حرف الجيم
جؤجؤ
سينه. اين كلمه چهار
بار و همه در خطبه 13، 55 و 56 آمده است آنحضرت پس از فتح بصره در ملامت اهل آن
چنين فرمود: «كنتم جند المرئة و اتباع البهيمة، رغا فاجبتم و عقر فهربتم... كانّى
بمسجدكم كجؤحؤ سفينة قد بعث الله عليها العذاب من فوقها و من تحتها.» يعنى: لشكريان
زن (عائشه) بوديد و پيروان چهار پا (شتر عائشه)، آن شتر نعره كشيد جمع شديد و كشته
شد فرار كرديد... گويا مىبينم كه مسجد شما مانند سينه كشتى نمودار است آنگاه كه
خداوند به شهر شما از بالا و پائين عذاب فرستد. شرح غرق شدن و آمدن عذاب در لفظ
«بصره» گذشت.
جأر
تضرّع. زارى، اصل آن
بلند كردن صدا براى دعا است همچنين است «جوأر»، از اين ماده فقط سه مورد در «نهج»
يافته است. در رابطه با ثواب اهل زهد فرموده: «فو اللّه لو... جأرتم جؤار متبّتلى
الرهبان... التماس القربة اليه... لكان قليلا فيما ارجولكم من ثوابه...» خ 52، 89،
و نيز در خطبه 91، 130 در وصف ملائكه فرموده: «بهمس الجؤار اليه».
جأش
سينه. نفس. خوف قلب.
اين لفظ تنها دو بار در «نهج» ديده مىشود درباره كمك به ياران در جنگ فرموده: «و
اىّ امرء منكم احسّ من نفسه رباطة جأش عند اللقاء وراى من احد من اخوانه فشلا
فليذبّ عن اخيه... كما يذبّ عن نفسه»
خ 123، 179. هر كس از
شما در وقت روياروئى با دشمن، احساس اطمينان خاطر كند، و در رفيقش احساس ضعف نمايد،
از او مانند خودش دفاع نمايد. و در وقت تشويق باران به جهاد فرمود: «و غضّو الابصار
فانّه اربط للجأش و اسكن للقلوب» خ 124، 180.
جبر
بستن خلاف شكستن. اصلاح
شىء به نوعى از قهر. اين لفظ با مشتقاتش پانزده بار در «نهج» آمده است. «و اشهد
انّ لا اله الّا اللّه و اشهد ان محمّدا عبده و رسوله... لا يوازى فضله و لا يجبر
فقده» خ 151، 210 يعنى با فضل آنحضرت برابرى نمىشود، و فقدانش جبران نپذيرد.
جبروت
صيغه مبالغه است به
معنى قدرت، عظمت، تكبّر، تسلّط و آن دو بار در «نهج» آمده است. در عظمت حق تعالى
فرموده: «و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من ماء البحر الزاخر
المتراكم... يبسأ جامدا» خ 211، 328 يعنى از قدرت تسلط و بديع صنعت خدا آن بود كه
از آب درياى پر و متراكم زمين خشك و جامد را به وجود آورد. اشاره است به انجماد
زمين از حالت ذوبان.
«جبّار» اگر وصف خدا آيد به معنى مصلح است و اگر وصف انسان آيد به معنى ستمگر باشد
چون اعمال قهر در خدا براى اصلاح و در بشر براى ظلم است، هر دو استعمال در كلام
امام (عليه السلام) آمده است، چنانكه به عقيل
فرموده: «و تجرّنى الى نار سجرها جبّارها لغضبه» خ 224، 347 و در «ثكل» گذشت. و در
مقام موعظه فرموده: «... اين اصحاب مدائن الرسّ الذين قتلوا النبيين و اطفؤوا سنن
المرسلين و احيوا سنن الجبّارين» خ 182، 263. مجبر، اسم فاعل و اسم مفعول هر دو
آمده است، آنحضرت به اهل كوفه درباره بيعت خود نوشت: «و بايعنى الناس غير مستكرهين
و لا مجبرين بل طائعين مخيّرين» نامه 1، 362 «جبابره» نيز جمع جبّار است.
جابر
لفظ جابر سه بار در
«نهج» آمده است اوّل و دوّم جابر بن عبد الله انصارى كه از اصحاب خاصّ رسول خدا صلى
الله بود و از منقطعين به اهل بيت
(عليهم السلام) و همانستكه سلام رسول خدا ص را
به امام باقر (عليه السلام) رسانيد و حديث
معروف لوح را از حضرت فاطمه (عليه السلام) نقل
كرده و فضائل وى بيشتر از حدّ است امام (صلوات اللّه
عليه) به او فرموده: «يا جابر قوام الدين و الدّنيا باربعة: عالم مستعمل
علمه و جاهل لا يستنكف ان يتعّلم و جواد لا يبخل بمعروفه و فقير لا يبيع آخرته
بدنياه... يا جابر: من كثرت نعم الله عليه كثرت حوائج الناس اليه فمن قام للّه فيها
بما يجب فيها عرّضها للدوام و البقاء و من لم يقم فيها بما يجب عرّضها للزوال و
الفناء» حكمت 372. سوّم: جابر بن سميّن، نام او در شعريكه امام (عليه السلام) در خطبه شقشقيه به آن تمثّل فرموده آمده است. ما ابتداء آنرا نقل،
بعدا توضيح مىدهيم، آنحضرت درباره مرگ ابو بكر و خلافت عمر فرموده: «حتّى مضى
الاوّل لسبيله فادلى بها الى ابن الخطاب بعده:
شتّان ما يومى على كورها
*** و يوم حيّان اخى جابر
«فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته، اذ عقدها لآخر بعد وفاته» خ 3، 48، يعنى چون
ابو بكر خواست از دنيا برود، خلافت را بعد از خود به عمر بن الخطاب داد. متفاوت است
دو روز من. روزيكه بر جهاز شتر در بيابان بودم و روزيكه در كنار حيّان برادر جابر
قرار داشتم (يعنى اين دو روز يكى نيستند در اوّلى در فشار و در دومى در راحت بودم)
عجب است كه ابو بكر در زمان حيات خويش مىگفت: خلافت را از من بگيريد، بيعت خود را
پس بگيرد، من بهترين شما نيستم: «اقيلونى فلست بخيركم» ولى بعد از خودش آنرا به
ديگرى عقد كرد و تحويلش داد شعر مال اعشى ميمون بن بصير بن قيس است، او از نديمان و
هم پيالههاى حيّان برادر جابر بود كه با وى عيش و نوش مىكرد. و مىگويد: چقدر
متفاوت است دو روز من: روزيكه در هواى آتشين روى اين ناقه در بيابانها سرگردان هستم
و روزيكه در نزد حيان مشغول عيش و نوش مىشوم.
