الو
(بر وزن عقل) وَ الْى: تقصير و كوتاهى.
«الا فى الامر الوا و اليا: قصّر فيه»
آنحضرت در رابطه با حسن مجتبى (عليه السلام) مينويسد: «و اعلم يا بنّى انّ احدا لم
ينبىء عن الله سبحانه كما إنبأ عنه الرسول- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- فارض به
رائدا و الى النجاة قائدا فانى لم آلك نصيحة» نامه 31، 396، يعنى من در نصيحت تو
كوتاهى نكردم
اين ماده از باب افعال و افتعال و تفعّل چنانكه در اقرب الموارد هست، به معنى قسم
خوردن آيد
چنانكه آنحضرت به معاويه مىنويسد: «فانى اولى لك بالله اليّة غير فاجرة لئن جمعتنى
و ايّاك جوامع الاقدار لا ازال بباحتك حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين» نامه
55، 447، يعنى: من در رابطه با تو به خدا قسم مىخورم قسم راست، اگر پيشامدها مرا
با تو روبرو كند تا آخر كار و آنچه خدا خواهد در مقابل تو خواهم ايستاد. «اليّه»
نيز به معنى سوگند است. از اين مادّه فقط سه مورد در «نهج» يافته است.
الْيَه
دنبه گوسفند. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است، و امام در رابطه با زوال ملك بنى
اميه فرموده: «و ايم الله ليذوبنّ ما فى ايديهم بعد العلوّ و التمكين كما تذوب
الالية على النّار» خ 166، 241، به خدا قسم آنچه در دست دارند، بعد از قدرت و
تمكّن،
ذوب مىشود و از بين مىرود چنانكه دنبه بر روى آتش ذوب مىشود، بايد دانست «اليه»
به فتح اوّل آيد.
آلاء
نعمتها. مفرد آن الى (بر وزن جسر و فرس و عنب) آيد آن در قرآن مجيد و نهج البلاغه
پيوسته به صورت جمع آمده است: «نحمده على آلائه كما نحمده على بلائه» خ 114، 169،
اين كلمه مجموعا پنج بار در «نهج» آمده است.
امَدْ
زمان. مدّت. (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا) حديد: 16،
راغب در مفردات گويد: تفاوت امد و ابد آنستكه: ابد به معنى زمان غير محدود است و
امد به معنى زمان محدود، ولى مجهول الحدّ است و فرق ميان زمان و امد آنستكه امد به
اعتبار آخرت مدت گفته مىشود، ولى زمان شامل اول و آخر مدّت است.
لفظ امد مجموعا 9 بار در «نهج» به كار رفته و يكبار نيز به صورت فعل «امّد» آمده
است. در وصف خدا آمده: «انت الابد فلا امد لك و انت المنتهى فلا محيص عنك» خ 109،
158، تو دائمى هستى تو را زمانى و آخرى نيست و تو آخرى از تو راه فرارى نيست و
درباره دنيا فرموده: «لا يغلبنّكم فيها الامل و لا يطولنّ عليكم فيها الامد» خ 52،
89: آرزو در دنيا بر شما غلبه نكند، و زمان در ان بر شما طولانى نيابد. آنگاه كه
عمر بن الخطاب در رفتن به ايران با آنحضرت مشورت كرد، فرمود: «و هو دين الله الذى
اظهره و جنده الذى اعدّه و أمدّه حتى بلغ ما بلغ» خ 146، 203، اسلام دين خداست كه
غالبش فرموده و لشكر خدا است كه آماده و زماندار و طولانىاش كرد تا رسيد به آنجا
كه رسيد «أمّد» از باب تفعيل زماندار و طولانى كردن است
«امّد تأميدا، بين امده».
امر
ان به دو معنى آيد. اولّى: كار و چيز، جمع آن امور است دومى: فرمان و دستور و جمع
آن آوامر است. امام در بيان فضيلت خويش فرموده: «فقمت بالامر حين فشلوا» خ 37، 80
به كار دين قيام كردم آنگاه كه آنها سست بودند و در رابطه با زبير كه مىگفت: در دل
بيعت نكردهام فرموده: يزعم انّه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه فقد اقرّ بالبيعة و
ادّعى الوليجة فليات عليها بامر يعرف» خ 8، 54 مىگويد: با دست بيعت كرده و با قلبش
نكرده است، پس به وقوع بيعت اقرار كرده و مدعّى خلاف آن در
قلب شده چيز و دليلى كه مقبول باشد براى اين ادعّا بياورد. «ليس على الامام الّا ما
حملّ من امر ربّه» خ 105، 152 نيست بر امام مگر آنچه از فرمان خدايش تحميل و دستور
شده است.
ائتمار
قبول امر و مشورت، نظير: «يأمرون بالقسط و يأتمرون به» خ 222، 342 يعنى امر به عدل
كرده و امر به عدل را قبول مىكنند، و شايد به معنى مشورت در عدل باشد.
امْرَة
ولايت و امارت و نيز به معنى نوعى از امر آيد آنحضرت به ابن عباس فرمايد: «و الله
لهى احبّ الّى من امرتكم الّا ان اقيم حقا او ادفع باطلا» خ 33: 76، به خدا قسم اين
لنگه كفش به من محبوبتر است از حكومت بر شما، مگر آنكه در اين حكومت حقى را اقامه
كنم و يا باطلى را دفع نمايم. امارت نيز به معنى حكومت است، چنانكه درباره طلحه و
زبير فرموده: «انّ هولاء قد تمالوا على سخطة امارتى» خ: 169، 244، اينان بر مكروه
داشتن حكومت من اتفاق كردهاند. «امير» حاكم، «لابدّ للناس من امير بّر أو فاجر...»
