هزارگوهر
منتخب كلمات قصارحضرت اميرالمومنين علي عليه‌السلام ازنهج‌البلاغه

سيد عطاء اللَّه مجدي‏

- ۷ -


526 «صلاح ذات البين أفضل من عامّة الصّلوة و الصيام» سازش دادن بين دو نفر بالاتر از يك سال نماز و روزه است

فكندى چو بين دو كس آشتى،

بدلها چو تخم صفا كاشتى،

بود به ز يك سال صوم و نماز

بدرگاه بخشنده بى‏نياز

527 «صحبة الاحمق عذاب الرّوح. صحبة الولىّ اللّبيب حياة الرّوح» همنشينى با نادان روح را مى‏آزارد. همنشينى با دوست خردمند روح را زنده ميكند

بود صحبت احمق آزار جان

بپرهيز تا مى‏توانى از آن‏

چو با يار دانا كنى همدمى،

شود زنده روحت از او هر دمى‏

528 «صبرك على المصيبة يخفّف الرّزيّة و يجزل المثوبة» صبر تو بر مصيبت، از بلا مى‏كاهد و بر اجر و ثواب ميفزايد

چو اندر بلا صبر باشد تو را،

سبك گردد اندوهت اى مبتلا

دو چندان شود اجرت اى سوگوار

ز خشنودى ذات پروردگار

529 «ضبط النّفس عند حادث الغضب يؤمن مواقع العطب» خويشتن دارى بهنگام بروز خشم انسان را از پرتگاههاى مهلك مى‏رهاند

چو خود را نبازى بوقت غضب،

نيفتى تو هرگز برنج و تعب‏

رسيدى چو اندر لب پرتگاه،

ز لغزش رها گردى از يك نگاه‏

530 «ضلال العقل أشدّ ضلّة و ذلّة الجهل أعظم ذلّة» سخت‏ترين گمراهى گمراهى خرد و بزرگترين خوارى خوارى نادانى است

بتر نيست از گمرهىّ خرد

خردمند را كجروى كى سزد

نه از خوارى جهل خوارى بتر

كه جاهل سر انجام افتد بسر

531 «ضابط نفسه عن اللّذات مالك و مهملها هالك» كسى كه نفس خود را از لذّتها باز دارد مالك آن و آنكه آن را رها كند هالك آن است

كنى نفس را گر بلذّت رها،

توئى هالك خود ز روى جفا

ور او را زنى گاه شادى لگام،

توئى مالك نفس و ثابت بگام‏

532 «ضرر الفقر احمد من اشر الغنى» زيان ندارائى بهتر از ناسپاسى هنگام توانگرى است

رسد بر تو از فقر گر صد ضرر،

ز كفران نعمت بود خوبتر

بفقر ار نباشد كسى ناسپاس،

بهنگام نعمت بود حقّشناس‏

533 «ضادّوا الغضب بالحلم تحمدوا عواقبكم فى كلّ امر» با بردبارى با خشم بجنگيد تا در هر كارى عاقبت بخير شويد

به نيروى حلم و بصبر و شكيب،

بر اهريمن خشم بر زن نهيب‏

شود بر تو فرخنده پايان كار

نگردى بنزد كسى شرمسار

534 «ضلال العقل يبعد من الرّشاد و يفسد المعاد» گمراهى خرد انسان را از راه راست دور ميكند و آخرت را تباه مى‏سازد

ز گمراهى عقل گردد خراب،

معاد تو، با كرده ناصواب‏

هم آنت كند دور از راه راست‏

ز نابخردى جز تباهى نخاست‏

535 «ضالّة الحكيم الحكمة فهو يطلبها حيث كانت» حكمت گمشده شخص حكيم است، هر جا باشد آنرا خواهد جست

همانا است حكمت بنزد حكيم،

چو گم گشته‏اى برتر از زرّ و سيم‏

كند جستجو هر زمان، هر كجا

بيابد سر انجام گم گشته را

536 «ضياع العمر بين الامال و المنى» تلف شدن عمر بين اميدها و آرزوها است

تبه گردد از آرزو زندگى 

كجا مرد نادان كند بندگى‏

نه دانا كند تكيه بر آرزو

نيايد دگر، رفت چون آب جو

537 «ضاع من كان له مقصد غير اللّه» هر كس سواى خدا مقصدى داشته باشد نابود مى‏گردد

چو باشد ترا مقصدى جز خداى، 

براه گنه اندر افتى ز پاى‏

چو نيكو بود فكر و انديشه‏ات،

ببرد، به سنگ ار زنى تيشه‏ات‏

538 «طوبى لمن صلحت سريرته و حسنت علانيته و عزل عن النّاس شرّه» خوش بحال كسى كه باطن و ظاهرش خوب و شرّش از مردم دور باشد