شارحان نهج البلاغه در
وجه استشهاد با شعر بحث كردهاند. ابن ميثم از مرحوم علم الهدى نقل كرده: منظور از
«يوم حيّان» حال ابو بكر و عمر است كه هر دو به مراد خود رسيدند و از «يومى
على كورها» خود آنحضرت است كه در زمان هر دو در فشار بود، آنگاه ابن ميثم فرمايد:
شايد مراد از «يوم حيّان» حال آنحضرت در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و از «يومى...» حالش در زمان شيخين باشد كه در زمان
آنحضرت پيوسته در اوج كمال بود و در دوره شيخين در زحمت و فشار نگارنده گويد: به
احتمال قوى منظور آنحضرت نحوه فشارهاست و كثرت آنها در زمان عمر، چنانكه از وصف
حالات عمر معلوم مىشود، يعنى بلائى رفت و بلائى سختتر از آن آمد و چقدر متفاوت
است آندو.
محمّد عبده گويد: وجه
مشابهت با كمى دقّت معلوم مىشود، به نظر مىآيد نظر عبده نظير نظر نگارنده باشد
ولى ابن ابى الحديد اشتباه بزرگى كرده و گويد: يعنى با آنكه در دوران هر دو، خلافت
از دستم رفت ولى آن دو روز متفاوت است زيرا در زمان ابو بكر بنيان و اركان خلافت
سست بود، ولى در عصر عمر روى قاعده در آمد و داراى ثبات و نظم گرديد.
در اينصورت منظور امام
تعريف و تحسين عمر مىشود با وجود آنكه، آنحضرت بعد از اين كلام وضع عمر را بسيار
بد و خطرناك ترسيم كرده و فرمايد «فصيّرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن
مسّها...».
جبرائيل
يا جبرئيل و يا جبريل،
همان فرشته وحى (عليه السلام) است كه فقط دو
بار در «نهج» ياد شده آنهم به لفظ جبرئيل و جبريل يكى در آنجا كه فرموده خداوند
نامتناهى و غير قابل توصيف است، نه تنها خداوند قابل درك و توصيف نيست، بلكه انسان
از توصيف ملائكه نيز عاجز است، حضرت به آنكه وصف خدا را از او ميخواست فرمود: «...
ان كنت صادقا ايّها المتكلّف لوصف ربّك فصف جبريل و ميكائيل و جنود الملائكة
المقربين فى حجرات القدس مرجحنّين متولّهة عقولهم ان يحدّوا احسن الخالقين...» خ
182، 262. اى آنكه براى وصف خدايت خودت را به زحمت مىاندازى، اگر راست مىگوئى
توصيف كن جبرئيل و ميكائيل و اقسام ملائكه را كه در غرفههاى قدس در مقابل عظمت خدا خاضع و
سر به زير هستند و عقولشان واله و حيران است از اينكه احسن الخالقين را توصيف كنند.
«مرجحنّ» بر وزن مقشعّر: كسيكه بر اثر ثقل خم شده و نيز آنكه به طرف راست و چپ حم
مىشود «ارجحنّ الحجر: اذا مال هاديا» ديگرى آنجا كه در مذمت يارانش فرموده: اگر از
اسلام دست كشيده و به غير آن پناه برديد، اهل كفر با شما مىجنگند ديگر نه جبرئيل
كمكتان مىكند و نه ميكائيل... «و انّكم ان لجأتم الى غيره، حاربكم اهل الكفر ثم لا
جبرائيل و لا ميكائيل و لا مهاجرون و لا انصار ينصرونكم الّا المقارعة بالسيف حتّى
يحكم اللّه بينكم» خ 192 قاصعه، 299.
جبل
(بر وزن عقل) خلق كردن و آفريدن «جبلّه» خلقت و طبيعت
«جبله الله: جبلا: خلقه- جبل فلانا على كذا: طبعه عليه»
درباره خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: خداوند از شور و شيرين و سخت و نرم زمين خاكى جمع كرد...
«فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول» خ 1، 42، و از آن مجسّمهاى
آفريد كه داراى اطراف و مفصل و اعضاء... بود. از اين ماده به اين معنى فقط 4 مورد
در «نهج» آمده است، يكى مورد بالا، ديگرى درباره خلقت زمين: «و جبل جلاميدها» خ
211، 328 سومى باز درباره آدم (عليه السلام)
«اختار آدم (عليه السلام) خيرة من خلقه و جعله
اوّل جبلّته و اسكنه جنّته» خ 91، 133، كه منظور از «جبلّة» مخلوق است، چهارمى آنجا
كه در وصف حق تعالى فرموده: «اللهم داحى المدحّوات و داعم المسموكات و جابل القلوب
على فطرتها شقّيها و سعيدها...» خ 72، 100، اى الله اى گسترش دهنده زمينهاى گسترش
يافته، و اى نگاه دارنده آسمانهاى نگاه داشته شده، و اين آفريننده قلبها بر فطرت
آنها، شقّى آنها و سعيد آنها، (خدايا اين زبان حق كه درود تو بر او باد چقدر گويا
بوده و چطور به آسانى اين كلمات بر آن جارى شده است).
جبل
كوه. جمع آن جبال و
اجبال است ولى دومى در «نهج» يافته نيست اين لفظ به صورت جمع و مفرد
26 بار در كلام امام (عليه السلام) آمده است.
