم خويش را فريفت و خالد بن وليد را در يمامه بر آنها حمله‏ور كرد، خالد آنها را كشت، امام (عليه السلام) بآن جريان اشاره فرموده است.

حزب

دسته. گروه. لازم است ميان آنها تشكل، وحدت عقيده و هدف باشد و گرنه هر دسته را حزب نگويند و از آن نه مورد در «نهج» آمده است از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل كرده كه به كفّار قريش فرمود: آنچه را كه مى‏خواهيد به شما نشان خواهم داد و مى‏دانم كه به طرف خير بر نخواهيد گشت. «و انّ فيكم من يطرح فى القليب و من يحّزب الاحزاب» خ 192، 301 در ميان شما كسانى هستند كه در چاه «بدر» انداخته خواهند شد و كسانى كه احزاب را تشكيل داده به جنگ من خواهند آمد. منظور مقتولان كفار در جنگ بدر است كه به چاه انداخته شدند و منظور ابو سفيان است كه جنگ احزاب (خندق) را پى ريزى نمود.

حازب

امر شديد:

«الحازب: الامر الشديد»

جمع آن حوازب آيد در خ 93، 137 راجع به فتنه بنى اميه فرموده: اگر مرا از دست بدهيد و كارهاى مكروه و پيشامدى شديد بر شما نازل شود، بسيارى از سئوال كنندگان سرش را به زير مى‏افكند و بسيارى از مسئولين سست مى‏شوند «و لو قد فقد تمونى و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لا طرق كثير من السائلين و فشل كثير من المسئولين».

حزز

حزّ: بريدن

«حرّ الشّى‏ء: قطعه»

اين ماده دو بار در «نهج» آمده است در شكايت از قريش و از غصب حقش فرموده: «و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم، و آلم للقلب من حزّ الشفار» خ 217، 336، صبر كردم در فرو بردن خشم خود را به تلختر از حنظل و درد آورتر بقلب از بريدن تيزيهاى شمشير. «حزّا فى حلوقكم» خ 192، 288 يعنى بريدن حلقهاى شما

حزم

احتياط.

«حزم حزما: ضبط امره»

از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است: «ثمرة التفريط النّدامة و ثمرة الحزم السّلامة» حكمت 181 و نيز فرموده: «الظفر بالحزم و الحزم باجالة الرأى و الرأى بتحصين الاسرار» حكمت 48، پيروزى در احتياط است، احتياط با جولان فكر و رأى است، فايده راى در پنهان داشتن اسرار مى‏باشد.

حازم

«محتاط». «احزم»: محتاطتر.

حزن

به ضمّ اول: غصه، اندوه. «و من رضى برزق الله لم يحزن على‏مافاته» حكمت 349 و در وصف مؤمن فرموده: «المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه» حكمت 333.

حزن

بر وزن عقل. سخت غليظ

«الحزن. ما غلظ من الارض»

سه مورد بدين معنى در «نهج» آمده است در رابطه با خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: ثم جمع الله تعالى من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربه... ثمّ نفخ فيه من روحه فمثلت انسانا» خ 1، 42، سپس خداوند از قسمت سخت زمين و نرم آن و شيرين و شوران خاكى را جمع كرد... و در آن از روح دميد و انسان گرديد. در خطبه 234، 355 در همين رابطه فرموده: «من سبخ ارض و عذبها و حزن تربة و سهلها» و در خ 13، 330 در وصف رسول خدا ص فرموده: «و ذلل به الصعوبة و سهّل به الحزونة حتى سرّح الضلال عن يمين و شمال» خداوند به وسيله او دشوارى را رام و سختى را آسان كرد، تا ضلالت را از راست و چپ دور انداخت.

حسب

حساب: شمردن.

«حسبه حسابا: عدّه»

درباره بخيل فرموده: «فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاغنياء» حكمت 126 و نيز فرموده: «و انّ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل» خ 42، 84، منظور شمردن عمل و رسيدن به ثواب و عقاب است. 

محاسبه

اقامه و عملى كردن حساب.

«حاسبه: اقام عليه الحساب»

«عباد الله زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» خ 90، 123 فعل حسب يحسب از باب علم يعلم به معنى ظن و گمان آيد، مصدر آن حسبان به كسر اوّل است، امام (صلوات اللّه عليه) به برادرش عقيل مى‏نويسد: آنچه درباره جنگ از من سئوال كردى رأى من رأى كسانى است كه آنرا حلال مى‏دانند تا ملاقات خدا در اين رأى خواهم بود... پسر پدرت را گمان نكن كه زارى كنند، ترسو، راضى به ظلم و سست است: «و لا تحسبنّ ابن ابيك- و لو اسلمه الناس- متضّرعا، متخشّعا و لا مقرّا للضّيم واهنا» نامه 36، 409.

احتساب

در يك معنى به حساب خدا گذاشتن و خواستن اجر از خداست درباره شهادت محمد بن ابى بكر به ابن عباس مى‏نويسد: مصر اشغال شد و سقوط كرد، محمد بن ابى بكر رحمه الله شهيد گرديد از خدا درباره او اجر مى‏خواهيم، او به من فرزند خير خواهى بود. «اما بعد فانّ مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا» نامه 35، 408 و در فرمان مالك نامه 53، 441 آمده: «و كن فى ذلك صابرا محتسبا» و نيز در خ 148، 206 آمده: «فأين المحتسبون» و نيز در باره 59، 449. حسب (بر وزن عقل): كفايت. «و الله المستعان على نفسى و انفسكم و هو حسبنا و نعم الوكيل» خ 183، 268: «و حسبك داء» نامه 45، 418.

