جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۴ -


پاسخ اين اعتراض چنين است كه مقصود على عليه السلام . در اين جمله دقت به حال ايشان است چه مغلوب باشند و چه غالب . مغلوبان و شكست خوردگان فرزندان اسماعيل و غالبان و چيره شدگان فرزندان اسحاق و بنى اسرائيل هستند، زيرا خسروان از فرزندان اسحاق هستند و بسيارى از اهل علم نوشته اند كه ايرانيان از فرزندان اسحاق هستند و قيصرها هم از نسل همان بزرگوارند زيرا روميان فرزندزادگان عيص پسر اسحاق هستند، و بدين صورت ضمائرى كه پس از تشتت و تفرق آمده است به بنى اسماعيل برمى گردد.
و اگر بگويى بنى اسرائيل را در اين موضوع چه دخالتى بوده است ؟ مى گويم : در آن هنگام كه ايشان پادشاهان شام بودند و به روزگار اجاب و ديگر پادشاهان آنان چند بار با اعرابى كه فرزندزادگان اسماعيل بودند جنگ كردند و ايشان را از سرزمين شام بيرون راندند و وادار به اقامت در صحراى حجاز كردند. و تقدير سخن على عليه السلام اين است كه از احوال فرزندزادگان اسماعيل با فرزندزادگان اسحاق و اسرائيل پند بگيريد و در آغاز سخن بطور عموم از آنان نام برده و سپس تخصيص فرموده و گفته است : خسروان و قيصران كه همگان در زمره فرزندزادگان اسحاق هستند، و همه بنى اسرائيل را تخصيص نداده است ، از اين جهت كه اعراب پادشاهانى را كه از اعقاب يعقوب بودند نمى شناختند و لازم نبوده است كه على عليه السلام در اين خطبه نامهاى ايشان را بياورد، بر خلاف فرزندزادگان اسحاق كه اعراب پادشاهان ايشان يعنى ساسانيان و روميان را مى شناخته اند.
(در همين خطبه به مناسبت آنكه سخن از دختركان زنده بگور شده آمده است ابن ابى الحديد بحث زير را در آن باره آورده است كه از لحاظ اجتماعى و اطلاع اسباب آن بسيار سودمند است ).
فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت :
در مورد بنات موءودة چنين بوده است كه قومى از اعراب دختران را زنده بگور مى كردند. (326) گفته شده است آن گروه فقط بنى تميم بوده اند و سپس اين كار از آنان به همسايگان ايشان سرايت كرده است و هم گفته اند كه اين كار ميان بنى تميم و قيس و اسد و هذيل و بكر بن وائل معمول بوده است . گويند: و اين بدان سبب بود كه رسول خدا، كه درود و سلام بر او و آلش باد، بر آنان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا گام خويش را استوار بر مضر بنه و قحطسالى همچون قحطساليهاى يوسف بر آنان قرار بده ، و آنان هفت سال گرفتار خشكسالى و قحطى شدند و كار به آنجا كشيد كه كرك شتران آميخته و آلوده به خون را مى خوردند و به آن علهز مى گفتند و از شدت تنگدستى و بينوايى دختران را در خاك مى كردند. و در اين مورد به اين آيه استدلال كرده اند كه خداوند فرموده است : فرزندانتان را از بيم فقر مكشيد (327)، و در جاى ديگر فرموده است : و نكشيد فرزندان خود را (328).
قومى ديگر گفته اند كه آنان دختران را به سبب تعصبى كه داشته اند مى كشته اند و چنين آورده اند كه قبيله تميم يك سال از پرداخت خراج به نعمان بن منذر خوددارى كردند. او برادر خود ريان را همراه لشكرى كه همه آنان از قبيله بكر بن وائل بودند به سوى ايشان گسيل داشت . چهارپايان و دامهاى آنانرا در ربودند و زنان و دختران را به اسيرى بردند. در اين مورد يكى از قبيله بنى يشكر چنين سروده است :
چون رايت نعمان را ديدند كه در حال پيش آمدن است ، گفتند: اى كاش نزديكترين خانه و جايگاه ما عدن مى بود.
بنى تميم به حضور نعمان آمدند و از او تقاضاى عطوفت كردند. بر ايشان رحمت آورد، و اسيران را به ايشان باز داد و گفت هر دخترى كه پدرش را برگزيد او را به پدرش باز دهند، ولى اگر صاحب خود را برگزيد او را با صاحبش بگذارند.
همگان پدران خويش را برگزيدند، جز دختر قيس بن عاصم كه او همان كسى را برگزيد كه او را سيره كرده بود و او عمرو بن مشمرخ يشكرى بود. در اين هنگام قيس بن عاصم منقرى تميمى نذر كرد كه براى او هيچ دخترى متولد نشود مگر اينكه او را زنده بگور كند، يعنى او را در خاك خفه كند، و چهره او را چندان زير خاك بپوشاند كه بميرد. و سپس گروهى از بنى تميم از او پيروى كردند و خداوند متعال به طريق سرزنش و ريشخند مى فرمايد: هنگامى كه از دختران زنده به گور شده سوال شود كه به چه گناهى كشته شدند (329) و حاكى از توبيخ كسى است كه آن كار را انجام داده است . نظير آيه 116 سوره مائده كه خطاب به عيسى (ع ) است كه آيا تو به مردم چنين گفته اى !
و از اشعار گزيده فرزدق در هجو جرير اين ابيات است :
مگر نمى بينى كه ابومعبد زرارة از قبيله ما يعنى بنى دارم است و آن كسى كه از زنده به گور كردن دختران منع كرد و فرزند را زنده نگه داشت و او را به خاك نسپرد از ماست ...