خ 4، 82، مردم بايد اميرى داشته باشند خوب باشد يا بد، اشاره است به آنكه بدون
حكومت زندگى كردن ميسّر نيست، راجع به امر به معروف رجوع شود به «عرف»
امس
ديروز خواه حقيقى باشد يا نوعى. درباره اختلاف يارانش كه خواستار حكميّت بودند
فرمود: لقد كنت امس اميرا فاصبحت اليوم مأمورا... و قد احببتم البقاء و ليس لى ان
احملكم على ما تكرهون» خ 208، 324، ديروز امير بودم، ولى امروز مأمور شدهام. شما
ماندن را خوش داشتيد، نمىخواهم بر آنچه مكروه داريد مجبورتان كنم. «و عجبت للمتكبر
الذى كان بالامس نطفة و يكون غدا جيفة» حكمت 126
امَلْ
اميد. آرزو. «يا دنيا با دنيا اليك عنّى... و أملك حقير آه من قلة الزاد» حكمت 77،
اى دنيا، اى دنيا از من دور باش... آرزوى تو ناچيز است، آه از كمى توشه آخرت. جمع
آن آمال است: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الآمال و يقرّب المنيّة» حكمت: 72 گذشت
روزگار بدنها را فرسوده مىكند، آرزوها را تازه مىنمايد، و مرگ
را نزديك مىگرداند، افعال آن از باب ثلاثى و تفعيل و تفعل آمده است. در نفرين به
طلحه و زبير فرموده: «اللهم انّهما قطعانى و ظلمانى... أردهما المسائة فيما امّلا و
عملا» خ 137، 195، خدايا آندو به من ظلم كردند و قطع رحم نمودند، در آنچه آرزو كرده
و عمل نمودهاند، بدى را براى آنها پيش آورد.
امّ
(بفتح اوّل) قصد،
«ام الشىء أما: قصده»
آنگاه كه آنحضرت را درباره برابرى حقوق ملامت كردند فرمود: «و الله لا اطور به ما
سمر سمير و ما امّ نجم فى السّماء نجمأ، لو كان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و انّما
المال مال الله» خ 126، 183، بخدا قسم به تبعيض نزديك نمىشوم تا روزگار مىرود و
تا ستارهاى در آسمان ستارهاى را قصد و تعقيب مىكند، رجوع شود به «سمر»
ائتمام نيز به معنى قصد آيد، چنانكه درباره قرآن فرموده: و سلما لمن دخله و هدى لمن
ائتّم به» خ 198، 316، قرآن سالم است براى كسى كه داخل ديار آن شود و هدايت است
براى آنكه او را قصد نمايد.
ام
(بضّم اوّل) مادر، اصل و پايه. امّ النجوم كهكشان را گويند. بايد دانست آن مشترك
معنوى است و معنى جامع آن همان اصل و پايه است. درباره نهراسيدن از مرگ فرموده: «و
الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امّه» خ 5، 52 درباره طلحه و زبير و
ناكثين بيعتش فرموده: «يرتضعون امّا قد فطمت و يحيون بدعة قد أميتت» خ 22، 63 از
مادرى شير مىخواهند كه بچهاش را از شير بريده و زنده مىكنند بدعتى را كه مرده
است
محمد عبده گويد: «يرتضعون اما...» مثل است درباره آنانكه چيزى را بعد از گذشتن وقتش
مىطلبند.
در جائى فرمود: «ويل امّه» خ 71، 100 كه در «كيل» خواهد آمد. امام (صلوات اللّه
عليه) در نامهاى كه به برادرش عقيل نوشته ضمن شكايت از قريش، رسول خدا (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) را برادر خود خوانده است به عبارت «ابن امّى» چنانكه فرمايد:
فانهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
و سلّم قبلى فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى و سلبونى سلطان ابن امى» نامه
36، 409.
آنها به جنگ من گرد آمدند چنانكه قبل از من به جنگ رسول خدا، از جانب من مكافاتها
به قريش كيفر دهند، كه رحم مرا قطع كرده و حكومت پسر مادرم را از من گرفتند، محمد
عبده در شرح آن گفته: فاطمه بنت اسد مادر آنحضرت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) را در دامن خود تربيت كرد، و آنحضرت درباره وى مىفرمود: «فاطمة امّى بعد
امىّ» فاطمه بعد از مادر اصليم مادر من است، ابن ميثم رحمه الله وجه ديگرى گفته و
قول محمد عبده را به طور «قيل» نقل كرده است ولى ظاهرا قول محمد عبده مقبولتر است،
امام (صلوات اللّه عليه) خواسته با اين كلمه قرابت كاملش را به آنحضرت بيان دارد،
ظاهرا در نهج البلاغه «امّ» بغير معنى مادر نيامده است.
امّى
درس ناخوانده
راغب در مفردات گويد: امّى كسى است كه خواندن و نوشتن بلد نيست و از قطرب نقل كرده
كه «اميّه» به معنى جهالت است و «امى» از آن معنى است
در الميزان فرموده: «امّى» منسوب است به مادر خويش زيرا مهربانى مادر مانع شده كه
فرزندش را به دست معلّم بسپارد و در نزد خودش نگاه داشته است.
