جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۶ -


بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرمومنان ، به زياد بن نضر و شريح بن هانى . سلام بر شما باد، نخست با شما خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد همانا كه من بر مقدمه لشكر خود زياد بن نضر را گماشتم و او را فرمانده مقدمه قرار دادم و شريح فرمانده گروهى از ايشان است . اگر لشكر شما دو تن ناچار از جنگى شد زياد بن نضر فرمانده تمام مردم خواهد بود، ولى هرگاه جداى از يكديگريد هر يك از شما فرمانده همان گروهى هستيد كه او را بر آن گماشته ايم و بدانيد كه مقدمه هر لشكر و قوم همچون چشم و جاسوس ايشانند و چشم و جاسوس مقدمه ، پيشاهنگان ايشانند و چون شما دو تن از سرزمين خويش بيرون شديد از گسيل داشتن پيشاهنگان خسته مشويد و به ستوه مياييد و از جميع جهات ، دره ها و درختان و بيشه زارها را مورد بررسى قرار دهيد كه مبادا دشمن شما را فريب دهد و براى شما كمين كرده باشد. و لشكرها و قبايل را از هنگام بامداد تا شامگاه هيچ گاه بدون آمادگى و آرايش جنگى روانه مداريد كه اگر دشمنى به شما حمله آورد يا گرفتارى اى فرا رسد آماده و با آرايش جنگى باشيد و چون شما كنار دشمن فرود آمديد يا دشمن كنار شما رسيد سعى كنيد قرارگاه شما در بلنديهاى مشرف بر صحنه يا دامنه كوهها و كنار رودها باشد تا شما گرفتارى پيش نيايد و فقط از يك يا دو جانب با دشمن مجبور به جنگ شويد و نگهبانان و ديده بانان خود را بر فراز كوهها و مناطق بلند و مشرف بر رودخانه ها بگماريد تا براى شما ديده بانى كنند كه مبادا دشمن از جايى بر شما حمله آورد. و از پراكندگى بپرهيزيد و هرگاه فرود مى آييد همگى با هم فرود آييد و چون حركت كنيد همگى با هم حركت كنيد و چون شب فرا رسيد و جايى فرود آمديد اطراف لشكر خود سپرداران و نيزه داران را به نگهبانى بگماريد و بايد تيراندازان شما از پى سپرداران و نيزه داران باشند و هر چند شب كه اقامت كنيد همين گونه رفتار كنيد تا غافلگير نشويد و نتوانند بر شما شبيخون زنند. هر قومى كه لشكرگاه خود را با نيزه داران و سپرداران خويش احاطه كنند چه شب و چه روز چنان است كه در دژهاى استوار باشند، و شما دو تن لشكر خويش را حراست كنيد و بر حذر باشيد كه شب تا صبح آسوده بخوابيد و نبايد خواب شما جز اندكى و به اندازه مضمضه اى باشد و بايد تا هنگامى كه مقابل دشمن مى رسيد شيوه و روش شما همين گونه باشد و بايد همه روز خبر شما همراه فرستاده يى از سوى شما به من برسد. من هم گر چه چيزى جز به خواست خدا عملى نخواهد شد سعى مى كنم شتابان از پى شما برسم . بر شما باد كه آرام و نرم حركت كنيد و از شتاب و تند حركت كردن پرهيز كنيد مگر اينكه پس از بررسى كامل فرصتى بدست آيد كه شتابان پيش برويد و بر حذر باشيد كه پيش از رسيدن من نزد شما جنگ كنيد، مگر اينكه با شما جنگ را شروع كنند يا فرمان من در اين مورد به خواست خداوند به شما برسد . و السلام .
نصر مى گويد: على عليه السلام براى اميران لشكرهاى خويش نامه و دستورى نوشت ، و على (ع ) سپاه خويش را به لشكرهايى تقسيم كرده و بر هر لشكر اميرى گماشته بود. سعد بن مسعود ثقفى را بر افراد قبيله هاى قيس ‍ و عبدالقيس گماشت و معقل بن قيس يربوعى را بر قبايل تميم و ضبه و رباب و قريش و كنانة و اسد، مخنف بن سليم را بر ازد و بجيلة و خثعم و انصار و خزاعه گماشت و حجر بن عدى كندى را بر افراد قبيله هاى كنده و حضر موت و قضاعة ، و زياد بن نضر را بر افراد قبايل مذحج و اشعريها، و سعيد بن مرة همدانى را بر قبيله همدان و كسانى از حميريان كه همراهشان بودند و عدى بن حاتم طايى را بر قبيله طى گماشت . آنان در واقع با مذحج بودند ولى دو رايت داشتند رايت مذحج را زياد بن نضر داشت و رايت طى همراه عدى بن حاتم بود و اينها كه بر شمرديم لشكرهاى كوفه بودند.
