جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
جلد ۲

ترجمه و تحشيه : دكتر محمود مهدوى دامغانى

- ۷ -


كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان  
سرور و سالار افراد كه به مردم حميت و مرگ زير سايه هاى شمشير را آموخت و آن را بر پستى و زبونى برگزيد، ابوعبدالله حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام است كه بر او و يارانش امان عرضه شد ولى به خوارى تن در نداد و بيم آن داشت كه ابن زياد بر فرض كه او را نكشد به گونه اى او را خوار و زبون سازد و لذا مرگ را بر آن برگزيد.
از نقيب ابوزيد يحيى بن زيد علوى بصرى (124) شنيدم مى گفت : گويى اين ابيات ابوتمام (125) كه درباره محمد بن حميد طائى سروده ، گفته نشده است مگر براى امام حسين عليه السلام [ كه گفته است ]:
و نفسى كه خوارى و زبونى را چنان ننگ مى داند كه هنگام جنگ و بيم ، زبونى يا كمتر از آن را كفر مى پندارد. او در آبشخور مرگ ، پاى خويش را استوار بداشت و به آن گفت : از زير قدم تو حشر و برانگيخته شدن است ... هنگامى كه ياران مصعب بن زبير از گرد او گريختند و او فقط با تنى چند از ايشان پايدارى كرد، نخست نيام شمشير خود را شكست و سپس اين بيت را خواند: آن پيشگامان بنى هاشم در كربلا پايدارى كردند و براى همه آزادگان سنت پايدارى را سرمشق نهادند (126)
و در اين حال ياران او دانستند كه تن به مرگ داده است .
و از سخنان امام حسين (ع ) در روز عاشورا كه از او نقل شده و آن را امام زين العابدين (ع ) از پدر خويش آورده است ، اين گفتار اوست :
همانا پسر خوانده اى كه پسر پسر خوانده است [ روسپى زاده پسر روسپى زاده ] ما را ميان دو چيز مختار كرده است : كشيدن شمشير و پذيرش ‍ زبونى ، و زبونى از ما سخت دور است . خداوند و رسولش و مومنان و دامنها و آغوشهاى پاك و پارسا و سرشتها و جانهاى غيرتمند آن را براى ما نمى پذيرند.
و اين گفتار امام حسين شبيه اين سخن پدر گرامى اوست كه در گذشته نقل كرديم و مى گويد:
همانا مردى كه دشمن را چنان بر خويشتن چيره گرداند كه گوشتش را بخورد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند، براستى بسيار ناتوان و دلش ضعيف و درمانده است ؛ اينك تو اگر مى خواهى چنان باش ، اما من بدون آنكه تسليم شوم و چنان فرصتى دهم با شمشيرهاى مشرفى چنان ضربه مى زنم كه استخوانهاى فرق سر را از جاى بپراند و بازوها و قدمها را قطع كند
[ سپس ابيات ديگرى از شاعران را گواه آورده است ، از جمله ابياتى از عباس بن مرداس سلمى (127) كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
اين سخن مردى است كه پند و اندرزى به تو هديه مى دهد كه چون گروهى خواستند آبرويت را بر باد دهند و ببخشند در آن مورد سخت بخيل باش ، و آنچه براى تو مى آورند هرگز مخور و مزه مكن كه آنان با همه خويشاوندى و نزديكى براى تو زهر مى آورند.
و همو مى گويد:
جنگ و ستيز كن كه بر فرض دوست تو از يارى دست بردارد، در شمشير دوستى نهفته است كه از يارى كوتاهى نمى كند.
مالك بن حريم همدانى چنين سروده است :
من چنانم كه چون قومى با من جنگ كنند با ايشان جنگ مى كنم و اى قبيله همدان آيا در اين مورد ستمگرم ، هرگاه قلبى زيرك و شمشيرى بران و
نفسى غيرتمند داشته باشى ستمها از تو اجتناب مى كند
. (128)
ديگرى گفته است :
من خريدار زندگى در قبال دشمنى نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام بالا نمى روم و چون ببينم و داد و دوستى براى من سود بخش نيست به كار ديگرى كه به دورانديشى نزديكتر است [ جنگ ] روى مى آورم . (129)
و از اشخاصى كه از پذيرفتن خوارى سر بر تافته اند، يزيد بن مهلب (130) است . يزيد بن عبدالملك (131) پيش از آنكه به خلافت رسد به جهاتى كه اينجا جاى آوردن آن نيست با او دشمنى مى ورزيد، و چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، يزيد بن مهلب او را از خلافت خلع كرد و دست از اطاعت او كشيد. يزيد بن مهلب دانست كه اگر يزيد بن عبدالملك بر او دست يابد او را خواهد كشت و چندان خوارى بر سرش ‍ خواهد آورد كه كشتن در قبال آن چيزى به شمار نمى آيد.
يزيد بن مهلب به بصره رفت و شهر را با زور تصرف كرد و عدى بن ارطاة كارگزار و والى يزيد بن عبدالملك در آن شهر را گرفت و زندانى كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران كه هشتاد هزار تن از مردم شام و جزيره بودند براى جنگ با او گسيل داشت و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را كه از همه مردم به فرماندهى لشكرها و تدبير امور جنگ داناتر و ورزيده ترين مردم در آن مورد بود به فرماندهى آن لشكر گماشت . برادرزاده خود عباس ‍ بن وليد بن عبدالملك را هم با او فرستاد. يزيد بن مهلب از بصره بيرون آمد و خود را به واسط رساند و چند روزى آنجا بود و سپس در عقر (132) فرود آمد، شمار سپاهيانش به يكصد و بيست هزار مى رسيد. مسلمة بن عبدالملك با لشكرهاى شام فرا رسيد و چون دو گروه روياروى شدند و آتش جنگ برافروخته شد مسلمه به يكى از فرماندهان دستور داد پلهايى را كه يزيد بن مهلب بر رودخانه بسته بود آتش زند و او آنها را آتش زد . عراقيان همين كه ديدند دود برخاسته منهزم شدند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند. گفت : از چه چيزى گريختند؟ مگر اين جنگى بود كه مردم از آن بگريزند! گفتند: مسلمه پلها را آتش زده و مردم پايدارى نكرده اند. گفت : خداوند رويشان را زشت كناد، همچون پشه هايى بودند كه به آنها دود دادند، پريدند و رفتند! يزيد بن مهلب همراه ياران خود ايستاد و گفت : گريختگان را برگردانيد. خواستند چنين كنند نتوانستند، كه آنان گروه گروه همچون كوه از جلو او مى گريختند. گفت : رهايشان كنيد كه خدا رويشان را زشت كناد، چون گله گوسپندند كه گرگ بر اطراف آن حمله آورده است . يزيد بن مهلب هم خود درباره فرار مى انديشيد ولى قبلا در واسط يزيد بن حكم بن ابى العاص ثقفى نزد او آمده بود و براى او اين بيت را خوانده بود كه :
يا همچون پادشاه زندگى كن يا بزرگوارانه بمير در حالى كه شمشيرت در دست تو كشيده باشد معذور خواهى بود.