خوش آن كس كه نيك است او را نهاد

بود ظاهرش خوب و دل نيز شاد

بدورند مردم از آزار او

نباشد سر بار كس بار او

539 «طوبى لكلّ نادم على زلّته مستدرك فارط عثرته» خوش بحال هر كسى كه از لغزش خودش پشيمان شود و در پى جبران خطاى گذشته‏اش باشد

خوش آن كس كه نادم بود از خطا

دلش گردد آزرده از ناروا

بجبران جرم و گناهان پيش،

كند سعى و كوشش از اندازه بيش‏

540 «طوبى لمن خلا من الغلّ صدره و سلم من الغش قلبه» خوش بحال كسى كه سينه خود را از كينه خالى كند و دلش از آلودگى پاك باشد

خوش آن كس كه صافى كند سينه را

برون آرد از قلب خود كينه را

از انديشه بد كند اجتناب‏

نه بگريزد از آب سوى سراب‏

541 «طوبى لمن كذّب مناه و أخرب دنياه لعمارة اخراه» خوش بحال كسى كه آرزوى خود را دروغ پندارد و بخاطر آبادى آخرتش دنيايش را خراب كند

خوش آن كس كه نفريبدش آرزو

نريزد به پيش كسان آبرو

كند بهر آبادى آخرت،

تبه، كار دنياى دون عاقبت‏

542 «طوبى لمن خاف الله فامن. طوبى لنفس ادّت لربّها فرصتها» خوش بحال كسى كه از خدا ترسيد و ايمن شد. خوش بحال كسى كه واجبات خود را بجاى آورد

خوش آن كس كه مى‏ترسد او از خدا 

بود در امان زان پس از ما سوى‏

خوش آن كس كه واجب بجا آورد

نظر او بسوى خدا آورد

543 «طوبى لمن بادر الهدى قبل ان تغلق ابوابه» خوش بحال كسى كه بسوى رستگارى بشتابد، قبل از آنكه درهاى آن بسته شود

خوش آن كس كه سوى هدايت شتافت

چنو باب ارشاد را باز يافت‏

كه باب هدايت شود بسته زود

چو پيك اجل مرد را در ربود

544 «طاعة الغضب ندم و عصيان» فرمان خشم بردن موجب پشيمانى و سركشى است

شوى نادم از پيروىّ غضب

منغص شود بر تو عيش و طرب‏

پى خشم البتّه عصيان بود

فرو خوردن آن نه آسان بود

545 «طالب الأخرة يدرك أمله و يأتيه من الدّنيا ما قدّر له» جوياى آخرت بآرزويش مى‏رسد و از دنيا آنچه برايش مقدّر شده باو داده مى‏شود

چو باشد كسى طالب آخرت،

بمقصود خود او رسد عاقبت‏

ز دنيا برد بهره خويش نيز

بميزان تقدير، آن با تميز<

546 «طلب الأدب جمال الحسب» آرايش و زيبائى نسب از كسب ادب است

گهر را بود زيب و فرّ از ادب

چه نازى تو تنها باصل و نسب‏

مكن تكيه بر فضل آباء خويش‏

ندارى اگر بهره از سعى بيش‏

547 «طعن اللّسان امضّ من طعن السّنان» نيش زبان از زخم نيزه سوزناكتر است

بتحقيق باشد ز زخم سنان،

بسوزندگى بيش، نيش زبان‏

چو زخم سنان به شود از دوا

ولى نيست زخم زبان را شفا

548 «طهّروا قلوبكم من الحسد فإنّه مكمد مضنى» دلهاى خود را از حسد پاك كنيد زيرا حسد درد بى درمانى است

برو پاك كن دل ز لوث حسد

كه بر حاسد انده فراوان رسد

چنو نيست دردى بسى صعب و سخت‏

نباشد چو حاسد، كسى تيره بخت‏

549 «طول القنوت و السّجود ينجى من عذاب النّار» طولانى كردن ذكر قنوت و سجود در نماز انسان را از عذاب دوزخ رهائى مى‏بخشد