اما لشكرهاى بصره چنين بود: خالد بن معمر سدوسى بر قبيله بكر بن وائل فرماندهى داشت و عمر و بن مرجوم عبدى بر قبيله ازد و احنف [ بن قيس ] بر قبايل تميم و ضبه و رباب ، و شريك بن اعور حارثى بر ساكنان منطقه بالاى بصره فرماندهى داشت . نامه على عليه السلام به فرماندهان لشكرها چنين بود:
امابعد، من از اينكه سپاهيان بدون اطلاع كنار قومى بروند و از كشت و زرع ايشان بدون اطلاع آنان بخورند و بهره مند شوند بيزارى مى جويم مگر به همان اندازه كه از گرسنگى سير شوند و از فقر بيرون آيند يا آنكه حكم را ندانند و بعد آگاه شوند كه اين مقدار بر عهده آنان هست و به هر حال مردم را از ستم و تجاوز بازداريد و دست سفلگان خود را بگيريد و جلوگيرى كنيد كه كارهايى نكنند كه خداوند از ما خشنود نباشد و در نتيجه دعاى ما و شما را به خودمان برگرداند كه خداوند متعال چنين مى فرمايد: بگو اگر دعاى شما نبود خدا به شما توجه و اعتنايى نمى كرد (101) و چون خداوند در آسمان نسبت به قومى خشم گيرد آنان در زمين هلاك مى شوند. بنابراين همواره خودتان در كار خير كوشا باشيد و نسبت به لشكريان خوشرفتارى كنيد و نسبت به مردم يارى دهنده باشيد و دين خدا را نيرو بخشيد و در راه خدا آنچه را بر شما واجب است انجام دهيد كه خداوند براى ما و شما چندان نعمت ارزانى داشته است كه لازم است با تمام نيروى خود او را سپاسگزار باشيم و چندان كه يارا داريم او را يارى دهيم و هيچ نيرويى جز از خداوند نيست . (102)
گويد: همچنين على عليه السلام براى لشكريان خود نامه اى نوشت و به آنان خبر داد كه چه وظايفى بر عهده ايشان و در قبال آن چه چيزهايى براى ايشان است . مضمون آن نامه چنين بود:
اما بعد، همانا كه خداوند همه شما را در حق برابر قرار داده است . سرخ و سياهتان يكسانيد و شما را براى حاكم به منزله فرزند و حاكم را براى شما به منزله پدر قرار داده است [ كه اگر آنان را از كارى بازداشت نبايد از تعقيب دشمن او دست بردارند و او را متهم كنند و اگر بشنويد و اطاعت كنيد و آنچه را بر عهده شماست انجام دهيد رستگار خواهيد بود ](103) حق شما بر حاكم اين است كه نسبت به شما با عدل و انصاف رفتار كند و از [ دست يازيدن به ] غنايم شما خوددارى كند و چون با شما بدينگونه رفتار كند بر شما واجب است كه از فرمانهاى او كه مطابق حق باشد اطاعت كنيد و او را يارى دهيد و از قدرت او كه حكومت خداوندى است دفاع كنيد كه خداوند شما را در زمين براى رفع ظلم و ستم ماءمور كرده است . ياران خدا و نصرت دهندگان دين خدا باشيد و بر زمين پس از اصلاح آن تباهى و فساد مكنيد كه خداوند تبهكاران را دوست نمى دارد. نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعيد بن طريف ، از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است در نخيلة گور بزرگى قرار داشت كه يهوديان مردگان خويش را كنار آن به خاك مى سپرند. على (ع ) خطاب به همراهان خود فرمود مردم درباره اين گور چه مى گويند؟ حسن بن على (ع ) گفت : مى گويند اين گور هود (ع ) است كه چون قومش از فرمان او سرپيچى كردند اينجا آمد و درگذشت . على عليه السلام فرمود: نادرست مى گويند، من از آنان در اين مورد داناترم . اين گور يهودا پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم (ع ) است كه پسر بزرگ يعقوب بوده است .
على (ع ) سپس پرسيد: آيا كسى از قبيله مهرة اينجا هست ؟ پيرى فرتوت را به حضورش آوردند از او پرسيد: خانه تو كجاست ؟ گفت : كنار دريا. پرسيد: با كوه چه اندازه فاصله دارى ؟ گفت نزديك آنم . پرسيد قوم تو درباره گورى كه بر آن كوه است چه مى گويند؟ گفت مى گويند گور مرد ساحرى است . فرمود: نادرست مى گويند، آن گور هود پيامبر (ع ) است و اين گور يهودا پسر يعقوب (ع ) است . آن گاه على (ع ) فرمود: از پشت كوفه هفتاد هزار تن محشور مى شوند كه چهره هاى ايشان به رخشندگى خورشيد است و بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.
نصر مى گويد: و چون على (ع ) براى رفتن به شام در نخيلة فرود آمد، به معاويه خبر رسيد، و در آن هنگام در دمشق بود و پيراهن عثمان را بر منبر مسجد دمشق قرار داده بود و آن پيراهن همچنان خون آلوده بود و اطراف منبر حدود هفتاد هزار پيرمرد بودند كه مى گريستند و اشك ايشان بر عثمان خشك نمى شد. معاويه آنان را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت : اى مردم شام ! شما سخنان مرا در مورد على تكذيب مى كرديد اينك كار او براى شما آشكار و روشن شد. به خدا سوگند خليفه شما را كسى جز او نكشته است و او به كشتن عثمان فرمان داد و مردم را بر او شوراند و كشندگان او را پناه داد و آنان سپاهيان و ياران اويند و اكنون هم همراه ايشان آهنگ سرزمين و شهرهاى شما كرده است تا شما را نابود كند. اى مردم شام ! خدا را، خدا را در مورد خون عثمان . من ولى عثمان و سزاوارترين كس براى خونخواهى اويم و همانا خداوند براى ولى كسى كه به ستم كشته شده است حجت و تسلط قرار داده است . اينك خليفه مظلوم خود را يارى دهيد و اين قوم با او چنان رفتار كردند كه مى دانيد او را با ظلم و ستم كشتند و خداوند فرمان داده است با گروه سركش جنگ شود تا به فرمان خدا تسليم شوند و برگردند. و از منبر به زير آمد.
نصر مى گويد: شاميان همگى مطيع او شدند و سر به فرمانش سپردند و از اطراف بر او جمع شدند و او آماده براى جنگ و رويارويى با على عليه السلام شد.
(47) از سخنان على عليه السلام درباره كوفه (104) 
[ اين خطبه با عبارت كانى بك يا كوفة تمدين مدالاديم العكاضى (اى كوفه ، گويا ترا مى بينم كه همچون چرم عكاضى كشيده مى شوى ] شروع مى شود كه ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره بازار عكاظ، فصلى كوتاه درباره فضيلت كوفه آورده و بخشهايى از آن كه جنبه تاريخى دارد ترجمه مى شود. ]
عكاظ نام بازار اعراب در مكه بوده است ، كه هر سال در آنجا گرد مى آمدند و يك ماه اقامت مى كردند و به داد و ستد و شعرخوانى مى پرداختند و نسبت به يكديگر فخر مى فروختند .ابوذويب چنين سروده است :
هرگاه دكانها در عكاظ برپا مى گشت ، داد و ستد شروع مى شد و هزاران نفر جمع مى شدند.
با ظهور اسلام ، آنجا ويران شد. و پوست رايجترين كالايى بود كه خريد و فروش مى شد.
مواردى كه پادشاهان و افراد قدرتمند نسبت به كوفه تصميم تند گرفته اند و خداوند از آن دفاع كرده است بسيار است .
منصور دوانيقى به جعفر بن محمد عليها السلام گفت : تصميم دارم كسى را به كوفه گسيل دارم كه خانه هايش را ويران كند و نخلستانهايش را آتش زند و اموال [ مردم ] آن را تصرف كند و افراد مشكوك آن را بكشد، راءى خود را براى من بگو. جعفر بن محمد فرمود: اى اميرمومنان ! آدمى بايد به گذشتگان خويش اقتدا كند و براى تو سه سلف است كه به هر يك مى خواهى اقتدا كن . سليمان (ع ) كه به او بسيار عطا شد و سپاسگزارى كرد و ايوب (ع ) كه گرفتار شد و صبر كرد و يوسف (ع ) كه چون به قدرت رسيد بخشيد. منصور اندكى سكوت كرد و سپس گفت : من هم بخشيدم .
ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب المنتظم روايت مى كند كه چون كوفيان ، زياد را كه بر منبر خطبه مى خواند، ريگ زدند، نخست دست هشتاد تن از ايشان را بريد و سپس تصميم گرفت خانه هايشان را خراب كند و نخلستانها را آتش بزند و مردم را جمع كرد تا آنكه مسجد و ميدان كنار آن انباشته از ايشان شد و به آنان پيشنهاد كرد كه از على (ع ) بيزارى جويند و چون مى دانست كه آنان از اين كار خوددارى خواهند كرد مى خواست همين را براى درمانده كردن و ريشه كن ساختن ايشان و ويران كردن شهرشان بهانه قرار دهد.
عبدالرحمان بن سائب انصارى مى گويد: آن روز من همراه تنى چند از قوم خويش آنجا بودم و مردم در كارى بزرگ بودند. من لحظه يى چرت زدم و چانه ام به سينه ام چسبيده بود. ديدم كه چيزى روى آورد با لبهايى آويخته و گردنى بلند همچون گردن شتر و بانگ مى زد. پرسيدم تو چيستى ؟ گفت : نقاد ذوالرقبه ام و به سوى صاحب اين قصر برانگيخته شده ام . ترسان از خواب پريدم و به دوستان خود گفتم : آيا آنچه را من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند: نه . موضوع را به آنان خبر دادم . در همين هنگام كسى از قصر بيرون آمد و گفت : امروز برگرديد كه امير به شما مى گويد گرفتار است و معلوم شد دچار طاعون شده است . زياد تا گاه مرگ مى گفت : من در نيمى از بدن خود سوزش آتش را احساس مى كنم . عبدالرحمان بن سائب در اين مورد چنين سروده است :
او از آنچه نسبت به ما اراده كرده بود دست بر نمى داشت تا آنكه نقاد ذوالرقبه او را فرو گرفت . ضربت سنگين او نيمى از بدنش را از كار انداخت همان گونه كه صاحب آن قصر ستم مى كرد.
(48) خطبه على عليه السلام ، هنگام عزيمت به سوى شام 
[ اين خطبه با عبارت الحمد لله كلما وقب ليل و غسق (سپاس ‍ خداوند را هرگاه كه شب فرا مى رسد و تاريك مى گردد) (105) شروع مى شود و پس از توضيح درباره لغات چنين آمده است ]:
اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه در نخيله بود و از كوفه به سوى صفين در حركت بود، پنج روز باقى مانده از شوال سال سى و هفتم ايراد فرموده است و جماعتى از سيره نويسان آن را آورده اند و بر آن ، اين را هم افزوده اند: من عقبة بن عمرو را بر شهر امير ساختم و نسبت به شما و خودم از چيزى فرو گذارى نكردم . بپرهيزيد از تخلف در حركت و درنگ كردن و من خود، مالك بن حبيب يربوعى را در شهر باقى گذاردم و به او فرمان دادم كه هيچ متخلفى را رها نكند مگر اينكه به سرعت او را به خواست خداوند متعال به شما ملحق كند (106)
نصر بن مزاحم مى گويد: معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند هيچ كس جز افراد مشكوك از همراهى با تو خوددارى نمى كنند و هيچ كس جز منافق درباره تو درنگ نمى كند. بنابراين به مالك بن حبيب فرمان بده گردن متخلفان را بزند. على عليه السلام فرمود: من فرمان خود را به او داده ام و او به خواست خداوند كوتاهى نخواهد كرد.
اخبار على (ع ) در لشكرش در راه صفين  
نصر بن مزاحم مى گويد: سپس على عليه السلام حركت كرد و چون به شهر بهرسير (107) رسيد مردى از اصحابش حر بن سهم بن طريف كه از خاندان ربيعة بن مالك بود به نشانه هاى كاخ و آثار باقى مانده از خسروان نگريست و به اين بيت اسود بن يعفر (108) تمثل جست كه مى گويد:
بادها بر بازمانده و جايگاه ديار ايشان وزيد، گويى كه آنان رستخيزند.
على عليه السلام به او گفت : چرا اين آيات را نخواندى : چه بسيار باغ و چشمه سار و كشتزارها و منازل نيكو و نعمتها كه در آن برخوردار بودند باز نهادند و اين چنين آن را به ديگران ميراث داديم . بر آنان آسمان و زمين نگريست و اشكى نريخت و به آنان مهلت داده نشد.؟ (109) آرى اينان خود وارث بودند و موروث شدند، سپاس نعمت بجا نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از ايشان باز گرفته شد. از كفران نعمت بر حذر باشيد تا سختيها و تنگدستيها بر شما فرو نيايد. اينك در اين جايگاه فراخ فرود آييد.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على (ع ) به حارث اعور فرمان داد تا ميان مردم مداين جار بزند هر كس كه از جنگجويان است بايد به هنگام نماز عصر به حضور اميرالمومنين بيايد. آنان در آن ساعت به حضور على (ع ) آمدند. اميرالمومنين نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اما بعد، من از تخلف شما از اين دعوت و از اينكه از مردم كوفه بريده ايد و در اين مساكن و جايگاهها كه اهل آن ستمگر بوده اند اقامت كرده ايد شگفت زده شدم . بيشتر ساكنان اين شهر نابود شونده اند، كه نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر.
گفتند: اى اميرالمومنين ، منتظر فرمان تو بوديم به هر چه دوست دارى ما را فرمان بده . على (ع ) از آن شهر حركت كرد و بر آنان عدى بن حاتم را به جانشينى گمارد. او سه روز آنجا ماند و خود همراه هشتصد مرد از آنجا بيرون آمد و پسر خويش زيد را بر آنان گمارد و او هم بعدا همراه چهارصد مرد از ايشان به پدر پيوست .
على (ع ) به راه خود ادامه داد و چون كنار [ شهر ] انبار رسيد، بنى خشنوشك و برزيگرانشان از او استقبال كردند.
نصر مى گويد: كلمه خشنوشك فارسى و ريشه آن ، كلمه خوش است .