يزيد بن مهلب گفت : مقصودت را نفهميدم . يزيد بن حكم گفت : همانا پادشاهى مروانيان رو به زوال است و اگر آنرا نمى دانى بدان و بفهم . يزيد بن مهلب گفت : آرى شايد چنين باشد.
و چون يزيد بن مهلب گريز سپاهيان خود را ديد از اسب پياده شد و نيام شمشير خود را شكست و جوياى مرگ شد. در اين هنگام كسى پيش او آمد و گفت : برادرت حبيب كشته شده است . و اين خبر موجب آمد تا خود را بيشتر آماده كشته شدن كند. و گفت : پس از حبيب خيرى در زندگى نيست . به خدا سوگند كه من زندگى پس از شكست و گريز را خوش نمى داشتم و اكنون بر نفرت من از زندگى افزوده شد، پيش برويد. يارانش دانستند كه او خواستار مرگ شده است . كسانى كه جنگ را خوش نمى داشتند از او فاصله گرفتند و جدا شدند و همراه او گروهى ترسان باقى ماند و او آهنگ پيشروى كرد. به هر گروه از سواران كه مى رسيد آنان را درهم مى شكافت و او فقط آهنگ رسيدن به مسلمة بن عبدالملك را داشت و كسى غير از او را نمى خواست . همين كه يزيد بن مهلب نزديك مسلمه رسيد، مسلمه اسب خود را خواست تا سوار شود و لشكريان شام ميان آن دو حائل شدند و به يزيد بن مهلب حمله كردند. او با شمشير برهنه و كشيده چندان با آنان رزميد كه كشته شد و سرش را نزد مسلمه بردند. برادر يزيد بن مهلب ، يعنى محمد محمد بن مهلب هم همراه او كشته شد. برادر ديگرشان مفضل در سوى ديگرى با شاميان جنگ مى كرد و از كشته شدن دو برادرش يزيد و محمد آگاه نبود. برادر ديگرش عبدالملك بن مهلب خود را به او رساند و گفت : چه مى كنى كه محمد و يزيد و پيش از آن دو حبيب كشته شده اند و مردم گريخته اند. و روايت شده است كه عبدالملك اين خبر را به او نداد و ترسيد در آن صورت او هم تن به كشته شدن دهد و كشته شود، به اين جهت به او گفت : امير به واسط، عقب نشينى كرده است تو هم از پى او برو. و بدينسان مفضل عقب نشينى كرد و چون از كشته شدن برادرانش آگاه شد سوگند خورد كه با برادر خود عبدالملك هرگز سخن نگويد. يك چشم مفضل قبلا در جنگ با خوارج كور شده بود او مى گفت : عبدالملك مرا رسوا كرد خدا رسوايش كناد. آنگاه كه مردم مرا ببينند براى من عذرى نخواهد بود و آنان خواهند گفت : پيرمردى يك چشم از جنگ گريخته است . اى كاش به من راست گفته بود و كشته مى شدم ! و سپس چنين سرود: پس از كشته شدن يزيد خير و بهره يى در رويارويى با مردم و نيزه زدن به فرماندهان نيست .
و چون بازماندگان خاندان مهلب پس از شكست در بصره جمع شدند نخست عدى بن ارطاة ، امير بصره را از زندان بيرون كشيدند و كشتند و سپس زنان و فرزندان خويش را در كشتى هاى درياپيما سوار كردند و به دريا زدند. مسلمة بن عبدالملك يكى از فرماندهان خود را به تعقيب آنان گسيل داشت و او در قندابيل به آنان رسيد و جنگ كرد و آنان هم جنگ و پايدارى كردند. فرزندان مهلب با شمشيرهاى خود هجوم آوردند و همگان كشته شدند و آنان عبارت بودند از: مفضل ، زياد، مروان و عبدالملك ، پسران مهلب و معاويه پسر يزيد بن مهلب و منهال پسر اوعيينة بن مهلب و عمرو و مغيرة پسران قبيصة بن مهلب . سرهاى ايشان را در حالى كه به گوش هر يك از آنان رقعه يى آويخته و نام هر يك بر آن ثبت شده بود نزد مسلمة بن عبدالملك فرستادند. كسان ديگرى كه در آن پيكار حضور داشتند تن به اسيرى دادند و آنان را پيش يزيد بن عبدالملك به شام فرستادند و يازده مرد بودند و چون آنان را نزد يزيد آوردند، كثير بن ابى جمعة (133) برخاست و [ خطاب به يزيد بن عبدالملك ] چنين سرود: بردبارى كه چون پيروز شود، چه سخت ترين عقوبت را انجام دهد و چه عفو كند بر او سرزنشى نمى شود. اى اميرالمومنين ! به عفو در راه خدا حساب كردن بينديش كه هر كار پسنديده يى انجام دهى براى تو نوشته مى شود. آنان بد كردند و شايسته است اينك كه قدرت دارى ببخشى و بهترين بردبارى در راه خدا بردبارى كسى است كه او را به خشم آورده اند.
