حرف البآء
بئس
فعل ذمّ است و در تمام
ذّمها به كار مىرود چنانكه «نعم» در تمام مدحها. اصل آن از «بؤس» به معنى ناپسند
است: «بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد» حكمت 221، بد توشهاى است براى روز
معاد، ستم كردن به بندگان خدا، اين لفظ هفت بار در نهج البلاغه آمده است.
بؤس
سختى و شدّت حاجت،
«بئس الرجل بؤسا: اشتدت حاجته فهو بائس»
اين كلمه فقط يكبار در
«نهج» آمده، آنجا كه در وصف بهشت فرموده: «لا يهرم خالدها و لا يبأس ساكنها» خ 85،
116، يعنى آنكه در بهشت مخّلد است پير نمىشود و آنكه در آن ساكن است نياز و احتياج
پيدا نميكند يعنى در بهشت پيرى نيست آنجا كهولت و (آنتروپى) از مادّه برداشته
مىشود بزرگترين فارق ما بين دنيا و آخرت همانست و نيز در بهشت كمبود نيست تا
احتياج باشد، اين ماده همان مادّه «بأس» است كه مىآيد.
بأس
سختى. ناپسند، بأساء
نيز همان معنى را دارد، اين كلمه در معنى عذاب، جنگ، خوف و غيره نيز به كار رود ولى
معنى اصلى همان سختى و ناپسند است آنحضرت در شجاعت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده:
«كنّا اذا احمّر البأس اتقّينا برسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم فلم يكن احد منّا اقرب الى العدوّ منه» غريب
9، يعنى چون جنگ شدّت مىيافت به رسول خدا پناه مىبرديم هيچ كس مثل او به دشمن
نزديكتر نبود در اينجا «بأس» به معنى جنگ آمده است اين عبارت در نامه نهم نيز ديده
مىشود.
در خطبه قاصعه فرموده:
«و انّ عندكم الامثال من بأس اللّه و قوارعه» خ 192، 299 كه مراد از آن عذاب است.
بأساء
مفرد است به معنى سختى
چنانكه گفته شد،
قاموس آنرا «داهيه»
(واقعه هولناك) گفته است
و شايد شدّت در آن
منظور باشد
در تفسير بيضاوى از
ازهرى نقل شده: بأساء سختيهاى خارج از بدن است مانند گرفتارى در مال و بلاها،
چنانكه «ضراء» در سختيهاى بدن مىباشد.
آنحضرت به قثم بن عباس
فرماندار مكّه مىنويسد: «و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند البأساء فشلا» نامه
33، 407، به وقت نعمت متكبر و به وقت سختى سست مباش.
مبتئس
آنكه در سختى است،
«فكنت الرجاء للمبتئس و البلاغ للملتمس» خ 115، 172 خدايا تو اميدى به كسيكه گرفتار
است و تو اجابت كنندهاى به آنكه التماس و دعا مىكند.
بأو
كبر و بلند طلبى، اين
لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه درباره خلقت زمين فرموده: «و سكنت الارض
مدحوّة فى لجّة تيارّه و ردّت من نخوة بأوه و اعتلائه» خ 91، 132، زمين به حالت
گسترده در روى درياى متلاطم آرام گرفت و نخوت كبر و اعتلاى دريا را برگردانيد.
بتر
ابتر به معنى دم بريده
و بىدنباله است.
راغب در مفردات گويد:
بتر در بريدن دم به كار رفته، فرزند نداشتن، ذكر خير نداشتن معنى ثانوى آنست
اين كلمه نيز تنها
يكبار در كلام امام به كار رفته است آنجا كه ميان آنحضرت و عثمان مشاجرهاى پيش
آمد: مغيرة بن اخنس به عثمان گفت: من تو را از او كفايت مىكنم حضرت به او فرمود:
«يا بن اللعّين الابتر و الشّجرة التى لا اصل لها و لا فرع انت تكفينى فو اللّه ما
اعزّ اللّه من انت ناصره...» خ 135، 193 اى پسر ملعون بىدنباله و درختى كه نه ريشه
دارد و نه ساقه، تو او را از من كفايت مىكنى، به خدا قسم، خدا عزيز نمىكند كسى را
كه تو يار او باشى
پدر
مثيره از منافقان بود،
او نيز فرزندى نبود كه دنباله حساب شود، كلام بعدى اشاره به نا اصيل بودن خانواده
اوست.
بتل
قطع و بريدن. متبتّل
كسى است كه خود را به عبادت خدا قطع و منحصر كرده است آن فقط يكبار در «نهج» ديده
مىشود كه در مقام زهد فرموده: «فو اللّه لو حننتم حنين الولّه العجال... و جأرتم
جؤار متبّتل الرهبان... لكان قليلا فيما ارجو لكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه»
خ 52، 90 كسى را كه فرزند خود را از دست داده واله و والهه گويند عجال شتر بچّه
مرده است، يعنى به خدا قسم اگر ناله كرديد مانند شتر والهى كه بچهاش را از دست
داده و اگر زارى كرديد مانند راهبانى كه منقطع به عبادت خدا هستند، اين كم است در
مقابل ثوابى كه به شما اميدوارم يا از عذابى كه براى شما مىترسم.
بثّ
پراكندن. منتشر كردن.