گويد: آنان همين كه رو به روى على (ع ) قرار گرفتند همگى از اسبهاى خود پياده شدند و شروع به دويدن در ركاب او كردند؛ گاه شانه به شانه و گاه پيشاپيش او مى دويدند چند راءس قاطر نيز همراه داشتند كه آنها را كنار راه او نگه داشته بودند. على (ع ) پرسيد: اين چهارپايان كه همراه شماست براى چيست ؟ و از اين كارها كه كرديد چه منظورى داشتيد؟ گفتند. اين كارها كه انجام داديم خوى و عادت ماست كه با آن اميران را بزرگ مى داريم ، اما اين قاطرها هديه اى براى توست و ما براى مسلمانان خوراك و براى چهارپايان شما علوفه بسيار فراهم آورده ايم .
على عليه السلام فرمود: اما اين كارها كه مى گوييد خوى و عادت شماست و بدان گونه اميران را تعظيم مى كنيد، به خدا سوگند كه اين كارها اميران را سودى نمى رساند و شما فقط خود و بدنهايتان را به زحمت مى اندازيد. پس ديگر آن را تكرار مكنيد. اما اين مركوبها كه آورده ايد اگر دوست داشته باشيد از شما بپذيريم فقط در صورتى خواهيم پذيرفت كه ارزش آن از ميزان خراج شما كاسته شود. اما طعامى كه براى ما فراهم كرده ايد ما خوش ‍ نداريم چيزى از اموال شما بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم . گفتند: اى اميرالمومنين ! ما خودمان بهاى آن را تعيين مى كنيم و سپس مى پذيريم . فرمود: در اين صورت آن گونه كه بايد آن را قيمت نمى كنيد، ممكن است ما به كمتر از آن كفايت كنيم . گفتند: اى اميرالمومنين ، براى ما ميان اعراب دوستان و آشنايانى هستند آيا ما را از اينكه به آنان هديه اى بدهيم منع مى كنى و آنان را از پذيرفتن هديه ما باز مى دارى ؟ فرمود: همه اعراب دوستان شمايند ولى براى هيچيك از مسلمانان شايسته و سزاوار نيست كه هديه شما را بپذيرد. و اگر كسى به زور چيزى از شما گرفت ، ما را آگاه كنيد. گفتند: اى اميرالمومنين ! ما دوست داريم كه اين هديه و كرامت ما پذيرفته شود. فرمود: چه مى گوييد! ما از شما توانگرتريم . و آنان را رها كرد و حركت نمود.
نصر مى گويد: عبدالعزيز سياه ، از حبيب بن ابى ثابت ، از ابوسعيد تيمى كه معروف به عقيصى است نقل مى كرد كه مى گفته است : ما هنگام عزيمت على (ع ) به شام همراهش بوديم ، چون به پشت كوفه و جانب سواد رسيديم ، مردم تشنه و نيازمند به آب شدند. على (ع ) ما را با خود كنار سنگى ستبر كه به اندازه هيكل بزى بود و در زمين قرار داشت برد و به ما فرمان داد و آن را از جا بر آورديم و از زير آن براى ما آب بيرون آمد. مردم همگى آشاميدند و سيراب شدند و آب برداشتند و سپس دستور داد آن را بر جاى نهاديم . مردم حركت كردند و چون اندكى رفتند على (ع ) پرسيد: آيا كسى از شما هست كه جاى اين آبى را كه از آن آشاميديد بداند؟ گفتند: آرى . فرمود: كنار آن برويد گروهى از مردان ما پياده و سوار حركت كردند و راه آن چشمه را پيش گرفتيم و چون به جايى رسيديم كه مى پنداشتيم آن چشمه در آنجا قرار دارد جستجو كرديم ولى به چيزى دست نيافتيم و بر ما پوشيده ماند. به صومعه اى كه نزديك ما بود رفتيم و از آنان پرسيديم : اين آبى كه نزديك شما قرار دارد كجاست ؟ گفتند: نزديك ما آبى نيست . گفتيم : آب هست و ما خود از آن آشاميديم . گفتند: شما از آن آشاميديد؟ گفتيم : آرى . در اين هنگام سرپرست صومعه گفت : به خدا سوگند اين صومعه فقط براى همين آب ساخته شده است و آن را جز پيامبر يا وصى پيامبرى نمى تواند استخراج كند. (110)
نصر مى گويد: سپس على (ع ) حركت كرد و چون به سرزمين جزيره فرود آمد افراد قبايل بنى تغلب و نمر بن قاسط از او استقبال كردند و چند ناقه پروار آوردند. على (ع ) به يزيد بن قيس ارحبى فرمود: اى يزيد! گفت : گوش ‍ به فرمانم . فرمود: ايشان از قوم تو هستند، از خوراك آنان بخور و از آشاميدنى ايشان بياشام . گويد: سپس حركت كرد و به رقة رسيد و بيشتر مردم آن شهر طرفداران عثمان بودند كه براى پيوستن به معاويه از كوفه گريخته بودند. آنان دروازه شهر را بر روى على (ع ) بستند و متحصن شدند. و امير آنان ، سماك بن مخرقة اسدى ، در اطاعت معاويه بود. او همراه حدود صد مرد از بنى اسد از على (ع ) جدا شده و به رقه آمده بود و سپس ‍ همانجا ماند و با معاويه مكاتبه كرد و سرانجام با هفتصد مرد به معاويه پيوست .
نصر مى گويد: حبة عرنى نقل مى كند كه چون على (ع ) به رقه رسيد در جايى به نام بليخ كه در ساحل فرات بود فرود آمد. راهبى از صومعه اى كه آنجا بود نزديك آمد و به حضور على رسيد و گفت : پيش ما كتاب و نبشته اى است كه آن را از نياكان خود به ارث برده ايم و آن را اصحاب عيسى بن مريم (ع ) نوشته اند آيا آن را بر تو عرضه دارم ؟ گفت : آرى و راهب آن نامه را خواند.
بسم الله الرحمن الرحيم . خداوندى كه در قضاى خود و كتاب سرنوشت چنين مقدر كرده و رقم زده است كه او ميان مردم امى [ اهل مكه ] پيامبرى از خودشان بر خواهد انگيخت كه به آنان كتاب و حكمت بياموزد و ايشان را به راه خدا هدايت كند. نه تند خوست و نه خشن و نه در بازارها هياهو مى كند. او پاداش بدى را با بدى نمى دهد بلكه عفو و گذشت مى كند. امت او بسيار ستايش كننده خداوندند. كسانى هستند كه در هر بلندى و فراز نشيب خدا را ستايش مى كنند. زبانهاى آنان به گفتن تكبير [ الله اكبر ] و لا اله الا الله و سبحان الله منقاد و فرمانبردار است . خداوند آن پيامبر را با هر كس كه با او جنگ و ستيز كند يارى و نصرت مى دهد و چون خداوند او را بميراند امتش پس از او نخست اختلاف پيدا مى كنند و سپس متحد و هماهنگ مى شوند و مدتى به خواست خدا رفتار مى كنند و باز دچار اختلاف مى شوند. مردى از امت او از ساحل اين رود فرات خواهد گذشت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و به حق فرمان مى دهد و هيچ حكمى را باژگونه و ناصواب صادر نمى كند. دنيا در نظرش زبونتر از خاكسترى است كه روز طوفانى طوفان بر آن وزد و مرگ در نظرش آسانتر از آشاميدن آب براى شخص تشنه است . در نهان از خداى مى ترسد و براى خدا آشكارا نصيحت مى كند. او در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده اى بيم ندارد. هر كس از مردم اين سرزمينها آن پيامبر را درك كند و به او بگرود پاداش او رضوان و بهشت من است و هر كس آن بنده صالح را درك كند بايد او را يارى دهد كه كشته شدن همراه او شهادت است .
