جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۳ -


در صورتى كه بر طبق اين روايت پيامبر خواسته اند به على (ع ) پيام دهند بيايد تا به او وصيت فرمايد و عايشه بر على عليه السلام رشگ ورزيده و خواهش كرده است پدرش احضار شود و حفصه هم حسد ورزيده و خواهش كرده است پدر او فرا خوانده شود و هر دو يعنى ابوبكر و عمر بدون آنكه از طرف پيامبر پيامى داده شود حاضر شده اند و بر طبق ظاهر شك نيست كه دخترانشان آن دو را احضار كرده اند و اين سخن پيامبر (ص ) كه پس از حضور آن دو فرموده است : برويد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد، گفتارى است كه نشانه از دل تنگى آن حضرت از حضور آنان و خشم نهايى آن حضرت است ، و نشانه آن است زنها متهم به احضار آن دو هستند. اين كردار و گفتار چگونه مطابقت دارد با آنچه گفته شده است كه چون پدر عايشه براى نمازگزاردن معين شد عايشه گفت پدرم مردى دل نازك است به عمر دستور بده نماز بگزارد. آن حرص و رشگ با اين گفتار و تقاضاى معاف كردن ابوبكر سازگار نيست و اين موضوع چنين به گمان مى آورد كه آنچه شيعه مى گويند كه نمازگزاردن ابوبكر به دستور عايشه بوده است درست است . البته كه من اين را معتقد نيستم و نمى گويم ولى دقت در اين خبر و مضمون آن چنين گمانى را به ذهن مى آورد. شايد هم اين خبر نادرست باشد! وانگهى در اين خبر چيز ديگرى هم هست كه عدلى مذهبان معتزله آن را جايز نمى دانند و آن اين گفتار پيامبر است كه به ابوبكر دستور دهيد و بلافاصله پس از آن بگويد به عمر دستور دهيد و اين نسخ حكمى است پيش از آنكه وقت انجامش رسيده باشد. و اگر بگويى آنقدر زمان سپرى شده بود كه حاضران بتوانند به ابوبكر پيام دهند و در اين خبر هم چيزى جز اين نيامده كه پيامبر به حاضران فرموده است به ابوبكر بگوييد و در اين مورد زمان بسيار كمى لازم است كه فقط گفته شود اى ابوبكر با مردم نماز بگزار. مى گويم اشكال از اين سبب نيست ، بلكه اشكال در آن است كه ابوبكر به هر حال و هر چند به واسطه ماءمور نمازگزاردن بوده است و سپس اين امر پيش از گذشت وقتى كه ممكن است در آن نماز گزارد منسوخ شود.
و اگر بگويى چرا در آغاز سخن خود گفتى پيامبر (ص ) مى خواسته است على بيايد تا به او وصيت فرمايد و چرا جايز نباشد كه براى ديگرى او را احضار فرموده باشد، مى گويم : زمينه سخن ابن عباس لازمه آن است . مگر نمى بينى ارقم بن شرحبيل راوى اين خبر مى گويد: از ابن عباس پرسيدم : آيا رسول خدا (ص ) وصيت فرموده است ؟ گفت : نه . گفتم : پس چگونه بوده است ؟ ابن عباس گفت : پيامبر (ص ) در بيمارى رحلت خود فرمود: پى على بفرستيد و او را فرا خوانيد. آن زن را پيامبر استدعا كرد كه پيش پدرش ‍ بفرستد و ديگرى هم چنان خواست . و اگر ابن عباس از اين گفتار رسول خدا چنان استنباط نمى كرد كه مى خواهد به او وصيت فرمايد، معنى نداشت كه در پاسخ ارقم چنين بگويد.
قاسم بن محمد بن ابى بكر از قول عايشه روايت مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) را در حال مرگ ديدم كه دست در قدح آبى كه كنارش بود مى كرد و سپس بر چهره خود آب مى ماليد و عرضه مى داشت : بارخدايا مرا بر سختى بى هوشى مرگ يارى فرماى . عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روز مرگش در آغوش من تكيه زده بود. مردى از خاندان ابوبكر پيش من آمد كه در دستش مسواكى سبز بود. پيامبر (ص ) نگاهى به آن مسواك فرمود كه دانستم آن را مى خواهد. گفتم : آيا مى خواهى اين مسواك را به تو بدهم ؟ فرمود: آرى . مسواك را گرفتم و چندان جويدم نرم شد و آن را به پيامبر (ص ) دادم . بسيار محكم با آن مسواك فرمود و آن را كنارى نهاد. ناگاه احساس كردم كه رسول خدا در آغوش من سنگين شد. بر چهره اش نگريستم ديدم چشمش ‍ به گوشه يى دوخته شد و مى فرمايد: بلكه برترين رفيق از بهشت . گفتم : مختار شدى و سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرمود همورا برگزيدى ، و پيامبر (ص ) رحلت فرمود. (309)
طبرى مى گويد: در اين مورد اتفاق است كه از رحلت رسول خدا (ص ) در دوشنبه يى از ماه ربيع الاول بوده است (310)، ولى اختلاف است كه در كدام دوشنبه آن ماه گفته شده است دوشنبه يى كه دو شب از آن ماه گذشته بوده يا دوشنبه يى كه دوازده روز از آن گذشته بوده است ، (311) و در مورد اينكه چه روزى آن حضرت را تجهيز كرده اند اختلاف است . برخى گفته اند: روز سه شنبه يعنى روز پس ‍ از وفات بوده است ، و هم گفته شده است : سه روز پس از رحلت دفن شده است كه مردم به سبب مشغول بودن به كار بيعت از جمع كردن جنازه آن حضرت غافل ماندند.
طبرى روايت از زياد بن كليب از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه مويد اين موضوع است . مى گويد: ابوبكر سه روز از پس رحلت رسول خدا (ص ) كنار پيكر آن حضرت آمد و شكم پيامبر (ص ) آماس كرده بود. ابوبكر پارچه را از چهره پيامبر كنار زد و دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : پدر و مادرم و فدايت باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوشبويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد): من از اين درشگفتم . فرض كن كه ابوبكر و كسانى كه با او بوده اند به كار بيعت سرگرم بوده باشند، على بن ابى طالب و عباس و اهل بيت به چه چيز سرگرم بودند كه پيامبر (ص ) سه شبانروز ميان آنان در پارچه باقى بماند و بر آن پيكر مطهر دست نزنند و آن را غسل ندهند.