حسب

(بر وزن شرف): يكدفعه به معنى قدر و اندازه است مانند: «فهم على حسب قرب ارضهم يتقاربون» خ 234، 355 و دفعه ديگر به معنى شرافت، مجد و نحو آن است: «و لا عبادة كاداء الفرائض و لا ايمان كالحياء و الصبر و لا حسب كالتواضع» حكمت 113» من فاته حسب نفسه لم ينفعه حسب آبائه» حكمت 389 «احساب» مفاخر و شرافتها.

حسد

بدخواهى. آرزوى زوال نعمت و سعادت ديگران.

راغب گويد: آن گاهى توأم با سعى در از بين بردن نعمت ديگران است، در اين صورت گناه بودنش حتمى است كه آن اعمال حسد است

پانزده مورد از آن در «نهج» آمده است: «و لا تحاسدوا فانّ الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب خ 86، 118 و نيز فرموده: «حسد الصديق من سقم الموّدة» حكمت 118 ضعف دوستى باعث حسد مى‏شود

«حسّاد- حسدة» جمع حاسد است چنانكه در حكمت 212 و 225 و غيره آمده است.

حسر

(بر وزن عقل) كشف و آشكار كردن و نيز خسته شدن. حسور: كشف شدن و انكشاف. هفده مورد از اين ماده در «نهج» يافته است: «الحمد لله الذى انحسرت الاوصاف عن كنه معرفته» خ 155، 216 حمد خداى را كه اوصاف از نشان دادن كنه ذاتش خسته شده و وا مانده‏اند. درباره بيعت خويش فرموده: سرور و شادى مردم از بيعت من به جائى رسيد كه خردسالان از آن شاد شدند و پيران افتان و خيزان به طرف آن رفتند، مريضها رنج را در آن بر خود هموار كردند و دختران پستان بالا آمده، صورت باز كرده و به بيعت دويدند: «و بلغ من سرور الناس ببيعتهم ايّاى ان ابتهج بها الصّغير و هدج اليها الكبير و تحامل نحوها العليل و حسرت اليها الكعاب» خ 299، 351، صلوات خدا بر تو اى على اى مرد سخن و اى اساس شرف.

در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «فقاتل بمن اطاعه من عصاه يسوقهم الى منجاتهم... يحسر الحسير و يقف الكسير فيقيم عليه حتى يلحقه غايته الّا هالكا لا خير فيه» خ 104، 150، يعنى با مطيعان خويش با عاصيان مى‏جنگيد، مردم را به محل نجات خويش سوق مى‏داد، آدم خسته از كار مى‏ماند و آدم شكسته مى‏ايستاد (يعنى آنها كه در اثر ضعف عقيده و وساوس شيطانى از رسيدن به هدايت مى‏ماندند) براى آنها اقامه حجت مى‏كرد تا آنها را به غايت خود كه هدايت بود برساند مگر كسى كه مطلقا فايده‏اى نداشت و لائق هدايت نبود. منظور از «حسير» ظاهرا كسى است كه ابدا راهى به هدايت نداشته باشد و از «كسير» انسانى كه در نيمه راه است.

حاسر

كسيكه عمّامه يا زره و يا سپر ندارد، يعنى از اينها باز شده است در فرمان جنگ به ياران فرموده: «فقدّموا الدارع و اخّروا الحاسر و عضّوا على الاضراس» خ 124، 180، سرباز زره پوش را جلو بفرستيد و بى‏زره را به آخر نگاه داريد و دندانها را بر هم بفشاريد.

حسرت

ندامت. و تأسف خوردن بر آنچه از دست رفته است. جمع آن حسرات است و آن نه بار در «نهج» ديده مى‏شود: «انّ اعظم الحسرات يوم القيامة حسرة رجل كسب مالا فى غير طاعة الله فورثه رجل فانفقه فى طاعة الله سبحانه فدخل به الجنّة و دخل الاوّل به النار» حكمت 429.

حس

حاسّه: نيروى درك. جمع آن حواسّ است، احساس: درك با حاسّه خواه با ديدن باشد يا شنيدن يا مانند آن، يازده بار از آن در «نهج» ديده مى‏شود.

درباره ملك الموت فرموده: «هل تحسّ به اذا دخل منزلا ام هل تراه اذا توّفى احدا» آيا او را احساس مى‏كنى وقتى كه وارد منزل مى‏شود، يا او را مى‏بينى وقتى كه كسى را تحويل مى‏گيرد (مى‏ميراند) درباره حق تعالى فرموده: «و لا يدرك بالحواس و لا يقاس بالناس» خ 182، 262

«حسّ» بر وزن عقل: قتل و كشتن

«حسّه حسّا: قتله»

در قرآن مجيد آمده: (وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ) آل عمران: 152، آنحضرت در بعضى از روزهاى صفين به يارانش فرموده: «و لقد شفى و حاوح صدرى اذ رأيتكم... تزيلونهم عن مواقفهم كما از الوكم، حسّا بالنضّال و شجرا بالرماح» خ 107، 155، حقا كه سوزش قلبم را شفا داد كه ديدم اهل شام را از مواضع خود عقب رانديد چنانكه آنها شما را عقب رانده بودند مى‏كشتيد با تيرباران و طعن مى‏زديد با نيزه‏ها «و حاوح» جمع و حوحه صداى سينه درمند است منظور از آن سوزش غضب در سينه است.

