قدرت خدا در نهج البلاغه
يكى از صفات ثبوتيه الهى صفت قدرت است كه بسيارى از صفات ثبوتيه ديگر نيز به آن
برگشت دارند مثل: القيوم، الخالق، الرازق، المنعم، المفضل، المحسن، المكرم،
الرحمان، الرحيم، القاهر، الغالب، المعطى، الغفار، العزيز، الجبار، المتكلم، المصور
و ثبوت و اثبات اين صفت ثبوت و اثبات تمام آن صفاتى است كه به آن بازگردانده مى
شوند لذا بحث از اين صفت "قدرت" نيز جداگانه سزاوار است.
ادله اى كه بر وجود خدا اقامه مى شود مثل برهان حدوث و نظم و عنايت بر قدرت خدا
نيز دلالت دارند و خلق آسمان و زمين و تمام مخلوقات از كوچك و بزرگ با نظامات دقيقى
كه در آنها برقرار است و با تناسبى كه دارند همه و هر يك دليلى بر قدرت بى پايان او
مى باشند.
در اين بحث سخن از تفصيلات قدرت الهى و وسعت نامتناهى آن براى توجه به عظمت
آفريدگار توانا و حصول صفت شريف خشيت [ از محقق طوسى- قدس سره- در تفسير آيه ى
كريمه: 'انما يخشى الله من عباده العلماء' نقل شده است كه: خشيت حالتى است كه براى
علما و دانشمندان در هنگام درك عظمت و جلال الهى حاصل مى شود. ] هر چه بيشتر شود
بجا و مناسب و بلكه لازم است و تفكر در آثار قدرت حق در آسمان، زمين، كوه، دشت،
دريا، صحرا، انسان، حيوان، جماد، نبات، باد، باران، حجم ستارگان، شموس،
كهكشانها، حركات و مدارات و ارتباطات آنها با يكديگر و با زمين و پرورش و تربيت
موجودات زمينى، انسان را در برابر كردگار حكيم توانا خاضع و از تكبر و نخوت و
خودبينى و غرور خالص مى سازد. خوشا حال متفكران و خوشا زندگى انديشمندان.
در قرآن مجيد آياتى كه دلالت بر قدرت عظيم و بى نهايت خدا دارد بسيار است آياتى
كه دلالت بر افعال خدا و خلق و آفرينش خلايق و صفات ثبوتيه مثل مميت و محيى، رازق و
فاطر و خالق دارد، همه توانايى او را تذكر مى دهند خداست كه آسمان و زمين را از
سقوط و زوال و خروج از مدارات در حال سريعترين حركات مستمر و غير منقطع نگه مى
دارد. 'ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا'. [ سوره ى فاطر، آيه ى 41. ]
آرى آن خداست كه اين زمين پهناور را با كوهها و درياها و اقيانوسهايش و با همه
جنبندگانى كه در آن زندگى مى كنند به دور خورشيد در مدار معين و با نظم معين گردش
مى دهد و آن را از افتادن و تصادم نگاه مى دارد و خورشيدى را كه مى گويند يك ميليون
و سيصد هزار برابر زمين است در فضا بدون ستون نگاه داشته است.
خداست كه از جمله هزارها و ميليونها و ميلياردها آثار قدرتش چند ستاره ريز معروف
به هفت برادران است اندازه يكى از آنها را كه به سختى رويت مى شود علماى هيئت و
كيهان شناسان دو هزار و پانصد برابر خورشيد معين كرده اند. [ بنابراين، اين ستاره
دو هزار و هفتصد و پنجاه ميليون برابر زمين است. ]
خلاصه آثار قدرت خدا در تمام موجودات ظاهر است و اين همه نيروهاى عجيب و غريب و
قدرتهايى كه در كاينات نهفته است همه برهان قدرت او هستند و همه به زبان حال با
قرآن همصدا هستند كه: 'ان الله على كل شى ء قدير' [ سوره ى بقره، آيه ى 20. ] علاوه
بر آنكه در وجود هر انسان ميلياردها دلايل قدرت خدا آشكار است قدرت انسان و توانايى
او از ادله محكم قدرت خالق است زيرا بديهى است كه مخلوق و قادر است و خودش مالك خود
نيست و خودش به خودش قدرت نداده است چنانكه خودش به خودش گوش، جسم، دست، پا، معده،
قلب، مغز و كبد نداده است پس اين قدرت به او داده شده است و اين توانايى را از كسى
كه غير از خالق و آفريننده او نيست گرفته و بخشش و اعطاى اوست. آيا ممكن است بخشنده
قدرت و توانايى دهنده، خود قادر و توانا نباشد. هرگز چنين امر محالى اتفاق نيفتاده
و نمى افتد.