اين كلمه فقط سه بار در «نهج» يافته است و هر سه درباره رسول خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم). چنانكه فرموده: «انّ الذى انبّئكم به عن النّبى الامّى (صلّى الله
عليه وآله وسلّم)» خ 101، 147 و نيز: «و أنعم الفكر فيما جاءك على لسان النبى
الّامى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم» خ 153، 214. درباره حبّ و بغض خويش
فرموده: «لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على ان يبغضى ما ابغضنى... و ذلك انّه قضى
فانقضى على لسان النبّى الامّى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم انه قال يا على
لا يبغضك مؤمن و لا يحبك منافق» حكمت 45.
امّة
گروه و جماعت متشكل. اين كلمه از «امّ» به معنى قصد است،
راغب در مفردات گويد: امّت هر جماعتى است كه يك چيز آنها را متحد كند مانند دين يا
زبان يا مكان
مثلا در آيه: (قالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ) اعراف: 38 وجه مشترك شرك و كفر است،
اين كلمه در نهج البلاغه پيوسته در معنى فوق به كار رفته است.
آنحضرت در فرمان مالك چنين فرموده: «فانّى سمعت رسول الله (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) و سلّم يقول فى غير موطن: لن تقدّس امّة لا يؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى
غير متتعتع» نامه
53، 439 هرگز پاك نشود امّتى كه حق ضعيف در آن بدون زحمت از قوى گرفته نشود. و در
رابطه با اهل بيت فرموده: «لا يقاس بآل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من هذه
الامّة احد» خ 2، 47 كسى از امت اسلامى به آل محّمد (عليهم السلام) قياس نمىشود و
درباره ابليس فرموده: «فان له من كل امّة جنودا و اعوانا و رجلا و فرسانا» خ 192
قاصعه، 289 براى شيطان از هر امتى لشكريان و ياران و پيادگان و سواران است. يعنى
فريبكاران هر امت ياران شيطانند، مرا از پيادگان و سواران چنانكه در قرآن مجيد نيز
آمده، ظاهرا آنهائى هستند كه تند يا كند فريب مىدهند.
و بعد از دفن فاطمه (عليها السلام) خطاب به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
چنين فرمود: «و ستنّبئك ابنتك بتضافر امتّك على هضمها» خ 202، 320 به زودى دخترت به
تو خبر مىدهد از اجتماع امت تو به ظلم او. معلوم است كه امام (عليه السلام) از ظلم
امّت مىنالد، جمع امّة، امم است چنانكه فرموده: «و لقد اصبحت الامم تخاف ظلم
رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعيّتى» خ 97، 141، امتها همه از ظلم حاكمان خود مىترسند
ولى من در حدّى قرار گرفتهام كه از ظلم رعيّت خود مىترسم.
امام
(بفتح اوّل) جلو
اين كلمه حدود پانزده بار در «نهج» به كار رفته از جمله «فاّن
امامكم عقبة كؤدا و منازل مخوفة مهولة» خ 204، 321 در پيش شما گردنهاى هست كه بالا
رفتنش مشكل است و جلو شما منازلى هست هولناك و مخوف
امام
(بكسر اول) پيشوا
راغب در مفردات گويد: امام آنستكه از وى پيروى و به وى اقتدا شود، انسان باشد، يا
كتاب يا غير آن، حق باشد يا باطل، جمع آن ائمّه است
در قاموس گفته: امام آنست كه از وى پيروى شود، رئيس باشد يا غير آن و نيز ريسمان
بنائى، راه، متولّى امر، قرآن، پيامبر، و نمونهايكه از روى ان نظير وى را بسازند،
همه را امام گويند.
ناگفته نماند. معنى جامع همان «مقتدا- پيشوا» است.
امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به اهل كوفه فرموده: «لله انتم اتتوقّعون اماما غيرى
يطأ بكم الطريق و يرشدكم السبيل» خ 182، 263، شما را به خدا آيا جز من امامى اميد
داريد كه شما را به راه حق برد و به راه راست ارشاد كند نوف بكالى گويد: آنحضرت اين
كلام را وقتى گفت كه بالاى سنگى ايستاده و لباسى از پشم
پوشيده و بند شمشيرش و كفشهايش از ليف خرما بود و پيشانيش از كثرت سجده مانند زانوى
شتر شده بود.
آنحضرت درباره بدكاران فرموده: «كانهّم ائمة الكتاب و ليس الكتاب امامهم» خ 147،
205 گوئى آنها پيشوايان قرانند و قرآن پيشواى آنها نيست.
امامت در نهج البلاغه
در رابطه با امامت و ولايت در نهج البلاغه مطالب گوناگونى آمده كه به مقدارى از
آنها اشاره مىكنيم، امام (صلوات اللّه عليه) درباره فضيلت اهل بيت و اينكه امامان
و اوصياء رسول الله ص از قريشند فرموده: «انّ الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من
هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم» خ 144، 201 جانشينان پيامبر از
قريشند در قريش از تيره بنى هاشم كاشته شدهاند، امامت بر غير آنها صلاحيت ندارد و
واليان از غير آنها صلاحيت امامت را ندارند، منظور آنحضرت از «هذا البطن» خودش
مىباشد چنانكه ابن ميثم در شرح خويش فرموده: اين كلام صريح است در اينكه امامت فقط
در قريش است آنهم از نسل آنحضرت، اما ديگران صلاحيت امامت ندارند. و امامت نيز براى
آنها شايسته نيست.