آن راهب سپس به على (ع ) گفت : من همراه تو خواهم بود و از تو جدا نخواهم شد تا آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من هم بيايد .على (ع ) گريست و گفت : سپاس خداوندى را كه من در پيشگاهش فراموش شده نيستم . سپاس ‍ پروردگارى را كه نام مرا در پيشگاه خود و در كتابهاى بندگان برگزيده و نيكوكار ثبت نموده است .آن راهب همراه على (ع ) حركت كرد و آن چنان كه نوشته اند چاشت و شام خود را همراه على (ع ) مى خورد و روز جنگ صفين كشته شد و چون مردم براى خاكسپارى كشتگان خويش به جستجو پرداختند، فرمود: پيكر او را بجوييد، و چون آن را يافتند خود بر او نماز گزارد و او را به خاك سپرد و چند بار براى او طلب آمرزش كرد و فرمود: اين مرد از افراد خاندان ما و اهل بيت است .
اين خبر را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود از قول عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبة عرنى نقل كرده است و همچنين ابراهيم بن ديزيل همدانى هم با همين اسناد آنرا در كتاب صفين خود آورده است . (111)
ابن ديزيل در كتاب صفين خود، از يحيى بن سليمان ، از يحيى بن عبدالملك بن حميد بن عتبيه ، از پدرش ، از اسماعيل بن رجاء، از پدرش و محمد بن فضيل ، از اعمش ، از اسماعيل بن رجاء، از ابوسعيد خدرى كه خدايش رحمت كناد نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم . بند كفش ايشان پاره شد آن را به على داد تا اصلاح كند. سپس ‍ خطاب به ما فرمود: همانا كسى از شما خواهد بود كه براى تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همان گونه كه من براى تنزيل آن جنگ كردم . ابوبكر صديق گفت : اى رسول خدا آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه . عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا! آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه ، او آن كس از شماست كه هم اكنون كفش را اصلاح مى كند و در همان حال دست على (ع ) بر كفش پيامبر (ص ) بود و آن را اصلاح مى كرد.
ابوسعيد خدرى مى گويد: پيش على عليه السلام رفتم و او را به اين خبر مژده دادم چندان توجهى به آن نكرد. گويى چيزى بود كه از پيش آن را مى دانست . (112)
ابن ديزيل همچنين در همان كتاب ، از يحيى بن سليمان ، از ابن فصيل ، از ابراهيم هجرى ، از ابوصادق نقل مى كند كه مى گفته است : ابوايوب انصارى نزد ما به عراق آمد. قبيله ازد براى او چند ناقه پروارى فراهم آوردند و همراه من براى او هديه فرستادند. من نزد ابوايوب رفتم و سلامش ‍ دادم و گفتم : اى ابو ايوب خداوند تو را با افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) و اينكه آن حضرت به خانه تو منزل كرد گرامى داشته است ، از چه روى مى بينم كه با شمشير به مقابله مردم مى روى ، گاه با اين گروه و گاه با گروهى ديگر جنگ مى كنى ! گفت : پيامبر (ص ) با ما عهد كرده است كه همراه على با ناكثان جنگ كنيم كه با ايشان جنگ كرديم و هم عهد فرموده است كه همراه على با قاسطان يعنى معاويه و يارانش جنگ كنيم كه هم اكنون در آن راهيم . و نيز با ما عهد فرموده است كه با مارقان جنگ كنيم كه هنوز با آنان روياروى نشده ايم .
ابن ديزيل همچنين در همين كتاب از يحيى ، از يعلى بن عبيد حنفى ، از اسماعيل سدى ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم و او در خانه بود و وحى بر او نازل مى شد و ما در گرماى سخت نيمروز منتظر آن حضرت بوديم . در اين هنگام على بن ابى طالب همراه فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام آمدند و در سايه ديوارى منتظر پيامبر (ص ) نشستند و همين كه پيامبر از خانه بيرون آمد و ايشان را ديد پيش آنان رفت و ما همچنان بر جاى خود ايستاده بوديم . آن گاه پيامبر (ص ) در حالى كه با جامه اى بر آنان سايه افكنده بود و يك طرف جامه در دست رسول خدا و طرف ديگرش در دست على بود پيش ما آمد و چنين عرضه مى داشت : پروردگارا! من ايشان را دوست مى دارم آنان را دوست بدار. پروردگارا! من با هر كس كه با ايشان در صلح و آشتى باشد در صلح و آشتى هستم و با هر كس كه با ايشان جنگ كند در حال جنگم .
زيد بن ارقم مى گفت : پيامبر (ص ) سه بار اين كلام را تكرار كرد.
ابراهيم بن ديزيل همچنين در كتاب مذكور، از يحيى بن سلميان ، از ابن فضيل ، از حسن بن حكم نخعى ، از رباح بن حارث نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على (ع ) نشسته بودم ، ناگاه قومى كه چهره و دهان خود را با پارچه پوشانده بودند آمدند و گفتند: اى مولاى ما سلام بر تو باد. على (ع ) به آنان گفت : مگر شما عرب نيستيد؟ گفتند: چرا، ولى ما خود از پيامبر (ص ) روز عيد غدير خم شنيديم كه مى فرمود: هر كس من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، بارخدايا دوست بدار هر كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد و يارى بده هر كس كه او را يارى مى دهد و زبون بدار هر كس او را زبون دارد و گويد: خود ديدم على (ع ) چنان لبخند زد كه دندانهايش آشكار شد و گفت : گواه باشيد.
