الهیات در نهج البلاغه

لطف الله صافي گلپايگاني

- ۲۴ -


و در خطبه 186 مى فرمايد: 'ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله و لا اياه عنى من شبهه و لا صمده من اشار اليه و تو همه، كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب اله مقدر لا بجول فكره غنى لا باستفاده لا تصحبه الاوقات و لا ترفده الادوات سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 741. ]

يعنى: 'يگانه ندانست او را هر كه او را صاحب كيفيت و چگونگى دانست و به حقيقت او نرسيده "يعنى او را نشناخته است" كسى كه براى او مثل و مانند قرار داد و نه او را قصد كرده است كسى كه او را تشبيه كرد و نه او را خواسته و به او پناه برده است كسى كه به او اشاره نمود و او را در وهم درآورد "چون آنكه تشبيه مى شود يا آنكه به او اشاره مى شود و در وهم درمى آيد هر چه باشد خدا نمى باشد" هر چه به نفس و ذات خود شناخته شده است مصنوع است "چون خدا بالذات شناخته شده نيست مصنوع نيست و دليل بر اينكه هر چه بالذات شناخته شده است مصنوع است اين است كه اگر شيئى به ذات خود قابل شناسايى باشد لابد بايد به اجرا باشد و هر چه قابل شناسايى باشد مركب خواهد بود و مركب ممكن است و محتاج و هر ممكن و محتاجى مصنوع مى باشد" هر چه بر غير، برپاست معلول است "و چون خدا به خود برپاست معلول نيست و دليل بر اينكه هر برپايى غير خود معلول است احتياج آن به غير خود است و هر محتاجى ممكن است و هر ممكنى معلول است" فاعل و كننده كار است نه به تحريك آلتى و وسيله اى تقديركننده است نه به جولان دادن فكر و انديشه اى بى نياز است نه با استفاده و اكتساب "بلكه بى نيازى او بالذات است به عكس غير او كه هر چه بى نيازى دارند از خدا دارند" وقتها و زمانها مصاحب و همراه او نيستند و اسباب و آلات او را يارى نمى نمايند هستى و بود او بر وقتها و وجود و هستى او بر عدم و نيستى و ازليت او بر ابتدا و آغاز داشتن پيشى جسته است'.

و هم در اين خطبه است: 'يخبر لا بلسان و لهوات و يسمع لا بخروق و ادوات يقول و لا يلفظ و يحفظ و لا يتحفظ و يريد و لا يضمر يحب و يرضى من غير رقه و يبغض و يغضب من غير مشقه يقول لمن اراد كونه "كن فيكون" لا بصوت يقرع و لابنداء يسمع و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه و مثله لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه الصفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لاله عليها فضل فيستوى الصانع و المصنوع و يتكافا المبتدع و البديع'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 746. ]

يعنى: 'خبر مى دهد نه به زبان و زبانكها و مى شنود نه به شكافها "و سوراخهاى گوش" و آلتها "اگر عطف تفسيرى نباشد و عطف آلات بر خروق يا مثل عطف عام بر خاص يا عطف مساوى بر مساوى باشد شامل وسايل سمعى كنونى حتى سمعك نيز مى شود بلكه ممكن است اشاره به آن شمرده شود" مى گويد نه به اينكه به لفظ باشد "يعنى با آوازى كه اعتماد بر مقطع دهان گوينده داشته باشد سخن نمى گويد" حفظ مى كند و ياد مى دارد همه چيز را بى آنكه تحفظ كند و بخواهد چيزى را به مراجعه و نحو ديگر حفظ و ضبط نمايد يا آنكه حفظ مى كند و نگه مى دارد و تحفظ نمى نمايد "يعنى همه اشيا را حفظ و نگهدارى مى كند و به چيزى كه خود او را نگه دارد احتياج ندارد و از ضرر و گزند چيزى و خطرى تحفظ نمى كند زيرا هيچ چيزى به او ضرر نمى زند و كم كردن از عزت و جلال او امكان پذير نيست" اراده مى كند ولى به ضمير نمى آورد "كه اراده او چون اراده مخلوق مسبوق به انديشه و مطالعه و بررسى نيست" دوست مى دارد و راضى مى شود نه از روى رقت و احساسات قلبى دشمن مى دارد و خشم مى كند نه به مشقت مانند ديگران كه خشم و غضب آنها را ناراحت مى كند. وقتى اراده بودن چيزى را بنمايد مى گويد باش پس مى باشد اما نه به آواز و صدايى كه بگويد و به ندا و خواندنى كه شنيده شود و اين است و جز اين نيست كه كلام خداى سبحان فعلى و كارى است از او كه آن را ايجاد كرده است و مثل آن كلام پيش از اين "انشا و ايجاد" نبود و اگر قديم بود هر آيينه خداى دوم بود گفته نمى شود كه بود او بعد از آنكه نبود تا صفات پديد شده ها بر او جارى گردد و ميان محدثات و پديدار شده ها و ميان او فرقى و فصلى نباشد و خدا را بر آنها فضلى و برترى نباشد پس صانع و مصنوع برابر گردند و آفريننده و آفريده شده همسان و همطراز شوند'.