و اگر بگويى روايتى كه طبرى نقل كرده است در مورد آن سه روزى است كه پيش از بيعت بوده است زيرا الفاظ اين خبر از قول ابراهيم نخعى است و ابوبكر در مدينه نبوده و پس از سه روز آمده است ، و هيچكس جراءت نكرده است جامه از چهره پيامبر (ص ) كنار زند!! تا آنكه شكم پيامبر (ص ) آماس كرده است و اين ابوبكر بوده كه پارچه را از چهره پيامبر (ص ) كنار زده و دو چشم ايشان را بوسيده و گفته است پدر و مادرم فداى تو باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوش بويى و سپس پيش مردم رفته و گفته است هر كس ‍ محمد را پرستش مى كرد همانا محمد درگذشت ... تا آخر حديث ، مى گويم :
به جان خودم سوگند روايت را همينگونه هم كه نقل كرده باشد باز غيرممكن است ، زيرا پيامبر (ص ) هنوز زنده بود كه ابوبكر از او جدا شده و به منزل خود در سنح رفته است و اين به روز دوشنبه بوده است و همان روزى است كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است . البته ابوبكر حال پيامبر (ص ) را نسبتا خوب و بهتر مى دانسته كه به سنح رفته است و همين موضوع را هم طبرى نقل مى كند. از سوى ديگر ميان سنح و مدينه فقط نيم فرسنگ فاصله است بلكه آن را بخشى از مدينه مى دانند، چگونه ممكن است پيامبر (ص ) روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه مرده باقى بماند و ابوبكر نفهمد و حال آنكه فاصله ميان آنها به اندازه سه فاصله پرتاب تير بوده است و چگونه ممكن است سه روز پيكر پاكش ميان افراد خاندانش افتاده باشد و هيچكس را يارى آن نباشد كه پارچه از چهره شريفش ‍ يكسو زند و حال آنكه ميان ايشان على بن ابى طالب عليه السلام حضور داشته كه روح و روان جارى ميان پهلوى رسول خدا (ص ) است و عباس بوده كه همچون پدر آن حضرت بوده است و دو پسر فاطمه كه همچون پسران پيامبرند و ميان آنان فاطمه (ع ) حاضر بوده كه پاره تن اوست . آيا ميان ايشان كسى نبوده است كه پارچه را از چهره آن حضرت بردارد و به فكر تجهيز بيفتد و مواظب باشد كه شكم پيامبر آماس نكند و رنگش سبز نشود و منتظر تشريف فرمايى ابوبكر بشوند كه او پارچه از چهره پيامبر يكسو افكند!
نه كه من اين سخن را تصديق نمى كنم و دل من به آن آرام نمى گيرد و صحيح آن است كه آمدن ابوبكر بر بالين پيامبر (ص ) و كنارزدن پارچه از چهره آن حضرت و آنچه گفته است پس از آسوده شدن آنان از كار بيعت بوده است و همانگونه كه در روايت آخرى آمده است آنان سرگرم بيعت بوده اند.
اشكالى كه باقى مى ماند خوددارى و فرونشينى على عليه السلام از تجهيز جسد مطهر است آنان كه سرگرم بيعت بودند؛ چه چيزى على را از اين كار باز داشته است ؟
مى گويم : بر فرض صحت اين موضوع ، آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه على (ع ) آن كار را براى زشت شمردن رفتار ابوبكر و يارانش انجام داده است و چون خلافت از دست على (ع ) بيرون رفت و ديگرى را ترجيح دادند، خواست پيامبر (ص ) را به حال خود رها كند و در تجهيز آن حضرت كارى انجام ندهد تا براى مردم ثابت شود كه دنيا ايشان را از پيامبرشان سه روز باز داشت و كار به اين جا كشيد كه مى بينيد، و على عليه السلام پس از داستان سقيفه به هر طريقى در مورد زشت نشان دادن كار ابوبكر خوددارى نمى كرد و به كوچكترين وسيله هم متوسل مى شد، و چه بسيار كه در آن باره سخن فرموده است . شايد اين كار از جمله همان كارها باشد.
يا اگر اين روايت درست باشد ممكن است بنابر وصيتى كه پيامبر به او فرموده اند يا رازى كه فقط آن دو مى دانسته اند انجام شده باشد.
و اگر بگويى : در صورت درست بودن اين سخن ، چرا جايز نباشد بگوييم : على عليه السلام تجهيز جسد مطهر پيامبر را به تاءخير انداخته است براى اينكه راى او و راى مهاجران درباره كيفيت غسل و تكفين و امور ديگر هماهنگ شود؟ مى گويم : روايت اولى آنچه از عبدالله بن مسعود روايت شده است اين احتمال را باطل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به آنان فرموده است : خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خويش عهده دار غسل من خواهند بود و من در همين جامه ام يا درياچه سپيد مصرى يا در حله يمنى كفن شوم .
ابوجعفر طبرى مى گويد: كسانى كه عهده دار غسل پيامبر بودند، على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و فضل و قثم پسران عباس ‍ و اسامة بن زيد و شقران برده آزاد كرده پيامبر (ص ) بوده اند. اوس بن خولى ، كه يكى از مردم خزرج است و از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است ، آمد و به على عليه السلام گفت : اى على ، ترا به خدا سوگند مى دهم كه بهره ما را از پيامبر (ص ) حفظ فرمايى . على فرمود: وارد شو، و او هنگام غسل پيامبر (ص ) حضور داشت . اسامه و شقران آب مى ريختند و على عليه السلام كه جسد مطهر را به سينه خويش چسبانده و تكيه داده بود پيامبر را غسل مى داد، در حالى كه پيراهن پيامبر بر تن آن حضرت بود و على (ع ) به بدن مطهر دست نمى زد. عباس و دو پسرش فضل و قثم در برگرداندن جسد به اين سو و آن سو كمك مى كردند.
ابوجعفر طبرى مى گويد: عايشه روايت مى كند و مى گويد آنان در چگونگى غسل دادن اختلاف نظر پيدا كردند كه آيا جسد را برهنه كنند يا نه . خداوند چرت را بر آنان چيره فرمود آنچنان كه سر هر يك بر سينه اش قرار گرفت و سپس گوينده يى از گوشه خانه ، كه ندانستند كيست ، گفت : پيامبر را در حالى غسل دهيد كه جامه اش بر تن او باشد. برخاستند و پيامبر (ص ) را در حالى كه جامه اش بر تن بود غسل دادند.