همانطور كه قران مجيد در رابطه با اينكه: كوهها حركت زمين را تعديل كرده و از بالا
و پائين رفتن پوسته آن جلوگيرى مىكنند، فرموده: (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً) و نيز
فرموده: (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ) لقمان: 10، نهج
البلاغه نيز به اين امر اهميت داده و بارها از آن ياد مىكند، به هنگام شروع جنگ
صفين فرموده: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف... و رب الجبال الرواسى
التى جعلتها للارض اوتادا و للخلق اعتمادا، ان اظهرتنا على عدّونا فجنّبنا
البغى...» خ 171، 245، اى پروردگار آسمان بر افراشته شده و جوّ نگاه داشته شده در
بارى زمين... و اى پروردگار كوههاى ثابت كه آنها را ميخهاى زمين و براى مردم
پناهگاه قرار دادهاى، اگر ما را بر دشمن پيروز كردى از تجاوز كنارمان دار. در جاى
ديگرى در خلقت زمين فرموده: «فسكنت من الميدان لرسوب الجبال فى قطع اديمها...» خ
91، 132، زمين از بالا و پائين رفتن آرام شده، بعلت رسوب كوهها در قطعههاى پوسته
آن. و در جاى سوم فرموده: «فمضت رؤوسها فى الهواء و رست اصولها فى الماء، فانهد
جبالها عن سهولها و أساخ قواعدها فى متون اقطارها... و جعلها للارض عمادا و ارّزها
فيها اوتادا فسكنت على حركتها من ان تميد باهلها او تسيخ بحملها» 211، 328. يعنى:
سرهاى كوهها به هوا رفت و ريشههاى آنها در بر روى مركز مذاب استوار گرديد، خداوند،
كوههاى زمين را از هموارهاى آن مرتفع گردانيد و قاعده و ريشههاى آنها را در درون
اطراف آن راسخ نمود... و آنها را بر زمين پايهها گردانيد و آنها را به صورت ميخها
در زمين ثابت كرد، در نتيجه زمين با آنكه حركت مىكند، آرام گرفت از آنكه اهل خودش
را بالا و پائين ببرد يا محمولههاى خود را بدرون كشد. در قاموس قرآن ماده (ج ب ل)
به طور مفصل گفتهايم كه پوسته زمين تا رسيدن به قسمت مذاب حدود شصت كيلومتر است و
اين ضخامت نسبت به مركز آن مانند پوست تخم مرغ نسبت به درون آنست، زمين كه پيوسته
داراى چهارده نوع حركت است اگر كوهها آنرا مهار نمىكردند، مردم را پيوسته بالا و
پايين مىبرد، ساختمانها را مىشكست
زندگى را فلج مىكرد، ولى اين كوههاى بلند، با ريشههاى بلندتر از خود كه در زمين
فرو رفتهاند و سلسله جبالى كه در زير درياها و اقيانوسهاست، از هر طرف هسته زمين
را در ميان گرفته و پيوسته آنرا از حركت و از شكافته شدن حفظ مىكنند، از اينجا به
عمق علم امام (صلوات اللّه عليه) پى ميبريم، آن
روز كسى از اين حقائق اطلاعى نداشت.
جبن
ترسوئى. آن از ضعف نفس
است بر خلاف «خوف» كه از جنود عقل و از آثار آنست لذا
در لغت آمده: «جبن جبنا
و جبانا: ضعف قلبه»
و آن نقصى است در وجود
انسان. اين ماده، شش بار در «نهج» ديده مىشود آنحضرت در رابطه با خودش فرموده: «و
ايم الله... ما ضعفت و لا جبنت و لا خنت و لا وهنت» خ 104، 150
«جبان»
ترسو. مؤنث آن جبانه
است چنانكه در نامه 53 و حكمت 234 آمده است و نيز فرموده: «البخل عار و الجبن
منقصة» حكمت 3.
جبه
جبهه: وسط پيشانى و
موضع سجده است، جمع آن جباه مىباشد و نيز به معنى «سيّد القوم» ايضا به معنى گروه
محترم كه حرفشان رد نمىشود آيد، از اين ماده شش مورد در «نهج» به كار رفته است.
درباره حق تعالى
فرموده: «هو الاوّل و لم يزل و الباقى بلا اجل خرّت له الجباه و وحّدّته الشّفاه» خ
163، 232 يعنى: پيشانىها براى او بخاك افتاده و زبانها به توحيد او سخن گفته است.
آنحضرت به عامل زكوة مىنويسد: «و آمره الّا يجبههم» نامه 26، 382، امر مىكنم كه
از پيشانى مردم نزند و يا منظور آنستكه با خشونت با مردم روبرو نشود و به اهل كوفه
مىنويسد: «من عبد الله علّى امير المؤمنين الى اهل الكوفة جبهة الانصار و سنام
العرب» نامه 1، 363، ابن ابى الحديد گويد: شايد منظور جماعت انصار باشد چون جبهه در
لغت به معنى جماعت است و شايد مراد بزرگان انصار باشد چون جبهه انسان اشرف اعضاء
اوست، منظور از انصار در اينجا اعوان و ياران است نه اوس و خزرج. (ج 14 ص 6).
جبى
جمع كردن. «جباية
الخراج» جمع كردن ماليات. مجتبى جمع كننده.
چهار مورد از اين ماده
در «نهج» آمده است، در فرمان مالك اشتر نوشته: «هذا ما امر به عبد الله علّى امير
المؤمنين، مالك بن الحارث الاشتر فى عهده اليه حين ولّاه مصر: جباية خراجها، و جهاد
عدّوها و استصلاح اهلها و عمارة بلادها» نامه 53، 427.
اجتباء
جمع كردن است به طور
اختيار و برگزيدن «و اشهد ان محمّدا عبده و رسوله المجتبى» خ 178، 257.
