هزارگوهر
منتخب كلمات قصارحضرت اميرالمومنين علي عليه‌السلام ازنهج‌البلاغه

سيد عطاء اللَّه مجدي‏

- ۸ -


608 «غضّ الطّرف من افضل الورع. غضّ الطّرف من كمال الظّرف» چشم پوشيدن از حرام بالاترين پارسائى و از كمال زيركى است

چو كس چشم پوشد ز فعل حرام،

بر او پارسائى است بى‏شك تمام‏

بود زيركى ديده بستن ز بد

ز عقل است، پيوسته رستن ز بد

609 «غنى العاقل بحكمته و عزّه بقناعته» توانگرى خردمند بحكمت اوست و عزّتش بقناعتش.

خردمند را ثروت از دانش است

ورا مال از بهر آسايش است‏

قناعت مر او را گرامى كند

نه كارى، بجز نيكنامى كند

فصل پانزدهم كلماتى كه با «ف، ق» آغاز مى‏شوند

610 «فى لزوم الحقّ تكون السّعادة» نيك بختى در همراه بودن با حقّ است

چو پيوسته حقّ را ملازم شوى،

به پيكار نا حقّ مقاوم شوى،

توئى نيك بخت و توئى كامكار

خدايت كند يارى اى حقّ شعار

611 «فى شكر النّعم دوامها. فى كفر النّعم زوالها» دوام نعمتها در سپاسگزارى است. از بين رفتن نعمت‏ها از ناسپاسى است

ترا نعمت از شكر يابد دوام

شود بر تو لطف الهى تمام‏

مكن ناسپاسى كه آرد زوال،

بناز و به نعمت، بجاه و بمال‏

612 «فى كلّ شي‏ء يذمّ السّرف، إلّا فى صنايع المعروف و المبالغة فى الطّاعة» زياده‏روى در هر چيزى بد است مگر در نيكى كردن و كوشيدن در طاعت خدا

بهر كار افراط زشت است و بد

مگر در ره خير و نيكى بود

بطاعت گر اسراف ورزى چه باك‏

دلت گردد از ياد حقّ تابناك‏

613 «فى القران نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم و حكم ما بينكم» خبر گذشتگان و آيندگان و حكم آنچه در ميان شما است، در قرآن است

ز آينده باشد بقرآن خبر

تو بگذشته را نيز در آن نگر

بود حكم هر چيز در اين كتاب‏

حلال و حرام و ثواب و عقاب‏

614 «فى الموت راحة السّعداء. فى الدّنيا راحة الأشقياء» آسايش نيكبختان در مرگ و آسايش تبه‏كاران در زندگى است

بود راحت نيكبختان، اجل

چه بهتر ز مردن بحسن عمل‏

بدنيا بود، راحت اشقيا

برنج و عذابند در آن سرا

615 «فى العجلة النّدامة. فى الأناة السّلامة» پشيمانى در شتابكارى است. سلامت در آهسته كارى است

پشيمانى آرد، شتاب، اى عجول

نگردى ز آهسته كارى ملول‏

سلامت به آهسته كارى بود

چه چيزى به از بردبارى بود

616 «فى تعاقب الأيّام معتبر للانام. فى تصاريف الأحوال تعرف جواهر الرّجال» گردش روزگار براى مردم مايه عبرت است. اصالت و ارزش اشخاص در پيش آمدهاى روزگار شناخته مى‏شود

تو را گردش روزگار عبرت است

نظر كن، نه ديگر كه حيرت است‏

شود گوهر ذات مردان عيان،

ز گرديدن گيتى اندر زمان‏

617 «فى قطيعة الرّحم حلول النّقم. فى صلة الرّحم حراسة النّعم» رنج و عذاب بعلّت بريدن پيوند خويشى بر انسان وارد مى‏شود. رعايت پيوند خويشى حافظ نعمتها است