در نهج البلاغه قدرت الهى و عظمت آن مكرر بيان شده است هم در ضمن خطبه هايى كه
اوصاف جلال و جمال و نعوت كماليه در آن مذكور است و هم در خطبه ها و بياناتى كه از
افعال الهى سخن فرموده است و هم در مواردى كه نعمتهاى خدا را برشمرده و در ضمن
مواعظ و نصايح و بيان عنايات الهى قدرت خدا را ياد كرده و عظمت آن را تذكر داده است
مصاديق و متعلقات و مظاهر قدرت حق را بطور تفصيل نشان داده است و علاوه در خطبه
هايى هم مستقيما و صريحا صفت قدرت مذكور شده است از جمله در خطبه اولى مى فرمايد:
'فطر الخلائق بقدرته، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 1 ص 22. ] يعنى: خلقها
را به قدرت خود آفريد'.
در خطبه 185 مى فرمايد: 'و لو فكروا فى عظيم القدره و جسيم النعمه لرجعوا الى
الطريق و خافوا عذاب الحريق'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 227، ص 736. ]
يعنى: 'اگر بينديشند در عظمت توانايى و بزرگى نعمت خدا هر آينه به راه باز گردند
و از عذاب خدا بيم كنند'.
و در خطبه 91 مى فرمايد: 'هو القادر الذى اذا ارتمت الاوهام لتدرك منقطع قدرته و
حاول الفكر المبرا من خطرات الوساوس ان يقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته و تولهت
القلوب اليه لتجرى فى كيفيه صفاته و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصفات
لتناول علم ذاته ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصه اليه سبحانه فرجعت اذ
جبهت معترفه بانه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته و لا تخطر ببال اولى الرويات
خاطره من تقدير جلال عزته'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 90، ص 234. ]
يعنى: 'اوست توانايى كه هرگاه تمام و همها بهم پيوندند و همكارى كنند براى آنكه
پايان قدرت او را درك نمايند و انديشه پاك از وسوسه ها بخواهد كه به غيبهاى عميق
ملكوت او برسد و دلها واله و شيفته شوند براى اينكه در چگونگى صفات او به جريان
افتند و غامض و پنهان شود محل دخول عقلها به حدى كه توصيف ناپذير باشد در رسيدن به
علم او، يعنى بسيار دقيق شود به آن نمى رسند و ردع مى كند و باز مى دارد، آن عقلها
و وهمها و فكرها را از آنچه در پى آن باشند از درك پايان قدرت و اسرار عميق سلطنت و
چگونگى صفات و كنه ذات او و آنها "اوهام و عقول افكار" در حالى كه طى مى كنند دره
هاى تاريك غيبها را براى تخلص و بيرون شدن از آنها به سوى خداوند سبحان پس برگردند
زمانى كه منع شدند "يعنى به ناتوانى خود از اين ادراك پى مى برند" در حالى كه
اعتراف كننده اند كه به شدت جولان، كنه معرفت او درك نمى شود و به دل صاحبان فكرها
خاطره اى از اندازه بزرگى عزت خطور نمى كند'.
و در خطبه 109 مى فرمايد: 'سبحانك ما اعظم ما نرى من خلقك و ما اصغر كل عظيمه فى
جنب قدرتك و ما اهول ما نرى من ملكوتك و ما احقر ذلك فيما غاب عنا من سلطانك'. [
نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 108، ص 327. ]
يعنى: 'تو را تسبيح مى گويم چه بزرگ است آنچه را مى بينم از آفرينش تو و چه كوچك
است هر بزرگى در جنب قدرت تو و چه هولناك است آنچه را مى بينم از ملكوت و پادشاهى
تو و چه حقير است اين در جنب آنچه از ما پنهان است از سلطنت تو'.