پراكندن غبار. آنحضرت در رابطه با اينكه معاويه عثمان را به ورطه مرگ كشاند به او
مىنويسد: «ام من استنصره فتراخى عنه و بثّ المنون اليه» نامه 28، 388. يا كيست
آنكه عثمان از او يارى خواست ولى وى از او كنار كشيد و مرگ را به طرف وى پراكند
آنگاه كه انقلابيون از وى خواستند محضر عثمان رفته و او را نصيحت كند تا از كارهاى
خلاف دست بردارد، به منزل وى آمده و فرمود: «و انّى أنشدك اللّه ألّا تكون امام هذه
الامّة المقتول، فانّه كان يقال يقتل فى هذه الامة امام يفتح عليها القتل و القتال
الى يوم القيامة و يلبس امورها عليها و يبّث الفتن فيها» خطبه 164، 235. يعنى تو را
به خدا قسم مىدهم مبادا كه پيشواى مقتول اين امّت باشى، زيرا كه گفته مىشد: در
اين امّت امامى كشته مىشود كه باب قتل و قتال را تا قيامت بر اين امت مىگشايد و
كارهاى امت را مشتبه مىكند و فتنهها را در آن گسترش مىدهد، از اين مادّه جمعا
پنج مورد در «نهج» آمده است.
بجح
(بر وزن شرف) شادى و مباهات. آنحضرت به مالك اشتر مىنويسد: «و ليكن نظرك فى عمارة
الارض ابلغ من نظرك فى استجلاب الخراج... مع استجلابك حسن ثنائهم و تبجّحك باستفاضة
العدل فيهم» نامه 53، 436، يعنى قصدت در آباد كردن زمين بالاتر باشد
از قصد جمعآورى ماليات، و نيز تشكر و قدردانى آنها را جلب كن و به اينكه عدالت را
در ميان آنها گسترش مىدهى شاد باش و مباهات كن. از اين ماده فقط سه مورد و هر سه
در فرمان مالك آمده است.
بجر
(بر وزن عسر): شرّ. داهيه. تعجب. اين لفظ سه بار در «نهج» آمده دو تا در رابطه با
خوارج كه امام (صلوات اللّه عليه) در ترساندن
آنها فرموده: «و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علّى اباء المنابذين حتّى
صرفت رأيى الى هواكم و انتم معاشر خفّاء الهام سفهاء الاحلام و لم آت- لا ابا لكم-
بجرا و لا اردت لكم ضرّا» خ و سمّى تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كهنه
رسوخا فاقتصر على ذلك» خ من شما را از امر «حكمين» نهى كردم ولى مانند دشمنان
امتناع كرديد، تا رأى خودم را تابع هواى نفس شما كردم، در حاليكه سبك مغز و سفيه و
كم عقل بوديد، ننگ بر شما من كه نه شرّى بر شما آورده و نه ضررى به شما در نظر
داشتهام. سوّمى در شعرى است كه در خ 33، 77 كه امام (صلوات اللّه عليه) بر آن استشهاد كرده است.
ادمت لعمرى شربك المحض صابحا
*** و اكلك بالزّبد المقشّرة البجرا
ولى اين شعر و ما بعدش
در نهج البلاغه ابن ميثم و عبده نيامده است اما ابن ابى الحديد و صبحى صالح آنرا
نقل مىكند.
بجس
منفجر شدن و منفجر
كردن. لازم و متعدّى هر دو آمده است در قرآن مجيد آمده: (فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ
اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً) اعراف: 160 از سنگ دوازده چشمه منفجر شد، اين كلمه فقط
يكبار در «نهج» آمده، آنجا كه در رابطه با طاووس فرموده «و ان انثاه تطعم ذلك ثمّ
تبيض لا من لقاح فحل سوى الدمع المنبجس» خ 165، 237 يعنى: طاووس ماده آنرا مىخورد
و تخم مىگذارد بىآنكه طاووس نر با او در آميزد مگر اشك چشمى كه منفجر مىشود،
(نگارنده معنى كلام امام را نفهميدم)
بحبوحة
(بضم اوّل و سوّم) وسط.
«بحبوحة المكان: وسطه»
اين لفظ فقط يكبار در
كلام امام (عليه السلام) يافته است. آنجا كه در
وصف قرآن فرموده: «فهو معدن الايمان و بحبوحته
و ينابيع العلم و بحوره و رياض العدل و غدرانه» خ 198، 315 يعنى: قرآن معدن ايمان و
مركز آن و چشمههاى علم و درياهاى آنست، و باغستانهاى عدالت و درياچههاى آن
مىباشد.
بحث
كاويدن
«بحث فى التراب: حفرها»
در مجمع البيان فرموده:
اصل بحث جستجو كردن چيزى است در خاك.