فراوان رسد بر تو رنج و بلا 

بقهر ار تو باشى ز خويشان جدا

مصون گرددت نعمت از هر گزند

چو باشى بخويشىّ خود پاى بند

618 «فى البلاء تحاز فضيلة الصّبر» فضيلت صبر هنگام گرفتارى آشكار مى‏شود

كنندت چو اندر بلا امتحان،

شود ارزش صبر آنگه عيان‏

چنو كيميائى مجو هيچ جاى‏

بهر مشكلت باشد آن رهگشاى‏

619 «فاز من تجلبب الوفاء و ادّرع الأمانة» كسى كه جامه وفا دارى پوشيد و جوشن امانت در بر كرد پيروز شد

بتن پوشد ار كس لباس وفا،

بدرع امانت كند اكتفا،

به پيروزى و رستگارى رسد

بهر چيز از راستكارى رسد

620 «فكر المرء مراة تريه حسن عمله من قبحه» فكر انسان آئينه‏اى است كه خوب و بد كردارش را باو مى‏نماياند

بود فكر و انديشه، آئينه‏ات

دل روشن ار هست در سينه‏ات‏

تو بينى در آن زشتى و حسن كار

كند نفس آلوده، آئينه تار

621 «فقد البصر أهون من فقد البصيرة» از دست دادن بينائى آسانتر است تا از دست دادن بينش

ترا كور باشد اگر چشم سر،

نبينى اگر هيچ جا را دگر،

از آن به كه بينش نباشد ترا

بهر كار پوئى تو راه خطا

622 «فاز من اصلح عمل يومه و استدرك فوارط أمسه» كسى كه كار امروزش را درست انجام دهد و از دست رفته‏هاى ديروزش را جبران كند رستگار است

چو كس كار امروز خود را درست،

رساند بانجام چالاك و چست،

بجبران ديروز كوشد هم او،

بود رستگار آن پسنديده خو

623 «فاز بالسّعادة من اخلص العبادة» كسى كه با نيّت خالص خداى را فرمان برد رستگار شد

چو با حسن نيّت كنى بندگى،

سعيدىّ و پيروز در زندگى‏

عبادت ز اخلاص يابد كمال‏

چو با شرك، طاعت پذيرد زوال‏

624 «فعل المعروف و إغاثة الملهوف و إقراء الضّيوف الة السّيادة» نيكى كردن و بفرياد بيچاره رسيدن و ميهمان نوازى وسيله سرورى است

چو بيچارگان را كنى ياورى، 

به نيكى و احسان تو روى آورى،

بمهمان نوازى نمائى قيام،

تو را سرورى باشد آنگه تمام‏

625 «فوت الحاجة خير من طلبها من غير اهلها» از دست رفتن حاجت بهتر از خواستن آن از نا اهل است

گرت حاجت از دست بيرون شود،

ترا حال زين ره دگرگون شود،

به از آنكه خواهى ز نا اهل، آن‏

فزائى بجسم و بكاهى ز جان‏

626 «فكر ساعة قصيرة خير من عبادة طويلة» دمى كوتاه انديشيدن از مدّتها عبادت كردن بهتر است

دمى را در انديشه بردن بسر،

گشودن در آفاق افكار، پر،

بود بهتر از روزگارى دراز

عبادت بدرگاه داناى راز

627 «فاقد الدّين متردّد فى الكفر و الضّلال» بى دين در كفر و گمراهى سرگردان است

كسى كاو نباشد بدين پاى بند، 

 نپرهيزد او از بد و ناپسند

ز گمراهى و كفر در حيرت است‏

نه دارد هدف، نى ورا غيرت است‏

628 «قد خاطر من استغنى برأيه» براستى كسى كه برأى خودش بسنده كرد دچار خطر شد

چو بر رأى خود كس كند اكتفا، 

 نباشد ورا بر كسى اقتدا،

مصون نيست از لغزش آن خود پسند

بر او از خطرها رسد بس گزند

629 «قد امرّ من الدّنيا ما كان حلوا و كدر ما كان صفوا» براستى هر چيز شيرين دنيا بسى تلخ و هر روشن آن تيره است