و نيز در اين خطبه است: 'هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته و العالى على كل شى ء منها بجلاله و عزته لا يعجزه شى ء منها طلبه و لا يمتنع عليه فيغلبه و لا يفوته السريع منها فيسبقه و لا يحتاج الى ذى مال فيرزقه'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 749. ]

يعنى: 'اوست غالب بر زمين "و آنچه در آن است" به سلطنت و عظمت خود "يعنى بر همه استيلا و تسلط دارد و همه منقاد اراده ى او هستند" و اوست باطن بر زمين به علم و شناسايى خود "يعنى از باطن زمين و نهانيها و تمام اسرار ما آشكار و اوضاع مخفى آن آماده است" و برترى و بلندى دارنده است بر هر چيزى به جلال و عزت خود "يعنى علو و ارتفاع حق بر ديگران نه علو ظاهرى و مادى و علو جسمى بر جسمى است بلكه علو معنوى و حقيقى است به صفات جلاليه اى كه دارد" عاجز نمى كند او را چيزى را كه از آن طلب كرده باشد "يعنى نمى تواند برخلاف طلب او عمل كند و از او بگريزد" و امتناع و نافرمانى از او "و امر او" نمى كند تا غالب بر او گردد "يعنى مساله ى نافرمانى و خوددارى از قبول فرمان او در امور تكوينى در بين نيست زيرا مفهوم و معنى ندارد تا اينكه حق بر او غالب گردد زيرا در مغالبه و ظرفيت و كشمكش غالب و مغلوب گفته مى شود و در مورد خدا و مخلوقات اين جريان امكان وجود ندارد و اگر در بعض موارد خدا را غالب و ديگران را مغلوب مى دانيم مجازا و بالمسامحه و از جهت توهمى است كه بسا بعضى بنمايند كه گمان كنند كسى با او در مقام ستيز و معارضه برآمده است يا معنى اين است كه نافرمانى و امتناع نيست تا آن كس كه نافرمانى مى كند بر خدا غالب گردد" و فوت نمى شود و شتاب كننده اى از او نيست تا سبقت بر او بگيرد و محتاج به صاحب مالى نيست كه او را روزى بدهد'.

و در خطبه 191 مى فرمايد: 'الذى عظم حلمه فعفا و عدل فى كل ماقضى و علم بما يمضى و ما مضى مبتدع الخلائق بعلمه و منشئهم بحكمه بلا اقتداء و لا تعليم و لا احتذاء لمثال صانع حكيم و لا اصابه خطا و لا حضره ملا'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 233، ص 769. ]

يعنى: 'آنچنان خدايى كه بزرگ گشت بردبارى او پس عفو فرمود و عدالت مى كند در هر چه حكم كند و مى داند آنچه را مى گذرد و گذشته است، آفريننده خلايق است به علم و دانايى خود و ايجادكننده ى آنهاست به حكم خود بدون اينكه به كسى در خلقت خلق اقتدا كند يا كسى او را تعليم داده باشد و بدون اينكه نمونه صنعت صانع حكيمى را همانندى و پيروى كند يا خطايى از او صادر شود يا حضور گروهى باشد "از عقلا و كسانى كه با آنها مشورت كند"'.

