جرم
(بر وزن عقل): قطع كردن، گناه را از آن «جرم» گويند كه عمل واجب الوصل را قطع
مىكند. گاهى بر آن معنى حمل (وادار كردن) اشراب مىشود.
«ايّها الناس لا يجرمنّكم شقاقى و لا يستهوينّكم عصيانى... عند ما تسمعونه منّى...
انّ الذى أنبّئكم به عن النبى الامّى» خ 101، 147، مردم (با من مخالفت نكنيد)
مخالفت با من شما را به خسران نياندازد و نافرمانى با من شما را ساقط نكند، در وقتى
كه چيزى از من مىشنويد، آنچه به شما خبر مىدهم گفته پيامبر ص است.
اجترام
گناه كردن. كسب كردن.
چنانكه در خ 83، 108 آمده است
جريمه
جنايت و گناه و عقاب،
آنحضرت به امام مجتبى (صلوات اللّه عليه)
مىنويسد: «و اعلم انّ الذى بيده خزائن السموات و الارض... لم يناقشك بالجريمة و لم
يؤيسك من الرحمة» نامه 31، 399، جمع آن جرائم است، چنانكه در خ 87، 119 و غيره آمده
است. متجرّم مدّعى جرم، به آن كسيكه دنيا را مذمت مىكرد فرمود: «... انت المتجّرم
عليها ام هى المتجرّمة عليك» حكمت 131.
جرن
جران (بر وزن عنان) طرف
مقدّم گردن شتر از محلّ ذبح تا محلّ نحر.
«الجران: مقدّم عنق البعير من مذبحه الى منحره»
گويند: «القى البعير
جرانه» يعنى شتر خوابيد، آن كنايه از ثبوت و استقرار شىء است كه چهار بار در «نهج»
يافته است
در نهج عبده آمده: جران
بر وزن كتاب مقدّم گردن شتر است كه در وقت استراحت بر زمين مىگذارد و كنايه از
تمكّن و استقرار است
چنانكه فرموده: «و
وليهم و ال فاقام و استقام حتّى ضرب الدين بجرانه» حكمت 467، ظاهرا منظور از والى
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است.
يعنى پيشوائى كه توليت مسلمانان را به عهده گرفت اسلام را اقامه كرد و از آنها
اقامه خواست تا دين مستقّر گرديد، ابن ابى الحديد گويد: منظور از «والى» عمر بن
الخطاب است، عجب است كه ابن ميثم نيز آنرا بطور «قول» نقل كرده است رجوع شود به
«ولى». از آنحضرت پرسيدند: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منظورش از «غيّروا الشيب و لا تشّبهوا باليهود» چه بود يعنى
پيرى را با خضاب عوض كنيد تا دشمنان شما را ميانسال و قوى به بينند و شبيه يهود
نباشيد آنحضرت در جواب فرمود: «انّما قال (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) ذلك و الدين قلّ، فاما الآن و قد اتّسع نطاقه و ضرب بجرانه
فامرؤ و ما اختار» حكمت 16 يعنى آنحضرت اين سخن را در وقتى فرمودند: كه اهل دين كم
بودند، حالا كه قدرتش گسترده و استقرار يافته انسان است و اختيار او، مىخواهد خضاب
گيرد، مىخواهد ريشش سفيد بماند «قلّ» بر وزن كلّ بمعنى قليل الاهل است. و نيز اين
لفظ در خ 56، 92 و خ 182، 263 آمده است.
جرى
روان شدن. جارى شدن، در
جريان ظاهرى مانند جريان آب و معنوى مانند جريان و گذشتن روزگار به كار رود، به
اشعث بن قيس كه پسرش مرده بود فرمود:»... يا اشعث ان صبرت جرى عليك القدر و انت
مأجور و ان جزعت جرى عليك القدر و انت مأزور» حكمت 291.
مجرى
اسم مكان است، جمع آن
مجارى مىباشد: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف الذى جعلته مغيضا للّيل و
النهار و مجرى للشمس و القمر». خ 171، 245،
اين مادّه به طور وفور
در «نهج» ديده مىشود.
جزء
تكّه پاره. بعضى
«الجزء بالضّم: البعض»
جمع آن اجزاء است،
اجزاء از باب افعال: كفايت كردن بينياز كردن. اين ماده پنج بار در «نهج» آمده است.
تجزيه
تقسيم و جزء جزء كردن.
در ترغيب به جنگ فرموده: «اجزأ امرؤ قرنه و آسى اخاه بنفسه» خ 124، 181 هر كس كفايت
كرد و كشت خصم خود را و مواسات كرد برادرش را با جان خود. و در رابطه با توحيد
فرموده: «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثناه فقد جزّاه و
من جزّاه فقد جهله» خ 1، 39 هر كس خدا را با صفاتى غير از ذات، توصيف كند. او را با
چيزى قرين كرده و هر كس او را با چيزى قرين كند، او را دو تا دانسته، هر كس او را
دو تا داند او را تجزيه و جزء جزء دانسته و هر كس او را مركّب بداند نسبت به او
نادان است. و در خ 85، 115 درباره حق تعالى آمده: «و لا تناله التجزئة و التبعيض»
جزر
(بر وزن عقل): ذبح:
«جزر الجزور جزرا: ذبحها»
و نيز برگشتن دريا به
عقب يعنى جزر مقابل مدّ، از اين ماده سه مورد در «نهج» داريم كه راجع به ذبح و
مذبوحند: آنحضرت نسبت به آينده و اينكه بعدا حسرت او را خواهند كشيد فرمود: «فعند
ذلك تود قريش بالدنيا و ما فيها لو يروننى مقاما واحدا و لو قدر جزر جزور لاقبل
منهم ما اطلب اليوم بعضه فلا يعطونيه» خ 93، 138 يعنى: آن موقع قريش دوست مىدارد
دنيا و ما فيها را بدهد و فقط يكبار مرا به بينند و لو به قدر وقت سر بريدن
ناقهاى، تا قبول كنم از آنها آنچه را كه امروز بعض آنرا مىخواهم و نمىدهند
«جزور» ناقه و گوسفند ذبح شده است يا مطلق شتر را گويند.