و در حديث كه صعصعة بن ناجية بن عقال ، (330) چون به حضور رسول خدا (ص ) رسيد، و گفت : اى رسول خدا من در دوره جاهلى كار پسنديده انجام مى دادم .
آيا آن كارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد؟ رسول خدا فرمود: چكار كرده اى ؟ گفت : دو ناقه خود را كه ده ماهه بردار بودند گم كردم . سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه يى دور افتاده به نظرم رسيد آهنگ آنجا كردم . ناگاه پيرمردى را ديدم كه كنار خانه نشسته است . از او درباره آن دو ناقه پرسيدم . گفت : چه داغ و نشانى دارند؟ گفتم : داغ ميسم بنى دارم . گفت : آن دو پيش ‍ من هستند، و خداوند گروهى از خويشاوندان ترا از قبيله مضر با آن دو زنده ساخت . من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بياورد. در همين هنگام پيرزالى از درون خانه بيرون آمد. آن مرد به او گفت چه زاييد؟ اگر پسر است در اموال خود ما شريك باشد و اگر دختر است او را زنده به گور كنيم . آن زن گفت : دختر زاييد. من به آن مرد گفتم : آيا اين نوزاد را مى فروشى ؟ گفت : مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند! من گفتم : آزادى او را نمى خرم بلكه زندگى او را مى خرم . گفت : به چند مى خرى ؟ گفتم : هر چه شما مى گوييد. گفت : به دو ناقه و يك شتر نر، گفتم : باشد، به شرطى كه اين شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد. گفت : باشد فروختم . و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و يك شتر نجات دادم ، و همان دختر هم اينك به تو ايمان آورده است و اين براى من ميان عرب سنت و معمول شد كه هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و يك شتر نر بخرم و تا كنون دويست و هشتاد دختر را نجات داده ام . پيامبر (ص ) فرمود: چون آن كار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خويش كار نيكو انجام دهى پاداش داده مى شوى . (331)
زبير بن بكار در الموفقيات مى نويسد ابوبكر در دوره جاهلى به قيس بن عاصم منقرى گفت : چه چيزى ترا بر زنده به گور كردن دختران وا مى دارد؟ گفت : ترس اينكه كسى مثل تو بر آنان سالار شود.
(ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين عبارت از اين خطبه كه مى گويد: فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت ... اما با پيمان گسلان بدرستى كه جنگ كردم و با تبهكاران جهاد كردم و اما خوارج را بدرستى كه نابود ساختم ... چنين مى گويد):
اين موضوع ثابت شده و قطعى است كه پيامبر (ص ) به على عليه السلام فرموده است : بزودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد. (332) منظور از ناكثين كسانى هستند كه جنگ جمل را پديد آوردند و بيعت على عليه السلام را شكستند و پيمان گسستند و مقصود از قاسطين مردم شامند كه در جنگ صفين شركت كردند و مقصود از مارقين خوارج هستند كه در نهروان با او جنگ كردند. و خداوند متعال درباره اين سه گروه چنين فرموده است : هر آنكس پيمان بگسلد همانا بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده است (333) و نيز فرموده است : و اما ستمكاران آتشگيره دوزخ شده اند (334) و پيامبر (ص ) فرموده اند از اصل و ريشه اين شخص قومى از دين چنان بيرون مى روند كه تير از كمان بيرون مى جهد. يكى از شما بر چوبه تير مى نگرد، چيزى نمى يابد. و بر دنباله و پرهايى كه به آن است مى نگرد، چيزى نمى يابد كه از ميان چرك و خون گذشته و نفوذ كرده است . و اين خبر خود يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا (ص ) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غيبى و نهانى است .
اما در مورد شيطان ردهة كه در اين عبارت على (ع ) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثديه است كه سالار خوارج بوده است . و در همين مورد خبرى را از پيامبر (ص ) نقل مى كند و از جمله كسانى كه اين موضوع را گفته اند، جوهرى مولف كتاب الصاح است . آنان مى گويند: ذوالثديه با شمشير كشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه يى فرو فرستاده است و على عليه السلام هم در اين سخن خود به همين موضوع تصريح كرده و فرموده است : بدرستى كه كفايت كردند مرا از او با فريادى كه طپش دل و سينه اش را شنيدم .
قومى ديگر گفته اند: شيطان ردهة يكى از شيطانهاى سركش و از ياران دشمن خدا ابليس است ، و آنان هم در اين باره خبرى از پيامبر (ص ) نقل مى كنند و اينكه پيامبر (ص ) از او به خدا پناه مى برده است .
لغت ردهه به معنى گودال در كوه است كه آب در آن جمع مى شود و اين هم نظير سخن پيامبر (ص ) در مورد شيطان عقبه منى است كه از او به ازب العقبة تعبير فرموده اند. شايد هم ازب العقبة همان شيطان ردهه است كه گاهى از او به اين صورت و گاه به آن صورت تعبير شده است .
برخى ديگر گفته اند: شيطان ردهه شيطان سركشى است كه به صورت مار در مى آيد و در گودال زندگى مى كند و اين را از لفظ شيطان ، كه يكى از معانى آن مار است ، گرفته اند. نظير شيطان الحماطة كه حماطه نام درختى است كه مى گويند مارهاى بسيارى بر آن زندگى مى كنند.
در اين بخش از گفتار على عليه السلام منظور از بقيه يى كه از ستمگران باقى مانده است ، معاويه و ياران اوست كه آن حضرت از عهده همه آنان بر نيامده بود و جنگ ميان او و ايشان با تزوير حكميت متوقف شده بود و بعد هم مى فرمايد: اگر خداوند مرا عمر دهد هر آينه بر آنان پيروز خواهم شد و دولت براى من بر ايشان خواهد بود.