بود تلخ شيرينى اين جهان 

 مكدّر بود، پاك و هر صاف آن‏

نباشد بدين گونه هرگز بهشت‏

بهشت است عارى ز هر چيز زشت‏

630 «قد اعتبر بالباقى من اعتبر بالماضى» كسى كه از گذشته پند گرفت به آينده نيز بديده عبرت خواهد نگريست

هر آن كس ز بگذشته آموخت پند،

نبيند ز آينده هرگز گزند

چو عبرت گرفت او ز ديروز خويش،

ز فردا هم آموزد اندرز بيش‏

631 «قلّة الكلام تستر العيوب و تقلّل الذّنوب» كم گوئى عيبها را مى‏پوشاند و گناهان را مى‏كاهد

سخن تا توانى كم و خوب گوى 

 به بيهوده گفتن، مبر آبروى‏

به كم گفتن، عيب تو ماند نهان‏

گناهت شود نيز، كمتر، از آن‏

632 «قلّة الأكل تمنع كثيرا من اعلال الجسم» كم خوردن از بسيارى از بيماريهاى بدن جلوگيرى ميكند

ز پر خوردن افتى برنج و مرض

ندانى ز خوردن چه باشد غرض‏

سلامت بپرهيز و كم خوردن است‏

كه پر خوارى آزار جان و تن است‏

633 «قلّة العفو أقبح العيوب و التّسرّع الى الانتقام اعظم الذّنوب» كم گذشت بودن بدترين عيبها است و شتاب در انتقام جوئى بزرگترين گناهان است

مكن كوتهى در گذشت از خطا

كه از آن بتر نيست عيبى ترا

شتاب تو اندر ره انتقام،

بود بدترين جرم اى مرد خام‏

634 «قوام الشّريعة الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر و اقامة الحدود» امر بمعروف و نهى از منكر و بر پا داشتن حدود (مجازاتهاى شرعى) بنيان شريعت است

بود قائم از نهى هر زشت و بد،

هم از امر معروف و اجراى حدّ،

همى پايه دين و شرع مبين‏

اگر اهل دينى تو جز اين مبين‏

635 «قيمة كلّ امرء ما يعلم» ارزش هر كسى بمقدار دانش او است

به دانش، بود ارزش مرد و زن

اگر جاهلى جان من دم مزن‏

مياساى ز آموختن هيچگاه‏

كه نادان نمى‏داند از چاه، راه‏

636 «قدّموا بعضا يكن لكم و لا تخلّفوا كلّا فيكون عليكم» از آنچه داريد مقدارى (براى آخرت) پيش فرستيد، بنفعتان است و همه را باقى نگذاريد كه بضرر شما است

ز مالت چو چيزى فرستى به پيش، 

توئى در پى سود فرداى خويش‏

ور آن بهر وارث گذارى تمام،

بهر دو سرا خاسرى و السّلام‏

637 «قولوا الحقّ تغنموا، و اسكتوا عن الباطل تسلموا» حقّ بگوئيد تا بهره‏مند شويد و از باطل خاموش باشيد تا سالم بمانيد

تو از گفتن حقّ مكن اجتناب

غنيمت شمر بهر خود اين ثواب‏

ز باطل خموشى پسنديده‏تر

سلامت بخاموشى است اى پسر

638 «قليل يفتقر اليه خير من كثير يستغنى عنه» چيز اندكى كه بدان نياز داشته باشى بهتر از چيز زيادى است كه از آن بى‏نياز باشى

ترا اندكى باشد ار كار ساز،

ز بسيار، باشى اگر بى‏نياز،

بود بهتر آن اندك از آن زياد

چه بيم ار رود آن زيادت بباد

639 «قليل العلم مع العمل خير من كثير بلا عمل» دانش كمى كه با عمل همراه باشد از دانش بسيار بدون عمل بهتر است

چو دانش بكردار توأم بود، تو را بيم نبود اگر كم بود

بسى بهتر است آن ز علم كثير

كه آن را نباشد عمل اى بصير

640 «قوّ ايمانك باليقين فإنّه أفضل الدّين» ايمانت را با يقين استوار ساز زيرا چنين ايمانى بالاترين دين است

