هزارگوهر
منتخب كلمات قصارحضرت اميرالمومنين علي عليه‌السلام ازنهج‌البلاغه

سيد عطاء اللَّه مجدي‏

- ۱۱ -


895 «من قلّ كلامه بطن عيبه» هر كس كمتر بگويد عيبش پوشيده مى‏شود

چو كوتاه باشد كسى را كلام،

مصون ماندش عزّت و احترام‏

نهان ماند عيبش ز چشم كسان‏

ملامت نگردد ز سوى خسان‏

896 «من قلّ كلامه قلّت اثامه» هر كس كمتر بگويد گناهانش كمتر مى‏شود

كسى را كه كوتاه باشد سخن ،

نيفتد ز گفتن برنج و محن‏

گناهان او نيز كمتر شود

مر او را تامّل ميسّر شود

897 «من قال بما لا ينبغي يسمع ما لا يشتهى» هر كس چيزى را كه شايسته نيست بگويد آنچه را دوست ندارد بشنود

چو گويد كسى آنچه شايسته نيست ،

هم او بشنود آنچه بايسته نيست‏

بينديش و آنگه بگفتن در آى‏

برو لب فرو بند از نا رواى‏

898 «من سأل فى صغره اجاب فى كبره» هر كس در كودكى بپرسد در بزرگى جواب گويد

چو پرسنده باشى بعهد صغر،

 ز دانش شوى بيشتر بهره‏ور

بوقت بزرگى تو گوئى جواب‏

بپرهيزى از گفته ناصواب‏

899 «من بحث عن اسرار غيره أظهر اللّه اسراره» هر كس در اسرار ديگرى كنجكاوى كند، خدا اسرارش را فاش مى‏سازد

كنى راز ديگر كسان را چو فاش ،

تو از سرّ خود هيچ ايمن مباش‏

كند عالم الغيب آن را عيان‏

فرو بند از راز مردم زبان‏

900 «من ابصر زلّته صغرت عنده زلّة غيره» هر كس بخطاى خودش بينا باشد لغزش ديگران نزدش كوچك خواهد بود

بود آگه از لغزش خود چو كس ،

ورا ديدن عيب خويش است بس‏

نبيند هم او لغزش ديگران‏

و گر بيند، او چشم پوشد از آن‏

901 «من كاشفك فى عيبك حفظك فى غيبك» كسى كه عيب ترا بر تو آشكار سازد پشت سرت ترا حفظ ميكند

چو عيب تو گويد كسى در حضور،

ز پند و نصيحت نورزد و قصور،

كند بيگمان حفظت اندر غياب‏

تو از گفته حقّ او سر متاب‏

902 «من توكّل على اللّه غنى عن عباده» كسى كه بر خدا توكّل كند از بندگانش بى نياز شود

توكّل كند كس چو بر كردگار ،

نگردد ز حكم قضا بيقرار

ز خلق خدا گردد او بى‏نياز

جهان آفرينش بود كارساز

903 «من قلّ أكله صفا فكره» هر كس خوراكش كم باشد فكرش روشن است

كسى را كه كم خوردن عادت بود،

همه عمر اندر سلامت بود

شود نيز روشن مر او را روان‏

نگردد ز درد و مرض ناتوان‏

904 «من كانت همّته ما يدخل بطنه كانت قيمته ما يخرج منه» كسى كه همّتش مصروف پر كردن شكمش باشد، ارزشش برابر چيزى است كه از شكمش بيرون مى‏آيد

كسى را كه همّت بخوردن بود ،

همه كار او بار بردن بود

برابر بود قدر آن زشتخو،

بدان كان برون آيد از بطن او

905 «من زاده الله كرامة فحقيق ان يزيد النّاس اكراما» كسى كه خدا بر بزرگيش افزوده است، بايد بيشتر مردم را گرامى دارد

چو كس را فزايد بزرگى خدا ،

كند قدرت و جاه و مالش عطا،

سزد گر فزايد باكرام خلق‏

و ز او نيز شيرين شود كام خلق‏

906 «من زاد علمه على عقله كان وبالا عليه» هر كس دانشش بر خردش بچربد، علمش موجب گرفتارى او شود

چو كس را بود علم بيش از خرد،

ندانسته اندر ره كج رود

بر او گردد آن علم، وزر و وبال‏

ز نادانى او گردد آشفته حال‏

907 «من كثرت فكرته حسنت عاقبته» هر كس زياد بينديشد پايان كارش نيكو مى‏شود

چو انديشه كس را بود بيشتر،

 رود در ره مصلحت پيشتر،

نكو گردد او را سرانجام كار

شود كامياب و شود بختيار

908 «من لم يستحى من النّاس لم يستحى من اللّه سبحانه» كسى كه از مردم حيا نكند از خداوند پاك شرم ندارد