و در خ 192، 285 آمده:
«فمن ناج معقور و لحم مجزور» معقور به معنى مجروح و لحم مجزور گوشتى است كه ذبح شده
و پوستش كنده شده است.
جزيره
در «نهج» فقط يكبار لفظ
جزائر (جمع جزيره) آمده است در رابطه با كعبه فرموده: «تهوى اليه ثمار الافئدة من
مفاوز قفار سحيقة و مهاوى فجاج عميقة و جزائر بحار منقطعة» خ 192، 293.
جزع
(بر وزن عقل) قطع و بريدن (و بر وزن شرف) ناله و بيتابى، بيست مورد
از اين ماده در «نهج»
آمده است در رابطه با كشته شدن عثمان فرموده: اگر امر به كشتن از مىكردم قاتل
مىشدم و اگر نهى مىكردم از ياران او مىگشتم... من خلاصه مطلب را درباره او
مىگويم: كار را بر خود مخصوص كرد و بد مخصوص كرد و شما در كشتن او بيتابى كرديد، و
بد بىتابى كرديد: «استأثر فاساء الاثرة و جزعتم فاسأتم الجزع» خ 30، 73، به وقت
دفن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: «انّ الصبر لجميل الّا عنك و انّ الجزع لقبيح الّا عليك» حكمت 292
جزل
جزالت به معنى عظيم و
بزرگ است:
«جزل الحطب جزالة: عظم و غلظ»
اجزال به معنى توسعه و
زياد كردن آيد،
«اجزل له فى العطاء: اوسعه»
از اين ماده چهار مورد
در «نهج» ديده مىشود، چنانكه فرموده: «اللهم... و عطاياك الجزيلة» خ 115، 172
جزيله به معنى واسعه است.
درباره آزمايش و امتحان
فرموده: «كلّما كانت البلوى و الاختيار اعظم كانت المثوبة و الجزاء اجزل» خ 192،
292 كه اجزل به معنى اوسع است.
جزم
به معنى قطع است، جزم
حرف نيز از آن مىباشد، كار حتمى و جدّى را از آنجهت جزم نامند، آنحضرت به جرير بن
عبد الله كه به نمايندگى به شام رفته بود، نوشت: «فاذا اتاك كتابى فأحمل معاوية على
الفصل و خذه بالامر الجزم ثمّ خيرّه بين حرب مجلية او سلم مخزية» نامه 8، 368، اين
لفظ يكبار بيشتر در «نهج» يافته نيست.
جزاء
مكافات، مقابله (پاداش-
كيفر)
در قاموس آمده: چون ما
بعدش (باء- على) آيد به معنى مكافات و مجازات باشد و چون «عن» باشد، به معنى قضا و
اداء است «جزى عنه: قضى» و بدون آنها به معنى كفايت باشد: «جزى الشّىء: كفى»
آنگاه كه بعد از فتح
بصره بر مردم سخن راند فرمود: و جزاكم الله من اهل مصر عن اهل بيت نبيّكم احسن ما
يجزى العاملين بطاعته» نامه 2، 364. در يك عبارت عجيبى راجع به عدل خدا فرموده:
(اذا رَجَفَتِ الراجفة...) فلم يجز فى عدله و قسطه يومئذ خرق بصر فى الهواء و لا
همس قدم فى الارض الّا بحقّه» خ 223، 345، چون قيامت آيد، جزا داده نمىشود در عدل
خدا، باز شدن چشمى در هوا (نگاه به بالا) و نه صداى آهسته قومى در زمين مگر از روى
حق. صلوات و سلام خدا بر تو باد اى
زبان گوياى حقّ به برادرش عقيل در شكايت از قريش مىنويسد: «فانّهم قد أجمعوا على
حربى كاجماعهم على حرب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم قبلى فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى» نامه 36، 409
«جوازى» جزاء دهندگان.
جزيه
مالياتى است كه از اهل
كتاب (كفار ذمّى) گرفته مىشود و احكام بخصوصى دارد. اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج»
به كار رفته است، به مالك اشتر مىنويسد: «و اعلم انّ الرعيّة طبقات... و منها اهل
الجزية و الخراج من اهل الذمة و مسلمة الناس» نامه 53، 431.
جزء
بعض
«جزء الشىء: بعضه»
و آن سه بار در «نهج»
آمده است در خطبه همّام در اوصاف متقين فرموده: «امّا الليل فصافّون اقدامهم تالين
لاجزاء القرآن يرتلونها ترتيلا» خ 193، 304
جسد
جوهرى آنرا بدن، قاموس،
جسم انسان و جسم جن و ملائكه و مجمع البيان جسم حيوان مثل بدن گفته است.
آن در «نهج» در بدن
انسان اعم از باروح و بىروح به كار رفته و به صورت مفرد و جمع و مصدر آمده است.
آنحضرت فرمايد: «صحة الجسد من قلّة الحسد» حكمت 256. و نيز فرمايد: «... فان الصبر
من الايمان كالرأس من الجسد و لا خير فى جسد لا رأس معه و لا فى ايمان لا صبر معه»
حكمت 82 و در رابطه با اوصاف حق تعالى فرموده: «ليس بذى كبر امتدّت به النهايات
فكبّرته تجسيما و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا» خ 185، 269، خدا آن
بزرگ مادّى نيست كه ابعاد و نهايتها او را امتداد داده و از لحاظ جسم بزرگ كرده
باشد و نه آن عظيم مادى است كه غايتها او را از لحاظ جسد عظيم نموده باشد، يعنى او
كبير و عظيم معنوى و غير مادّى است.
و درباره مردگان
فرموده: «اصبحت اصواتهم هامدة و رياحهم راكدة و اجسادهم بالية و ديارهم خالية» خ
226، 348.
