جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۲ -


محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است : من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت : مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيرة الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همين كه عمر تكبيرة الاحرام گفت شنيدم (279) مى گويد: اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد، و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد، او همان طور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند. مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت . عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش ‍ برد. كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغيره . عمر پرسيد: همان چند پيشه و صنعتگر؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند. خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.
ابن عباس مى گويد: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود. يكى مى گفت : بر عمر باكى نيست . ديگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت ، سپس شير برايش آوردند، آن را هم آشاميد از شكمش بيرون ريخت ، دانستند كه خواهد مرد، مردم پيش ‍ او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ، تو را از سوى خداوند مژده باد، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت : با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم ، و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد؛ عمر گفت : اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه پرهيزگارى بيشترى است . آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود. عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموالشان ايشان پرداخت كن ، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن . اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت ، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد. عبدالله بن عايشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود. عايشه گفت : هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم .
چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت : بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى ، عايشه اجازه داد. عمر گفت : سپاس خداى را، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد.
در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم . او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست ، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم .
مردان گفتند: اى اميرالمومنين ، وصيت كن و كسى را به جانشينى خويش بگمار. گفت : من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم ، كه آنان پيش از (هجرت ) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان دادند. بايد كارهاى پسنديده نيكان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان در گذرد، و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند.
گويد: چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم .
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عايشه گفت : در آوريدش . جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند. (280)
ابن عباس مى گويد: من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم ، گفت : اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند: من در مورد احكام كلاله حكمى نمى دهم ، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى .
عمر گفت : اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم ، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سر و تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است .
معمر، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند، خواستم آن را براى تو بگويم ، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است ، گويد: نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر (ص ) هم جانشين تعيين نفرمود (281) و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد. به خدا سوگند، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد.
روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اينكه مردم او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد. اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد.
عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شك كنندگان مباش (282) من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد، و مى گفتى (283) از كجا براى من كه در جزيرة العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد.
ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آكنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خودم را نزديك برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن . گفت : من اين سخنان را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى . من جراءت پيدا كردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده ، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد.
عمر گفت : كعب را پيش من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. گفت : چه مى گويى ؟ كعب گفت : چنين مى گويم . عمر گفت : به خدا سوگند، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد.
مسور بن مخرمة مى گويد: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكردادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد. گفتند: نماز، نماز اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم ، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست ، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد.
همچنين مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد. ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص ) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند.
عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر (ص ) و ابوبكر گفتى آرى ، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم در روايتى ديگر چنين است : كه گفت حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم ، و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم . در روايت ديگرى است كه گفت : اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى ؟
مى گويم : در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همان گونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روايتى ديگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قيامت و مرگ بپردازم ، و چگونه كه هنوز به صحراى و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است : اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم .
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد، عمر گفت : اى واى مادر عمر، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم : به خدا سوگند: اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود (284) و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسيم مى كنى . (285)
ابن عباس مى گويد: اين سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسيدم چيزى بگويم ، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را انباشته از عدل و داد كردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟
راوى مى گويد: مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد، على عليه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است : همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد. عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت : از كجا اين را مى دانى ؟ گفتم : با پيامبر (ص ) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو پنداشتى ... تا آخر حديث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمين است از من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم .
در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم ، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: اميرالمومنين زخمى شد.
مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى اميرالمومنين ، نماز! سرش را بلند كرد و گفت : ترك نماز هرگز خدا نياورد، هر كس نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست . حركتى كرد كه برخيزد از زخمش ‍ خون جارى شد، گفت : برايم عمامه يى بياوريد، آوردند، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه . عبدالله مى گويد: من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه . فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد. گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چشبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد.
در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود: هيچ كس براى اينكه با كانامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست !
از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است : شنيدم پدرم در دعايش مى گفت : پروردگارا، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت (را نصيب من كن )! من گفتم : از كجا چنين چيزى ممكن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد.
روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد، و عمر مى گفته : چگونه براى من كه ساكن جزيرة العرب هستم وصول به شهادت ممكن است .