مثل: (فَبَعَثَ اللَّهُ
غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ) مائده: 31: اين كلمه فقط دوبار در «نهج» آمده است،
يكى آنجا كه مردى به امام (عليه السلام) گفت:
خدا را طورى توصيف كن گويا با چشم خود مىبينم، امام كه از اين سئوال ناراحت شده
بود به منبر رفته و خطبه «اشباح» را خواندند تا فرمودند: و سمىّ تركهم التعمّق فيما
لم يكلّفهم البحث عن كهنه رسوخا فاقتصر على ذلك» خ 91، 125، خداوند راسخ در علم
ناميد كسانى را كه در خدا بحث و كاوش نمىكنند، زيرا آنها را به اين كار (غير ممكن)
تكليف نكرده است. ديگر آنجا كه پس از ضربت خوردن در وصيت خود فرمود: «كم اطّردت
الايّام ابحثها عن مكنون هذا الامر فابى الله الّا اخفائه هيهات علم مخزون» ح 149،
207، اطراد ايّام طرد و دور كردن آنهاست يعنى: مرتّب ايّام را پشت سر گذاشته و از
وقت وقوع مرگم جستجو مىكردم ولى خدا خواست كه مخفى بماند زيرا كه آن از علم مكنون
خداوند است. ابن ميثم و ابن ابى الحديد هر دو «هذا الامر» را اشاره به وقوع شهادت
آنحضرت گرفتهاند، على هذا آنحضرت پيوسته در اين فكر بوده كه وقت وقوع و كيفيّت قتل
خويش را بداند، ابن ميثم فرمايد: چون خدا فرموده: (إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ
السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ) هر چند كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از كيفيّت شهادتش مجملا خبر داده بود چنانكه روايت
شده آنحضرت فرمود بر اين سرم ضربت زده مىشود و اين محاسنم به خونم خضاب مىگردد.
نگارنده گويد: به نظرم
اين سخن بعيد مىآيد زيرا امام (عليه السلام)
بعد از دانستن اينكه (إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ) چرا از وقت
شهادت خويش جستجو مىكرد ممكن است منظور خود مرگ و علّت تقدير آن بر كلّ انسانها
باشد ولى قول ابن ميثم و ابن ابى
الحديد اقرب به نظر مىرسد و الله العالم.
بحر
دريا. آب وسيع.
«البحر: الماء الكثير»
جمع آن بحار و بحور و
ابحر آيد و باعتبار سعه و وسعت در معانى ديگرى نيز به كار رود مثلا اسب تندرو را
«بحر» گويند. اين كلمه به صورت مفرد شانزده بار و به صورت «بحار» نه بار و به لفظ
«بحور» يكبار در «نهج» آمده است و در دو معنى بيشتر به كار نرفته يكى در درياهاى
معمولى و يكى در درياى مذاب كه وسط زمين است و يا زمين قبل از سرد شدن (على
الظاهر).
مثلا آنحضرت در رابطه
با كيفيت خلقت زمين فرموده: «و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من
ماء البحر الزّاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامدا ثم فطر منه أطباقا ففتقها سبع
سموات بعد ارتتاقها فاستمسكت بامره وقامت على حدّه وارسى ارضا يحملها الاخضر
المثعنجر و القمقام المسّخر... فجعلها لخلقه مهادا و بسطها لهم فراشا فوق بحر لجىّ
راكد لا يجرى» خ 211، 328 يعنى از جمله قدرت بزرگ خدا و عجيب صنعش آنكه از آب درياى
وسيع و موجهاى متراكم شكننده، پوسته خشك و جامدى پديد آورد سپس از آن پوسته
طبقههائى آفريد و آن طبقههاى درهم رفته و يكپارچه را باز كرد و هفت آسمان
گردانيد، آسمانها به امر خدا در جاى خود ايستادند و در حدّ دستور او قرار گرفتند
(آن پوسته جامد) را زمين ثابتى قرار داد كه درياى سيّال و اقيانوس رام شده آنرا بر
پشت خود حمل مىكند. زاخر: وسيع و پر شده. متقاصف: دريائيكه موجها يكديگر را
مىشكنند. ارتتاق از رتق است به معنى درهم فرو رفته و يكپارچه. مثعنجر. اقيانوس
بزرگ و قمقام: دريا. اين كلمات عجيب كه بدون تكلّف و به سهولت از درياى علوم امير
المؤمنين (صلوات اللّه عليه) سرازير شده حكايت
دارد كه زمين در ابتدا درياى مذاب و بيكرانى بوده، موجهاى سهمگين مانند كوهها بعضى
بالاى بعضى رفته و يكديگر را
مىشكستند، خداوند سطح
آن اقيانوس خشمگين را خشكانيد و بر روى آن اقيانوس زمين را ثابت و ارام گردانيد و
آن زمين را بشكافت و از آن چيزى بيرون آورد كه متكاثف و فشرده و يكپارچه بود و آنرا
بشكافت و هفت آسمان گردانيد و هر يك از آسمانها در جاى خود قرار گرفتند.
و در آخر بطور صريح
فرمود: «فجعلها لخلقه...» يعنى زمين را براى مخلوق خود آماده ساخت و آنرا بر روى
درياى ژرفى، راكد بگسترد.
على هذا منظور از «بحر»
در اين كلام همان درياى مذاب وسط زمين و نيز خود زمين است كه عبارات نشان مىدهد
قبلا مذاب بوده است و مراد از «ماء» (آب) در اينگونه موارد قهرا آب مذاب است.