پس از اين مبحث ابن ابى الحديد بحثى كلامى را كه ميان قاضى عبدالجبار معتزلى و سيدمرتضى درباره امامت ابوبكر صورت گرفته ، بدين معنى كه قاضى عبدالجبار در كتاب المغنى با استناد به آيه پنجاهم يا پنجاه و سوم بنا بر اختلاف شماره آيه سوره مائده اصرار مى ورزد كه در شاءن ابوبكر و يارانش نازل شده است او شايسته منصب امامت است . و سيدمرتضى در كتاب الشافى اين موضوع را مستندا رد مى كند. مطالعه اين احتجاج نشان دهنده دقت و نكته سنجى و عظمت علمى بزرگان مكتب تشيع در قبال بززگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستيز و لجاج و بدور از هر نوع توهين و لعن و نفرين و بسيار آموزنده است ، ولى چون در حيطه كار اين بنده و جزء امور تاريخى نيست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و اميدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند، خداوند متعال به همه توفيق ارزانى فرمايد.
ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين جمله از اين خطبه كه مى فرمايد: و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى اللّه عليه و آله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة (و بدرستى كه شما جايگاه مرا از رسول خدا كه درود خداوند بر او و آل او باد به خويشاوندى بسيار نزديك و منزلتى بسيار ويژه مى دانيد).
پس از توضيح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاريخى زير را آورده است ):
پيوستگى على به پيامبر (ص ) در دوره كودكى خود 
اين خويشاوندى و قرابت بسيار نزديك ، كه ميان على (ع ) و پيامبر (ص ) بوده است ، ويژه اوست نه ديگر عموها. پيامبر (ص ) او را در دامن خويش پرورانده است و على (ع ) به هنگام اظهار دعوت پيامبر از آن حضرت حمايت كرده و يارى داده است بدون اينكه كسى ديگر از بنى هاشم چنان كرده باشد. وانگهى ميان آن دو چنان پيوند فرخنده يى صورت گرفته است كه چنان نسل فرخنده يى پديد آمده است كه در دامادهاى ديگر چنان نبوده است و ما اينك آنچه را كه سيره نويسان در اين باره نوشته اند مى آوريم :
طبرى در تاريخ خود مى گويد: ابن حميد از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن نجيح ، از مجاهد نقل مى كند كه مى گفته است : از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده خير بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام اين بود كه قريش را خشكسالى و قحطى دشوارى در رسيد. ابوطالب نانخور بسيار داشت و عائله مند بود. پيامبر (ص ) به عباس بن عبدالمطلب ، كه از توانگرترين و آسوده ترين افراد بنى هاشم بود، فرمود: اى عباس ! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بينى كه از اين قحطسالى چه بر سر مردم آمده است . بيا برويم و بار او را سبك و از نانخورهاى او بكاهيم . من يك فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گيرم و تو فرد ديگى را بر عهده بگير و هزينه آن دو را از او كفايت كنيم . عباس گفت : آرى . آن دو پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند: مى خواهيم از بار تو و نانخورهاى تو بكاهيم تا اين سختى كه مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود. ابوطالب گفت : عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد بكنيد. پيامبر (ص ) على را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را، كه خدايش از او خشنود باد، به خانه خود برد، و بدينگونه على بن ابى طالب عليه السلام همواره تا هنگامى كه پيامبر (ص ) را خداوند به رسالت برانگيخت با او بود و على (ع ) از رسول خدا پيروى كرد و آن حضرت را تصديق و به پيامبرى او اقرار كرد. جعفر هم همواره در خانه عباس بود، تا آنگاه كه مسلمان و از عباس بى نياز شد.
طبرى مى گويد: همچنين ابن حميد براى ما از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، حديث كرد كه مى گفته است : هر گاه وقت نماز مى رسيد پيامبر (ص ) به دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام هم با او مى رفت و اين كار از ابوطالب و ديگر عموهايش پوشيده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و اين كار مدتها و تا هنگامى كه خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت .
سپس ابوطالب آنان را در حالى كه نماز مى گزاردند ديد و به پيامبر گفت : اى برادرزاده ! اين چه آيينى است كه مى بينم به آن گرويده اى ؟ فرمود: اى عموجان ! اين آيين خدا و فرشتگان و پيامبران او و آيين پدرمان ابراهيم است . يا فرموده است : و خداوند مرا با اين آيين به پيامبرى به سوى بندگان گسيل فرموده است . و تو اى عمو سزاوارترين كسى هستى كه من نصيحت را براى او ارزانى دارم و او را به هدايت فرا خوانم و سزاوارترين كسى هستى كه بايد تقاضاى مرا بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد. ابوطالب گفت : اى برادرزاده ! اينك نمى توانم كه از آيين خود و پدرانم و آنچه ايشان بر آن بوده اند جدا شوم ، ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم چيزى كه آنرا ناخوش بدارى به تو نخواهد رسيد.