و در خطبه 193 مى فرمايد: 'خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم امنا من معصيتهم [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 184، ص 611. ]، يعنى: خلق فرمود خلق را وقتى كه خلق كرد ايشان را در حالى كه بى نياز بود از اطاعت ايشان و ايمن بود از ضرر معصيت آنها'.

و در خطبه 195 مى فرمايد: 'لا يثلمه العطاء و لا ينقصه الحباء و لا يستنفده سائل و لا يستقصيه نائل و لا يلويه شخص عن شخص و لا يلهيه صوت عن صوت، و لا تحجزه هبه عن سلب و لا يشغله غضب عن رحمه و لا تولهه رحمه عن عقاب و لا يجنه البطون عن الظهور و لا يقطعه الظهور عن البطون قرب فناى و علا فدنا و ظهر فبطن و بطن فعلن و دان و لم يدن لم يذرا الخلق باحتيال و لا استعان بهم لكلال'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 186، ص 628. ]

يعنى: 'صدمه نمى زند و خلل وارد نمى كند به او بخشش و عطا و كم نمى گرداند "خزانه انعام و احسان او را" كرم و حبا، تمام نمى گرداند "درياى عطا و جود" او را هيچ سوال كننده اى و به نهايت نمى رساند نعمتهاى او را هيچ عطيه اى پيچيده و مشغول نمى كند او را شخصى از شخص ديگر و بازنمى دارد او را آوازى از آوازى و مانع نمى گذارد او را بخششى از گرفتن و ربودنى و مشغول نمى سازد او را غضبى از رحمتى و حيران نمى سازد او را رافتى از عذابى و پنهان نمى دارد او را پنهانى از ظهور و قطع نمى كند او را ظهور و آشكار بودن از بطون و نهان بودن نزديك شد "به همه به علم و دانايى و قيوميت" پس دور شد "از همه به حسب ذات و صفات مختصه كماليه" علو و بلندى يافت "بر همه چيز به قدرت و استيلا" پس نزديك شد "به ايشان به علم و انعام و احسان" و ظاهر شد پس "از كثرت ظهور" پنهان گشت و پنهان گشت پس "در عين خفا" آشكار شد "مقصود اين است كه تمام اين صفات كه اجتماعشان به مفاهيم و معانى متعارفشان در مخلوقات امكان پذير نيست و با هم در ضديت هستند در وجود خدا كه تنزه از صفات مخلوقين و امكان و عوارض امكانيت دارد اجتماع مى يابند و در عين تناسب با يكديگرند" و جزا و پاداش داد و پاداش داده نشد. خلق را نيافريد با جولان انديشه و فكر و استعانت و كمك نخواست از جهت ناتوانى و ضعف'.

و در خطبه 213 مى فرمايد: 'الحمدلله العلى عن شبه المخلوقين الغالب لمقال الواصفين الظاهر بعجائب تدبيره للناظرين و الباطن بجلال عزته عن فكر المتوهمين العالم بلا اكتساب و لا ازدياد و لا علم مستفاد المقدر لجميع الامور بلا رويه و لا ضمير'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 204، ص 673. ]

يعنى: 'حمد مختص خدايى است كه بلند است "منزه است" از شباهت به مخلوقات خدايى كه بر مقال و گفتار وصف كنندگان غالب است "يعنى فوق وصف واصفين است و وصف كنندگان در وصف او مغلوب و عاجزند" او كسى است كه به عجايب تدبيرش "در امور خلق" براى نظركنندگان "به امور تدبير او" ظاهر و آشكار است و به جلالت عزت خود از فكر توهم كنندگان و انديشمندان باطن و نهان است "كه هيچ انديشه اى به كنه ذات حقيقت او نمى رسد" آنكه عالم است بدون كسب و تحصيل و بدون اينكه بر علمش افزوده شود "كه لازمه اش جهل است" و مستفاد و گرفته شده از غير باشد خدايى كه تقديركننده همه امور است بدون انديشه اى و ضميرى'.