چو كس را نباشد ز مردم حيا ،

كجا شرمش آيد ز يكتا خدا

چو خواهى تو خشنودى كردگار،

برو خدمت خلق را كن شعار

909 «من ملك من الدّنيا شيئا فاته من الأخرة اكثر ما ملك» هر كس مالك چيزى از دنيا شود، بيش از آن از آخرتش از دستش مى‏رود

ز دنيا چو چيزى بدست آورى ،

ندانى كه بر خود شكست آورى‏

رود بيش از دستت از آخرت‏

خوش آن كس كه باشد نكو عاقبت‏

910 «من طلب صديق صدق وفيّا طلب من لا يوجد» كسى كه در جستجوى دوست صادق وفا دارى باشد، جوياى چيز ناياب است

چو جويد كسى دوستى با وفا ،

دلش روشن از نور صدق و صفا،

نيابد رود او براه خطا

نداند كند جستجو كيميا

911 «من اتّجر بغير فقه فقد ارتطم فى الرّبا» هر كس بدون آگاهى از علم فقه تجارت كند، در ربا خوارى افتد

نباشد چو كس آگه از علم دين ،

نداند چو احكام را با يقين،

بيفتد سرانجام اندر ربا

شود او گرفتار خشم خدا

912 «من ذكر اللّه سبحانه احيى اللّه قلبه و نوّر عقله» كسى كه بايد خداى پاك باشد، خدا دلش را زنده دارد و خردش را نيرو و روشنى بخشد

چو كس را بود ذكر ايزد شعار،

 بود فكر فردا و فرجام كار،

دلش را كند زنده يكتا خداى‏

كند روشن او را هم او عقل و راى‏

913 «من خلا عن الغلّ قلبه رضى عنه ربّه» هر كس دلش از كينه پاك شود، پروردگارش از او راضى مى‏شود

ز دل ريشه كينه چون كس كند

درون صافى او از حسادت كند،

شود راضى از او خداى كريم‏

هدايت شود بر ره مستقيم‏

914 «من سعى بالنّميمة حاربه القريب و مقته البعيد» كسى كه در سخن چينى بكوشد، قوم و خويش با او بجنگد و بيگانه او را دشمن دارد

چو كس سعى اندر سعايت كند،

سخن چينى ار او بغايت كند،

ستيزد بر او آنكه خويشش بود

ز بيگانه آزار، بيشش بود

915 «من لم يجهد نفسه فى صغره لم ينبل فى كبره» كسى كه در كوچكى رنج نكشد، در بزرگى استاد نگردد

نكوشد چو در كودكى كس بكار،

بسختى نباشد چو او پايدار،

چو گردد بزرگ، او نباشد بزرگ‏

بضعف اندر است او، مخوانش سترك‏

916 «من اطاع امامه فقد اطاع ربّه» هر كس امامش را فرمان برد، براستى پروردگارش را فرمان برده است

چو كس از امامش اطاعت كند ،

از او ياد هر روز و ساعت كند،

چنان است كز پاك پروردگار،

اطاعت نموده است آن حقّ شعار

917 «من اسرع الجواب لم يدرك الصّواب» كسى كه در پاسخ دادن شتاب كند، صواب را درنيابد (بخطا رود)

كسى را چو سرعت بود در جواب ،

رود لا جرم در ره ناصواب‏

سخن تا توانى تو آهسته گوى‏

كه عاقل بپرهيزد از هاى و هوى‏

918 «من آمن خائفا من مخوفة امنه اللّه سبحانه من عقابه» هر كس بيمناكى را از خوف برهاند، خداوند او را از عذابش ايمن دارد

چو كس خائفى را رهاند ز بيم ،

شود راضى از او خداى رحيم‏

بپاداش كردار او، آن كريم‏

كند ايمنش از عذاب اليم‏

919 «من ادّعى من العلم غايته فقد اظهر من الجهل نهايته» هر كس ادّعا كند كه بآخرين مرتبه دانش رسيده، البتّه نهايت نادانيش را آشكار ساخته است

چو گويد كس از علم در غايت است ،

به عقل و خرد بهترين آيت است،

كند غايت جهل خود آشكار

گه آزمايش شود شرمسار

920 «من وقّر عالما فقد وقّر ربّه» هر كس دانشمندى را احترام كند، پروردگار خود را گرامى داشته است

چو كس عالمى را بدارد عزيز ،

به تحقيق باشد ز اهل تميز

خدا را نموده است او احترام‏

بر او باد صدها درود و سلام‏

921 «من عرف العبرة فكانّما عاش الأوّلين» آن كس كه عبرت آموز باشد، مانند آن است كه در ميان پيشينيان مى‏زيسته است