قرآن مجيد در سوره
فصلت: 9- 12 مىگويد: خدا زمين را در دو روز (دو دوران) آفريد... سپس آسمانهاى
هفتگانه را از دودى (بخار غليظ) كه از زمين برخاسته بود به وجود آورد ظاهر آيات
نشان مىدهد كه آن گازهاى غليظ را خداوند رقيق كرد: و به صورت هفت آسمان (طبقات
جوّ) در آورده است. على هذا كلام امام (عليه السلام)
متخذّ از قرآن مىباشد اينك آيات: (قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي
خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ
الْعالَمِينَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ
فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ ثُمَّ اسْتَوى
إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ
كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ. فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ
أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها...) و در جاى ديگرى آشكارا فرموده: (أَ وَ لَمْ
يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً
فَفَتَقْناهُما...) انبياء: 30 آسمانها و زمين يكى بودند ما آنها را باز و گسترده
كرده و بدين صورت در آورديم.
و در وصف خداوند سبحان
و در رابطه با علم و احاطهاش فرموده: «يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد
فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات» خ
198، 312
يعنى: خداى سبحان زوزه
و صداهاى وحوش را در صحراها مىداند و مىداند گناهان بندگان را كه در خلوات انجام
مىدهند، و مىداند رفت و آمد ماهيان را در درياهاى ژرف و بيكران و مىداند تلاطم و
حركت آبهاى اقيانوسها را با طوفانهاى شديد. «نينان» جمع نون به معنى ماهى است
چنانكه خداوند فرمايد: (وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ
نَقْدِرَ...) انبياء: 87، غامرات جمع غامر به معنى معظم البحر مىباشد. و درباره
قرآن فرموده: «... و بحر لا ينزفه المستنزفون» خ 198، 315 قرآن دريائى است كه بيرون
ريزندگان آب او را نتوانند با بيرون ريختن تمام كنند و درباره «قدر» آنگاه كه از
قدر سئوالى شد فرمود: «طريق مظلم فلا تسلكوه و بحر عميق فلا تلجوه و سرّ الله فلا
تتكلّفوه» حكمت: 287، يعنى قدر راه تاريكى است انرا نپيمائيد و درياى عميقى است
داخلش نشويد و سرّ خدا است، در دانستن آن خودتان را به زحمت نياندازيد. بقيّه مطلب
در «ارض» ديده شود.
بحرين
جزائرى است در كرانه
جنوبى خليج فارس، شامل چند جزيره كه بزرگترين آنها بحرين ناميده مىشود، بطول پنجاه
و بعرض هفده كيلومتر، مركز آن شهر منامه است، بلاذرى در فتوح البلدان نقل مىكند:
قبل از ايرانيان عربها در آن ساكن بودند، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در سال هشتم هجرى علاء بن الحضرمى را به آنجا فرستاد
تا اهل بحرين را به اسلام دعوت نمايد و يا جزيه بدهند، دو نفر از بزرگان بحرين
ايمان آوردند به دنبال آنها همه عرب و مقدارى از عجم مسلمان شدند (فتوح البلدان،
89).
از آن به بعد بحرين جزء
ممالك اسلامى بود و در حكومت امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) عمرو بن ابى سلمه مخزومى (پسر امّ سلمه امّ المؤمنين) فرماندار
آنجا بود، حضرت وى را عزل كرده و به جايش نعمان بن عجلان را گذاشت و به وى چنين
نوشت: «امّا بعد فانى قد وليّت نعمان بن عجلان الزرّقىّ على البحرين و نزعت يدك بلا
ذمّ لك و لا تثريب عليك فلقد
احسنت الولاية و ادّيت الامانة فاقبل غير ظنين و لا ملوم و لا متّهم و لا مأثوم
فلقد اردت المسير الى ظلمة اهل الشام و احببت ان تشهد معى فانك ممّن استظهر به على
جهاد العدوّ و اقامة عمود الدّين ان شاء الله» نامه 42، 414. امّا بعد از حمد و
ثنا، من نعمان بن عجلان را والى بحرين كردم و دست تو را از آن برداشتم بىآنكه ذمّى
يا ملامتى براى تو باشد، خوب حكومت كردى، امانتى را كه بر عهده داشتى ادا نمودى،
بيا به كوفه بىآنكه اتّهامى بر تو وارد شود و يا ملامت شده و متهّم و گناهكار
شناخته شوى.
من مىخواهم براى
سركوبى ستمگران شام به آنجا بروم، دوست دارم كه تو نيز با من باشى، چون تو از كسانى
هستى كه با او بر جنگ دشمن و اقامه ستون دين مدد مىجويم انشاء الله ناگفته نماند:
عمرو بن ابى سلمه چنانكه گفته شد پسر امّ سلمه، همسر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود، شيخ در رجال خود او را از اصحاب رسول خدا ص و
امير المؤمنين ع شمرده است، صدوق رحمة الله در خصال «ابواب الاثنى عشر حديث 41» از
عبد الله بن جعفر نقل كرده كه گويد: من و حسن و حسين (عليهم السلام) و عبد الله بن عباس و عمرو بن ابى سلمه و اسامة بن زيد در منزل
معاويه بوديم، ميان من و معاويه بحث در گرفت، من گفتم: از رسول خدا ص شنيدم فرمود:
«انا اولى بالمؤمنين من انفسهم ثمّ اخى على بن ابى طالب اولى بالمؤمنين من
انفسهم...» يآنگاه امامان را تا دوازده امام مىرساند، بعد مىگويد: همه حاضران از
جمله عمرو بن ابى سلمه به اين حديث گواهى دادند، بنابر نقل ابن ابى الحديد آن
بزرگوار در سال 83 هجرى در خلافت عبد الملك مروان از دنيا رفت.