جثّه
جثّ در اصل به معنى قلع
و كندن است:
«جثّه جثّا: قلعه»
جثّه به معنى بدن و جسد
مىباشد، در لغت آمده:
«الجثّة: شخص الانسان»
از اين ماده فقط دو
مورد در «نهج» آمده است، آنحضرت در رابطه با رحلت خويش فرموده: «و ستعقبون منّى
جثّة خلاء ساكنة بعد حراك و صامته بعد نطق» خ 149، 207 و نيز فرموده: «انظروا الى
النملة فى صغر جثتها» خ 185، 270.
جثم
جثوم: سقوط بر روى
نشستن به زانو. آن تنها يكبار در «نهج» يافته است درباره خرابى بصره فرموده: «كأنّى
انظر الى مسجدها كجوءجؤ سفينة او نعامة جاثمة» خ 13، 56 گويا نگاه مىكنم به مسجد
بصره كه مانند سينه كشتى و يا مانند شتر مرغ به زانو نوشته است.
جحد
انكار با علم (صحاح)
از اين ماده سيزده مورد
در «نهج» يافته است، در خ 185، 271 پس از اشاره به خلقت زمين فرموده: «فالويل لمن
انكر المقّدر و جحد المدّبر»
و «مجاحده» نيز ظاهرا
به معنى جحد و انكار است كه فقط دو دفعه آمده است. در خطبه قاصعه فرموده: «و جاحدوا
الله على ما صنع بهم مكابرة لقضائه...» خ 192، 290 و در حكمت 252 فرموده: «فرض
الله.. ترك اللواط تكثيرا للنّسل و الشهادات استظهارا على المجاحدات» و آن جمع
مجاحده به معنى جحود است، يعنى خدا ترك لواط را فرض كرد براى تكثير نسل و شهادت در
راه خدا را براى غلبه بر انكارهاى خدا. «جاحد»: منكر «جحود» صيغه مبالغه است
«مجحود»: انكار شده
جحر
(بر وزن عقل) غار عميق. و بر وزن قفل هر لانه و سوراخ و كنامى است كه حشرات و
درندگان براى خود مىسازند. «انجحار» رفتن در سوراخ. از اين ماده سه مورد نهج
«آمده» است در رابطه با مورچه فرموده: «انظروا الى النّملة... كيف دبّت على ارضها و صبّت على
رزقها تنقل الحبّة الى جحرها...» خ 185، 270 منظور از «جحر» لانه مورچه است.
در توبيخ يارانش
فرموده: «كلّما اطلّ عليكم منسر من مناسر اهل الشام اغلق كلّ رجل منكم بابه و انجحر
انجمار الضبّة فى جحرها و الضبع فى وجارها» خ 69، 99، هر وقت پيشقراولى از
پيشقراولان اهل شام بر شما روى اورد و هر يك از شما در خانهاش را بسته و به لانه
خويش مىخزد مانند خزيدن سوسمار به لانهاش و كفتار به كنامش
جحف
اجحاف با «باء» متعدى
مىشود و به معنى بردن و مستأصل كردن و تكليف ما لا يطاق كردن آيد:
«اجحف به: ذهب به»
و نيز آمده: «اجحف
الدهر بالناس: استأصلهم» از اين ماده فقط پنج مورد در «نهج» داريم، آنحضرت به مالك
اشتر مىنويسد: محبوبترين كارها در نزد تو آن باشد كه حدّ وسط و حق است و عدالت
عمومى و جالب رضايت رعيّيت باشد «فان سخط العاّمة يجحف برضا الخاصّة و انّ سخط
الخاصّة يغتفر مع رضى العامّة» نامه 53، 429 يعنى نارضايتى عمومى خوشنودى خواصّ را
مىبرد و با رضايت عامّه نارضايتى خواصّ مانعى ندارد. و در رابطه با حق والى و
رعيّت فرموده: «و اذا غلبت الرعيّة و اليها او اجحف الوالى برعيّته اختلفت هنالك
الكلمة...» خ 216، 333 در اينجا اجحاف به معنى ظلم است كه با معناى اصلى منافاتى
ندارد. و نيز در نامه 25، 381: «غير معنف و لا مجحف».
جحفل
لشكر بزرگ. آن فقط
يكبار در «نهج» يافته است، آنجا كه به معاويه مىنويسد: «و انا مرقل نحوك فى جحفل
من المهاجرين و الانصار و التابعين لهم باحسان» نامه 28، 389 من به سرعت به طرف تو
خواهم آمد در لشكر بزرگى از مهاجران و انصار و كسانيكه با نيكى از آنها پيروى
كردهاند.
جحيم
آتش بزرگ:
«الجحيم: كلّ نار عظيمة فى مهواة»
اين لفظ دو بار در كلام
آنحضرت به كار رفته است: «و تبرّز لجحيم للغاوين» خ 156، 219 و نيز در خ 83، 113 و
تصلية الجحيم.
جدب
(بر وزن عقل) محل بىباران و خشك. به معنى عيب نيز آيد در رابطه
با رسيدن به حكومت و
خلافت فرموده: «و استبدل الله بقوم قوما و بيوم يوما و انتظرنا الغير انتظار المجدب
المطر» خ 152، 212 يعنى در به خلافت رسيدن من، خداوند قومى را در جاى قومى و روزى
را در جاى روزى عوض گرفت ما منتظر عوض و بدل شدنها بوديم مانند انتظار كشيدن آدم يا
زمين خشك، باران را «مجادب» جمع مجدب يعنى: مكان بىباران. آنحضرت به كليب جرمى
فرمايد: «و اخبرتهم عن الكلاء و الماء. فخالفوا الى المعاطش و المجادب» خ 170، 245
يعنى خبر دادى به آنها از گياه و آب و آنها به خلاف تو به طرف عطشگاهها و محلهاى
بىباران و خشك رفتند.
