حکومت حکمت
حکومت در نهج البلاغه

مصطفى دلشاد تهرانى

- ۷ -


رابطه ى زمامداران و مردمان

از مهمترين وجوه حكومت نوع رابطه ى زمامداران و مردمان است، اينكه ميان زمامداران و مردمان چگونه رابطه اى برقرار باشد و هر يك در نگاه ديگرى چه جايگاهى داشته باشد و نسبت ميان آنان بر چه اساسى استوار باشد، از امور محورى در حكومتهاست، به گونه اى كه ساختار حكومت بر آن شكل مى گيرد و رفتار و مناسبات مديريتى از آن برمى خيزد. اين رابطه مى تواند رابطه اى يك سويى يا رابطه اى دو سويى باشد. آنچه بيشترين صورت را در حكومتها رقم زده است، صورتى يك سويى از رابطه ى زمامداران و مردمان است، يعنى رابطه ى حاكم و محكوم، مالك و مملوك، فرمانده و فرمانبر، آقا و برده و خدا و بنده. امير مومنان على "ع" چنين روابطى را ملغى اعلام كرد و در سلوك حكومتى خويش زير پا گذاشت و در عهدنامه هاى حكومتى و دستورالعملهاى دولتى و رهنمودهاى مديريتى خود به تبيين رابطه ى صحيح زمامداران و مردمان پرداخت. در نامه ى خود به اشعث بن قيس استاندار آذربايجان نوشت:

'ليس لك ان تفتات فى رعيه.' [ همان، نامه ى 5. ]

اين حق براى تو نيست كه در ميان مردمان به استبداد و خودرايى عمل نمايى.

و در عهدنامه ى مالك اشتر بدو چنين يادآور شد:

'و لا تقولن انى مومر آمر فاطاع، فان ذلك ادغال فى القلب و منهكه للدين، و تقرب من الغير.' [ همان، نامه ى 53. ]

مبادا بگويى من اكنون بر آنان مسلطم، از من فرمان دادن است و از آنان اطاعت كردن، كه اين عين راه يافتن فساد در دل و خرابى دين و نزديك شدن تغيير و تحول "در قدرت" است.

امير مومنان "ع" نگاه خودكامانه از سوى زمامداران به مردمان و نگاه مملوكانه از سوى مردمان به زمامدار را بزرگترين آفت حكومت مى دانست و بسيار تلاش كرد كه اين امور را از ساحت حكومت خود پاك نمايد. در عرصه ى پيكار صفين در ضمن خطبه اى والا خطاب به مردمان چنين فرمود:

'فانما انا و انتم عبيد مملوكون لرب لا رب غيره.' [ همان، خطبه ى 216. ]

جز اين نيست كه ما و شما بندگان و مملوك پروردگاريم و جز او پروردگارى نيست. امام على "ع" رابطه ى زمامداران و مردمان، دولت و ملت و والى و رعيت را رابطه اى دو سويى و متقابل بر اساس رابطه ى دو ذى حق مى دانست. و همه ى تلاشش در اين جهت بود كه اين رابطه ى دو طرفه بر اساس حقوق متقابل به خوبى و به درستى تبيين شود و حقوق مدارى به جاى خودكامگى و خودكامگى پذيرى اساس و محور روابط حكومتى باشد. در اين صورت است كه حكومت ماهيتى انسانى مى يابد. استاد شهيد، مرتضى مطهرى در اين باره مى نويسد:

'يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد، اين است كه حكومت با چه ديده اى به توده ى مردم و به خودش نگاه مى كند؟ با اين چشم كه آنها برده و مملوك و خود، مالك و صاحب اختيار است؟ و يا با اين چشم كه آنها صاحب حقند و او خود، تنها وكيل و امين و نماينده است؟ در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش انجام مى دهد و در صورت دوم از نوع خدمتى است كه يك امين صالح انجام مى دهد. اعتراف حكومت به حقوق واقعى مردم و احتزاز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنها باشد، از شرايط اوليه ى جلب رضا و اطمينان آنان است.

در قرون جديد، چنانكه مى دانيم نهضتى بر ضد مذهب در اروپا برپا شد و كم و بيش دامنه اش به بيرون دنياى مسيحيت كشيده شد. گرايش اين نهضت به طرف ماديگرى بود. وقتى كه علل و ريشه هاى اين امر را جستجو مى كنيم، مى بينيم يكى از آنها نارسايى مفاهيم كليسايى، از نظر حقوق سياسى است.

ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپايى، نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى و تثبيت حكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كردند. طبعا نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و بى خدايى فرض شد. چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم و يا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم. از نظر روانشناسى مذهبى، يكى از موجبات عقبگرد مذهبى، اين است كه اولياى مذهب، ميان مذهب و يك نياز طبيعى، تضاد برقرار كنند، مخصوصا هنگامى كه آن نياز در سطح افكار عمومى ظاهر شود. درست در مرحله اى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه ى اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است، كليسا يا طرفداران كليسا و يا با اتكا به افكار كليسا، اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه ى حكومت، فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق. همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت "مردم بر مردم" را بر ضد كليسا، بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى برانگيزد.

اين طرز تفكر، هم در غرب و هم در شرق، ريشه اى بسيار قديمى دارد. ژان ژاك روسو در قرارداد اجتماعى مى نويسد:"فيلون "حكيم يونانى اسكندرانى در قرون اول ميلادى" نقل مى كند كه كاليگولا امپراطور "خونخوار" رم مى گفته است همان قسمى كه چوپان خلقتا بر گله هاى خود برترى دارد، قائدين قوم نيز جنسا بر مرئوسين خويش تفوق دارند و از استدلال خود نتيجه مى گرفته كه پادشاهان نظير خدايان و رعايا نظير چارپايان مى باشند." [ ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمه ى غلامحسين زيرك زاده، چاپ چهارم، انتشارات شركت سهامى چهره 1341 ش. ص 38. ]

در قرون جديد اين فكر قديمى تجديد شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت، احساسات را بر ضد مذهب برانگيخت... آنچه در اين فلسفه ها ديده نمى شود اين است كه اعتقاد و ايمان به خداوند پشتوانه ى عدالت و حقوق مردم تلقى شود. حقيقت اين است كه ايمان به خداوند از طرفى زيربناى انديشه ى عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مى توان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فرضيه ها و قراردادها پذيرفت و از طرف ديگر، بهترين ضامن اجراى آنها است.' [ سيرى در نهج البلاغه، صص 124-118. ]

امير مومنان "ع" در تمام دوران حكومت خود با اين تلقى كه حق از آن زمامداران است و تكليف بر دوش مردمان و ميان والى و رعيت رابطه اى يك سويى برقرار است، به شدت مبارزه كرد و بر حقوق مدارى تاكيد ورزيد و حقوق متقابل دولت و ملت را بيان كرد و بر اجراى آن ايستادگى نمود. امام على "ع" در خطبه اى كه در صفين ايراد كرده چنين فرموده است:

'اما بعد، فقد جعل الله سبحانه لى عليكم حقا بولايه امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم، فالحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف. لا يجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له. و لو كان لاحد ان يجرى له و لا يجرى عليه، لكان ذلك خالصا لله سبحانه دون خلقه، لقدرته على عباده و لعدله فى كل ما جرت عليه صروف قضائه و لكنه سبحانه جعل حقه على العباد ان يطيعوه و جعل جزاءهم عليه مضاعفه الثواب تفضلا منه، و توسعا بما هو من المزيد اهله.' [ نهج البلاغه، خطبه ى 216. ]

اما بعد، همانا خدا بر شما براى من حقى قرار داد، چون زمامدارى شما را به عهده ام نهاد و شما را نيز حق است بر من، همانند حق من كه شما راست بر گردن. پس حق فراختر چيزهاست كه وصف آن گويند و مجال آن تنگ، اگر خواهند از يكديگر انصاف جويند. كسى را حقى نيست جز كه بر او نيز حقى است و بر او حقى نيست جز آنكه او را حقى بر ديگرى است و اگر كسى را حقى بود كه حقى بر او نبود، خداى سبحان است نه ديگرى از آفريدگان، چه او را توانايى بر بندگان است و عدالت او نمايان است در هر چيز كه قضاى او بر آن روان است و دگرگونيها در آن نمايان. ليكن خدا حق خود را بر بندگان، اطاعت خويش قرار داده و پاداش آنان را در اطاعت، دو چندان يا بيشتر نهاده، از در بخشندگى كه او راست و افزوندهى كه وى را سزاست.

امام "ع" به صراحت به تبيين حقوق متقابل پرداخته و اين حقيقت را يادآور شده است كه هر جا حقى ظهور مى يابد، تكليفى نيز پيدا مى شود و حق و تكليف لازم و ملزوم يكديگرند و هيچ گونه حق يك طرفه براى كسى وجود ندارد و تنها خداى متعال است كه سزاوار است او را حقى بود كه حقى بر او نبود، اما خداى سبحان از سر بخشندگى و افزوندهى، در ازاى اداى حق خود كه اطاعت اوست، براى مردمان دو چندان يا بيشتر پاداش قرار داده است و اين امر را دو سويى كرده است.