عايشه مى گفته است : چون به كار خويش روى آورم پشت نمى كنم ، پيامبر را كسى جز زنانش غسل ندادند.
مى گويم (ابن ابى الحديد): در خانه محمد بن معد علوى در بغداد حضور يافتم .
حسن بن معالى حلى معروف به ابن الباقلاوى آنجا بود و آن دو اين خبر و اين احاديث را از تاريخ طبرى مى خواندند. محمد بن معد به حسن بن معالى گفت : به نظرت مقصود عايشه از اين سخن چيست ؟ گفت : بر جد تو (على عليه السلام ) حسد ورزيده است .
آنهم بر آنچه كه افتخار مى كرده است كه عهده دار غسل رسول خدا بوده است !
محمد خنديد و گفت : بگذار به خيال خودش در موضوع غسل دادن جسد مطهر پيامبر با على تعارض كند. آيا مى تواند خود را در ديگر فضائل و خصائص على شريك سازد!
ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس جسد مطهر پيامبر (ص ) در سه پارچه كفن شد.
دو پارچه صحارى و يك برد يمنى (312) كه جسد را در آن پيچيدند و بر عادت اهل مدينه براى پيامبر (ص ) گورى با لحد آماده ساختند و جسد را بر سريرى نهادند.
در مورد دفن آن حضرت هم اختلاف كردند، يكى گفت : او را ميان مسجدش به خاك مى سپاريم . ديگرى گفت : او را در بقيع ميان يارانش به خاك مى سپاريم .
ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: هر پيامبر هر جا كه قبض روح شد همانجا دفن مى شود. بستر رسول خدا را كه در آن قبض روح شده بود برداشتند وزير همان گور كندند.
مى گويم : چگونه در مورد جاى دفن پيامبر اختلاف پيدا كردند و حال آنكه پيامبر در روايت نخست به آنان فرموده بود: مرا بر سريرم در همين حجره كنار گورم نهيد و اين تصريح به آن است كه بايد در همان حجره ، كه ايشان را جمع فرموده و خانه عايشه بوده است ، به خاك سپرده شود. بنابراين يا بايد آن حديث درست نباشد يا اين كه يكى كه مى گويد با يكديگر اختلاف پيدا كردند كه پيامبر را كجا دفن كنند و ابوبكر به آنان گفت پيامبران همانجا كه مى ميرند دفن مى شوند، چون جمع بين اين دو حديث ممكن نيست .
وانگهى اين خبر منافات دارد با آنچه كه نقل شده و حاكى از آن است كه جسد گروهى از پيامبر از جايى كه درگذشته اند براى دفن به جاى ديگر منتقل شده است و خود طبرى هم نام برخى از ايشان را ضمن اخبار پيامبران بنى اسرائيل آورده است . و بر فرض كه اين خبر صحيح هم باشد، زيرا خبر دادن محض است نه امر، مگر اينكه آنان از فحواى سخن رسول خدا اين موضوع را استنباط كرده باشد كه مقصود آن حضرت وصيت و امر به دفن كردن آنجا بوده است .
ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس مردم وارد شدند و نخست مردان گروه گروه بر پيكر پيامبر نماز گزاردند و پس از ايشان زنان و كودكان و پس از آن بردگان نماز گزاردند و هيچكس عهده دار امامت نبود و سپس در نيمه شب چهارشنبه پيكر پيامبر (ص ) به خاك سپرده شد.
طبرى مى گويد: عمره دختر عبدالرحمان بن اسعد بن زراره از قول عايشه نقل مى كند كه مى گفته است . ما از دفن پيامبر (ص ) آگاه نشديم مگر نيمه شب چهارشنبه كه صداى بيل و كلنگ را شنيديم .
مى گويم (ابن ابى الحديد): اين هم خود از شگفتيهاى موجود در اين حديث است ، زيرا همانگونه كه در روايت آمده است ، پيامبر (ص ) روز دوشنبه هنگامى كه روز كاملا برآمده بود رحلت فرموده و شب چهارشنبه ، در نيمه شب به خاك سپرده شده است و سه شبانه روز از مرگ آن حضرت نگذشته بوده است . (313)
همچنين اين موضوع كه عايشه مى گويد از دفن پيامبر آگاه نشده تا آنكه صداى بيل ها را شنيده عجيب است . با آنكه دفن رسول خدا در خانه او انجام شده است ، فكر مى كنى كجا بوده است ؟ من در اين باره از جماعتى پرسيدم . گفتند: شايد در خانه مجاور خانه خويش و همراه گروهى از زنان بوده است و اين عادت خويشاوندان ميت است كه او هم همينگونه رفتار كرده و از حجره خويش كنار گرفته و در آن خانه رفته است . وانگهى حجره عايشه آكنده از مردان خويشاوند پيامبر بوده است و افراد ديگرى از اصحاب رسول خدا، و اين موضوع به صحت نزديك است و ممكن است همينگونه بوده باشد.
طبرى مى گويد: على بن ابى طالب عليه السلام و فضل بن عباس و برادرش قثم و شقران برده آزادكرده ايشان وارد گور رسول خدا (ص ) شدند. در اين هنگام اوس بن خولى به على عليه السلام گفت : اى على ! ترا به خدا سوگند مى دهم كه رعايت بهره ما را از رسول خدا بفرمايى ، و على (ع ) به او فرمود: تو هم فرود آى و او هم همراه ايشان وارد گور شد، شقران قطيفه يى را كه رسول خدا مى پوشيد گرفت و در گور افكند و گفت : نبايد كسى پس از رسول خدا آن را بپوشد.