در اشاره به فتنه صاحب الزنج (على بن محمد بن عبد الرحيم از بنى عبد القيس كه ادعا كرد از اولاد زيد بن على بن الحسين ع است در بصره خروج كرد و خرابى‏ها به بار آورد و او بر مهتدى عباس خروج كرده بود) فرموده: «فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم الله لا رهج له و لا حسّ» خ 102، 148 «رهج» به معنى غبار و «حس» به فتح اوّل را همهمه و صداهاى مختلط گفته‏اند ولى در لغت «حسّ» به كسر اوّل به معنى صوت آمده است.

حسيس

صوت خفى و آهسته چنانكه در خ 183، 268 آمده است «حسّى» آنچه با حواس درك شود، خطاب به دنيا فرموده: «و الله لو كنت شخصا مرئيّا و قالبا حسّيّا لأقمت عليك حدود الله» نامه 45، 419 به خدا قسم اى دنيا اگر شخص ديده شده و قالب محسوس بودى حدود خدا را بر تو جارى مى‏كردم.

حسك

گياهى است ميوه سختى دارد كه به پشم گوسفندان مى‏چسبد (اقرب الموارد)

ولى ظاهرا مراد امام (عليه السلام) از آن «خار» است اين كلمه دو بار در «نهج» آمده است در خ 224، 246 فرموده: «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهّدا او اجرّ فى الاغلال مصفّدا احبّ الىّ من ان ألقى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد» سعدان گياهى است كه خارهاى سه شعبه دارد. يعنى به خدا قسم اگر بر روى خار سعدان شب را بيخواب به روز آورم و يا به زنجير بسته در روى زمين كشيده شوم بر من خوشتر است از آنكه روز قيامت خدا و رسول را ملاقات كنم در حاليكه به بعض بندگان ظلم كرده باشم. در رابطه با بى‏اعتبار بودن دنيا فرموده: «فبينا هو يضحك الى الدنيا... اذ وطى‏ء الدهر به حسكه» خ 221، 341 مى‏بينى در وقتى كه انسان به دنيا ميخندد، دنيا خار خود را بر او فرو برد.

حسم

از بين بردن اثر شى‏ء

«قطعه فحسمه» يعنى او را بريد و ماده‏اش را زايل كرد (مفردات)

در اقرب آمده: «حسمه قطعه مستأصلا ايّاه»

سه مورد از اين ماده در «نهج» آمده است، به اهل خراج نوشته است: «و لا تحسموا احدا عن حاجته و لا تحسبوه عن طلبته» نامه 51، 425 كسى را از حاجتش قطع نكنيد و از مطلوبش منع ننمائيد، ظاهرا منظور آنستكه: طورى ماليات نخواهيد كه همه چيزش را رها كرده و به فكر پرداخت ماليات باشد. در بعضى نسخه‏ها «لا تحشموا» با «شين» است.

حسام

شمشير از لحاظ قاطع بودن حسام گفته‏اند: «الحلم غطاء ساتر و العقل حسام قاطع فاستر خلل خلقك بحلمك و قاتل هواك بعقلك» حكمت 424 و نيز در نامه 53 آمده: «فاحسم مادّة اولئك»

حسن

(بر وزن قفل) نيكوئى. زيبائى. خوبى. اعم از آنكه زيبائى صورت و قيافه و اندام باشد و يا خوبى عمل و انسان و غيره: «و من احسن فيما بينه و بين الله احسن الله ما بينه و بين الناس» حكمت 423 «احسان» نيكى كردن خواه به طريق احسان و انفاق باشد يا خوب عمل كردن. «حسن» بر وزن شرف، وصف است به معنى زيبا و نيكو.

حسنة

هر نعمت خوش آيند و شاد كننده، جمع آن حسنات است «حسنى» مؤنّث احسن است يعنى نيكوتر مانند صفت نيكوتر، و خصلت نيكوتر الخصلة الحسنى «حسنيين» تثنيه حسنى است خ 23، 64