از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به طور متواتر نقل شده كه فرمودهاند
«يكون بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» براى نمونه به كتاب منتخب الاثر تأليف آية
الله صافى ص 10- 43 رجوع شود كه آنرا از بيشتر از صد محّل از كتب شيعه و اهل سنت
نقل كرده است ابن ابى الحديد در شرح اين كلام سئوالاتى طرح كرده و از همه جواب داده
و در آخر گفته: اگر گوئى تو نهج البلاغه را بنا بر قواعد معتزله تفسير مىكنى،
معتزله گويند: قرشى بودن شرط امامت نيست با آنكه كلام امام در شرط بودن صريح است،
كه بايد قرشى و هاشمى باشد در جواب گويد: اگر ثابت شود كه اين كلام سخن امير
المؤمنين است از مذهب خودم دست مىكشم زيرا پيش من ثابت شده كه رسول خدا (صلّى الله
عليه وآله وسلّم) فرموده «على مع الحق و الحق مع على يدور معه حيثما دار» در خاتمه
لازم است بدانيم
تعبير «الائمة من قريش...» همانند تعبير نهج البلاغه در مسند احمد ج 4 صفحه 241 و ج
3، 129، 183، نيز نقل شده است و نيز خوب است كه بدانيم: محمد عبده از تفسير اين سخن
چنان گذشته كه گوئى آنرا نديده است زيرا در صورت تعرّض لازم بود كلام ابن ابى
الحديد را بگويد.
بهر حال اين سخن صريح است كه امامت منصب خدائى است، و مانند نبوت، انتخاب مردم در
آن راه ندارد چنانكه صريح عقيده شيعه است.
امامان نمايندگان خدا در زمين هستند.
پس از قتل عثمان بن عفّان كه خلافت به آنحضرت رسيد، ضمن خطبهاى چنين فرمود: «قد
طلع طالع و لمع لامع و لاح لائح و اعتدل مائل و استبدل الله بقوم قوما و بيوم يوما
و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر و انما الائمّة قوام الله على خلقه و عرفائه
على عباده و لا يدخل الجنّة الّا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و
انكروه» خ 152، 212 منظور از طالع و لامع و لائح خود آنحضرت است و منظور از مائل و
منحرف، خلافت عثمان است يعنى طالعى مانند نور طلوع كرده، و نورانيتى برق زد و آشكار
شوندهاى آشكار گرديد و حكومت منحرفى به اعتدال در آمد، خداوند مرا و يارانم را به
جاى عثمان و ياران او عوض گرفت و روزى را در جاى روزى قرار داد.
ما منتظر تغيير ايام و پيشامدها بوديم چنانكه قحطى زده در انتظار باران باشد حقيقت
اين است كه امامان ولىّ امر خدا، بر خلقند، نمايندگان خدا بر مردماند فقط كسى به
بهشت داخل مىشود كه امامان را بشناسد و امامان او را بشناسند. و به جهنم داخل
نمىشود مگر انكه امامان را نشناسد و امامان او را نشناسند. ناگفته نماند: عرفاء
جمع عريف به معنى نقيب و رئيس است. اين كلام با يك بيان لطيف مىگويد: امامت منصب
خدائى است، امام بايد. از جانب خدا منصوب شود، شناخت و معرفت امام در هر عصر واجب
است و گرنه
انسان اهل آتش خواهد بود، ثقة جليل القدر حارث بن مغيره گويد: «قلت لابى عبد الله
(عليه السلام)، قال رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من مات لا يعرف امام
زمانه مات ميتة جاهلية قال: نعم. قلت جاهليّة جهلاء او جاهلية لا يعرف امام زمانه
قال: جاهلّية كفر و نفاق و ضلال» كافى ج 1 ص 377 كتاب الحجّة.
خلافت اهل بيت غصب شد
مردى از قبيله بنى اسد از آنحضرت پرسيد، قوم شما چطور شما را از خلافت كنار زدند،
با آنكه به اين مقام از همه سزاوارتر بوديد، امام ع فرمود: «... فانها كانت اثرة
شحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و الحكم اللّه و المعود اليه القيامة» خ
162، 231. اثره (بر وزن ثمره) آنستكه كسى بدون استحقاق صاحب چيزى شود يعنى: خلافت
گذشتگان استبدادى بود كه بناحق بخلافت رسيدند، قومى به آن بخيل شده و به اهلش
ندادند، و قومى (على و اهل بيتش) هم سخاوتمندانه از آن گذشتند، داورى با خداست و
روز بازگشت به خدا روز قيامت است، اين كلام نظير خطبه شقشقّيه و امثال آنست كه امام
(صلوات اللّه عليه) از غضب خلافت و شكست رهبرى ناله مىكند، ابن ابى الحديد گويد:
منظور از قوم در «شحّت عليها نفوس قوم» اهل شورى است چنانكه از تألم امام از كارهاى
عبد الرحمن بن عوف و تمايلش به عثمان، ظاهر مىشود ولى اماميه گويند: منظور امام
اهل سقيفه است اما سخن امام در اين مطلب صراحت ندارد.