طبرى مى گويد: و همينها كه نام بردم روايت مى كنند كه ابوطالب به على عليه السلام فرمود: پسرجان ، اين چه آيينى است كه برآنى ؟ گفت : پدرجان من ، به خدا و رسول خدا ايمان آورده ام و آنچه را آورده است تصديق كرده ام و همراه او براى خدا نمازگزارده ام . آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است : همانا كه او جز به خير و صلاح فرا نمى خواند، همراهش باش . (335)
همچنين طبرى در تاريخ خود مى گويد: احمد بن حسين ترمذى از عبدلله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته اند: شنيديم على عليه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبرم . اين سخن را پس از من كسى نمى گويد مگر دروغگوى افترازننده . من هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام . (336)
در روايت كس ديگرى غير از طبرى آمده كه على فرموده است : من صديق اكبر و فاروق اول هستم كه پيش از ابوبكر مسلمان شده ام و هفت سال پيش از او نماز گزارده ام . گويا على (ع ) راضى نبوده كه از عمر نام ببرد و او را شايسته اينكه با خود مقايسه كند نمى ديده است و اين بدان سبب است كه اسلام عمر متاءخر است .
فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: از پدرم پرسيدم پيامبر (ص ) نسبت به كداميك از پسران خود محبت بيشترى داشت ؟ گفت : نسب به على بن ابى طالب عليه السلام . گفتم : پدرجان ! من در مورد پسرانش پرسيدم . گفت : پيامبر (ص ) نسبت به على از همه پسران خود بيشتر محبت و راءفت داشت : از هنگام كودكى على حتى يك روز هم نديديم از او جدا باشد، مگر هنگامى كه براى خديجه به سفر مى رفت . و ما هيچ پدرى را نديده ايم كه نسبت به پسرى مهربان تر از پيامبر نسبت به على باشد و هيچ پسرى را هم مطيع تر از على نسبت به پيامبر نديده ايم .
حسين بن زيد بن على بن حسين عليهم السلام (337) مى گويد: از پدرم زيد عليه السلام شنيدم كه مى گفت : پيامبر (ص ) قطعه كوچكى از گوشت يا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملايم مى كرد و سپس به دهان على عليه السلام ، كه كودكى خردسال و در دامنش بود، مى نهاد و پدرم على بن حسين عليه السلام نسبت به من همينگونه رفتار مى فرمود و چيزى از گوشت ران كه بسيار گرم بود برمى داشت و آنرا در هوا سرد مى كرد، يا بر آن مى دميد تا سرد شود، سپس در دهان من مى نهاد. آيا بر من از حرارت يك لقمه مى ترسيد و از حرارت آتش دوزخ من نمى ترسيد. اگر آنچنان كه اين گروه مى پندارند برادرم به وصيت پدرم امام بود، پدرم اين موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود.
جبير بن مطعم مى گويد: در حالى كه كودك و در مكه بوديم پدرم ، مطعم بن عدى ، به ما مى گفت : آيا محبت اين پسرك يعنى على را نسبت به محمد (ص ) و پيرويش از او كه بيشتر از پدرش هست مى بينيد؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد، (338) در قبال همه جوانان بنى نوفل .
سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد: از انس بن مالك پرسيدم اين سخن عمر را درباره اين شش تن افراد شوروى كه مى گويد: پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود، چگونه تعبير مى كنى ؟ مگر پيامبر از ديگر اصحاب خود راضى نبوده است ! گفت : پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از بسيارى از اصحاب خود راضى بود، ولى از اين شش تن رضايت بيشترى داشت . گفتم : پيامبر (ص ) كداميك از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست . گفت : هيچكس ميان ايشان نبود، مگر اينكه پيامبر در موردى بر او خرده گرفته بود، يا كارى از كارهاى او را ناستوده دانسته بود، مگر دو تن كه آنان على بن ابى طالب (ع ) و ابوبكر بن ابى قحافه بودند، و آن دو از هنگامى كه خداوند آيين اسلام را آورده است هرگز مرتكب كارى نشدند كه رسول خدا (ص ) را ناراحت سازند.
ذكر احوال رسول خدا (ص ) در دوره كودكى و نوجوانى 
اينك شايسته است كه آنچه را درباره رسول خدا (ص ) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسيله فرشتگان آمده است بيان داريم ، تا آنكه توضيحى و شرحى براى اين جمله على عليه السلام باشد كه در اين خطبه فرموده است : و بدرستى كه خداوند از آن هنگام كه پيامبر (ص ) از شير باز گرفته شده بود بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او فرمود و نيز موضوع مجاورت آن حضرت در كوه حراء و همراه بودن على عليه السلام را با ايشان در آنجا توضيح دهيم و اينكه در آن هنگام هيچكس و هيچ خانواده جز رسول خدا و على و خديجه مسلمان نبودند و شنيدن شيون شيطان را و اينكه على عليه السلام وزير مصطفى صلوات الله عليه بوده است را بيان داريم . اما در مورد مقام نخست ، محمد بن اسحاق يسار در كتاب السيرة النبوية و محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود آورده اند كه حليمه دختر ابوذويب كه از قبيله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا (ص ) است و آن حضرت را شير داده است مى گويد: از سرزمين خود همراه و پسر شيرخوارش با گروهى از زنان قبيله بنى سعد بن بكر در سالى كه از خشكى و قحطى هيچ چيز باقى نگذاشته بود و براى گرفتن كودكان شيرخوار به مكه آمده اند. گويد: من بر ماده خرى خاكسترى بسيار لاغر بيرون آمدم و همراه ما شتر ماده پيرى بود كه يك قطره شير هم نمى داد و همگى تمام شب را از گريه پسرك شيرخوارم كه از گرسنگى مى گريست نمى توانستيم بخوابيم . پستانهاى خودم آنقدر شير نداشت كه كودك را كفايت كند و ماده شتر ما هم شيرى نداشت كه به مصرف خوراك طفل برسد، ولى به هر حال اميد گشايش و آسايش داشتيم . من كه با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از كاروان عقب مى ماندم و اين كار بر آنان گران آمد. سرانجام به مكه رسيديم و در جستجوى كودكان شيرخواره برآمديم .