مقدام بن معدى كرب مى گويد: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص ) و اى اميرالمومنين ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان كه مرا يارى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست . عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى ، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم ، و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند.
احنف مى گويد: شنيدم عمر مى گفت : افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم ، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد (ديگران پيروى كردند) و من درستى سخن عمر را دانستم .
بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است .
از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دريده شده بركت دهاد.
هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند...
آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند...
بيشتر مورخان اين ابيات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند.(286)
دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند يگانه عادل را
(224) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
درباره اين خطبه كه با عبارت و بسطتم يدى فكففتها و مدد تموها فقبضتها (دست مرا گسترديد و من آن را باز داشتم و بكشيديد آن را و من آن را فرا گرفتم ). (287)
آغاز مى شود و از جمله سخنان على (ع ) درباره چگونگى بيعت با آن حضرت است و نظير اين خطبه با الفاظ مختلف قبلا هم آمده است . (ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت و اصطلاح مى گويد: چگونگى بيعت با على عليه السلام پس از كشته شدن عثمان و چگونگى هجوم مردم بر آن حضرت براى بيعت و امور مربوط به آن در مباحث گذشته به تفصيل بيان شد و از اعاده آن بى نيازيم ). (288)
(227) (289) : از سخنان آن حضرت (ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه 
عبدلله بن زمعه به روزگار خلافت على (ع ) به حضورش آمد و از او امالى خواست و آن حضرت به او چنين فرمود: ان هذا المال ليس لى و لا لك و انما هو فى ء للمسلمين (290) (همانا كه اين مال از من و تو نيست و همانا غنيمتى است براى مسلمانان ).
(ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله بن زمعة كه نام پدرش با فتح ميم صحيح است نه آن چنان كه قطب راوندى نقل كرده ، نسب او چنين است : عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى ).
اسود از استهزاءكنندگان پيامبر (ص ) بود كه خداوند متعال شر آنان را از پيامبر (ص ) با مرگ يا كشته شدن ايشان كفايت فرمود. (291) پسر اسود يعنى زمعة و برادرش عقيل در جنگ بدر در حالى كه كافر و با كافران بودند كشته شدند، همچنين حارث پسر زمعة (برادر عبدالله ) هم كه در جنگ بدر كشته شد. زمعه ملقب به زادالركب (توشه مسافران ) بود و اسود همان كسى است كه در مكه پس از جنگ بدر شنيد زنى براى شتر گم شده خود مى گريد، اين ابيات را سرود:
آيا اگر شترى از او گم شده است مى گريد و او را از خواب شبانه باز مى دارد! بر شتر گريه مكن ، اما بر بدر بگرى كه در آن بختها كوتاه آمد. آرى پس از ايشان كسانى سالار شدند كه اگر جنگ بدر نمى بود سالار نمى شدند (292)
عبدالله بن زمعه از شيعيان و ياران على عليه السلام بود، و ابوالبخترى قاضى كه از منحرفان ، از على عليه السلام بوده است از فرزندزادگان اوست . نام و نسب ابوالبخترى چنين است : وهب بن وهب كبير بن عبدالله بن زمعة ، كه در دستگاه هارون الرشيد عهده دار قضاوت بوده و هموست كه براى هارون به باطل بودن امان نامه يى كه براى يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام نوشته بود فتوى داده است و دست او را گرفته و امان نامه را دريده است . (293)
امية بن ابى الصلت ضمن مرثيه سرايى براى كشتگان بدر از زمعة بن اسود هم نام برده و چنين گفته است .
اى چشم بر نوفل و بر عمرو بگرى و بر زمعه هم بخل مورز (294)
منظور نوفل بن خويلد از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى است كه به ابن عدويه معروف بوده و على عليه السلام در جنگ بدر او را كشته است و مقصود از عمرو ابوجهل بن هشام است كه او را عوف بن عفراء كشت و عبدالله بن مسعود سرش را بريد.