نگارنده گويد: بلكه منظور امام آنهائى است كه نقشه سقيفه را كشيده و آنرا به وجود
آوردند. بقيه مطلب در كلمه «خلافت» و «شورى» و «آل محمد» ديده شود و در خطبه 173
248 درباره امامت مطلبى آمده كه با شورى سازش دارد و ظاهرا آن مسئله ثانوى در اسلام
است. بقيه كلام در «غمر» ذيل «خائفا مغمورا» خواهد آمد.
امن
ايمنى، آرامش قلب. اطمينان خاطر. «امن- امانة و امان» همه در اصل به يك معنى است.
براى هر يك شاهدى از «نهج» نقل مىشود، آنحضرت در
دستورى به لشكريان فرموده: «و اجعلوا لكم رقباء فى صياصى الجبال و مناكب الهضاب
لئلا يأتيكم العدوّ من مكان مخافة او امن» نامه 11، 371، در قلّه كوهها و بالاى
تپّهها نگهبانان بگذاريد تا دشمن بر شما حمله نكند نه از محّل خوف و نه از محلّ
امن. و درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «كان فى الارض أمانان
من عذاب الله و قد رفع احمدهما فدونكم الآخر فتمسكّوا به امّا الامان الذى رفع فهو
رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و امّا الامان الباقى فهو الاستغفار» حكمت
88
امانت
چيزى كه انسان را به آن
امين كردهاند، و واجب الرّد است آنحضرت به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان نوشت:
«و انّ عملك ليس لك بطعمة و لكنّه فى عنقك امانّة و انت مسترعى لمن فوقك» نامه 5،
366 بدان كار و حكومت تو طعمه و خوردنى نيست بلكه در گردن تو امانت است ما فوق تو
(امام (عليه السلام)) مراقب توست. امين: كسيكه
از عمل او اطمينان و ايمنى هست در رابطه با رسول الله- ص- فرموده: «امين وحيه و
خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته» خ 173، 247
ايمان
تسليم توأم با اطمينان
خاطر چنانكه
مشروحا در قاموس قرآن
گفتهام باور و يقين به تنهائى ايمان نيست، بلكه تسليم شدن به يقين ايمان است
درباره قوم فرعون
فرموده: (وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ) نمل: 14 آنحضرت از
رسول خدا ص نقل كرده كه فرمود: «لا يستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه و لا يستقيم
قلبه حتى يستقيم لسانه» خ 176، 253، اين لفظ به حدّ وفور با مشتقات آن در «نهج» به
كار رفته است.
«أنّ الايمان يبدو لمظة فى القلب كلّما از داد الايمان ازدادت اللّمظة» غريب 5،
518، ايمان مانند نقطه سفيدى در قلب آشكار مىشود، هر قدر ايمان زياد شود آن نقطه
وسيعتر مىگردد، اين كلمه دلالت دارد كه ايمان جوهر است، نه عرض و در اخبار برزخ در
كافى نقل شده است كه ايمان و عقيده در قبر مجسّم شده و بر انسان عرضه مىشود كافى ج
3، 242 كتاب جنائز كه شىء مجسم به ميّت مىگويد: «انا رأيك الحسن الذى كنت عليه»
در «دعم» دعائم ايمان خواهد آمد.
امَة
كنيز مملوك. امام (صلوات اللّه عليه) درباره دنيا فرموده: «و انصرفوا بقلوبكم عنها و لا يخنّن احدكم
خنين الامة على مازوى عنه منها» خ 173، 248 با قلوب خود از دنيا برگرديد كسى از
شما به آنچه از دستش رفته است مانند كنيز ناله نكند، «خنين» با خاء نقطهدار صداى
گريه است كه در بينى است. جمع «امه» اماء آيد چنانكه در وصيت خويش فرموده: «و من
كان من امائى اللاتى اطوف عليهن لها ولد اوهى حامل فتمسك على ولدها و هى من حظّه
فان مات ولدها و هى حيّة فهى عتيقة» نامه 24، 380 يعنى: هر كس از كنيزان من كه با
آنها آميزش مىكنم، فرزندى داشته و يا حامله باشد نگاه داشته مىشود و از ارث
فرزندش آزاد مىگردد و اگر فرزندش بميرد باز آزاد است، كلمه «امه» و «اماء» مجموعا
شش بار در «نهج» آمده است.
امَيه
(بنى اميه) عبد مناف را دو پسر بود به نام هاشم و عبد شمس، از عبد شمس پسرى به دنيا
آمد به نام «اميّه» بنى اميه همه از نسل او هستند اين كلمه شامل است به ابى سفيان و
نسل او و ابى العاص و نسل او و مروان و عثمان و معاويه و امثال آنها همه از «بنى
اميه» هستند، اكثرّيت نزديك به تمام اين نسل اشخاص بدكار، عياش، كافر، مشرك، متافق،
ستمگر و... بودند خلفاء بنى اميه تا مروان حمار و آنهائيكه در اسپانيا حكومت كردند
همه از آن نسلند.