هيچيك از زنان كاروان ما نبود مگر محمد (ص ) را بر او عرضه داشته بودند، ولى همينكه گفته بودند اين پسر يتيم است ، از پذيرفتن او خوددارى كرده بود و اين بدان سبب است كه ما معمولا از پدر كودك انتظار خير و نيكى داريم و مى گوييم براى كودك يتيم از مادر و جدش چه كارى ساخته است و گرفتن محمد (ص ) را خوش نداشتيم . هيچيك از زنانى كه همراهم بودند باقى نماند مگر اينكه كودك شيرخوارى را گرفت غير از من . و چون آهنگ بازگشت كرديم من به شوهرم گفتم : به خدا سوگند خوش نمى دارم از ميان همه همراهانم من بدون آنكه شيرخواره يى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان كودك يتيم را مى گيرم . گفت : عيبى ندارد كه اين كار را انجام دهى و شايد خداوند در وجود او براى ما بركتى قرار دهد.
اين بود كه رفتم و او را گرفتم و چاره نبود كه كودكى جز او پيدا نكردم . گويد: چون محمد (ص ) را قبول كردم ، كنار بارهاى خود برگشتم و همينكه او را در دامن خويش نهادم هر دو پستانم چنان پرشير شد كه او و برادرش (پسر خودم ) هر دو خوردند و سير شدند. پيش از آن شبها از گريه كودكم به سبب گرسنگى نمى خوابيديم و آن شب راحت خفت . شوهرم برخاست و كنار ماده شتر رفت و چون نگريست پستانش را آكنده از شير ديد، و چندان شير از آن دوشيد كه خودش و من خورديم و سيراب و سير شديم و آن شب را به بهترين وجه گذارديم . گويد: چون صبح كرديم ، شوهرم گفت : اى حليمه ! ترا به خدا سوگند مى دانى كه چه نوزاد فرخنده يى را گرفته اى ؟ گفتم : به خدا سوگند كه اميدوارم چنان باشد. آنگاه حركت كرديم . من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص ) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پيمودم كه هيچيك از خرهاى ايشان به پاى ماده خر من نمى رسيد و چنان شد كه زنان همراه من مى گفتند: اى دختر ابوذؤ يب ! چه خبر است كمى آهسته تر رو و درنگ كن . مگر اين ماده خر تو همانى نيست كه بر آن از سرزمين خود بيرون آمدى ؟ مى گفتم : چرا، به خدا سوگند همان است . و مى گفتند: در اين صورت به خدا سوگند كه براى آن شاءن خاصى است .
حليمه گويد: سرانجام به منازل خود كه در سرزمينهاى قبيله بنى سعد است رسيديم و من ميان تمام سرزمين عرب جايى را خشك تر از آنجا نمى دانم ، ولى از هنگامى كه او را با خود آورديم ، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى كه سير بودند و پستانهايشان آكنده از شير بود و مى دوشيديم و مى نوشيديم و در همان حال هيچكس ديگر يك قطره شير هم در پستانى نمى يافت كه بدوشد. چنان شد كه ساكنان محل به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانيد كه شبان دختر ابوذؤ يب مى چراند و چنان مى كردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون يك قطره شير برمى گشتند و گوسپندان من سير و پرشير باز مى آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خير و بركت و افزونى براى محمد (ص ) مى ديديم ، تا آنكه دو سال او سپرى شد و من او را از شير گرفتم و چنان رشد و نمود مى كرد كه ديگر كودكان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسيده بود كه پسربچه چابكى بود. او را پيش مادرش آمنه دختر وهب برگردانديم و بسيار آرزومند بوديم كه همچنان ميان ما باشد كه بركات بسيارى از او ديده بوديم .
با مادرش گفتگو كرديم و به او گفتيم : چه خوب است او را تا هنگامى كه برومند شود پيش ما باقى بگذارى كه ما از بيمارى و بدى هواى مكه بر او مى ترسيم و چندان پافشارى كرديم كه او را با ما برگرداند.
ما با محمد (ص ) به سرزمين بنى سعد برگشتيم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص ) همراه برادرش ميان برده هاى ما كه پشت خانه هايمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پيش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اينك دو مرد كه جامه هاى سپيد بر تن داشتند پيش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شكمش را دريدند و درون شكمش را به هم ريختند. حليمه مى گويد: من و پدرش دوان دوان خود را پيش او رسانديم . محمد (ص ) را ديديم با چهره گرفته . (339) من او را در آغوش كشيدم پدرش هم او را در آغوش كشيد و گفتيم : پسرجان ترا چه شده است ؟ گفت : دو مرد كه جامه سپيد بر تن داشتند پيش من آمدند و درازم دادند. سپس شكمم را دريدند و در آن چيزى را جستجو مى كردند كه ندانستم چه بود.
حليمه گويد: او را به خيمه خود آورديم و پدرش (يعنى پدر رضاعى ) به من گفت : اى حليمه ! بيم آن دارم كه اين پسرك ديوزده باشد، او را به خانواده اش برگردان . گويد: او را برداشتم و با خود پيش مادرش بردم . گفت : چه چيزى ترا بر آن واداشت كه او را بياورى ؟ اى دايه مهربان ، تو كه اصرار داشتى او پيش تو بماند!