و در خطبه 165 مى فرمايد: 'و قام من شواهد البينات على لطيف صنعته و عظيم قدرته!
ما انقادت له العقول معترفه به و مسلمه له'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى
164، ص 530. ]
يعنى: 'پس بر پا داشت از گواههاى آشكار بر لطف صنعت و بزرگى قدرت خود آنچه را كه
عقلها براى او فرمانبر گرديده و در حالى كه معترف به او و تسليم فرمان او هستند'.
و در خطبه 185 مى فرمايد: 'مستشهد بحدوث الاشياء على ازليته و بما وسمها به من
العجز على قدرته'. [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 227، ص 733. ]
يعنى: 'استشهاد كننده ام به حدوث و پيدايش اشيا بر ازليت او "و اينكه مسبوق به
عدم نيست" و به داغ و نشانه عجزى كه بر اشيا زده "استشهاد مى كنم" به قدرت و
توانايى او'.
و در خطبه 183 مى فرمايد: 'خلق الخلائق بقدرته و استعبد الارباب بعزته'. [ نهج
البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 182، ص 600. ]
يعنى: 'خلق فرمود خلايق را به قدرت خود و بنده ى خود قرار داد بزرگان و
قدرتمندان را به عزت خود'.
و در موارد ديگر كه بيش از اين نياز به استشهاد نداريم و مشتاقان را به مطالعه
خطبه هاى طولانى امام- عليه السلام- در الهيات كه بيشتر آنها راجع به صفت قدرت و
عظمت آن و افعال الهى از احداث و ايجاد و انشا و ابداع و اعطا و احيا و اماته و خلق
و رزق مى باشد حواله مى دهيم.
صفات سلبيه در نهج البلاغه
'صفات سلبيه' آن صفاتى را مى گويند كه اتصاف به آن صفات عين احتياج و عجز و جهل
و نقص و مستلزم نقص باشد كه بديهى است ذات الوهيت- عز اسمه- از اين صفات منزه و
مبراست واقعيت سلب بعض اين صفات با وجود ضد آن از صفات ثبوتى واحد است و مثل دو لفظ
از براى يك معنى مى باشند مانند صفت جهل كه از صفات سلبيه است و تنزيه ذات از آن
عين اثبات صفت علم است يا صفت سلبى عجز كه منزه بودن ذات از آن نيز عين اتصاف آن به
صفت قدرت است يا تركيب كه سلب آن از ذات عين بساطت ذات است و به عكس نيز همچنين است
و دليل بر سلب اين صفات دليل بر ثبوت اضداد آنهاست زيرا با اثبات ضد وجود ضد ديگر
محال است و دليل بر وجود احد المتضادين و المتناقضين دليل بر عدم ديگر است چنانكه
دليل بر سلب اين گونه صفات سلبى ديگر بر وجود نقيض صفت مسلوب است زيرا دليل بر نفى
احد المتناقضين دليل بر وجود نقيض ديگر است كه: 'النقيضان لا يجتمعان و لا
يرتفعان'.
بعضى ديگر از صفات سلبى مثل مكان و زمان سلبش همان مفهوم خود را بيشتر افاده نمى
كند و مفاد سلب مكان اين است كه مسلوب منه لا مكان است و مفاد سلب زمان اين است كه
مسلوب منه منزه از زمان است اما معناى اين سلب اثباب صفتى نيست هر چند مستلزم باشد
و هر چند اثبات بعض صفات ثبوتى و يا صفات سلبى مستلزم اين سلب باشد مانند وجوب وجود
و غنا و نفى تركيب و سلب احتياج كه هر يك مستلزم نفى مكان و زمان و دليل بر آن مى
باشند و از اين قسم است: 'لم يلد و لم يولد [ سوره ى اخلاص، آيه ى 3. ] و ليس كمثله
شى ء'. [ سوره ى شورى، آيه ى 11. ]
و نكته ديگرى كه در اينجا قابل توجه است اين است كه معرفت بعض صفات ثبوتيه به
معرفت صفات سلبى برگشت مى كند و بيش از آنچه از وصفت سلبى درك مى شود به وصف ثبوتى
پى برده نمى شود. مثلا صفت جهل نفيش از ذات دلالت بر اين مى كند كه جهل در او راه
ندارد و از صفت علم نيز بيشتر از اين درك نمى شود و حقيقت علم او بر ما مجهول است.