كشد بر درازا تو را گر سجود، 

قنوتت اگر بيش از اندازه بود،

كند ز آتش دوزخت آن رها

ترا باشد ايمان و دين رهنما

550 «ظفر بجنّة الماوى من أعرض عن شهوات الدّنيا» هر كس از لذّتهاى جهان روى برتافت، ببهشت جاودان دست يافت

شود گر كس از بند شهوت رها، 

به لذّات دنيا زند پشت پا،

رسد عاقبت بر نعيم بهشت‏

خوش آن كس كه دنيا به دنيا بهشت‏

551 «ظفر الهوى بمن انقاد لشهوته» هر كس بنده شهوتش شد، هوى و هوس بر او غالب گشت

بشهوت چو گردن نهد بنده‏اى،

بگريد و صد بار از خنده‏اى‏

بر او چيره گردد، هوى و هوس‏

سرانجام آيد به تنگ از نفس‏

552 «ظفر بالخير من طلبه. ظفر بالشّيطان من غلب غضبه» هر كس پى خوبى رفت آنرا بدست آورد. هر كس بر خشم خود غالب شد بر شيطان پيروزى يافت

رود گر كسى در پى كار نيك،

رسد او بتوفيق كردار نيك‏

چو بر خشم خود چيره گرديد مرد،

به شيطان ظفر يابد اندر نبرد

553 «ظلم المرء فى الدّنيا عنوان شقاوته فى الأخرة» ستمگرى انسان در دنيا نشانه بدبختى او در آخرت است.

اگر كس بدنيا ستمكار بود،

و را زشت رفتار و كردار بود،

شود تيره‏بخت او بروز جزا

نه جز اين بود ظالمان را سزا

554 «ظلم الضّعيف أفحش الظّلم» بدترين ستمها ستم بر ناتوان است.

ستم بر ضعيفان نباشد رو  

 بلرزد ز بيداد عرش خدا

كه از هر ستم باشد آن زشت‏تر

سرانجام ظالم در افتد بسر

555 «ظنّ الإنسان ميزان عقله و فعله اصدق شاهد على اصله» گمان انسان ترازوى عقلش و كردارش راستگوترين گواه بر پاكى يا بدگهرى او است

ترازوى عقل تو، باشد، گمان

بينديش و آنگه بران بر زبان‏

گواه است كار تو بر گوهرت‏

بد، آرد سرانجام بد، بر سرت‏

فصل چهاردهم كلماتى كه با «ع، غ» آغاز مى‏شوند

556 «علم لا يصلحك ضلال، و مال لا ينفعك وبال» دانشى كه ترا اصلاح نكند گمراهى است و مالى كه برايت سودمند نباشد گرفتارى است

تو را دانشى گر نسازد درست، 

بود گمرهى، و آفت جان تو است‏

تو را نيست مالى اگر سودمند،

وبال است نى مال اى اهل پند

557 «علم لا ينفع كدواء لا ينجع» علم بدون عمل مانند داروى بدون اثر است

چو از دانشى مر تو را سود نيست،

دوائى است كش هيچ بهبود نيست‏

درختى است كان را نباشد ثمر

ز نا كشته چون خورد خواهى تو بر

558 «علم بلا عمل كشجر بلا ثمر» علم بدون عمل مانند درخت بى ميوه است

چو دارى تو علمى عمل بايدت

چو كارى درختى، ثمر زايدت‏

تو گر علم خود را نيارى بكار،

درختى بود عارى از برگ و بار

559 «عجبت لمن يرجو رحمة من فوقه كيف لا يرحم من دونه» عجب دارم از كسى كه بمهر بالاتر از خود اميّدوار است، چگونه بزير دستش رحم نمى‏كند

عجب دارم از آنكه بر زير دست،

در نيكى و خير و رحمت ببست‏

چرا دارد امّيد آن شخص پست،

به نيكىّ آن، كاو ز وى برتر است‏

560 «عجبت لمتكبّر كان امس نطفة و هو فى غد جيفة» عجب دارم از كسى كه كبر مى‏ورزد و حال آنكه ديروز نطفه ناچيزى بود فردا نيز مردارى پست خواهد شد

عجب دارم از آدم خود پسند،

چو ديروز بود او يكى قطره گند

بفردا شود جيفه‏اى گند نيز

بود قدر انسان بعقل و تميز

561 «عجبت لمن يجهل نفسه كيف يعرف ربّه» عجب دارم از كسى كه خودش را نمى‏شناسد، چگونه خدايش را مى‏شناسد