(228) : از سخنان آن حضرت (ع ) 
اين خطبه با عبارت الا و ان للسان بضعة من الانسان ، همانا كه زبان پاره يى از گوشت آدمى است (295) شروع مى شود (ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و روشن ساختن مرجع ضميرها، نخست نكته يى را تذكر مى دهد كه اين خطبه را با همين لفظ ابومسلم خراسانى مورد استفاده قرار داده و در يكى از خطبه هاى مشهور خود آورده و سپس بحثى در مورد مشاهيرى كه به هنگام سخنرانى از ايراد سخن ناتوان شده و بازمانده اند آورده است كه برخى از آنها داراى لطافت خاصى است و به ترجمه آنها بسنده مى شود).
بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را در واقعه يى گفته كه لازمه آن ايراد اين سخن بوده است ، و چنين بوده كه به خواهرزاده خود جعدة بن هبيرة مخزومى فرمان داده است براى مردم سخنرانى كند. جعده همين كه به منبر رفته از سخن گفتن بازمانده و نتوانسته است چيزى بگويد. در اين حال اميرالمومنين عليه السلام خود برخاسته و بر فراز منبر برآمده و خطبه يى مفصل ايراد فرموده است كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد، از آن خطبه فقط همين كلمات را آورده است .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين روايت مى كند (296) كه عثمان به منبر رفت ، زبانش بند آمد و همين قدر گفت همانا ابوبكر و عمر براى چنين مواردى قبلا سخنانى آماده مى كردند، و شما به امام دادگر نيازمندتريد تا امام سخنور و به زودى خطبه هاى مناسب براى شما ايراد خواهد شد. و از منبر فرود آمد.
جاحظ مى گويد: ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه يكى از پسران عدى بن ارطاة (297) به منبر رفت و همين كه مردم را ديد زبانش ‍ بند آمد و گفت : سپاس خداوندى را كه به اين جماعت خوراك و آشاميدنى ارزانى مى دارد.
روح بن حاتم (298) به منبر رفت ، همين كه مردم را ديد كه چشم بر او دوخته و گوش به او سپرده اند، گفت : سرهايتان را فرو افكنيد و چشمهايتان را ببنديد كه نسختين سوارى دشوار است و چون خداوند عزوجل گشايش قفلى را آسان فرمايد آسان شود.
مصعب بن حيان برادر مقاتل بن حيان خطبه عقدى مى خواند، زبانش بند آمد.
و گفت به مردگان خود لا اله الا الله تلقين كنيد مادر دختر گفت : خدا مرگت دهد! مگر ترا براى اين كار دعوت كرده بوديم ؟
مروان بن حكم مى خواست خطبه بخواند زبانش بند آمد و گفت بارخدايا ما تو را مى ستاييم و از تو يارى مى جوييم و به تو شرك نمى ورزيم .
عبدالله بن عمر بن كريز كه سخنور و امير بصره بود بر روى منبر زبانش بند آمد و اين كار بر او سخت گران آمد. زياد بن ابيه كه قائم مقام او بود گفت : اى امير بيتابى مكن كه اگر همه اينان را كه مى بينى بر اين منبر برپا دارى بيشتر از تو گرفتار بندآمدن زبانشان خواهند شد. چون جمعه فرا رسيد عبدالله بن عامر دير آمد و زياد به مردم گفت : امروز امير گرفتار تب است . او به مردى از سران معروف قبايل گفت : برخيز و به منبر برو. او چون به منبر رفت زبانش بند آمد و فقط گفت : سپاس خداوندى را كه اينان را روزى مى دهد، و ساكت ماند. او را از منبر پايين آوردند و يكى ديگر از سران مردم را به منبر فرستادند. او همين كه بر منبر ايستاد و روى به مردم كرد چشم وى بر سر طاس مردى افتاد و گفت : اى مردم ، اين مرد طاس مرا از صحبت باز مى دارد. خدايا اين مرد را لعنت فرماى ! او را نيز از منبر پايين آوردند.
