جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۵

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۱۰ -


عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند، اميمه (247) هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.
او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.
عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :
اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .
عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :
نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد.
اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم .
عمر براى او نوشت :
من از اين خطنگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد. والسلام .
چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند. محمد از خوردن خوددارى كرد. عمرو گفت : تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن . فرداى آن روز كه عمرو عاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد. عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو. گفت : خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم . به خدا سوگند، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود. محمد گفت : اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد. عمرو عاص گفت : راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار. محمد بن مسلمه گفت : چنين خواهم كرد.
يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، آيا داد مرا از ابوعيسى نمى ستانى ؟ عمر پرسيد: ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله . عمر گفت : شگفتا، مگر او كنيه ابوعيسى براى خود برگزيده است ! آن گاه عبيدالله را فرا خواند و گفت : ببينم مگر تو كنيه ابوعيسى دارى ؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود بر مى گزيند، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومرة .
عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد. گويند عبيدالله بن زبير هم همين گونه بوده است . همچنين گفته اند: از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است .
مالك بن انس گويد: عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد.
عمر و واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد. مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد. چون بشر بن مروان بن حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد.
براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود را از او متذكر شدند، او در پاسخ ايشان نوشت .
اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم ...
چون حجاج به حكومت رسيد گفت : اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد.
زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : عمر براى كارت خلوت كرد و به من گفت ، مواظب در باش كه كسى نيايد. زبير آمد، همين كه او را ديدم خوشم نيامد؛ خواست وارد شود، گفتم : عمر در پى انجام كارى است . به من توجهى نكرد و آهنگ واردشدن به خانه كرد. من دست بر سينه اش نهادم ، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت ، من پيش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبير اين چنين كرد.
عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. عمر به زبير گفت : چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى ، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه خون آلود كردى گفت : اى پسر خطاب ، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى ! به خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند.
عمر با حالت كسى كه عذرخواه باشد گفت : من در پى كارى از كارهاى خود بودم .
اسلم مى گويد: همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم .
زبير رفت . عمر به من گفت : او زبير است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدلله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم .
ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على (ع ) را مظلوم مى بينم . با خود گفتم : به خدا سوگند، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم : اى اميرالمومنين داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از ميان دستم بيرون كشيد در حالى كه مدتى همهمه مى كرد و پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او باز داشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند، خدا و رسولش ، او را كم سن و سال نشمردند آن هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءة را از دوست تو (ابوبكر) بگيرد و خود عهده دار آن شود.
عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .
زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش ‍ نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم . عمر گفت : شوهرت چه نيكو شوهرى است . آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد.
كعب بن سور (248) به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، او از شوهر خود از اين جهت شكايت دارد كه از بسترش دورى مى كند، عمر در اين هنگام موضوع را فهميد و گفت : تو را عهده دار حكميت ميان آن دو كردم .
كعب گفت : شوهرش را پيش من آريد؛ آوردند؛ به او گفت اين همسرت از تو شكايت دارد. گفت : آيا در خوراك و آشاميدنى ؟ گفت نه ، در اين هنگام زن چنين سرود:
اى قاضى خردمند و خوش فهم اين يار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و كثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا كرده است و من در همسردارى او را نمى ستايم .
شوهرش چنين سرود:
در مورد بستر و خلخال او آنچه كه در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر كتاب خدا نازل شده است و آن بيمهاى آشكار مرا بازداشته است .
كعب اين چنين سرود:
اى مرد، در نظر هر عاقل اين زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز يك شبانروز از اوست اين حق را به او بپرداز و بهانه ها را كنار بگذار.
كعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، خداوند براى اين مرد داشتن دو يا سه يا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست كه در آن پروردگارش را عبادت كند و يك شب و يك روز از اين زن است .
عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از كداميك از اين دو كار تو بيشتر شگفت كنم ! از اينكه خواسته و كار اين زن را فهميدى يا از حكمى كه ميان اين دو كردى ؟ آماده شو كه تو را به قضاوت بصره گماشتم .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود. من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند. آن گاه به منطقه بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.
سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .
گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى (249) گفت : آن دختر ديگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است . عمر سپس ‍ گفت : اى ابن عباس ، اگر اين سالار شما على (ع ) عهده دار حكومت شود از شيفتگى او به خودش مى ترسم كه گرفتارش سازد و اى كاش مى توانستم پس از خودم شما را ببينم .
گفتم : اى اميرالمومنين ! تا آنجا كه مى دانم سالار ما هيچ تبديل و دگرگونى پيدا نكرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا (ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگين نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع كرد و گفت : حتى در آن مورد كه مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگيرد و بر سر فاطمه بياورد! (250) گفتم : خداوند متعال مى فرمايد و ما براى آدم عزم استوارى نيافتيم (251) سالار ما هم در اين مورد قصد خشمگين ساختن پيامبر را نداشت و اين گونه امور احساساتى است كه هيچ كس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممكن است از كسى كه در دين خدا فقيه و به فرمان خدا دانا و عمل كننده هم هست بروز كند.
عمر گفت : اى ابن عباس ، هركس گمان كند كه مى تواند در درياى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى ياوه دارد. براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن ديگرى بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسيدن از مسائل و فتواهايى كرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدايت پاداش نيك دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارترى كه از تو پيروى شود.
عبدالملك به ياران خود سركشيد و نگريست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند. اين موضوع عبدالملك را خشمگين ساخت و گفت : خاموش باشيد درباره روش عمر سخن مگوييد كه مايه نقصان منزلت واليان و موجب تباهى رعيت است .
ابن عباس مى گويد: پيش عمر بودم چنان آهى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از يكديگر باز شد. اى اميرالمومنين اين آه را اندوهى سترگ از سينه ات بيرون آورد. گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند كه همين گونه است ؛ انديشيدم و مى انديشم و نمى فهمم كه اين خلافت را پس از خود در چه كسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گويا تو دوست خودت را شايسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چيزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پيشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او. گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ ‌طبع است . گفتم : طلحه چطور؟ گفت : مردى كه به انگشت بريده شده اش شيفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعيف كه اگر حكومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد.(252) گفتم زبير چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسيس كه كنار بقيع با كنار چاههاى آب براى يك صاع گندم چانه مى زند. گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گويى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! كه به خدا سوگند اگر به حكومت رسد فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند و سرانجام هم عرب بر او مى شورد.
عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شايسته نيست جز مردى استوار عزم كه كم شيفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش كننده او را فرو نگيرد.
وانگهى بدون زورگويى محكم و استوار و در عين حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنكه در حد عيب برسد ممسك باشد.
ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند كه اين صفات خود عمر بود. او سپس ادامه مى دهد:
عمر پس از اندكى سكوت روى به من كرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترين اين گروه كه بتواند مردم را به احكام خدايشان و سنت پيامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حكومت ايشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد.
شبى در حالى كه عمر شبگردى مى كرد از پشت بامى صداى زنى را شنيد كه اين اشعار را مى خواند.
اين شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى كنار من نيست كه با او شوخى كنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بيم از عواقب نباشد اركان اين سرير لرزان مى شود آرى بيم از خدا و آزرم مرا از ارتكاب گناه باز مى دارد...
عمر گفت : لا حول ولا قوة الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدينه چه كردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت : چه چيزى تو را در اين ساعت بر در خانه ام آورده است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غايب خود را تحمل كند؟ گفت : حداكثر چهار ماه است . عمر همين كه بامداد كرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهيان را در جنگ بيش از چهار ماه نگه ندارند و هيچ كس از زن خويش بيش از آن مدت غايب نباشد.
اسم روايت مى كند و مى گويد: شبى همراه عمر بودم كه در مدينه شبگردى مى كرد ناگاه شنيد زنى به دخترش مى گويد دخترم برخيز و پس از طلوع آفتاب اندكى آب با اين شير بياميز. دختر گفت : مگر نمى دانى اميرالمومنين عمر ديروز چه تصميمى گرفته است ؟ مادر پرسيد: چه تصميم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر ديروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد كه شير را با آب نياميزند. گفت : تو جايى هستى كه نه اميرالمومنين تو را مى بيند و نه منادى او. گفت : به خدا سوگند، من چنان نيستم كه از خليفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپيچى كنم . عمر اين سخنان را مى شنيد، به من گفت اى اسلم اين در و خانه را درست شناسايى كن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببين آن دو زن كه گفتگو مى كردند كيستند و آيا شوهر دارند. اسلم مى گويد: آنجا رفتم معلوم شد زن بيوه يى همراه دخترش هستند و آن كس كه سخن مى گفته دختر او بوده است و مردى در آن خانه ندارند.