حسن

حسن و حسين (صلوات اللّه عليه)ا، نام مبارك اوّلى چهار بار و نام مبارك دومى دو بار در «نهج» آمده و يكبار نيز «حسنان» آمده است در نامه 10، 370 به معاويه نوشته: «فانا ابو حسن قاتل جدّك و اخيك و خالك شدخا يوم بدر و ذلك السيف معى» معنى آن در «بدر» گذشت. 1: در رابطه با اموال خويش بعد از برگشتن از صفين نوشت: اين دستور آنستكه: عبد الله على بن ابى طالب امير المؤمنين درباره مال خود امر مى‏كند براى طلب رضاى خدا و اينكه خدا او را بدين وسيله به بهشت وارد كند از عذاب ايمنى بخشد... حسن بن على به نگهدارى مال قيام مى‏كند به طور متعارف از آن مى‏خورد و به طور متعارف انفاق مى‏كند، و اگر حسن از دنيا رفت و حسين زنده بود، قيام به نگهدارى آن مى‏كند و مانند وى عمل مى‏نمايد: «هذا ما امر به عبد الله علّى بن ابى طالب امير المؤمنين فى ماله، ابتغاء وجه الله ليولجه به الجنّة و يعطيه به الامنة... فانّه يقوم بذلك الحسن بن على يأكل منه بالمعروف و ينفق منه بالمعروف فان حدث بحسن حدث و حسين حىّ قام بالامر بعده و اصدره مصدره» نامه 24، 379 2: در نامه 41، 414 به يكى از عموزادگانش كه بيت المال را دزديده و به مكّه گريخته بود مى‏نويسد: از خدا بترس اموال مردم را به جاى خود برگردان، اگر اينكار را نكنى و خدا تو را به چنگ من آورد، به درگاهش اعتذار كرده و تو را با اين شمشير مى‏زنم، كه هر كس را با آن زده‏ام داخل آتش گشته به خدا قسم: اگر حسن و حسين كارى را مى‏كردند كه تو كرده‏اى از من اغماض نمى‏ديدند و اراده‏اى خلاف حق‏ مشاهده نمى‏كردند تا حق را از آنها بگيرم: «و الله لو انّ الحسن و الحسين فعلا مثل الذى فعلت ما كانت لهما عندى هوادة و لا ظفرا منّى بارادة حتى آخذ الحقّ منهما». 3: در رابطه با بيعت خويش بعد از عثمان فرموده: مرا به وحشت نيانداخت مگر آنكه ديدم مردم مانند موهاى گردن كفتار و با كثرت فزون از حدّ به من روى آوردند از هر طرف ازدحام كرده و پى در پى آمدند تا جائيكه حسن و حسين به زمين افتادند، و دو طرف رداى من پاره گرديد، گرد آمده بودند در اطراف من مانند گلّه گوسفند در خوابگاهش.: «فما راعنى الّا و الناس كعرف الضّبع الّى ينثالون علّى من كلّ جانب حتّى لقد وطى الحسنان و شق عطفاى مجتمعين حولى كربيضة الغنم» خ 3، 49، بعضى «الحسنان» را دو تا ابهام پاى آنحضرت گفته‏اند زيرا حسنين (عليهم السلام) آنروز بيشتر از سى سال داشتند چطور زير پا مى‏ماندند رجوع شود به شرح ابن ميثم و ابن ابى الحديد، محمد عبده حسنين (عليهم السلام) را اختيار كرده است از جمله معانى حسن استخوان كنار مرفق است

در اقرب الموارد گويد: «الحسن... العظم الذى يلى المرفق»

شايد منظور حضرت از حسنان دو استخوان كنار مرفق باشد.

حسنين (عليهم السلام) بدون تصريح به اسم

1: وصيت امام (صلوات اللّه عليه) به امام حسن (عليه السلام) كه نامه 31 نهج البلاغه است يكى از وصاياى عجيب است كه عهدى طولانى‏تر از آن و عهد مالك اشتر در «نهج» يافته نيست، جايگاه و عظمت حضرت مجتبى (صلوات اللّه عليه) در نزد پدرش از آن بخوبى روشن مى‏شود، هر چند در آن وصيت كلمه «حسن» نيامده ولى معلوم است كه حضرت آنرا در وقت برگشتن از صفّين در محلى بنام «حاضرين» براى امام حسن (عليه السلام) نوشته است، آنحضرت خطاب به فرزند والا مقامش مى‏فرمايد: من تو را بعض وجودم، نه بلكه همه وجودم مى‏دانم، تا جائيكه اگر صدمه‏اى بتو رسد به من رسيده است و گوئى اگر مرگ تو را دريابد مرا دريافته است. وادار كرد مرا كار تو (در نوشتن اين نامه) چنانكه وادار ميكند مرا كار من. لذا اين وصيت را براى تو نوشتم و با آن در كار تو مدد مى‏جويم خواه در دنيا بمانم و يا از آن بروم اينك جملات آنحضرت.

«... وجدتك بعضى بل وجدتك كلّى حتّى كانّ شيئا لو اصابك اصابنى و كانّ الموت لو اتاك اتانى. فعنانى من امرك ما يعنينى من امر نفسى فكتبت اليك كتابى مستظهرا به ان انا بقيت لك او فنيت» نامه 31، 391.

2: در جنگ صفّين امام حسن (عليه السلام) در رفتن به ميدان شتاب مى‏كرد، احتمال مى‏رفت كه شهيد بشود و امام (صلوات اللّه عليه) به يارانش فرمود: مواظب حسن باشيد مبادا برود و شهيد بشود من نمى‏خواهم حسن و حسين از دنيا بروند و گرنه نسل رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) قطع مى‏شود: «املكوا عنّى هذا الغلام لا يهدّنى فانّنى انفس بهذين- يعنى الحسن و الحسين- على الموت لئّلا ينقطع بهما نسل رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» خ 207، 323.