سپس به وزاع يشكرى گفتند: برخيز بر منبر برو و سخن بگو. او همين كه به منبر رفت و مردم را ديد، گفت : اى مردم ، من امروز خوش نداشتم به نماز جمعه آيم ، همسرم مرا بر اين كار واداشت و اينك شما را گواه مى گيرم كه او سه طلاقه است . او را هم از منبر پايين آوردند. زياد به عبدالله بن عامر گفت : چگونه ديدى ؟ اينك برخيز و براى مردم خطبه را ايراد كن . (299)
(230) (300) : از سخنان آن حضرت (ع ) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر (ص )
اين خطبه با عبارت بابى انت و امى يا رسول الله ! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك ... (301) (اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد! بدرستى كه با مرگ تو چيزى بريده و منقطع شد كه به مرگ غير تو منقطع نشد... (302)
برخى از اخبار و سيره پيامبر (ص ) به هنگام مرگ آن حضرت  
در مورد رحلت رسول خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، و آنچه كه سيره نويسان در آن باره نوشته اند در مباحث پيشين مطالبى آورديم و اينك بخشى ديگر از آن را به روايت محمد بن جرير طبرى ، در تاريخ خود، مى آوريم .
ابوجعفر طبرى مى گويد: ابومويهبة (303) برده آزاد كرده رسول خدا (ص ) روايت كرده و گفته است : نيمه شبى پيامبر (ص ) به من پيام دادند و چون به حضورش رسيدم فرمود: اى ابامويهبة ، به من فرمان رسيده است براى اهل بقيع آمرزشخواهى كنم ، همراه من بيا. من همراه ايشان رفتم ، همين كه ميان گورها رسيد ايستاد و چنين فرمود: اى ساكنان گورها، سلام بر شما باد! آنچه شما در آن هستيد بر شما گواراتر است از آنچه كه مردم در آن قرار دارند كه فتنه ها همچون پاره هاى شب سياه پياپى فرا مى رسد و فتنه اى از فتنه پيشين بدتر است . سپس به من نگريست و روى به من كرد و فرمود اى ابامويهبة ، كليد گنجينه هاى اين جهان و جاودانگى در آن و سپس بهشت را به من ارزانى داشتند و ميان گزينش آن و بهشت مختار شدم و من بهشت را برگزيدم گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد! كليدهاى گنجينه هاى اين جهانى و جاودانگى در آن و سپس بهشت را انتخاب فرماى . فرمود اى ابامويهبة ، نه كه من ديدار خداى خود را برگزيدم و آن گاه براى آرميدگان در بقيع آمرزشخواهى فرمود و برگشت و بيمارى او كه خداوندش در آن بيمارى او را به سوى خود فرا گرفت ، آغاز شد. (304)
محمد بن مسلم شهاب زهرى ، از عبيدالله بن عتبة ، از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر چون آن شب از بقيع مراجعت فرمود مرا ديد و من در سر خود احساس درد مى كردم و مى گفتم واى سرم ، پيامبر فرمود: من هم سردرد دارم ، واى سرم . سپس به من فرمود چه زيانى داشت اگر پيش از من مى مردى و خودم براى تجهيز تو قيامت مى كردم ، تو را كفن مى پوشاندم و بر تو نماز مى گزاردم و به خاك مى سپردمت ؟ گفتم : به خدا سوگند و اگر چنان شود گويا ترا مى بينم كه به خانه من باز مى گشتى و با يكى از زنان خود همبستر مى شدى . پيامبر (ص ) لبخند زد و با آنكه بيمارى او بدتر مى شد همچنان به خانه زنان خويش مى رفت تا آنكه بيمارى آن حضرت را بسترى كرد و از پاى درآورد و در خانه ميمونه بود. در اين هنگام همسران خود را فرا خواند و از آنان اجازه خواست كه در خانه من بسترى شود و اجازه داده شد و پيامبر (ص ) در حالى كه به دو مرد از افراد خانواده خود تكيه داده بود كه يكى فضل بن عباس و مردى ديگر بودند بيرون آمد و پاهايش به زمين كشيده مى شد و بر سرش دستمال بسته بود وارد خانه من شد.
عبيدالله بن عبدالله بن عتبه مى گويد: اين حديث را براى ابن عباس نقل كردم ، گفت : مى دانى آن مرد ديگر كيست ؟ گفتم : نه . گفت : على ابن ابى طالب بود ولى عايشه با آنكه مى توانست هيچ گاه نمى خواست و ياراى آن را نداشت كه از او به نيكى ياد كند.