گويد: من پيش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع كرد و گفت آيا كسى از ميان شما مى خواهد زن بگيرد كه دوشيزه يى نيكوكار را به ازدواج او درآورد و بدانيد اگر پدرتان را علاقه و كششى براى زن گرفتن بود كسى در اين مورد بر او پيشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زاييد كه كنيه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزيز مروان است .
عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسيد، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نيست و هركس هر چه بخواهد عنايت مى كند، به يادم مى آورم كه من با عبايى مويين در اين وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود، هرگاه كار مى كردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر كوتاهى مى كردم مرا مى زد و حال آنكه امروز در حالى به شام مى رسانم كه ميان من و خدا كسى نيست و سپس به اين ابيات تمثل جست .
هيچ چيز از چيزهايى كه ديده مى شود بشاش باقى نمى ماند، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاك مى شود، گنجينه هاى هرمز و باغهاى جاويدان قوم عاد كه فراهم آورده بودند براى ايشان كارى نساخت و جاودانه نماندند...
محمد بن سيرين روايت مى كند كه عمر در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشى شد آن چنان كه شمار ركعت نماز را فراموش ‍ مى كرد، كسى را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعت را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند.
عبدالله بن بريده مى گويد: گاهى عمر دست كودكى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا كن كه تو هنوز گناه نكرده اى ؟
عمر بسيار رايزنى مى كرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى كرد.
يحيى بن سعيد روايت مى كند كه عمر فرمان داد حسين بن على عليه السلام پيش او برود كه كارى داشت . حسين عليه السلام عبدالله بن عمر را ديد و پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگيرم كه پيش او بروم اجازه نداد.
حسين (ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسين (ع ) را ديد و گفت : ديروز چه چيزى تو را از آمدن پيش من بازداشت ؟ فرمود: من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پيش تو اجازه نداده اند، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پيش من همچون اوست و مگر براى غير شما چنين افتخارى هست .
عمر روزى در حالى كه مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند، من نمى دانم پادشاهم يا خليفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .
گوينده يى به او گفت : اى اميرالمومنين ، ميان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت به خيرى . عمر پرسيد: چگونه ؟ گفت : خليفه چيزى را به حق تو مى گيرد و در حق مصرف مى كند و خدا را شكر كه تو چنين هستى و حال آنكه پادشاه به مردم ستم مى كند، مال كسى را مى گيرد و به ديگرى مى بخشد. عمر سكوت كرد و گفت : اميدوارم خليفه باشم .
مالك ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شكرانه شترى پروار كشت .
حسن (بصرى ) روايت مى كند كه مردى شوخ گاهى چيزى از ريش عمر براى خود مى گرفت ، يك روز كه آن مرد چنان كرد عمر دستش را گرفت و ديد درون دست خود چيزى دارد. عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازيانه كشيد.
عمر گروهى از مردم را ديد كه از پى ابى بن كعب در حركت اند، بر روى ابى ابن كعب تازيانه كشيد. ابى گفت : اى اميرالمومنين ، از خدا بترس . عمر گفت :
اين جمعيت پشت سرت چه كار دارند مگر نمى دانى موجب فريفته شدن كسى است كه از او پيروى مى شود و مايه خوارى پيرو است . (253)
مردى پيش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى يكى از دخترانم را زنده به گور كردم ولى پيش از آنكه بميرد او را از زير خاك بيرون آوردم . سپس او همراه ما آيين اسلام را درك كرد و مسلمان شد ولى بعد مرتكب گناهى شد و خودش كاردى برداشت كه خودكشى كند در حالى كه بعضى از رگهاى خويش را بريده بود به او رسيديم و معالجه اش كرديم و بهبود يافت و توبه يى پسنديده كرد. اينك از او خواستگارى كرده اند آيا به خواستگاران بگويم كه داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چيزى را كه خداوند پوشيده داشته است آشكار كنى ؟ به خدا سوگند، اگر به كسى از كار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى كنم كه مايه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاكدامن و سالم عروس كن .