خداوند آنها را در قرآن
شجره ملعونه ناميده است، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آنها را در شكل ميمونها ديد كه از منبرش بالا و پائين مىروند،
جبرئيل خبر داد كه آنها بنى اميّه و در جاى تو به خلافت خواهند رسيد، حضرت بعد از
آن تا وقت رحلت در غصّه و اندوه بود خداوند چنين فرموده: (وَ إِذْ قُلْنا لَكَ
إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي
أَرَيْناكَ...) رسول خدا ص بارها از فتنه بنى اميّه خبر داده و از جمله فرموده است:
«اذا بلغ بنو ابى العاص ثلاثين رجلا اتخذّوا مال اللّه دولا و عباد الله خولا و دين
اللّه دغلا» الغدير ج 8، 250، چون فرزندان ابى العاص بن اميّه به سى نفر رسيدند مال
خدا (بيت المال) را مخصوص خود گردانند، بندگان خدا را بردگان خويش كنند و دين خدا
را به فساد كشند.
امام (صلوات اللّه عليه) در نهج البلاغه مكرّر از تسلط بنى اميّه و از سقوط حكومتشان و از ستمگريها
و بدكاريهاى آنها سخن گفته است، اين كلمه مجموعا ده بار در «نهج» به كار رفته كه سه
بار آن فقط به لفظ «اميّه» است.
«ألا و انّ اخوف الفتن عندى عليكم فتنة بنى اميّة فانّها فتنه عمياء مظلمة عمّت
خطّتها و خصّت بليّتها و اصاب البلاء من ابصر فيها و اخطأ البلاء من عمى عنها و ايم
الله لتجدّن بنى اميّة لكم ارباب سوء بعدى كالنّاب الضروس تعذم بفيها و تخبط بيدها
و تزبن برجلها و تمنع درّها...» خ 93، 137 بدانيد مخوفترين فتنهها در نظر من بر
شما فتنه بنى اميّه است، فتنهاى كور و تاريك و گرفتاريش عمومى است (چون حكومت
خواهند كرد) بالاخص براى اولاد و شيعيان من و بر اهل تقوى و صحابه پاك، هر كس در آن
اهل بصيرت باشد گرفتار خواهد شد (چون اگر مخالفت كند، اذيت خواهند كرد و اگر ساكت
باشد پيش خدا مسئول خواهد بود) و هر كس در آن كور و بيخبر باشد بلا از او بدور است
(زيرا كه منقاد خواهد بود) به خدا قسم بعد از من بنى اميّه را پيشوايان بدى خواهيد
يافت، مانند ناقه پير بد خلق كه با دهانش گاز ميگيرد و با دستش مىزند و با پايش
دور مىاندازد و از دوشيدن شيرش مانع مىشود، بعد از شهادت آنحضرت و خانهنشين شدن
امام مجتبى (عليه السلام) همه اينها به وقوع
پيوست و مردم دانستند كه در علم امام (عليه السلام)
حال و گذشته و آينده يكسان است.
و در رابطه با نحوه
تسلطشان فرموده: دنيا طورى به كام آنها خواهد بود كه مردم گمان بردند دنيا در بست
مخصوص آنهاست.
«حتى يظنّ الظانّ انّ الدنيا معقولة على بنى اميّه تمنحهم درّها و توردهم صفوها و
لا يرفع عن هذه الامّة سوطها و لا سيفها و كذب الظانّ لذلك بل هى مجّة من لذيذ
العيش يتّطّعمونها برهة ثم يلفظونها جملة» خ 78، 120 يعنى چنان مسلطّ شوند تا گمان
كننده گمان كند، كه دنيا بر بنى اميّه پيوند شده است، شيرش را به آنها مىدهد، و به
آب زلالش آنها را وارد مىكند، تازيانه و شمشيرشان از اين امّت
برداشته نمىشود، ولى اين گمان كننده به دروغ گمان كرده است، بلكه دنيا لعابى است
از زندگى لذيذ كه آنرا زمانى مىخورند، سپس همگى را كنار مىاندازند و از دستشان
مىرود و نيز در اين رابطه فرمايد: «و انّما هم مطايا الخطيئات و زوامل الاثام،
فاقسم ثّم اقسم لتنخمنّها امية من بعدى كما تلفظ النخامة ثم لا تذوقها و لا تطعم
بطعمها ابدا ماكّر الجديدان» خ 158، 224 بنى اميّه فقط مركبهاى گناهان و حاملان
معصيتها هستند، سوگند ياد مىكنم سپس سوگند ياد مىكنم كه بنى اميه بعد از من،
خلافت را مانند اخلاط سينه به دور مىاندازند و سپس آنرا تا شب و روز هست نمىچشند
و نمىخورند، «مطايا» شتران سوارى، زامله حيوانى است كه طعام بارش كنند و نخامه
اخلاط سينه و بينى است، امام (صلوات اللّه عليه)
آنها را باركش گناهان خوانده كه كارهاشان فقط عصيان و تعدّى است و چه تعبير واقعى
باز در اين رابطه كه خداوند بالاخره از آنها انتقام خواهد گرفت فرموده است: «الا و
انّ لكل دم ثائرا و لكل حقّ طالبا و انّ الثائر فى دمائنا كالحاكم فى حق نفسه و هو
الله الذى لا يعجزه من طلب و لا يفوته من هرب فاقسم بالله يا بنى اميّه عمّا قليل
لتعرفّنها فى ايدى غيركم و فى دار عدوّكم» خ 105، 151 بدانيد براى هر خون، خونخواهى
هست و براى هر حق هوادارى و حقخواهى وجود دارد، بدانيد خونخواه، ما اهلبيت مانند
داورى است كه درباره خودش حق خواهى و داورى كند (قاضى كه درباره خودش داد خواهى كند
حتما حق خود را خواهد گرفت) و آن خداست، خدائيكه طلبى او را عاجز نتواند كرد و فرار
كنندهاى از چنگ او بدر نمىشود.