امير مومنان على "ع" حقوق را طرفينى معرفى كرده و اين حقيقت را يادآور شده كه از جمله حقوق الهى حقوقى است كه براى مردم بر مردم قرار داده است و آنها را چنان وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مى گيرد. هر حقى به نفع يك فرد و يا يك جمعيت موجب حقى ديگر است كه آن را متعهد مى كند و هر حقى آن گاه الزام آور مى گردد كه ديگرى هم وظيفه ى خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد انجام دهد. [ سيرى در نهج البلاغه، صص 107-106. ] آن حضرت چنين فرموده است:

'ثم جعل- سبحانه- من حقوقه حقوقا افترضها لبعض الناس على بعض، فجعلها تتكافا فى وجوهها و يوجب بعضها بعضا و لا يستوجب بعضها الا ببعض.' [ نهج البلاغه، خطبه ى 216. ]

پس خداى سبحان برخى از حقهاى خود را براى بعض مردمان واجب داشت و آن حقها را برابر هم نهاد و واجب شدن حقى را مقابل گزاردن حقى گذاشت، حقى بر كسى واجب نبود مگر حقى كه برابر آن است گزارده شود.

امام على "ع" حقوق متقابل زمامداران و مردمان را مهمترين بخش حقوق در هر جامعه اى معرفى كرده است، كه در صورت اداى حقوق متقابل، حكومت به درستى سامان مى يابد و الفت و عزت و عافيت همه جانبه فراهم مى شود. آن حضرت فرموده است:

'و اعظم ما افترض- سبحانه- من تلك الحقوق حق الوالى على الرعيه و حق الرعيه على الوالى، فريضه فرضها الله- سبحانه- لكل على كل، فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدينهم. فليست تصلح الرعيه الا بصلاح الولاه و لا تصلح الولاه الا باستقامه الرعيه. فاذا ادت الرعيه الى الوالى حقه و ادى الوالى اليها حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن، فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدوله و يئست مطامع الاعداء. و اذا غلبت الرعيه و اليها، او اجحف الوالى برعيته، اختلفت هنالك الكلمه و ظهرت معالم الجور و كثر الادغال فى الدين و تركت محاج السنن، فعمل بالهوى و عطلت الاحكام و كثرت علل النفوس، فلا يستوحش لعظيم حق عطل و لا لعظيم باطل فعل! فهنالك تذل الابرار و تعز الاشرار و تعظم تبعات الله سبحانه عند العباد.' [ همان. ]

و بزرگترين حقها كه خداوند واجب كرده است، حق والى بر رعيت و حق رعيت بر والى است، كه خداى سبحان آن را واجب نمود و حق هر يك را به عهده ى ديگرى واگذار فرمود و آن را موجب برقرارى پيوند آنان كرد و ارجمندى دين ايشان. پس حال رعيت نيكو نگردد جز آن گاه كه واليان نيكو رفتار باشند و واليان نيكو رفتار نكردند، جز آن گاه كه رعيت درستكار باشند. پس چون رعيت حق والى را بگزارد و والى حق رعيت را به جاى آرد، حق ميان آنان بزرگ مقدار شود و راههاى دين پديدار و نشانه هاى عدالت برجا و سنت چنانكه بايد اجرا. پس كار زمانه آراسته گردد و طمع در پايدارى دولت پيوسته و چشم آز دشمنان بسته و اگر رعيت بر والى چيره شود و يا والى بر رعيت ستم كند، اختلاف كلمه پديدار گردد و نشانه هاى جور آشكار و تبهكارى در دين بسيار. راه گشاده سنت را رها كنند و كار از روى هوا كنند و احكام فروگذار شود و بيمارى جانها بسيار و بيمى نكنند كه حقى بزرگ فرو نهاده شود و يا باطلى سترگ انجام داده. آن گاه نيكان خوار شوند و بدكاران بزرگ مقدار و تاوان فراوان بر گردن بندگان از پروردگار.