عايشه در پى سخن خود مى گويد: سپس پيامبر (ص ) بيتاب و بيمارى اش سخت شد و فرمود: هفت مشك كوچك آب كه از چاههاى مختلف فراهم شده باشد بر من بريزيد تا بتوانم پيش مردم بروم و با آنان عهد كنم . او مى گويد: رسول خدا را در طشتى كه از حفصه دختر عمر بود نشاندم و بر آن حضرت آب ريختم تا آنكه با دست خود اشاره فرمود بس است بس .
عطاء، از قول فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد! روايت كند كه مى گفته است : چون بيمارى رسول خدا شروع شد پيش من آمدند و فرمودند بيرون بيا. همراهش بيرون رفتم ، متوجه شدم گرفتار تب است و دستمالى بر سر بسته است .
فرمود: دستم را بگير و دست آن حضرت را گرفتم تا بر منبر نشست . سپس فرمود: مردم را فرا خوان با صداى بلند مردم را فرا خواندم ، به حضورش گرد آمدند، چنين فرمود: اى مردم ، نخست همراه شما خداى را مى ستايم . همانا كوچ كردن از ميان شما براى من نزديك شده است ، اگر بر پشت كسى تازيانه زده ام ، اينك پشت من آماده است ، داد خويش بستاند. اگر نسبت به آبروى كسى تعرض كرده و دشنامى داده ام ، اينك آبروى من آماده است ، دادخواهى كند. اگر از كسى مالى گرفته ام ، اينك مال من آماده است ، از آن بر گيرد و نبايد هيچ كس بگويد كه من از ستيز پيامبر مى ترسم . همانا ستيزه در خوى و شاءن من نيست و همانا محبوب ترين شما در نظر من كسى است كه اگر حقى بر من دارد حق خود را بگيرد يا مرا حلال كند و من در حالى كه آسوده خاطر باشم خدا را ملاقات كنم و چنين مى بينم كه اين كار مرا كفايت نمى كند مگر آنكه ميان شما چند بار به آن اقدام كنم .
پيامبر (ص ) از منبر پايين آمد و نماز ظهر گزارد و باز بر منبر رفت و همان سخن خود را، در مورد نداشتن كينه و ستيز، مطرح فرمود. مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا، مرا پيش تو سه درهم است . پيامبر فرمود: من هيچكس را تكذيب نمى كنم و از او سوگندى نمى خواهم ، طلب تو بابت چه چيزى بوده است ؟ گفت : اى رسول خدا آيا به ياد مى آورى كه روزى فقيرى از كنار شما گذشت ، به من فرمان دادى سه درهمش بدهم و من به او پرداختم . پيامبر خطاب به من فرمود: اى فضل ، سه درهمش را بده . به آن مرد گفتم قبول است و او نشست . پيامبر (ص ) سپس فرمود اى مردم هر كس چيزى بر عهده و پيش اوست بپردازد و نگويد مايه رسوايى در دنياست كه رسوايى دنيا سبك تر و آسانتر از رسوايى آخرت است . مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا مرا سه درهم بر عهده است كه در راه خدا به ناحق برداشته ام .
فرمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : نيازمند آن بودم . پيامبر به من فرمود: اى فضل از او بگير. سپس فرمود اى مردم ، هر كس از چيزى در نفس خويش بيم دارد برخيزد تا برايش دعا كنم مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا، من دروغگو و زناكار بدكاره و پرخوابم ، رسول خدا عرضه داشت بارخدايا، به او راستى و صلاح ارزانى فرماى و هرگاه كه مى خواهد خواب را از او ببر! سپس مردى ديگر برخاست و گفت : اى رسول خدا، من دروغگو و منافق و سخن چينم يا گفت : هيچ گناهى نيست مگر آنكه مرتكب مى شوم . عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى مرد، خود را رسوا كردى . پيامبر فرمود اى پسر خطاب ، رسوايى اين جهانى سبك و آسانتر از رسوايى آن جهانى است ، خدايا به او راستى و ايمانى ارزانى دار و كارش را به نكويى مبدل فرماى !.
