مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

- ۱۰ -


بهت

(بر وزن عقل) تحّير و دهشت. بهتان دروغى است كه شخص را متحيّر كند، اين كلمه فقط چهار بار در «نهج» آمده است. آنحضرت درباره خويش فرمايد: «يهلك فىّ رجلان محّب مفرط و باهت مفتر» حكمت 369 درباره من دو نفر هلاك مى‏شود: دوست دارنده مفرط (كه مرا از حدّ بشر بالا بداند) و بهتان گوى افتراء گوى. و درباره منافقان فرموده: «فتقرّبوا الى ائمّة الضّلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان» خ 210، 326، ايضا در خ 83، 172. «بهتة السئوال» خ 83، 112 در محن خواهد آمد.

بهج

(بر وزن شرف) شادى اين لفظ تنها سه بار در «نهج» يافته است «بهجت»: زيبائى كه بيننده را شاد گرداند، آنحضرت به معاويه عليه لعائن الله مينويسد: «و كيف انت صانع اذا تكشّفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت بلذّتها...» نامه 10، 369. چه كار خواهى كرد آنگاه كه كنار زده شود پرده‏هاى دنيائيكه زيبا گشته با زينتش و فريفته است بالذّات خود (يعنى آنگاه كه مهلتت سر آيد و از دنيا بروى) ايضا خ 193 و 198.

بهر

(بر وزن عقل) غلبه.

«بهره بهرا: غلبه»

اين لفظ با شقوقش جمعا چهار بار در «نهج» آمده است. در وصف حق تعالى فرموده: «فسبحان الذى بهر العقول عن وصف خلق جلّاه للعيون فادركته محدودا مكوّنا» خ 165، 238، پاك و منزّه است خدائيكه غلبه كرده بر عقول از اينكه وصف كنند مخلوقى را (طاووس) كه بر چشمها آشكار ساخته و او را محدود و موجود درك كرده‏اند، همچنين است در خ 192 و نامه 31 و خطبه 160

ابهر

رگى است در ستون فقرات

«الابهر: عرق مستبطن الصلب اذا انقطع لم يبق صاحبه»

به دو رگ شريان و وريد (سياهرگ و سرخرگ) قلب ابهران گويند، چنانكه در وصف مرگ فرموده: «كذلك حتّى يؤخذ بكظمه فيلقى بالفضاء منقطعا ابهراه هيّنا على الله فناؤه و على الاخوان القائه» حكمت 367، آنچنان است تا اينكه از حلقومش گرفته و به فضا انداخته شود در حاليكه هر دو رگش قطع شده (منظور مرگ است) و فنايش بر خدا و كنار انداختن و دفن كردنش بر برادران آسان باشد.

بهظ

(بر وزن عقل): ثقل و سختى.

«بهظنى الامر: اثقلنى»

اين لفظ همه‏اش يكبار در «نهج» ديده مى‏شود آنجا كه به معاويه مى‏نويسد: «و انّك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى السطور، كالمستثقل النائم تكذبه احلامه و المتحّير القائم يبهظه مقامه لا يدرى اله ما يأتى ام عليه» نامه 17، 463، تو آنگاه كه كارهائى (نظير ولايت شام) از من ميخواهى و مى‏طلبى سطرها و نامه‏ها را، مانند كسى هستى كه به خواب عميقى رفته و خوابهايش به او دروغ ميگويد: (در خواب خيالاتى مى‏بيند كه بعد از بيدار شدن سرابى بيش نيست) يا مانند ايستاده حيرانى كه ايستادن بر او سخت است و نميداند آنچه مى‏آيد نفع اوست يا ضرر او

بهم

ابهام، اشتباه.

«ابهم الامر: اشتبه»

اين لفظ به اين معنى سه بار در «نهج» يافته است، چنانكه در وصف حق تعالى فرموده: «ضادّ النور بالظلمة و الوضوح بالبهمة» خ 273186 رجوع شود به (بلل) و در وصف ملائكه فرموده: «و منهم من‏ هو فى خلق الغمام الدلّح و فى عظم الجبال الشمّخ و فى قترة الظلام الايهم» خ 91، 130، ناگفته نماند: «دلّح» جمع دالح، ابرى را گويند كه از آب سنگين شده باشد. «شمّخ» جمع شامخ به معنى بلند و مرتفع است، منظور از «قترة» به نقل محمد عبده خفاء و درون است، يعنى: بعضى از ملائك در ابرهاى سنگين و بعضى در جبال بلند و بعضى در درون ظلمت راه نامعلوم است، «ابهم» در نسخه صبحى صالح يا «ياء» و در عبده و ابن ميثم با «باء» امده است و نيز

محمد عبده گويد: ابهم در اصل به معنى كسى است كه عقل و فهم ندارد، توصيف شب با اين وصف براى آنستكه آنچه در شب واقع شود انسان را در حيرة و لا يعقلى مى‏گذارد.

ايضا «مصباح ظلمات، كشّاف عشوات، مفتاح مبهمات» خ 87، 118

بهيمه

زبان بسته.

راغب در مفردات گويد: بهيمه آنستكه نطق ندارد و در صوت او ابهام است و در عرف به غير درندگان و طيور گفته مى‏شود،

در مجمع البيان آنرا چهار پا معنى كرده

و

از زجّاج نقل شده. آن هر حيوانى است كه عقل ندارد

قول طبرسى از همه عالى‏تر است.