جسر
پل. آن فقط يكبار در
«نهج» يافته است. آنحضرت به كميل بن زياد عامل «هيت» كه جلو غارتگران را نمىگرفت
نوشت: «... فقد صرت جسرا لمن اراد الغارة من اعدائك
على اوليائك...» نامه 61، 450 به تحقيق براى غارتگران از دشمنانت بر عليه دوستانت،
پلى گشتهاى
جسم
تن، چون جسم در مقابل
روح است مىشود گفت: جسيم فقط راجع به تن است، آن به لفظ مفرد و جمع و وصف چهارده
بار در «نهج» آمده است در رابطه با معاويه به عثمان بن حنيف مىنويسد: «... و سأجهد
فى ان أطّهر الارض من هذا الشخص المعكوس و الجسم المركوس» نامه 145، 419، و حتما
تلاش خواهم كرد تا زمين را از اين شخص وارونه و از اين جسم مقلوب الفكر پاك گردانم
جسيم: بزرگ. «و لو
فكّروا فى عظيم القدرة و جسيم النعمة لرجعوا الى الطريق و خافوا عذاب الحريق» خ
185، 270، «مجسمّات» به صيغه اسم مفعول جسيم دار شدهها چنانكه در خ 91، 126 آمده
است.
جشب
(بر وزن عقل) غليظ شدن طعام و يا بىخورش شدن آن:
«جشب الطعام جشبا: غلظ او كان بلا ادم»
و نيز اسم آيد به معنى
طعام غليظ يا بىخورش و خالى و آن پنج دفعه در «نهج» بكار رفته است: آنحضرت (صلوات اللّه عليه) به عثمان بن حنيف مىنويسد: «... ااقنع من نفسى بان يقال هذا
امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر او اكون اسوة لهم فى جشوبة العيش» نامه
45، 418 منظور از «جشوبة» در اينجا خشونت و سختى زندگى است. يعنى: آيا فقط به اين
قناعت كنم كه به من امير المؤمنين گويند و با مردم در گرفتاريهاى روزكار شريك نباشم
و در سختى زندگى براى آنها سر مشق نشوم و در رابطه با بعثت رسول الله فرموده: «انّ
الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و
انتم معشر العرب على شرّ دين... تشربون الكدر و تأكلون الجشب و تسفكون دمائكم و
تقطعون ارحامكم» خ 26، 68 و جشب (بر وزن كتف) طعام غليظ و ناخوردنى يا بدون خورش. و
راجع به زهد عيسى (عليه السلام) فرموده: «فلقد
كان يتوسّد الحجر و يلبس الخشن و يأكل الجشب» خ 160، 227.
جشع
شدت حرص. و آن يكبار
بيشتر در «نهج» يافته نيست. در نامه عثمان بن حنيف مىنويسد:
«هيهات ان يغلبنى هواى و يقودنى جشعى الى تخيّر الاطعمة...» نامه 45، 418.
جعجع
از اين ماده فقط يكمورد
در «نهج» داريم، در رابطه با حكمين فرموده: «فاجمع رأى ملئكم على ان اختاروا رجلين
فاخذنا عليهما ان يجعجعا عند القران و لا يجاوزاه» خ 177، 256 يعنى رأى جماعت شما
بر آن شد كه دو نفر (ابو موسى- عمرو بن عاص) را اختيار كردند، و ما بر آندو شرط
كرديم كه در نزد قران بايستند و از آن تجاوز نكنند «جعجع البعير» يعنى شتر خوابيد و
او را خوابانيد آن لازم و متعدى هر دو آمده است، منظور از آن ايستادن و توقف در حكم
قرآن است.
جعفر
جعفر بن ابى طالب رضوان
الله عليه، برادر امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه)
كه در موته شهيد شد. و جعفر طيّار لقب گرفت، او رئيس مهاجرين حبشه بود كه بعد از
فتح خيبر از حبشه به مدينه آمد، رسول خدا (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) فرمود: نمىدانم به كدام يك بيشتر شاد باشم به فتح خيبر يا
به آمدن جعفر نام مباركش يكبار به لفظ جعفر، بار ديگر به لفظ طيّار در «نهج» آمده
است.
آنحضرت به معاويه
مىنويسد: «چون تنور جنگ شعلهور مىشد، رسول خدا- ص- اهل بيت خويش را جلو
مىانداخت تا اصحاب خويش را به وسيله آنها حفظ نمايد در نتيجه: «فقتل عبيدة بن
الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم موتة» نامه 4، 369، توضيح آن در
«احد» گذشت. و در نامه بيست هشتم، 386 باز به معاويه مىنويسد: «... او لا ترى انّ
قوما قطّعت ايديهم فى سبيل الله و لكلّ فضل- حتى اذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم
قيل: الطيّار فى الجنّة و ذو الجناحين». آيا نمىبينى كه گروهى دستشان در راه خدا
قطع مىشود، گر چه همه آنها داراى فضلت هستند، اما وقتى به يكى از ما اهل بيت واقع
شود نظير آنچه به ديگران واقع مىگردد به او لقب داده مىشود: «الطيّار فى الجنّة و
ذو الجناحين» (كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: خداوند به جعفر بن ابى طالب به عوض دو دستش كه بريده شد، دو بال داد و با
ملائكه در شب پرواز مىكند (ترجمه آزاد)
جعل
قرار دادن، بنظر راغب
آن از «فعل و صنع» اعم است و بر پنج معنى آيد، اوّل به معنى شروع، مثل «جعل زيد
يقول» دوّم در ايجاد شىء مثل: «جعل من ماء البحر الزاخر... يبسا جامدا» خ 211،
328، سوم ايجاد شىء از شىء مثل جمله فوق، چهارم گرداندن شى از حالتى به حالتى
(الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ) پنجم حكم بر چيزى با چيزى نحو (وَ يَجْعَلُونَ
لِلَّهِ الْبَناتِ).