مى گويم : هر كس در اين اخبار تاءمل كند مى داند كه على عليه السلام اصل و اساس انجام كارهاى رسول خدا پس از مرگ آن حضرت و تجهيز ايشان بوده است . مگر نمى بينى كه اوس بن خولى كسى ديگر از آن گروه را مورد خطاب قرار نمى دهد و از كس ديگرى براى حضور در غسل و واردشدن در گور كسب اجازه نمى كند! آنگاه به بزرگوارى و بخشندگى و نيك سرشتى و گذشت على عليه السلام بنگر كه چگونه براى شركت كسى چون اوس بن خولى ، كه مردى بيگانه از انصار است ، در اين مراسم بخل نمى ورزد و حق او را رعايت مى كند و نيازش را بر مى آورد و چه تفاوت فاحشى ميان اخلاقى به اين شرافت و اخلاق و گفتار آن كسى ، كه مى گويد چون به كارى روى آورم ديگر پشت نمى كنم (314) و پيامبر را كسى جز زنانش غسل نداده است ، وجود دارد! و اگر كس ‍ ديگرى غير از على عليه السلام و از افراد تندخو و خشن مى بود و اوس چنين تقاضايى مطرح مى كرد، او را با درشتى از خود دور مى كرد و او نوميد باز مى گشت .
طبرى مى گويد: مغيرة بن شعبه همواره مدعى بود آخرين كسى است كه با پيكر پيامبر (ص ) تجديد عهد كرده است و به مردم مى گفت : من انگشتر خويش را عمدا در گور افكندم و گفتم اى واى انگشترم در گور افتاد، به اين منظور كه بر بدن رسول خدا دست كشم و آخرين كس باشم كه تجديد عهد كرده است .
طبرى سپس مى گويد: عبدالله بن حارث بن نوفل مى گويد: به روزگار حكومت عمر يا عثمان همراه على بن ابى طالب عليه السلام عمره گزاردم . او به خانه خواهر خود ام هانى دختر ابوطالب منزل كرد، و چون اعمال عمره خود را انجام داد و برگشت براى او وسايل غسل فراهم شد و چون غسل فرمود تنى چند از عراقيان پيش او آمدند و گفتند: اى ابالحسن ! آمده ايم از موضوعى بپرسيم كه دوست داريم تو پاسخ دهى . فرمود: چنين گمان مى كنم كه مغيره براى شما گفته است كه او آخرين كسى است كه با پيامبر (ص ) تجديد عهد كرده است ! گفتند: آرى و آمده ايم براى همين موضوع از تو بپرسم . فرمود: دروغ گفته است . آخرين كسى كه با پيكر رسول خدا تجديد عهد كرده است قثم بن عباس است ، كه پس از همه ما از مرقد مطهر بيرون آمده است .
مى گويم (ابن ابى الحديد): اصحاب معتزلى ما چه بر حق بر مغيره عيب گرفته و او را سرزنش و نكوهش كرده اند كه بر روشى ناپسند بوده است . گويى خداوند فقط چنين مقرر فرموده بوده است كه او همواره دروغگو باشد. مى بينيد او آخرين كس كه با پيامبر تجديد عهد كرده باشد نيست و بر فرض به گمان باطل خود آخرين كس باشد، خودش اعتراف به دروغ مى كند و مى گويد: گفتم انگشترم از دستم افتاد، و حال آنكه آن را عمدا فرو افكنده است . وانگهى مغيره كجا و رسول خدا (ص ) كجا كه مغيره ادعاى قرب به آن حضرت و اينكه آخرين كسى است كه با او تجديد عهد كرده است داشته باشد. خداوند متعال و مسلمانان مى دانند كه اگر آن جنايتى را كه انجام داد انجام نداده و همراهان خود را با مكر و تزوير نكشته بود و سپس براى اينكه پناهگاهى بيابد و به رسول خدا پناه آورد نمى بود، هرگز مسلمان نمى شد و پاى در مدينه نمى نهاد.
طبرى مى گويد: در مورد سن رسول خدا (ص ) اختلاف نظر است . بيشتر بر اين عقيده اند كه به هنگام رحلت شصت و سه ساله بوده است . گروهى هم شصت و پنج و گروهى شصت سال گفته اند. و اين چيزى است كه طبرى در تاريخ خود آن را ذكر كرده است .
محمد بن حبيب در كتاب امالى خود مى گويد: غسل پيامبر (ص ) را على عليه السلام و عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، بر عهده داشتند و على عليه السلام پس از آن مى فرمود: هرگز عطرى خوشبوتر از بدن رسول خدا در آن روز نبوييده ام و چيزى درخشان تر از چهره اش نديده ام ، و دهان رسول خدا بازمانده چون دهان مردگان نديدم .
محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام پس از پايان غسل پيامبر خم شد و چند بار چهره پيامبر (ص ) را ببوسد و مدتى دراز بدرد بگريست و چنين فرمود: پدر و مادر من فداى تو باد: به درستى كه به مرگ تو منقطع شد آنچه منقطع و بريده نشد به مرگ غير تو، از نبوت و خبردادن و خبر آسمانى . در مصيبت خود چنان ويژه شدى كه تسلى دهنده هر مصيبت ديگرى و سوگ تو چندان همگانى است كه مى گويى براى همه يكسان است . و اگر چنين نبود كه خود به شكيبايى فرمان داده و از بيتابى نهى فرموده اى ، هر آينه آب چشمه هاى اشك خود را بر تو روان مى ساختيم . ولى مرگ را نمى توان دفع كرد. اينك به تو از اندوه و ادبار و درد فتنه شكايت مى كنم كه آتش فتنه برانگيخته شده است و درد آن درد بزرگ است . پدر و مادر فداى تو باد، در پيشگاه خداى خود از ما ياد كن و ما را در ياد و همت خويش نگهدار.
سپس به چهره رسول خدا نگريست و خاشاكى در گوشه چشم آن حضرت ديد كه با زبان خود آن را پاك كرد و سپس پارچه را روى چهره پيامبر كشيد.
بسيارى از مردم ندبه و مويه گرى فاطمه عليهاالسلام ، به زور مرگ پدر بزرگوارش و روزهاى بعد را روايت كرده اند كه پاره يى از آن الفاظ مشهور است و از جمله اين كلمات است : واى پدرجان كه بهشت برين جايگاه اوست ، واى پدرجان كه پناهگاهش پيشگاه صاحب عرش است ، واى پدرجان كه جبريل به حضورش مى آمد، واى پدرجان كه پس از امروز ديگر او را نخواهم ديد.
برخى از مردم مى گويند فاطمه (ع ) اين مويه گرى را با نوعى از تظلم و دادخواهى و اندوه به سبب ستمى كه بر او رسيده بود مى آميخت و خداى به درستى اين كار داناتر است .