به هر حال اين لفظ و جمع آن، يازده بار در «نهج» آمده است گوئى منظور از استعمال اين كلمه اشاره به نافهمى و يا انسان نافهم است، آنحضرت پس از فتح بصره در ملامت اهل آن، چنين فرمود: «كنتم جند المرأة و اتباع البهيمة رغا فاجبتم و عقر فهربتم، اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق» خ 13، 55 لشكر زن بوديد، و پيروان حيوان زبان بسته وقتى كه آن حيوان صدا كرد اجابتش كرديد و چون كشته شد متفرق گشتيد، اخلاقتان پست و پيمانتان اختلاف است منظور از «مرأة» عايشه و از «بهيمه» شتر عايشه است.

و در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم انّا خرجنا اليك من تحت الاستار و الاكنان و بعد عجيج البهائم و الولدان، راغبين فى رحمتك» خ 183، 199 و در مقام نصيحت فرموده: «اتقوّا الله فى عباده و بلاده فانّكم مسئولون حتى عن البقاع و البهائم» خ 167، 242

بهه

مباهات: مفاخره

«باهاه: فاخره»

اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» آمده‏ است آنجا كه فرمايد: «و لكنّ الخير ان يكثر علمك و ان يعظم حلمك و ان تباهى الناس بعبادة ربكّ» حكمت 94

بوء

مساوات. رجوع.

در لغت آمده: «باء اليه: رجع» و نيز: «باء دمه بدمه: عدله»

آن از باب تفعيل به معنى آماده كردن و قدرت دادن آيد. اين كلمه با مشتقات آن جمعا دوازده بار در «نهج» ديده ميشود، درباره طالب مال فرمايد: «اصابه حراما و احتمل به آثاما فباء بوزره و قدم على ربّه آسفا لاهفا» حكمت 344 منظور از آن قرين و با هم شدن با گناه است.

مردى در تشييع جنازه‏اى مى‏خنديد، امام (عليه السلام) فرمود: «كانّ الموت فيها على غير ناكتب... و كانّ الذى نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا راجعون نبوّئهم اجداثهم و نأكل تراثهم كانّا مخلّدون بعدهم» حكمت 122 «سفر» بر وزن عقل جمع به معنى مسافران است. «نبوّئهم» يعنى آماده مى‏كنيم براى آنها قبورشان را. و از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل مى‏كند كه فرمود:» و لقد كذب على رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم على عهده حتّى قام خطيبا و قال: من كذب علّى متعمّدا فليتبّوء مقعده من النار». خ 210، 325 «تبوّء» از باب تفعّل به معنى اتخّاذ است آن در كلام آنحضرت امر غائب است يعنى: هر كس عمدا بر من دروغ بندد محل خويش را از آتش اتّخاذ كند.

رجوع كنيد به نهايه ابن اثير (بوء)

«بواء»

برابر. چنانكه فرموده: «فيكون الثواب جزاء و العقاب بواء» خ 144، 201 منظور از آن قصاص و انتقام است كه با عمل برابر مى‏باشد.

«مباءة»

مكان استقرار. درباره گذشتگان فرموده: «شاهدوا من اخطار دارهم افظع ممّا خافوا و رأو امن آياتها اعظم ممّا قدّروا فكلتا الغايتين مدّت لهم الى مباءة» خ 221، 339، يعنى از خطرهاى عالم مرگ بدتر از آنچه مى‏ترسيدند، ديدند، و از قضاياى آن بزرگتر از آنچه فكر مى‏كردند، مشاهده نمودند، هر دو غايت از بهشت و جهنم براى آنها در دنيا مهلت داده شد تا رسيدن به محل استقرار در آن.

باب

در، جمع آن ابواب است اين لفظ به صورت مفرد و جمع چهل و پنج بار در «نهج» آمده است. آنحضرت در رابطه با جهاد فرمايد: «امّا بعد فانّ الجهاد باب‏ من ابواب الجنّة فتحه اللّه لخاصّة اوليائه و هو لباس التقوى و درع الله الحصينة» خ 27، 69.

بوح

(بر وزن روح) اظهار شى‏ء

«باح اليه بسرّه: اظهره»

اين لفظ و مشتقاتش پنج بار در «نهج» آمده است، آنحضرت راجع به وسعت علم خويش فرمايد: «و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امّه، بل اند مجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم» خ 5، 52، يعنى: بلكه پيچيده شده‏ام به علم مكتومى كه اگر اظهار كنم مضطرب مى‏شويد.

«باحه»

ميدان، ظاهرا براى آشكار بودنش چنين گفته‏اند، آنحضرت به معاويه مى‏نويسد: «لئن جمعتنى و ايّاك جوامع الاقدار لا ازال بياحتك حتى يحكم الله بيننا» نامه 55، 447، جمع آن باحات آمده چنانكه در خ 69، 99: «إنّكم و الله لكثير فى الباحات قليل تحت الرايّات» «اباحه» اجازه تناول و مباح كردن چنانكه در خ 192، 287 است.

بور

هلاكت. كساد بودن.

در لغت آمده: «بار بورا: هلك. بار السوق: كسدت. بار العمل: بطل»

اين لفظ همه‏اش چهار بار در «نهج» ديده مى‏شود، در مقام نصيحت فرموده: «اما رأيتم الذين يأملون بعيدا... كيف اصبحت بيوتهم قبورا و ما جمعوا بورا» خ 132، 190 منظور از بور هلاكت و از بين رفتن است و راجع به اهل جهالت فرموده: «الى الله اشكو من معشر يعيشون جهالا و يموتون ضلّالا ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حق تلاوته» خ 17، 60، «سلعه»: متاع «ابور» اسم تفضيل است يعنى كسادتر.