و آن قوم به جايگاه بارهاى خويش برگشتند من از پى ايشان رفتم و به مردى از ايشان گفتم : اين قوم از چه گروهند؟ گفت : ما از انصاريم و اين مرد، يعنى ابو ايوب ، صاحب منزل رسول خداست . من پيش ابو ايوب فتم و با او مصافحه كردم .
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از نمير بن وعله ، از ابوالوداك نقل مى كند كه على عليه السلام از مداين ، معقل بن مقيس رياحى را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : راه موصل را پيش بگير و از آنجا به نصيبين برو و در رقه پيش ‍ من بيا كه من به رقه خواهم رفت ، مردم را تسكين ده و آرامشان كن و با هيچ كس جز كسانى كه با تو جنگ كنند جنگ مكن و در دو هنگام كه هوا لطيف و سرد است [ صبح زود و پس از عصر ] حركت كن و به هنگام گرماى نيمروز مردم را فرود آور، شب را مقيم باش ، و رفاه لشكر را در سير و حركت مراعات كن . آغاز شب هم حركت مكن كه خداوند آن را براى آرامش قرار داده است . آغاز شب خود و لشكر و مركبها را راحت بگذار و چون سحر و سپيده دم نزديك شد سير و حركت كن . (113)
معقل حركت كرد تا آنكه به حديثه رسيد كه در آن هنگام محل زندگى مردم به جاى موصل بود شهر موصل را پس از آن محمد بن مروان بنا كرده است . در اين هنگام در صحرا دو قوچ را ديد كه شاخ بر شاخ نهاده و در حال ستيز بودند. همراه معقل بن قيس مردى از قبيله به نام شداد بن ابى ربيعة بود كه بعد با خوارج همراه و كشته شد. او همين كه دو قوچ را ديد بانگ برداشت : نگاه كن ، نگاه كن . معقل گفت : چه مى گويى ؟ در همين هنگام دو مرد آمدند و هر يك يكى از آن دو قوچ را گرفتند و بردند. آن مرد خثعمى به معقل گفت : شما در اين جنگ نه پيروز مى شويد و نه شكست مى خوريد. معقل پرسيد: اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : مگر نديدى آن دو قوچ را يكى بر جانب خاور و ديگرى بر جانب باختر بود، شاخ بر شاخ نهادند و ستيز كردند و همواره از عهده يكديگر بر آمدند تا آنكه صاحبان آنها آمدند و هر يك قوچ خود را برد. معقل گفت : اى مرد خثعمى ! ممكن است نتيجه بهترى از آنچه تو مى گويى پيش بيايد. و سپس به راه خود ادامه داد تا در رقه به على عليه السلام پيوست .
نصر مى گويد: گروهى از اصحاب على (ع ) به او گفتند: اى اميرالمومنين باز هم براى معاويه و افرادى از قوم خودت [ قريش ] كه پيش اويند نامه بنويس تا اتمام حجت و برهان بر ايشان استوارتر و بزرگتر شود. على (ع ) براى آنان چنين نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرالمومنين ، به معاويه و افراد قريش كه با او هستند. سلام بر شما باد. نخست با شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد همانا خداوند را بندگانى است كه به تنزيل ايمان آورده اند و تاءويل را هم شناخته اند و در احكام دين فقيه شده اند و خداوند فضيلت ايشان را در قرآن حكيم بيان فرموده است در حالى كه شما در آن هنگام ، دشمنان رسول خدا بوديد، قرآن را تكذيب مى كرديد و همگان بر جنگ با مسلمانان هماهنگ بوديد به هر يك از ايشان دست مى يافتيد او را زندانى مى كرديد و شكنجه مى داديد و مى كشتيد. تا آنكه خداوند متعال اراده فرمود دين خود را قدرت بخشد و فرمان خود را آشكار نمايد؛ و عرب گروه گروه به دين درآمدند و اين امت خواه ناخواه اسلام آورد و تسليم فرمان او شد و شما هم در زمره كسانى بوديد كه يا به اميد و يا از بيم به اين دين در آمديد و اين موضوع هنگامى بود كه پيشگامان فضيلت ، گوى سبقت را ربوده بودند و مهاجران نخستين به فضيلت خويش دست يافته بودند، و براى كسانى كه سوابق و فضايل ايشان را در دين ندارند شايسته و سزاوار نيست در مورد حكومت و كارى كه ايشان شايسته و بايسته ترند نزاع و ستيز كنند و جور و ستم روا دارند. و براى خردمند، سزاوار نيست كه حدود خويش را نشناسد و از حد خود در گذرد و خود را در جستجوى چيزى كه شايسته آن نيست به زحمت اندازد. و همانا سزاوارترين مردم به حكومت بر اين امت در گذشته و حال كسى است كه از همه به رسول خدا نزديكتر و به احكام كتاب داناتر و در دين فقيه تر است ؛ نخستين ايشان در مسلمان شدن و برترين آنان در جهاد و قويترين ايشان در تحمل سختى امر امت است . اينك از خدايى كه به سوى او باز مى گرديد بترسيد، و حق را با باطل مياميزيد و حق را در حالى كه مى دانيد پوشيده مداريد (114) و بدانيد بندگان برگزيده خداوند كسانى هستند كه به آنچه مى دانند عمل مى كنند و بدترين بندگان نادانانى هستند كه با نادانى خويش با اهل علم ستيز مى كنند، و همانا عالم را به علمش فضيلت است و جاهل از ستيز با عالم چيزى جهل و نادانى بر خود نمى افزايد. همانا كه من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش ‍ و حفظ خونهاى اين امت فرا مى خوانم ، اگر بپذيريد به رشد خود رسيده ايد و به بهره خويش رهنمون شده ايد. اگر چيزى جز پراكندگى و گسستن وحدت اين امت را نپذيريد در آن صورت بر دورى شما از خداوند افزوده مى شود و خداوند چيزى جز خشم خود را بر شما نمى افزايد. والسلام .
معاويه در پاسخ اين نامه فقط يك سطر نوشت كه چنين بود:
اما بعد، همانا ميان من و قيس ، عتابى جز نيزه زدن به تهيگاه و زدن گردنها نيست .
و چون اين پاسخ به على (ع ) رسيد اين آيه را تلاوت كرد: همانا تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى ولى خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به آنان كه قابل هدايتند آگاه تر است (115)
نصر مى گويد: على عليه السلام به مردم رقه فرمود: براى من پلى فراهم آوريد تا از آنجا به سوى شام بروم . آنان نپذيرفتند و قايقهاى خود را هم جمع كرده بودند. على (ع ) برخاست و از آنجا رفت تا از پل منبج بگذرد و اشتر را بر آنان گماشت . اشتر به ايشان گفت : اى مردم اين حصار! به خدا سوگند مى خورم كه اگر اميرالمومنين از اينجا برود و شما براى او پلى كنار شهر خود نسازيد كه از آن بگذرد، ميان شما شمشير برهنه خواهيم كشيد، جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را ويران خواهم ساخت و اموال شما را خواهم گرفت .