شيعيان روايت مى كنند كه گروهى از اصحاب طول گريستن فاطمه (ع ) را ناپسند شمردند و او را از آن نهى كردند و فرمان دادند از كنار مسجد به گوشه يى از گوشه هاى مدينه رود، و من اين را بعيد مى دانم و در حديث كم و بيشى و تحريف و تغيير وارد مى شود و من در مورد سران مهاجران چيزى جز خير نمى گويم .
(231) : از سخنان آن حضرت عليه السلام (315) كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود
در اين خطبه كه از خطبه هاى طولانى نهج البلاغه است و با عبارت سپاس خداوندى را كه حواس پنجگانه او را در نمى يابد و مكانها و انجمن ها او را محتوى نيست و بينندگان او را نمى بينند (316) آغاز مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات بر مبناى معتقدات معتزليان شرحى كلامى مى دهد و هر چند در اين شرح هيچگونه مبحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است ولى اشاره به چند نكته درباره محتواى اين شرح براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نيست .
ابن ابى الحديد ضمن آنكه مى گويد حيرت و سرگردانى در جلال و بزرگى ذات بارى تعالى و توقف و درماندگى در حد محدودى ، كه حيطه عمل كرد عقل بشرى است ، چيزى است كه همواره عقلاى خردمند و فاضل به آن معترفند، اشعار بسيارى را كه خودش در اين باره سروده و به اصطلاح خود به آن نام مناجات داده است آورده است . اين شصت بيتى كه نقل كرده نمودارى است براى اظهارنظر نسبى درباره سبك شعر ابن ابى الحديد و ضمن آن بر فلاسفه و عقايد آنان در مورد بيان علت حرت فلك بر كسانى كه پنداشته اند پيامبر (ص ) با چشم خويش خداوند را رؤ يت كرده است سخت تاخته است .
نكته ديگر آن است كه چون در اين خطبه اميرالمومنين على عليه السلام فرمان داده است به چگونگى دقت شود و نيز درباره ملخ سخن رفته است ، ابن ابى الحديد با استفاده از كتاب الحيوان جاحظ بحثى خواندنى درباره مورچه هاى بسيار ريز و شگفتيهاى زندگى مورچگان و زندگى ملخ طرح كرده است كه در عين آنكه آميخته به افسانه هايى است ولى نكات خواندنى هم در آن آمده است . به عنوان مثال مواردى را كه مصرف اجزاء ملخ براى بيماريها سودمند است آورده و مى گويد خوردن ملخ براى عقرب گزيدگى سودبخش است و گفته اند اگر لاشه ملخ ‌هاى كشيده قامت بر گردن كسى كه گرفتار تب و نوبه تبى كه هر چهار روز يك بار در بيمار ظاهر مى شود است آويخته شود سودمند خواهد بود. درباره چيرگى مورچه موريانه هم به محله ها و مناطقى از شهرها تا حدى كه مردم از آن محله كوچيده اند مطالبى آورده است ).
(232) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد 
در اين خطبه كه با عبارت ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله (آن كس كه براى خدا بيان كيفيت كند او را يگانه ندانسته است و كسى كه براى او مثل و مانندى بيان كند به حقيقت نرسيده است . شروع مى شود، اصول علم توحيد چندان جمع شده است كه خطبه هاى ديگر چنان نيست . (317)
در اين خطبه هم كه از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است ، ابن ابى الحديد هيچگونه بحث تاريخى ايراد نكرده است ، ولى خطبه را در چند بخش توضيح داده و تفسير كرده است و مباحث كلامى بسيار ارزنده يى را مطرح كرده است و سى اصل از اصول مربوط به توحيد بارى تعالى را آورده است كه همگى از منبع زلال كلام على عليه السلام سرچشمه گرفته است ). (318)
(233) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود. (319)
در اين خطبه كه با عبارت الا بابى و امى هم من عدة اسماؤ هم فى السماء معروفة و فى الارض مجهولة هان ! پدر و مادرم فداى ايشان باد كه از آن شمارند كه نامهايشان در آسمان شناخته شده است و در زمين مجهولند شروع مى شود، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اماميه مى گويند منظور از آن شمار ائمه يازده گانه از فرزندان على عليه السلام است و ديگران مى گويند مقصود ابدال هستند كه اولياى خدا بر روى زمين مى باشند و ما ضمن مباحث گذشته در مورد قطب و ابدال به حد كافى توضيح داديم .
اينكه على عليه السلام مى گويد: نامهاى ايشان در آسمان معروف است يعنى فرشتگان معصوم ايشان را مى شناسند و خداوند متعال نامهاى آنان را به فرشتگان آموخته است . و در زمين در نظر بيشتر مردم نامهاى ايشان پوشيده است يعنى بدان سبب كه گمراهى بر بيشتر بشر چيره است . ابن ابى الحديد سپس پاره يى از الفاظ و جملات را شرح داده و براى آن مثل هاى پسنديده آورده است .
(235) (320) : از سخنان آن حضرت عليه السلام (321) 
اين خطبه كه با عبارت فمن الايمان ما يكون ثابتا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور (برخى از نوع ايمان چيزى است كه در دل جايگزين و پايدار است و برخى از آن عاريت ميان دلها و سينه هاست .)
(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه مى گويد): على عليه السلام ايمان را به سه گونه تقسيم فرموده است :
اول ، ايمان حقيقى كه با برهان و يقين در دلها جايگزين و پايدار است .
دوم ، ايمانى كه با برهان و يقين ثابت نيست بلكه با دليل جدلى فراهم آمده است .
سوم ، ايمانى كه به برهان و قياس جدلى مستند نيست بلكه فقط بر سبيل تقليد و حسن ظن به گذشتگان است .
(آنگاه پس از توضيحاتى درباره ديگر جملات اين خطبه اهميت اهل بيت و ذريه پيامبر (ص ) را بيان كرده است . سپس در مورد اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه در همين خطبه فرموده است : از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد كه من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، توضيحى داده است كه ترجمه آن سودمند است . او مى گويد):
مردم همگى بر اين موضوع اجماع دارند كه اين سخن را هيچيك از اصحاب و هيچيك از عالمان بر زبان نياورده اند بجز على بن ابى طالب عليه السلام و موضوع اين اجماع را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .
مراد از اين سخن او كه همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، علوم ويژه يى است كه نسبت را تواتر اخبارى كه از امور غيبى داده و يك بار و صدبار نبوده ، ثابت كرده است ؛ تا آنجا كه هرگونه شك و ترديد را از ميان برده و معلوم شده است كه على عليه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طريق اتفاق نبوده است ، و ما بسيارى از اين امور را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم .
گروهى ديگر اين سخن را به گونه يى ديگر تاءويل كرده و گفته اند: مقصود على عليه السلام اين بوده است كه من به احكام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنيوى ، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبير كرده است كه احكام الهى است و از اين علوم به راههاى زمينى تعبير كرده است ولى همان تعبير نخستين كه ما كرديم آشكارتر است و فحواى كلام دلالت بر آن دارد كه مقصود همان است .
داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد: 
در مورد اين سخن على عليه السلام كه فرموده است از من بپرسيد، يكى از اهل علم ، كه به او وثوق دارم ، داستانى برايم نقل كرد كه هر چند برخى كلمات عاميانه در آن است ، ولى متضمن نكاتى ظريف و لطيف و ادبى است .
او گفت : در نخستين روزهاى حكومت الناصر لدين الله ابوالعباس احمد بن المستضى ء بالله (322)، در بغداد واعظ مشهورى بود كه به مهارت و شناخت حديث و رجال معروف بود. پاى منبر او گروهى بسيار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند. اين واعظ مشهور بود كه متكلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنا بر عادت حشويان و دشمنان عالمان علوم عقلى نكوهش مى كرد، و براى جلب رضايت عامه و گرايش به آنان از شيعيان هم منحرف بود. گروهى از سران شيعه با يكديگر اتفاق كردند كه كسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر او پرسشهايى كند و او را مغلوب و شرمسار و در همان مجلس ميان مردم رسوا سازد. براى اهل منبر هم اين يك مساءله عادى است كه قومى برخيزند و از مسائلى سؤ ال كنند كه در پاسخ آن به زحمت و تكلف افتند.
سران شيعه پرسيدند و جستجو كردند كه چه كسى را داوطلب انجام آن كار كنند. در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبدالعزيز كزى ، كه زبان آور بود و اندكى هم به كلام معتزله اشتغال و گرايش به تشيع داشت و پررو بود و از ادبيات هم آگهى داشت ، معرفى كردند. من اين شخص را در اواخر عمرش ديده ام . پيرمردى بود كه مردم براى تعبير خوابهاى خود پيش او آمد و شد داشتند. آنان او را احضار كردند و از او خواستند آن كار را انجام دهد و پذيرفت . روزى كه بر عادت هميشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آكنده از آنان شد، واعظ شروع به سخنرانى كرد و طولانى سخن گفت و همينكه ضمن سخنرانى خود به بيان صفات بارى تعالى پرداخت ، احمد بن عبدالعزيز كزى برخاست و به شيوه متكلمان معتزلى از او چند پرسش ‍ عقلى كرد. معلوم است كه واعظ جواب نظرى صحيحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ داد و گفتگوى بسيارى ميان ايشان رد و بدل شد. واعظ در آخر كلام خود گفت چشمهاى معتزليان لوچ است و صداى من در گوشهاى ايشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ايشان همچون تيرهاست . اى كسى كه با مبانى اعتزال حمله مى آورى ، واى بر تو! چقدر جست و خيز مى كنى ! آن هم بر گرد كسى كه عقلها او را درك نمى كنند.
چقدر بگويم ، چقدر بگويم ! اين فضوليهاى بى مورد را رها كنيد.
مجلس به لرزه درآمد و مردم بانگ شادى برداشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل ديگرى وارد شد و شطحياتى همچون شطحيات صوفيان گفت و ضمن آن مكرر گفت : سلونى قبل ان تفقدونى (از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد).
كزى برخاست و گفت : سرور من ما نشنيده ايم كه اين سخن را كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است . مقصود كزى از دنباله خبر اين سخن على عليه السلام است كه فرموده است : اين سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت . واعظ كه همچنان در سرمستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حديث و راويان اظهار دارد گفت : كدام على بن ابى طالب ؟ آيا على بن ابى طالب بن مبارك نيشابورى ؟ يا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى ؟ يا على بن ابى طالب بن عثمان قيروانى ؟ يا على بن ابى طالب سليمان رازى ؟ و بدينگونه نه نام هفت يا هشت تن از راويان حديث كه نامشان و نام پدرشان على بن ابى طالب بود بر شمرد. در اين هنگام كزى برخاست ، از سمت راست مجلس هم يكى برخاست و از سمت چپ مجلس هم يكى ديگر و آماده پاسخگويى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حميت و غيرت جانفشانى كنند و براى كشته شدن خود آماده گرديدند.
كزى گفت : سرورم درنگ كن و اى فلان الدين بس كن ! گوينده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانيان است كه بر هر دو سلام باد، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است كه چون پيامبر (ص ) ميان پيروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست ، ميان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت كه على نظير و مانند اوست . آيا در باروبنه شما چيزى از اين فضيلت منتقل شده است ؟ يا در زمين شما چنين گياهى رسته است ؟
همينكه واعظ خواست با كزى سخن گويد، آن كس در سمت راست مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور من فلان الدين ! محمد بن عبدالله هم ميان نامها بسيار است ولى ميان ايشان كسى نيست كه خداوند متعال در شاءن او فرموده باشد: صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او هيچ غير از وحيى كه به او وحى مى شود نيست . همچنين على بن ابى طالب ميان اسامى بسيار است ، ولى ميان ايشان كسى نيست كه صاحب شريعت درباره اش فرموده باشد: منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و اين بيت را خواند:
آرى ممكن است ميان نامها و كنيه ها به شمار بسيارى كه مشترك است برخورد كنى ولى در سرشت و خوى از يكديگر مميزند.
واعظ به او توجه كرد كه پاسخش دهد و آن كس كه بر جانب چپ مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور فلان الدين ، سزاوار است كه تو او را نشناسى و تو در اينكه او را نشناسى معذورى :
چون بر شخص گول و كودن پوشيده بمانم ، عذرش موجه است و چشم كور مرا نمى بيند.