قوى كن تو ايمان خود با يقين 

 ز شكّ و ز ترديد دورى گزين‏

چنين باورى بهترين دين بود

ترا بايد اين شيوه آئين بود

641 «قلب الأحمق فى فيه و لسان العاقل فى قلبه» دل نادان در دهان اوست و زبان دانا در دلش

دل احمق اندر دهانش بود

زبان وى آزار جانش بود

زبان خردمند در قلب او است‏

نسنجيده هرگز نه در گفتگو است‏

642 «قدّر ثمّ اقطع، و فكّر ثمّ انطق، و تبيّن ثمّ اعمل» اندازه بگير آن گاه پاره كن، بينديش سپس بگو، بدان پس عمل كن.

باندازه پرداخت، بايد نخست

بريدن نسنجيده، نبود درست‏

بينديش آنگه سخن ساز كن‏

تو دانسته هر كار آغاز كن‏

فصل شانزدهم كلماتى كه با «ك» آغاز مى‏شوند

643 «كفى بالمرء جهلا ان ينكر على النّاس ما يأتي مثله» براى نادانى انسان همين بس، كار بدى را كه بجاى مى‏آورد مانند آنرا بر مردم زشت شمارد

چو كارى ز كس ناپسند آيدت،

و ز ان احتمال گزند آيدت،

اگر خود كنى پيشه آن كار بد،

نباشد ترا بهره‏اى از خرد

644 «كفى بالمرء غفلة ان يصرف همّه فيما لا يعنيه» براى بيخبرى انسان همين بس كه همّ خود را صرف چيزى كند كه بكارش نيايد

بكارى نباشد چو بهر تو سود،

ببار گناهت چو خواهد فزود،

چو اندر پى آن روى جاهلى‏

كفايت كند مر ترا غافلى‏

645 «كفى بالمرء غواية ان يأمر النّاس بما لا يأتمر به و ينهاهم عمّا لا ينتهى عنه» براى گمراهى انسان همين بس كه مردم را بكارى امر كند كه خود امر بدان را نپذيرد و آنها را باز دارد از چيزى كه خود از آن باز نمى‏ايستد

ز كارى چو باشد تو را اجتناب،

چو بر ديگرى خوانى آنرا صواب،

كنى منع چيزى كه كارت بود،

ندانى ضلالت شعارت بود

646 «كم من صائم ليس له من صيامه الا الظّلماء» بسا روزه دارى كه از روزه‏اش جز تشنگى (و گرسنگى) برايش بهره‏اى نيست

بسا روزه دارى كه از روزه‏اش، 

نباشد بجز رنج هر روزه‏اش‏

نباشد ورا بهره‏اى از ثواب‏

بود مردن از تنگى نان و آب‏

647 «كم من شقىّ حضره أجله و هو مجدّ فى الطّلب» بسا آدم بدبختى كه مرگش فرا رسيده و او در پى كسب مال دنيا كوشا است

بسا تيره بختى كه مرگش رسيد

بر او تند باد حوادث وزيد،

ولى او بكار جهان اندر است‏

پى ثروت و مال افزونتر است‏

648 «كم من انسان اهلكه لسان. كم من انسان استعبده احسان» بسا انسان كه زبان او را هلاك كرد. بسا انسان كه احسان او را بنده كرد

بسا سر كه بر باد رفت از زبان 

به بيهوده مگشا تو هرگز دهان‏

بس آزاده كاحسان و را بنده كرد

كه احسان بسى نام پاينده كرد

649 «كم من مفتّح بالصّبر عن غلق» چه بسيار كارهاى فرو بسته‏اى كه گره آنها با صبر باز مى‏شود