بوع

(بر وزن قول) از اين ماده فقط يك لفظ در «نهج» آمده است كه درباره فتنه‏ها فرموده: «تكيلكم بصاعها و تخبطكم بباعها 9 خ 108، 156، منظور از باع ظاهرا «پا» است يعنى شما را با پيمانه خود وزن كرده و با پاى خود لگد مال مى‏كند

ابن اثير در نهاية گفته: باع و بوع يكى است

و

در اقرب الموارد آمده: «البوع و الباع: عظم يلى ابهام الرجل»

على هذا آن به «سم اسب» تطبيق مى‏شود.

بوق

(بر وزن قول) شرّ و خصومت.

بائقه: فاجعه و شر بزرگ از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» ديده ميشود: بائقه- بوائق چنانكه در مقام نصيحت فرموده:

«فاتّقوا سكرات النعمة و احذروا بوائق النقمة» خ 151، 210 از غفلتها و مستى‏هاى نعمت بپرهيزيد و از نقمتهائى كه فاجعه‏اند بر حذر باشيد و نيز در نامه 53 «فانّهم سلم لا تخاف بائقته».

بال

حال. خاطر. قلب، از اين كلمه به همين معانى ده مورد در «نهج» ديده ميشود، به هنگام غسل دادن به رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «بابى انت و امّى اذكرنا عند ربك و اجعلنا من بالك» خ 235، 355، پدر و مادرم فداى تو، ما را در نزد خدايت يادآور و از آنچه در خاطرت هست قرار بده و در رابطه با رفتن فرصت فرموده: «هيهات هيهات قد فات ما فات و ذهب ما ذهب و مضت الدنيا لحال بالها» خ 191، 285، ضمير «بالها» راجع به دنياست يعنى: دنيا به حال خاطر خود گردش كرد نه به ميل آنها. و آنگاه كه مالك اشتر را به مصر نامزد فرمود به اهل مصر چنين نوشت: «فلمّا مضى (عليه السلام) تنازع المسلمون الامر من بعده فو الله ما كان يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم عن اهل بيته و لا انّهم منّحوه عنّى من بعده» نامه 62، 451 از اين كلام معلوم مى‏شود كه امام فكرت كرده حتما بيعت غدير را محترم خواهند شمرد و بعد از رسول الله ص خلافت با آنحضرت خواهد بود.

بات

بيتوته آنستكه شب انسان را درك كند، بخوابد يا نخوابد

در اقرب الموارد آمده: «بات يبيت بيتوتة»... ادركه اللّيل نام او لم نيم»

از اين لفظ هفت مورد در «نهج» ديده ميشود درباره اصحاب رسول الله ص فرموده: «لقد رأيت اصحاب محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... كانوا يصبحون شعثا غبرا و قد باتوا سجّدا و قياما» خ 97، 143، ياران محمد ص را ديدم مو ژوليده و غبار آلود صبح مى‏كردند و شب آنها را در يافته بود در حال سجده و قيام، «سجّد» جمع ساجد و «قيام» جمع قائم است. و درباره خود فرموده: «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهّدا او اجّر فى الاغلال مصّفدا احبّ الّى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد» خ 224، 346 «ابيت» يعنى شب مرا دريابد منظور از «بيات نقمته» در خ 223، 344 آمدن عذاب در شب است.

بيت

اطاق. خيمه.

«البيت: المسكن سواء كان من شعر او مدر»

راغب گويد جمع بيت، بيوت و ابيات است اما بيوت مخصوص بمسكن و ابيات مخصوص به شعر است

اين لفظ به صورت مفرد و جمع بيست و پنج بار در «نهج» آمده است.

در رابطه با قبر فرمايد: «فياله من بيت وحدة و منزل وحشة و مفرد غربة» خ 157، 222 و در رابطه با تسلط بنى اميه فرموده: «فعند ذلك لا يبقى بيت مدر و لا وبر الا و ادخله الظلمة ترحة و اولجوا فيه نقمة» خ 158، 223، آنوقت نه خانه خشتى و نه چادرى مى‏ماند مگر آنكه ظالمان به آن حزنى داخل كنند و عذابى در آن فرود آورند. «ابيات» گاهى به معنى مساكن آمده است چنانكه به عامل صدقات مى‏نويسد: «فاذا قدمت على الحّى فانزل بمائهم من غير ان تخالط ابياتهم» نامه 25، 380، گاهى از «بيت» شرافت و عظمت و اصالت قصد مى‏شود و «بيوتات» در آن به كار مى‏رود چنانكه به مالك اشتر مى‏نويسد: «ثم الصق بذوى المروءات و الاحساب و اهل البيوتات الصالحة و السوابق الحسنة» نامه 53، 433.

بيد

(بر وزن قيد) هلاكت.

«باد يبيد بيدا: هلك»

از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» ديده مى‏شود كه در رابطه با دنيا فرموده: «غرّارة، ضرّارة، حائلة زائلة، نافدة بائدة، اكّالة غوّالة» خ 111، 164 دنيا فريبنده است و ضرر رسان، متغير است و زايل شونده، تمام شدنى است و فانى شونده، خورنده است و هلاك كننده.

بيداء

بيابان خالى.