گفتم : خداوند اين پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اينك از پيشامدها بر او بيمناكم و همانگونه كه تو دوست مى دارى ، اينك او را به تو مى سپارم . مادرش گفت : شايد بر او از ديو و شيطان بيم زده شده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : هرگز كه به خدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست و اين پسرم را شاءن خاصى است . آيا خبر او را به تو بگويم ؟ گفتم : آرى . نه گفت : چون به او باردار شدم ، چنين ديدم كه نورى از من سرزد كه كاخ ‌هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هيچ حملى را به اين سبكى و آسانى نديده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمين رسيد دستهايش را بر زمين نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت . او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.
طبرى در تاريخ خود از شداد بن اوس (340) روايت مى كند كه مى گفته است : رسول خدا (ص ) درباره خويشتن سخن مى گفت و آنچه را كه در دوره كودكى در سرزمين قبيله بنى سعد بر سرش آمده بود بيان مى فرمود.
گويد: پيامبر فرمود چون متولد شدم ميان بنى سعد دوران شيرخوارى خود را گذراندم روزى كه همراه تنى چند از كودكان همسال خود از اهل خويش دور شده بوديم و در گوشه صحرا سنگهاى ريز را به هدف مى زديم (يا تيله بازى مى كرديم ) سه تن جلو من آمدند كه طشتى زرين و آكنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از ميان يارانم گرفتند، دوستانم گريزان خود را كنار صحرا رساندند، سپس ‍ پيش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد اين پسربچه چيست ؟ او از ما نيست و فرزند سرور قريش است كه ميان ما دوران شيرخوارگى خويش را گذرانده است . پسرى يتيم است كه پدر ندارد. كشتن او براى شما چه نتيجه يى دارد و چه بهره يى از آن مى بريد! و اگر بناچار كشنده اوييد، هر كدام ما را كه مى خواهيد انتخاب كنيد و به جاى او بكشيد و اين پسربچه را رها كنيد كه يتيم است . و چون كودكان ديدند كه آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند، شتابان و گريزان به سوى افراد قبيله برگشتند كه آنان را آگاه سازند و يارى بطلبند.
در اين هنگام يكى از آن سه تن پيش آمد و مرا ملايم دراز داد و از پايين قفسه سينه تا زير نافم را شكافت ، من مى نگريستم و هيچ احساس ناراحتى نمى كردم .
او احشاء مرا بيرون آورد و با آن برف كه همراه داشتند نيكو شست و بر جاى خود برگرداند، نفر دومى به اولى گفت : كنار برو. او كنار رفت و شخص دوم دست ميان قفسه سينه ام كرد قلب مرا بيرون آورد و من همچنان مى نگريستم او قلب مرا شكافت و لخته خون سياهى از آن بيرون آورد و دور انداخت . آنگاه دست خود را به جانب راست خويش دراز كرد، گويى چيزى دراز كرد، گويى چيزى را مى خواست بگيرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور ديدم كه چشم بينندگان از پرتوش خيره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر كرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد و من روزگاران درازى سردى و خوشى آنرا در دل خود احساس مى كردم . آنگاه نفر سوم به دومى گفت كنار برو و خود بر محل شكاف ، كه از زير قفسه سينه تا پايين نافم بود، دست كشيد و آن زخم التيام يافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند كرد و به شخص اول ، كه سينه ام را شكافته بود، گفت : او را با ده تن از امتش وزن كن و بسنج . چنان كرد و من از آن ده تن فزون بودم . گفت : رهايش كنيد كه اگر او را با همه افراد امتش بسنجيد بر همگان فزونى خواهد داشت .
آن سه تن در اين هنگام مرا به سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى حبيب خدا، مترس و اگر بدانى چه خيرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه ديدم افراد قبيله همگان آمدند و مادرم يعنى مادر شيرى و دايه ام پيشاپيش آن حركت مى كند و با صداى بلند فرياد مى كشد: اى واى بر پسرك ضعيف من ! آن سه تن خم شدند و سر و ميان چشمهايم را بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر ضعيفى كه تو باشى ! آنگاه دايه ام بانگ برداشت و گفت : اى واى بر پسرك تنها و يكتاى من ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر تنها و يكتايى كه تو تنها باشى . تو تنها نيستى كه خداى و فرشتگان و مومنان زمين همراه تو هستند. آنگاه دايه ام بانگ برداشت كه واى بر يتيم من از ميان همه يارانت مستضعف بودى و به سبب همين ضعف كشته شدى ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند: اى آفرين و خوشا بر يتيمى چون كه چه قدر در پيشگاه خداوند گرامى هستى ! اى كاش مى دانستى چه خبرى نسبت به تو اراده شده است . گويد: در اين هنگام افراد قبيله كنار وادى رسيدند و همينكه چشم مادر شيرى من بر من افتاد، فرياد برآورد كه اى پسركم ! آيا هنوز ترا زنده مى بينم ! و آمد و خود را بر من افكند و به سينه اش ‍ چسباند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست همچنان كه در دامن دايه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست يكى از ايشان بود همچنان به فرشتگان مى نگريستم و مى پنداشتم كه اين قوم هم آنانرا مى بينند و معلوم شد كه اين گروه فرشتگان را نمى بينند. يكى از مردم قبيله گفت : اين پسر را آسيبى رسيده يا ديوزده شده است ؟ او را پيش كاهن فلان قبيله ببريد كه او را ببيند و علاج كند. گفتم : چيزى از آنچه مى گويند در من نيست . نفس من سالم و دلم صحيح است و هيچ درد و تشويشى در من نيست . پدر رضاعى من كه شوهر دايه ام بود گفت : مگر نمى بينيد كه سخن او درست است و من اميدوارم پسرم را باكى نباشد.