يعنى: اين جوان (حسن (عليه السلام)) را نگاه داريد تا با مرگ خود مرا نشكند من بر مرگ حسن و حسين بخل مى‏ورزم، نمى‏خواهم آندو كشته بشوند، تا نسل رسول خدا ص با مرگ آندو قطع نشود.

امام (صلوات اللّه عليه) از شهادت ابائى نداشت ولى مى‏فرمود بقاء نسل رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) توسط حسنين (عليهم السلام) است بايد آندو بمانند.

3: آنگاه كه ضربت زهرآلود بر فرق مباركش نشست و در بستر شهادت افتاد در وصيت خويش به حسنين (عليهم السلام) چنين فرمود: «اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى بتقوى الله و نظم امركم و صلاح ذات بينكم فانّى سمعت جدّكما رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يقول: صلاح ذات البين افضل من عامّة الصّلاة و الصّيام» نامه 47، 421

حسّان

حسّان بن حسّان بكرى كه نامش فقط يكبار در «نهج» آمده، فرماندار آنحضرت در شهر «انبار» بود، سفيان بن عوف غامدى لعنه الله از جانب معاويه عليه لعائن الله به شهر انبار شبيخون زد، شهر را غارت نمود و حسّان را شهيد كرد، امام‏ (صلوات اللّه عليه) سعيد بن قيس همدانى را با هشت هزار نفر براى گرفتن سفيان فرستاد، او تا نزديكيهاى «قنّسرين» وى را تعقيب كرد ولى به او نرسيد و به كوفه بازگشت، آنحضرت پس از اطلاع از واقعه «انبار» به مردم چنين فرمود: من شب و روز و در سرّ و علن شما را به جنگ معاويه و أتباعش خواندم و گفتم: با آنها بجنگيد پيش از آنكه آنها به جنگ شما آيند، به خدا قسم هيچ قومى در نزديكى خانه‏شان مورد جنگ واقع نشده مگر آنكه ذليل شده‏اند: «فو الله ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الّا ذلّوا».

ولى كار را به يكديگر واگذار كرديد و خوارى را پذيرا شديد تا حمله‏ها و شبيخونها از هر طرف به شما روى آورد و محلهايتان در تصرف ديگران واقع شد «و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسّان بن حسّان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها...» خ 27، 69. اين است مردى از قبيله «غامد» كه سوارانش داخل انبار شده و حسّان (فرماندار آنجا) را كشته. و اسبان شما را از ساخلو و محلش رانده است... فداى درد دلهايت يا مولا

حسى

(بر وزن عقل): زمين نرمى كه آب در آن جمع مى‏شود يا زمين سختى كه روى آن شن باشد، آنرا حفر مى‏كنند، آب در آن جمع مى‏شود و چون يك دلو بردارند فورا جايش پر مى‏شود (اقرب الموارد)

اين لفظ تنها يكبار در «نهج» آمده است در رابطه با طلحه و زبير و ناكثين بيعت در ضمن كلامى فرموده: «و ايم الله لا فرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه برىّ و لا يعبّون بعده فى حسى» خ 137، 195. «افرط الحوض» يعنى حوض را پر از آب كرد. «ماتح» كسيكه از چاه آب مى‏كشد، «لا يصدرون»: بر نمى‏گردند «رىّ» سيرابى «عبّ» خوردن آب بدون نفس كشيدن. يعنى: قسم به خدا حوض براى آنها پر مى‏كنم كه آب‏كش و ساقى آن خودم هستم، از آن حوض با سيرابى بر نمى‏گردند (زيرا كه آن، حوض مرگ است) و بعد از آن حوض، از غديرى آبى نمى‏خورند (چون مرده و از بين رفته‏اند) بابى انت و امّى يا امير المؤمنين كلمات ناقابل و نارساى من چگونه ميتواند كلمات ما فوق بلاغت تو را ترجمه نمايد (چه كند بينوا همين دارد)

حشد

(بر وزن عقل): جمع كردن. حشود: سرعت كردن در تعاون

«حشد الشى‏ء: جمعه»

از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است و هر دو در خطبه غرّاء، در رابطه با موعظه فرموده: «الآن عباد الله و الخناق مهمل و الروح مرسل فى فينة الارشاد و راحة الاجساد و باحة الاحتشاد» خ 13، 114، الان عمل كنيد بندگان خدا، ريسمان خفه كننده گشاد است (مرگ گلويتان را نفشرده) روح رها شده است (قبض نگشته) در حال عقل و در ميدان جمع شدن و تعاون.

و در رابطه با از دنيا رفتن فرمايد: سپس انداخته مى‏شود در روى تخته‏ها از سفر برگشته و در رنج و لاغر شده از مرض، يارانى از فرزندان و عجله كنندگانى از برادران او را بر دوش مى‏كشند: اينك عين عبارت: «ثمّ القى على الاعواد رجيع وصب و نضو سقم تحمله حفدة الولدان و حشدة الاخوان» خ 83، 113 «حشده» جمع حاشد به معنى سرعت كنندگان است.

حشر

جمع كردن. و بيرون كردن از محلّ:

«حشر الناس: جمعهم»

«حشر فلانا: جلاه عن وطنه»

«محشر» اسم مكان است. از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است در رابطه با محشور شدن با رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «اللّهم... احشرنا فى زمرته غير خزايا و لا نادمين» خ 106، 154، خدايا ما را در گروه رسول خود محشور فرما بى‏آنكه خوار و پشيمان باشيم: «و اراق دموعهم خوف المحشر» خ 32، 75.