«البيداء: الفلاة»

جمع آن «بيد» بر وزن شير است، كه تنها يكدفعه در «نهج» يافته است آنجا كه درباره خلقت زمين فرموده: «و فرّقها فى سهوب بيدها و اخاديدها و عدّل حركاتها بالراسيات من جلاميدها» خ 91، 132 «سهوب» جمع سهب به معنى زمين خالى و فلاة است يعنى خداوند چشمه‏ها را در زمينهاى بيابانهاى آن پراكنده كرد و حركات انرا با كوهها و صخره‏هاى ثابت تعديل فرمود.

بيض

بياض: سفيدى، ابيض: سفيد، جمع آن بيض به كسر اوّل است، بيضه: تخم مرغ جمع آن بيض بفتح اول مى‏باشد اين كلمه به اين دو معنى هشت بار، در كلام حضرت آمده است.

آنحضرت در بصره انس بن مالك را پيش طلحه و زبير فرستاد و فرمود بعضى از آنچه از رسول خدا ص درباره آنها شنيده‏اى (كه فرموده در آينده با على جنگ خواهيد كرد و ناحق خواهيد بود) به آندو بگو، انس رفت و چيزى نگفت و برگشت و به آنحضرت گفت: آنچه از رسول خدا ص شنيده‏ام فراموش كرده‏ام، امام (عليه السلام) كه مى‏دانست دروغ مى‏گويد دلش آتش گرفت و فرمود: «ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعة لا تواريها العمامة» حكمت 311. اگر دروغ مى‏گوئى خدا به علت آن دروغ (كذبة) سفيدى آشكارى (برص) بر تو وارد كند كه عمامه آنرا نپوشاند. غرض از «بيضاء» چنانكه سيد رضى فرموده: برص است انس بن مالك بعد از آن نفرين، برص گرفت از پيشانيش، كه مخفى كردن آن مقدور نبود چون از وى علت انرا سئوال مى‏كردند، مى‏گفت: دعاى آن بنده صالح مرا گرفت مشروح قضيّه در الغدير ج 1 ص 192- 195 ديده شود. و در مقام نصيحت فرموده: «و لا تكونوا كجفاة الجاهليّة لا فى الدين يتفقّهون و لا عن الله يعقلون كقيض بيض فى اداح يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شرا» خ 166، 240

«قيض»

هم به معنى شكستن آيد و هم پوست تخم مرغ «اداح» جمع ادحىّ محل تخم گذارى شتر مرغ را گويند. «حضان» نگاه داشتن يعنى مانند اشخاص تو خالى جاهليت نباشيد كه نه تفّقه در دين داشتند و نه تعقّل درباره خدا، مانند شكستن تخمها در لانه‏ها، كه شكستن آنها گناه، ولى شايد تخم اژدها باشد كه نگهداريش شرّ به وجود آورد، محمد عبده «قيض» را پوست تخم مرغ معنى كرده است، ابن ميثم در شرح اين سخن فرموده: مانند كسى نباشيد كه اگر فشار بر او وارد شود گناه است و اگر وارد نشود شايد ظالم و طاغى تربيت شود. ايضا در خطبه‏هاى 7 و 165 سه بار و 91 و 76 و نامه 52 اين كلمه آمده است.

بيع

فروختن.

راغب در مفردات گويد: بيع دادن جنس و اخذ قيمت

شراء دادن قيمت و گرفتن جنس است طبرسى آنرا تجارت معنى كرده است درباره مردان‏

خدا فرموده: «و باعوا قليلا من الدّنيا لا يبقى بكثير من الآخرة لا يفنى» خ 182، 264 «مبايعه و تبايع» بين الاثنين است.

«ابتياع» به معنى خريدن است. «بيعت» در واقع فروختن طاعت و فرمانبرى است لذا

طبرسى فرموده: بيع دست دادن براى فروختن

و بيعت دست دادن براى ايجاب طاعت است،

در اقرب الموارد آنرا متوّلى كردن و عقد توليت گفته است

آنحضرت به يارانش فرمود: «و اما حقّى عليكم فالوفاء بالبيعة و النّصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم» خ 34، 79 و آنگاه كه مروان بن حكم بعد از شفاعت حسنين (عليهم السلام) در بصره آزاد شد آندو و بزرگوار به امام (عليه السلام) گفتند: يا امير المؤمنين آيا بار ديگر بيعت نكند فرمود: «اولم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى ببعته انّها كف يهوديّة لو بايعنى بكفّه لغدر بسبتّه اما انّ له امرة كلعقه الكلب انفه...» خ 73، 102، آيا بعد از قتل عثمان بر من بيعت نكرد حاجتى به بيعت او ندارم، دست او دست يهودى است وفا ندارد و حيله‏گر است اگر با دستش بر من بيعت كند با پائين‏اش (مقعدش) حيله مى‏كند، بدانيد براى او مدّت كمى از حكومت نصيب است به اندازه ليسيدن سگ بينى خود را. عبده گويد: سبت بفتح اول مقعد انسان است و آن چيزى است كه انسان به پنهان كردن آن حريص است امام (عليه السلام) با آن كلمه از حيله پنهانى كنايه آورده و نيز خواسته حيله‏گر را تحقير كند، نگارنده گويد: مروان بعد از معاويه پسر يزيد فقط 9 ماه حكومت كرد لذا امام صلوات عليه انرا به ليسيدن سگ بينى خود را تشبيه كرده و نيز حكومت او را تحقير فرموده است. ناگفته نماند: كلمه بيع با مشتقّات و افعال آن جمعا حدود 24 بار در «نهج» يافته است.

«بياعات» در نامه 53، 438 جمع بياعه به معنى سلعه و متاع و فروختنى است.

بيغ

هيجان.