چو گيرد كسى عبرت از روزگار،

نگردد بر او هيچگه كار، زار

چنان است كان شخص روشن روان،

همى آيد از نزد پيشينيان‏

922 «من باع اخرته بدنياه خسرهما. من ابتاع اخرته بدنياه ربحهما» هر كس آخرتش را بدنيايش بفروشد، هر دو را از دست مى‏دهد. هر كس آخرتش را با دنيايش بخرد، از هر دو سود مى‏برد

كسى كآخرت را بدنيا فروخت ،

نداند هم آن و هم اينش بسوخت‏

كسى كآخرت را بدنيا خريد،

باو خير فانىّ و باقى رسيد

923 «من قعد به حسبه نهض به ادبه» كسى كه پستى گوهرش او را بيفكند، دانش و ادبش او را برافرازد

چو از پستى دودمان و نژاد ،

كسى را رود آرزوها بباد

كند دانش او را بسى سربلند

ز يمن ادب گردد او ارجمند

924 «من لم يصبر على مضض التّعليم بقى فى ذلّ الجهل» كسى كه رنج آموختن را تحمّل نكند، در خوارى نادانى بماند

نباشد چو در امر آموختن ،

تو را صبر بر سوزش سوختن،

بمانى تو در خوارى جهل خويش

 برى شرمسارى از اندازه بيش‏

925 «من اعترف بالجرائر استحقّ المغفرة» هر كس بگناهان خود اعتراف كند، سزاوار آمرزش است

چو اقرار ورزد كسى بر گنه ،

بداند كه باشد بسى رو سيه،

سزاوار باشد بعفو و گذشت‏

خوش آن كس كه گرد گناهى نگشت‏

 

926 «من سلّ سيف البغى اغمد فى رأسه» هر كس تيغ ستم بر كشد بر سر خودش غلاف شود (بر مغز وى فرود آيد)

چو كس بر كشد تيغ ظلم و ستم ،

دل ناتوان را كند خون ز غم،

شود بر سرش تيغ كينش غلاف‏

چنين است پايان كار خلاف‏

927 «من زرع العدوان حصد الخسران» هر كس تخم دشمنى بكارد خوشه زيان بدرود

چو كارد كسى تخم كين در ضمير،

 كند دشمنى با صغير و كبير،

نه او بدرود جز زيان و ضرر

نه او باشد ايمن ز بيم و خطر

928 «من لم يتعلّم فى الصّغر لم يتقدّم فى الكبر» كسى كه در كوچكى دانش نياموزد، در بزرگى پيشوا نگردد

چو دانش بخردى نياموختى ،

نه ز علم و ادب توشه اندوختى،

بوقت بزرگى تو اى بينوا

چسان مى‏توانى شدن پيشوا

929 «من لم يتّعظ بالنّاس وعظ اللّه النّاس به» كسى كه از مردم عبرت نياموزد، خداوند او را عبرت ديگران قرار دهد

نياموزد ار كس ز مخلوق پند ،

نباشد مصون از زيان و گزند

خدايش كند عبرت ديگران‏

نمى‏باش از نفس خود در امان‏

930 «من لم يرض بالقضاء دخل الكفر فى دينه» هر كس بقضاى الهى راضى نباشد، كفر در دينش راه يابد

چو شاكى بود بنده‏اى از قضا ،

نپويد براه رضاى خدا،

ورا كفر در دين شود راهياب‏

ز حكم قضا و قدر سر متاب‏

931 «من شبّ نار الفتنة كان وقودا لها» كسى كه آتش فتنه را روشن كند، خودش هيزم آن مى‏شود

چو كس آتش فتنه روشن كند ،

بتن گر ز پولاد جوشن كند،

بسوزد در آن آتش آن نابكار

شود روز روشن بر او شام تار

932 «من جاهد الى اقامة الحقّ وفّق» هر كس در راه بر پاى داشتن حقّ بكوشد پيروز مى‏شود

كند كس چو اندر ره حقّ جهاد ،

به پيكار باطل بكوشد زياد،

سرانجام بر باطل آرد شكست‏

و را رايت فتح افتد بدست‏

933 «من لم يرحم النّاس منعه اللّه تعالى رحمته» كسى كه بمردم رحم نكند خداى بزرگ رحمتش را از او دريغ دارد

چو رحمت نيارد بمردم كسى ،

بود دور از راه شفقت بسى‏

كند رحمتش را خدا ز او دريغ‏

رود كوكب بخت او زير ميغ‏

934 «من لم يعرف الخير من الشّرّ فهو من البهائم» هر كس خوبى را از بدى باز نشناسد، از چهار پايان است