از اين ماده موارد
زيادى در «نهج» داريم كه احتياج به ذكر شاهد نيست «جعل الله سبحانه الاستغفار سببا
لدرور الرزق و رحمة الخلق» خ 143، 199
جفر
جفير: تيردان، ظرفى كه
تيرها را در آن مىگذارند، اين كلمه فقط يك بار در «نهج» يافته است. روزى آنحضرت
مردم را به جهاد خواند، گفتند: يا امير المؤمنين اگر خودتان برويد ما نيز مىرويم:
فرمود: آيا در اين امر كوچك من خارج شوم بلكه بايد در اينكار يكى از شجاعان شما
خارج شود مرا خوش نيست لشكريان، شهر، بيت المال و... را بگذارم و در فوجى پشت فوجى
خارج شوم: «ثمّ اخرج فى كتيبة اتبع اخرى، اتقلقل تقلقل القدح فى الجفير الفارغ» خ
119، 175 يعنى سپس خارج شوم در فوجى در پشت فوجى، و حركت كنم مانند حركت تير بدون
سر، در تركش خالى بابى انت و امّى يا مولا و اى خلّاق سخن.
جفف
جفاف (بر وزن سراب) و
جفوف: خشك شدن، از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، بعضى از يهود به آن حضرت
گفت: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده بوديد كه اختلاف كرديد حضرت فرمود: «انّما
اختلفنا عنه لا فيه و لكنّكم ما جفّت ارجلكم من البحر حتى قلتم لنبيّكم: (وَ
جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلى)
حكمت 317. يعنى ما در نبوت و دين آنحضرت اختلاف نكرديم بلكه در رواياتى كه از او
نقل شده بود اختلاف نموديم، اما شما هنوز پاهايتان از آب دريا خشك نشده بود (آنگاه
كه با معجزه موسى از دريا گذشتيد) كه گفتيد: يا موسى چنانكه اين بت پرستان خدايانى
دارند براى ما نيز خدائى بساز، ناگفته نماند: بالاتر از اين منطق نمىشود. و نيز
فرموده: «فبلّ الارض بعد جفوفها» خ 185، 272، خداوند زمين را بعد از
خشك شدن به وسيله باران
مرطوب كرد و نيز در خ 91 آمده است.
جفن
جفن (بر وزن عقل) پرده
چشم كه به وقت بستن آنرا مىپوشاند (پلكها) جمع آن جفون است در لغت آمده:
«الجفن: غطاء العين من اعلى و اسفل»
جفنه به معنى كاسه است،
جمع آن جفان بر وزن كتاب و اجفان است، اين ماده به ابن دو معنى پنج بار در نهج آمده
است.
آنحضرت شنيد كه
فرماندار بصره عثمان بن حنيف به ميهمانى مجلّلى رفته است، در عتاب به وى نوشت: «...
يابن حنيف: فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك الى مأدبة فاسرعت اليها،
تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان...» نامه 45، 416، پسر حنيف بمن خبر رسيد كه
مردى از جوانان اهل بصره تو را به طعامى (ميهمانى) دعوت كرده و تو شتابان به آن
رفتهاى گفتند: طعامهاى رنگارنگ دلچسب براى تو مىخواستى و مىآوردند، و كاسههاى
طعام پيش تو آورده مىشد... در رابطه با خفّاش فرموده: «فهى مسدلة الجفون بالنهار
على حداقها و جاعلة الليل سراجا تستدلّ به فى التماس ارزاقها» خ 155، 217 خفّاش در
روز روشن پلكهاى خود را بر حدقههاى چشم گذاشته، در عوض، شب تاريك را براى خود چراغ
قرار داده، به وسيله شب در يافتن روزى خود راه پيدا مىكند و نيز در همانجا آمده:
«اطبقت الاجفأن على مآقيها، ايضا در وصف طاووس فرموده: «فى ضفّتى جفونه» خ 165،
237، و نيز در خ 91 آمده است.
جفو
جفاء به معنى كنار شدن
و دور شدن آيد چنانكه
در قاموس گفته: «جفا
جفاء و تجافى: لم يلزم مكانه»
و
در اقرب الموارد آمده:
تجافى جنبه عن الفراش: بنا و تنحّى»
و نيز به معنى جفا كردن
و بدى كردن باشد چنانكه آمده:
«جفا جفوا و جفاء: ضدّ واصله و فعل به ما يسوئه».
اين ماده به اين دو
معنى، چهارده بار در «نهج» آمده است در رابطه با زهد فرمايد: «طوبى لنفس ادّت الى
ربها فرضها... فى معشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم» نامه 45،
420.
خوشا به نفسى كه واجب
را به خدايش ادا كند... در گروهى كه خوف معاد خواب را از چشمشان ربوده و پهلوهايشان
براى تهجّد از خوابگاهها كنار شده است. آنحضرت در نامه 19، 376 به بعضى از
فرمانداران خويش مىنويسد: دهاقين اهل شهر تو از خشونت و قساوت و تحقير و جفاى تو
شكايت كردهاند، فكر كردم ديدم اهل آن نيستند كه مقرّب شوند زيرا كه مشركند و نيز
مناسب نيست دور و كنار زده شوند كه اهل معاهدهاند، با آنها به طور نرمى آميخته با
نوعى خشونت رفتار كن: «امّا بعد فانّ دهاقين اهل بلدك شكوا منك غلظة و قسوة و
احتقارا و جفوة، و نظرت فلم ارهم اهلا لان يدنو لشركهم و لا ان يقصوا و يجفوا
لعهدهم...» در اينجا كلمه «جفوة» به معنى دوّم و «يجفوا» به معنى اوّل و كنار كردن
است.
«مجفّو» كنار گذشت شده چنانكه در نامه 45، 414 آمده است «جافى» غليظ «جافى الخلق»
يعنى غليظ الخلق، جمع آن «جفاة» است چنانكه درباره اهل شام فرموده: «جفاة طغام عبيد
اقزام» خ 236، 357 و در «اوب» گذشت، منظور از «جفوة الجافية» در خ 151، 210 ظاهرا
غلظت شديد است.