بسى عقده‏ها گردد از صبر باز

نه از صبر باشد كسى بى‏نياز

كند بر تو نزديك هر راه دور

نه هر مشكلى را كند چاره زور

650 «كم من صعب يسهل بالرّفق» بسا مشكل كه با نرمى و آهستگى آسان مى‏شود

بسى مشكل از نرمى آسان شود   

چرا بايد انسان هراسان شود

درشتى بهر جا نيايد بكار

مگر در گه جنگ و در كار زار

651 «كم من وضيع رفعه حسن خلقه. كم من رفيع وضعه قبح خرقه» بسا شخص افتاده كه خوى نيكش او را بلند ساخت. بسا شخص بلند پايه كه زشتى تند خوئيش او را بيفكند

بس افتاده كز خلق و خوى نكوى،

زند تكيه بر مسند عزّت اوى‏

بسا شخص والا ز خوى پليد،

ز دولت بخوارىّ و ذلّت رسيد

652 «كم من قائم ليس له من قيامه الّا العناء» بسا نمازگزار كه از ايستادنش بنماز جز رنج و سختى برايش بهره‏اى نيست

بسا كس كه بر پاى دارد نماز 

كند ذكر و تسبيح خود را دراز

ولى بهره‏اش زين قعود و قيام،

نباشد بجز خستگى تمام‏

653 «كما انّ الشّمس و اللّيل لا يجتمعان كذلك حبّ اللّه و حبّ الدّنيا لا يجتمعان» همانطورى كه روز و شب با هم جمع نمى‏شوند دوستى خدا و دنيا هم گرد نمى‏آيند

ترا حبّ دنيا و مهر خدا،

نگردد بهم جمع در هيچ جا

ميفكن تو بيهوده خود در تعب‏

كه همره نگردد بهم روز و شب‏

654 «كما انّ الصّدأ ياكل الحديد حتّى يفنيه كذلك الحسد يكمد الجسد حتّى يفنيه» همانطورى كه زنگ آهن را مى‏خورد تا نابودش كند، حسد هم جسم را بيمار ميكند تا آنرا از بين ببرد

به بيمارى افتد جسد از حسد 

بجان نيز فرجام، آفت رسد

چنان كاهن از زنگ گردد تبه‏

حسود است نزد همه رو سيه‏

655 «كثرة المزاح تذهب البهاء و توجب الشّحناء» شوخى و مزاح زياد انس را از بين مى‏برد و موجب دشمنى مى‏گردد

زند انس بر هم مزاح زياد

دهد جمله دوستى‏ها بباد

هم او دشمنان را فراوان كند

هم او آدمى را هراسان كند

656 «كثرة التّقريع توغر القلوب و توحش الأصحاب» سرزنش بسيار دلها را پر از كينه ميكند و دوستان را از انسان مى‏گريزاند

بمردم كنى دائم ار سرزنش،

ترا سخت باشد اگر واكنش،

گريزان شوند از تو ياران تو

فراوان شود كينه‏داران تو

657 «كثرة الهزل اية الجهل. كثرة ضحك الرّجل تفسد وقاره» شوخى و مزاح زياد نشانه نادانى است. خنده بسيار وقار انسان را از بين مى‏برد

بود كثرت هزل حاكى ز جهل

سخن سخته گفتن، نه كارى است سهل‏

برد كثرت خنده وقر تو را

بود زشت اسراف در هر كجا

658 «كثرة الدّين يصيّر الصّادق كاذبا و المنجز مخلفا» وام زياد شخص راستگو را دروغگو ميكند و وفا كننده را پيمان شكن مى‏سازد

كند وام بسيار عهد تو سست

درستى اگر، مى‏شوى نادرست‏

و گر راستگوئى، بكذب و دروغ،

برد از تو وام فراوان فروغ‏

659 «كثرة السّخاء تكثر الأولياء و تستصلح الأعداء» بخشش بسيار دوستان را زياد ميكند و دشمنان را بآشتى مى‏كشاند

چو در راه بخشش روى پيشتر،

شود دوستانت بسى بيشتر

تو را دشمنان آشتى جو شوند

همه خرده گيران، ثناگو شوند

660 «كثرة اصطناع المعروف تزيد فى العمر و تنشر الذّكر» زياد نيكى كردن بر عمر مى‏افزايد و انسان را بلند آوازه ميكند

چو بسيار نيكى بود كار تو،

خدا باشد از بد نگه دار تو

شوى نامور، يابى عمر بلند

نه هرگز رسد بر تو از كس گزند

661 «كيف يدّعى حبّ اللّه من سكن قلبه حبّ الدّنيا» كسى كه دلش از دنيا پرستى آكنده است چگونه ادّعاى خدا ترسى كند.