«باغ الدم بيغا و تبيّغ: ثار و هاج»

از اين مادّه فقط يك مورد در «نهج» داريم آنجا كه عاصم بن زياد به حضرت عرض كرد شما مرا بر لباس و طعام ساده ملامت ميكنيد، خودتان نيز مثل من هستيد، فرمود: «ويحك إنّى لست كانت‏ ان الله تعالى فرض على ائمة العدل ان يقدّروا انفسهم بضعفة الناس كيلا يتبيّغ بالفقيره فقره» خ 209، 325، يعنى واى بر تو من مانند تو نيستم، خداوند بر امامان عادل واجب كرده كه خود را با مردم ضعيف برابر كنند تا فقر فقير او را به هيجان وا ندارد (و بگويد مرا چه غم سفره رهبر نيز مانند سفره من است).

بين

وسط. ميان، اين كلمه به طور مفرد و جمع بيشتر از صد و پنجاه بار در «نهج» ديده مى‏شود. «و ما بين احدكم و بين الجنّة او النار الا الموت ان ينزل به» خ 64، 95.

بينونة

بين و بينونة و تبيان، همه از بين به معنى وسط هستند و چون وجود وسط توأم با انفصال و ظهور و انقطاع است لذا «بان» را به معنى قطع شدن و آشكار شدن گفته‏اند. گويند: «بان الشى‏ء بيانا» يعنى آشكار شد، امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با حق تعالى فرموده: «بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه» خ 152، 212 خدا از اشياء قطع و كنار است با غلبه به آنها و قدرت بر آنها و موجودات از او قطع شده و غير او هستند بواسطه خضوع به او و رجوع به سوى او، يعنى خدا غير اشياء و اشياء غير خداست كه خدا خالق و قادر و غالب است و آنها مخلوق، مغلوب و خاضع

«بائن»

جدا شده، قطع شده، كنار شده درباره حق تعالى فرموده: «لم يحلل فى الاشياء فيقال هو كائن و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن» 65، 96 در اشياء حلول نكرده تا گفته شود: او در آنهاست و دور نشده از اشياء تا گفته شود: از آنها جدا و كنار است «بائن» به معنى ظاهر نيز آيد «مبائن- متبائن» نيز به همان معنى است. «مبين» هم لازم آمده به معنى آشكار و هم متعدّى به معنى آشكار كننده «تبيّن» از باب تفعّل لازم و متعدى هر دو آمده است «وقفوا عند ما تنهون عنه و لا تعجلوا فى امر حتى تتبيّنوا» خ 173، 248 «استبان» طلب وضوح، آنحضرت بعد از روشن شدن حيله عمرو بن عاص و بى‏خردى ابو موسى در جريان حكمين، به اصحاب خويش كه تازه بيدار شده بودند قول شاعر قبيله هوازن را شاهد آورد كه گفته است.

«امرتكم امرى بمنعرج اللّوى *** فلم تستبينوا النصح الّا ضحى الغد خ 35، 80

«منعرج اللوى» نام محلى است يعنى دستورم را در منعرج به شما دادم ولى شما آن را ندانستيد مگر چاشت فرداى آن. و الحمد لله 22، 10، 69

حرف التاء

تئق

(بر وزن عقل) پر شدن.

«تئق الحوض: امتلأ»

از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» ديده مى‏شود، آنحضرت در وصف اسلام فرمايد: «و هدم اركان الضلالة بركنه و سقى من عطش من حياضه و اتاق الحياض بمواتحه» خ 198، 314 «ماتح» كسى است كه از حوض آب بر مى‏دارد يعنى: خداوند ضلالت را با ركن اسلام منهدم كرد و عطشان را از حوضهاى آن آب داد، و حوض‏ها را براى آب برداران پر كرد.

توأم

آنستكه با ديگرى در يك شكم زاييده شود، اين لفظ دو بار به صورت مفرد و يكبار به صورت تثنيه در «نهج» آمده است: «ايهّا الناس انّ الوفاء توأم الصدق و لا اعلم جنة اوقى منه» خ 41، 83، وفا همزاد راستگوئى است، سپرى نگهدارنده‏تر از راستگوئى سراغ ندارم و نيز فرموده: «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمّة» حكمت 460 بردبارى و تأنى دو همزادند و از علوّ همت سرچشمه مى‏گيرند و در «احمده على نعمه التوأم و الائه العظام» خ 191، 283 اشاره به كثرت نعمت است.

تبر

(به كسر اوّل) طلاى غير مسكوك و اگر مسكوك باشد آنرا «عين» گويند.

اين لفظ به اين معنى فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه درباره زهد خويش به عثمان بن حنيف مى‏نويسد: «فو الله ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادخّرت من غنائمها وفرا و لا اعددت لبالى ثوبى طمرا» نامه 45، 417 به خدا قسم از دنيايتان طلائى ذخيره نكرده‏ام و از غنائم آن مالى نياندوخته‏ام و براى لباس كهنه‏ام عوضى آماده ننموده‏ام‏

«طمر» به معنى لباس مندرس است.

تبر

(بر وزن عقل و شرف) هلاكت.

«تبر تبرا: هلك»

از باب تفعيل به معنى هلاك كردن آيد و آن تنها يكدفعه در زبان امام (عليه السلام) آمده است آنحضرت به كميل بن زياد مى‏نويسد: «فاّن تضييع المرء ماولّى و تكلّفه ما كفى لعجز حاضر و رأى متبّر» نامه 61، 450 ضايع كردن مرد مورد ولايت و خود را و زحمت انداختن خود در آنچه كفايت شده ناتوانى حاضر و رأى شكسته و هلاك شده مى‏باشد «متبّر» اسم مفعول از باب تفعيل است.