عجب ز آن كه نشناسد او خويش را

نداند تفاوت، كم و بيش را

چسان او شناسد خداى جهان‏

ز روى يقين، نى بحدس و گمان‏

562 «عجبت لمن لا يملك أجله كيف يطيل امله» عجب دارم از كسى كه اختيار مرگ خود را ندارد، چگونه آرزويش دراز است

چو مالك نباشد كسى بر اجل،

چرا كاهلى ورزد اندر عمل‏

چرا باشدش آرزوها دراز

چرا او رود در پى حرص و آز

563 «عجبت لمن يعلم انّ للأعمال جزاء كيف لا يحسن عمله» عجب دارم از كسى كه ميداند براى هر كارى پاداشى است، چرا عمل خود را نيكو نمى‏كند

چو باشى تو آگه ز اصل جزا، 

چو دانى بهر فعل باشد سزا،

عجب دارم از آنكه در كار خويش،

نگيرى ره خير و خوبى به پيش‏

564 «عجبت لمن ينكر عيوب النّاس و نفسه اكثر شي‏ء معابا و لا يبصرها» عجب دارم از كسى كه عيوب مردم را بد مى‏شمارد و خودش معايب بيشترى دارد ولى آنها را نمى‏بيند

عجب دارم از آن كه عيب كسان،

بزشتى كند جارى او بر زبان‏

ولى نقص او بيش از هر كس است‏

نداند ورا عيبجوئى بس است‏

565 «عجبت لمن عرف دواء دائه فلا يطلبه و ان وجده لم يتداوبه» عجب دارم از كسى كه دواى دردش را مى‏شناسد، ليكن آن را نمى‏جويد و اگر مى‏جويد چرا خود را با آن مداوا نمى‏كند

شناسد چو كس داروى درد خويش،

نجويد مر آن را ولى هر چه بيش،

و گر يابد آن را نبندد بكار،

عجب باشد از آن سيه روزگار

566 «عجبت لمن يقنط و معه النّجاة و هو الاستغفار» عجب دارم از كسى كه از رحمت خدا نا اميد است در حالى كه وسيله نجات با اوست و آن استغفار است

بود همرهت چون كليد نجات،

كه نبود بجز توبه اندر حيات،

دريغ است يأس تو با اين كليد

عجيب است بودن ز حقّ نااميد

567 «عجبت لمن يرى انّه ينقص كلّ يوم فى نفسه و عمره و هو لا يتأهب للموت» عجب دارم از كسى كه مى‏بيند هر روز از جان و عمرش كاسته مى‏شود، ليكن براى مردن آماده نمى‏گردد

عجب دارم از آن كه در هر دمى، 

رسد نقص بر جان و عمرش همى‏

ولى نيست در فكر فرداى خويش‏

كه تا هست خيرى فرستد به پيش‏

568 «عجبت لمن يشكّ فى قدرة اللّه و هو يرى خلقه» عجب دارم از كسى كه در قدرت خدا شكّ دارد و حال آنكه آفريدگان را مى‏بيند.

عجب زان، كه بر قدرت كردگار،

بشكّ اندر است آن فراموشكار

ولى بيند آثار خلقت عيان‏

بهر گوشه از گوشه‏هاى جهان‏

569 «عجبت لمن يحتمى الطّعام لاذيّته كيف لا يحتمى الذّنب لاليم عقوبته» عجب دارم از كسى كه از غذا بخاطر زيانش مى‏پرهيزد، چگونه از گناه بخاطر كيفر دردناكش دورى نمى‏كند

عجب ز آن كه ممسك بود در غذا

نمايد بكم خوردن او اكتفا

چرا از گنه نيستش هيچ بيم

نمى‏ترسد او از عذاب اليم‏

570 «عجبت لمن ينشد ضالّته و قد اضلّ نفسه فلا يطلبها» عجب دارم از كسى كه چيزهاى گمشده خود را مى‏جويد، ولى نفس گمگشته‏اش را نمى‏جويد.