مردم رقه با يكديگر ملاقات كردند و گفتند اشتر به آنچه سوگند خورد عمل خواهد كرد و همانا على او را اينجا باقى گذارده كه براى ما شرى برپا كند. به او پيام دادند ما براى شما پل مى سازيم برگرديد. اشتر به على (ع ) پيام فرستاد و او آمد و آنان برايش پل ساختند. وى بارها و مردان را عبور داد و به اشتر فرمان داد با سه هزار سوار آنجا بايستد تا آنكه همگان بگذرند و خودش پس از همه از پل گذشت . نصر مى گويد: هنگام عبور سواران ، اسبها ازدحام كردند دستار عبدالله بن ابى الحصين از سرش افتاد پياده شد آن را برداشت و سوار شد سپس دستار عبدالله بن حجاج افتاد او هم پياده شد و آن را برداشت و سوار شد و به دوست خود چنين گفت :
اگر گمان فال زنندگان چنان كه گفته و پنداشته اند راست باشد من و تو بزودى كشته مى شويم .
عبدالله بن ابى الحصين گفت : چيزى براى من محبوبتر از آنچه گفتى نيست . هر دو در جنگ صفين كشته شدند. (116)
نصر مى گويد: چون على (ع ) از فرات گذشت ، زياد بن نضر و شريح بن هانى را فرا خواند و آن دو را بر همان حال كه هنگام بيرون آمدن از كوفه بودند همراه دوازده هزار تن پيشاپيش خود گسيل داشت .
هنگامى كه على عليه السلام آن دو را به عنوان مقدمه لشكر خود از كوفه روانه كرده بود، آن دو از كناره فرات كه بر طرف صحرا بود و در امتداد كوفه پيشروى كردند و چون به عانات (117) رسيدند به آنان خبر رسيد كه على (ع ) راه جزيره را پيش گرفته است و دانستند كه معاويه با لشكرهاى شام براى رويارويى از دمشق حركت كرده است . با خود گفتند، به خدا سوگند اين به صلاح نيست كه همچنان به راه خود ادامه دهيم و ميان ما و على (ع ) اين آب فاصله باشد و به صلاح ما نيست كه با اين شمار نسبتا اندك و جدا از نيروهاى امدادى با لشكرهاى شام روبرو شويم . خواستند در منطقه عانات از فرات بگذرند مردمش نگذاشتند و قايقها را از ايشان بازداشتند. آنان برگشتند و در شهر هيت از فرات گذشتند و در دهكده اى پايين تر از قرقيسياء به على (ع ) پيوستند. چون ايشان به اميرالمومنين رسيدند با شگفتى فرمود: عجيب است كه مقدمه لشكر من پس از من فرا مى رسد! زياد و شريح هر دو برخاستند و از آنچه انديشيده بودند او را آگاه ساختند. فرمود: درست و پسنديده رفتار كرده ايد. و چون از فرات عبور كردند همچنان آن دو را پيشاپيش سوى معاويه گسيل داشت . آن دو همين كه نزديك معاويه رسيدند ابوالاعور سلمى با بخشى از لشكرهاى شام با آنان روبرو شد و او هم فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود. آن دو از او دعوت كردند كه به اطاعت اميرالمومنين در آيد، نپذيرفت . آن دو به على (ع ) پيام فرستادند كه ما با ابوالاعور سلمى كه در لشكرى از شام بود در مرز روم روياروى شديم او و يارانش را دعوت كرديم كه به اطاعت تو در آيند نپذيرفتند و پيشنهاد ما را رد كردند، اينك فرمان خود را براى ما بگوى . على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه اى مالك ! زياد و شريح به من پيام فرستاده و خبر داده اند كه با ابوالاعور سلمى همراه لشكرى از شام در مرز روم روياروى شده اند، فرستاده به من خبر داد آنان را در حالى ترك كرده است كه مقابل يكديگر ايستاده بوده اند. اينك شتابان خود را به ايشان و يارانت برسان و چون آنجا رسيدى تو فرمانده ايشان خواهى بود. بر حذر باش كه مبادا تو با آن قوم جنگ را آغاز كنى پيش از آنكه آنان شروع كنند. با آنان ديدار كن و سخن ايشان را بشنو و مبادا بدى ايشان پيش از آنكه ايشان را فرا خوانى و مكرر اتمام حجت كنى تو را به جنگ با ايشان وادارد، بر ميمنه لشكر خويش زياد و بر ميسره آن شريح را بگمار و خود در قلب [ لشكر ] و ميان اصحاب خويش بايست و به آنان چنان نزديك مشو كه نزديك شدن كسى باشد كه مى خواهد آتش جنگ را بر فروزد و از ايشان چندان فاصله مگير كه فاصله كسى باشد كه از مردم مى ترسد، تا من پيش تو رسم كه من به خواست خداوند شتابان پيش تو مى آيم (118)
گويد: و على (ع ) براى زياد و شريح نامه اى همراه حارث بن جمهان جعفى نوشت كه چنين بود:
اما بعد، من مالك را بر شما فرمانده ساختم سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد. او از كسانى است كه بر او نبايد از خطا و اشتباهى ترسيد، و بر او اين بيم نمى رود كه در موردى كه حمله و سرعت عمل لازم است كندى و سستى كند يا در موردى كه حوصله و كندى پسنديده تر است شتاب كند. به او هم همان گونه كه به شما فرمان داده ام ، فرمان دادم كه با آن قوم جنگ را آغاز نكند تا ايشان را ببيند و دعوت كند و به خواست خداوند حجت را بر آنان تمام كند. (119)
گويد: اشتر بيرون آمد و چون نزد آن قوم رسيد از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و از شروع جنگ دست بداشت و آنان همچنان روياروى يكديگر ايستاده بودند، تا آنكه پسينگاه ، ابوالاعور به آنان حمله كرد. ايشان پايدارى كردند و ساعتى درگير شدند و سپس مردم شام بازگشتند. فرداى آن روز، هاشم بن عتبه همراه سواران و پيادگانى كه ساز و برگ و شمارشان كافى بود بيرون آمد. ابوالاعور سلمى به مقابله اش آمد، و آن روز را جنگ كردند. سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله مى آوردند و برخى در مقابل برخى ديگر پايدارى مى كردند و سپس به جايگاه خويش بازگشتند، و در پگاه روز بعد اشتر به مصاف آنان رفت و عبدالله بن منذر تنوخى كه از شاميان بود كشته شد. او را ظبيان عمارة تميمى كه در آن هنگام جوانى كم سن و سال بود كشت و حال آنكه عبدالله بن منذر سوار كار شجاع شاميان بود، و اشتر مى گفت : اى واى بر شما! ابوالاعور را به من نشان دهيد.