جلب
(بر وزن عقل و شرف) راندن، سوق دادن:
«جلبه جلبا: ساقه من موضع الى آخر و جاء به من بلد الى بلد للتجارة»
از اين ماده بيست و پنج
مورد در «نهج» آمده است. چنانكه فرموده: «فربّ كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة» حكمت
381.
اجلاب
راندن با صيحه و جمع
شدن براى جنگ در رابطه با آمدن طلحه به بصره فرموده به خدا قسم خونخواهى عثمان براى
آن بود كه ترسيد از وى خون عثمان را بخواهند: «فارادان يغالط بما اجلب فيه ليلتبس
الامر و يقع الشّك» خ 174، 249 يعنى غرض وى با اين راندن سپاه آن بود كه كار مشتبه
شود و شكّ در كار او واقع شود و در وصف شيطان فرموده: «و ان يجلب عليكم بخيله و
رجله» خ 192، 287 و اينكه براند بر شما سواران و پيادهگانش را يا صيحه بزند بر شما
براى اضلالتان با سواران و پيادگانش. در رابطه با ملخ فرمود: «و لا يستطيعون ذبّها
و لو اجلبوا بجمعهم...» خ 185، 271 چون به مزرعه حمله كند قدرت دفع آنرا ندارند هر
چند همهشان به جنگ او جمع شوند.
استجلاب
طلب جلب شدن، آنحضرت
چون خبر بيعت شكنى اهل بصره را شنيد فرمود: «الا و انّ الشيطان قد ذمّر حزبه و
استجلب جلبه ليعود الجور الى اوطانه...» خ 22، 63، بدانيد: شيطان حزب خويش را بر
انگيخته و از نيروهاى سوق شده خود خواسته تا ظلم به وطن خود باز گردد جلب بر وزن
شرف به معنى مجلوب و سوق شده است.
جلب
(بر وزن جسر) در اصل به معنى پرده رحل شتر است. به طور مجاز به پوست دانه گفته
مىشود آنحضرت به عثمان بن حنيف مىنويسد: «و الله لو اعطيت الاقاليم السبعة مع ما
تحت افلاكها على ان اعضى الله فى نملة اسلبها جلّب شعيرة ما فعلته» خ 224، 347 به
خدا قسم اگر همه اقاليم هفتگانه را با آنچه در آنها است بمن دهند تا در مقابل، پوست
دانه جوى را از دهان مورچهاى بگيرم نمىگيرم «جليبه» چيزيكه انسان بر خلاف طبعش
انجام مىدهد در خطبه 234، 355 آمده «و منكر الجليبة»
جلّاب
كسيكه بردهها را از
شهرى به شهرى مىبرد چنانكه در نامه 53 آمده است.
جلباب
لباس چادر مانند
در اقرب الموارد آمده:
الجلباب: «القميص و ثوب واسع للمرأة دون الملحفة»
آن روسرى و نحو آن نيست
بلكه لباس چادر مانندى است كه زنان از روى لباس مىپوشيدند، از اين ماده نه مورد در
«نهج» ديده مىشود گويند: بعد از قتل طلحه و زبير در ضمن كلامى به مردم فرمود:
«سترنى عنكم جلباب الدين» خ 4، 51، لباس دين مرا از شما مستور كرد، يعنى: آنچه شما
را از من مانع شد، آن بود كه شما ظاهرا اهل دين بوديد.
در حكمت 112 فرموده:
«من احبّنا اهل البيت فليستعدّ للفقر جلبابا» مرحوم رضى در ذيل اين سخن فرموده: اين
سخن معنى ديگرى دارد كه محلّ ذكر آن نيست، محمد عبده گويد: هر كس آنها را دوست
بدارد، فقط براى خدا دوست بدارد، دنيا از آنها طلبيده نمىشود. ابن ميثم فرموده:
چون محبّ حقيقى بايد از آنها متابعت كند و از كارهاى
آنها ترك دنيا، نادارى و صبر بر آن است هر محبّ نيز بايد شعارش همان باشد، بعبارت
ديگر بايد در بىاعتنائى به دنيا و تحمّل بر نادارى تابع آنها باشد (باختصار).
به نظر نگارنده پرهيز
از حرامها و احتياط از مشتبهات هر قدر بيشتر باشد محروميّت زياد خواهد بود، آن يك
نوع فقر و نارسائى است و الله اعلم، ابن ميثم در شرح اين سخن كلامى از ابن قتيبه
نقل كرده است.
جمع جلباب، جلابيب آيد
چنانكه به معاويه مىنويسد: «و كيف انت صانع اذا تكشّفت عنك جلابيب ما انت فيه من
دنيأ قد تبهّجت بزينتها» نامه 10، 369. چطور خواهى بود چون زدوده شود از تو
پردههاى آنچه در آن هستى از دنيائيكه باز نيت خود بهجت آور شده است.
جلجل
اين لفظ فقط يك مورد در
«نهج» ديده مىشود، چنانكه درباره علم خدا فرموده: «فسبحان من لا يخفى عليه سواد
غسق داج و لا... ما يتجلجل به الرّعد فى افق السماء» خ 182، 261. جلجله صداى رعد
است يعنى منزه است خدائيكه مخفى نمىماند بر او تاريكى شب بسيار ظلمانى و نه صداى
رعد در افق آسمان.
جلد
(بكسر اول): پوست بدن خواه پوست بدن انسان باشد يا حيوان و به فتح اول به معنى
تازيانه زدن است. بقول طبرسى و راغب اين تسميه به علّت رسيدن تازيانه به پوست بدن
است، اين ماده به اين دو معنى دوازده بار، در «نهج» آمده است. درباره استغفار
فرموده: «... و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت على السّحت فتذيبه بالاحزان حتى
تلصق الجلد بالعظم» حكمت 417. خوارج، مرتكب كبيره را كافر مىدانستند، آنحضرت در
ردّ عقيده آنها چنين فرمود: «و قد علمتم انّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... قطع السارق و جلد الزّانى غير المحصن ثمّ قسّم
عليهما من الضىء و نكحا المسلمات» خ 127، 184، مىدانيد كه
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دست سارق را بريد و به زانى غير محصن تازيانه زد، سپس
به آنها از غنيمت سهم داد و آنها با زنان مسلمان ازدواج كردند، يعنى اگر مرتكب
كبيره كافر بود، آنحضرت چنان نمىكرد و اجازه زن گرفتن از مسلمانان به آنها
نمىداد.