يزيد [ به كثير ] گفت : اى اباصخر! پيوند خويشاوندى ترا به مهربانى وا مى دارد. آرى اگر آنان در پادشاهى خدشه وارد نمى كردند به يقين آنان را مى بخشيدم ، و سپس فرمان به كشتن آنان داد و همگان را كشتند و فقط پسرك نوجوانى از ايشان باقى ماند كه او هم گفت : مرا بكشيد كه من نابالغ نيستم . يزيد بن عبدالملك گفت : بنگريد كه آيا او بالغ است ؟ آن نوجوان گفت : من به خويشتن داناترم ، كه محتلم و با زنان همبستر شده ام . مرا بكشيد كه پس از مرگ افراد خاندانم در زندگى خيرى نيست ! يزيد بن عبدالملك فرمان به كشتن او داد و او را كشتند.
ابوعبيدة معمر بن مثنى (134) مى گويد: نام آن اسيران كه يازده مرد مهلبى بودند و اعدام شدند به اين شرح است : معارك ، عبدالله ، مغيرة ، مفضل و منجاب پسران يزيد بن مهلب ؛ دريد، حجاج ، غسان ، شبيب و فضل پسران فضل بن مهلب و فضل پسر قبيصة بن مهلب . گويد: پس از اين جنگ و واقعه دوم ، از خاندان مهلب كسى جز ابوعيينة ، پسر مهلب و عمر پسر يزيد بن مهلب و عثمان پسر مفضل بن مهلب باقى نماند و آنان به رتبيل (135) پيوستند و بعد به آنان امان داده شد.
[ ابن ابى الحديد سپس چهارده بيت از سه قصيده شريف رضى را كه در همين موضوع پايدارى و سرپيچى از زبونى و خوارى است شاهد آورده است كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:
اگر چيرگى و هجوم سرنوشتها در برابرم نبود براى دسترسى به بزرگى از هر درى هجوم مى بردم ... بر اندوهها كسى چيره نمى شود جز جوانمردى كه بر ترس سوار شود و شمشير بران همراهش باشد. روزگار هرگز با تنگدستى ، آزاده را زبون نمى سازد، او هر گونه باشد شريف است ... من در راههاى بزرگى گمراه نمى شوم كه شعاع و پرتو شعله عزت برافراشته است . ما به دنيا [ جهاندارى ] سزاوارتريم ولى دنيا چهار پاى كندرو را بر اسب تندرو بر مى گزيند.
[ و از حارثة بن بدر غدانى سه بيت شاهد آورده است كه ضمن آن مى گويد ]:
شگفتا كه مرا خوار مى دارند و از خود دور مى كنند و مى خواهند خيرخواه ايشان باشم . آن چه كسى است كه با زور و اجبار نصيحت خود را عرضه دارد! مى بينم دستهاى آنان كه بر شما شمشير مى كشند آكنده از عطاى شما و دست من خالى از آن است . هرگاه چيزهايى را كه بر عهده من است از من بخواهيد و آنچه را كه براى من است باز داريد، نمى توانم در اين باره با شما شكيبايى كنم . و يكى از خوارج گفته است :
نوعروس من [ همسرم ] در مورد جنگ مرا سرزنش مى كند و نمى داند كه من ضد هر چيزى هستم كه او فرمان مى دهد. خداى آن قوم را از ميان ببرد كه با داشتن شمشيرها فرو مى نشيند و تازيانه به دست نمى گيرند...
يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت : بهترين منظره يى كه در اين جنگ ديده اى چيست ؟ گفت : شمشير و كلاهخود سيف بن ابى سبرة . عبدالله بن ابى سبرة بر غلامى ترك ، كه مردم به سبب شجاعت و قدرت او برايش راه گشوده بودند، حمله كرد. آن دو به يكديگر ضربتى زدند كه ابن ابى سبره پس از آنكه غلام ، ضربتى بر سر او نواخت و شمشيرش بر كلاهخود او نشست وى را كشت . ابن ابى سبره به صف خود برگشت در حالى كه شمشيرش آغشته به خون غلام بود و شمشير غلام نيز همچون جزئى از كلاهخود او بر سرش بود و مى درخشيد و مردم مى گفتند: اين ستاره دنباله دار است ؛ و از منظره آن دچار تعجب شدند.
[ در اينجا باز هم ابياتى را از چند شاعر شاهد آورده است و از جمله دو بيت از جانب ابوطالب بن عبدالمطلب است و مضمون آن چنين است ]:
سوگند به خانه خدا، دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون اينكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد. (136)
چون على و حمزه و عبيده ، كه بر همه شان درود باد، روز جنگ بدر به مبارزه عتبه و شيبه و وليد رفتند، على عليه السلام وليد را كشت و حمزه شيبه را كه در اين مورد در روايات اختلاف است كه آيا شبيه هماورد حمزه بوده است يا عتبه ؟ عبيده زخمى بر سر عتبه زد و عتبه هم ساق پاى عبيده را قطع كرد و اين هنگام حمزه و على (ع ) حمله بردند و يار خود را از عتبه رهانيدند و هر دو بر او شمشير زدند و او را كشتند و عبيده را بردند و او را در سايبان نزد پيامبر (ص ) نهادند. عبيده در حالى كه مغز استخوان ساقش فرو مى ريخت و در حال جان دادن بود گفت : اى رسول خدا! اگر ابوطالب زنده مى بود مى دانست كه من از خود او به اين سخنش سزاوارترم كه : سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون آنكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد.
پيامبر (ص ) گريست و عرضه داشت : پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى برآور. پروردگارا! اگر اين گروه نابود شوند تو در زمين پرستش ‍ نمى شوى .