در اين هنگام ابوالاعور، مردم را فرا خواند و پيش او برگشتند و او عقب نشينى كرد و بر بلنديهايى كه عقبتر از جاى او بود تغيير موضع داد، و اشتر پيشروى كرد و لشكر و ياران خود را جايى كه ابوالاعور بود مستقر كرد. اشتر به سنان بن مالك نخعى گفت : به سوى ابوالاعور برو و او را به مبارزه فرا خوان . سنان گفت : او را به مبارزه با خودم فرا خوانم يا مبارزه با تو؟ اشتر گفت : اگر به تو فرمان مبارزه با او را بدهم مبارزه مى كنى ؟ گفت : آرى سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست . اگر فرمان بدهى كه با همين شمشير به صف ايشان حمله كنم و او را بزنم چنان خواهم كرد. اشتر گفت : اى برادرزاده ! خداوند به تو طول عمر ارزانى دارد. به خدا سوگند رغبت من به تو بيشتر شد. نه ، ترا به جنگ با او فرمان ندادم بلكه به تو دستور دادم تا او را به مبارزه با من فراخوانى ، زيرا او گرچه داراى چنين شاءنى است جز با افراد سالخورده و هم شاءن و اهل شرف جنگ نمى كند و تو نيز بحمدالله از اهل شرف و هم شاءن هستى ، ولى نوجوانى و او با جوانان جنگ نمى كند. پس برو او را به مبارزه با من فرا خوان . سنان بن مالك پيش آنان آمد و گفت : من فرستاده ام امانم دهيد و او خود را نزد ابوالاعور رساند.
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير عبسى ، از صالح پسر سنان بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است به ابوالاعور گفتم : اشتر ترا به مبارزه مى طلبد. او مدتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : همانا سبكى و بدانديشى و زبونى اشتر او را بر آن واداشت كه كارگزاران عثمان را تبعيد و از شهر خود بيرون كند و بر او تهمت زند و كارهاى پسنديده او را زشت شمارد و حق او را رعايت نكند و دشمنى خويش را با او آشكار سازد و نيز از سبكى و بد انديشى اشتر بود كه به محل استقرار و خانه عثمان رفت و او را همراه ديگران كه او را كشتند كشت ، و خون عثمان بر عهده اش قرار گرفت . مرا به مبارزه با او نيازى نيست . من گفتم : تو سخن گفتى اينك بشنو تا پاسخت دهم . گفت : مرا به پاسخ تو و شنيدن سخنانت نيازى نيست . از پيش من بيرون برو. و يارانش بر من فرياد كشيدند و من برگشتم و اگر گوش مى داد حجت و عذر سالار خود را به گوشش مى رساندم .
من نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابوالاعور از مبارزه خوددارى كرده است . گفت : آرى ، حفظ جانش را در نظر داشته است .
گويد: ما همچنان روياروى هم ايستاده بوديم كه ناگاه آنان بازگشتند، و بامداد فردا على عليه السلام در حالى كه به سوى معاويه در حركت بود نزد ما رسيد. ابوالاعور پيشى گرفته و زمينهاى هموار و گسترده و كناره آب را تصرف كرد. او كه نامش سفيان بن عمرو بود فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود و معاويه ، بسر بن ارطاة عامرى را نيز بر ساقه لشكر خود گمارد و عبيدالله بن عمر بن خطاب را به فرماندهى سواره نظام نهاد و درفش را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و حبيب بن مسلمه فهرى را بر ميمنه و يزيد بن زحرضبى را بر پيادگان ميمنه گماشت و همچنين عبدالله بن عمر و عاص را بر ميسرة و حابس بن سعيد طايى را بر پيادگان ميسره گماشت . ضحاك بن قيس فهرى را بر سواران دمشق و يزيد بن اسد بن كزر بجلى را بر پيادگان دمشق و ذوالكلاع را بر مردم فلسطين گمارد.
على عليه السلام هشت روز باقى مانده از محرم سال سى و هفت به صفين رسيد.
(51) (120) از سخنان على (ع ) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.
[ در اين خطبه كه با عبارت قد استطعمو كم القتال فاقروا على مذلة ( از شما تقاضاى كارزار كردند، اينك يا بر خوارى و زبونى اقرار كنيد...) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و مجازات آن و بيان اهميت خوددارى از زبونى و تن در ندادن به مذلت و خوارى ، به ارائه شواهدى از اشعار شعراى عرب پرداخته است كه چون ترجمه همه آنها ضرورتى ندارد و در واقع از بخش ادبى شرح نهج البلاغه است و از بخش تاريخى آن نيست به ترجمه برخى از ابيات كه به نظر اين بنده براى بيان مقصود رساتر است قناعت مى شود. ] نظير آنچه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است : زندگى شما، در حالى كه شكست خورده باشيد مرگ است اين شعر ابو نصر بن نباته (121) است كه گفته :
و حسين (ع ) همان كسى كه مرگ در عزت را زندگى مى ديد و زندگى در خوارى و زبونى را مرگ و كشته شدن مى پنداشت .
و تهامى (122) چنين گفته است :
هر كس نتواند با دانش و قلم خود به علو و برترى رسد، آن را با شمشير خود جستجو كند، مرگ جوانمرد در عزت همچون زندگى اوست و زندگى او در زبونى همچون مرگ اوست .
اشعارى كه در اين مورد و تسليم نشدن به خوارى و زبونى و تحريض و ترغيب در جنگ كردن آمده بسيار است و ما اينجا نمونه هايى از آن را مى آوريم . از جمله اين ابيات عمر و بن براقة (123) همدانى است كه مى گويد:
چگونه ممكن است آن كس كه تمام ثروتش فقط شمشيرى سپيد همرنگ نمك و برنده است شب را بخوابد! سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد تا هنگامى كه شمشير داراى دستگيره و برپاست نمى توانيد او را با زور و زبونى فرو گيريد.
[ پس از آنكه نمونه هاى ديگرى هم آورده است به شرح حال تنى چند از بزرگانى كه تن به زبونى نداده اند و اخبار ايشان پرداخته است . ]