لفظ «بحرين» فقط يكبار
در «نهج» آمده است.
بخل
ضد سخاوت
راغب گويد: بخل امساك
چيزى است از محلّى كه نبايد امساك شود.
امام (صلوات اللّه عليه) از كنار مزبلهاى مىگذشت و در آن قاذورات بود فرمود: «هذا ما
بخل به الباخلون» حكمت 195 يعنى اين قاذورات همان طعامهائى است كه اهل بخل، از
ديگران مضايقه كردند و در رابطه با علم حق تعالى فرموده:
«فيعلم الله سبحانه ما فى الارحام من ذكر او انثى و قبيح او جميل و سخّى او بخيل» خ
128، 186، اين كلمه با مشتقاتش جمعا بيست بار در «نهج» آمده است.
بدء
شروع (فَبَدَأَ
بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ) سوره يوسف: 76، امام صلوات عليه به
تعزيهاى رفت و به اهل عزا فرمود: «انّ هذا الامر ليس لكم بدأ و لا اليكم انتهى و
قد كان صاحبكم هذا يسافر فعدوه فى بعض اسفاره، فان قدم عليكم و الّا قدمتم عليه»
حكمت 357 مرگ از شما شروع نكرده و در شما تمام نشده، اين ميّت به سفر مىرفت، فعلا
او را در سفر بدانيد اگر او آمد هيچ و گرنه شما پيش او خواهيد رفت (به هر حال
مفارقت هميشگى نيست)
ابداء به معنى آفريدن
از همان مادّه است همچنين است «ابتداء» درباره حق تعالى فرموده: «و لا يجرى عليه
السّكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه» خ 186، 273،
وصف سكون و حركت بر خدا جارى نمىشود چطور جارى مىشود بر او چيزيكه او جاريش كرده
و چطور بر مىگردد در او چيزيكه او آفريده است. و مثل: «لم يؤده خلق ما ابتداء و لا
تدبير ماذرأ» خ 65، 96، او را خسته نكرده آفريدن آنچه آفريده و نه تدبير آنچه به
وجود آورده است. «مبدء» اسم مكان است يعنى محلّ شروع، مثل: «انّما فرّق بينهم مبادى
طينهم» خ 234، 354 كه در «طين» خواهد آمد.
بدد
بدد (بر وزن شرف) و
بدّه (بر وزن عدّه) طاقة و قدرت. معنى «لابدّ» همان لاطاقة است كه «ناچار» معنى
ميكنيم. امام (عليه السلام) فرمايد «و سامسك
الامر ما استمسك و اذا لم أجد بّدا فاخر الدواء الكّى» خ 168، 243، كار را نگاه
مىدارم تا نگاه داشته باشد، و چون چارهاى نيافتم آخرين دواء داغ نهادن است. و نيز
فرمايد: «فانّ امامكم عقبة كؤودا و منازل مخوفة مهولة لابدّ من الورود عليها و
الوقوف عندها» خ 204، 321، در پيش شما گردنهاى هست كه بالا رفتن به آن سخت مشكل
است و نيز منازلى هست ترسناك و هول انگيز كه ناچار بايد به آنها وارد شد و در آنها
ايستاد.
استبداد: مخصوص شدن به
چيزى و منحصر كردن آن در خود است:
«استبد بالامر: انفرد به»
چنانكه فرموده: «من
استّبد برأيه هلك و من شاور الرجال شاركها فى عقولها» حكمت 161، نظير آن در «اثره»
گذشت.
بدر
بدور و مبادرة: سرعت و
عجله.
در لغت آمده: «بدر الى
الشىء بدورا و بادر اليه مبادرة: اسرع،»
چنانكه در مقام موعظه
فرموده: «رحم الله امرءا سمع حكما فوعى... و بادر الاجل و تزّود من العمل» خ 76،
103 خدا رحمت كند به كسيكه حكمى را بشنود و آنرا در گوش گيرد و بر اجل پيشى گيرد و
از عمل توشه بردارد. به امام حسن (صلوات اللّه عليه)
مىنويسد: «فبادرتك بالادب قبل ان يقسو قلبك» نامه 31، 393، بتأديب تو سرعت كردم
پيش از آنكه دلت سخت شود،
«بادرة» كار و چيزيكه به سرعت از انسان سر مىزند، از اين جهت به «غضب» بادره
گويند، آنحضرت به اصحابش فرمايد: «فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة و لا
تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة» خ 216، 335، يعنى: با من با القابى
سخن نگوئيد چنانكه با جباران سخن گفته مىشود و خودتان را از من نگه نداريد و در
پيش من خود را ذليل نكنيد چنانكه از اهل غضب مىكنند، فدايت شوم يا امير المؤمنين
اى انسان واقعى.