جلد (بر وزن شرف)
صلابت، صبر، زياد قوى بودن، چنانكه فرموده: «رأى الشيخ احبّ الى من جلد الغلام»
حكمت 86، رأى و نظر پيرمرد از زيركى جوان بر من محبوبتر است.
تجلّد
اظهار صلابت و تكلّف بر
آن. آنحضرت به وقت دفن فاطمة زهرا (عليه السلام)
خطاب به قبر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرمود: «... قلّ يا رسول اللّه عن صفيّتك صبرى و رقّ عنها تجلّدى» خ 202، 320، اى
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از
مفارقت دختر پاكت تحمّلم كم شد، و صبر و شكيبائيم به آخر رسيد (صلوات و سلام خدا بر
تو اى مولا و بر همسر طاهرهات).
جلس
و جلوس: نشستن. آن از
«قعود» اعم است، مجالسه: نشستن با كسى و چيزى.
«جالسه: جلس معه»
«جلسة» بكسر اوّل براى هيئت است، «مجلس» اسم مكان است محلّ نشستن. از اين ماده
پانزده مورد در «نهج» يافته است.
آنحضرت در وصف رسول خدا
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد
كان (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يأكل على
الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله» خ 160، 228، يعنى: در هيئت بردگان
مىنشست. و در وصف قرآن مجيد فرموده: «ما جالس هذا القرآن احد الّا قام عنه بزيادة
او نقصان زيادة فى هدى او نقصان من عمى» خ 176، 252.
جلف
جلفة القلم به معنى سر
قلم است. ابن ميثم فرموده:
«جلفة القلم: سنانه».
در لغت آمده: «الجلفة
من القلم من مبراه الى سنّه»
اين لفظ فقط يكبار در
«نهج» آمده، آنحضرت به ابى رافع كه حسابدار و كاتبش بود فرمود: «الق دواتك و اطل
جلفة قلمك و فرّج بين السطور و قرمط بين الحروف فانّ ذلك اجدر بصباحة الخطّ» حكمت
315، يعنى دواة و جوهر خود را اصلاح كن، سر قلم را دراز نما، ميان سطرها فاصله قرار
بده، حروف را نزديك هم بنويس، آن به خوبى خطّ كمك است.
جلل
جلال: بزرگى قدر. عظمت.
راغب گويد: جلالت بزرگى
قدر است، جلال بدون تاء بالاترين عظمت است و از صفات مخصوص خداست و در غير او به
كار نرود،
اقرب الموارد آنرا از
بصائر نقل مىكند. از اين ماده بيست و پنج مورد در «نهج» يافته است.
آن گاهى در بزرگى سنّ
به كار رفته است مثلا آنحضرت به عثمان مىفرمايد: «فلا تكوننّ لمروان سيّقة يسوقك
حيث شاء بعد جلال السنّ و تقضّى العمر» خ 164، 235، بعد از بزرگى سنّ و گذشتن عمر
براى مروان مانند چهار پاى سوق شده مباش كه به هر طرف بخواهد تو را سوق بدهد. در
لغت آمده: «السيّقة: ما استاقه العدوّ من الدوابّ» و نيز فرموده: «انّ من حق من عظم
جلال اللّه سبحانه فى نفسه... ان يصغر عنده... كلّ ما سواه» خ 216، 334. كه منظور
از جلال، عظمت و كبريائى است.
اجلال
بزرگ كردن، منزّه كردن:
«اجلّه اجلالا: عظّمه- نزّهه»
چنانكه فرموده: «و
معلّم نفسه و مؤدّبها احقّ بالاجلال من معلّم الناس» حكمت 73، آنكه خود را تعليم
مىدهد و ادب مىكند سزاوارتر است به تعظيم كردن از معلم ديگران.
جليل
بزرگ و با عظمت، جلائل
جمع جليله است، چنانكه در خطبه 223 آمده است.
جلم
(بر وزن شرف) قيچى:
«الجلم: المقراض»
آن فقط يكدفعه در نهج
به كار رفته است آنجا كه در مقام زهد فرموده: «فلتكن الدنيا فى اعينكم اصغر من
حثالة القرظ و قراضة الجلم» خ 32، 76، حثاله پوستى است كه از دانه جو و برنج به وقت
پاك كردن افتد، قرظ: برگ درختى است كه با آن دبّاغى كنند. يعنى: دنيا در چشم شما از
پوست دانهاى كه به وقت پاك كردن مىريزد و از قراضه و خوردههاى پشم كه به وقت
قيچى كردن مىريزد، كمتر باشد.
جلمد
(بر وزن عقرب) و جلمود: صخره و سنگ سخت. اين لفظ به صورت مفرد و جمع سه بار در
«نهج» ديده مىشود، يكى در شعريكه آنحضرت از شاعر بنى اسد نقل كرده و به معاويه
نوشته است: اگر من به سوى تو آمدم حق است كه خداوند براى انتقام از تو مرا به سوى
تو بفرستد و اگر به طرف من آمدى، مانند قول برادر بنى اسد خواهد بود كه گفته است:
مستقبلين رياح الصيف تضربهم
*** بحاصب بين اغوار و جلمود
نامه 64، 454، روبرو
بوديد با طوفانهاى تابستان كه مىزد آنها را با خرمنى از غبارها و سنگها. و در
رابطه با خلقت زمين فرموده: «و جبل جلاميدها... فارساها فى مراسيها» خ 211، 328،
آفريد صخرهها و كوههاى زمين را و آنها را در قرارگاه خود ثابت و استوار كرد و نيز
در خطبه 191 آمده است.