و آن قوم هماهنگ شدند كه مرا پيش آن كاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو كردند. كاهن گفت : ساكت باشيد تا از اين پسر سخنش را بشنوم كه خود به كار خويش از شما داناتر است . من در آن هنگام پنج ساله بودم . كاهن از خودم پرسيد و موضوع را برايش نقل كردم . همينكه سخن مرا شنيد از جاى برجست و گفت : اى گروه اعراب ! اين كودك را بكشيد كه سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آيين شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد كرد و چيزها براى شما مى آورد كه هرگز نشنيده ايد. دايه ام مرا از آغوش كاهن در ربود و گفت : اگر مى دانستم سخن تو اينچنين است هرگز او را پيش تو نمى آوردم . و مرا با خود بردند و نشانه آن شكاف در بدنم از زير قفسه سينه تا زير نافم همچون بند كفش باقى بود. (341)
و روايت شده است كه يكى از ياران ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام از او در مورد معنى و تفسير اين آيه كه خداوند عزوجل مى فرمايد: مگر آن كس از رسولان برگزيده كه از پيش رو و پشت سرش نگهبانان الهى فرشتگان در حركتند، (342) پرسيد. امام باقر عليه السلام فرمود: خداوند متعال به پيامبران خود فرشتگانى را مى گمارد كه كردارشان را مواظبت مى كنند و تبليغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند، و خداوند به هنگامى كه پيامبر ما (ص ) از شتر باز گرفته شد، فرشته يى گرانقدر را بر او موكل ساخت كه او را به انجام مكارم اخلاق و افعال پسنديده هدايت كند و از انجام خويهاى ناپسنديده و كارهاى بد باز دارد و او همان فرشته يى است كه پيامبر (ص ) را ندا مى داد و مى گفت : اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پيامبرى نرسيده بود و مى پنداشت كه آن بانگ سلام از سنگها و زمين است و دقت مى فرمود و چيزى نمى ديد.
طبرى در تاريخ از محمد بن حنفيه ، از پدرش على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: هرگز جز دوبار آهنگ انجام كارهاى دوره جاهلى را كه ديگران انجام مى دادند نكردم و در هر مورد خداوند متعال ميان و من و انجام آن كار حائل شد و ديگر هرگز آهنگ كارى ناپسند هم نكردم تا خداوند به رسالت خويش بر من كرامت ارزانى داشت . و چنان بود كه شبى به نوجوانى از اهل مكه كه در منطقه بالاى مكه همراه من گوسپند مى چراند. گفتم : چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت كنى تا من هم به مكه بروم و در مجالس افسانه سرايى آن همانگونه كه ديگر جوانان مى روند بروم . به آهنگ اين كار آمدم و چون به نخستين خانه از خانه هاى مكه رسيدم صداى دايره و نى شنيدم .
پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: فلان كس با دختر فلان كس عروسى مى كند. نشستم كه تماشا كنم . خداوند بر گوشم خواب را فرو كوفت و چنان خوابيدم كه فقط تابش آفتاب بيدارم كرد. پيش رفيق خود برگشتم . پرسيد چه كردى ؟ گفتم : هيچ و موضوع را براى او نقل كردم . شبى ديگر هم به او همانگونه گفتم . گفت باشد. من بيرون آمدم و چون وارد مكه شدم همانگونه كه دفعه قبل صورت گرفته بود، صداى دايره و نى شنيدم و نشستم كه تماشا كنم . همچنان خداوند خواب را بر گوش من چيره ساخت و خوابيدم و چيزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بيدار نكرد و پيش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم ، و ديگر پس از آن آهنگ كار ياوه يى نكردم تا خداوند به رسالت خويش گرامى داشت . (343)
محمد بن حبيب (344) در كتاب امالى خويش مى گويد: پيامبر (ص ) فرموده است به ياد مى آورم كه پسربچه يى هفت ساله بودم و ابن جدعان (345) در مكه براى خود خانه يى مى ساخت . من هم همراه كودكان در دامن خود خاك و سنگ مى بردم . من دامنم را پر از خاك كردم و عورتم برهنه شد. سروشى از فراز سرم گفت : اى محمد! ازار خويش را فرو افكن . سرم را بلند كردم چيزى نديدم و فقط صدا را مى شنيدم .
خوددارى كردم و ازار خود را فرو نينداختم . ناگاه گويى كسى بر پشم ضربتى زد كه بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد. خاكهايش ريخت و مرا پوشيده داشت .
برخاستم و به خانه عمويم ابوطالب رفتم و ديگر برنگشتم .
اما حديث مجاورت پيامبر (ص ) در غار حراء مشهور و در كتابهاى صحيح آمده است كه آن حضرت در هر سال يك ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر كس از بينوايان را كه پيش او مى رفت خوراك مى داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستين كارى كه پس از بازگشت انجام مى داد اين بود كه حتى پيش از رفتن به خانه خود كنار كعبه مى آمد و هفت بار يا بيشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه خود مى رفت . در سالى كه خداوند آن حضرت را به پيامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقيم بود (346) و خانواده اش يعنى خديجه و على و خدمتكارى همراهش بودند. جبريل عليه السلام پيام رسالت را آورد.
پيامبر مى فرموده است : جبريل در حالى كه من دراز كشيده و خفته بودم پيش من آمد و تافته يى آورد كه بر آن نوشته يى بود. گفت : بخوان . گفتم : چيزى نمى خوانم . چنان فشار داد كه پنداشتم مرگ است . سپس رهايم كرد و فرمود: بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد تا آن كه مى فرمايد: و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت (347) و خواندم و جبريل بازگشتت و من به خود آمدم . گويى در دلم كتابى نوشته شده بود و سپس تمام حديث را نقل كرده است .