و در همين خطبه است: 'ليس ادراكه بالابصار و لا علمه بالاخبار [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 204، ص 674. ]، يعنى ادراك او به وسيله چشمها نيست و علم او به وسيله خبرها نيست اگر "ابصار و اخبار" به فتح همزه خوانده شود و اگر به كسر خوانده شود معنى اين است كه: ادراك او به ديدن "و رويت مادى" نيست و علم او به خبر دادن "به او" نيست'.

در حكمت 404 است كه وقتى از آن حضرت سوال شد از معناى: 'لا حول و لا قوه الا بالله' فرمود: 'انا لا نملك مع الله شيئا و لا نملك الا ما ملكنا فمتى ملكنا ما هو املك به منا كلفنا و متى اخذه منا وضع تكليفه عنا'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، حكمت 396، ص 1276. ]

يعنى: 'ما با خدا چيزى را مالك نيستيم و مالك نمى گرديم مگر آنچه را خدا ملك ما گرداند پس هرگاه ما را مالك چيزى گرداند كه او از ما مالكتر است ما را مكلف مى نمايد "يعنى تكاليف او در حدود همان چيزهايى است كه به ما عطا كرده" و هر وقت از ما بگيرد آن را تكليف خود را از ما برمى دارد'.

و در حكمت 470 است كه: 'و سئل عليه السلام عن التوحيد و العدل فقال التوحيد ان لا تتوهمه و العدل ان لا تتهمه'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، حكمت 462، ص 1301. ]

يعنى: 'از آن حضرت سوال شد از توحيد و عدل فرمود: توحيد اين است كه او را توهم نكنى "يعنى چيزى را در انديشه و وهم درآورى و گمان كنى كه آن چيز او است" عدل اين است كه او را "به ظلم و خلاف عدالت" متهم نسازى'.

اينها بود بعض موارد معنى و شرح و تفسير اسما و صفات الهى در نهج البلاغه و در ضمن فصلهاى گذشته و آينده نيز موارد ديگر كه مربوط به اين مبحث است مذكور شده است و استقصاء تمام موارد محتاج به فحص و بررسى كامل و مجال واسع است و از همين مواردى كه در اين فصل يادداشت كرديم اهميت داده شود و الحق امام- عليه السلام- حق كلام و بيان حقايق و معارف را ادا فرموده است و مجالى براى اختلاف و جدال در اسما و صفات و معانى آن باقى نگذاشته است.

ادله صفات و اسماء خدا در نهج البلاغه

اگر چه صفات واجب در ضمن اثبات ذات او اثبات مى شود و وجوب وجود خود از ادله اثبات صفات جلاليه و جماليه است و مثل برهان حدوث و تغيير و نظم و عنايت، ذات حكيم قادر عليم غنى قديم ازلى ابدى سرمدى را ثابت مى نمايد مع ذلك در الهيات براى هر يك از صفات نيز بخصوص اقامه ى دليل شده مانند آنكه بر قدرت او به خلق آسمان و زمين و ساير مخلوقات و بر علم او به نظام اكمل و تدبير و استوارى و تناسب و تطابقى كه در موجودات است استدلال مى شود و همچنين بر اينكه اين خلقت لغو و عبث و باطل نيست و خدا كار باطل نمى كند و هدف و غرضى از خلقت مقصود است، به همين نظام و ارتباط مخلوقات بعضى و بعض ديگر استدلال مى شود يا بر خالقيت و رازقيت، رحمانيت و هدايت و ساير صفات جمال به افعال او استدلال مى شود كه در اين گونه استدلالات حتى لازم نيست به خلف و اينكه با فرض عدم اتصاف ذات به اين صفات لازم شود احتياج واجب به غير و خروج واجب از وجوب كه بطلان آن معلوم و واضح است استناد شود و حاصل اين است كه صفتى از صفات علاوه بر آنكه در ضمن استدلال به ادله اثبات ذات و همچنين به انتهاى فرض عدم آن به خلف و احتياج واجب به غير ثابت مى گردد به دليل خاص نيز ثابت مى شود.

در نهج البلاغه اين نحو استدلال بطور روشن و با بيانى رسا و متقن جويندگان حقيقت را راهنمايى و دستگيرى مى نمايد كه آنچه راجع به ادله بعض صفات مثل علم و قدرت و خلق و تدبير و عنايت و كرم است چون بيشتر يا تمام خطبه هايى كه راجع به مسائل الهى است موجود است و در فصلهاى گذشته قسمتى از آنچه مورد استشهاد واقع شده متضمن آن مى باشد در اينجا استشهاد بيشتر مى كنيم و فقط جمله هايى را راجع به بعض صفات ديگر مى آوريم.

از جمله در خطبه 152 مى فرمايد: 'الحمدلله الدال على وجوده بخلقه و بمحدث خلقه على ازليته و باشتباههم على ان لا شبه له لا تستلمه المشاعر و لا تحجبه السواتر لافتراق الصانع و المصنوع و الحاد و المحدود و الرب و المربوب'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 152، ص 467. ]

يعنى: 'حمد سزاوار خدايى است كه دلالت كننده "و راهنماينده" است بر هستى خود به خلق و آفرينش خود "زيرا مخلوق بدون خالق امكان وجود ندارد چون مخلوق پيدا شده بعد از عدم و مسبوق به نبودن است و وجود او بعد از عدم محتاج به غيرى است كه او مخلوق و محتاج و مسبوق به عدم نباشد و آن خداوند قادر متعال است و اگر خلق به معناى مصدرى يعنى آفريدن باشد معنى اين است كه دلالت كننده است بر وجود خود به خلقت و آفريدن زيرا فعل بر فاعل دلالت مى نمايد و اگر گفته شود كه همان وجه اول كه خلق به معنى اسم مصدرى است اولى است و بلكه همان وجه است زيرا اثبات صدور فعل وقتى امكان دارد كه ثابت شود مخلوقات مخلوق و خلق او هستند و به وصف مخلوق بودن و محدث بودن شناخته شوند و با اثبات اين مقدمه احتياج به دلالت از راه فعل نمى باشد پاسخ داده مى شود كه در مقام انتقال و توجه به او ابتدا بايد مخلوقات را به وصف مخلوق بودن و اثر فعل بودن در نظر گرفت اما اين منافات ندارد كه در مقام سير نزولى آنچه كه بالذات دلالت دارد اصل فعل است و ماحصل از فعل اگر چه دلالت دارد ثانيا و بالعرض است بهر حال در اينجا زياد پافشارى نداريم و اين دو معنى هم دو قريب به يكديگرند و از هر يك به ديگرى انتقال پيدا مى شود" سپس مى فرمايد: 'و بمحدث خلقه...، يعنى: خدايى كه دلالت كننده است كه به حدوث خلقش بر ازليت خود' "زيرا به قاعده كلما بالعرض ينتهى الى ما بالذات بايد حدوث مستند به ازل و حادث منتهى به ازلى گردد و الا دور يا تسلسل لازم مى آيد كه هر دو باطل است" و به شبيه بودن مخلوقات به يكديگر دلالت كننده است بر اينكه شبيهى بر او نيست "زيرا اگر شبيهى براى او باشد لازم مى شود كه يا خدا صفات ممكنات را داشته باشد يا ممكنات صفات الله را داشته باشند و هر دو محال است و به اين منتهى مى شود كه ممكن واجب و واجب ممكن باشد" حواس به او پى نمى برد پرده ها حاجب او نمى گردند به جهت افتراق و جدايى بين آفريننده و آفريده شده و حد معين كننده و محدود شده و تربيت كننده و تربيت شده "پس اگر شبيهى براى او باشد يا مشاعر او را ادراك كند و يا و يا... فرق بين صانع و مصنوع از بين خواهد رفت"'.