و به عبارت ديگر: درك حقيقت صفات ثبوتيه ذاتيه چون عين ذات است محال است و درك و
فهم آنها به درك صفات سلبيه برگشت مى كند چون در صفت سلبى مسلوب قابل تصور است مثل
جسميت و تركيب اما در صفات ثبوتى مثلا علم و حيات و قدرت كه عين ذات مى باشند مثل
خود ذات متعالى و منزه از اين هستند كه به تصور درآيند و معرفت اين صفات به وجه
حاصل مى شود نه به كنه خداشناسى با شناختن اوصاف و نعوت سلبى آسانتر حاصل مى شود و
به افق استعداد و فهم بشر و ساير ذوى العقول كه همه از شناخت كنه ذات و صفات ذات
عاجزند نزديكتر است.
خدا در اين روش به صفتى كه دارد و عين ذات اوست شناسانده نمى شود بلكه به سلب آن
صفاتى كه از آن منزه است شناسانده مى شود و به اين طريق برخلاف صفات ثبوتى ذاتى كه
حقيقت صفات شناخته نمى شود در اينجا صفتى كه حقيقتش تصور مى شود از ذات سلب مى شود
و ذات هم معرفى مى شود ذاتى كه آن نيست يا آن وصف تصور شده را ندارد مثلا مركب
نيست، جوهر نيست، جسم نيست، عرض نيست كه چون هر يك از جسم و جوهر و عرض تصور مى
شوند جسم نبودن هم قابل تصور است و شى ء كه جسم نيست از اين حيثيت تصور مى شود هر
چند ذات آن شى ء و اوصاف ذاتى او تصور نشود مثلا اگر چيزى را كه غير متناهى و
بيشمار است معرفى كنيم كه ده نيست يا هزار نيست ده نبودن و هزار نبودن آن قابل تصور
است هر چند خود آن عدد غير متناهى به تصور درنيايد.
حاصل اين است كه درك صفات سلبى چون مسلوب قابل تصور است در اين حد امكان دارد
مثلا عدم تركيب چون تركيب تصور دارد عدم تركيب نيز متصور است. و مى توان مسلوب منه
را به اين نحو نشان داد و به آن اشاره كرد كه آنكه اين وصف متصور را ندارد و آنكه
مركب نيست پس آن چيزى را كه سلب مى كنيم تصور مى نماييم هر چند غير مركب يعنى بسيط
را نتوانيم تصور كنيم. پس اگر بگوييم آن چيزى كه بسيط است بسيط نه به حمل اولى ذاتى
و نه به حمل شايع صناعى تصور نمى شود مگر به معنى لا تركيبى و غير مركب بودن.
و اما آن چيزى كه مركب نيست مركب به حمل اولى ذاتى و به حمل شايع صناعى هر دو
قابل تصور است و لا تركيبى و مركب نبودن هم به هر دو حمل مى شود.
مثال ديگر حدوث يكى از صفات سلبيه است كه خدا از آن منزه است و حادث آن چيزى است
كه ابتدا دارد و مسبوق به عدم و مسبوق به غير است و علت دارد اين معنى متصور است
ولى حقيقت صفت قدم به معنى هميشه بودن و ازلى بودن و مسبوق به عدم نبودن و علت
نداشتن مثل حقيقت ذات قديم در تصور نمى آيد و تصور ضد آن كه حدوث است دليل بر امكان
تصور آن نيست زيرا متصور بودن احد الضدين دليل بر متصور شدن ضد ديگر نمى باشد اما
اگر همين صفت ثبوتى را به نحو سلبى تعريف كنيم و بگوييم الذى لا ابتداء له و لا عله
له و لا اول له و لا عدم سابق عليه باز قابل تصور مى شود هم ابتدا و هم علت و هم
عدم سابق بر وجود و هم اول داشتن قابل تصور است و هم آن چيزى كه اين اوصاف را ندارد
يعنى: 'ما ليس له هذه الاوصاف و ما هو منزه عن هذه' و چيزى كه ابتدا ندارد و علت
ندارد قابل تصور است يعنى به حيثيت نداشتن اين صفات تصور مى شود هر چند حقيقت ذات
او و صفات ذاتى او از تصور و تعقل خارج و منزه باشد.