اما اين موضوع كه اسلام حتى در يك خانه جز خانه يى كه در آن پيامبر و على و خديجه ساكن بودند وجود نداشته است ، خبر مشهور عفيف كندى است كه پيش از اين آنرا نقل كرديم و اينكه ابوطالب به او گفت : آيا مى دانى اين كيست ؟ عفيف گفت : نه .
گفت : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و اين يكى پسرم على است و اين زن كه پشت سرشان حركت مى كند خديجه دختر خويلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم كه من بر روى تمام زمين كسى را كه بر آيين باشد جز همين سه تن نمى شناسم .
اما داستان شيون شيطان ، چنين است كه ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : در سپيده دم آن شبى كه رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعيل همراه پيامبر بودم .
نماز مى گزارديم . چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شديم ، من بانگ شيون سختى شنيدم و گفتم : اى رسول خدا، اين شيون چيست ؟ فرمود: مگر نمى دانى ! شيون شيطان است . دانسته است كه ديشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اينكه ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار گيرد نوميد شده است . از پيامبر (ص ) روايت ديگرى هم ، كه شبيه اين است ، روايت شده است و آن اين است كه چون آن هفتاد تن انصار شب بيعت عقبه بيعت كردند، از گردنه ، همان دل شب ، صداى بسيار بلندى شنيده مى شد كه مى گفت : اى مردم مكه اين مذمم (يعنى نكوهيده ، منظورش حضرت محمد (ص ) بوده است ) و از دين برگشتگانند كه بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پيامبر (ص ) به انصار فرمود: آيا مى شنويد چه مى گويد؟ اين ازب العقبه يعنى شيطان گردنه است و اين كلمه به صورت ازبب العقبه هم روايت شده است .
سپس روى به جانب صدا كرد و فرمود: اى دشمن خدا، بشنو! به خدا سوگند من براى ستيز با تو آماده ام .
و از جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت شده فرموده است : على عليه السلام هم ، پيش از آنكه پيامبر (ص ) مبعوث شود، همران آن حضرت ، پرتو را مى ديد و صدا را مى شنيد و پيامبر به على فرموده است : اگر نه اين بود كه من خاتم پيامبرانم تو در پيامبرى شريك بودى ، اينك هم اگر پيامبر نيستى همانا كه تو وصى و وارث پيامبرى ، سرور همه اوصيا و امام همه پرهيزگارانى .
اما خبر وزارت را طبرى در تاريخ خود، از عبدالله بن عباس ، از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : چون اين آيه نازل شد كه و بيم بده خويشاوندان نزديك خود را (348) پيامبر (ص ) مرا فرا خواند و فرمود: اى على ! خداوند فرمان داده است كه نخست خويشاوندان نزديك را بيم دهم . سينه ام تنگى گرفته است و مى دانم هر گاه آنان را به اسلام فرا خوانم ناخوشايندى از ايشان خواهم ديد، تا آنكه جبريل عليه السلام پيش من آمد و فرمود: اى محمد اگر آنچه را كه به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى ، خدايت عذاب مى كند. اينك براى ما يك صاع گندم خمير كن و ران گوسپندى را بپز و كاسه يى را از شير آكنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع كن تا با آنان سخن گويم و آنچه را به آن ماءمور شده ام به ايشان تبليغ كنم . من همانگونه كه فرمان داد رفتار كردم و آنان را، كه حدود چهل مرد بودند يا يكى كمتر و بيشتر، فرا خواندم . از عموهاى پيامبر (ص ) آن غذا را كه من پخته بودم خواست . آوردم و همينكه بر زمين نهادم پيامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسيم فرمود و در گوشه هاى سينى نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخوريد. شروع به خوردن كردند و چندان خوردند كه به چيز ديگرى نيازمند نشدند. و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، هر يك از ايشان معمولا همان مقدارى را كه براى جمع ايشان آوردم مى خورد. سپس پيامبر به من فرمود: اى على اين قوم را بياشامان ! و من همان كاسه شير را آوردم . همگان از آن آشاميدند و سيراب شدند و به خدا سوگند مى خورم كه فقط يك مرد از ايشان معمولا همان مقدار شير مى آشاميد. و همينكه پيامبر (ص ) خواست با آنان سخن بگويد، ابولهب پيشى گرفت و گفت : اين صاحب شما يعنى پيامبر (ص ) سخت فرداى آن روز به من فرمود: اى على ديروز آن مرد همانگونه كه شنيدى در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و آن قوم پيش از آنكه من سخنى بگويم پراكنده شدند.
امروز هم براى ما همانگونه خوراكى فراهم ساز و آنان را پيش من جمع كن .
چنان كردم و آنان را جمع ساختم . پيامبر آن خوراك را خواست پيش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند كه به چيز ديگرى نياز نداشتند. سپس پيامبر فرمود: به ايشان آشاميدنى بياشامان و من همان كاسه شير را آوردم همگى چندان نوشيدند كه سيراب شدند و سپس پيامبر با آنان چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند فرمان داده است شما را بر آن آيين دعوت كنم . كداميك از شما در اين كار مرا يارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گيرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشين من ميان شما باشد؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من ، و در آن ميان از همه آنها كوچكتر و كم و سن و سال تر بودم ، ولى پاهاى من و شكمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم كه اى رسول خدا! من وزير تو در آن كار خواهم بود. پيامبر (ص ) سخن خويش را تكرار فرمود و آنان همچنان سكوت كردند و من گفتار خود را تكرار كردم . پيامبر (ص ) گريبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من ميان شماست . از او بشنويد و فرمان بريد. آن قوم برخاستند و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى كنى . (349)