بدر
محلّى است ما بين مكّه
و مدينه كه جنگ تاريخى «بدر» در 17 ماه رمضان از سال دوم هجرت در آنجا واقع شد و
ايمان بر كفر پيروز گرديد اين كلمه سه بار در «نهج» آمده است اوّل در نامه نهم كه
به معاويه مىنويسد: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چون جنگ شدت مىيافت و مردم دم فرو مىبستند، اهل بيت خويش را جلو
مىانداخت و به آن وسيله ياران خويش را از شمشير دشمن نگاه ميداشت فلذا «فقتل عبيدة
بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم مؤته» نامه 9، 369، لذا
عموزاده ام عبيدة بن حارث در بدر شهيد شد و عمويم حمزه «در احد» و برادرم جعفر در
«موته» و باز در نامه دهم به معاويه مىنويسد: مرا به جنگ خواندى بيا مردم را كنار
گذاشته دو نفرى با هم بجنگيم تا بدانى كدام يك از ما قلبش زنگ زده و بصيرتش در
پرده است «فانا ابو حسن
قاتل جدّك و اخيك و خالك شدخا يوم بدر و ذلك السيف معى...» نامه 10، 370 من ابو حسن
هستم كه جدّ مادرى تو عتبه بن ربيعه و برادرت حنظله و دائىات وليد بن عتبه را در
روز بدر كشتم و مانند چوب خشك آنها را شكستم، همان شمشير در دست من است. سوم باز
آنجا كه به معاويه لعين مىنويسد: نوشتهاى كه جواب من و يارانم فقط شمشير است،
راستى بعد از گريه بر باطل تو، مرا بخنده (تعجب) در آوردى، كجا ديدهاى فرزندان عبد
المطلب از دشمن عقب نشينى كنند و با شمشير ترسانده شوند: «و قد صحبتهم ذرّية بدرّية
و سيوف هاشمية» نامه 28، 389، تو با آنها آشنائى كه فرزندان اهل بدر و شمشيرهاى
هاشمى هستند.
بدع
ايجاد ابتكارى و بدون
سابقه، بايد دانست هر ايجادى ابداع نيست، بلكه ابداع آنستكه بدون سابقه و بدون
پيروى از ديگران باشد، لذا
راغب در مفردات گويد:
«الابداع انشاء صنعة بلا احتذاء و اقتداء»
و
در اقرب الموارد آمده:
«بدعه بدعا: اخترعه لا على مثال»
ابتداع نيز به همان
معنى است.
آنحضرت در وصف حق تعالى
فرموده: «الذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله و لا مقدار احتذى عليه من خالق
معبود كان قبله» خ 91، 126 خدائيكه خلق را بدون نقشهايكه بر آن قياس كند آفريد و
بدون مقدار سابقى كه از خالق معبودى پيش از او بوده، تقليد نمايد خلق فرمود. و در
مقام دعا فرمايد: «اللهم... فدلّنى على مصالحى و خذ بقلبى الى مراشدى فليس ذلك بنكر
من هداياتك و لا ببدع من كفاياتك» ح 227، 350 خدايا مرا به مصلحتهايم ارشاد فرما و
قلبم را به رشدها و كمالهايم متوجه كن، اين از هداياى تو ناشناخته نيست و چيز
تازهاى از كفايات تو نيست (بلكه پيوسته از اين الطاف كردهاى) «بدع» در اينجا به
معنى چيز بىسابقه است.
«بديع»، «مبدع» و «مبتدع» همه به معنى آفريدن بدون نقشه قبلى است كه در «نهج»
آمدهاند.
بدعة
بدعت در اصل به معنى
چيزى است كه بدون سابقه و بدون نقشه بوجود آمده است، سپس به معنى «زيادت در دين» به
كار رفته است
بعضى گويند: به معنى
زيادت در دين يا نقص از آن است و در اصطلاح اهل شريعت «ادخال ما ليس من الدين فى
الدين» است.
و خلاصه: بدعت آنستكه
انسان از روى اغراض فاسد آنرا ساخته و سپس به دين خدا نسبت دهد.
امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «انّ ابغض الخلائق الى الله رجلان رجل وكله الله الى
نفسه فهو جائر عن قصد السبيل مشغوف بكلام بدعة و دعاء ضلالة...» خ 17، 59،
مبغوضترين مخلوق نزد خدا دو شخص است اول مرديكه خدا او را به سر خود رها كرده، او
از راه راست منحرف شده و به كلامى كه از خود ساخته و به دين نسبت مىدهد و به
ضلالتى كه بر آن مىخواند شاد است. آنگاه كه عثمان در محاصره بود و امام پيش وى رفت
در ضمن به او چنين فرمود: «فاعلم انّ افضل عباد الله عند الله امام عادل هدى و هدى
فاقام سنة معلومة و امات بدعة مجهولة» خ 164، 234 جمع بدعة در «نهج» بدع بر وزن عنب
آمده چنانكه مىفرمايد: «و ما احدثت بدعة الّا ترك بها سنّة فاتقوا البدع و الزموا
المهيع» خ 145، 202 بدعتى احداث نشده مگر آنكه به جاى آن سنّتى ترك شده از بدعتها
اجتناب كنيد و ملازم راه آشكار باشيد. بدعة و بدع جمعا شانزده بار در «نهج» آمده
است.
بدل
بر وزن عدل به معنى عوض
گرفتن و چيزى را در جاى چيزى قرار دادن است
راغب در مفردات گويد:
ابدال، تبديل، تبدّل و استبدال همه به معنى عوض گرفتن است
«بدل» بر وزن شرف چيز عوض گرفته شده است.