تبع

تبع و اتبّاع: پيروى. خواه معنوى باشد مثل (قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها) بقره: 38 و خواه به طور محسوس و دنبال كردن مانند (وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ) يونس: 90 آنحضرت به محمد بن ابى بكر مى‏نويسد: «صلّ الصلاة لوقتها الموقّت لها، و لا تعّجل وقتها لفراغ و لا تؤّخرها عن وقتها لاشتغال و اعلم ان كل شى‏ء من عملك تبع لصلوتك» نامه 27، 384

«متابعت»: موافقت، «تتابع» پى در پى بودن «تباع» تابع شدن «تتبع» از باب تفعّل: تطلب و جستجو كردن.

«تبعة»

نتيجه و چيزيكه در پى عمل است و نوعا در نتيجه بد به كار رود، درباره استغفار فرموده: و الثالث ان تؤدّى الى المخلوقين حقوقهم حتى تلقى الله املس ليس عليك تبعة» حكمت: 417 «املس» پاك.

تبّع

(بضم تاء و فتح و تشديد باء) لقب پادشاهان يمن است نظير فرعون، قيصر و كسرى. راغب در مفردات گويد: علّت اين تسميه آنستكه پادشاهان يمن در سياست و زمامدارى تابع يكديگر بودند، طبرسى علت اين تسميه را كثرت پيروان و تابعان دانسته است اين كلمه كه در قرآن مجيد نيز آمده فقط يكبار در «نهج» ديده ميشود چنانكه در قباله شريح قاضى بعد از شنيدن آنكه خانه‏اى به هشتاد دينار خريده است. نوشت: «فعلى مبليل اجسام الملوك و سالب نفوس الجبابرة مثل كسرى و قيصر و تبّع و حمير و من جمع المال فأكثر و من بنى و شيّد... اشخاصهم جميعا الى موقف العرض و الحساب...» نامه 3، 365.

يعنى بر خدائيكه پوساننده بدنهاى پادشاهان و قابض ارواح ستمگران است از قبيل كسرى و قيصر و تبّع و حمير و آنكه مال را انباشت و زياد كرد و آنكه ساختمان بنا كرد و در تحكيم آن كوشيد كه همه اينها را در موقف حساب و كتاب قيامت در آورد و حاضر نمايد. ناگفته نماند: قرآن مجيد راجع به هلاكت قوم تبّع سخن گفته ولى از خود وى ساكت است ولى امام (صلوات اللّه عليه) او را در اينجا از ستمكاران و اهل عذاب مى‏شمارد، از تاريخ معلوم ميشود، بعضى از پادشاهان «تبابعه» دادگر و نيكوكار بوده‏اند.

تجر

تجارت: معامله، خريد و فروش.

راغب آنرا تصرّف در رأس مال براى طلب سود گفته است،

اين كلمه با مشتقات آن جمعا 17 بار در «نهج» ديده مى‏شود.

«من اتجّر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا» حكمت 447 ارتطام، افتادن به ورطه‏اى است كه خلاصى ندارد، هر كس بدون دانستن مسئله تجارت كند به ورطه ربا افتاده است.

«متجر» هم مصدر ميمى آمده به معنى تجارت و هم اسم مكان چنانكه درباره دنيا فرموده: «مسجد احبّاء الله، و مصلّى ملائكة الله، و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله...» حكمت 131، دنيا مسجد دوستان خدا، محل نمازگذارى فرشتگان، محل آمدن وحى خدا و محل تجارت اولياء الله است و در: «و لبئس المتجر ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا» خ 32، 75 مصدر ميمى و به معنى تجارت است.

تحت

زير، مقابل فوق، آن بيست و شش بار در «نهج» يافته است: «تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه» حكمت 392. سخن بگوئيد (تا شناخته شويد) زيرا مرد در زير زبانش نهفته است.

تحف

تحفه: هديه

«التحفة: الهدية و البرّ و اللطف»

جمع آن تحف است كه تنها يكدفعه در «نهج» ديده ميشود چنانكه در دعاى خويش فرموده: «اللهم اجمع بيننا و بينه فى برد العيش و قرار النعمة... و منتهى الطمأنينة و تحف الكرامة» خ 72، 102، خدايا ميان ما و رسولت را جمع كن در وسعت عيش و قرارگاه نعمت و نهايت آرامش و در تحفه‏هاى خوش آيند، (آمين ربّ العالمين)

تخوم

در اقرب الموارد گويد: تخم (بر وزن عقل و قفل) انتهاء هر قريه يا زمين‏ است جمع آن تخوم بر وزن عقول است.

اين لفظ فقط يك دفعه در «نهج» به كار رفته كه درباره ملائكه فرموده است: «و منهم من قد خرقت اقدامهم تخوم الارض السفلى.» ح 91، 130، بعضى از ملائكه كه قدمهاى آنها آخرهاى زمين پائين را شكافته (و از آن بيرون رفته است).