حشش

حشّ: افروختن آتش:

«حشّ النار: اوقدها»

از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است، خطاب به خوارج فرموده: چه بد آتش افروز جنگيد شما، افّ بر شما، جز شرّ از شما نديدم، روزى با صداى بلند ندايتان مى‏كنم و روزى با نجوى با شما سخن مى‏گويم، نه آزادگان راستيد بهنگام ندا و نه برادران مطمنّيد در وقت نجوى.: «لبئس حشّاش نار الحرب انتم، افّ لكم لقد لقيت منكم برحا يوما اناديكم و يوما أناجيكم فلا احرار صدق عند النداء و لا اخوان ثقة عند النجاء» خ 125، 183 «حشّاش» جمع حاشّ است: افروزنده. 

و در جواب معاويه مى‏نويسد: «و امّا قولك انّ الحرب قد اكلت العرب الّا حشاشات انفس بقيت الا و من اكله الحق فالى الجنة و من اكله الباطل فالى النار» نامه 17، 374. حشاشات جمع حشاشه و حشاش به معنى بقيّه روح در مريض و مجروح است يعنى اما اينكه نوشته‏اى: جنگ عرب را به كام خود فرو برد، مگر بقيّه‏هائيكه مانده است، بدان آنكه حق او را خورده مسيرش بهشت است و آنكه باطل او را خورده به آتش رفته است.

حشم

احتشام: به غضب در آوردن و خجل كردن را گويند:

«احتشمه: اغضبه، اخجله»

از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده است: «اذا احتشم المؤمن اخاه فقد فارقه» حكمت 480 وقتى كه مؤمن برادر خودش را به غضب آورد يا خجل كرد، از او جدا شده است يعنى اين كار سبب عداوت و جدائى است.

حشو

پر كردن.

«حشا الوسادة بالقطن: ملأها»

به معنى فضول الكلام و بى‏فايده نيز آيد. دو مورد از اين مادّه در «نهج» آمده است، در رابطه با ملائكه فرموده: خداوند براى اسكان آسمانهايش.. خلق عجيبى از ملائكه‏اش آفريد راههاى آنها و شكافهاى جوّهاى آنها را با ملائكه پر كرد «و ملأ بهم فروج فجاجها و حشابهم فتوق اجوائها» خ 91، 128. درباره قضاوت جور فرموده: «فان نزلت به احدى المبهمات هيّألها حشوا رثّا من رأيه ثمّ قطع به» خ 17، 59 چون يكى از مشكلات به او روى آورد چيزى زايد و بى‏فايده و پوسيده‏اى از رأى خويش براى آن آماده كرده و با آن حكم مى‏كند.

حشا

آنچه در شكم است:

«الحشا: ما فى البطن»

جمع آن احشاء است و فقط يكبار در «نهج» ديده مى‏شود. در رابطه با ملك الموت (عليه السلام) فرموده: «هل تحسّ به اذا دخل منزلا... ا يلج عليه من بعض جوارحها... ام هو ساكن معه فى احشائها» خ 112، 167 آيا ملك الموت را احساس مى‏كنى وقتى داخل منزلى مى‏شود و آنوقت كه جان طفل را در شكم مادر مى‏گيرد آيا از بعضى اعضاء مادر وارد طفل مى‏شود... يا او با طفل در ميان احشاء مادرش ساكن است

حشى

حاشيه: جانب شى‏ء و كنار آن. اين مادّه سه بار در «نهج» آمده است در رابطه با نصيحت فرموده: «و من تلن حاشيته، يستدم من قومه المودّة» خ 23، 65 هر كس جانبش (ملاقات و رفتارش) نرم باشد پيوسته مورد محبت قوم خويش واقع مى‏شود و نيز در نامه 35 آمده «و لا تقطعنّ لاحد من حاشيتك قطيعة» به كسى از اطرافيان خود چيزى را تيول مكن. و در باره تجار و صنعتگران فرموده: «و تفقّد امورهم بحضرتك و فى حواشى بلادك» نامه 53.

حاصب

باد و طوفان ريگ افشان. «حصب» انداختن سنگريزه اين لفظ دو بار در «نهج» يافته است يكى در خ 58، 92 «اصابكم حاصب» كه در «أبر» گذشت، ديگرى در نامه 64، 454 كه به معاويه مى‏نويسد: «بحاصب بين اغوار و جلمود» كه در «جلم» گفته شد.

حصد

درو كردن همچنين است حصاد. احتصاد نيز به همان معنى است، از اين لفظ ده مورد در كلام حضرت آمده است: «و كما تدين تدان و كما تزرع تحصد» خ 153، 214 در مقام نصيحت فرموده: شرّ را از سينه ديگرى درو كن با قلع آن از سينه خودت: «أحصد الشرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك» حكمت 178.