جدث
قبر. جمع آن اجداث است
و آن شش بار در «نهج» ديده مىشود، آنحضرت ديد كسى در تشييع جنازهاى مىخندد،
فرمود: گوئى مردگان مسافرانى هستند و ميراثشان را مىخوريم گوئى ما بعد از آنها
هميشه در جهان خواهيم ماند «و كانّ الذّى نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا
راجعون نبوّئهم اجداثهم و نأكل تراثهم كانّا مخلّدون بعدهم» حكت 122. و درباره
گذشتگان فرمايد: «و اصبحت مساكنهم اجداثا و اموالهم ميراثا لا يعرفون من اتاهم و لا
يحفلون من بكاهم» خ 230، 352.
جدح
خلط و آميختن:
«جدح السويق: خلطه»
اين لفظ يكبار در «نهج»
ديده مىشود، مردى از بنى اسد از آنحضرت پرسيد با آنكه شما حق بوديد چرا قوم شما،
از مقامتان دفع كردند آنحضرت در ضمن كلامى فرمود: «... حاول القوم اطفاء نور الله
من مصباحه و سدّ فوّاره من ينبوعه و جدحوا بينى و بينهم شربا و بيئا فان ترتفع عنّا
و عنهم محن البلوى احملهم من الحق على محضه خ 162، 232 يعنى: قوم خواستند نور خدا
را از قنديلش خاموش كنند، و شكاف آنرا از چشمهاش مسدود نمايند، ميان من و آنها آب
را باويا خلط كردند، اگر محنتهاى بلوى از ما و آنها برداشته شود بحق محض وادارشان
خواهم كرد.
جدد
در مجمع البيان ذيل آيه
(تَعالى جَدُّ رَبِّنا) جن: 3 فرموده: اصل جدّ به معنى قطع است.
عظمت را جدّ گويند كه
از هر عظمت ديگر مقطوع است. پدر بزرگ را جدّ گويند كه در علو
مرتبه از پدر پائينى مقطوع است... به جدّ خلاف شوخى از آن جدّ گفتهاند كه از سخيف
بودن بريده شده و به «تازه» از آن جديد گفتهاند كه در غالب، زمان بريده شدن آن
تازه است.
بهر حال در «نهج» از
اين ماده الفاظ بسيارى آمده است از جمله جدّ به معنى جدّى و عدم شوخى، جديد و
تجديد: تازه و تازه كردن. جدّ به معنى تلاش جدّة به معنى تازه، جدّ به معنى پدر
بزرگ، مجدّ به معنى تلاشكر، جديدان به معنى شب و روز جادّه به معنى راه. در مقام
موعظه فرمايد: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الامال و يقرّب المنيّة و يباعد
الامنيّة» حكمت 72 و درباره رفيق دينىاش فرموده: «كان لى فيما مضى اخ فى الله...
كان ضعيفا مستضعفا فان جاء الجدّ فهو ليث غاب» حكمت: 289 يعنى به وقت آمدن كار جدّى
مانند شير بيشه بود. و نيز در مقام موعظه فرمايد: «فعليكم بالجدّ و الاجتهاد و
التّأهب و الاستعداد» خ 230، 352 كه به معنى تلاش و كوشش است و در رابطه با حق
تعالى فرمايد: «الحمد لله الفاشى فى الخلق حمده و الغالب جنده و المتعالى جدّه» خ
191، 283 كه «جدّ» به معنى عظمت است. و درباره اموات فرموده: «قد هتكت الهوامّ
جلدته و ابلت النواهك جدّته» خ 83، 111 يعنى حشرات پوستش را پاره كرده و پوسندگان
تازهاش را پوساندهاند و درباره راه حق فرموده: «اليمين و الشمال مضلة و الطريق
الوسطى هى الجادّة» خ 16، 58.
جوادّ
جمع جادّه است در تعريف
اسلام فرموده «مشرق الجوادّ، مضى المصابيح» خ 106، 153، جادههايش روشن چراغهايش
نورافشان است «جوادّ المضلّة» در «موه» خواهد آمد. درباره ستمكارى و شكست بنى اميّه
فرموده: «و انّما هم مطايا الخطيئات و زوامل الآثام فاقسم ثمّ اقسم لتنخمّنها اميّة
من بعدى كما تلفظ النخامة ثم لا تذوقها و لا تطعم بطعمها ابدا ما كرّ الجديدان» خ
158، 224، شب و روز را از آن جديدان گويند كه مرتبا تازه مىشوند در خ 221، 339 نيز
آمده است.
جدر
جدير: لايق و سزاوار و
برازنده. از اين ماده پنج مورد در «نهج» يافته است، آنحضرت از شبيخون لشكريان
معاويه به شهر انبار و كشته شدن فرماندار آن اطلاع داد و فرمود: به من خبر رسيد كه
غارتگران، زنان مسلمان و اهل ذمّه را غارت كردهاند و بعد فرمود اگر كسى از شنيدن
اين، از غصه بميرد سزاوار است: «فلو انّ امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به
ملوما بل كان به عندى جديرا» خ 27، 70 و نيز فرموده: اگر ديديد روزى اقبال به كسى
روى آورده با او شريك تجارت باشيد كه روزى به شما نيز روى آورد: «شاركوا الذى قد
اقبل عليه الرّزق فانّه اخلق للغنى و اجدر باقبال الحظّ عليه» حكمت 230.
جدول
نهر صغير (جوى) جمع آن
جداول است و آن فقط دوبار به لفظ جداول در «نهج» يافته است در رابطه با نعمت بودن
انبياء فرموده است: «كيف نشرت النعمة عليهم جناح كرامتها و اسالت لهم جداول نعيمها»
خ 192، 298 و نيز در خطبه 91، 132 آمده: و لا تجد جداول الانهار ذريعة الى بلوغها».
جدوى
نفع و فائده. و آن فقط
يكبار در «نهج» يافته است. چنانكه درباره اموات فرمود: «لا يغنى عنهم دوائك و لا
يجدى عليهم بكاؤك» حكمت 131.
جذب
كشيدن.