در اين حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حركت آمد و مردم به فتنه افتادند و عوام برجستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دريده شد.
واعظ از منبر فرود آمد. او را به خانه يى بردند و درش را بستند. ياران خليفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم بازگشتند و به خانه ها و پى كار خود رفتند الناصر لدين الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبدالعزيز كزى و آن دو مرد را كه با او برخاسته بودند و گرفتند چند روزى آنان را زندانى كرد تا آتش فتنه فرو كشيد، و سپس ايشان را آزاد كرد.
(238) (323) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس 
برخى از مردم اين خطبه را قاصعه نام نهاده اند. اين خطبه مشتمل بر نكوهش ابليس ، كه خدايش لعنت كند، مى باشد كه تكبر ورزيد و سجده بر آدم عليه السلام را انجام نداد و او نخستين كس است كه تعصب را آشكار ساخت و از لجبازى پيروى كرد، و نيز مشتمل بر تحذير مردم از پيمودن راه اوست .
در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله الذى لبس العز و الكبرياء و اختارهما لنفسه دون خلقه (324)(سپاس آن خدايرا كه جامه عزت و بزرگوارى را در پوشيد و آن دو را براى خود بدون خلق خويش برگزيده است )، شروع مى شود، ابن ابى الحديد در يكصد و هفتاد صفحه مباحث مختلف لغوى و ادبى و تفسيرى و كلامى و برخى مطالب تاريخى ايراد كرده است ، او براى بيان مطلب خود در شرح اين خطبه تا آنجا كه توانسته است از آيات قرآنى بهره گرفته است و براستى همه مطالب آن در حد كمال و خواندنى است ، ولى چون فعلا قرار ما در ترجمه مطالب تاريخى است به همان قناعت مى شود.
ابى ابى الحديد در مورد اينكه شيطان در آغاز چگونه بوده است ، اين مطلب را از تاريخ طبرى چنين نقل كرده است ):
ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود روايات بسيارى را با سندهاى گوناگون از گروهى از صحابه نقل مى كند كه پادشاهى آسمان و زمين در اختيار ابليس بوده است ، و او از قبيله يى از فرشتگان بوده است كه نامشان جن بوده و از اين روى كه گنجوران بهشت بوده اند به اين نام ناميده شده اند، و ابليس سالارشان بوده است . اصل آفرينش ايشان از آتش سوزان بوده است . طبرى مى گويد: نام ابليس حارث بوده است و روايت شده است كه جن ساكن زمين بودند و در آن تباهى بار آوردند و خداوند ابليس را همراه لشكرى از فرشتگان به سوى آنان گسيل فرمود، كه آنان را كشتند و به جزيره هاى درياها تبعد كردند. آنگاه ابليس در خود احساس تكبر كرد و چون ديد كارى بزرگ كرده كه كس ديگرى جز او چنان نكرده است بر تكبر خود افزود. گويد: ابليس در عبادت سخت كوشا بود، و گفته شده است : نام او عزرايل بوده و خداوند متعال او را پيش از آفرينش آدم قاضى و داور ساكنان زمين قرار داده است و اين كار مايه غرور او گرديد. شيفتگى به عبادت و كوشش و داورى او ميان ساكنان زمين موجب آمد كه مرتكب گناه شود و سرپيچى كند، تا آنكه از او نسبت به آدم چنان كارى سر زد.
مى گويم (ابن ابى الحديد): شايسته و سزاوار نيست كه اين اخبار و امثال آنرا مورد تصديق قرار دهيم ، مگر آنچه كه در قرن آن عزيزى ، كه باطل را از هيچ سو در آن راه نيست آمده باشد، يا در سنت و نقل از قول كسى كه مراجعه به قول او لازم باشد. و در موارد ديگر دروغش بيشتر از راست است ، اين درهم گشوده است و هر كس هر چه بخواهد در امثال اين داستانها مى گويد.
(ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : و عليهما مدارع الصوف . (بر تن موسى و هارون جبه هاى پشمى بود)، ابن ابى الحديد چنين مى گويد):
ابوجعفر محمد بن حرير طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون خداوند موسى و هارون را برانگيخت و فرمان داد پيش فرعون بروند، به مصر آمدند و بر در كاخ فرعون ايستادند و اجازه ورود خواستند. چند سال درنگ كردند. هر بامداد بر در كاخ مى آمدند و شامگاه برمى گشتند و فرعون از حال آنان آگاه نبود و كسى هم ياراى آن نداشت كه به فرعون درباره آن دو چيزى بگويد. موسى و هارون به نگهبانان و كسانى كه بر در كاخ بودند مى گفتند: ما فرستادگان پروردگار جهانيان به سوى فرعون هستيم ، تا آنكه سرانجام دلقك فرعون كه او را مى خنداند و با او شوخى مى كرد، گفت : اى پادشاه مردى بر در كاخ ايستاده و سخنى شگفت و بزرگ مى گويد و مى پندارد او را خدايى غير از تو است . فرعون با شگفتى پرسيد: بر در كاخ من ! گفت : آرى . فرعون گفت : او را بياوريد. موسى (ع ) در حالى كه عصايش را در دست داشت و برادرش هارون همراهش بود وارد شد و گفت : من فرستاده و رسول پروردگار جهانيان به سوى تو هستم و سپس تمام خبر را نقل كرده است .
اگر بپرسى چه خاصيتى در پشم و پشمينه پوشى است و چرا صالحان آن جامه را بر غير آن ترجيح مى دهند؟
مى گويم : در خبر وارد شده است كه چون آدم به زمين هبوط كرد نخستين جامه كه پوشيد از پشم گوسپندى بود كه خداوند برايش ‍ فرستاد و فرمانش داد آنرا بكشد، گوشتش را بخورد و پشمش را بپوشد كه آدم از بهشت برهنه بر زمين آمده بود. آدم آن گوسپند را كشت ، حواء پشم آنرا رشت و دو جامه فراهم شد؛ يكى را آدم پوشيد و ديگرى را حواء و بدين سبب شعار اوليا پوشيدن جامه پشمينه شد و صوفيه هم به همين كلمه منسوبند.
(ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه مى فرمايد: سپس خداوند به آدم عليه السلام و فرزندانش فرمان داد كه آهنگ آن سرزمين مكه و بيت الحرام كنند، چنين مى نويسد):
اگر بپرسى مگر بيت الحرام به روزگار آدم عليه السلام موجود بوده است كه خداوند به آدم (ع ) و فرزندانش فرمان دهد كه آهنگ آن كنند و حج گزارند؟
مى گويم : آرى ارباب سيره و مورخان اينچنين روايت كرده اند. از جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس ‍ نقل مى كند كه چون خداوند متعال آدم را بر زمين فرو فرستاد به او وحى فرمود كه مرا در زمين و برابر عرشم حرمى است . آنجا برو و براى من خانه يى بساز و بر گرد آن طواف كن ، همانگونه كه ديدى فرشتگان بر گرد عرشم طواف مى كنند، و آنجاست كه من دعاى ترا و دعاى فرزندانى از ترا كه بر گرد آن طواف كنند برمى آورم .
آدم عرضه داشت : بارخدايا! من ياراى ساختن آنرا ندارم كه جاى آنرا نمى دانم . خداوند فرشته يى را براى او آماده و همراه ساخت و آن فرشته آدم را به سوى مكه برد. آدم در طول راه هر گاه سرزمينى خرم مى ديد، كه او را از آن خوش مى آمد، به فرشته مى گفت همانجا فرود آيد تا خانه را بسازد و فرشته مى گفت جايگاه آن خانه اينجا نيست ، تا آنكه او را به مكه آورد و آدم خانه كعبه را از سنگهاى پنج كوه ، كه عبارتند از طور سيناء و طور زيتون و لبنان و جودى و حراء بنا نهاد و پايه هاى اصلى خانه را از سنگهاى كوه حرا قرار داد. و چون از آن فراغت يافت فرشته او را به عرفات برد و همه مناسك را بدانگونه كه امروز مردم انجام مى دهند به او آموخت . آنگاه او را به مكه باز آورد و هفت بار بر گرد كعبه طواف و به سرزمين هند برگشت و درگذشت .
همچنين طبرى در تاريخ روايت مى كند كه آدم از سرزمين هند چهل بار پياده حج گزارد. و نيز روايت شده است كه كعبه از آسمان فرود آمده و از ياقوت يا مرواريد طبق اختلاف روايات بوده و بر همان صورت باقى مانده است ، تا آنكه به روزگار نوح عليه السلام ، زمين با گناهان تباه شد و طوفان آمد و كعبه بر آسمان شد و ابراهيم عليه السلام اين بنا را بر پايه همان بناى قديمى بنا نهاد.
همچنين طبرى از وهب بن منبه روايت مى كند كه آدم (ع ) پروردگار خويش را فرا خواند و عرضه داشت : بارخدايا آيا در اين زمين تو كس ديگرى جز من نيست كه ترا در آن تسبيح گويد و تقديس كند؟ خداوند فرمود: همانا به زودى گروهى از فرزندانت را چنان قرار مى دهم كه در زمين مرا ستايش و تقديس كنند و بزودى آنجا خانه هايى قرار مى دهم كه براى يادكردن من برافراشته مى شود كه خلق من در آن مرا تسبيح مى گويند و نام من در آنها برده مى شود. و بزودى يكى از آن خانه ها را به كرامت خويش ويژه مى كنم و نام خويش ‍ اختصاص مى دهم و آنرا خانه خود مى نامم و جلال و عظمت خويش را در آن جلوه گر مى سازم و با آنكه در همه چيز موجود و جلوه گرم ، آن خانه را حرم امن قرار مى دهم كه به حرمت آن هر كس و هر چيز كه بر گرد آن و فرود و فراز آن است محترم خواهد بود. هر كس به پاس حرمت من حرمت آن خانه را بدارد سزاوار كرامت من خواهد بود و هر كس اهل آن سرزمين را به وحشت اندازد و حرمت مرا بشكند سزاوار خشم من خواهد بود. و آن خانه را خانه يى قرار مى دهم كه فرزندان تو ژوليده موى و خاك آلود بر شتران و مركوبها از هر دره ژرف آهنگ آن مى كنند و با صداى بلند و فرياد تلبيه و تكبير مى گويند و هر كس قصد زيارت آن خانه كند و چيز ديگرى جز آنرا اراده نكند و به ديدار من آيد و خود را ميهمان من بداند، نيازش را بر مى آورم و بر عهده شخص كريم است كه ميهمانان و كسانى را كه به حضورش مى آيند گرامى دارد. اى آدم تا هنگامى كه زنده اى آن را آباد دار و سپس امت ها و نسلها و پيامبران از ميان فرزندانت امتى پس از امتى و نسلى پس از نسلى آنرا آباد مى دارند. (325)
گويد: سپس خداوند به آدم فرمان داد به سوى بيت الحرام كه براى او آنرا از آسمان به زمين آورده است برود و بر آن طواف كند، همانگونه كه فرشتگان را ديده است كه بر گرد كعبه طواف مى كنند. خانه كعبه در آن هنگام از مرواريد يا ياقوت بود و چون خداوند قوم نوح را غرق كرد، آنرا بر آسمان برد و اساس آن باقى ماند و خداوند محل آنرا براى ابراهيم عليه السلام مشخص ساخت و او آن را بنا كرد.
(ابن ابى الحديد سپس در شرح جمله فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل عليهم السلام ... چنين آورده است ):
ممكن است كسى بگويد: كسى از فرزندان اسحاق و فرزندان يعقوب بنى اسرائيل را نمى شناسم كه خسروان و سزارها آنان را از مناطق خوش آب و هوا و مراكز زندگى به صحرا و جاى رستن علف درمنه تبعيد كرده باشند، مگر يهوديان خيبر و نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع كه اينان گروههاى اندكى هستند و بشمار نمى آيند. وانگهى از فحواى خطبه چنين بر مى آيد كه مقصود ايشان نيستند، زيرا مى فرمايد: آنان را به حال پشم ريسى و كرك ريسى رها كردند و يا ساكن خانه هاى گلى و كلوخ شدند، در حالى كه ساكنان خيبر و بنى قريظه و بنى نضير داراى حصارها و برجها بودند و خلاصه آنكه كسانى كه خسروان و قيصرها آنان را از مناطق سبز و خرم به صحرا رانده اند و اهل پشم و كرك شده اند، فرزندان اسماعيل (ع ) هستند نه فرزندان اسحاق و يعقوب عليهماالسلام .