عجب دارم از آن نكوهيده خوى،

كه گم كرده‏ها را كند جستجوى‏

ولى نفس گمگشته، سازد رها

نجويد مر او را بدشت هوى‏

571 «عند تعاقب الشّدائد تظهر فضائل الإنسان» هنگام پى در پى رسيدن سختيها ارزش‏هاى معنوى انسان آشكار مى‏شود

بانسان چو پيوسته سختى رسد،

ز جور فلك تيره‏بختى رسد،

شود جوهر مردى او پديد

نلرزد بهر باد چون شاخ بيد

572 «عند الامتحان يكرم الرّجل او يهان» هنگام آزمايش انسان گرامى يا خوار مى‏شود

چو روزى رسد موسم امتحان،

بعلم و بعقل و بزور و توان‏

شود مايه هر كسى آشكار

گرامى شود، يا شود خوار و زار

573 «عند زوال القدرة يتبيّن الصّديق من العدوّ» بهنگام از دست رفتن توانائى دوست از دشمن شناخته مى‏شود

چو قدرت ز دست تو بيرون شود،

دل از ناتوانى ترا خون شود،

شود دوست از دشمن آنگه پديد

بسا بد كه از دوست خواهد رسيد

574 «عند الحيرة تنكشف عقول الرّجال» عقل مردان هنگام سرگردانى و درماندگى آشكار مى‏شود

بحيرت كشد چون سرانجام كار،

بدلها نماند چو تاب و قرار،

شود مايه عقل مردان پديد

نه هر كس تواند بدين جا رسيد

575 «عند بديهة المقال تختبر عقول الرّجال» هنگام بديهه گوئى و بى تأمّل سخن گفتن خرد انسانها سنجيده مى‏شود

بگفتن كسى چون گشايد زبان،

كند مطلبى بالبداهت بيان،

شود پايه عقل او آشكار

كند عرضه از فضل، دار و ندار

576 «عند الإيثار على النّفس تتبيّن جواهر الكرماء» هنگام مقدّم داشتن ديگران بر خود، ارزش وجود بخشندگان روشن مى‏شود

گشايد كسى چون بايثار دست،

بمحتاج و مسكين دهد هر چه هست،

شود ارزش گوهر او پديد

نه هر كس تواند بدينجا رسيد

577 «عند كمال القدرة تظهر فضيلة العفو» وقتى توانائى بكمال رسد، ارزش گذشت از خطاى ديگران آشكار مى‏شود

چو قدرت بحدّ نهايت رسد،

توانائى كس بغايت رسد،

هويدا شود قدر عفو و گذشت‏

چو باران كه بارد بصحرا و دشت‏

578 «على الشّكّ و قلّة الثّقة باللّه مبنى الحرص و الشّح» بناى حرص و بخل بر شكّ و عدم توكّل بخدا است

بود پايه آز بر شكّ و بيم

به قطع اميد از خداى كريم‏

مكن خويشتن خوار با حرص و آز

كه روزى دهد داور بى‏نياز

579 «عند فساد النية ترتفع البركة» وقتى نيّت انسان بد شود خير و بركت از ميان مى‏رود

تبه گردد از نيّت آدمى، 

 نينديشد از خير و نيكى دمى،

شود بسته بر او در لطف حقّ‏

به تنگىّ نعمت شود مستحق‏

580 «على العالم ان يتعلّم علم ما لم يكن يعلم و يعلّم النّاس ما قد علم» بر عالم است كه آنچه را نمى‏داند بياموزد و آنچه را ميداند بمردم ياد دهد

بياموز بر ديگران دانشت

مبادا ز تعليم آسايشت‏

مكن اكتفا هيچ بر علم خويش‏

فراگير هر روز، هر قدر بيش‏

581 «على قدر النّيّة تكون من اللّه العطيّة» بخشش خداوند باندازه نيّت هر كس است

تو را گر بود نيّت خوب و پاك،

دلت باشد از نور حقّ تابناك،

دهد نعمت ايزد تو را هر چه بيش‏

مگردان دمى نيّت خير خويش‏

582 «على الإمام ان يعلّم اهل ولايته حدود الإسلام و الايمان» امام و پيشواى هر محلّ بايد حدود اسلامى و ايمان را بهمشهريان خود ياد دهد

بهر جا كه باشد سزد بر امام،

بتعليم مردم نمايد قيام‏

كه هر كس بياموزد احكام دين‏

شود آگه از فقه شرع مبين‏

583 «عليك بالوفاء فانّه أوقى جنّة» وفادار باش زيرا آن بهترين سپر و حافظ تو است.