هنگامى كه لشكر حره به مدينه رسيد و مسلم بن عقبة مرى فرمانده آن لشكر بود، سه روز كشتار در مدينه را حلال كرد و مردم مدينه را از لبه شمشير گذراند همان گونه كه قصابها گوسپندان او را مى كشند و چنان شد كه پاها در خون فرو مى شد. فرزندان مهاجران و انصار و اهل بدر را كشت و از كسانى از صحابه و تابعان كه آنان را زنده باقى گذاشته بود براى يزيد بن معاويه بيعت گرفت به اين شرط كه همچون برده زرخريد براى اميرالمومنين ! يزيد ين معاويه باشند. و روز جنگ حره (137) اين موضوع شرط بيعت بود، جز در مورد على بن حسين بن على عليهم السلام كه مسلم بن عقبه او را گرامى داشت و او را همراه خود بر تخت خويش نشاند. و از او چنين بيعت گرفت ، كه برادر و پسر عموى اميرالمومنين ! يزيد بن معاويه است ؛ و اين غير از بيعتى بود كه ديگران مى كردند و قيد و شرط بردگى نداشت . و اين موضوع به سفارش يزيد بن معاويه در مورد زين العابدين (ع ) بود. على بن عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد پيش داييهاى خود كه از قبيله كنده بودند گريخت و آنان از او در مقابل مسلم بن عقبه حمايت كردند و گفتند: خواهرزاده ما بيعت نمى كند مگر با همان شرط كه پسرعمويش على بن حسين بيعت كرده است . مسلم اين موضوع را نپذيرفت و گفت : كارى كه نسبت به على بن حسين انجام دادم به سفارش ‍ يزيد بود و اگر چنان نمى بود حتما او را مى كشتم كه افراد اين خاندان براى كشته شدن سزاوارترند، وانگهى از او هم همان گونه بيعت مى گرفتم كه از ديگران . در اين باره فرستادگانى ميان ايشان آمد و شد كردند و سرانجام بر اين اتفاق شد كه على بن عبدالله بن عباس بيعت كند و بگويد: من براى اميرالمومنين يزيد بيعت مى كنم و ملتزم اطاعت از اويم و چيز ديگرى نگويد. على بن عبدالله بن عباس اين ابيات را سرود:
پدرم عباس ، سالار فرزندان قصى است و داييهاى من خاندان بنى وليعه هستند كه پادشاهانند. آنان حيثيت مرا روزى كه لشكرهاى مسرف و فرزندان زنان فرومايه آمدند حفظ كردند. او مى خواست در مورد من كارى را كه عزت در آن نبود انجام دهد، دستهايى دلاور و نگهدارنده مانع او از اين كار شدند. در اين ابيات مسرف كنايه از مسلم است ، مادر على بن عبدالله بن عباس ، زرعة دختر مشرح بن معدى كرب بن وليعة بن شرحبيل بن معاوية بن كنده است .
حصين بن حمام اين ابيات را سروده است :
من خريدار زندگى در مقابل هيچ ننگ و زبونى نيستم و از بيم مرگ از نرده بام بالا نمى روم . گاه خود را كنار كشيدم و عقب رفتم كه زندگى خويش ‍ را باقى بدارم ولى براى خود زندگى نيافتم مگر اينكه پيش روم . زخمهاى ما بر پاشنه هاى پا خون نمى ريزد كه بر پشت پايمان خون مى چكد [ هيچگاه پشت به جنگ نمى كنيم ]...
طرماح بن حكيم (138) چنين سروده است :
هيچ ديارى مصون نمانده و مردمش از تجاوز ديگران عزيز نمانده اند مگر به نيزه ها و مردان دلاور .
[ ابن ابى الحديد در همين مورد، ابيات ديگرى هم شاهد آورده است .]
يحيى بن عروة بن زبير به دربار عبدالملك آمد، يك روز بر درگاه او نشسته و منتظر اجازه ماند در اين ميان سخن از عبدالله بن زبير به ميان آمد. پرده دار عبدالملك او را دشنام داد. يحيى بن عروه چنان بر چهره پرده دار زد كه بينى او را خونى كرد و او همچنان كه از بينى اش خون مى ريخت پيش ‍ عبدالملك رفت . پرسيد چه كسى ترا زده است ؟ گفت : يحيى بن عروة . گفت : او را بياور. و در حالى كه عبدالملك تكيه داده بود نشست و همين كه يحيى وارد شد پرسيد چه چيز تو را وادار كرد با پرده دار من چنين كنى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ! عموى من عبدالله بن زبير نسبت به عمه تو [ كه همسر برادر او بوده است ] بهتر از تو نسبت به ما رفتار مى كرد به خدا سوگند: عبدالله بن زبير به همه اطرافيان خود سفارش مى كرد كه دشنام و فحشى نسبت به شما را به گوش او نرسانند و از شما پيش او جز به خير و نيكى ياد نكنند و مكرر و همواره به او مى گفت هر كس خويشاوندان ترا دشنام دهد خويشاوندان خود را دشنام داده است . و من چنانم كه به خدا سوگند شرف من به بسيارى عموها و داييهاى من است . همه اعراب ميان عموها و دايى هاى من پراكنده اند و من چنانم كه آن شاعر گفته است :
دو دستش اين يكى بر آن يكى خورد و ديگرى را بر آن مقدم نيافت .
عبدالملك به پشتى خود تكيه داد [ خشمش فرو نشست ] و پس از آن همواره در مورد گرامى داشتن يحيى توجه بيشترى از او ديده مى شد. مادر يحيى دختر حكم بن ابى العاص و عمه عبدالملك بن مروان است .
سعيد بن عمر حرشى (139) امير خراسان چنين سروده است :
اگر مرا پيشاپيش سواران بينيد كه با نيزه هاى بلند نيزه مى زنم از قبيله عامر نيستم ، و من بر ستمگر ايشان با لبه شمشير تيز و صيقل داده شده ضربه مى زنم . من در جنگها درمانده نيستم و از هماوردى مردان بيم ندارم . پدرم در مورد من از هر نكوهش بر كنار است و دايى من هرگاه نام برده مى شود، بهترين دايى است .
چون خبر كشته شدن مصعب ، برادر عبدالله بن زبير، به او رسيد خطبه خواند و چنين گفت : اما بعد، همانا از عراق براى ما خبرى رسيد كه ما را هم شاد كرد و هم اندوهگين . خبر كشته شدن مصعب به ما رسيده است . آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوزش و رنجى است كه خويشاوند نزديك در فقدان خويشاوند نزديك خود احساس مى كند و بديهى است كه خردمند، ناچار به صبرى پسنديده و سوگى آميخته با بزرگوارى پناه مى برد. اما آن چيزى كه ما را شاد كرد اين است كه مرگش براى او شهادت و براى او و ما خير بود. به خدا سوگند، ما با شكمبارگى و افراط در بهره گيرى از لذات اين جهانى آن چنان كه خاندان ابى العاص مى ميرند نمى ميريم و مرگ ما كشته شدن ناگهانى با نيزه ها و زير سايه هاى شمشيرهاست و اگر مصعب هلاك شد همانا كه در بقيه افراد خاندان زبير هنوز خلقى باقى مانده است . عبدالله بن زبير بار ديگرى هم خطبه خواند و از مصعب ياد كرد و گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه زمين در نورديده مى شد و هنگام جان دادن و مرگ او مرا كنارش مى نهاد.