«جذبه جذبا: مدّه»
پنج مورد از اين ماده
در «نهج» به كار رفته است چنانكه در رابطه با مرگ فرموده: «و المرء فى انّة موجعة و
جذبة مكربة و سوقة متعبة ثمّ ادرج فى اكفانه مبلسا و جذب منقادا سلما ثمّ القى على
الاعواد...» خ 81، 113 مرد در انين پر درد و كشيده شدن رنجآور و سوق گشتن پر تعب
است. سپس نا اميدانه به كفنها پيچيده شده و مطيعانه و سالم كشيده و برده مىشود و
آنگاه بر چوبهاى غسلگاه يا تابوت انداخته مىشود.
جذّ
شكستن و قطع كردن. دو
مورد از اين لفظ در «نهج» ديده مىشود يكى آنجا كه درباره غصب خلافت فرموده: ابو
بكر لباس خلافت را به خود پوشيد با آنكه مىدانست من نسبت به خلافت مانند قطب آسيا
هستم فكر كردم كه با دست خالى حمله كنم يا بر گرفتارى مردم صبر نمايم: «و طفقت
أرتأى بين ان اصول بيد جذّاء او اصبر على طخية عمياء» خ 3، 48 منظور از «يد جذّا»
(دست شكسته) نبودن ياران است و در تعريف اسلام
فرموده: «و لا انقطاع لمدّته و لا عفأء لشرايعه و لا جذّ لفروعه و لاضنك لطرقه» خ
198، 314، انقطاعى بر مدتش و كهنه شدن بر احكامش و شكسته شدن بر فروعش و تنگى بر
راههايش وجود ندارد.
جذل
(بر وزن شرف) فرح و شادى و بر وزن جذول به معنى ثبات است و آن تنها يكبار در كلام
آنحضرت آمده است، در رابطه با اغواء شدن آدم (عليه السلام) بوسوسه شيطان فرموده: «فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه و استبدل
بالجذل و جلا و بالاغترار ندما» خ 1، 43 يقين خدائى را به شك شيطان فروخت و ثبات را
با سست كردن او از دست داد، شادى و راحت را با خوف و ترس عوض كرد، و با فريب شيطان
به ندامت افتاد.
جذم
(بر وزن عقل) قطع كردن به سرعت:
«جزم الشىء جذما: قطعه بسرعة»
مرض جذام را (نعوذ
باللّه منه) از آن جذام گويند كه گوشت بدن در اثر آن تكه تكه مىافتد، از اين ماده
فقط دو مورد در «نهج» آمده است مىفرمايد: خداوند رسول خويش را در وقتى فرستاد كه
مردم در فتنهها بودند، ريسمان دين پاره شده و ستونهاى يقين متزلزل گشته و اصول
عقائد مختلف شده بود: «و الناس فى فتن انجذم فيها حبل الدين و تزعزعت سوارى اليقين
و اختلف النّجر» خ 2، 46 و راجع به بىاعتنائيش به دنيا فرموده: «و اللّه لدنياكم
هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم» حكمت 236 به خدا قسم دنياى شما در نظر
من از روده بزرگ خوكى كه در دست آدم مجذوم باشد، بىارزشتر است. عراق به كسر اوّل
تطبيق مىشود به روده بزرگ كه بيرون اندازند در لغت آمده: «العراق من الحشاء: فوق
السّرة معترضا بالبطن» و به ضمّ اول: استخوانى كه گوشتش خورده شده است روايت «نهج»
با فتح اوّل است.
جرء
جرأة به معنى اقدام و
هجوم است گويند: «هو اجرء من اسامة» او در اقدام به كارى از شير پر جرئتتر است،
هفت مورد از اين ماده در «نهج» آمده است آن با افعال و تفعيل متعدى مىشود: «يا
ايّها الانسان ما جرّأك على ذنبك و ما غرّك بربكّ»... و تواضعت من ضعيف ما اجرأك
على معصيته» خ 223، 344.
جرب
تجربه: امتحان بعد از
امتحان:
«جرّبه تجريبا و تجربة: اختبره و امتحنه
مرّة بعد اخرى»
از اين ماده شانزده
مورد در «نهج» يافته است، آنحضرت در رابطه با موعظه فرمود: «و اعلموا انّه ليس لهذا
الجلد الرقيق صبر على النار فارحموا نفوسكم فانكم قد جرّتموها فى مصائب الدنيا» خ
163، 267 «مجرّب» به صيغه مفعول آزمايش شده چنانكه در خ 35، 79 و در خ 134 كه به
عمر بن الخطاب در رابطه با جنگ ايران فرموده: «فابعث اليهم رجلا محربا» در معجمهاى
نهج البلاغه و «نهج» محمد عبدّه «مجرّب» به صيغة اسم مفعول به معنى تجربه شده آمده
ولى آن «محرب» بر وزن منبر از حرب به معنى جنگ آزموده است چنانكه ابن ميثم فرمايد.
«تجارب» جمع تجربه و سه بار آمده است چنانكه بحضرت مجتبى (عليه السلام) مىنويسد: «فبادرتك بالادب... لتستقبل بجدّ رأيك من الامر ما قد
كفاك اهل التجارب بغيته و تجربته» نامه 31، 393.
أجرب
آبله در آورده: «ايهّا
الناس... فلا تنفروا من الحق نفار الصحيح من الاجرب و البارى من ذى السقم» خ 147،
205، مردم از حق فراز نكنيد مانند فرار انسان سالم از آبله گرفته و فرار سالم از
بيمار. آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است.
جرثوم
و جرثومه: اصل و ريشه
شىء كه فقط يكبار در «نهج» هست درباره كوهها فرموده: «لرسوب الجبال فى قطع
اديمها... و ركوبها اعناق سهول الارضين و جراثيمها» خ 91، 132.
جرجر
جرجره: صدائيكه شتر در
حنجرهاش مىگرداند. اين ماده دو بار در «نهج» هست در مذمت يارانش به علت كوتاهى از
جنگ فرموده: «دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرة الجمل الاسرّو تثاقلتم تثاقل
النضّو الادبر» خ 39، 82 شما را به نصرت برادرانتان خواندم مانند شتر مرض سرور
گرفته غلغل كرديد و مانند شتر لاغر و مجروح به زمين چسبيديد.