عبدالله بن مسعود روايت مى كند و مى گويد: پيامبر و محبوب ما يك ماه پيش از رحلت خود خبر مرگ خويش را به ما داد و چنان بود كه ما را در خانه عايشه جمع فرمود و مدتى به ما نگريست و با شدت چشم به ما دوخت و سپس گريست و فرمود: خوش آمديد. خدايتان زنده بدارد و بر شما رحمت آورد و پناهتان دهد و نگهدارتان باشد! خدايتان بلندمرتبه قرار دهد و شما را بهره رساند، روزيتان دهد و شما را هدايت فرمايد، پيروز و سلامتتان بدارد و پذيراى شما به درگاه خويش باشد! اينك شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم و از پيشگاه خداوند هم درباره شما استدعا مى كنم و خدا را بر شما خليفه قرار مى دهم و من براى شما از سوى خداوند مژده و بيم دهنده آشكارم ، بر بندگان و سرزمين هاى خداوند برترى و چيرگى مجوييد كه خداوند متعال براى من و شما فرموده است آن سراى جاودان آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه آهنگ برترى در زمين و تباهى ندارند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است (305) گفتيم : اى رسول خدا مرگ تو چه هنگام خواهد بود؟ فرمود: جدايى نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و بهشت برين و سدرة المنتهى و برترين دوست و زندگى و بهره گوار است . گفتيم : اى رسول خدا، چه كسى تو را غسل خواهد داد؟ فرمود خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خود. گفتيم : تو را در چه چيز كفن كنيم ؟ فرمود اگر خواستيد در همين جامه كه بر تن دارم يا در پارچه سپيد مصرى يا در حله يى يمنى . گفتيم : چه كسى بر تو نماز بگزارد؟ فرمود: چون مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا در هين خانه بر سريرى كنار گورم نهيد و سپس همگان ساعتى بيرون رويد كه نخستين كس ‍ بر من نماز مى گزارد همنشين و دوست و محبوبم جبريل خواهد بود و پس از او ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او فرشته مرگ با لشگرهاى خود از فرشتگان ، آنگاه شما گروه گروه درآييد و بر من نماز گزاريد و سلام دهيد و با مدح و ستايش و ناله و فرياد آزارم مدهيد، و بايد نخست مردان خاندانم و سپس زنان ايشان بر من نماز گزارند و پس از ايشان شما، و از جانب من بر خودتان سلام دهيد بر هر يك از افراد خاندانم كه غايب هستند و سلام مرا ابلاغ كنيد، و بر هر كس كه پس از من آيين مرا از شما پيروى كند سلام برسانيد. من شما را گواه مى گيرم كه هم اكنون بر هر كس كه از امروز تا روز رستاخيز از دين من پيروى و در آن باره با من بيعت كند سلام مى رسانم گفتيم : اى رسول خدا، چه كسى تو را در گورت مى نهد؟ فرمود: افراد خاندانم همراه بسيارى از فرشتگان كه شما را مى بينند و شما ايشان را نمى بينيد
. (306)
مى گويم : به راستى جاى شگفتى است از آنان كه چگونه در آن ساعت نپرسيده اند اى رسول خدا، پس از تو چه كسى عهده دار حكومت ماست كه ولايت امر مهمتر از سؤ ال درباره دفن و چگونگى نمازگزاردن بر رسول خداوند است و من نمى دانم در اين مورد چه بگويم !
همچنين ابوجعفر طبرى مى گويد: سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفت : روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى ! سپس چندان گريست كه اشك چشمش ريگها را خيس كرد، به او گفتيم : آن روز پنجشنبه چه بود؟ گفت : روزى بود كه بيمارى رسول خدا (ص ) سخت شد و فرمود براى من لوحه و دوات يا فرمود استخوان كتف و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه مشويد آنان ستيز كردند. فرمود برخيزيد و بيرون رويد و در حضور هيچ پيامبرى شايسته نيست نزاع شود آنان گفتند: او را چه مى شود، آيا هذيان مى گويد؟! بپرسيد چه مى گويد. آنان خواستند سخن خود را تكرار كنند فرمود: رهايم كنيد كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه مرا به آن فرا مى خوانيد و سپس در سه مورد سفارش كرد و فرمود مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد، و به نمايندگان همان گونه كه من جايزه مى دادم جايزه دهيد پيامبر (ص ) در مورد وصيت سوم عمدا سكوت كرد در صورتى هم كه فرموده است من فراموش كردم .