اى ضباع (140) بگيرش و او را به سوى خود بكش و ترا مژده باد به گوشت مردى كه در آن جنگ يارانش حضور نداشتند...

به مردى كه در كربلا همراه عمر بن سعد بود گفته شد: واى بر تو! آيا فرزندان رسول خدا (ص ) را كشتيد! گفت : ريگ زير دندانت بيايد! تو هم اگر آنچه ما ديديم مى ديدى همان كارى را مى كردى كه ما كرديم . گروهى بر ما قيام كردند و هجوم آوردند كه دستهايشان بر قبضه هاى شمشيرشان بود و همچون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا در مى آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مى پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجهى داشتند و هيچ چيز نمى توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگى بر ملك مانع و حايل شود و اگر اندكى از آنان دست مى داشتيم تمام جان لشكر را مى گرفتند. اى بى مادر! ما چه كار مى توانستيم انجام دهيم !
سخاوت از باب شجاعت و شجاعت از باب سخاوت است ، كه شجاعت عبارت از انفاق عمر و بذل جان است و از اين جهت عين سخاوت است و سخاوت هم عبارت از بذل و بخشش مال است كه آن را معادل جان دانسته اند و از اين جهت همچون شجاعت است .
ابوتمام در مورد برترى شجاعت بر سخاوت چنين سروده است :
چه تفاوت فاحشى است ميان قومى كه انفاق ايشان بخشيدن مال است و قومى كه جانهاى خود را مى بخشند.
به شيخ ما، ابوعبدالله بصرى كه خدايش رحمت كناد، گفته شد آيا در نصوص چيزى پيدا مى كنى كه از لحاظ كثرت ثواب و اجر نه از لحاظ كثرت مناقب او، زيرا از لحاظ مناقب موضوعى مسلم است دلالت بر تفضيل على عليه السلام داشته باشد؟ و حديث مرغ بريان (141) را نقل كرد و گفت : محبت از سوى خداوند به معنى ثواب دادن است . به او گفتند: شيخ ابوعلى كه خدايش رحمت كناد پيش از تو اين حديث را گفته است ، آيا چيز ديگرى غير از اين مى دانى ؟ گفت : آرى اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند آنانى را كه در راه او صف بسته و همچون بنيان استوار جنگ مى كنند دوست مى دارد (142) و هرگاه اصل محبت خداوند براى كسى باشد كه همچون ديوار آهنين پايدارى كند، هر كس ‍ پايدارى اش بيشتر باشد، محبت خدا بر او بيشتر است و اين معلوم است كه على (ع ) هرگز در جنگى نگريخته است و كسان ديگر بيش از يك بار گريخته اند.
ابوتمام چنين سروده است :
شمشير راست گفتارتر از كتابهاست . مرز جديت و شوخى در لبه آن نهفته است ، شمشيرهاى پهن رخشان ، نه كتابهاى سياه كه در متون آن زدودن شك و ترديد است . علم [ نجوم ] در پيكانهاى نيزه هاى رخشان و ميان دو لشكر است نه در ستارگان هفتگانه . (143)
ابوالطيب متبنى (144) مى گويد:
تا آنكه بازگشتم و قلمهاى من به من گوينده بودند كه مجد از شمشير است و براى قلم نيست ...
[ ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى چون : عطاف بن محمد الوسى ، عروة بن ورد و نهار بن توسعه آورده كه در همين مورد است و همان گونه كه در مقدمه گفته شد همه اشعار متن ترجمه نمى شود ].
هدبة يشكرى (145) كه پسرعموى شوذب خارجى يشكرى است مردى شجاع و در جنگ پيشتاز بود. نام پسر عمويش بسطام و ملقب به شوذب بود و در دوره حكومت عمر بن عبدالعزيز و يزيد بن عبدالملك خروج كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران به جنگ او فرستاد. خوارج فرار كردند ولى هدبة پايدارى و از گريز خوددارى كرد و چندان جنگ كرد تا كشته شد. ايوب بن خوله او را مرثيه گفته و چنين سروده است :
اى هدبه كه شايسته براى جنگ و شايسته هر بخششى بودى و اى هدبه كه آماده براى دشمن كينه توز بودى و با او جنگ مى كردى ؛ اى هدبه چه بسيار گرفتاران و اسيرانى را كه لشكرهايشان آنان را تسليم نيزه ها كرده بودند، يارى و پاسخ دادى ...
سفارشها و نامه هاى ابراهيم امام (146) براى ابومسلم به خراسان مى رسيد و در آن چنين نوشته بود كه اگر بتوانى در خراسان يك تن را كه به عربى سخن بگويد باقى نگذارى چنين كن و هر پسر بچه را كه طول قامت او به پنج وجب برسد او را متهم كن و بكش ! و بر تو باد به كشتن مردم مضر كه آنان دشمنانى هستند كه خانه شان نزديك است ، ريشه آنان را بزن و از ايشان هيچ كس را روى زمين باقى مگذار.
متنبى گويد:
شرف و عزت بلند مرتبه از صدمه مصون نمى ماند تا آنكه بر اطراف آن خون ريخته شود
...