جرح
(بر وزن عقل) زخم زدن:
«جرحه جرحا: شق بعض بدنه»
نيز به معنى زخم است،
حيوان شكارى را جارحه گويند كه زخمى ميكند و يا كسب مىكند اعضاء بدن را جوارح
گويند كه اثر مىگذارند يا كسب مىكنند، اجتراح به معنى كسب گناه است از اين ماده
بيست و يك مورد در «نهج» آمده است.
درباره بندگان صالح
فرموده: «جرح طول الاسى قلوبهم و طول البكاء عيونهم» خ 222، 343، «اسى» به معنى حزن
است درباره زوال نعمتها در اثر گناهان فرموده: «و ايم الله ما كان قوم قطّ فى غضّ
نعمة من عيش فزال عنهم الّا بذنوب اجترحوها، لانّ الله ليس بظلام للعبيد» خ 178،
257.
جرح
(بضمّ اوّل): زخم، جمع آن جراح به كسر اوّل است چنانكه در خ 114، 70 آمده و نيز در
خطبه 122، 17.
جريح
زخمى، حضرت در صفين به
ياران فرمود: «... فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح» نامه
14، 373 فرار كنندهاى را نكشيد، عاجزى را از پاى در نياوريد و زخمى را از بين
نبريد. «اوضع العلم ما وقف على اللسان و ارفعه ما ظهر فى الجوارح و الاركان» حكمت
92 پائينترين علم آنستكه فقط در زبان باشد و بالاترين آن علمى است كه در اعضاء بدن
و اركان آن باشد، منظور از جوارح اعضاء بدن و از اركان اعضاء رئيسه آن است مانند
قلب و غيره.
جرد
(بر وزن عقل) كندن پوست، تجريد: عارى كردن و پوست كندن و نظير آن. آنحضرت به بعضى
از عاملان خويش نوشته: «بلغنى انّك جردّت الارض فاخذت ما تحت قدميك و اكلت ما تحت
يديك» نامه 40، 412 يعنى زمين را از عايدات خالى گذاشتهاى.
متجرّد
عارى و خالى، امام (عليه السلام) درباره طلحه فرموده: «و الله ما استعجل متجردا للطلب بدم عثمان الّا
خوفا من ان يطالب بدمه لانّه مظنّته و لم يكن فى القوم احرص عليه منه» خ 174، 249
به خدا قسم درباره طلب خون عثمان عجله نكرده و مانند شمشير خودش عريان نكرده مگر از
ترس آنكه خون عثمان را از او بخواهند در ميان قوم كسى حريصتر از او به كشته شدن
عثمان نبود.
جراد
ملخها. مفرد آن جراده
است كه فقط دو بار در «نهج» آمده است يكى آنجا كه درباره زهد خويش فرموده: «و انّ
دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها، ما لعلّى و نعيم يفنى و لذّة لا
تبقى» خ 226، 347 دنياى شما در نزد من خوارتر است از برگى كه در دهان
ملخى است و آنرا مىجود، چه كار دارد على با نعمتى كه فانى مىشود و لذتى كه باقى
نمىماند. دوّم در آنجا كه در رابطه با توحيد و شناخت خدا فرمايد: «و ان شئت قلت فى
الجرادة، اذ خلقها عينين حمراوين و اسرجها حدقتين قمراوين، و جعلها السمع الخفىّ
و فتحها الفم السوىّ و جعلها الحسّ القوىّ، و نابين بهما تقرض و منجلين بهما تقبض
يرهبها الزراّع فى زرعهم و لا يستطيعون ذّبها و لوا جلبوا بجمعهم، حتّى ترد الحرث
فى نزواتها و تقضى منه شهواتها، و خلقها كلّه لا يكون اصبعا مستدّقة» خ 185، 272.
يعنى اگر بگوئى كه آثار قدرت و وجود خدا در ملخ هست راست گفتهاى، كه خدا براى آن
دو تا چشم قرمز آفريد و دو حدقه همچون دو چراغ نورانى روشن كرد، براى وى گوش مخفى
قرار داد (كه معلوم نيست چطور مىشنود) و باز كرد براى او دهان مناسب با خود او، و
براى او حسّ قوى آفريد (كه فهم و درك دارد) و دو دندانى به او داد كه با آندو قطع
مىكند و دو داسيكه (دو پايش) با آندو نگاه مىدارد.
كشاورزان در كشت خويش
از او مىترسند و قدرت دفع او را ندارند و لو همه به دفع او جمع شوند، با حمله خويش
زراعت را به نابودى بر مىگرداند و به خواسته خود از آن مىرسد، با وجود همه اينها
جثّهاش به بزرگى يك انگشت نازك نيست. آرى هزاران اسرار از توحيد در خلقت اين حشره
ناتوان وجود دارد كه با آن ضعف و كوچكى يك موجود زنده كامل و تدبير شده است كه بر
كمال قدرت و علم خالقش دلالت دارد.
جرر
جرّ: كشيدن، از اين
ماده هفده مورد در «نهج» ديده مىشود راجع به طلحه و زبير و شورشيان فرموده: از
مكّه بيرون آمدند، حرم رسول خدا- ص- را با خود مىكشيدند چنانكه كنيز را به وقت
خريدن، او را رو به طرف بصره بردند زنان خويش را در خانهها نگاه داشتند ولى زن
رسولخدا ص كه لازم بود در خانهاش بماند در جلو چشمان خود و ديگران ظاهر كردند...
عدّهاى را جبرا و عدّهاى را به حيله كشتند، به خدا قسم اگر فقط يك نفر مسلمان را
به عمد مىكشتند بدون گناهى كه آنرا با خود كشيده، كشتن همه آن لشكر براى من حلال
بود كه كشته شدن مسلمان را با چشم خود
ديده و دم نزدند: «فخرجوا يجروّن حرمة
رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كما تجّر الامة عند شرائها، متوّجهين بها الى البصرة
فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس
رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لهما و لغيرهما... فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،
فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الّا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جرّه لحّل
لى قتل ذلك الجيش كلّه اذ حضروه فلم ينكروا...» خ 172، 247.
اجترار
به معنى «جرّ» است خطبه
163، 234 «مجّر» اسم مكان است محلّ كشيدن...» در رابطه با علم خدا فرموده: «فسبحان
من... يعلم مسقط القطرة و مقرّها و مسحب الذرّة و مجرّها و ما يكفى البعوضة من
قوتها و ما تحمل الانثى فى بطنها» خ 182، 261.
جرير
(بر وزن شرير) جرير بن عبد الله بجلى همانستكه از جانب آنحضرت به نمايندگى به شام
پيش معاويه رفت آخر الامر آن بدبخت به معاويه پيوست و
امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) خانه او را در كوفه خراب كرد، او در سال رحلت
رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به اسلام پيوست، طول قامتش شش ذراع بود، مسجد او در
كوفه از مساجد ملعونه است (معجم رجال الحديث) او در شمار مبغضين
على (عليه السلام) است، گويند در آخر عمر ديوانه شد، ابن اثير وفات او را در 51 هجرى
به قولى در 54 نقل كرده است (تحفة الاحباب) نام وى دو بار در «نهج» آمده است. امام
(عليه السلام) وى را به شام فرستاد و منتظر بود
از معاويه درباره بيعت جواب آورد، بعضى از ياران به آنحضرت گفتند: صلاح در آنستكه
به جنگ اهل شام آماده شويد، آنحضرت فرمود: «ان استعدادى لحرب اهل الشام و جرير
عندهم اغلاق للشام و صرف لاهله عن خير ان ارادوه و لكن قد وقّتّ لجرير وقتا لا يقيم
بعده الّا مخدوعا او عاصيا و الرأى عندى مع الاناة فارودوا و لا اكره لكم الاعداد»
خ 43، 84 يعنى فعلا جرير در شام است و مىخواهد به بيند آيا معاويه و اهل شام حاضر
به بيعت هستند يا نه آماده شدن و لشكر كشى در اين حال به حكم بستن راه اهل شام از
خير (بيعت) است اگر بخواهند، ولى براى جرير وقتى را معيّن كردهام كه تا آنوقت اگر
بيعت نكنند و جرير
در ميان آنها بماند يا
فريفته شده و يا از من نافرمانى كرده است، رأى من فعلا مهلت و انتظار است، مدارا و
تحمّل كنيد، با وجود اين، آماده شدن و جمع سلاح را ناخوش نمىدارم «ارودوا» يعنى
مدارا و رفق نمائيد.
جرز
(بر وزن عقل): قطع كردن:
«جرزه جرزا: قطعه»
جرز (بر وزن عنق) زمين
بىعلف و خشك، آن فقط يكبار در «نهج» ديده مىشود در رابطه با خلقت زمين آمده: «ثم
لم يدع جرز الارض التى تقصر مياه العيون عن روابيها... حتّى انشأ لها ناشئة سحاب
تحيى مواتها» خ 91، 132 يعنى زمين خشك و بىعلف را كه آب چشمهها به مرتفعات آن
نمىرسد، معطّل نگذاشت تا اينكه براى آن ابرى آفريد كه موات آن را زنده كند.
جرض
(بر وزن شرف) آب دهان كه فرو برده شود:
«الجرض: الريق يغّص به»
جريض آدم اندوهگين كه
آب دهان را به زحمت قورت مىدهد، و نيز چيزيكه در گلو مىگيرد. اين ماده فقط دو بار
در «نهج» يافته است. امام (عليه السلام) در
رابطه با دشمنى كه گريخت به برادرش عقيل مىنويسد: فسرّحت اليه جيشا كثيفا... فما
كان الّا كموقف ساعة حتّى نجا جريضا بعد ما اخذ منه بالمخنّق...» نامه 36، 409 يعنى
لشكر انبوهى به سوى او فرستادم جنگ ادامه نيافت مگر به قدر ايستادن يكساعت تا اينكه
با اندوه فراوان گريخت بعد از آنكه گلويش فشرده شده بود «مخنّق» بر وزن معقّر به
معنى حلق و گلوست كه فشرده و خفه مىشود. و در جاى ديگر در مقام موعظه فرموده: «...
فهل ينتظر... أهل مدةّ البقاء الّا آونة الفناء... و غصص الجرض» خ 83، 110، آيا
ماندگان دنيا جز وقت فنا و جرعههاى آب دهان گلوگير را انتظار مىكشند
جرع
(بر وزن عقل) و جرعه: يكدفعه بلعيدن و فرو بردن:
«جرع الماء جرعا و جرعة: ابتلعه بمرّة»
از اين ماده چهار مورد
در «نهج» آمده است در رابطه با شكايت از قريش فرموده: «فاغضيت على القذى و جرعت
ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم» خ 217، 336.
يعنى از تراشهايكه در
چشمم بود چشم پوشى كردم، آب دهان خويش را بر روى استخوان گلوگير سر كشيدم و از فرو
بردن خشم بر چيزى تلختر از «علقم» صبر كردم.
تجرّع: به زحمت خوردن.
بتدريج خوردن، در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «خاض الى رضوان الله كل غمرة و تجرّع فيه كلّ غصّة» خ
194، 307 جرعة همانستكه يك دفعه فرو برده شده باشد، درباره دنيا فرموده: «انّما
انتم فى هذه الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا، مع كلّ جرعة شرق و فى كلّ اكلة غصص» خ
145، 202.
جرف
(بر وزن عنق: كنار رود كه آب برده و تكّه تكّه مىافتد و آن يكبار در «نهج» آمده
است: در مقام موعظه فرموده: «عباد الله لا تركنوا الى جهالتكم و لا تنقادوا
لاهوائكم فان النازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار» خ 105، 152 يعنى آن كس كه به
نادانى تكيه كرده و به هواى نفس اطاعت نموده مانند كسى است كه در كنار نهر مشرف به
سقوط منزل كرده است.