چو در دل بود حبّ دنياى دون،

بود خالى از مهر عقبى درون،

چسان مدّعى است دوست دارد خدا

نگنجد بدل مهر حقّ با هوى‏

662 «كيف يتخلّص من عناء الحرص من لم يصدق توكّله» چگونه كسى كه توكّل بخدا ندارد از رنج حرص و آز نجات مى‏يابد

چو دست توكّل نباشد دراز،

ندارد كسى راحت از رنج آز

توكّل توانگر كند مرد را

كند ارغوانى رخ زرد را

663 «كيف يسلم من عذاب اللّه المتسرّع الى اليمين» چگونه كسى كه فورا سوگند مى‏خورد از عذاب خدا مى‏رهد

چو سوگند گردد كسى را شعار،

نباشد بحرفش دگر اعتبار

چسان او رهد از عذاب خداى‏

نباشد چو دور از بد و نارواى‏

664 «كيف يعرف غيره من يجهل نفسه» كسى كه خود را نمى‏شناسد چگونه ديگرى را بشناسد

چو از نفس خود كس بود بى‏خبر،

نه بشناسد او سود را از ضرر،

چسان خواهد او ديگرى را شناخت‏

نباشد از اين بازيش غير باخت‏

665 «كيف يفرح بعمر تنقصه السّاعات» چگونه انسان بعمرى كه ساعات از آن مى‏كاهد دل خوش باشد

چسان شادمانى ميسّر شود، 

گر، آينده يكدم مصوّر شود،

بعمرى كز آن لحظه كاهد همى‏

بعيشى كه منجر شود بر غمى‏

666 «كيف يستطيع الهدى من يغلبه الهوى. كيف يهدى غيره من يضلّ نفسه» چگونه كسى كه هواى نفس بر او چيره گشته مى‏تواند ديگرى را هدايت كند چگونه كسى كه خودش گمراه است ديگرى را راهنمايى كند

چو بر كس شود چيره نفس لئيم،

شود دور، او از ره مستقيم،

چسان ديگرى را كند رهبرى‏

چو او خود رود در ره ديگرى‏

667 «كن انس ما تكون بالدّنيا احذر ما تكون منها» بهر چيز در دنيا بيشتر انس دارى زيادتر از آن بترس

بهر چيز باشى تو دل بسته‏تر،

شوى آخر از دست آن خسته‏تر

ترا بايد از آن حذر بيشتر

بود نوش آن بدتر از نيشتر

668 «كن بطيى‏ء الغضب سريع الفى‏ء محبّا لقبول العذر» كند خشم و زود آشتى و دوستدار پذيرفتن پوزش باش

بيا تا توانى مشو خشمگين

كه از خشم نايد بجز بغض و كين‏

چو عذر آورد كس پذيرنده باش‏

بصلح اى برادر شتابنده باش‏

669 «كن عاملا بالخير، ناهيا عن الشّر منكرا شيمة الغدر» نيكى را بجاى آور و از بدى نهى كن و روش مكر و حيله را زشت بشمار

تو باش عامل خير و ناهىّ زشت

كه كس ندرود غير تخمى كه كشت‏

بزشتى نگر رسم مكر و فريب‏

مكن بيوفائى به دور و قريب‏

670 «كمال المرء عقله و قيمته فضله» كمال انسان بخرد او و ارزشش بدانشش ميباشد

بود ارزش مرد از دانشش

بصبر است پيوسته آرامشش‏

كمالش بعقل است و تدبير و راى‏

خرد باشدش برترين رهنماى‏

671 «كمال العلم الحلم و كمال الحلم كثرة الاحتمال و الكظم» حلم كمال علم است و كمال حلم بردبارى زياد و فرو خوردن خشم است