به خدا سوگند اى بنى
اميّه، بعد از كمى خواهيد ديد كه حكومت در دست غير شماست و در خانه دشمن شماست، ابن
ابى الحديد قسمتى از اين كلام را اشاره بخون حسين (عليه السلام) و انتقامش دانسته است.
سعيد بن عاص كه از جانب
عثمان حاكم كوفه بود هدّيهاى محضر امام (عليه السلام)
ارسال كرد و نوشت: من به كسى زيادتر از اين نفرستادهام مگر به امير المؤمنين
عثمان(8) امام (عليه السلام) در اين رابطه
فرمود: «انّ بنى اميّة ليفوّقوننى تراث محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تفويقا و الله لئن بقيت لهم لانفضنهم نفض اللّحّام
الوذام التّربة» خ 77، 104. يعنى: بنى اميّه ارث محمد ص را به طور كم به من مىدهند
به خدا قسم اگر زنده بمانم و حكومت را در دست گيرم بنى اميّه را كنار مىاندازم
چنانكه قصاب تكّه شكمبه خاك آلوده را كنار مىاندازد «فواق ناقه» يكبار شير دادن را
گويند و آن كنايه از قلت و كمى است «نفض» تكان دادن لباس براى زدودن غبار آنست به
معنى اسقاط نيز آيد «لحاّم» صيغه مبالغه به معنى گوشت فروش و قصّاب است «وذام» جمع
وذمه به معنى شكمبه يا تكّهاى از شكمبه و جگر است
سيد رضى فرموده: «و هى
الحزة (القطعة) من الكرش او الكبد تقع فى التراب فتنفض»
بابى انت و امّى يا
امير المؤمنين يا امير الكلام يا امير الفصاحة، اين تشبيهات عجيب و غريب را چگونه
بدون تكلف و با سهولت بر زبان جارى كردهاى حقّا كه تو ولى خدا و امير سخن هستى
ناگفته نماند در خطبه 75 و 158 و 166 و حكمت 464 نيز مطالبى درباره بنى اميه آمده
است.
انب
ملامت، از اين ماده فقط
يك كلمه در «نهج» آمده است، آنحضرت در نامه خويش به اهل مصر نوشت: «و لكنّنى آسى ان
يلى امر هذه الامّة سفهاؤها... فلو لا ذلك ما اكثرت تأليبكم و تأنيبكم» نامه 61،
452، من غصه مىخورم از اينكه حكومت اين امّت در دست ابلهان باشد... و گرنه به
برگشتن از آنها تشويقتان و به پيوستن به آنها ملامتتان نمىكردم.
انثى
ماده، مقابل نر، خواه
انسان باشد يا غير آن، از اين مادّه پنج بار بيشتر در «نهج» نيامده است،
آنحضرت (صلوات اللّه عليه) در محيط بودن خداوند فرمايد: «و يعلم مسقط القطرة و مقرّها و
مسحب الذّرة و مجرّها و ما يكفى البعوضة من قوتها و ما
تحمل الانثى فى بطنها»
خ 182، 261، خدا عالم است به محّل افتادن قطره باران و قرارگاه آن، و مىداند راهى
را كه مورچه ريز در آن رفته و كشيده شده است و مىداند چقدر طعام به پشه ريز كافى
است، و هر ماده در شكمش چه حملى دارد.
انْس
الفت. اين لفظ به صورت
مصدر در نهج نيامده و همه به صيغه تفضيل و فعل و اسم فاعل به كار رفته است
امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به حق تعالى عرضه داشته است: «اللهم انكّ آنس الآنسين
لاوليائك... ان او حشتهم الغربة آنسهم ذكرك» خ 227، 349، خدايا تو انيسترين انيسان
هستى براى دوستانت، اگر غربت آنها را به وحشت اندازد، ياد تو با آنها الفت و انس
مىگيرد.
و درباره اموات فرموده:
«جيران لا يتأّنسون و احبّاء لا يتزاورون بليت بينهم عرا التعارف» خ 221، 339
«تأنّس» از باب تفعّل انس گرفتن است يعنى همسايگانند ولى با هم انس نمىگيرند،
دوستانند ولى يكديگر را زيارت نمىكنند دستگيرههاى آشنائى ميانشان كهنه شده است.
ايناس: به ألفت آوردن، در رابطه با دنيا فرموده: «فأن صاحبها كلّما اطمأنّ فيها
الى... ايناس ازالته عنه الى ايحاش و السلام» نامه 68، 458
انس
(بكسر اول) بشر، خلاف جنّ، اين لفظ همهاش چهار بار در «نهج» يافته است، در رابطه
با خداوند فرموده: «انّه لبكلّ مكان و فى كل حين و اوان و مع كل انس و جان» خ 195،
309، او در هر جا هست، و در هر زمان و وقت و با هر انسان و جنّ هست و درباره ارسال
رسل فرموده: «و بعث الى الجنّ و الانس رسله» خ 183، 265 بهتر است بدانيم كه اين
كلمه در «نهج» پيوسته توأم با جنّ و جان آمده است.
انسان
اين لفظ دوازده بار در
كلام امام (عليه السلام) يافته است. و يكبار
«اناس» و يكبار «اناسّى» كه هر دو جمع انسانند ديده مىشود.