و در اين خطبه بر ازليت حق- عز اسمه- به حدوث خلق و بر اينكه شبيه ندارد به اشتباه و مشابهت خلق به يكديگر، استدلال فرموده است و بر اينكه مشاعر و حواس ظاهره و باطنه از ادراك كنه ذات او عاجزند و بر اينكه پرده هاى مادى و غير مادى او را در حجاب و پرده قرار نمى دهد و از ظهور او نمى كاهد به افتراق صانع و مصنوع و حاد و محدود و رب و مربوب استدلال فرموده است كه چون به حواس درك شدن و به پرده ها در حجاب شدن از صفات مصنوع و مخلوق و اشيا محدود و مربوب است اگر بنا باشد اين صفات عارض صانع و حد قراردهنده و رب و پروردگار شود فرقى بين صانع و مصنوع و حاد و محدود و رب و مربوب باقى نمى ماند و اطلاق صانع و حاد و رب بر يكى و محدود و مصنوع و مربوب بر ديگرى صحيح نخواهد بود چون اتصاف ذات به صفات ممكن حال و خلف است.

و در خطبه 182 مى فرمايد: 'لم يولد سبحانه فيكون فى العز مشاركا و لم يلد فيكون موروثا هالكا'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 181، ص 588. ]

يعنى: 'خداى سبحان زاييده نشده است تا بوده باشد در عزت مشارك و صاحب شريك و نمى زايد تا بوده باشد ارث برده شده و هالك'.

يعنى دليل بر اينكه خدا از چيزى متولد نشده اين است كه زاييده شدن با توحيد و تفرد و يگانگى و يكتايى و بى شريكى او منافات دارد و اگر زاييده شده باشد پس حتما شريك خواهد داشت و اگر شريك داشته باشد خدا نخواهد بود و همچنين اگر چيزى از او بر سبيل ولادت موجود شود همين گونه معايب و توالى باطله پيش مى آيد و بالاخره با بقاى خداى باقى منافات دارد.

و در خطبه 185 مى فرمايد: 'الدال على قدمه بحدوث خلقه و بحدوث خلقه على وجوده و باشتباههم على ان لا شبه له'. [ نهج البلاغه ى، فيض الاسلام، خطبه ى 227، ص 733. ]

يعنى: 'دلالت كننده است بر قديم بودن خود "و اينكه هيچ چيزى بر او پيشى نيافته و ذاتش مسبوق به عدم نيست" به حدوث خلق خود "زيرا حادث و پديده بايد به قديم مستند باشد والا دور يا تسلسل لازم مى آيد كه قبلا بطلان آنها را ثابت كرديم" دلالت كننده است به حدوث خلق خود بر وجود و هستى خود "و پر روشن است كه دلالت حدوث بر قدم محدث و ايجادكننده مساوى است با دلالت آن بر اصل وجود ايجادكننده بلكه دلالت آن بر وجود ايجادكننده رتبه مقدم است از دلالت آن بر قديم بودن آن كه يكى از صفات اوست و ممكن است اين را كه نخست دلالت بر قدم را ذكر فرمود به اين نحو توجيه نمود كه دلالت حادث و ايجاد شده مستقيما دلالت بر وجود خدا نيست بلكه دلالت بر موجد اعم از قديم و حادث است اما دلالت حادث بر قديم دلالت بر چيزى است كه از صفات مختصه الهيه است از دلالت بر وجود خدا منفك نيست پس حدوث خلق هم بر قدم باريتعالى و ذات قديم دلالت دارد و هم بر وجود او زيرا دلالت بر صفت شى ء دلالت بر اصل وجود آن شى ء نيز هست و به عبارت ديگر با اثبات محدث و ايجادكننده قديم وجود آن نيز اثبات مى شود و پس از آنكه قدم ايجادكننده ثابت شد اثبات وجود آن محتاج به مقدمه اى نيست و خودبخود ثابت است اما با اثبات ايجادكننده به حدوث ايجاد شده اثبات قدم آن محتاج به ضم مقدمه ديگر و تشكيل صغرى و كبرى است"'.