بدانش كمال و جمال است حلم

بود بردبار آنكه او دارد علم‏

فرو خوردن خشم و هم احتمال،

بود حلم را فرّ و زيب و كمال‏

672 «كمال الإنسان العقل كمال العلم العمل» خرد كمال انسان است. عمل كمال علم است

خرد آدمى را كمال است و زيب

بدانش رسى بر فراز از نشيب‏

بكردار دانش چو گردد قرين،

رسد آدمى بر فلك از زمين‏

673 «كلّ عافية الى بلاء. كلّ شقاء الى رخاء» هر تندرستى برنج و گرفتارى ميانجامد. هر سختى و تنگى بفراوانى و فراخى مى‏كشد

بكس تندرستى نپايد همى

بپايان هر شادى آيد غمى‏

هر آن رنج و سختى بپايان رسد

پس خشك سالى، چو، باران رسد

674 «كلّ ارباح الدّنيا خسران» تمام سودهاى جهان زيان است

همه سود دنيا زيان است و بس 

جهان است از بهر مؤمن قفس‏

بمردن رها گردد از بند خويش‏

بود نوش در آخرت جاى نيش‏

675 «كلّ عزّ لا يؤيّده دين مذلّة» هر عزّتى كه موافق با دين نباشد خوارى است

نباشد چو بر وفق دين عزّتى، 

مذلّت بود نيستش لذّتى‏

بزرگى باخلاص و طاعت بود

سعادت بزهد و عبادت بود

676 «كلّ نعيم دون الجنّة محقور. كلّ نعيم الدّنيا يبور» هر نعمتى جز بهشت ناچيز است-  تمام نعمتهاى دنيا تباهى پذير است

حقير است هر نعمتى جز بهشت

بدنيا بود هر چه بينى تو، زشت‏

نعيم جهان را نباشد بقا

نبيند كس از اين فسونگر وفا

677 «كلّ عزيز غير اللّه سبحانه ذليل» هر عزيزى سواى خداوند پاك بزرگ خوار است

شود هر عزيزى سرانجام خوار

بجز ذات سبحان پروردگار

شود هر قومى عاقبت ناتوان‏

مگر كردگار بزرگ جهان‏

678 «كلّ امرء على ما قدّم قادم و بما عمل مجزىّ» هر كس بدانچه (براى آخرتش) پيش فرستاده مى‏رسد و بدانچه كرده پاداش داده مى‏شود

چو چيزى ز مالت فرستى به پيش ،

بدان مى‏رسى عاقبت هر چه بيش‏

بهر كار يابى تو آخر جزا

نباشد كس از كرده خود جدا

679 «كلّ شي‏ء ينقص على الإنفاق الّا العلم» سواى دانش هر چيز بدادن كم مى‏شود

ز انفاق هر چيز گردد تمام 

نه گر گنج باشد، بيارد دوام‏

ولى گر ز عالم شوى بهره‏ور،

ز تعليم علمش شود بيشتر

680 «كلّ شي‏ء يعزّ حين يندر الّا العلم فانّه يعزّ حين يغزر» هر چيزى وقتى كم شود گرامى مى‏گردد، مگر دانش كه چون زياد شود ارجمند مى‏شود

گرامى شود هر چه، كمتر شود

مگر دانش و فضل و فهم و خرد،

كه چون گردد افزون، شوى ارجمند

به نادان رسد، هر زيان و گزند

681 «كلّ يحصد ما زرع، و يجزى بما صنع» هر كس چيزى را كه كاشت مى‏درود و بدانچه كرد پاداش داده مى‏شود