كسى كاو نه بشناسد از خير شرّ ،

بود عاجز از درك سود و ضرر،

بتحقيق او از بهائم بود

برنج اندر از جهل دائم بود

935 «من حفر لأخيه بئرا اوقعه اللّه فيه» هر كس براى همنوعش چاهى بكند، خدا خود او را در آن چاه مى‏افكند

چو كس چه كند بر سر راه خلق ،

نينديشد او هيچ، از آه خلق،

خدايش در آن چه فرو افكند

بر او از بدش عاقبت بد رسد

936 «من شكى ضرّه الى غير مؤمن فكانّما شكى اللّه سبحانه» هر كس از گرفتاريش نزد غير مؤمنى شكوه كند، مانند اين است كه از خداى شكايت كرده است

چو كس نزد كافر شكايت كند ،

ز رنج و غم خود حكايت كند،

چنان است كز دست يكتا خداى‏

بود شاكى آن مردك بينواى‏

937 «من انس بتلاوة القران لم توحشه مفارقة الاخوان» كسى كه بخواندن قرآن انس گيرد، جدايى دوستان او را بوحشت نمى‏افكند

هر آن كس كه قرآن تلاوت كند ،

بدين شيوه نيك عادت كند،

نترسد وى از دورى دوستان‏

كند سير و گردش در اين بوستان‏

938 «من كان عند نفسه عظيما كان عند اللّه حقيرا» هر كس خودش را بزرگ شمارد، نزد خدا خوار است

چو باشد كسى راضى از نفس خويش ،

نداند كه باشد و را عيب بيش،

حقير است نزد خداى بزرگ‏

ضعيف است و نادان، نباشد سترگ‏

939 «من اضمر الشّرّ لغيره فقد بدء بنفسه» هر كس نسبت بديگرى بدى در دل گيرد، البتّه از خودش آغاز ميكند (اوّل خود او بد مى‏بيند)

به نيكى اگر نيستت دسترس ،

مينديش هرگز تو بد بهر كس‏

كه اوّل خود افتى تو در دام خويش‏

منه در ره ناكسى گام خويش‏

940 «من اكثر مسئلة النّاس ذلّ» هر كس از مردم زياد در خواست كند خوار گردد

چو كس خواهش خود مكرّر كند

ز خود خلق را او مكدّر كند

شود خوار و مردم گريزند از او

نماند بنزد كسش آبرو

941 «من خشنت عريكته افتقرت حاشيته» هر كس درشتخوى باشد، كنار او خالى گردد (مردم از او بگريزند)

ترا گر نكوهيده باشد روش ،

كند دشمن و دوستت سرزنش‏

شوند از تو اطرافيان تو دور

كجا دوست بتوان گرفتن بزور

942 «من استقصى على صديقه انقطعت مودّته» هر كس بر دوست خود خرده گيرى كند دوستى با او بريده شود

چو بر دوستان خرده گيرد كسى ،

سرانگشت حسرت بخارد بسى‏

گريزند از او دوستانش زياد

برندش همه دوستى را ز ياد

943 «من مكر حاق به مكره» كسى كه مكر كند، مكرش خودش را فرو گيرد

برو جان من گرد حيلت مگرد
 زبون است مكّار، او نيست مرد

سر راه خلق خدا چه مكن‏

كه در چه فتد عاقبت، چاهكن‏

944 «من ظلم يتيما عقّ اولاده» هر كس به يتيمى ستم روا دارد، چنان است كه اولاد خود را بيازارد و صله ايشان را قطع كند

ستم بر يتيمان سزاوار نيست

بتر ز آن بگيتى دگر كار، نيست‏

زنى بر يتيمى چو با ظلم نيش،

ندانى كه آزارى اولاد خويش‏

945 «من كان له فى اللّئام حاجة فقد خذل» هر كس نيازمند ناكسان گردد خوار شود

چو كس را نياز اوفتد بر لئيم ،

 بتر باشدش از عذاب اليم‏

شود خوار و درمانده از دست او

بپرهيز از خصلت پست او

فصل بيست و دوّم كلماتى كه با «ن، و، ه، ى» آغاز مى‏شوند

946 «نصحك بين الملاء تقريع» چون كسى را در حضور مردم نصيحت كنى، او را نكوهش كرده‏اى

چو خواهى كسى را نصيحت كنى ،

چنان كن كه گويا مديحت كنى‏

نصيحت، نكوهش بود، در ملاء

پسنديده‏تر باشد اندر خلاء

947 «نعم الطّارد للهمّ الاتّكال على القدر» تكيه بر قضا و قدر رافع خوبى براى غصّه و غم است