در نهج البلاغه همانطور كه اوصاف ثبوتى حق را امام- عليه السلام- مكرر يادآور
شده- و چنانكه در مبحث شرح صفات خواهيم گفت- صفات ثبوتى را شرح و تفسير و معنى
فرموده است اوصاف سلبى را نيز بسيار متعرض شده و بسا كه اوصاف ثبوتى را هم با اوصاف
سلبى اثبات كرده است چون غالبا در اوصاف ثبوتى الفاظى كه به كار برده مى شود حاكى
از مفاهيمى است كه بين خالق و مخلوق مشترك است يا به اشتراك لفظى يا معنوى و چون
مصاديقى كه بشر از اين معنى مى شناسد يا استعمالاتى كه اين لفظ مشترك لفظى بيشتر
دارد همين معانى و مصاديق عالم امكان است لذا اذهان بسيار بلكه غالب خواه و ناخواه
هم نظير آن مصاديق را منتهى به نحو گسترده ترى توهم مى نمايد و چه بسا كه آن اوصاف
را غير ذات پندارد يا بعض لوازم ديگر صفات ممكن را توهم نمايد كه بهر حال آنچه را
توهم كند صفت ذاتى باريتعالى آنچنان نخواهد بود و منزه از آن چيزى است كه او توهم
مى كند.
اما در اوصاف سلبى اين توهم نيست يا كمتر است و مسلوب همان چيزى است كه مصاديق
آن در پيش چشم انسان حاضر يا در ذهنش متصور است لذا در نهج البلاغه مى بينيم اوصاف
ثبوتى ذاتى و بلكه فعلى را هم به اسلوب بيان كرده است.
اينك اولين خطبه نهج البلاغه را بررسى مى نماييم تا اين حقيقت را در آن مشاهده
كنيم و ببينيم امام- عليه السلام- چگونه مردم را به معارف الهى و الهيات آشنا
فرموده است:
نخستين توصيفى كه از خدا آورده شده است اين جمله است: 'الذى لا يبلغ مدحته
القائلون، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 1، ص 22. ] خدايى كه تمام گويندگان
به مدحت او نمى رسند'. [ در اين جمله ها عناياتى است از آن جمله اين است كه:
'القائلون' محلى به الف و لام است و ديگر آنكه 'القائلون' فرمودند نه 'المادحون'
چون اگر به مدح يا هيات مدح او كسى نرسد همه آنچه بگويند در شان او قائلند نه مادح
و اين جمله مضمون همان مطلبى را مى فهماند كه كلام رسول خدا- صلى الله عليه و آله-
مى فهماند: 'لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك' و جمله: 'لا يحصى نعمائه
العادون' مويد است به آيه: 'و ان تعدوا نعمت الله لا تحصوها' و جمله: 'و لا يودى
حقه المجتهدون' با اين كلام مروى از پيغمبر اكرم- صلى الله عليه و آله و سلم- 'ما
عرفناك حق معرفتك و ما عبدناك حق عبادتك' به يك معنى رجوع مى نمايند. ]
و جمله دوم اين است: 'و لا يحصى نعمائه العادون، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام،
خطبه ى 1، ص 22. ] خدايى كه نعمتهاى او را شمارندگان شمارش و احصا نمى كنند'.
و جمله سوم: 'و لا يودى حقه المجتهدون، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 1،
ص 22. ] و حق او "حق عبادت و اطاعت و شكر نعمت او" را مجتهدان و كوشش كنندگان ادا
نمى نمايند'.