با پذيرش حقوق متقابل و اداى آن است كه حق در جامعه محترم و حاكم مى شود و مناسبات حكومتى و رفتارهاى مديريتى صحيح تحقق مى يابد و در چنين صورتى است كه اركان دين برپا مى گردد و نشانه هاى عدالت بى هيچ انحرافى ظهور مى يابد و در اين هنگام است كه سنتها در مجراى خود قرار مى گيرد و جامعه و حكومت به سامان مى آيد و زمانه محبوب و دوست داشتنى مى شود و دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مايوس مى گردد و دولت پايدار مى ماند. [ ر. ك: سيرى در نهج البلاغه، صص 108-107. ] هيچ چيز مانند حقوق مدارى و روابط انسانى حكومتها و جوامع را به الفت و عزت و عافيت نمى رساند. امير مومنان على "ع" تاكيد مى كرد كه روابط زمامداران و مردمان، روابطى انسانى و به دور از خودكامگى و خودكامگى پذيرى و گردنكشى و خوارى پذيرى باشد، چنانكه به مردم خود اين گونه آموزش داد:

'و ان من اسخف حالات الولاه عند صالح الناس، ان يظن بهم حب الفخر و يوضع امرهم على الكبر و قد كرهت ان يكون جال فى ظنكم انى احب الاطراء و استماع الثناء و لست- بحمد الله- كذلك و لو كنت احب ان يقال ذلك لتركته انحطاطا لله سبحانه عن تناول ما هو احق به من العظمه و الكبرياء. و ربما استحلى الناس الثناء بعد البلاء، فلا تثنوا على بجميل ثناء، لاخراجى نفسى الى الله سبحانه و اليكم من التقيه فى حقوق لم افرغ من ادائها و فرائض لابد من امضائها. فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابره و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ به عند اهل البادره و لا تخالطونى بالمصانعه و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى و لا التماس اعظام لنفسى، فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه، كان العمل بهما اثقل عليه. فلا تكفوا عن مقاله بحق، او مشوره بعدل، فانى لست فى نفسى، بفوق ان اخطى ء و لا آمن ذلك من فعلى، الا ان يكفى الله من نفسى ما هو املك به منى، فانما انا و انتم عبيد مملوكون لرب لا رب غيره، يملك منا ما لا نملك من انفسنا و اخرجنا مما كنا فيه الى ما صلحنا عليه، فابدلنا بعد الضلاله بالهدى و اعطانا البصيره بعد العمى.' [ نهج البلاغه، خطبه ى 216. ] زشت ترين خوى زمامداران در نزد صالحان اين است كه مردمان بپندارند كه آنان دوستدار فخر و مباهات و بزرگ منشى اند و بناى كار خود را بر كبر و خودخواهى مى نهند. من ناخوش دارم كه در خاطر شما بگذرد كه من دوستدار ستودنم و خواهان ستايش شنودن. سپاس خداى را كه بر چنين صفت نزادم و اگر ستايش دوست بودم آن را وامى نهادم، به خاطر فروتنى در پيشگاه خداى سبحان، از بزرگى و بزرگوارى كه تنها او سزاوار است بدان. و بسا مردمان كه ستايش را دوست دارند، از آن پس كه در كارى كوششى آرند. ليكن مرا به نيكى مستاييد تا از عهده ى حقوقى كه مانده است برآيم و واجبها كه بر گردنم باقى است ادا نمايم. پس با من چنانكه با سركشان سخن گويند سخن مگوييد و چونان كه با تيزخويان رفتار كنند از من كناره مجوييد و با ظاهرآرايى آميزش مداريد و شنيدن حق را بر من سنگين مپنداريد و نخواهم مرا بزرگ انگاريد، چه آن كس كه شنيدن سخن حق بر او گران افتد و نمودن عدالت بر وى دشوار بود، كار به حق و عدالت كردن بر او دشوارتر است. پس، از گفتن حق، يا راى زدن در عدالت بازمايستيد، كه من نه برتر از آنم كه خطا نكنم و نه در كار خويش از خطا ايمنم، مگر كه خدا مرا در كار نفس كفايت كند كه از من بر آن تواناتر است. جز اين نيست كه ما و شما بندگان و مملوك پروردگاريم و جز او پروردگارى نيست. او مالك ماست و ما را بر نفس خود اختيارى نيست. ما را از آنچه در آن بوديم بيرون كرد و بدانچه صلاح ما در آن بود درآورد و به جاى گمراهى رستگارى مان نصيب نمود و به جاى كورى بينايى مان عطا فرمود.