ترب

تراب: خاك. اين كلمه با صيغ ديگر آن جمعا سيزده بار در «نهج» يافته است، «تربة» نيز به معنى تراب است، اكنون به چند محل اشاره مى‏شود درباره گذشتگان فرموده: «و جعلت لهم من الصفيح اجنان و من التراب اكفان و من الرفات جيران» خ 111، 166، براى آنها از سطح زمين قبرها قرار داده شد و از خاك كفنهائى و از استخوانهاى پوسيده همسايگانى. و آنگاه كه از صفين بر ميگشت خطاب باهل قبور كوفه فرموده: «يا اهل الديار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة يا اهل التربة، يا اهل الغربة يا اهل الوحدة يا اهل الوحشة» حكمت 130 و در ملامت اهل كوفه فرموده: «يا اهل الكوفة... تربت ايديكم يا اشباه الابل غاب عنها رعاتها كلّما جمعت من جانب تفرّقت من آخر» خ 97، 142

در اقرب الموارد از جوهرى نقل كرده كه «تربت يداك» نفرين است يعنى: خير نه بينى ولى خود آنرا به معنى ترغيب گرفته است

ظهور كلام امام (صلوات اللّه عليه) در نفرين است. اى اهل كوفه دستتان در خاك باشد (از خير محروم باشيد) اى امثال شترانى كه چوپانهايش رفته، هر وقت از محلّى جمع شوند از طرفى پراكنده گردند.

ترجمان

ترجمه تفسير: ترجمان (بفتح و ضمّ اول): تفسير كننده اين ماده همه‏اش سه بار در «نهج» به كار رفته است در رابطه با قرآن مجيد در جريان حكمين فرمود: «هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بين الدفّتين، لا ينطق بلسان و لا بدّله من ترجمان و انّما ينطق عنه الرجال...» خ 125، 182 ما مردان را حكم قرار نداديم، بلكه قرآن را حكم قرار داديم اما اين قرآن خطّى است نوشته شده ميان دو جلد، خودش سخن نمى‏گويد: بايد مفسّرى داشته باشد و فقط مردان از آن سخن گويند.

و نيز در حكمت 301 آمده: «رسولك ترجمان عقلك» و در خ 192، 290 «و تراجمة ينطق على السنتهم»

ترح

(بر وزن شرف) غم و اندوه، گويند: «ما الدنيا الّا فرح و ترح»، اين ماده سه بار در نهج البلاغه ديده مى‏شود. چنانكه در مذمت اصحابش فرموده: «و الله يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرّقكم عن حقكم فقبحا لكم و ترحا» خ 27، 70، يعنى قباحت و اندوه بر شما باد «ترحه» بر وزن قعده نيز بدان معنى است چنانكه در خ 158، 223 است جمع آن اتراح آيد چنانكه در خ 91، 139 «غصص اتراحها»

ترف

(بر وزن شرف) تنّعم و در نعمت بودن «ترفة» نعمت «مترف» به معنى متنعم است و مراد از آن ثروتمند سركش مى‏باشد

از ابن عرفه نقل شده: مترف كسى است كه به سر خود گذاشته شده آنچه بخواهد مى‏كند

از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است، چنانكه درباره گذشتگان فرموده: «فكم اكلت الارض من عزيز جسد و أنيق لون كان فى الدنيا غذىّ ترف و ربيب شرف» خ 221، 340، بسيار خورده است زمين بدن عزيزى و قيافه خوشايندى كه در دنيا غذا خورده نعمت و تربيت شده شرافت بود «غذى» مغّذى، اسم مفعول و «ربيب» به معنى تربيت شده است. و به معاويه خائن عالم بشريت، چنين مى‏نويسد: «فانك مترف قد اخذ الشيطان منك مأخذه و بلغ فيك امله و جرى منك مجرى الروح و الدم» نامه 10، 370.

ترك

وا گذاشتن: «انّ المرء اذا هلك قال الناس ما ترك و قالت الملائكة ما قدّم للّه ابائكم فقدموا بعضا يكن لكم...» خ 203، 320 «مترك» مصدر ميمى است چنانكه فرموده: «عباد الله انه ليس لما وعد الله من الخير مترك و لا فيما نهى عنه من الشّر مرغب» خ 158، 222

«متاريك» جمع متراك و آن كسى است كه در ترك چيزى مبالغه ميكند. چنانكه در ملامت اصحابش مى‏گويد: «و لوددت انّ الله فرّق بينى و بينكم و الحقنى بمن هو احق بى منكم... مقاويل بالحقّ، متاريك للبغى» خ 116، 174 «مقاويل» جمع مقوال يعنى نيكو سخن‏گو،

«تريكة» تخم شتر مرغ را گويند بعد از آنكه بچه از او خارج شده باشد و آن به معنى ترك شده جوجه است، امام (صلوات اللّه عليه) در ذمّ اصحابش مى‏فرمايد: «او ليس عجبا انّ معاوية يدعوا الجفاة الطّغام فيتبعونه... و انا ادعوكم و انتم تريكة الاسلام و بقية الناس... فتفرقون عنى...» خ 180، 259، منظور آنستكه: شما جانشينان اسلام و بقيه گذشتگانيد.

تسعه

تسعه و تسع: نه. ان فقط يكبار در «نهج» يافته است چنانكه به اهل بصره فرموده: «بلادكم انتن بلاد الله تربة، اقربها من الماء و ابعدها من السماء، و بها تسعة اعشار الشرّ...» خ 13، 56، ابن ميثم فرموده: منظور از نه دهم شرّ، شايد براى مبالغه باشد، نه تعيين واقعى.