همچنين ابوجعفر طبرى از ابن عباس روايت مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام از حضور پيامبر در بيمارى رحلت آن حضرت بيرون آمد.
مردم به او گفتند: اى اباالحسن ، پيامبر (ص ) چگونه است ؟ گفت : سپاس خدا را كه بهبود يافته است . عباس دست او را گرفت و گفت : گويا نمى بينى و معتقد نيستى كه تو پس از سه روز ديگر بنده چوبدستى (درمانده ) خواهى بود. من مرگ را در چهره فرزندان عبدالمطلب مى شناسم ، پيش رسول خدا برو از او بپرس حكومت براى چه كسى خواهد بود كه اگر براى ما مى باشد آن را بدانيم و اگر براى ديگران است در مورد ما به او سفارش فرمايد. على گفت : مى ترسم از او بپرسم و آن را از ما باز دارد كه در آن صورت هرگز مردم آن را به ما نخواهند داد.
و عايشه روايت مى كند و مى گويد پيامبر (ص ) در حالى كه حجره انباشته از زنان بودم ام سلمه ، ميمونه ، اسماء بنت عميس حضور داشتند و عباس عموى پيامبر هم پيش ما بود، مدهوش شد. همگان متفق شدند كه بر لبهاى آن حضرت لدود (307) بمالند.
عباس گفت من اين كار را نمى كنم . ديگران چنان كردند و چون پيامبر (ص ) به هوش آمد و پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟ گفتند: عمويت به ما گفت اين دارويى است كه از آن سرزمين براى ما آورده اند و اشاره به جانب حبشه كرد. پيامبر فرمود براى چه اين كار را كرديد؟ عباس گفت : اى رسول خدا، ترسيديم كه گرفتار ذات الجنب شده باشى . حضرت فرمود: آن دردى است كه خداوند مرا گرفتارش نمى فرمايد هيچ كس در خانه باقى نماند مگر آنكه بر او لدود بمالند مگر عمويم گويند: ميمونه با آنكه روزه بود براى فرمان رسول خدا كه به منظور عقوبت آنان ، براى كارى كه كرده بودند، صادر فرموده بود لدود ماليد.
ابوجعفرى طبرى گويد: در روايت ديگرى از عايشه نقل شده كه گفته است در بيمارى پيامبر (ص ) بر لب آن حضرت لدود ماليديم ؛ فرمود: بر من لدود نماليد. گفتيم : اين به سبب ناخوش داشتن بيمار دارو راست . چون به خود آمد فرمود: هيچ كس نبايد در خانه باقى بماند مگر اينكه لدود بمالد غير از عمويم عباس كه حضور نداشته است .
طبرى مى گويد: كسى كه لدود را با دست خود بر لب و دهان رسول خدا (ص ) ماليد اسماء بنت عميس بود.
مى گويم : به راستى تناقض اين روايات موجب شگفتى است ، در يكى از آنها آمده است كه عباس در آن كار شركت نداشته و به همين سبب پيامبر (ص ) او را از اينكه به خود لدود بمالد معاف فرموده است و هر كس كه حضور داشته لدود به خود ماليده است ، در روايت ديگر آمده است كه عباس هم حضور داشته است . و در همين روايتى كه متضمن حضور عباس است سخنان مختلف نقل شده است آن چنان كه عباس مى گويد: من به پيامبر (ص ) لدود نماليدم و پس از آن مى گويد: پيامبر (ص ) چون به خود آمد پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟
گفتند: عمويت عباس و گفت اين دارويى است كه از سرزمين حبشه براى بيمار ذات الجنب براى ما آورده اند. پس چگونه است كه از سويى عباس مى گويد من اين كار را نكرده ام و از سوى ديگر هموست كه به اين كار اشاره كرده و گفته است دارويى است كه براى اين بيمارى از حبشه آورده اند.