حصيد

درو شده در رابطه با معاويه فرموده: «و ساجهد فى ان اطهر الارض من هذا الشخص المعكوس و الجسم المركوس حتّى تخرج المدرة من بين حبّ الحصيد» نامه 45، 419 كه در «حبّ» يا «جسم» گذشت. در رابطه با خداوند فرموده: خداوند در قرآن خود به بندگان متجلى شد بى آنكه او را به بينند... هلاك كرد كسانى را كه هلاك كرد با بلاهائى شبيه هم و درو كرد آنانرا كه درو كرد با نقمات خويش: «محق من محق بالمثلات و احتصد من احتصد بالنقمات» خ 147، 204.

حصر

تنگ گرفتن.

«قاموس» تنگ گرفتن و حبس كردن گفته است

بمعنى منع نيز آمده است، در كلام حضرت از اين لفظ يك مورد بيشتر نيامده است. در فرمان مالك فرمايد: «و لا يحصر من الفى‏ء الى الحقّ اذا عرفه» نامه 53، 434، منع نكند از فى‏ء در دادن در راه حق چون حق را بشناسد. يا حبس نكند.

حصن

به كسر اوّل: قلعه و هر محل حمايت و حفظ شده. سپس در تحفّظ و نگه داشتن به كار رفته است، سيزده مورد از اين لفظ در «نهج» آمده است: «سوسوا ايمانكم بالصدقة و حصّنوا اموالكم بالزكاة و ادفعوا امواج البلاء بالدعاء» حكمت 146، ايمان خود را با صدقه نگه داريد، اموال خويش با زكات حفظ كنيد. و امواج بلا را با دعا دفع نمائيد، محمد عبده گويد: صدقه دوستى را حفظ مى‏كند، دوستى ايمان را زياد مى‏گرداند و خدا را به ياد مى‏آورد.

به شخصى كه زن دارد و با زن عفّت خويش را حفظ كرده گويند: محصن (بصيغه فاعل و مفعول) چنانكه در خ 127، 184 آمده است «حصين» به معنى فاعل آيد يعنى نگاه دارنده «الاجل جنّة حصينة» حكمت 201 چنانكه در «جنّ» گذشت. در رابطه با تقوى فرموده: «اعلموا عباد الله انّ التقوى دار حصن عزيز و الفجور دار حصين ذليل» خ 157، 221 و در رابطه با لشكريان فرموده: «فالجنود باذن الله حصون الرعيّة و زين الولاة و عزّ الدين و سبل الامن و ليس تقوم الرعية الّا بهم» نامه 53، 432، لشكريان باذن خدا قلعه‏هاى محكم رعيّت، زينت و اليان امر، عزّت دين و راههاى امنيت هستند رعيّت قوام و انتظام نپذيرد مگر با نيروهاى انتظامى.

حصا

احصاء: اتمام شمارش و تا آخر شمردن، حصاة به معنى سنگ ريزه است،

راغب گويد: عرب در شمارش از سنگريزه استفاده مى‏كرده لذا شمارش را احصاء گفته‏اند

از اين كلمه چهارده مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با توحيد فرموده: پرندگانى مسخرّند به امر خدا، عدد پرها و نفسهاى آنها را تا آخر شمرده است... و اجناس آنها را تا آخر به حساب آورده اين غراب است، اين عقاب، اين كبوتر است و اين شتر مرغ: «فالطير مسخّرة لامره، احصى عدد الريش منها و النفس... و احصى اجناسها فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام و هذا نعام» خ 168، 272

حضر

حضور: حاضر شدن، ضدّ غائب شدن، احضار: حاضر كردن، «احتضار و تحضّر» نيز به معنى حضور است، محاضرة از باب مفاعله به معنى غلبه و كثرت و نحو آنست «حضرة» مصدر است به معنى خلاف غائب بودن «محضرة» اسم مكان است يعنى محلّ حضور «مجالسة اهل الهوى منسأة للايمان و محضرة للشيطان» خ 86، 117 جمع آن محاضر است.

حضّ

ترغيب و تشويق كردن محاضّه ترغيب كردن يكديگر است از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» داريم: «و اللزوم للالفة و التحاضّ عليها» خ 192، 296 ملازم شدن با الفت و تشويق به آن.

حضن

به كسر اول: ما بين بغل و محل بند شلوار از بدن. به معنى جانب شى‏ء نيز آيد از اين لفظ چهار مورد در كلام آنحضرت آمده است در رابطه با عثمان بن عفان و شكم پرستى او فرمايد: «الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه» خ 3، 49، تا اينكه نفر سوم قوم به خلافت بر خاست در حاليكه بالا آورنده و پر كننده تهى گاه خود بود ميان سرگين انداختن و علفگاه خود، محمد عبده گويد: يعنى جز خوردن و غائط كردن همّى نداشت حضان: مصدر است به معنى نگاه داشتن در حضن درباره تخم مار فرموده: يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شّرا» كه در «بيض» گذشت و درباره دنيا فرموده: دنيا اهل خويش را قطع كرد و آنها را از آغوش خويش خارج نمود و شد مانند روزيكه گذشت و ماهى كه به سر آمد: «و انصرمت الدنيا باهلها و اخرجتهم من حضنها فكانت كيوم مضى او شهر انقضى» خ 190، 281.