جلو
(بر وزن عقل) آشكار شدن و آشكار كردن، لازم و متعدى هر دو آمده است:
«جلى لى الامر: وضح»
از اين ماده بيست و يك
مورد در «نهج» يافته است.
تجلّى نيز به معنى
آشكار شدن است، در رابطه با خداوند فرموده: «فتجلّى لهم سبحانه فى كتابه من غير ان
يكونوا رأوه بما اراهم من قدرته» خ 147، 204، خداى سبحان به آنها در كتابش آشكار شد
با آنچه از قدرتش به آنها داد بىآنكه خدا را ببينند. در صفين به يارانش فرمود:
«... فصمدا صمدا حتّى ينجلى لكم عمود الحقّ» خ 66، 97، يعنى در قصد خويش ثابت باشيد
تا ستون حق بر شما آشكار شود.
جلاء
(به فتح و كسر اوّل) روشنى و رفتن زنگ و تيرگى. چنانكه فرموده: «انّ اللّه سبحانه و
تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب» خ 222، 342. خداوند ذكر اللّه را روشنى قلوب گردانده
است. ايضا جلاء به معنى خارج شدن و خارج كردن از محلّ و نيز به معنى افتراق آيد.
چنانكه در رابطه با دنيا فرموده: «و الدنيا دار منى لها الفناء و لاهلها منها
الجلاء» خ 45، 85، دنيا دارى است كه براى آن فنا مقدّر شده و براى مردمش از آن،
خارج شدن مقدّر گشته است. و آنگاه كه از عبد اللّه بن عباس خواست حكومت فارس را به
زياد بن ابيه بدهد، به زياد چنين فرمود: «استعمل العدل و احذر العسف و الحيف فانّ
العسف يعود بالجلاء و الحيف يدعو الى السيف» حكمت 476، با عدالت حكومت كن. از شدت
در غير حق و از ظلم بپرهيز كه شدت در غير حق سبب تفرق و از بين رفتن وحدت است و
ظلم، مظلومان را وادار به قيام و شمشير مىكند.
جلىّ
آشكار. مجلوّ: آشكار
شده. مجليه: بيرون كننده. متجلّى: آشكار.
جمجمه
كاسه سر. استخوانى كه
مغز آدمى در آن است. اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، در جنگ جمل به فرزندش
محمد حنفيّه فرمود: «تزول الجبال و لا تزل. عضّ على ناجذك. اعر اللّه جمجمتك. تد فى
الارض قدمك...» 11، 55، كوهها از جاى خود حركت كنند تو
حركت نكن. دندان بر دندان نه. سرت را به خدا عاريه ده. قدمت را در زمين محكم
كن.
جمح
رفتن با شتاب. (سركشى
اسب)
راغب گويد: اصل آن در
اسب است كه تند رفتن و شتابش در حدى است كه راكب نتواند بازش دارد.
جموح و جماح نيز به آن
معنى است. آنحضرت درباره زبان انسان فرموده: «و اجعلوا اللسان واحدا و ليخزن الرجل
لسانه فانّ هذا اللسان جموح بصاحبه» خ 176، 253، زبان خود را يكى كنيد، هر كس زبان
خويش را حفظ كند كه اين زبان نسبت به صاحب خود سركش است. در باره دنيا فرموده:
«الجامحة الحرون» خ 191، 285 يعنى سركش است و اگر رفتن بخواهى توقف مىكند. منظور
از «جمحات» در نامه 53، 427 سركشيهاى نفس است و «جموح الدهر» در نامه 31 سركشى
روزگار است.
بنى جمح
نام قبيلهاى است كه
سرشناسان آن در جمل به كمك عايشه آمدند، آنحضرت در رابطه با كشته شدن طلحه و زبير
كه از عبد مناف بودند و فرار كردن بنى جمح فرموده: «ادركت و ترى من بنى عبد مناف و
افلتتنى اعيان بنى جمح» خ 219، 337، انتقام خويش را از بنى عبد مناف گرفتم ولى
سرشناسان بنى جمح از دست من در رفتند.
جمد
و جمود: ايستادن و
خشكيدن.
«جمد الماء: قام. جمد الدم: يبس»
جامد: بىحركت. از اين
ماده، نه مورد در «نهج» آمده است. درباره خميره آدم (عليه السلام) فرموده: «اجمدها حتى استمسكت و اصلدها حتى صلصلت» خ 1، 42، آن گل
شكل يافته را خشكانيد تا قوام يافت و آنرا سخت گردانيد تا خشك گرديد و مانند سفال
صدا مىكرد. درباره حفظ آبرو فرموده: «ماء وجهك جامد يقطره السئوال فانظر عند من
تقطره» حكمت 346، آب رويت ايستاده و محفوظ است، سئوال آبرويت را مىريزد. ببين پيش
كدام كس آنرا مىريزى يعنى: سئوال را از اهلش بكن «جمادا لا ينمون» خ 221، 339
درباره مردگان است.
جمس
به معنى جامد شدن است.
در لغت آمده اكثرا درباره آب جامد و درباره روغن جامس گويند. نبات جامس آنستكه
طراوتش رفته باشد، آن يكبار بيشتر در «نهج» يافته
نيست. درباره روزى يافتن مورچه فرموده: «لا يحرمها الديّان و لو فى الصّفا اليابس و
الحجر الجامس» خ 185، 270، خداى ديّان او را محروم نمىكند هر چند در روى سنگ صاف
خشك و يا سنگ خاره باشد.
جمع
گرد آوردن. اجتماع. جمع
شدن. جماع مصدر است به معنى اسم فاعل نيز آيد، به حارث همدانى نوشته: «و اسكن
الامصار العظام فانّها جماع المسلمين» نامه 69، 460، در شهرهاى بزرگ ساكن باش كه
آنها جامع مسلمين هستند. جماعت: گروه جمع شده. اجماع: اتفاق.