بيا تا توانى وفادار باش

ز بشكستن عهد بيزار باش‏

وفاى تو بهر تو چون جوشن است‏

ترا ديده دل از آن روشن است‏

584 «عليك بالاخلاص فانّه سبب قبول الأعمال و افضل الطّاعة» نيّت خالص داشته باش زيرا اخلاص شرط قبول اعمال و ارزشمندى طاعت است.

بيا تا توانى باخلاص كوش

بوسواس شيطان مكن هيچ گوش‏

بدان قدر طاعت شود آشكار

عمل را پذيرد بدو كردگار

585 «عليك بالشّكر فى السّرّاء و الضّرّاء» خدا را هنگام شادى و سختى سپاسگزار باش.

مشو غافل از شكر در هيچ حال

چو سختى رسد بر تو هرگز منال‏

كه مؤمن بسختىّ و غم شاكر است‏

خدا را مر او بنده چاكر است‏

586 «عليك بلزوم الصّمت فانّه يلزمك السّلامة و يؤمنك النّدامة» خاموشى گزين، زيرا آن ترا با سلامت قرين و از پشيمانى ايمن مى‏دارد.

بيا خامشى پيشه خويش كن

ز بيهوده گفتن حذر بيش كن‏

سلامت بخاموشى اندر بود

ملامتگرت نيز كمتر بود

587 «عليك بالحياء فانّه عنوان النّبل» حيا پيشه كن، زيرا شرمگينى نشان بزرگى است

بيا تا توانى حيا پيشه كن

ز گستاخ بودن تو انديشه كن‏

نشان بزرگى بود شرم تو

فزايد بقدر تو آزرم تو

588 «عليك بذكر اللّه فانّه نور القلب» خدا را ياد كن، زيرا ذكر او روشنى دل است.

مشو غافل از ياد پروردگار

خوش آن كس كه او را بود ذكر، كار

ترا روشنىّ دل از آن بود

بهين جوشن از شرّ شيطان بود

589 «عليك بمقارنة ذى العقل و الدّين فانّه خير الاصحاب» با خردمند و ديندار دوست و همراه شو زيرا او از بهترين ياران است

خردمند را گر بود دين درست،

مر او را بود كيش و آئين درست،

بود بهترين يار، شو همدمش‏

غنيمت شمار، اى برادر دمش‏

590 «عليك بالسّكينة فإنّها افضل زينة. عليك بالرّضى فى الشّدة و الرّخاء» آرام و موقّر باش زيرا آرامش و وقار بالاترين زينت است. بهنگام سختى و آسايش راضى باش

بود بهترين زيب و زيور، وقار 

بسنگ است سنگينى آن، قرار

بهنگام سختىّ و اندر غنا،

منه پاى بيرون ز مرز رضا

591 «على العالم ان يعمل بما علم، ثمّ يطلب تعلّم ما لم يعلم» عالم بايد بدانچه ميداند عمل كند، سپس در صدد دانستن آنچه نمى‏داند برآيد

چو دانش بياموزى آور بكار 

نباشد درخت تو بى برگ و بار

از آن پس بياموز مجهول را

فراگير معقول و منقول را

592 «عاص يقرّ بذنبه خير من مطيع يفتخر بعمله» گناهكارى كه بگناهش معترف باشد بهتر از بنده فرمانبردارى است كه بعملش بنازد

چو عاصى بجرم خود اقرار كرد،

چون فرمان برى، فخر بسيار كرد،

بود بهتر عاصى از آن بيگناه‏

كه از خود پسندى در افتد بچاه‏

593 «عليك بالعدول فى الصّديق و العدوّ و القصد فى الفقر و الغنى» نسبت بدوست و دشمن دادگستر باش و در حال دارائى و نادارى ميانه روى كن

بهر كار بايد تو را عدل و داد

چه در دشمنىّ و چه اندر وداد

بهر كار رفتن براه وسط

كه خير الامور است از اين نمط

594 «عجبت لمن نسى الموت و هو يرى من يموت» عجب دارم از كسى كه مردن را فراموش ميكند در صورتى كه كسى را كه مى‏ميرد مى‏بيند

كند گر فراموش كس مرگ را،

نبيند گر افتادن برگ را،

نبيند اگر مردن اين و آن،

عجيب است شخصى چنين سر گران‏

595 «عادة النّبلاء السّخاء و الكظم و العفو و الحلم» خوى نجيبان بخشش و فرو خوردن خشم و گذشت از خطاى ديگران و بردبارى است