تعب

رنج و زحمت، اين ماده جمعا نه بار در «نهج» آمده است چنانكه فرمايد: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الامال و يقرّب المنية و يباعد الامنية من ظفر به نصب و من فاته تعب» حكمت 72 يعنى: روزگار بدنها را كهنه مى‏كند، آرزوها را تازه، مرگ را نزديك، آرزو را دور مى‏گرداند، هر كس به آن دست يافت به زحمت افتاد و هر كس از او فوت شد در رنج شد. «متعب» اسم فاعل است يعنى به زحمت اندازنده چنانكه در نامه 35، 381 «و لا ملغب و لا متعب» و جمع اسم مفعول آن «متعبات» است در نامه فوق ص 382

تعتع

تعتعه به معنى اجبار و نيز به معنى عجز از سخن گفتن در اثر گرفتارى و خستگى است لفظ «متتعتع» دو بار در «نهج» در نامه 53 و ص 439 آمده است، آنحضرت ابتدا به مالك اشتر چنين مينويسد: چون اهل حاجت به نزد تو مى‏آيند كسى از نگهبانانت در انجا نباشد تا گوينده آنها بدون ترس سخن گويد. «حتى بكلمك متكلمهم غير متتعتع» و بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل كرده كه مى‏فرمود: «لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى غير متتعتع» مقدس نمى‏شود امّتى كه در آن حق ضعيف از قوى بدون اكراه گرفته نمى‏شود، ظاهر منظور از آن اكراه و اجبار باشد، يكبار نيز لفظ «تعتعوا» آمده است: «و نطقت حين تعتعوا» خ 37، 81.

تعس

هلاكت: انحطاط و لغزش، حضرت آنرا فقط يكبار در ذمّ يارانش به كار برده است: «اضرع الله خدودكم و اتعس جدودكم لا تعرفون الحق كمعرفتكم الباطل و لا تبطلون الباطل كابطالكم الحق» خ 69، 99، خدا چهره‏هايتان را ذليل كند، و هلاك كند تازه‏هاى شما را...

تفه

كمى و خسيس بودن:

«تفه تفها: قل و خسّ»

على هذا «تافه» شى قليل است، اين ماده فقط دو بار در «نهج» ديده مى‏شود چنانكه به حسن مجتبى (صلوات اللّه عليه) فرموده: «و اياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافة» حكمت 38 دورى كن از رفاقت فاجر كه او تو را به چيزى اندك مى‏فروشد. و نيز به مالك مى‏نويسد: تو در تضييع شى‏ء كم به علت محكم كردن شى‏ء زياد معذور نيستى «فانك لا تعذر بتضييعك التافة لاحكامك الكثير المهم» نامه 53، 439

تقن

اتقان: محكم كردن

«اتقن الامر: احكمه»

از اين ماده چهار مورد در كلام آنحضرت آمده است در رابطه با حق تعالى فرموده است: «و لكنه سبحانه دبّرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته» خ 186، 276 ضمير «هاء» راجع به دنياست و نيز خ 185، 270 «و اتقن تركيبه»، «متقن» اسم مفعول است به معنى محكم شده در رابطه با خلقت فرموده: «و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر، بل قضاء و متقن و علم محكم و امر مبرم» خ 65، 96 و نيز در خ 182

تلع

از جمله معانى آن بلند و طويل شدن است

«تلع عنقه: طالت»

اين كلمه فقط يكبار در «نهج» ديده ميشود، پس از جنگ بصره چون نعش طلحه و عبد الرحمن بن عتاب را ديد فرمود: «لقد اصبح ابو محمد بهذا المكان غريبا... ادركت و ترى من بنى عبد مناف... لقد اتلعوا اعناقهم الى امر لم يكونوا اهله فوقصوا دونه» خ 219، 337، يعنى طلحه در اين مكان غريب شد... انتقام خويش را از نبى عبد مناف گرفتم آنها گردنهاى خويش را براى خلافت كه اهلش نبودند بلند كردند و در كنار آن گردنهايشان شكسته شد.

تلف

از بين رفتن:

«تلف تلفا: هلك»

و آن دو بار در «نهج» ديده مى‏شود، خطاب به دنيا فرموده: «... و ملوك اسلمتهم الى التلف و اوردتهم موارد البلاء» نامه‏ 45، 419 چه بسا پادشاهانى كه به نابودى تسليم‏شان كرده و به موارد بلاء واردشان نمودى. «فان طاعة الله حرز من متالف مكتنفة و مخاوف متوّقعة» خ 198، 313 «متالف» جمع متلف اسم مكان است يعنى: طاعت خدا امان است از مهلكه‏هائيكه انسان را احاطه كرده و از ترسهائيكه متوّقع است.

تلى

تلوّ (بر وزن علوّ) و تلو (بر وزن جسر) و تلاوت به معنى تبعيّت و از پى رفتن است، خواندن و قرائت را تلاوت گوئيم كه قرائت كننده بعضى از حروف را به بعضى تابع مى‏كند، از اين ماده هشت محل در «نهج» آمده است.

درباره دشمنان فرموده: «و حتى يجرّ ببلادهم الخميس يتلوه الخميس و حتّى تدعق الخيول فى نواحر ارضهم» خ 124، 181، و تا كشيده شود به ديار آنها لشكرى كه لشكر ديگرى در پى اوست و تا اسبان باسمهاى خود زمين آنها را بكوبند. و در رابطه با ميزان بودن اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «هم اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفى‏ء الغالى و بهم يلحق التالى» خ 2، 47، منظور از «تالى» كسى است كه عقب مانده و مى‏خواهد در پى اهل بيت رفته و خود را به آنها برساند، و در حكمت 109، اين مطلب تكرار شده است. و در رابطه با قرآن فرموده: «و تعلموا القران... و احسنوا تلاوته فانّه انفع القصص» خ 110، 164،