«اجمع القوم على امر: اتّفقوا».
آنحضرت به برادرش عقيل
درباره دشمنان خويش مىنويسد: «فانّهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول
اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» نامه 36،
409.
جمعه
روز آخر هفته، طبرسى در
مجمع البيان و زمخشرى در كشاف گفتهاند: روز جمعه را قبلا «عروبه» مىگفتند، به علت
اجتماع مردم جمعه ناميدند رجوع شود به قاموس قرآن، امام (عليه السلام) به حارث اعور مىنويسد: «و لا تسافر فى يوم جمعة حتى تشهد الصلاة»
نامه 69، 460، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» هست.
جمل
شتر نر. ناقه: شتر
ماده. چنانكه ابل مطلق شتر است. به اهل بصره بعد از واقعه جمل مىنويسد: «و لئن
الجأتمونى الى المسير اليكم لاوقعنّ بكم وقعة لا يكون يوم الجمل اليها إلّا كلعقة
لاعق» نامه 29، 389، اگر بار ديگر ناچارم كنيد كه به بصره برگردم، جريانى براى شما
پيش مىآورم كه روز جمل در مقابل آن مانند ليسيدن ليسنده باشد.
جمال
زيبائى زياد. چنانكه
درباره طاووس خ 165، 237 ده است. اجمال: نيكو كردن. جميل: زيبا و نيكو. تجمّل: زينت
كردن. «مجمل» به صيغه فاعل آنكه خوب كار مىكند. و به صيغه مفعول به معنى نامبيّن
است. گويند:
«اجمل الشىء: جمعه من غير تفصيل»
درباره قرآن فرموده:
«مفسّرا جمله و مبيّنا غوامضه» منظور از بيان كننده و تفسير كننده شايد امام و
خليفه رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
باشد. «جمله» به معنى اجزاء جمع شده است:
«الجملة: جماعة الشىء».
جمّ
كثير. بسيار.
«جمّ الماء: كثر»
آنحضرت خطاب به كميل
فرموده: «... انّ هاهنا لعلما جمّا (و
اشار بيده الى صدره) لو اصبت له حملة» حكمت 147 يعنى در اينجا (سينه مباركش) علم
بسيارى هست اى كاش براى آن حامل پيدا مىكردم.
جمّه
به فتح جيم: چاه پر آب
و نيز محلّى از كشتى كه آبهاى ترشّح شده در آن جمع مىشود، جمع آن جمّات است،
آنحضرت در حكمت 45 فرموده: اگر از بيخ بينى مؤمن را با اين شمشير بزنم كه مرا دشمن
دارد، دشمن نخواهد داشت و اگر همه جمع شدههاى دنيا را مقابل منافق بريزم تا مرا
دوست دارد، دوست نخواهد داشت: «و لو صببت الدنيا بجمّاتها على المنافق على أن
يحبّنى ما احبّنى» گوئى جمع شدهها در ظرفى است و امام آنرا پيش منافق وارونه
مىكند تا هر چه دارد بريزد.
اجمام
ترك كردن انسان و غيره
براى استراحت. آنحضرت به مالك اشتر مىنويسد: «... و عليك فى عمارة بلادك و تزيين و
لا يتك... بما ذخرت عندهم من اجمامك لهم» نامه 53، 436، ديارت را آباد كن، ولايت
خويش را مزيّن نما. با آنچه از استراحت دادنت پيش آنها ذخيره كردهاى.
جمّة
به معنى كثير است. در
نامه 28 ص 386.
جنب
(بر وزن عقل) پهلو. دفع. كنار كردن.
«جنبه جنبا: دفعه»- «جنب زيدا الشىء: نحّاه عنه»
به عقيده راغب معانى
اجتناب، جانب، تجنّب و جنابت و غيره همه استعاره از معنى اصلى (پهلو) است. از اين
ماده بحدّ وفور در «نهج» آمده است.
چنانكه فرموده: «فمن
اشتاق الى الجنّة سلاعن الشهوات و من اشفق من النار اجتنب المحرمات» حكمت 31.
تجنيب هم لازم آمده و
هم متعدى، چنانكه فرموده: «حفظ الناسخ فعمل به و حفظ المنسوخ فجنّب عنه» خ 210، 327
كه «جنّب» لازم و به معنى كنار شدن است. مجانبه هم در جنب هم قرار گرفتن و هم از هم
كنار شدن است. در مقام نصيحت فرموده: «جانبوا الكذب فانّه مجانب للايمان» خ 86،
117، از دروغ كنار باشيد كه دروغ از ايمان كنار است. «سبحانك ما اعظم ما نرى من
خلقك و ما اصغر كلّ عظيمة فى جنب قدرتك» خ 10، 158، كه «جنب» به معنى كنار و جانب
است.
جانب
طرف. به اهل كوفه
فرموده: «ما انتم الّا كابل ضلّ رعاتها فكلّما جمعت من جانب انتشرت من آخر» خ 34،
78.
جناب
آستانه و محلى كه نزديك
به مردم است (ناحيه و نواحى) در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم سقيا منك تعشب بها
نجادنا... و يخصب بها جنابنا» خ 115، 172، خدايا چنان باران عطا فرما كه با آن
ارتفاعات ما پر از روئيدنى گردد و ناحيه ما به فراوانى رسد.
جنوب
بفتح اول: باد جنوب. در
ملامت يارانش فرموده: «و اللّه لو لا رجائى الشهادة عند لقائى العدوّ... فلا اطلبكم
ما اختلف جنوب و شمال» خ 119، 176، كه منظور از «جنوب باد جنوب است.
جنوب
بضمّ اوّل: پهلوها. به
يارانش در تشويق به جهاد فرموده: «و اعطوا السيوف حقوقها و وطّئوا للجنوب مصارعها»
نامه 16، 374، حق شمشيرها را (در شكار دشمن) بدهيد و پهلوها را براى افتادن در
قتلگاه آماده كنيد.