اين جمله ها كه تقديس و تنزيه حق است از اينكه گويندگان به مدحت او برسند يا
شمارندگان نعمتهايش را احصا كنند يا كوشش كنندگان حق پرستش و اطاعت و شكر او را ادا
نمايند قابل تصور است چون گويندگان و ستايش و مدايحشان و شمارندگان و شمارششان و
كوشش كنندگان و كوشش شان متناهى هستند لذا عجز و ناتوانى آنها متصور مى شود اما
اينكه فوق مدح و ستايش است يا كمالاتش و اوصاف جميله اش نامتناهى است يا نعمتهايش
بى منتهاست [ فرق است بين آنكه گفته شود كمالاتش متناهى نيست با اينكه گفته شود
كمالاتش نامتناهى است اگر چه هر دو يك معنى را افاده مى كنند اما در نفى تناهى از
كمالاتش كه عين نامتناهى بودن است متناهى تصور مى شود ولى در اثبات نامتناهى بودن
نامتناهى جز به وجه به كنه تصور نمى شود. ] يا حقوق او بيشمار است اينها همه الفاظى
است كه اگر چه دلالت بر صفات جلاليه و جماليه و كماليه الهى دارند اما تصور آنها از
عهده فكر بشر خارج است چون گنجايش نامتناهى در متناهى محال است.
جمله چهارم: 'الذى لا يدركه بعد الهمم، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 1،
ص 22. ] انديشه هاى دوربين كنه و حقيقت ذات او را درك نمى نمايند'.
و جمله پنجم: 'و لا يناله غوص الفطن، [ نهج البلاغه ى فيض الاسلام، خطبه ى 1، ص
22. ] و هوشهاى غواص يا غواصى هوشها او را درنيابند'.
اين دو جمله نيز كه مبين قدس ذات ربوبى و عجز هر انديشمند و هر متفكر از معرفت
حقيقت ذات است از اين جهت كه عجز و قصور انديشه ها و غواصى هوشها را از معرفت حقيقت
ذات روشن مى كند، يعنى نرسيدن آنها را به مرتبه معرفت ذات مى رساند قابل درك است.
در جمله: 'الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود' [ نهج البلاغه ى فيض
الاسلام، خطبه ى 1، ص 22. ] نيز همين عنايت هست كه حد محدود و نعت موجود و سلب آن
هر دو متصور است و حضرت ربوبيت از اين نقص هم مثل ساير نقايص منزه است و بديهى است
كه اين معنى مستلزم تصور حقيقت صفت و موصوف به صفت سلبى نيست بلكه معناى متصور صفت
محدود و سلب آن است يعنى شى ء كه صفتش حد محدود ندارد از حيثيت عدم اين صفت در حريم
ذات تصور مى شود و به عبارت صحيحتر صفتى كه از او سلب مى شود تصور مى گردد ولى خود
شى ء و مصداق: 'الذى ليس لصفته حد محدود' و شى ء و صفت نامحدود و شيئى كه صفت موجود
يعنى صفت زايد بر ذات و غير از ذات ندارد تصورش محال است.
و در سه جمله بعد به بعض صفات ثبوتيه ى فعليه اشاره فرموده است و پس از آنهم
كلمات دقيقه و عميقه اى كه فرموده است مربوط به صفات سلبيه و نفى صفات است كه كمال
توحيد اين است كه ذات الوهيت را از صفات زائد بر ذات منزه بداند زيرا اثبات صفات
زايد بر ذات موجب اثبات قرين و دوئيت و متعدد قرار دادن و تجزيه و جهل است و سپس
بعض اوصاف و بعض صفات ثبوتيه را ذكر فرموده است مثل ' كائن' و 'فاعل' و 'بصير' اما
اين صفات را نيز با قيود سلبى تعريف فرموده است مانند:
'كائن لاعن حدث' و 'موجود لاعن عدم' و 'مع كل شى ء لا بمقارنه' و 'غير كل شى ء
لا بمزايله' و 'فاعل لا بمعنى الحركات و الاله' و 'بصير اذ لا منظور اليه من خلقه'
و 'متوحد اذ لا سكن يستانس به و لا يستوحش لفقده'. [ نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه
ى 1، ص 24. ]
و به مساله تفسير نفى صفات نيز عنايت داشته است كه به معنى نفى صفت
مثل سميعيت يا بصيرت يا عالميت بطور اطلاق نيست بلكه به معنى اثبات سميعيت مطلقه و
بصيريت مطلقه و عالميت مطلقه بدون قيد و شرط و آلت و وسيله و به معنى نفى سميعيت و
بصيريت و عالميتى است كه در ممكنات تصور مى شود.