چو در وقت كشتن بكارى تو جو،

جز آن حاصلت نيست وقت درو

بهر كار از خوب و از ناسزا،

باندازه كرده يابى جزا

682 «كلّ شي‏ء فيه حيلة الّا القضاء» در هر چيزى راه چاره هست جز قضا و قدر (حكم خدا)

در چاره باشد بهر كار باز 

بر آورده گردد تو را هر نياز

ز تقدير ليكن نباشد گريز

مكن با قضاى الهى ستيز

683 «كلّ مودّة مبنيّة على غير ذات اللّه ضلال و الاعتماد عليها محال» هر دوستيى كه بر غير رضاى خدا مبتنى باشد گمراهى است و اعتماد بدان ممكن نيست

بسا دوستى‏ها ضلالت بود

نه زان بهره‏اى جز ملامت بود

نباشد چو در آن رضاى خدا،

بر آن تكيه كردن بود ناروا

684 «كلّما ازداد عقل الرّجل قوى ايمانه بالقدر و استخفّ بالغير» انسان هر چه خردش زيادتر گردد ايمانش بتقدير بيشتر مى‏شود و پيش آمدها را سبكتر مى‏شمارد

شود مرد را چون خرد بيشتر،

رود در ره طاعت او پيشتر

فزون گردد ايمان او بر قدر

بر او سهل باشد همه شور و شرّ

685 «كلّما ارتفعت رتبة اللّئيم نقص النّاس عنده و الكريم ضدّ ذلك» فرومايه هر چه مقامش بالا رود مردم نزدش كوچكتر شوند ولى شخص بزرگ بخلاف اين است

فرومايه چون بر مقامى رسد ،

بنانىّ و آبىّ و نامى رسد،

نبيند بجز عيب و نقص آن لئيم‏

كجا ديده‏اى باشد اينسان كريم‏

686 «كلّما قويت الحكمة ضعفت الشّهوة» هر چه حكمت نيرو يابد خواهش نفس كاستى پذيرد

حكيم ار شود حكمتش بيشتر، 

براه صواب او رود پيشتر

ورا خواهش نفس كمتر شود

به اكسير پرهيز چون زر شود

687 «كفى بالمرء سعادة ان يعرف عمّا يفنى و يتولّه بما يبقى» براى خوش بختى انسان همين بس كه از آنچه نابودى پذيرد چشم پوشد و آنچه را پايدار است دوست دارد

ز فانى چو كس روى گردان بود ،

بدنبال باقى چو مردان بود،

همينش كفايت كند بر فلاح‏

نپويد مگر راه خير و صلاح‏

فصل هفدهم كلماتى كه با «ل» آغاز مى‏شوند

688 «لم يتحلّ بالعفّة من اشتهى ما لا يجد» هر كس چيزى را كه نمى‏يابد بخواهد، بزيور پرهيزكارى آراسته نيست

به ناياب چون كس كند آرزو ،

نماند ورا عزّت و آبرو

نه ديباى تقوى بود در برش‏

نه تاج خرد باشد اندر سرش‏

689 «لم يضع من مالك ما قضى فرضك» آنچه از مالت صرف اداى واجبات خود كردى ضايع نگرديده است

چو از مال خود فرض كردى ادا ،

ز تشويش و تشوير گشتى رها،

نكردى تبه ثروت و مال خويش‏

ترا بهره از آن بود هر چه پيش‏

690 «لم يذهب من مالك ما وقى عرضك» آنچه از مالت آبرويت را نگه داشت از دستت بيرون نرفته است

بمال ار نگه داشتى عرض خويش ،

تو را قيمت و قدر آن بود بيش،

نه آن مال بيرون شد از دست تو

نه خارج شد آن گوهر از شست تو

691 «لم يوفّق من بخل على نفسه بخيره و خلّف ما له لغيره» كسى كه بر نفس خودش بخل ورزيد و مالش را براى ديگرى وا گذاشت، موفّق نشد

چو بر خود كسى گيرد از بخل سخت ،

اميدى نباشد بر آن تيره‏بخت‏

بود خازن او، نيست داراى مال‏

چو بر او است آن مال وزر و وبال‏