من از نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى درباره اين موضوع سؤ ال كردم و پرسيدم : آيا در آن روز بر على بن ابى طالب هم لدود ماليده شد؟ گفت : هرگز، پناه بر خدا! اگر چنان شده بود عايشه براى خرده گيرى از على عليه السلام آن را نقل مى كرد. نقيب گفت : وانگهى فاطمه (ع ) و دو پسرش هم در خانه پيامبر (ص ) حاضر بوده اند آيا تصور مى كنى كه فاطمه و دو پسرش لدود ماليده اند؟ هرگز چنين نبوده است . داستان لدود ماليدن را به اين صورت كسى براى تقرب جستن به بعضى ساخته و پرداخته است . آرى آنچه كه ممكن است صورت گرفته باشد اين است كه اسماء بنت عميس اين پيشنهاد را كرده و گفته است اين دارويى است كه جعفر بن ابى طالب شوهر او از حبشه آورده و در اين موضوع ميمونه هم با او همفكر بوده است و چون لدود بر پيامبر ماليده اند همين كه به خود آمده آن كار را ناپسند دانست است و چون پرسيده است سخن اسماء و موافقت ميمونه دختر حارث را به عرض رسانده اند و آن حضرت دستور داده است همان دو بانو لدود بمالند نه كس ديگرى و بر همان دو لدود ماليده شد و نسبت به كس ديگرى چيزى نشده است و سخن باطل هيچگاه بر شخص دانا و آن كس كه بخواهد روشن شود پوشيده نمى ماند.
همچنين عايشه روايت مى كند كه فراوان از پيامبر (ص ) مى شنيدم كه مى فرمود خداوند هيچ پيامبرى را قبض روح نمى فرمايد مگر اينكه او را از ميان زندگى و مرگ مخير مى فرمايد. چون پيامبر (ص ) محتضر شد آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود بلكه به سوى برترين دوست و گفتم به خدا سوگند، در اين صورت ما را انتخاب نخواهد فرمود و دانستم همان چيزى است كه پيش ‍ از اين مى فرمود.
ارقم بن شرحبيل (308) مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم آيا پيامبر (ص ) وصيت فرمود؟ گفت : نه . گفتم : پس ‍ چگونه بود؟ گفت : پيامبر (ص ) در بيمارى خود فرمود بفرستيد على را فرا خوانند عايشه گفت : چه خوب است به ابوبكر پيام دهيد و حفصه گفت : چه خوب است به عمر پيام دهيد، و همگى در محضر پيامبر جمع شدند، اين خبرى است كه طبرى آن را با همين الفاظ در تاريخ خود آورده و نگفته است كه پيامبر (ص ) آن دو را احضار كرده و پيغام فرستاده است .
ابن عباس مى گويد: پيامبر (ص ) فرمود برگرديد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد و آنان برگشتند. گفته شد: اى رسول خدا نماز فرا رسيده است .
فرمود: به ابوبكر گوييد با مردم نماز گزارد. عايشه گفت : ابوبكر مردى رقيق است ، به عمر فرمان بده ! و پيامبر فرمود: به عمر بگوييد. عمر گفت : من هرگز تا ابوبكر حضور داشته باشد بر او مقدم نمى شوم . اين بود كه ابوبكر مقدم شد و در آن حال پيامبر (ص ) در خود آرامش و سبكى يى احساس فرمود و از حجره بيرون آمد و همينكه ابوبكر صداى حركت پيامبر (ص ) را شنيد كنار رفت و پيامبر (ص ) جامه او را كشيد و او را همانجا كه بود قرار داد و رسول خدا (ص ) نشست و قرائت نماز را از جايى كه ابوبكر درنگ كرده بود شروع فرمود.
مى گويم (ابن ابى الحديد): مرا در مورد اين خبر سخنى است و در آن مورد ترديدهايى و اشتباهاتى بر من عارض مى شود كه چنين است .
 

 

 

next page

fehrest page

back page