ديگر از كسانى كه از پذيرش زبونى سرباز زده اند قتيبة بن مسلم باهلى امير خراسان و ماوراء النهر است كه هيچكس كارى همچون كار او در فتح سرزمينهاى تركان نكرده است . وليد بن عبدالملك تصميم گرفت برادر خود سليمان بن عبدالملك را از ولى عهدى خلع كند و خلافت را پس از خود براى پسرش عبدالعزيز بن وليد قرار دهد. قتيبة بن مسلم باهلى و گروهى از اميران با او موافقت كردند قتيبة در اين مورد و عزل سليمان از ولى عهدى بيش از همه اصرار مى كرد. چون وليد پيش از آنكه اين كار را انجام دهد درگذشت و پس از او سليمان به خلافت رسيد، قتيبه دانست كه بزودى سليمان او را از اميرى خراسان بركنار خواهد كرد و يزيد بن مهلب را بر آن كار خواهد گماشت كه ميان آن دو دوستى و مودت بود. قتيبه نامه يى به سليمان نوشت و ضمن شادباش خلافت ، فرمانبردارى و تحمل زحمتهاى بسيار خويش را براى عبدالملك و وليد نوشت و متذكر شد كه اگر سليمان او را عزل نكند براى او نيز همچنان خواهد بود. نامه ديگرى هم به سليمان نوشت و در آن به فتوحات و كارهاى خود و سركوبى تركان و عظمت و هيبت خود و اينكه عرب و عجم و پادشاهان ترك از او بيم دارند اشاره كرد و ضمن آن خاندان مهلب را سرزنش كرد و به خدا سوگند ياد كرد كه اگر يزيد بن مهلب را به امارت خراسان بگمارد او را خلع خواهد كرد و خراسان را براى جنگ با او از سواران و پيادگان انباشته خواهد كرد، و سومين نامه را نوشت كه در آن خلع سليمان از خلافت را اعلان كرده بود. هر سه نامه را همراه يكى از مردم باهله كه به او اعتماد داشت فرستاد و به وى گفت : نامه اول را به سليمان تسليم كن ، اگر چه يزيد بن مهلب نزد او حضور داشته باشد. اگر سليمان پس از اينكه نامه را خواند به او داد كه او هم بخواند نامه دوم را به سليمان بده و اگر آنرا هم خواند و به يزيد داد كه بخواند پس اين نامه سوم را به او بده ، ولى اگر سليمان نامه نخست را خواند و پيش خود نگهداشت و به يزيد نداد دو نامه ديگر را پيش خود نگهدار.
فرستاده نزد سليمان رسيد و چون به حضورش بار يافت يزيد بن مهلب هم آنجا بود. او نامه اول را به سليمان داد. سليمان آنرا خواند و پيش يزيد افكند. فرستاده نامه دوم را داد كه آنرا نيز خواند و همچنان پيش يزيد بن مهلب افكند. فرستاده نامه سوم را داد. سليمان همينكه آن را خواند رنگش ‍ تغيير كرد نامه را تا كرد و در دست خود نگهداشت و فرمان داد فرستاده را منزل دهند و او را گرامى دارند و شبانه او را احضار كرد و به او جايزه داد و فرمان حكومت قتيبه بر خراسان را به او تسليم كرد. اين چاره انديشى و حيله يى بود كه سليمان مى خواست در آن هنگام قتيبه را آرام كند و پس از اطمينان او را عزل كند. سليمان همراه فرستاده قتيبه فرستاده يى هم گسيل داشت كه چون به حلوان رسيدند خبر اينكه قتيبه ، سليمان را از خلافت خلع كرده است به آن دو رسيد و فرستاده سليمان از آنجا نزد او برگشت .
اما همينكه قتيبه كار خود را در مورد خلع سليمان از خلافت آشكار ساخت و حلقه اطاعت او را از گردن خويش برداشت اعراب خراسان با او مخالفت نمودند و با وكيع بن ابى سود تميمى بر امارت خراسان بيعت كردند. سالارهاى قبايل از اين جهت كه قتيبه آنان را خوار مى داشت و سبك مى كرد و همواره مى خواست بر آنان چيره باشد از امارت او خوشدل نبودند. بيعت با وكيع بن ابى سود تميمى نخست پوشيده بود و سپس كار او براى قتيبه آشكار شد. قتيبه كسى را پيش وكيع فرستاد و او را به حضور خويش احضار كرد. چون فرستاده نزد وكيع رسيد ديد بر پاى گل سرخ ماليده و بر گردن خويش چند مهره و حرز آويخته و دو تن پيش اويند و افسون و ورد مى خوانند و باد خوانى مى كنند. وكيع به فرستاده قتيبه گفت : مى بينى پاى من در چه حالى است . او برگشت و به قتيبه خبر داد. قتيبه او را دوباره پيش وكيع فرستاد و گفت : به او بگو بايد او را به اينجا حمل كنند. وكيع گفت : نمى توانم . قتيبه به سالار شرطه خود دستور داد: پيش وكيع برو و او را بياور و اگر خوددارى كرد گردنش را بزن و سرش را نزد من بياور. گروهى سوار هم با او روانه كرد. وكيع گفت : اندكى صبر كن تا لشكرها برسند، و برخاست و مسلح شد و ميان مردم جار زد و آمدند و او بيرون آمد. در اين هنگام به مردى رسيد. از او پرسيد: از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : ضرغام . پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : ليث . وكيع از نام او و پدر قبيله اش فال خوب زد و رايت خود را به او سپرد و مردم از هر سو پيش او آمدند و او همراه آنان شروع به پيشروى كرد و اين بيت را مى خواند:
دلاورى كه چون كار ناخوشايندى بر او تحميل شود براى آن بندهاى جلو سينه زره و كمربند را استوار مى كند.
در اين هنگام خويشاوندان و افراد مورد اعتماد قتيبه ، گرد او جمع شدند ولى بيشتر اعراب با آنكه در ظاهر زبانهايشان به سود او بود دلهايشان بر ضد او بود. قتيبه فرمان داد مردى جار بزند كه بنى عامر كجايند؟ قتيبه به روزگار حكومت خويش بر ايشان جفا كرده بود. مجفر بن (147) جزء كلابى به قتيبه گفت : آنان را از همانجا كه نهاده اى فرا خوان . قتيبه گفت : شما را به حق خدا و خويشاوندى سوگند مى دهم و اين بدان جهت بود كه خاندانهاى باهله و عامر هر دو از قبيله قيس عيلان هستند مجفر گفت : تو اين خويشاوندى را بريدى . قتيبه گفت : شما را در اين باره حق سرزنش است و پوزش ‍ مى خواهم . مجفر گفت : در آن صورت خداوند از ما نخواهد گذشت . قتيبه اين بيت را خواند:
اى نفس ، بر گرفتاريها و دردها شكيبايى كن . اكنون من براى حوادث زندگى ، كسانى چون خود نمى يابم .
قتيبه ماديان تربيت شده و پرورش يافته خود را خواست كه سوار شد ولى چندان چموشى كرد كه خسته شد و برگشت و بر تخت خويش نشست و گفت رهايش كنيد كه چنين مقدر است
حيان نبطى كه در آن روز فرمانده موالى [ ايرانيان ] بود و شمارشان هفت هزار بود آمد.او بر قتيبه خشمگين و از او دلگير بود. عبدالله بن مسلم ، برادر قتيبه به حيان گفت : حمله كن . گفت : هنوز فرصت مناسب نيست . گفت : كمانت را به من بده . گفت : امروز روز كمان نيست . در اين هنگام حيان به پسرش گفت : همين كه ديدى دستار خويش را برگرداندم و به جانب لشكر وكيع رفتم تو همراه ايرانيان به من ملحق شو، و چون حيان دستار خويش را تغيير داد و به جانب لشكر وكيع رفت همه موالى [ ايرانيان ] به او پيوستند. از اين رو قتيبه برادرش صالح بن مسلم را پيش مردم فرستاد. مردى از بنى ضبه بر او تيرى زد كه به سرش خورد و او را در حالى كه سرش كج شده بود پيش قتيبه بردند. او را در نمازگاه خود خواباند و ساعتى كنار سرش نشست و مردم به يكديگر در آويختند. عبدالرحمان بن مسلم برادر ديگر قتيبه به جنگ رفت . بازاريان و سفلگان او را با تير زدند و كشتند. در اين هنگام به قتيبه پيشنهاد شد كه عقب نشينى كند. گفت : مرگ از گريز آسانتر است . وكيع ، جايگاهى را كه شتران و مركوبهاى قتيبه آنجا نگهدارى مى شد آتش ‍ زد و با همراهان خود حمله آورد و نزديك قتيبه رسيد. مردى از وابستگان قتيبه جنگى سخت كرد. قتيبه به آن مرد گفت : جان خود رابه دربر كه كسى همچون تو حيف است كشته شود. گفت : در آن صورت حق نعمت تو را عوض نداده و بسيار ناپسند رفتار كرده ام كه تو بر من نان خوب و جامه نرم ارزانى مى داشتى .مردم همچنان پيش مى آمدند و به خيمه قتيبه رسيدند. خيرخواهان قتيبه به او پيشنهاد كردند بگريزد. گفت : در آن صورت فرزند مسلم بن عمرو نخواهم بود. قتيبه با شمشير بيرون آمد و با آنان شروع به جنگ كرد و چندان زخم برداشت كه سنگين شد و از اسب در افتاد بر او هجوم آوردند و سرش را بريدند. همراه قتيبه برادرانش عبدالرحمان و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و مسلم و تنى چند از خويشاوندانش كشته شدند و شمار آنان يازده مرد بود. در اين هنگام وكيع بن ابى سود به منبر رفت و اين مثل را آورد: هر كس از گور خر كام بگيرد از كام گيرنده كام گرفته است (148) و گفت قتيبه مى خواست مرا بكشد و حال آنكه من كشنده هماوردان هستم . و سپس چنين خواند:
همانا كه مرا آزمودند و باز آزمودند از فاصله يى به اندازه دو تيررس و از صدها تيررس و چون پير شدم و مرا پير كردند لگامم را رها ساختند و به حال خود گذاردند...
من پسر خندفم و قبايل آن اصل و نسب مرا به زنان نيكوكار نسبت مى دهند و عموى من قيس عيلان است .
آن گاه ريش خود را در دست گرفت و گفت : من مى كشم و باز مى كشم و بردار مى كشم و باز بردار مى كشم . اين مرزبان روسپى زاده شما، قيمتهاى ارزاق شما را گران كرده است . به خدا سوگند اگر يك قفيز (149) گندم را به چهار درهم برنگردانند او را بردار خواهيم كشيد. بر پيامبرتان درود بفرستيد.
سپس وكيع از منبر فرود آمد و سر و انگشترى [ مهر و خاتم ] قتيبه را مطالبه كرد. گفتند: افراد قبيله ازد آنها را برداشتند. وكيع با شمشير كشيده بيرون آمد و گفت : سوگند به خداوند كه خدايى جز او نيست بر جاى خواهم ماند تا سر را پيش من بياورند يا سر من هم با سر او برود. حصين بن منذر گفت : اى ابومطرف ! سر را براى تو خواهند آورد و خود پيش مردم ازد رفت . سر را گرفت و براى وكيع آورد و او آنرا براى سليمان بن عبدالملك فرستاد. آن سر را همراه سرهاى برادران و خويشانش پيش سليمان بردند و در آن هنگام هذيل بن زفر بن حارث كلابى هم پيش او بود. سليمان به هذيل گفت : اين كار ترا آزرده خاطر كرد؟ گفت : بر فرض كه مرا آزرده خاطر كرده باشد مردم بسيارى را آزرده خاطر كرده است . سليمان گفت : آرى من به تمام اين كارها راضى نبودم ، و اين سخن را سليمان براى هذيل از اين جهت مى گفت كه خاندانهاى كلاب و باهله هر دو از قبيله قيس عيلان بودند.
گفته اند: هيچكس چون قتيبة بن مسلم حاكم خراسان نبوده است و بر فرض ‍ كه خاندان باهله در پستى و فرومايگى در آخرين حد بودند باز به واسطه وجود قتيبه براى آنان بر همه قبايل عرب افتخار بود.
چون قتيبه كشته شد سالارهاى ايرانى خراسان گفتند: اى گروه اعراب ! قتيبه را كشتيد و به خدا سوگند اگر از ما بود و مى مرد ما جسدش را در تابوتى مى نهاديم و در جنگها با خود مى برديم و از آن براى خويش فتح و پيروزى طلب مى كرديم . سپهبد ديلمان گفت : اى گروه عرب ، قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد چه كار شگفتى كه كرديد. به او گفتند: كداميك در نظر شما بزرگتر و پر هيبت تر بودند؟ گفت : اگر قتيبه در دورترين نقطه مغرب زمين در بند و زنجير بود و يزيد در سرزمين ما و حاكم بر ما مى بود باز هم قتيبه در سينه هاى ما بزرگتر و پر هيبت تر بود.
عبدالرحمان بن جمانه باهلى در مرثيه قتيبه چنين سروده است :
گويى ابوحفص قتيبه هرگز از لشكرى به لشكر ديگر نرفته و بر منبر فرا نرفته است . گويى هرگز رايات و لشكرها بر گرد او به صورت صفهاى آراسته نبوده و مردم براى او لشكرگاهى نديده اند. پيك مرگ او را فرا خواند و دعوت پروردگارش را پذيرفت و در كمال پارسايى و پاكيزگى به بهشتها رفت . اسلام پس از رحلت محمد (ص ) به سوگى چون سوگ ابوحفص ‍ گرفتار نشده است . اى عبهر بر او گريه كن . (150)
عبهر، نام يكى از كنيزان اوست .
در حديث صحيح آمده است : همانا از گزيدگان مردم مردى است كه در راه خدا لگام اسب خويش را گرفته باشد و هر بانگى كه بشنود به سوى آن به پرواز در آيد.
ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت : و بدان كه از جانب خداوند چشمها و جاسوسانى گماشته شده است كه ترا مى پايند و مى بينند و چون با دشمن روياروى شدى بر مرگ كوشا و آزمند باش تا زندگى به تو بخشيده شود و شهيدان را از خونهاى ايشان مشوى [ آنان را غسل مده ] كه خون شهيد روز رستاخيز براى او نور و فروغ است . عمر گفته است : تا هنگامى كه بر كشيد و برجهيد همواره سلامت خواهيد بود يعنى تا هنگامى كه كمان بركشيد و بر اسب برجهيد.
يكى از خوارج چنين سروده است :
هر كس از ناخنهاى مرگها مى ترسد بداند كه ما براى آنها زره هاى استوارى از صبر و پايدارى پوشيده ايم و همانا دشوارى و نامطلوبى مرگ را چون با نام نيك بياميزيم مزه اش گوارا و شيرين است .
منصور بن عمار ضمن بيان قصه هاى خود بر جنگ و جهاد ترغيب مى كرد در اين هنگام در مجلس وعظ او كيسه كوچكى افتاد كه در آن چيزى بود. چون آن را گشودند در آن دو گيسوى بريده زنى بود و نوشته بود: اى پسر عمار چنين ديدم كه بر جهاد ترغيب مى كنى و به خدا سوگند من از خود مال و خواسته يى جز همين دو زلف خود نداشتم ، آنها را پيش تو انداختم و سوگندت مى دهم كه آنها را بتابى و پاى بند اسب يك جهاد كننده در راه خدا قرار دهى . شايد خدايم بدان سبب بر من رحمت آورد. تمام مجلس ‍ وعظ او از بانگ گريه و ناله به لرزه در آمد.
[ ابن ابى الحديد اشعارى از يكى از شاعران عجم و عبدالله بن ثعلبة ازدى شاهد آورده است ]:
به ابوحنبل حارثة بن مر طايى لقب مجير الجراد [ پناه دهنده ملخ ] داده بودند و اين بدان سبب بود كه دسته هاى ملخ كنار او فرود آمدند و او افراد را از صيد آن منع كرد تا از سرزمين و كنار او پريدند و رفتند.
[ باز اشعارى از هلال بن معاويه طائى و يحيى بن منصور حنفى و ديگرى گواه آورده است ].
تركان شهر برذغة از توابع آذربايجان را به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك به شدت محاصره كردند و مردم را به درماندگى كشاندند و نزديك بود آن رابگيرند. سعيد حرشى از سوى هشام عبدالملك با لشكرهاى گرانى به يارى ايشان شتافت ، تركان از نزديك شدن او آگاه و ترسان شدند. سعيد يكى از ياران خود را نهانى نزد مردم برذغه گسيل داشت تا رسيدن او را اطلاع دهد و به آنها دستور داد صبر و پايدارى كنند، زيرا بيم آن داشت به ايشان نرسد. آن مرد حركت كرد و جمعى از تركان او را ديدند و گرفتند و از حال او پرسيدند. چيزى اظهار نداشت . او را شكنجه دادند به آنان خبر داد و راست گفت . آنان به او گفتند: اگر آنچه مى گوييم انجام دهى آزادت خواهيم كرد و گرنه ترا خواهيم كشت . گفت : شما چه مى خواهيد؟ گفتند: تو ياران خود را در برذغه مى شناسى و آنان هم ترا مى شناسند چون زير بارو رسيدى جار بزن و به آنان بگو پشت سر من نيروى امدادى براى شما نيست و كسى هم نيست كه اين گرفتارى شما را برطرف كند و من جاسوس گسيل شده ام . او پذيرفت ولى چون زير بارو رسيد جايى ايستاد كه مردم برذغه سخن او را بشنوند و به آنان گفت آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند آرى تو فلان پسر فلانى . گفت : سعيد حرشى با صد هزار شمشير فلان جا رسيده است و او شما را به شكيبايى و حفظ شهر فرمان مى دهد و همين امروز صبح يا شام پيش شما خواهد بود. مردم برذغه بانگ تكبير سر دادند و تركان آن مرد را كشتند و از آنجا كوچ كردند و رفتند و هنگامى كه سعيد آنجا رسيد دروازه هاى آن را گشوده و مردم را در سلامت ديد.
را جز چنين گفته است :
هر كس آهنگ اهل خويش مى كند بازنگردد به خيال خود از مرگ مى گريزد و حال آنكه در مرگ مى افتد.
روزى معاويه در جنگ صفين بر جاى بلندى بر آمد و اردوگاه على (ع ) را ديد كه او را به وحشت انداخت و گفت : هر كس در جستجوى كار بزرگى باشد بايد به سختى خود رادر مخاطره افكند. [ سپس سى و دو بيت از اشعار ديوان حماسه را شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:
همانا كه اگر بخواهى يك روز بيشتر از اجل خود به دست آورى ، نخواهى توانست .
بنابراين در جولانگاه مرگ شكيبا باش شكيبا كه دست يافتن به جاودانگى در حيطه امكان نيست . بزودى با شمشير، ننگ و عار را از خويشتن مى شويم و قضاى خداوند را هر چه باشد طالبم . از خانه خود چشم مى پوشم و ويران ساختن آن را حافظ آبروى خويش از نكوهشهاى ديگر قرار مى دهم . دو راه بيش نيست يا اسيرى و منت ، يا ريخته شدن خون ؛ و كشته شدن براى آزاده شايسته تر است
.