آنگاه كه ضربت زهرآلود
ابن ملجم شقى لعنه اللّه بر فرق حضرت نشست در صبح آن چنين فرمود: «ملكتنى عينى و
انا جالس فسنح لى رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود و اللّدد به
فقال: ادع عليهم فقلت: ابدلنى الله بهم خيرا منهم و ابدلهم بى
شرا لهم منّى» خ 70، 99 نشسته بودم كه خوابم ربود، در خواب رسول خدا از جلو چشمم
گذشت گفتم: يا رسول الله چه بسيار انحراف و خصومت كه از امّتت ديدم فرمود: بر آنها
دعا كن، گفتم: خدا به جاى آنها بهتر از آنها را به من بدهد و بجاى من كسى را كه شرّ
است به آنها عوض دهد. و در مقام موعظه فرمايد: «و اعتبروا بما قد رأيتم من مصارع
القرون قبلكم... فبّدلوا بقرب الاولاد فقدها و بصبحة الازواج مفارقتها» خ 161، 230
عبرت بگيريد از قبرهاى انسانهاى پيش از شما كه فقدان اولاد را با نزد يكى آنها عوض
گرفتند و جدائى زنان را با مصاحبت آنها عوض كردند. اين مادّه با مشتقات آن جمعا
بيست بار در «نهج» به كار رفته است.
بدن
تن. جسد. «الا و إنّ من
البلاء الفاقة و اشدّ من الفاقة مرض البدن و اشد من مرض البدن مرض القلب، الا و انّ
من صحة البدن تقوى القلب» حكمت 388 و در مقام موعظه به حفظ الصحّة فرمايد: «توقّوا
البرد فى اوّله و تلقّوه فى آخره فانّه يفعل فى الابدان كفعله فى الاشجار اوّله
يحرق و آخره يورق» حكمت 128 خودتان را از سر ما در اوّل آن (كه در پائيز شروع
مىشود) حفظ كنيد و در آخرش (در بهار) از آن استقبال نمائيد آن در بدنها همانرا
مىكند كه در درختان، اولّش مىسوزاند و آخرش مىروياند، ناگفته نماند، ظاهرا منظور
امام (عليه السلام) باد پائيزى و بهارى است
گويند از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
نقل شده كه فرموده «تجنّبوا ريح الخريف فانه يفعل بابدانكم كما يفعل باشجاركم و
تعرّضوا ريح الربيع فانه يفعل بابدانكم كما يفعل باشجاركم» بدن و ابدان جمعا سى و
يك بار در كلام امام (عليه السلام) آمده است.
بادن
فربه. در اقرب الموارد
گويد: در مذكّر و مونّث به كار رود جمع «بدّن» (به ضم اوّل و فتح و تشديد دوم) است
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است كه آنحضرت به عامل زكاة مىنويسد: زكات را جمع
كن تا شتران فربه پيش ما آورى: حتى تأتينا باذن الله بدّنا منقيات غير متعبات و لا
مجهودات لنقسّمها على كتاب الله و سنة نبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» نامه 25،
تا پيش ما بياورى شتران
فربهى كه مغز استخوانشان پر است نه رنج كشيده و از طاقت رفته، تا آنها را طبق كتاب
خدا و سنّت پيامبرش تقسيم نمائيم.
بده
(بر وزن عقل) پيش آمدن
«بدهه بامر: استقبله فهو باده»
اين لفظ تنها يكبار در
كلام امام آمده است آنجا كه در حالات برادر دينى خود فرموده: «كان لى فيما مضى اخ
فى الله... كان اذا بدهه امران ينظر ايّهما اقرب الى الهوى فيخالفه...» حكمت 289
يعنى: در گذشته يك برادر دينى داشتم... چون دو كار براى او پيش مىآمد، فكر مىكرد
هر كدام نزديك به هواى نفس بود آنرا ترك مىكرد.
بدوّ
(بر وزن علوّ) ظهور و آشكار شدن
راغب، ظهور شديد گفته
است
در جاى ظهور مصلحت و
رأى نيز به كار رود «و بدامن الايام كلوحها» خ 101، 147 از روزها عبوس و ترشروهاى
آن آشكار شد. امام (صلوات اللّه عليه) به ابن
عباس فرمايد پيش زبير برو و رسالت مرا برسان و آن وقتى بود كه هنوز جنگ بصره شروع
نشده بود: «الق الزبير فانّه ألين عريكة فقل له: يقول لك ابن خالك عرفتنى بالحجاز و
انكرتنى بالعراق فما عدا ممّا بدا» خ 31، 74، شريف رضى فرموده: جمله «فما عدا ممّا
بدا» اولين بار از آنحضرت شنيده شده است.
يعنى: زبير را ملاقات
كن كه آدم نرمخوست و به او بگو پسر دائىات على مىگويد: مرا در حجاز شناختى (و
بيعت كردى) امّا در عراق نشناختى (و بجنگم آمدى) چه چيز تو را منصرف كرد از آنچه بر
تو آشكار شده بود منظور از «ممّابدا» بيعت آنحضرت در حجاز است كه زبير به او بيعت
كرد در شرح عبده گويد: «من» در «ممّابدا» به معنى «عن» است.
و در رابطه با زيادت
ايمان فرموده: «انّ الايمان يبدو لمظة فى القلب كلّما ازداد الايمان ازدادت
اللّمظة» غريب 5، 518 ايمان به صورت تكه (و نقطهاى) در قلب آشكار ميشود، هر وقت
ايمان زياد شود آن تكّه (نقطه) بزرگتر مىشود، «ابداء» به معنى آشكار كردن است كه
بارها در «نهج» ديده مىشود «بادى» آشكار درباره قرآن فرموده: «المنهاج البادى».
