جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۱ -


از بنده خدا عمر اميرالمومنان ، به گنهكار پسر گنهكار. اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدريان و كسانى كه از تو بهترند مخالفت كردم و براى حكومت تو را كه گمنام بودى برگزيده م و تو را كه موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اينك مى بينم همان گونه يى كه خبر داده اند، و من در حالى كه عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره يى از عزل تو نمى بينم .
اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنكه خوب مى دانى كه در اين كار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعيت توست بايد با او همانگونه رفتار كنى كه با ديگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر اميرالمومنين است و حال آنكه بخوبى مى دانى كه در مورد (اجراى حد و) حقى كه از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هيچ كس نرمش ‍ ندارم . اينك چون اين نامه به دست تو رسيد او را فقط در عبايى بر پشت ستورى روانه كن تا نتيجه كردار نكوهيده خويش را ببيند.
عمرو عاص مى گويد: نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه كه پدرش گفته بود روانه كردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى كردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازيانه زده ام و به خداوند كه سوگندى از آن بزرگتر نيست سوگند مى خورم كه آنجا همان جايى است كه اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گيرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسيل داشتم .
اسلم آزاد كرده عمر نقل مى كند كه عبدالله بن عمر برادرش را در حالى كه فقط عبايى بر تن داشت و از چموشى مركب و طول راه ياراى راه رفتن نداشت ، پيش عمر آورد. عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنين و چنان كردى ؛ تازيانه بياوريد، تازيانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت كه اى اميرالمومنين ، يك بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نكرد و سخن درشت گفت . در اين هنگام تازيانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فريادكشيدن كرد كه من بيمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود. عمر هيچ گونه رحمتى بر او نياورد تا آنكه تمام تازيانه را زدند. سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بيمار شد و پس از يك ماه درگذشت . (260)
عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان كرد. زيد بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد. يكى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سيمين را برداشت و رفت ، زيد گريست ، عثمان گفت : چه چيز تو را به گريه واداشت ؟ زيد گفت : براى عمر هم همين گونه مالى آوردم يكى از پسر بچه هايش آمد و يك درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بيرون كشيدند و پسر گريست و حال آنكه پسر تو چنين چيزى را برداشت و هيچ كس ‍ را نديدم كه سخنى بگويد. عثمان گفت : عمر خاندان و نزديكان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خويشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم (!) و هرگز كسى را مثل عمر نخواهى ديد.
جويرية بن قدامه مى گويد: هنگامى كه عمر زخمى شده بود با عراقيان پيش او رفتم ديدم كه پارچه سياهى بر شكم خود بسته است و خون همچنان روان بود.
مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصيتى كن ، گفت : بر شما باد به كتاب خدا كه تا هرگاه از آن پيروى كنيد كه گمراه نمى شويد؛ دوباره سخن خويش را تكرار كرديم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى كنم كه مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندك مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه اى هستند كه بدان پناه مى بريد و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى كنم كه در پيامبر شما هستيد و مايه روزى خانواده شما. برخيزيد و برويد. (261) و من چيز ديگرى از سخنان او را حفظ نكردم .
عمرو بن ميمون مى گويد: خودم از عمر در حالى كه به شش تن اعضاى شورا اشاره مى كرد هيچ كس از ايشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بيرون بروند شنيدم كه به حاضران مى گفت : هرگاه اينان در مورد مردى اتفاق كردند هركس ‍ را كه مخالفت كرد گردنش را بزنيد. سپس گفت : اگر آن مردى را كه جلو سرش كم موست (على عليه السلام را) به ولايت بگمارند آنان را به راه راست مى برد. گوينده يى گفت : چه چيزى تو را از اينكه در مورد او عهدى كنى باز مى دارد؟ گفت : خوش نمى دارم اين موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگيرم .
مى گويم : جاحظ در كتاب البيان و التبيين گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او كوتاه بوده است و آن كسى كه خطبه هاى طولانى ايراد كرده على بن ابى طالب عليه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر ديده ام كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ آورده است . (262)
چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسير شد او را پيش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن قيس و انس بن مالك با او بودند. هرمزان را با زر و زيور و به هياءت خودش وارد مدينه كردند در حالى كه تاج زرين بر سر و جامه هاى گرانقميت بر تن داشت . عمر را كنار مسجد خفته ديدند، كنارش نشستند و منتظر بيدارشدنش ماندند هرمزان پرسيد: عمر كجاست ؟ گفتند همين عمر است .
گفت : بنابراين گويا پيامبر است . گفتند: نه ، او عمل يامبران را انجام مى دهد.
عمر از اين گفتگو بيدار شد و پرسيد: هرمزان است گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه زيور و جامه سبكى بر او پوشاندند. عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مكر و فريب را چگونه ديدى ؟ هرمزان با مسلمان يك بار مصالحه كرده و عهد شكسته بود. هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى كه خداوند نه با شما بود و نه با ما، ما بر شما پيروز مى شديم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پيروز شديد. عمر گفت : عذر و بهانه تو در پيمان شكنى مكررت چيست ؟ گفت : بيم آن دارم كه اگر بگويم مرا بكشى . گفت : با كى بر تو نيست به من خبر بده . در اين هنگام هرمزان آب خواست كه چون كاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزيدن كرد. عمر گفت : تو را چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه در حال آب خوردن مرا بكشى . گفت تا اين آبرا نياشامى بر تو باكى نيست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت . عمر گفت : تو را چه مى شود؟ دوباره آبش دهيد و ميان تشنگى و كشتن را جمع مكنيد. هرمزان گفت : چگونه ممكن است مرا بكشى و حال آنكه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گويى . گفت : دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان مى دهم !؟ به خدا سوگند، يا چاره يى بينديش يا تو را عقوبت خواهم كرد. انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باكى نيست تا به من خبر بدهى و تو را باكى نيست تا آب بياشامى ؟ گروهى ديگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند
عمر روى به هرمزان كرد و گفت با من خدعه مى كنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فريب دهى مگر اينكه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعيين كرد و در مدينه ساكن ساخت .
عمر، عمير بن سعيد انصارى را بر حمص گماشت . او يك سال درنگ كرد و خبرى از او نيامد. پس از يك سال عمر براى او نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد بيا و آنچه اموال مسلمانان كه جمع كرده اى بياور. عمير جوال خود را برداشت و توشه خويش را و ديگچه اش را در آن نهاد و پياله خويش را آويخت و چوبدستى خود را به دست گرفت و پياده از حمص حركت كرد و تا مدينه پياده رفت و چون به مدينه رسيد رنگ چهره اش دگرگون و خاك آلود و مويش بسيار بلند شد. او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد. عمر پرسيد: اى عمير حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه كه مى بينى ، مگر نمى بينى بدنم سالم است و خوبم و همه دنيا با من است كه آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى كشم ؟ عمر كه پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است كه توشه خويش در آن مى نهم و ديگچه ام همراه من است كه در آن خوراك مى خورم و جام سرم را با آن مى شويم و پياله ام كه آب وضو و آب آشاميدنى خود را در آن مى ريزم و چوبدستى من كه به آن تكيه مى دهم و اگر دشمنى پيش آيد با آن ، با او پيكار مى كنم . عمر پرسيد آيا پياده آمده اى ! گفت : آرى كه مرا ستورى نبود. عمر گفت : آيا ميان رعيت تو يك نفر هم نبود كه براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنين كارى نكردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند كه از پيش ايشان بيرون آمده اى . عمير گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نيكى مگوى خداوندت از غيبت بازداشته است و من خود ديده ام نماز مى گزاردند. عمر پرسيد: در امارت خود چه كردى ؟ گفت : اين پرسش تو به چه منظور است ؟ عمر گفت : سبحان الله ! عمير گفت : اگر ترس اين را مى داشتم كه دوباره كارگزارى كنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نيكان ايشان را جمع كردم و بر جمع آورى زكات گماشتم كه خود جمع كنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چيزى سهم تو باشد به تو خواهد رسيد. عمر گفت : پس چيزى براى من نياورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حكومت عمير را دوباره بنويسيد. گفت : نه ، من از اين پس نه براى تو بلكه براى هيچ كس پس از تو هم كارگزارى نخواهم كرد. به خدا سوگند، نمى دانم به سلامت جستم ، بلكه سلامت نيافتم كه به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدايت زبون سازد! و اين كارى است كه تو مرا بر آن واداشتى و ممكن است روزگار خود را براى يك روز كه براى تو عهده دار كار بودم تباه ساخته باشم . عمير سپس از عمر اجازه گرفت كه به خانه خويش برود و عمر اجازه داد. خانه عمير در ناحيه قباء و دور از مدينه بود. عمر چند روزى صبر كرد و او را مهلت داد: و سپس مردى به نام حارث را با صد دينار روانه كرد و گفت : پيش عمير بن سعد برو اگر ديدى چيزى و وسايلى تازه دارند آن را پيش من بياور و اگر ديدى وضع سختى دارد اين صد دينار را به او بده . حارث حركت كرد و چون آنجا رسيد عمر را ديد كنار نخلستانى نشسته پيراهنش را وصله مى زند. حارث به عمير سلام داد. عمير گفت : فرود آى ، خدايت رحمت كناد! و فرود آمد. عمير پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت از مدينه . پرسيد: اميرالمومنين را در چه حالى رها كردى ؟ گفت : خوب است . پرسيد مسلمانان در چه حالى بودند؟ گفت خوب اند. پرسيد: آيا عمر حدود را اجراء نمى كند: گفت : چرا و يكى از پسران خود را به سبب گناهى كه مرتكب شده بود چنان تازيانه زد كه از ضربت آن مرد. عمير گفت : بارخدايا، عمر را يارى فرماى كه من محبت او را نسبت به تو استوار مى بينم .
گويد: حارث سه روز پيش او مقيم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط يك گرده نان جو داشتند كه آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد كه به زحمت افتادند؛ ناچار عمير به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى كه پيش ما بروى برو، در اين هنگام حارث آن دينارها را بيرون آورد و به عمير داد و گفت : اميرالمومنين براى فرستاده است .
با آن اندكى بى نياز شو. عمير فرياد برآورد: برگردان ، مرا به آن نيازى نيست . زن گفت : بگير و آن را در جاى خود مصرف كن . عمير گفت : چيزى ندارم كه اين دينارها را در آن نهم . آن زن از پايين دامن پيراهن خود قطعه يى پاره كرد و به او داد. عمير آن پول را در آن پارچه كهنه پيچيد و بيرون آمد و ميان بازماندگان شهيدان و فقيران تقسيم كرد. حارث پيش عمر آمد و به او خبر داد. گفت : خداوند عمير را رحمت كناد! چيزى نگذشت كه عمير درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از ياران خويش پياده به بقيع رفت و به آنان گفت هر يك براى خود آرزويى و حاجتى بخواهيم . هر يك حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى كنم براى من مردى مانند عمير بن سعد باشد كه از او براى انجام كار مسلمانان يارى بخواهم .
بعضى از سخنان عمر 
گفت : از آسايش برحذر باش كه مايه غفلت است .
گفت : زنان خود را در غرفه ها سكونت مدهيد و نوشتن را به آنان مياموزيد و با پوشيده نگه داشتن آنان براى اداره كردن ايشان كمك بگيريد و آنان را به كلمه نه عادت دهيد كه كلمه آرى آنان را براى طلب كردن و چيزخواستن گستاخ مى كند.
گفت : همت خود را اندك مداريد كه من هيچ چيزى را براى فرونشاندن مرد از كرامت چون ضعف همت نمى بينم .
و گفت : سه خصلت است كه در هر كس نباشد ايمان او را سودى نمى بخشد، حلم و بردبارى كه با آن نادانى نادان را كنار زند، پارسايى كه او را از ارتكاب كارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسنديده كه با مردم مدارا كند.