برو تكيه بر حكم تقدير كن

 نه چون جاهلان ترك تدبير كن‏

چو كس را رضايت بود بر قضا،

شود از غم و رنج گيتى رها

948 «نكير الجواب من نكير الخطاب» «جواب بد نتيجه خطاب بد است»

چو كس را بزشتى نمايى خطاب ،

از او زشت خواهى شنيدن جواب‏

بدى را نباشد بجز بد جزا

مكن بد كه بد بينى از ناسزا

949 «نزّل نفسك دون منزلتها تنزّلك النّاس فوق منزلتك» خودت را از مرتبه‏ات پائين‏تر بياور تا مردم ترا از جايگاهت بالاتر ببرند

چو خواهى كه قدرت شود بيشتر،

 تو در راه عزّت روى پيشتر،

فرود آر نفس خود از جاى خويش‏

تواضع سزد مر ترا هر چه بيش‏

950 «نوم على يقين خير من صلاة على شكّ» بحال يقين خوابيدن بهتر از نماز خواندن با شكّ است

بود خفته بودن بحال يقين ،

بدل داشتن حبّ ايمان و دين،

نكوتر كه با شكّ و ترديد راى،

تو آرى نمازى برادر بجاى‏

951 «نفس المرء خطاه الى اجله» نفس كشيدن انسان گامهاى او بسوى مرگ است

شود كوته عمر تو از هر نفس

ترا غفلت از كار خود نيست بس‏

ترا او كشاند بسوى هلاك‏

نماند كسى زنده در روى خاك‏

952 «ولد السّوء يهدم الشّرف و يشين السّلف» فرزند بد شرف خانواده را از بين مى‏برد و گذشتگان را بد نام ميكند

چو فرزند باشد ترا ناخلف،

نماند دگر خاندان را شرف‏

دهد زحمت جدّ و آبا بباد

تو را همچو جانشينى مباد

953 «واضع العلم عند غير اهله ظالم له» كسى كه بنا اهل دانش بياموزد بعلم ستم كرده است

چو دانش بنا كس بياموختى،

دل اهل معنى بسى سوختى‏

بدانش ستم كردى اى اوستاد

ز ناكس نبايد كنى هيچ ياد

954 «واضع معروفه عند غير مستحقّه مضيّع له» كسى كه در باره غير مستحقّ خوبى كند، نيكى خود را تباه كرده است

بنا اهل نيكى سزاوار نيست

بهر جاى شايسته هر كار نيست‏

مكن نيكى خويشتن را تباه‏

برادر ز بيراهه بشناس راه‏

955 «و اللّه لا يعذّب الله سبحانه مؤمنا بعد الإيمان الّا بسوء ظنّه و سوء خلقه» بخدا سوگند خداوند پاك مؤمنى را عذاب نمى‏كند مگر بعلّت بد گمانى و كج خلقى وى.

بود دور از مؤمن پارساى ،

بروز قيامت عذاب خداى‏

مگر بد گمان باشد و زشتخوى‏

كه بد خوبتر باشد از زشتروى‏

956 «وجيه النّاس من تواضع مع رفعة و ذلّ مع منعة» آبرومند كسى است كه با بلندى قدر فروتنى كند و با بزرگى كوچكى نمايد

كسى را بود عزّت و احترام ،

كه باشد فروتن چو دارد مقام‏

كند پيشه افتادگى آن بلند

بپرهيزد از نخوت آن ارجمند

957 «وزر صدقة المنّان يغلب اجره» گناه صدقه شخص منّت گذار بر ثواب آن مى‏چربد

چو با صدقه منّت گذارى بكس ،

ترا اين چنين بذل و انفاق بس‏

گناهش ز اجرش بود بيشتر

مزن بر دل بينوا نيشتر

958 «وجدت المسالمة ما لم يكن وهن فى الإسلام انجع من القتال» آشتى را هنگامى كه موجب ضعف اسلام نشود بهتر از جنگ و ستيز يافتم

بود آشتى به ز جنگ و ستيز

نباشد مگر هيچ راه گريز،

رسد صدمه از او باسلام ما

بزشتى گرايد از آن نام ما

959 «وجهك ماء جامد يقطّره السّؤال فانظر عند من تقطّره» آبروى تو آب سختى است كه خواهش آن را روان ميكند و مى‏ريزد، پس بنگر كه آن را نزد چه كسى مى‏ريزى