در قاموس قرآن كلمه
انسان و بشر را مشروحا گفتهايم، هر وقت به آدمى بشر گفته شود مراد جسد ظاهرى اوست
و هر وقت انسان اطلاق شود منظور باطن و نهاد و كمالات و عواطف و استعدادات اوست.
چنانكه درباره فسّاق
فرموده: «فالصّورة صورة انسان و القلب قلب حيوان... و
ذلك ميّت الاحياء» خ
87، 119، امام (صلوات اللّه عليه) درباره انسان
فرموده.
1- انّ مع كل انسان ملكين يحفظانه فاذا جاء القدر خلّيا بينه و بينه و انّ الاجل
جُنَّةٌ حصينة حكمت 201، با هر انسان دو تا فرشته هست كه او را حفظ مىكنند، و چون
مقدّر انسان فرا رسد، او را ميان مقدرّش رها مىكنند، اجل انسان سپر محكمى است (تا
اجل نرسد مرگ نخواهد آمد) و در قرآن كريم آمده (لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ
يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ) اين يك واقعيتى است
كه به آن ايمان داريم.
2- انسان: موجود عجيب. «اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم و يتكلّم بلحم و يسمع بعظم و
يتنفّس من خرم» حكمت 8، تعجب كنيد از اين انسان (به بينيد كه اين موجود) با پيهى
(حدقه) نگاه مىكند، و با تكّه گوشتى (زبان) سخن مىگويد و با استخوانى (گوش)
مىشنود و از نائى نفس مىكشد، اشاره به عجائب و اسرار خلقت در وجود انسان است.
اناس
اناس (بضمّ اوّل) و
اناسى جمع انسان است كه هر يك فقط يكبار در «نهج» آمده است، انحضرت به «قثم بن
عباس» فرماندار مكّه مىنويسد: «امّا بعد فانّ عينى بالمغرب كتب الىّ يعلمنى انّه
وجّه الى الموسم اناس من اهل الشام العمى القلوب الصمّ الاسماع، الكمه الابصار...
فاقم على ما فى يديك قيام الحازم الصليب» نامه 33، 407، جاسوس من در غرب به من
نوشته است كه: گروهى از اهل شام كه كوردل و كر و كور هستند به موسم حجّ (براى فتنه
و فساد و آشوب) اعزام شدهاند (از طرف معاويه) در حكومت خود با استقامت و با احتياط
شديد باش. و درباره خداوند فرمايد: «و الآخر الذى ليس له بعد فيكون شىء بعده و
الرادع اناسّى الابصار عن ان تناله او تدركه» خ 91، 124، «انسان البصر» وسط مردمك
چشم است كه رنگش با رنگ مردمك متفاوت است، يعنى: خدا آن آخرى است كه ما بعد ندارد
تا چيزى بعد از او باشد و مانع است وسطهاى مردمكهاى چشمها را از اينكه باو برسند يا
او را به بينند.
انف
بينى. چنانكه در رابطه
با كمى حكومت مروان فرموده: «أما انّ له إمرة كلعقة الكلب انفه» خ 73، 102، بدانيد
او را حكومتى هست باندازه ليسيدن سگ بينىاش را، مروان حكم
همهاش نه ماه حكومت كرد، مشروح حال او در «مروان» خواهد آمد. ناگفته نماند: فعل
«انف» به معنى استنكاف و كراهت و امتناع آيد و ائتناف و استيناف به معنى شروع مجدّد
در كار است، اين معانى در نهج البلاغه يافته است در مذمّت يارانش فرموده: «و قد
ترون عهود اللّه منقوضة فلا تغضبون و انتم لنقض ذمم آبائكم تأنفون» خ 106، 154،
مىبينيد كه عهود خدا شكسته مىشود از آن خشمگين نمىشويد ولى از شكسته شدن
پيمانهاى پدرانتان امتناع و استنكاف مىكنيد. گويا معاويه به حضرت نوشته بود كه
بيعت تو بدون مقدّمه بوده است، بايد از نو تجديد شود،
امام (عليه السلام) در جواب نوشت: «لانّها بيعة واحدة لا يثنّى فيها النظر و لا يستأنف
فيها الخيار، الخارج منها طاعن و المروّى فيها مداهن» نامه 7، 367 بيعت فقط يكدفعه
است در آن تجديد نظر نمىشود و كسى اختيار از سرگرفتن را ندارد، خارج شونده از آن
عيبجوست، و آنكه فكر مىكند كه بپذيرم يا نه، منافق است. انف گاهى به معنى اشراف و
بزرگان آيد، تناسب اين معنى با بينى كه معناى اصلى است روشن است، آنحضرت به معاويه
مينويسد: «و ما اسلم مسلمكم الّا كرها، و بعد ان كان انف الاسلام كلّه
لرسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم حزبا» نامه 64، 454 مسلمان شما اسلام نياورد
مگر از روى اجبار (ابو سفيان يكشب قبل از فتح مكه از ترس قتل اسلام آورد) و پس از
آنكه همه اشراف اسلام حزب رسول الله ص بود. رغم انف: به خاك ماليدن بينى، كنايه از
ذليل كردن است: «و من نهى عن المنكر ارغم انوف الكافرين» حكمت 31، ناگفته نماند اين
كلمه با مشتقات آن مجموعا پانزده بار در «نهج» آمده است.