غيلان بن سلمه ثقفى هنگامى كه مسلمان شد ده زن داشت پيامبر (ص ) به او گفت : از ميان زنان خود چهار تن را انتخاب كن و شش ‍ تن ديگر را طلاق بده . او چنان كرد و به روزگار حكومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را ميان پسران خود تقسيم كرد. چون اين خبر به عمر رسيد او را احضار كرد و گفت : گمان مى كنم شيطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنيده و آن را به تو الهام كرده است و مى پندارى كه جز مدتى كوتاه زنده نخواهد ماند. به خدا سوگند، بايد به زنان خود رجوع كنى و حتما اموال خود را پس ‍ بگيرى وگرنه ميزان ميراث زنان را از اموالت مى گيرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال (254) سنگسار كنند.(255)
حواله يى به عمر تسليم شد كه تاريخى پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت : كدام ماه شعبان ؟ شعبانى كه گذشته يا شعبانى كه در آن هستيم ؟ سپس اصحاب پيامبر (ص ) را جمع كرد و گفت : براى مردم تاريخى وضع كنيد كه ملاك شان قرار گيرد، يكى از ايشان گفت : تاريخ روم را ملاك قرار دهيد. گفتند: طولانى است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است . ديگرى گفت ، بر مبناى تاريخ ايرانيان بنويسيد: گفتند: ايرانيان هر پادشاهى كه قيام مى كند تاريخ پيش از او رها مى كنند. على عليه السلام فرمود: تاريخ خود را از هنگامى قرار دهيد كه پيامبر (ص ) از خانه شرك (مكه ) به خانه نصرت (مدينه ) كه جايگاه هجرت است ، هجرت كرد. عمر گفت چه نيكو اشارتى كرد و مبناى تاريخ هجرت پيامبر (ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمر گذشته بود.
مورخان گفته اند: عمر نخستين كسى است كه نمازهاى مستحبى (تراويج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و براى اين موضوع به شهرها هم نوشت و او بود كه در مورد باده گسارى هشتاد تازيانه زدن را اجراء كرد و خانه رويشد ثقفى را كه باده فروشى مى كرد آتش زد و به تن خويش در آن مورد قيام كرد و نخستين كسى است كه تازيانه برگرفت و با آن ادب كرد و پس از او گفته شده است تازيانه از شمشير حجاج سهمگين تر بوده است . عمر نخستين كسى است كه كشورها را گشود، تمام عراق و سواد و جبال و آذربايجان را گشود و بصره و كوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد. همچنين همه شام جز اجنادين را كه در خلافت ابوبكر گشوده شده بود فتح كرد؛ نواحى جزيره و موصل و مصر و اسكندريه را گشود و هنگامى كه ابولؤ لؤ او را كشت سواران عمر حدود رى بودند.
او نخستين كسى است كه براى زمينها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص كرد و جريه سرانه بر اهل ذمه شهرهايى كه مى گشود مقرر ساخت .
خراج ناحيه سواد به روزگار او يكصد و بيست ميليون درهم وافى بود كه هموزن دينار طلاست . او نخستين كس است كه شهرها را به صورت شهر درآورد كوفه و مصر را مبدل به شهر كرد و عربان را در آنها ساكن ساخت و نخستين كس است كه قاضيان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوين را مرتب كرد و نام مردم را بر حسب قبايل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعيين كرد. او نخست كسى است كه اموال كارگزاران را رسيدگى و مصادره كرد و گاه نيمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را كه به كار بيناتر بودند به كارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ايشان را رها مى كرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن اين فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود. او مسجد رسول خدا خراب كرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضميمه مسجد كرد. عمر كسى است كه يهوديان را از حجاز و جزيرة العرب بيرون راند و به شام تبعيد كرد و هموست كه بيت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور يافت و هموست كه مقام ابراهيم را كه متصل به كعبه بود به جايگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حكومت خود جز سال اول حج گزارد، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است كه از وادى عقيق ريگ آورد و در مسجد مدينه گسترد و پيش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تكان دهند تا خاكش بريزد.