بود آبروى تو چون آب سخت

چو جاريش سازى شوى تيره بخت‏

چو با مسئلت كردى آنرا روان،

بينديش نزد كه ريزى تو آن‏

960 «ورع ينجى خير من طمع يردى» پرهيزى كه انسان را نجات دهد بهتر از طمعى است

كه او را هلاك كند

چو باشد بپرهيز راه نجات ،

تبه گردد از حرص و آزت حيات،

به از آزمندى بود آن ورع‏

بخوارى فتد آزمند از طمع‏

961 «وال ظلوم غشوم خير من فتنة تدوم» حاكم ظالم بيدادگر بهتر از فتنه‏اى است كه دوام يابد

اگر فتنه را بيش باشد دوام،

 كند فتنه‏گر بهر شورش قيام،

بود حاكم ظالم زشتكار،

نكوتر از آن فتنه پايدار

962 «وقار المعلّم زينة العلم» وقار معلّم آرايش علم است

وقار معلّم بود زيب علم

جمالش بود بردبارىّ و حلم‏

معلّم كند كار پيغمبرى‏

بخدمت نباشد از او بهترى‏

963 «وقّروا كباركم يوقّركم صغاركم» بزرگانتان را گرامى داريد، تا كوچكترانتان شما را محترم دارند

بزرگان خود را گرامى شمار

ترا گر بود جان من اين شعار،

كنند از تو كوچكتران احترام‏

به نيكىّ و خوبى برند از تو نام‏

964 «وعد الكريم نقد و تعجيل» وعده جوانمرد نقد و فورى است

جوانمرد را وعده نقد است و زود

نبيند كس از او بجز لطف وجود

بعهد و به پيمان بود پاى بند

خيانت بنزدش بود ناپسند

965 «وعد اللّئيم تسويف و تعليل» وعده ناكس امروز و فردا كردن و بهانه جوئى است

لئيم ار دهد وعده دير است و سست

تعلّل بود نيّتش از نخست‏

ندارد ز پيمان شكستن ابا

نترسد ز پيغمبر و از خدا

966 «وق عرضك بعرضك تكرم و تفضّل تخدم و احلم تقدّم» آبرويت را با مالت حفظ كن، تا گرامى شوى، ببخش تا مخدوم گردى و بردبارى كن تا ترا مقدّم دارند

بمال ار نگه داشتى آبرو،

گرامى شوى اى پسنديده خو

ز بذل و ز بخشش تو سرور شوى‏

بحلم، از همه خلق برتر شوى‏

967 «همّ الكافر لدنياه و سعيه لعاجلته و غايته شهوته» كافر غم دنيايش را مى‏خورد و براى آن مى‏كوشد و رسيدن بشهوتش نهايت آرزويش ميباشد

بود بنده‏اى گر خدا ناشناس ،

نباشد به نيكى مر او را سپاس‏

بود شهوتش، غايت آرزو

شود صرف دنياى دون همّ او

968 «هدى من سلّم مقادته الى اللّه و رسوله و ولىّ امره» هر كس زمام كار خود را بخداى پاك و فرستاده او و امام زمانش وا گذاشت هدايت يافت

چو كس بر خدا و رسول و امام ،

سپارد زمام امورش، تمام‏

ز فيض هدايت شود بهره‏مند

نبيند بدنيا و عقبى گزند

969 «هدى من اطاع ربّه و خاف ذنبه» كسى كه از پروردگارش فرمان برد و از گناهش ترسيد، هدايت يافت

چو ترسان بود از گناهش كسى ،

برد طاعت حقّ تعالى بسى،

براه هدايت شود رهسپر

چه بر بنده از اين پسنديده‏تر

970 «يستدلّ على دين الرّجل بحسن تقواه و صدق ورعه» از حسن پرهيزكارى و صدق پارسائى انسان، بدين او پى برده مى‏شود

دليل است بر دين مرد اين دو چيز،

عيان است بر اهل فهم و تميز،

بود حسن تقوى و صدق ورع‏

ببر كندن چشم آز و طمع‏

971 «يستدلّ على العاقل باربع بالحزم و الاستظهار و قلّة الاغترار و تحصين الاسرار» از دور انديشى و پشتيبان گرفتن و كمتر مغرور شدن و راز نگه‏دارى انسان، بخردمنديش پى برده مى‏شود

نشان باشد از عقل و تدبير، حزم

بكارى چو گرديد عزم تو جزم‏

دگر راز دارىّ و ترك غرور

سوم پشت گرمى بوقت فتور

972 «يستدلّ على الادبار باربع سوء التّدبير و قبح التّبذير و قلّة الاعتبار و كثرة الاغترار» از چهار چيز به برگشت روزگار پى برده مى‏شود، سوء تدبير، اسراف، كمتر عبرت گرفتن و غرور زياد

بر ادبار باشد دليل اين چهار،

نياموختن عبرت از روزگار

دگر سوء تدبير و اسراف نيز

ز كف دادن از عجب و غفلت، تميز

973 «يستدلّ على عقل كلّ امرء بما يجرى على لسانه» از آنچه بر زبان هر كسى جارى مى‏گردد بخردش پى برده مى‏شود

شود آنچه جارى تو را بر زبان ،

 كنى هر چه از زشت و زيبا بيان،

دليل است بر عقل و بر راى تو

نسنجيده باشد اگر، واى تو

974 «يستدلّ على كرم الرّجل بحسن بشره و بذل برّه» گشاده روئى و نيكى كردن انسان دليل بر جوانمردى او است

دلالت كند بر كرم روى خوش

بود روى خوش آيت خوى خوش‏

دگر بذل احسان و نيكىّ و جود

چنين است پاكىّ اصل و وجود

975 «يستدلّ على اليقين بقصر الأمل و اخلاص العمل و الزّهد» كوتاهى آرزو و اخلاص در عمل و كناره‏گيرى از دنيا دليل بر يقين انسان است

حكايت كند اين سه چيز از يقين ،

ز ايمان و از استوارىّ دين‏

يكى نيّت پاك و قصد نكو

دگر زهد و كوتاهى آرزو

976 «يستدلّ على مروّة الرّجل ببثّ المعروف و بذل الإحسان و ترك الامتنان» منتشر ساختن نيكى و احسان و دورى از منّت گذاشتن دليل بر جوانمردى است

بود اين سر از راد مردى نشان ،

 پراكندن نيكى اندر جهان،

ز منّت گذارى حذر داشتن،

دگر بذر جود و سخا كاشتن‏

977 «يستدلّ على اللّئيم بسوء الفعل و قبح الخلق و ذميم البخل» بد كردارى و زشتخوئى و بخل نكوهيده نشانه‏هاى شخص ناكس و پست است

دلالت كند بخل و كين بر لئيم

دگر زشتخوئى و خلق ذميم‏

دگر سوء رفتار و كردار بد

تو را عار مى‏بايد از كار بد

978 «يستدلّ على عقل الرّجل بالعفّة و القناعة» پاكدامنى و قناعت دليل بر عقل انسان است

ز پاكى چو يابد كسى زيب و فرّ،

بود از قناعت هم او بهره‏ور،

يقين دان نباشد بجز عاقل او

چو نادان ندارد چنين خلق و خو

979 «ينبغي لمن اراد صلاح نفسه و احراز دينه ان يجتنب مخالطة أبناء الدّنيا» كسى كه قصد اصلاح خود و حفظ دينش را دارد، بايد از آميزش با اهل دنيا بپرهيزد.

چو باشد ترا قصد تهذيب خويش ،

چو خواهى نگهدارى آئين و كيش،

سزد گر كنى گوشه‏اى اختيار

تو از اهل دنيا شوى بر كنار

980 «ينبغي لمن عرف سرعة رحلته ان يحسن التّاهّب لنقله» كسى كه ميداند بزودى از اين جهان رخت بر خواهد بست، بايد ساز و برگ رفتنش را بخوبى فراهم كند

چو كس باشد آگه ز تعجيل مرگ ،

سزد گر بود در پى ساز و برگ‏

بخوبى فراهم كند زاد ره‏

نگردد بروز جزا رو سيه‏

981 «ينبغي للعاقل أن يكتسب بماله المحمدة و يصون نفسه عن المسألة» خردمند بايد با مالش ستايش مردم را جلب كند و خود را از خواهش از آنان باز دارد

سزد گر خردمند با بذل مال ،

كند خويش ممدوح اهل سؤال‏

بپرهيزد از خوارى خواهش او

كند با قناعت خود آرايش او

982 «ينبغي لمن عرف الدنيا ان يزهد فيها و يعرف عنها» كسى كه دنيا را شناخت، سزاوار است آن را ترك گويد و از آن كنار رود

چو دنياى دون را شناسد كسى ،

سزد گر بتركش بكوشد بسى‏

كند گوشه عزلت او اختيار

نگردد ز سير جهان بيقرار

983 «ينبغي لمن عرف نفسه ان يلزم القناعة و العفّة» كسى كه خود را شناخت، شايسته است كه ملازم قناعت و پاكدامنى باشد

چو كس نفس خود را شناسد درست ،

نباشد ز تهذيب آن هيچ سست‏

ز پاكىّ و عفّت نگردد جدا

كند دورى از هر بدو ناروا

984 «ينبغي لمن عرف الله سبحانه ان لا يخلو قلبه من رجائه و خوفه» كسى كه خداوند پاك را شناخت، نبايد دلش را از اميد و بيم او خالى نگه دارد

كسى كاو شناسد خداوند خويش ،

بهر جا بود ياد او، هر چه بيش،

دلش نيست خالى ز خوف و رجا

ندارد بجز ذات حقّ ملتجى‏

985 «ينبغي لمن عرف الأشرار ان يعتزلهم» كسى كه اشرار را مى‏شناسد، سزاوار است از آنان كنار رود

چو اشرار را كس شناسد، سزد ،

كه اندر پى نيك مردان رود

ز نا اهل و ناكس كند اجتناب‏

كه دنيا و دينش نگردد خراب‏

986 «ينبغي لمن عرف دار الفناء ان يعمل لدار البقاء» كسى كه دنياى فانى را شناخت، شايسته است كه براى سراى باقى بكوشد

كسى كاو جهان را شناسد درست ،

نبازد بدو دل ز روز نخست‏

رود در پى توشه آخرت‏

كند فكر و انديشه عاقبت‏

987 «ينبغي ان يهان، مغتنم مودّة الحمقى» كسى كه دوستى ابلهان را غنيمت بشمارد، سزاوار خوارى است

چو با ابلهان كس شود همنشين ،

تو او را بچشم بزرگى مبين‏

سزد گر شود خوار و درمانده او

ز نزد همه دوستان رانده او

988 «يحتاج الاسلام الى الايمان يحتاج الأيمان الى الايقان، يحتاج العلم الى العمل» اسلام بايمان و ايمان بيقين و علم بعمل نياز دارد

بعلم و بدانش، عمل بايدت

بايمان، برادر يقين شايدت‏

بايمان، نياز است اسلام را

تو بردار جان من اين گام را

989 «يحتاج الإيمان الى الأخلاص» ايمان به نيّت و عمل پاك و خالص نيازمند است

ز اخلاص، ايمان پذيرد كمال

بود نيّت پاك، دين را جمال‏

باكسير اخلاص، قلب وجود،

طلا گردد اندر ركوع و سجود

990 «يطلبك رزقك اشدّ من طلبك له فأجمل فى طلبه» روزى تو بيش از آنكه تو آن را مى‏جوئى، جوياى تو است، پس در طلبش افراط مكن

مكن بيش در كسب روزى تلاش

 كمى اندر اين راه آهسته باش‏

بود از تو روزى شتابنده‏تر

رسد رزق مقسوم بى دردسر

991 «يسير الطّمع يفسد كثير الورع» اندكى آزمندى بسيارى از پارسائى را از بين مى‏برد

كند عاقبت اندكى حرص و آز،

در زشتكارى بروى تو باز

سرود زهد بسيار از آن بباد

تو را هيچگه آزمندى مباد

992 «يسير العطاء خير من التّعلّل بالاعتذار» چيز كمى بخشيدن بهتر از بهانه جوئى و عذر آوردن و ندادن است

عطاى تو گر اندك است اى كريم،

نباشد از اين ره ترا ترس و بيم‏

ز پوزش نكوتر بود بذل كم‏

مران سائلى را چو دارى درم‏

993 «يستثمر العفو بالإقرار اكثر ممّا يستثمر بالاعتذار» نتيجه گذشت از گناه با اقرار بهتر از نتيجه عفو با پوزش خواهى است.

ترا گر ندامت بود از گناه،

چو خواهى كه با پوزش آئى براه،

ز پوزش بود بهتر اقرار تو

گناه دگر باشد، انكار تو

994 «يمتحن المؤمن بالبلاء كما يمتحن بالنّار الخلاص» همانطورى كه زر خالص با آتش امتحان مى‏شود، مؤمن هم بوسيله گرفتارى آزمايش مى‏گردد.

شود مؤمن اندر بلا امتحان

بدانسان كه گردد طلا امتحان‏

چه خوش باشد، ار چون زر پر عيار،

نگردد در اين امتحان خوار و زار

995 «يتفاضل النّاس بالعلوم و العقول لا بالأموال و الأصول» مردم بوسيله دانش و خرد بر هم برترى مى‏يابند نه بواسطه دارائى و اصل و نسب

بزرگى بعقل است و علم است و راى

 گرامى‏تر است آنكه بد پارساى‏

چه نازى بمال و باصل و نسب،

ترا نيست گر مايه‏اى از ادب‏

996 «يجرى القضاء بالمقادير على خلاف الاختيار و التّدبير» خواست خدا بوسيله مقدّرات بر خلاف اختيار و چاره انديشى انسان جارى مى‏گردد

نباشد گريز از قضا و قدر

فراوان رسد بنده را، بيخبر

نگردى بتدبير از آن رها

گناه است خشم از رضاى خدا