حطب

هيزم و آن سه بار در كلام حضرت آمده است در رابطه با علم خدا فرموده: «فيعلم الله سبحانه... من يكون فى النار حطبا او فى الجنان للنبيّين مرافقا» خ 128، 186 و نيز در رابطه با فضيلت خويش به معاويه مى‏نويسد: «و منّا خير نساء العالمين و منكم حمالة الحطب» نامه 28، 387 كه در «اسد» گذشت.

حطّ

فرو آمدن و فرو آوردن (ريختن) هشت بار اين لفظ در «نهج» آمده است، به يكى از يارانش فرمود: «جعل الله ما كان من شكواك حطّا لسيّئاتك فانّ المرض لا اجر فيه و لكنّه يحّط السيئات» حكمت 42 كه در «حت» گذشت‏

«انحطاط» فرو آمدن. محطّ: محل فرو آمدن. در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «نحن شجرة النبوّة و محطّ الرسالة و مختلف الملائكه و معادن العلم و ينابيع الحكم» خ 109، 162، ما خانواده نبوّت و محل فرو آمدن رسالت و محل آمدن و رفت ملائكه و معدنهاى علم و چشمه‏هاى حكم خدائيم.

حطم

شكستن.

«حطمه حطما: كسره»

از اين لفظ 8 مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با آتش جهنم (نعوذ بالله منه) فرموده «اعلمتم انّ مالكا اذا غضب على النار حطم بعضها بعضا لغضبه» خ 183، 267، آيا مى‏دانيد كه مالك مسئول آتش جهنّم وقتى كه بر آتش خشم مى‏گيرد در اثر غضب او بعضى از آتش بعضى ديگر را مى‏شكند.

حطام

آنچه از علفهاى خشك شكسته و ريخته شود (خاشاك). «ايهّا الناس متاع الدنيا حطام موبى‏ء فتجنّبوا مرعاه» حكمت 367 مردم متاع دنيا هيزم و بادار و مهلك است از چراگاه آن اجتناب كنيد.

حظر

منع كردن. دو مورد از اين لفظ در «نهج» آمده است «اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم» حكمت 288

حظيره: آغل گوسفند و شتر است، جمع آن حظائر مى‏باشد، مراد از آن در كلام امام (صلوات اللّه عليه) مقامات عالى ملائكه است: «ثم خلق سبحانه لاسكان سمواته... خلقا بديعا من ملائكته و ملاء بهم فروج فجاجها... و بين فجوات تلك الفروج زجل المسجّين منهم فى حظائر القدس و سترات الحجب و سرادقات المجد» خ 91، 128، سپس خداى سبحان براى اسكان اسمانهايش... خلق بى‏سابقه‏اى از ملائكه‏اش آفريد و با آنها پهناهاى راههاى آسمانها را پر كرد و در ميان وسعتهاى آن پهناها، زمزمه‏هاى بلند تسبيح گويان ملائكه محيط را پر كرده كه در حظيره‏هاى قدس و پرده‏هاى حجابها و سرا پرده‏هاى مجد و عظمت ساكنند.

حظّ

نصيب. از اين لفظ سيزده مورد در «نهج» يافته است در يك ترسيم عجيب فرموده: «زهدك فى راغب فيك نقصان حظّ و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس» حكمت 451، كنار كشيدن از كسيكه به تو راغب است نقصانى است در نصيب‏ خير، و رغبت و گرم گرفتن تو با كسيكه از تو دورى مى‏كند ذلّت نفس است.: «و الامانىّ تعمى اعين البصائر و الحظّ يأتى من لا يأتيه» حكمت 275، آرزوهاى كاذب چشمهاى بصيرت را كور مى‏كند نصيب مقدر (روزى) مى‏رسد به كسيكه به طرف آن نمى‏رود.

حظو

حظّه: مكانت. خوشبختى. لذت بردن. از اين لفظ دو مورد در «نهج» آمده است درباره دنيا فرموده: «متاع الدنيا حطام... قلعتها احظى من طمأنينتها و بلغتها از كى من ثروتها» حكمت 367 متاع دنيا خاشاك است بريدن از آن از اطمينانش خوشتر و لذت بخش‏تر، و كفاف آن از ثروتش پاكتر است. در عهد محمد بن ابى بكر فرموده: «و اعلموا عباد الله انّ المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الآخره... فحظوا من الدنيا بما حظى به المترفون» نامه 27، 383.

حفد

سرعت در عمل. خدمت ب اعوان و ياران را حفده گويند كه در پيروى و طاعت انسان سرعت به خرج مى‏دهند از اين لفظ سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با ملائكه فرموده: در اطباق آسمان محلّى و لو به قدر جاى پوست گوسفندى وجود ندارد مگر آنكه در آن ملكى در حال سجده يا ملكى در حال تلاش و سرعت عمل است كه با طول طاعت خدا بر علمشان مزيد مى‏شود: «و ليس فى اطباق السماء موضع اهاب الّا و عليه ملك ساجد او ساع حامد يزدادون على طول الطاعة بربّهم علما» خ 91، 131. و نيز فرموده: «بنصرة الحفدة و الاقرباء» خ 93، 111 كه منظور از «حفده» ياران است. و در رابطه با مردن فرموده: «ثمّ القى على الاعواد رجيع و صب و نضو سقم تحمله حفدة الولدان و حشدة الاخوان» خ 93، 113 كه در «حشد» گذشت «حفده» وصف ولدان و اضافه به موصوف است.