اقامه برهان

ممكن است اقامه دليل به اين بيان انجام شود كه: ضرورى و مسلم است كه عالم و ماسوى الله فعل است و خلق و پديده و به حكم آنكه هر فعل بر وجود فاعل و هر خلق بر وجود خالق و هر پديده بر پديدارنده دلالت دارد عالم نيز به مجموعش و به اجزائش بر وجود خدا دلالت دارد و كل عالم فعل الله و اجزاى آن افعال الله است. و به عبارت ديگر: كل ماسوى الله حادث است و كل حادثات ماسوى الله است چون 'الله' ذات جامع جميع صفات كمال از جمله قدم و ازليت است و چون حادث به محدث و ايجادكننده كه على الفرض حادث نخواهد بود و محال است حادث باشد، دلالت دارد پس كل ماسوى الله به وجود خدا كه قديم و غير حادث است دلالت دارد. "و دلالت كننده است به شباهت خلق به يكديگر بر اينكه شبيهى از براى او نيست" زيرا هر چه به چيزى همانند باشد بايد بين آن دو چيز قدر مشترك و ما به الاشتراك باشد از طرفى تشخيص آنها از يكديگر و امتياز آنها از هم محتاج به ما به الامتياز خواهد بود و اين عين تركيب است كه از آن منزه است و از صفات سلبيه است و اثبات آن براى چيزى مساوى است با اثبات فقر و امكانيت براى آن ولى باقى مى ماند اين سخن كه صحيح است كه ذات احديت از شبه و نظير منزه و مبراست به اين دليل كه بيان شد و ادله ديگر اما چگونه شباهت مخلوقات به يكديگر دليل بر اين است كه او را شبيه و نظير نيست پاسخ اين است كه چون خدا از تمام صفات ممكنات و مخلوقات منزه است با شناخت شباهت مخلوقات بعضى به بعضى شناخته مى شود كه خدا منزه از آن است و همانطور كه قبلا به آن اشاره كرديم اين گونه صفات سلبيه با ثبوت آن در غير خدا شناخته مى شود و متعلق سلب در آنها به شناخت متعلق اثبات آنها در ممكنات معلوم مى گردد.

و در همين خطبه مى فرمايد: 'مستشهد بحدوث الاشياء على ازليته و بما و سمها به من العجز على قدرته و بما اضطرها اليه من الفناء على دوامه'. [ نهج البلاغه ى، فيض الاسلام، خطبه ى 227، ص 733. ]

يعنى: 'استشهادكننده و گواه گيرنده است به حدوث اشيا بر ازليت خود و به آنچه نشان زده آنها را بدان از عجز و ناتوانى بر قدرت و توانايى خود و به آنچه مضطر ساخته است آنها را از فنا بر دوام و بقاى خود'.

عجز و ناتوانى مخلوق كه مالك چيزى نيست و برخلاف تقدير الهى و مسير تكوينى خود نمى تواند حركتى داشته باشد و اينكه به فنا مضطر و ناچار است دليل بر قدرت غيبى و توانايى خارج از ذات اين مخلوقات و دليل بقاى دوام اوست زيرا آنچه كه فانى است نمى تواند پشتوانه و منبع و مبدا اين همه مخلوقات و حركات بقاى آنها تا مدت معلوم باشد بايد ذات باقى لم يزل و لا يزالى باشد كه همه به آن متكى و مرتبط بوده و از او و به فيض وجود او خلعت هستى در بركرده باشند اوست كه چون باقى و دائم است با اينكه جريان فنا على الاتصال بر مخلوقات حكومت دارد تا وقتى اراده كند از فناى مطلق جلوگيرى مى كند و مظاهر بقا را بطور تبدل و بدون انقطاع مى آفريند و حفظ مى كند و بقايش به اينكه با وجود فناى افراد و اشخاص هر نوع آن نوع به واسطه افراد ديگر حفظ مى شوند جلوه مى كند كه اوست كه اين رشته ها را به هم وصل مى كند و پيوند مى دهد او باقى است كه سلسله مخلوقات در طول قرنها و در اعصار و ميليونها و هزارها ميليون سال تا هر وقت اراده كند با وجود فناى افراد نسلهاى متعاقبه آن باقى است و بالاخره فيض غيبى و مدد الهى است كه على الدوام مى رسد و جهان را و انواع را كه به فناى افرادشان بايد منقضى و منقرض شوند پايدار داشته است.