امام على "ع" در هر فرصتى جامعه ى خويش را با حقوق متقابل زمامداران و مردمان آشنا مى كرد و حدود آن را تبيين مى نمود تا همگان در مرزهاى حقوق حركت كنند و حريم آن را پاس بدارند. بسيارى از ستمگريها و ستم پذيريها از نشناختن حقوق متقابل، يا قائل نبودن به چنين حقوقى و يا عدم پايبندى بدان برمى خيزد و سوق دادن جامعه و حكومت به حقوق مدارى از مهمترين سياستهاى امير مومنان على "ع" بود. آن حضرت در ضمن خطبه اى كه مردم را براى پيكار با قاسطين برانگيزانده، چنين فرموده است:

'ايها الناس، ان لى عليكم حقا و لكم على حق: فاما حقكم على فالنصيحه لكم و توفير فيئكم عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تاديبكم كيما تعلموا. و اما حقى عليكم فالوفاء بالبيعه و النصيحه فى المشهد و المغيب و الاجابه حين ادعوكم و الطاعه حين آمركم.' [ همان، خطبه ى 34. ]

مردم، مرا بر شما حقى است و شما را بر من حقى. بر من است كه خيرخواهى را از شما دريغ ندارم و حقى را كه از بيت المال داريد بگزارم و شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد و آداب آموزم تا بدانيد. اما حق من بر شما اين است كه به بيعت من وفا كنيد و در نهادن و آشكارا حق خيرخواهى را ادا كنيد و چون شما را بخوانم بياييد و چون فرمان دهم بپذيريد و از عهده برآييد.

امير مومنان "ع" حقوق جامعه را پيوند يافته به اخلاص و توحيد معرفى كرده است، و از اين منظر بدون اعتقاد به حقوق متقابل و پايبندى به اداى آن توحيد عملى معنا نمى يابد. امام "ع" در ضمن خطبه اى كه در اوايل خلافت خود ايراد كرده، فرموده است:

'و شد بالاخلاص و التوحيد حقوق المسلمين فى معاقدها.' [ همان، خطبه ى 167. ]

خداوند حقوق مسلمانان را با اخلاص و يگانه پرستى پيوند داده است. امام على "ع" كارگزاران خود به اداى تام و تمام حقوق فرامى خواند و از آنان مى خواست كه در اين امر كوتاهى روا ندارند. آن حضرت در نامه اى به يكى از كارگزاران خود در جمع آورى زكات چنين يادآور شده است:

'و ان لك فى هذه الصدقه نصيبا مفروضا و حقا معلوما و شركاء اهل مسكنه، و ضعفاء ذوى فاقه و انا موفوك حقك، فوقهم حقوقهم و الا تفعل فانك من اكثر الناس خصوما يوم القيامه.' [ همان، نامه ى 26. ]

و تو را در اين زكات بهره اى معين است و حقى معلوم و روشن و شريكانى دارى درويش و ناتوان و پريش. ما حق تو را به تمام مى پردازيم، پس بايد حقوق آنان را تمام به آنان برسانى وگرنه روز رستاخيز داراى بيشترين خصمانى.

جامعه و حكومت جز با حقوق مدارى سامانى درست نمى يابد و عدالت و امنيت و رفاهت در آن جلوه نمى كند و بزرگترين خيانتها به زمامداران و مردمان ادا نكردن حقوق متقابل دولت و ملت است. امير مومنان على "ع" در همين نامه چنين آورده است:

'و من استهان بالامانه و رتع فى الخيانه و لم ينزه نفسه و دينه عنها، فقد احل بنفسه الذل و الخزى فى الدنيا و هو فى الاخره اذل و اخزى. و ان اعظم الخيانه خيانه الامه و افظع الغش غش الائمه.' [ همان. ]

آن كه امانت "حكومت و مديريت" را سبك شمارد و در آن خيانت روا دارد و جان و دين خود را از خيانت پاك ننمايد، در اين جهان در خوارى و رسوايى را به روى خويش گشايد و به آخرت خوارتر و رسواتر درآيد و بزرگترين خيانت، خيانت به مسلمانان است و زشت ترين دغلكارى ناراستى كردن با پيشوايان ايشان.

شروط زمامدارى

اداره ى امور مردمان، بر دوش گرفتن سنگين ترين امانتهاست و زمامدارى آزمونى سخت و مسئوليتى بس خطير است و فقط كسانى مى توانند در اين آزمون سربلند بيرون آيند و حق اين امانت را بگزارند و مسئوليت خويش را ادا نمايند كه شروط احراز اين مسئوليت در آنها محقق باشد و زمامدارانى مى توانند حقوق مردمان را به درستى ادا نمايند و حكومت را به سوى اهدافش راه ببرند كه به درايت و معرفت و عدالت و قوت و سلامت متصف باشند و اگر جز اين باشد تباهى و خودكامگى و گمراهى و بيدادگرى، دولت و ملت را نابود مى سازد. امام على "ع" در اين باره چنين هشدار داده است:

'و قد علمتم انه لا ينبغى ان يكون الوالى على الفروج و الدماء و المغانم و الاحكام و امامه المسلمين البخيل، فتكون فى اموالهم نهمته و لا الجاهل فيضلهم بجهله و لا الجافى فيقطعهم بجفائه و لا الحائف للدول فيتخذ قوما دون قوم و لا المرتشى فى الحكم فيذهب بالحقوق و يقف بها دون المقاطع و لا المعطل للسنه فيهلك الامه.' [ همان، كلام 131. ]

شما خوب مى دانيد كه نه جايز است كه بخيل بر ناموس و جان و غنيمتها و احكام مسلمانان ولايت يابد و امامت آنان را عهده دار شود تا در مالهاى آنان حريص گردد و نه نادان تا به نادانى خويش مسلمانان را به گمراهى برد و نه ستمكار تا به ستم، عطاى آنان را ببرد و نه حيف و ميل كننده ى اموال، تا به مردمى ببخشد و مردمى را محروم سازد و نه آن كه به خاطر حكم كردن رشوه ستاند تا حقوق را پايمال كند و آن را چنانچه بايد نرساند و نه آن كه سنت را ضايع سازد و امت را به هلاكت دراندازد.

بنابراين، شروط ياد شده ضرورى زمامداران در حكومت حكمت است و فقدان اين شروط در زمامداران به حكومت جهالت و ضلالت منجر مى شود.

درايت

با توجه به اهميت مديريت انسانى، از شروط اساسى زمامدارى درايت و خردمندى است و كسى نمى تواند بدون دريافتهاى صحيح از امور گوناگون و فهم عميق از مسائل و خردورزى، مردمان را به نيكويى اداره كند. شرط تصميم گيريهاى درست و به موقع در اداره ى امور درايت و خردمندى است. بدون تشخيص درست مسائل و دريافت فهيمانه ى امور چگونه مى توان به تصميمى راست دست يافت و حقوق مردمان را پاس داشت و پرچم حكومت حكمت را برافراشت؟ امير مومنان على "ع" به درايت در امور سفارش كرده و فرموده است:

'اعقلوا الخبر اذا سمعتموه عقل رعايه لا عقل روايه، فان رواه العلم كثير، و رعاته قليل.' [ همان، حكمت 98. ]

چون خبرى شنيديد آن را نيك بفهميد و در آن بينديشيد، نه اينكه بشنويد و نقل كنيد. زيرا نقل كنندگان علم بسيارند ولى انديشه كنندگان در آن اندك اند.

انسانى كه اهل درايت نيست، بى انديشه سخن مى گويد و بدون فهم عميق عمل مى نمايد و پيوسته در اشتباه به سر مى برد و خود و ديگران را به تباهى سوق مى دهد. امام على "ع" در ضمن خطبه اى چنين فرموده است:

'و ان لسان المومن من وراء قلبه و ان قلب المنافق من وراء لسانه، لان المومن اذا اراد ان يتكم بكلام تدبره فى نفسه، فان كان خيرا ابداه و ان كان شرا و اراه و ان المنافق يتكلم بما اتى على لسانه، لا يدرى ماذا له و ماذا عليه. و قد قال رسول الله، صلى الله عليه و آله:"لا يستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه و لا يستقيم قلبه حتى يستقيم لسانه". فمن استطاع منكم ان يلقى الله سبحانه و هو نقى الراحمه من دماء المسلمين و اموالهم، سليم اللسان من اعراضهم فليفعل.' [ همان، خطبه ى 176. ]

هر آينه زبان مومن در پس قلب اوست و قلب منافق در پس زبان او. زيرا مومن هنگامى كه آهنگ گفتن كند، نخست در درون خود در آن بينديشد، اگر نيك بود بر زبان آرد و اگر بد بود پنهانش دارد. و منافق هر سخن كه بر زبانش آيد بگويد و نداند كه چه به سود اوست و چه بر زيان او. و رسول خدا "ص" فرمود:'ايمان بنده اى استوار نگردد تا دل او استوار شود و دل او استوار نشود تا زبان او استوار نگردد'. پس هر يك از شما كه تواند خدا را ديدار كند در حالى كه دست به خون و مال مسلمانان نيالوده و زبان به ريختن آبرويشان نگشوده باشد، بايد چنين كند.

انسان جز به درايت و تدبير نمى تواند خود و ديگران را از لغزش و پشيمانى در امان بدارد و اين امر در اداره ى امور حياتى است. امير مومنان "ع" فرموده است:

'الفكر فى الامر قبل ملابسته يومن الزلل.' [ شرح غررالحكم، ج 2، ص 69. ]

انديشيدن در هر كار پيش از ورود به آن، از لغزش ايمن مى سازد.

بيشترين لغزشها در اداره ى امور محصول فقدان خردورزى و درايتمندى است و پناه بر خدا از مديريت بى درايت كه امام على "ع" يادآور شده است:

'نعوذ بالله من سبات العقل و قبح الزلل.' [ نهج البلاغه، كلام 224. ]

پناه مى بريم به خدا از خفتن عقل و زشتى لغزشها.

درايت و خردمندى در هر امرى لازم است و در اداره ى امور از شروط نخستين است كه بدون آن هيچ چيز سامان نمى يابد. امير مومنان على "ع" چنين رهنمود داده است:

'يحتاج الامام الى قلب عقول و لسان قوول و جنان على اقامه الحق وصول.' [ شرح غررالحكم، ج 6، ص 472. ]

پيشوا و رهبر به قلبى انديشمند و زبانى گويا و دلى كه بر اقامه ى حق استوار باشد نيازمند است.

معرفت

حكومت حكمت، حكومتى است كه حكيمانه اداره مى شود و شرط تحقق چنين زمامدارى، معرفت و بصيرت و حكمت است كه در غير اين صورت حكومت جهالت و ضلالت پيدا مى شود، چنانكه امير مومنان "ع" فرمود:

'لاينبغى ان يكون الوالى... الجاهل فيضلهم بجهله.' [ همان، كلام 131. ]

جايز نيست كه نادان زمامدار مسلمانان گردد تا به نادانى خويش آنان را به گمراهى برد.

اتصاف به علم و معرفت در تمام مراتب زمامدارى از شروط اساسى است و سزاوارترين مردمان به اداره ى امور عالم ترين ايشان است، چنانكه امير مومنان "ع" به صراحت بيان كرده است:

'ايها الناس، ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه.' [ همان، خطبه ى 173. ] اى مردم! سزاوارترين مردمان به خلافت قوى ترين آنان بدان و داناترينشان به فرامين خداوند است.

معرفت و حكمت والاترين نقش را در مديريت دارد و نزديكترين كسان به پيام آوران الهى در اداره ى جوامع بر اساس ره آورد آنان عالم ترين مردمان به آورده هاى ايشانند. على "ع" در حكمتى نورانى فرموده است:

'ان اولى الناس بالانبياء اعلمهم بما جاووا به.' [ همان، حكمت 96. ]

همانا نزديكترين مردمان به پيامبران، داناترين آنان است بدانچه آورده اند.

انسان فاقد معرفت و حكمت، پيوسته در افراط و تفريط عمل مى كند و چنين انسانى مديريتى نامتعادل عرضه مى دارد و همه ى امور را دستخوش آشفتگى و تزلزل مى نمايد. به بيان امير مومنان "ع":

'لا ترى الجاهل الا مفرطا او مفرطا.' [ همان، حكمت 7. ]

نقطه ى مقابل چنين مديريتى، مديريت دانايان فهميده است كه اعتدال را در همه ى وجوه جلوه مى دهند، چنانكه امير بيان، على "ع" فرموده است:

'الفقيه كل الفقيه من لم يقنط الناس من رحمه الله و لم يويسهم من روح الله و لم يومنهم من مكر الله.' [ همان، حكمت 90. ]

داناى فهميده و زيرك كسى است كه مردم را از آمرزش خدا مايوس نسازد و از مهربانى او نوميدشان نكند و از عذاب ناگهانى وى ايمنشان ندارد.

معرفت و حكمت ديد انسان را در اداره ى امور وسعت مى بخشد و او را از تنگ نظرى و كوته بينى به دور مى دارد و به رفتارى معتدل و حكيمانه مى كشاند و فقدان معرفت و حكمت در عرصه ى حكومت جز پيمودن راه جهالت و كشاندن مردمان به ضلالت و عملكردى تنگ نظرانه و بيدادگرانه ثمرى ندارد. امام "ع" در سخنى در وصف آنان كه داورى و حكومت ميان مردمان را عهده دار مى شوند و فاقد معرفت و حكمت لازمند، چنين فرموده است:

'ان ابغض الخلائق الى الله رجلان: رجل وكله الله الى نفسه، فهو جائر عن قصد السبيل، مشغوف بكلام بدعه و دعاء ضلاله، فهو فتنه لمن افتتن به، ضال عن هدى من كان قبله، مضل لمن اقتدى به فى حياته و بعد وفاته، حمال خطايا غيره، رهن بخطيئته. و رجل قمش جهلا، موضع فى جهال الامه، عاد فى اغباش الفتنه، عم بما فى عقد الهدنه، قد سماه اشباه الناس عالما و ليس به، بكر فاستكثر من جمع، ما قل منه خير مما كثر، حتى اذا ارتوسى من ماء آجن و اكتثر من غير طائل، جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتخليص ما التبس على غيره، فان نزلت به احدى المبهمات هيا لها حشوا رثا من رايه، ثم قطع به، فهو من لبس الشبهات فى مثل نسج العنكبوت: لا يدرى اصاب ام اخطا، فان اصاب خاف ان يكون قد اخطا و ان اخطا رجا ان يكون قد اصاب. جاهل خباط جهالات، عاش ركاب عشوات، لم يعض على العلم بضرس قاطع. يذرو الروايات ذرو الريح الهشيم. لا ملى- و الله- باصدار ما ورد عليه و لا اهل لما قرظ به، لا يحسب العلم فى شى ء مما انكره و لا يرى ان من وراء ما بلغ مذهبا لغيره و ان اظلم عليه امر اكتتم به لما يعلم من جهل نفسه، تصرخ من جور قضائه الدماء، و تعج منه المواريث.' [ همان، كلام 17. ] دشمنترين مردمان در نزد خدا، دو كس باشند: يكى آن كه خداوند او را به خود وانهاده و او از راه راست به دور افتاده، دل او شيفته ى بدعت است و خواننده ى مردمان به ضلالت است. ديگران را به فتنه دراندازد و راه رستگارى پيشينيان را به روى خود مسدود سازد. در مرگ و زندگى گمراه كننده ى پيروان خويش است و برگيرنده ى پيروان خويش است و برگيرنده ى بار گناه ديگران و خود گناهان خويش را پايندان . ديگرى، كسى است كه كوله بارى از نادانى فراهم ساخته و خود را در ميان جماعت نادان امت درانداخته. شتابان در تاريكى فتنه تازان، كور در بستن پيمان سازش ميان مردمان. آدمى نمايان او را دانا ناميده اند و او نه چنان است، چيزى را بسيار فراهم آورده كه اندكش بهتر از بسيار آن است. خويشتن را از آبى گنده سيراب كرده و چه بسا چيزهاى بى فايدت در گنجينه ى خاطر خود اندوخته. در ميان مردم به داورى نشيند و خود را عهده دار گشودن مشكل ديگرى بيند. و اگر كار سربسته اى نزد او ببرند، ترهاتى چند از راى خود آماده گرداند و آن را صواب داند. كارها بر او مشتبه گرديده. عنكبوتى را ماند كه در بافته هاى تار خود خزيده، نداند كه بر خطاست يا به حقيقت رسيده. اگر به صواب رفته باشد، ترسد كه راه خطا پيموده، و اگر به خطا رفته، اميد دارد آنچه گفته صواب بوده. نادانى است كه راه جهالت پويد، كورى است كه در تاريكى گمشده ى خود جويد. آنچه گويد نه از روى قطع و يقين گويد. به گفتن روايتها پردازد. و چنانكه كاه بر باد دهند آن را زير و رو سازد. به خدا سوگند، نه راه صدور حكم را دانسته است و نه منصبى را كه به عهده ى اوست شايسته است. آنچه را خود نپذيرد علم به حساب نياورد و جز مذهب خويش مذهبى را حق نشمارد. اگر حكمى را نداند، آن را بپوشاند تا نادانى اش نهفته بماند. خون بى گناهان از حكم ستمكارانه ى او در خروش است و فرياد ميراث بر باد رفتگان همه جا در گوش.

امام "ع" گوشه هايى از عملكرد نادانان در مصدر امور نشسته و كوران سررشته دار مردمان گرديده را تصوير مى نمايد تا زشتى و تباهى حكومت جهالت و ضلالت به خوبى دانسته شود و اينكه جز عالمان و فرهيختگان نبايد در مصدر امور قرار گيرند. امير مومنان على "ع" چنان به حاكميت معرفت و حكمت در حكومت اهميت مى داد كه كارگزاران خود را چنين سفارش مى كرد:

'و اكثر مدارسه العلماء و مناقشه الحكماء، فى تثبيت ما صلح عليه امر بلادك، و اقامه ما استقام به الناس قبلك.' [ همان، نامه ى 53. ]

و با دانشمندان فراوان گفتگو كن و با حكيمان فراوان سخن در ميان نه، در آنچه كار شهرهايت را استوار دارد و نظمى را كه مردم پيش از تو بر آن بوده اند برقرار.