خبر عمر با عمرو بن معدى كرب  
ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد. عمر از او پرسيد: سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است ؟
گفت : اى اميرالمومنين او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است .
سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود. عمر به او گفت : گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد. او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك تو آمده اى او را مى ستايى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش ‍ نمى كنم . عمر گفت : اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .
عمرو بن معدى كرب گفت : در همه شان خير و فضيلتى است . گفت : در مورد تيره علة بن خالد چه مى گويى ؟ گفت : آنان سواركاران مايه آبرومندى مايند، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند. پرسيد درباره تيره سعدالعشيرة چه مى گويى ؟ گفت : بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسيد: تيره حارث بن كعب چگونه اند؟ گفت : خردمندانى كه غفلت نمى كنند. پرسيد: تيره مراد چگونه اند؟ گفت : نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است .
عمر گفت : اينك از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است :
جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه در مى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فرو پوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است .
عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .
گفت : نيزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند. پرسيد: تير؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد.
پرسيد: سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و دوائر جنگ بر آن مى گردد.
پرسيد: زره چگونه است ؟ گفت : مايه سنگينى سواركار و مايه زحمت پياده و در عيسى حال دژى استوار است . پرسيد: گفت : آنجاست كه فرزندمردگى در خانه مادرت را مى كوبد. گفت مادر خوبت را. گفت : باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است . (263)
سليمان بن ربيعة باهلى در ارمنستان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد. عمروبن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و و تنومند است . سليمان گفت : نه ، پست و فرومايه است . عمرو گفت : آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد. اين سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت : اما بعد، اى پسر معدى كرب ! تو به امير خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را صمصامة مى نامى ، و مرا شمشيرى است كه آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.
عمر براى سليمان بن ربيعة هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى كرب سرزنش كرد.
چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند، گفت : خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته (كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده ) است ؟ گفتند: تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند، مرا به على تهديد كرده است . و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا (ص ) يك بار گرفتار آتش خشم على (ع ) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد. اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر (ص ) قروة بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد. فروه از پيامبر (ص ) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد. پيامبر (ص ) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود. آنان در منطقه يى از يمن كه كسر نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند، عمروبن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد آهنگ على عليه السلام كرد. على (ع ) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد از برابر على (ع ) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند. خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشير صمصامه (264) خود را به خالد بن سعيد داد، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت . (265)
احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است (266) 
احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست ؛ از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر (ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند. (267)
سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند. عمر گفت : اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت : تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند. سپس گفت : اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد؟ گفتند: آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پيامبر (ص ) فرمودند سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند. (268)
در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است :
آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد.
خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .
همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق و به راه راست مى دارد.
اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد (!)
اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود (!)
اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت .
هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاءخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است .
عمر چراغ اهل بهشت است .
از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر (ص ) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پيامبر (ص ) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد، باز عمر وارد شد و پيامبر (ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند. و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست ؟ فرمود اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد. (269)
از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر (ص ) فرموده است مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم . ابوبكر را سنجيدند برترى داشت ، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .
در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم . دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.
همچنين گفته اند: چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است .
نيز مى گويند: چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت .
مى گويند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در اين صورت او نظير رسول خدا (ص ) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است . زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان (جبريل ) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر (ص ) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حكم را بگو و او گره از كارش مى گشود. در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود؟ و معلوم است كه پيامبر (ص ) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاءييد مى شده اند.
بنابراين . او از پيامبر (ص ) برتر بوده است .
گويند: آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش اين است كه پيامبر (ص ) براى عمر عذابى دردناك و آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست . بنابراين ، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد.
گفته اند: اما اينكه ، عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد. و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند (270)
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر (ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است ؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.
گفته اند: جاى بسى شگفتى است كه پيامبر (ص ) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص ) باشد.
پاسخ به اين اعترافات اين است كه در مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس ‍ در روش او تاءمل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد.
اما فرار از جنگ ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد (!) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدين گونه او از گناه بيرون است . (271)
اما در مورد بقيه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن ) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد.
اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد سخنى است كه پيامبر (ص ) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد (272) و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود.
اما سخن پيامبر (ص ) كه عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر (ص ) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر (ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است (273)
اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاءويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آنرا براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت .(274)
بدان هركس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود سعادتمند كسى است با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفيق از خداوند بايد طلب كرد.
اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است  
اما مسلمان شدن عمر، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است (275) و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك ، از خود عمر است كه مى گفته است : در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم ، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بكشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى . گفت : آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند.
عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد يكى از ياران پيامبر (ص ) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت عمر گفت : اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود؟ آنان سوره طه را پيش ‍ خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چيزى پيش ما نبود، با خود سخنى مى گفتيم . عمر گفت : شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد؟ شوهرخواهرش گفت : اى عمر، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمين كوبيد، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد. عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر خود را خونين كرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست ، هر كارى مى خواهى انجام بده ، عمر همين كه نوميد شد، گفت : اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم عمر خط مى خواند، خواهرش به او گفت : تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند، برخيز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستاديم كه رنجه گردى ، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار. (276)
عمر گفت : مرا پيش محمد ببريد. چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت : اى عمر، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمروبن هشام (يعنى ابوجهل ) عزيز فرماى .
گويد: رسول خدا (ص ) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت . عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزة بن عبدالمطلب و طلحة بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا (ص ) بر در خانه بودند. آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند: اين عمر است كه مى آيد، حمزه هم گفت : عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است . در اين هنگام پيامبر (ص ) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود اى عمر، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيرة فرو فرستاد سپس فرمود بارخدايا، اين عمر است ، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده اويى . ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند. (277) همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .
در يكى از صفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد! (278) خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد. چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت : اى پسر، گمان مى كنم نام تو عامر يا عمران يا چيزى نظير اين دو باشد؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه كن . چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند؛ او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است . عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد. آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود. عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد.
عمر پس از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همان گونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت . وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم ، و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد.
تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است  
اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولؤ ة روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجة سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود.
عمر روز جمعه يى بر منبر، پس از يادكردن از رسول خدا (ص ) و ابوبكر، گفت : من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرا رسيده است . در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت : مردى عجم تو را مى كشد. انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود.
ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غيرعرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد، تا آنكه مغيره حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد. مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است ، نظير: آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد. مغيره براى ابولولؤ ة پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت . ابولولؤ ة پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد. عمر پرسيد: تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى ؟ ابولولؤ ة كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت : در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست .
اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند. برخى از مردم مى گويند: عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولؤ ة روزى از كنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت : براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند. همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت : شنيديد اين برده چه گفت ؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد.
چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيداركردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هركس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد كه عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد. سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.
ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد: آيا مردم نماز خواندند گفته شد: آرى . گفت : هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت : اى ابن عباس ، بيرون رو بپرس چه كسى مرا كشته است .
من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم : چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است ؟ گفتند: ابولولوه برده مغيره . ابن عباس مى گويد: به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم : اى اميرالمومنين ، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيرة بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد، احتجاج كند؛ عرب چنان نيست كه مرا بكشد عمر سپس ‍ گفت : بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند. فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشكى ديگر آوردند، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، وصيت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود. كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند. عمر گفت : بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر (ص ) فرموده است ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود
از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد.
همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى كرد، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد. در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت : پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد باطلاع شما چنين كرد. ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر بيفزايد.
عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد، و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه كسى با من چنين كرد؟ گفتند: غلام مغيرة گفت : نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد.
 

 

 

next page

fehrest page

back page