و در خطبه ى 186 مى فرمايد: 'بتشعيره المشاعر عرف ان لا مشعر له و بمضادته بين الامور عرف ان لا ضد له و بمقارنته بين الاشياء عرف ان لا قرين له'. [ نهج البلاغه ى، فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 742. ]

يعنى 'به سبب ايجاد او و مشعر قرار دادن او مشاعر و حواس و وسايل ادراك شناخته مى شود كه آلت و وسيله درك براى او نيست "و بدون اين وسايل عالم و آگاه است" و به قرار دادن او ضديت را بين اشيا "كه اجتماع آن ضد با يكديگر ممكن نيست و وجود هر يك مقارن با عدم ديگر است" شناخته مى شود كه ضدى از براى او نيست و به مقارنت قرار دادن بين اشيا و آنها را قرين يكديگر و همنشين و با هم قرار دادن شناخته مى شود كه قرينى براى او نيست'.

و در اين خطبه است: 'لا يجرى عليه السكون و الحركه و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه اذا لتفاوتت ذاته و لتجزا كنهه و لا امتنع من الازل معناه و لكان له وراء اذ وجد له امام و لا التمس التمام اذ لزمه النقصان و اذا لقامت آيه المصنوع فيه و لتحول دليلا بعد ان كان مدلولا عليه و خرج بسلطان الامتناع من ان يوثر فيه ما يوثر فى غيره'. [ نهج البلاغه ى، فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 742. ]

يعنى: 'حركت و سكون بر او جارى نمى گردد و چگونه بر او جارى مى گردد آنچه را او جارى كرده و بازمى گردد به او آنچه را او اظهار كرده و حادث مى گردد در او آنچه را او احداث كرده است در اين هنگام "و به فرض حصول اين معانى محال" ذات او "منزه از تفاوت و تركيب است" متفاوت مى شود "گاهى متحرك و گاهى ساكن مى گردد" و كنه و حقيقت او تجزيه مى شود و ممتنع مى گردد از ازل معناى او "يعنى خدا و واجب الوجود و جامع صفات كماليه با اين تفاوت و تجزيه از ازل ممتنع است و امتناع ازلى دارد" يا اينكه معناى او از ازليت و اينگونه صفات مختصه الهيه ممتنع مى گردد و هر آينه مى باشد از براى او پشت سر وقتى پيش رو براى او باشد و ملتمس و خواستار تمام گرديدن خواهد بود وقتى نقصان لازم او شده باشد و در اين هنگام "با اين اوصاف كه باريتعالى از آن منزه است" نشانه مصنوع در او برپا خواهد شد و مى گردد دليل "بر صانع خود" بعد از اينكه مدلول بود "و همه اشيا بر او دلالت داشتند" و خارج مى گردد به سلطان امتناع از اينكه در او تاثير كند چيزى كه در غير او اثر كند "يعنى اين امتناع از او سلب مى شود و به امكان تاثير غير "'.

و نيز در اين خطبه است: 'لا يقال كان بعد ان لم يكن فتجرى عليه الصفات المحدثات و لا يكون بينها و بينه فصل و لا له عليها فضل فيستوى الصانع و المصنوع و يتكافا المبتدع و البديع'. [ نهج البلاغه ى، فيض الاسلام، خطبه ى 228، ص 748. ]

يعنى: 'گفته نمى شود كه هست بعد از آنكه نبود تا صفات احداث شدگان و مخلوقات بر او جارى شود و نباشد ميان آنها و ميان او جدايى و فرقى و او را بر آنها فضلى و امتيازى نباشد'.

چنانكه ملاحظه مى فرمايد در اين بيانات امام- عليه السلام- كه خداوند متعال را از صفات نقص تنزيه فرموده است استدلال شده است به حدوث خلق و اشيا و به اينكه اين صفات سلبيه مجعول است و مصنوع ذات الهى كه جاعل و صانع است از آنها منزه است و علاوه بر آن مستلزم مفاسد كثيره ديگر از شرك و عدم ابديت و نقص و تركيب از اجزاء و عوارض اجسام و غيرها خواهد شد.