به قثم بن عباس
فرماندار مكّه مىنويسد: «و مر اهل مكّه الّا يأخذوا من ساكن اجرا فان الله سبحانه
يقول: (سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ) فالعاكف المقيم به و البادى الذى يحج
اليه من غير اهله» نامه 67، 458 اهل مكّه را امر كن از كسيكه از خارج وارد شده و در
خانههاى آنها سكونت مىكند، اجرتى نگيرند، زيرا خدا فرموده: مقيم و مسافر در آن
يكسانند عاكف كسى است كه در مكّه مقيم است و «باد» كسى است كه براى حجّ مىآيد
در مجمع البيان فرموده:
مسافر را «بادى» گويند كه در محلّ ظاهر مىشود
مناسب بود اين سخن در
«بدو» گفته شود ولى ماده هر دو يكى است، بنا به تفسير امام (عليه السلام) منظور از «سواء» مساوات در سكونت است و از مسجد الحرام همه مكّه
مراد مىباشد.
بدو
(بر وزن عقل) باديه، صحرا، در قرآن مجيد فرموده: (وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ)
يوسف: 100 خدا شما را از صحرا به مصر آورد آنحضرت درباره فتنه فرموده: «... تنطق
فيها الظلمة و تدقّ اهل البدو بمسحلها» خ 151، 211 در آن فتنه ستمگران امر و نهى
مىكنند و اهل باديه را با ركاب خويش مىكوبد «مسحل» به معنى ركاب و خرمنكوب آمده
است.
«بدوّية و بدوىّ» آنچه به صحرا نسبت داده مىشود چنانكه فرموده: «و النابتات
البدويّة اقوى و قودا و ابطاء خمودا» نامه 45، 418، علفهاى بيابانى در اشتعال قوى و
در خاموش شدن بطىء است در صبحى صالح به جاى «بدويّه»، «و النابتات العذية» آمده
است.
بذخ
(بر وزن شرف) دراز شدن
«بذخ الجبل بذخا: طال»
اسم فاعل آن باذخ و جمع
ان «بذّخ» (بضّم اوّل و تشديد دوم است) اين لفظ فقط يكدفعه در كلام امام آمده است
آنهم بصيغه جمع. چنانكه درباره زمين فرموده: «و حمل شواهق الجبال الشمّخ البذّخ على
أكتافها» خ 91، 132 يعنى سوار شدن كوههاى شامخ و بلند بر كتفهاى زمين.
بذّ
غلبه. تفوّق
«بذّه بذّا: غلبه وفاقه»
اين لفظ فقط يكبار در
«نهج» آمده است امام (صلوات اللّه عليه) در وصف
برادر دينى خود فرموده: «و كان اكثر دهره صامتا فان
قال بذّ القائلين و نقع
غليل السائلين» حكمت: 289، در بيشتر ايام ساكت بود ولى اگر لب به سخن مىگشود،
بگويندگان غلبه مىكرد و ناراحتى دلهاى سائلان را از بين مىبرد.
بذر
تخم. درباره بندگان
حافظ علم الله فرموده: «فكانوا كتفاضل البذر ينتقى فيؤخذ منه و يلقى قد ميزّه
التخليص» خ 214، 331 مانند تخم پاك شدهاند، كه از زوان و غيره پاك مىشود، آنچه
پاك شده نگاهدارى شده و آنچه زوان و غيره است انداخته مىشود، خالص كردن، او را از
تخمهاى ديگر متمايز كرده است، جمع آن «بذّر» بر وزن عنق آيد چنانكه در خ 102، 149
«مبذّر» آنكه بذر مىپاشد، به آدم اسرافكار «مبذّر» گويند، «كن سمحا و لا تكن
مبّدزا» حكمت 33 بخشنده باش نه اسراف كننده از اين مادّه فقد چهار مورد در «نهج»
آمده است.
بذل
عطاء. بخشش.
«بذله بذلا: سمح به و اعطاه»
امام (صلوات اللّه عليه) در حساب عجيبى فرموده است: «انّ لله عبادا يختصهم اللّه بالنّعم
لمنافع العباد فيقّرها فى ايديهم ما بذلوها فاذا منعوها نزعها منهم ثمّ حولّها الى
غيرهم» حكمت 425. يعنى: خدا را بندگانى است كه آنها را به نعمتهاى خود مخصوص مىكند
تا وقتى كه نعمت را بديگران بذل و بخشش كردند آنها را در دستشان نگاه مىدارد و اگر
منع كردند از آنها گرفته و به ديگران مىدهد. «اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل
جاهى بالإقتار» خ 225، 347، خدايا چهره مرا با غنى بودن از سئوال حفظ بفرما، و جلال
مرا با فقر از بين مبر. منظور از «بذل» در اينجا اسقاط و از بين بردن است.
«تباذل» بنابر تفاعل بذل كردن به همديگر است چنانكه در وصيت خويش فرموده: «و عليكم
بالتوّاصل و التبّاذل و اياكم و التّدابر و التّقاطع» نامه 47، 422 بر شما باد به
هم پيوستن و به هم بخشيدن و حذر كنيد از دورى گزيدن و از هم بريدن.