بود عادت نيك مردان سخا

فرو خوردن خشم و عفو و رضا

دگر بردبارىّ و حلم و وقار

بهنگام سختى و راحت، قرار

596 «عادة اللّئام المكافاة بالقبيح عن الإحسان» خوبى را ببدى پاداش دادن خوى ناكسان است

چو كس با تو نيكى كند بد مكن

بتر خويش از ديو و از دد مكن‏

كه اين خلق و خوى لئيمان بود

نه اين شيوه، كار كريمان بود

597 «عظم الجسد و طوله لا ينفع اذا كان القلب خاويا» بزرگى تن و بلندى قامت با تهى بودن دل (مغز) سودى ندارد

چو خالى بود دل ز نور خرد،

تنومندى تن چه سودى دهد

بزرگى بعقل است و تدبير و راى‏

بطاعت بدرگاه يكتا خداى‏

598 «عبد المطامع مسترق لا يجد ابدا العتق» بنده آزمنديها برده‏اى است كه هرگز رهائى نخواهد يافت

چو باشد كسى بنده حرص و آز،

مر او را بود آرزوها دراز،

از اين بند هرگز نگردد رها

چنو نيست درمانده و بينوا

599 «عبد الشّهوة اذلّ من عبد الرّقّ» بنده شهوت خوارتر از بنده زر خريد است

هر آن كس بود بنده شهوتش، 

نباشد چو بر نفس خود رحمتش،

بتر باشد از بنده زر خريد

بخوارىّ و خفّت چنو كس نديد

600 «عداوة الأقارب امضّ من لسع العقارب» دشمنى كردن خويشاوندان نسبت بانسان از نيش كژدم سوزناكتر است

كند دشمنى با تو گر خويش تو،

چو بيگانه بگريزد از پيش تو،

ورا نيش بدتر ز كژدم بود

مخوانش تو از خويش، گو گم بود

601 «غاية الجهل تبجّح المرء بجهله» منتها درجه نادانى شادمانى كردن انسان بجهل خويش است

بنادانى خود چو شادى كنى، 

 نه از عقل و دانش تو يادى كنى،

كنى غايت جهل خود آشكار

نباشد چرا شرمت از اين شعار

602 «غاية الدّين الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر و اقامة الحدود» بالاترين درجه ديندارى امر بمعروف و نهى از منكر و بر پاى داشتن حدود الهى است

چو كس ناهى زشت و منكر بود 

بمعروف او خلق دعوت كند،

گر او نيز بر پاى دارد حدود

هم او كرده بر قله دين صعود

603 «غاية العقل الاعتراف بالجهل. غاية العلم السّكينة و الحلم» منتها درجه خردمندى اقرار بنادانى است. منتها درجه علم آرامش و بردبارى است

بود منتهاى خرد، اعتراف، 

بنادانى و دور بودن ز لاف‏

بود غايت علم، حلم و وقار

كند دانشت بيشتر بردبار

604 «غير مدرك الدّرجات من اطاع العادات» كسى كه اسير عادتها است بدرجات بالا نمى‏رسد.

هر آن كس بعادت بود پاى بند،

نه هرگز رسد بر مقام بلند

تو كاندر پى راحتىّ تنى،

كجا تكيه بر جاى مردان زنى‏

605 «غلبة الهزل تبطل عزيمة الجدّ» زياد بمزاح پرداختن عزم جزم را سست ميكند

كند هزل بسيار عزم تو سست

درست تو از آن شود نادرست‏

نه جدّ تو باور كند هيچكس‏

نه قدرت بود بيش از خار و خس‏

606 «غطّوا معايبكم بالسّخاء فانّه ستر العيوب» با بخشش عيبهاى خودتان را بپوشانيد زيرا بخشش پوشنده عيبها است

برو عيب خود را ببخشش بپوش

تو گر مى‏توانى برفعش بكوش‏

نباشد از آن عيب پوشيده‏تر،

چو باشى ببخشش تو كوشنده‏تر

607 «غضّ الطّرف عن محارم اللّه سبحانه افضل عبادة» چشم پوشيدن از حرامهاى خدا بالاترين عبادت است

بود چشم پوشيدن از ناروا،

دگر، اجتناب از حرام خدا،

ز طاعات ديگر پسنديده‏تر

ز هر شيوه نيك بگزيده‏تر