ابوهريره روايت مى كند كه پيش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم كه يمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو كه هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى اميرالمومنين من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تكرار مى كرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم يعنى چه قدر؟ من شروع كردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنكه به هشتصدهزار درهم رسيدم آن را بسيار زياد شمرد و گفت : اى واى بر تو اين مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بيدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب هيچ نخوابيدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنكه براى مردم موضوعى پيش آمده كه نظير آن از هنگام ظهور اسلام پيش نيامده است . زن پنداشت بلايى بزرگ فرا رسيده است و از عمر پرسيد: موضوع چيست ؟ گفت : مالى سرشار كه ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود؟ عمر گفت : از كجا ايمنى دارم كه نميرم و اين مال پيش من نماند و آن را در موردش هزينه نكنم . عمر براى نماز صبح بيرون آمد و مردم پيش او جمع شدند، به آنان گفت : در مورد اين مال تدبيرى انديشيده ام اينك مرا راهنمايى كنيد، چنين انديشيده ام كه آن را در ميان مردم با ترازو و پيمانه تقسيم خدا (ص ) شروع مى كنم و سپس به ترتيب قرابت ايشان و از بنى هاشم و پس از ايشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس ديگر خاندانهاى قريش شروع كرد.
ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: در يكى از سفرهاى عمر به شام همراه او بيرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حركت مى كرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمويت پيش تو شكايت مى كنم ، از او خواستم همراه من سفر بيايد نپذيرفت و همواره مى بينم دلگير است ، تو خيال مى كنى دلگيرى او در چيست ؟ گفتم : اميرالمومنين ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى كنم از اينكه خلافت را از دست داده است اندوهگين است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنين مى پندارد كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته است .
گفت : اى ابن عباس ، درست است كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود (!) پيامبر (ص ) چيزى مى خواست و خداوند غير آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد، مگر هر چه را كه رسول خدا بخواهد انجام مى شود. او مى خواست عمويش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد.
معنى اين خبر با لفظ ديگر هم از عمر نقل شده است و آن اين گفتار اوست كه گفته است رسول خدا (ص ) در بيمارى خود اراده فرمود كه نام على را براى حكومت ببرد، من او را از بيم فتنه و پراكنده شدن امر بازداشتم و پيامبر (ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى كرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود. (256)
طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه عمر عتبة بن ابى سفيان را به حكومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، اين اموال چيست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى كردم . عمر گفت به چه مناسبت در اين راه با خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بيت المال نهاد. چون عثمان به حكومت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را كه عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفيان گفت : از اين انديشه برحذر باش كه اگر با كار دوست و سالار پيش از خودت مخالفت كنى عقيده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اينكه كار كسانى كه پيش از تو بوده اند رد كنى بپرهيز كه كسانى كه پيش از تو باشند كارهاى تو را رد خواهند كرد.
ربيع بن زياد مى گويد: از بحرين اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسيد: چه چيزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار. گفت : اى واى بر تو كه پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن كردم و گفتم يك صدهزار ويك صد هزار ديگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اينك به خانه ات برو، فردا پگاه پيش من بيا. سپيده دم پيش او رفتم . باز پرسيد چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه كه گفتم .
پرسيد چه مقدار بود؟ گفتم : پانصدهزار. گفت آيا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رايزنى كرد؛ گفتند: دفتر ديوان را بياورند و آن مال را ميان مسلمين تقسيم كرد. افزون آمد و پيش او باقى ماند، او مهاجران و انصار را جمع كرد، على بن ابى طالب هم ميان ايشان بوده عمر گفت : عقيده شما در مورد اين افزونى كه پيش ما باقى مانده است چيست ؟
مردم گفتند: اى اميرالمومنين ما تو را با عهده دارى ولايت خودمان از كارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ايم ، بنابراين ، آن باقيمانده از تو باشد، عمر به على نگريست و گفت تو چه مى گويى ؟ گفت : آنان راى خويش را به تو گفتند. گفت : تو عقيده خودت را بگو. على فرمود: هيچ گاه يقين خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهميد و گفت : آيا از عهده آنچه گفتى بيرون مى آيى ؟ فرمود: آرى به خدا سوگند كه از عهده آن بيرون مى آيم ، اى عمر، آيا به ياد مى آورى كه پيامبر (ص ) تو را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود و تو پيش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زكات خوددارى كرده بود و ميان شما كدورتى بود، هر دو پيش منت آمديد و گفتيد همراه ما پيش رسول خدا (ص ) بيا و ما به حضور آن حضرت رفتيم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتيم و فرداى آن روز به حضورش رفتيم و آسوده خاطر بود، تو آنچه را كه عباس انجام داده بود و به پيامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى برادر و نظير پدر است ما براى پيامبر گفتيم كه روز گذشته ايشان را افسرده ديديم و امروز شاد و آسوده اند، فرمود آرى ، ديروز كه آمديد دو دينار از اموال زكات پيش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز كه آمده ايد آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدين سبب مرا خشنود و آسوده مى بينيد اينك به تو اشاره مى كنم كه از اين افزونى چيزى برندارى و آن را ميان فقراى مسلمانان تقسيم كنى . عمر گفت : راست مى گويى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .
ابوسعيد خدرى روايت مى كند و مى گويد: در نخستين حجى كه عمر در حكومت خود گزارد همراهش بوديم ، همين كه وارد مسجدالحرام و نزديك حجرالاسود رسيد آن را بوسيد و استلام كرد و گفت : من بخوبى مى دانم كه تو سنگى هستى نه زيانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى ديدم كه پيامبر (ص ) تو را مى بوسد و استلام مى كند هرگز تو را نمى بوسيدم و استلام نمى كردم . على عليه السلام به او فرمود: اى اميرالمومنين ، نه چنين است كه حجرالاسود زيان و سود مى رساند و اگر تاويل اين آيه را از كتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى كه سخن من صحيح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى كه خداى تو از بنى آدم و ذريه آنها از پشت ايشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم همگان گفتند آرى (257) و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار كردند كه او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند، ميثاق آنان را در منشورى نهاد و اين سنگ آن را فرو بلعيد، اين سنگ را فرو بلعيد، اين سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر كس كه به آن وفا كند گواهى مى دهد و امين خداوند در اين جايگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى ندارد.
مى گويم : در اخبار و روايات ضمن شرح حال و سيره عمر چيزهاى ديگرى هم يافته ايم كه شبيه و مناسب با همين گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را كه بيعت شجره زير آن با پيامبر (ص ) صورت گرفته بود قطع كنند و اين بدان سبب بود كه مسلمانان پس از وفات پيامبر (ص ) زير آن درخت استراحت مى كردند و گاهى خواب نيمروزى آنان در آنجا بود. و چون اين كار تكرار شد عمر در آن مورد نخست ايشان را تهديد كرد و بيم داد و سپس فرمان به قطع آن داد.
همچنين مغيرة بن سويد مى گويد در يكى از حج هاى عمر همراهش بوديم در نماز صبح در ركعت نخست سوره فيل و در ركعت دوم سوره ايلاف را خواند و چون از نماز خويش فارغ شد ديد مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى كنند كه آنجاست ، پرسيد: ايشان را چه مى شود؟ گفتند مسجدى است كه پيامبر (ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى كنند، آنان را ندا داد و گفت پيش از شما اهل كتاب بدين گونه نابود شدند كه آثار و نشانه هاى پيامبران خود را پرستشگاه قرار دادند، هر كس به هنگام نماز به اين مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر كس غير وقت نماز اينجا مى رسد از اينجا بگذرد.
مردى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : هنگامى كه مدائن را گشوديم به كتابى دست يافتيم كه در آن پاره يى از علوم ايرانيان و همچنين كلامى خوش و شگفت انگيز بود. عمر تازيانه خواست و شروع به زدن آن مرد كرد سپس اين آيه را خواند كه ما براى تو بهترين قصه ها را بيان مى كنيم (258) و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از كتاب خدا هست ؟ كسانى كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجيل را رها كردند تا كهنه شدند و علمى كه در آنها بود از ميان رفت .
ليث بن سعد روايت مى كند و مى گويد: جنازه مرد جوانى را كه هنوز موى بر چهره اش نروييده بود و او را كشته و كنار راه انداخته بود پيش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسيد و كوشش كرد و به هيچ خبرى دست نيافت و اين كار بر او دشوار آمد او دعا مى كرد و مى گفت : بارخدايا، مرا بر قاتل اين جوان پيروزى بخش ! چون نزديك به يك سال يا يك سال تمام از آن گذشت كودكى نوزاد را يافتند كه او را همانجايى كه جنازه جوان پيدا شده بود قرار داده بودند. نوزاد را به حضور عمر آوردند، گفت : به خواست خداوند متعال به (قاتل و) خون آن مقتول دست يافتم .
عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزينه اش را از ما دريافت كن ، و بنگر چه كسى او را از تو مى گيرد و هر گاه ديدى زنى او را مى بوسد و به سينه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه كن . پس از آن ، روزى كنيزى پيش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پيش تو فرستاده است كه اين كودك را با من پيش او فرستى تا او را ببيند و سپس پيش خودت برگرداند. گفت : آرى كودك را پيش او ببر خود نيز با تو مى آيم . كودك را برد و پيش زن جوانى رفتند كه كودك را گرفت به سينه خويش چسباند و شروع به بوسيدن او كرد و مى گفت : فدايت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پيرمردى از اصحاب رسول خدا (ص ) و از انصار است ، آن زن پيش عمر آمد و باو خبر داد، عمر شمشير خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را ديد كه بر در خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترين مردم نسبت به خدا و پدر خويش است ، وانگهى نماز و روزه او پسنديده است و به انجام امور دينى خويش قيام مى كند. عمر گفت : دوست دارم پيش او بروم و رغبت او در كار خير بيفزايم . پيرمرد به درون خانه رفت و بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين وارد شو. عمر وارد خانه شد و دستور داد هر كس در آن خانه غير از پدرش بيرون رود. آن گاه درباره آن كودك پرسيد و زبان زن جوان بند آمد. عمر گفت : بايد به من راست بگويى و شمشير را بيرون كشيد. زن گفت : اى اميرالمومنين بر جاى و آرام باش كه به خدا سوگند، به تو راست مى گويم . پيرزنى پيش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خويش گرفته بودم و او هم در كارهاى من همچون مادر رفتار مى كرد و من براى او به منزله دختر بودم .
مدتى بر اين گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پيش آمده است و دخترى دارم كه مى ترسم در غياب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پيش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پيرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پيراسته بود و پيش من آورد و من شك نداشتم كه او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى كرد كه زنى با زن ديگر، تا آنكه روزى مرا در خواب غافلگير ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بيدار شدم و او با من آميخته بود دست خود را به كاردى كه كنارم بود بردم و او را با آن كشتم و دستور دادم جسدش را همانجا كه ديدى انداختند؛ و از او به اين كودك باردار شدم و چون او را زاييدم همانجا افكندم كه پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند، خبر اين دو همين گونه است كه به تو گفتم .
عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصيحت كرد و اندرز داد و از خانه بيرون آمد.
عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت كسى را از او پرهيزگارتر و به انجام حق عامل تر نديده ام . او در مورد اجراى حق از هيچ كس رودربايستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر. من نيمروزى در خانه خود در مصر بودم كه ناگاه كسى پيش ‍ من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر كه در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند. گفتم : كجا منزل كرده اند؟ گفت : در فلان جا كه دورترين نقطه مصر بود. عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش كه اگر كسى از اهل بيت من پيش تو آمد او را جايزه ندهى و با او به گونه يى رفتار كنى كه نسبت به ديگران چنان رفتار نمى كنى ، كه در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم كرد كه شايسته آنى .
من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم كه از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هديه يى دهم يا در خانه ايشان به ديدن آن دو بروم . به خدا سوگند، در حالى كه در اين انديشه بودم كسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه (259) بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند. گفتم : هم اكنون وارد شوند. وارد شدند و شكسته خاطر بودند و گفتند: ما ديشب باده نوشى كرده و مست شده ايم بر ما فرمان خدا را جارى كن ، من نسبت به آن دو درشتى كردم آنان را از پيش خود طرد كردم و گفتم : پسر اميرالمومنين و ديگرى از شركت كنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پيش پدرم بروم به او خواهم گفت كه حكم خدا را انجام ندادى . من دانستم كه اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگين مى شود و مرا عزل مى كند و ما گرفتار اين گيرودار بوديم كه ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پيش تو منع كرده است مگر اينكه چاره يى نيابم و اين از مواردى است كه چاره ندارم ؛ نبايد هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازيانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار كن در آن هنگام علاوه بر تازيانه زدن سر اشخاص ‍ گنهكار را هم مى تراشيدند.
گويد: عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازيانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره يى برد و سرش را ترشيد، سر ابوسروعه هم تراشيده شد. و به خدا سوگند من يك كلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسيد كه چنين بود: