الهیات در نهج البلاغه

لطف الله صافي گلپايگاني

- ۶ -


اما قسم دوم كه نظر به بطلان اصل تسلسل دارد برهان تطبيق و امتناع مساوى بودن ناقص با كامل است و اين برهان به چند وجه بيان شده است:

يكى آنكه: اين سلسله هاى حركات مختلف را با هم مقايسه مى كنيم، مثلا يك سلسله حركاتى را كه در مواردى حاصل مى شود و از آن صورتها و موجودات مختلف پديد مى آيد با سلسله ديگر قياس مى كنيم و هر دو را غير متناهى فرض مى نماييم افراد اين دو سلسله مساوى با يكديگر و در برابر هر فرد از يك سلسله فردى از سلسله ى ديگر خواهد بود حال اگر يك فرد از يك سلسله را حذف كنيم يقينا يكى از آن كم شده است پس اگر باز هم در برابر هر فرد از سلسله اى كه از آن چيزى كم نشده است، از اين سلسله اى كه از آن كم شده فردى باشد لازم مى شود تساوى ناقص با زائد و اگر كم بيايد تناهى هر دو معلوم مى شود زيرا هيچيك از دو غير متناهى بيش از ديگرى نمى شود.

و بيان ديگر يا برهان ديگر اين است كه: اگر سلسله اى مرتب از معلولات و علل غير متناهى فرض كنيم باز هم تساوى ناقص و زائد لازم مى آيد چون علل و معلولات هر دو غير متناهى هستند بايد به اندازه يكديگر باشند در حالى كه معلول اخير كه علت چيزى نيست و فقط معلول است سلسله معلولات را بيشتر از سلسله علل مى سازد و تساوى ناقص و زايد لازم مى گردد، مگر آنكه بگوييم: در منتهاى علل علتى هست كه معلول نيست چنانكه در قوس نزولى نيز معلولى هست كه علت نيست.

برهان ديگر هم كه خود مستقلا برهان بر وجود خداست و هم برهان بر بطلان تسلسل علل است و مبنى است بر قاعده محكم و مسلم عقلى و فلسفى: 'الشى ء ما لم يجب لم يوجد' اين است كه اين سلسله علل و معلولات كه همه على الفرض واجب نيستند در صورتى وجود پيدا مى كنند كه وجودشان وجوب داشته باشد يا بالذات "كه فرض اين است كه ممكن هستند و وجوب بالذات ندارند" و يا بالغير كه آن غير واجب بالذات باشد و بدون يكى از اين دو وجود آنها وجوب نخواهد داشت زيرا امكان عدم تمام سلسله چه متناهى باشد و چه غير متناهى به حال خود باقى است و مادام كه اين امكان به وجوب تبديل نشود و وجود هر معلول واجب نگردد وجود پيدا نمى كند و هر معلولى چون از ناحيه امكان علتش غير واجب است واجب الوجود بالذات و بالغير نيست پس وجود آن معلول چون واجب نشده است موجود نخواهد شد در حالى كه ما مى بينيم اين معلولات همه وجود دارند پس وجودشان دليل بر وجوب وجودشان است و وجوب وجودشان هم بالذات نيست چون همه ممكن هستند ناچار بايد بالغير باشد و آن غير واجب الوجود است. [ پس از نوشتن اين بحث كتاب فارسى لمعات الهيه زنوزى به دستم رسيد فارسى زبانان مى توانند تعريف دور و تسلسل و بيان بطلان اين دور و براهين بطلان تسلسل و ادله اثبات خدا را در اين كتاب فلسفى نيز مطالعه كنند. ]

دليل ديگر علم ثابت كرده است كه كره زمين و آنچه در عالم كون است از كواكب، زمانى را پشت سر گذاشته اند كه در آن زمان در درجه اى از حرارت بوده اند كه در آن درجه حيات امكان ندارد زيرا حرارت در درجات عالى و برودت فوق العاده حيات را نابود مى سازد پس وقتى ما مى دانيم كه هيچ عنصرى از عناصر حيات در درجه اى بيشتر از 1500 درجه زندگى ندارند مى فهميم كه حيات يك امر حادث در زمين است كه بعد از عدم وجود يافته زيرا اگر قبلا حياتى بوده در اين درجه حرارت كه سنگها را مى گدازد از بين رفته و بعد از سرد شدن زمين از حيات بكلى عقيم شده است در صورتى كه علم، ظهور حيات را در زمين شرح مى دهد پس حيات چگونه پيدا شده آيا از ماده پيدا شده در حاليكه آزمايشها و تحقيقات دانشمندان نه فقط به اين نتيجه نرسيده كه ماده بتواند افراز حيات كند بلكه آنها جازمند كه حيات از حيات پديد شده است و لذا مى بينيم علماى علم الحيات بر اساس امكان عقيم كردن دواها و غذاها از حيات، دواها را از ميكروبها و موجودات زنده عقيم مى كنند و وقتى از دانشمندان ملحد نما از اين مساله مى پرسيم پاسخ مى دهند: ظهور حيات در زمين معما و لغزى است كه انسان از عهده ى حل آن بر نيامده است.

ولى جواب واقعى و صحيح اين است كه اين لغز سرى است كه انسان مى تواند آن را به آسانى كشف نمايد به شرط اينكه از اين عالم ماده و قوانين آن گامى بيرون گذارد و از مصاديق: 'يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا' [ سوره ى روم، آيه ى 7. ] نباشد و انسان مومن باشد، انسانى كه وسعت افق انديشه و فكرش به قدرى است كه مى تواند در غير آنچه به آن از امور مادى مانوس و معتاد شده بينديشد و از جمود بر اوضاع ماده آزاد شود، انسان مومنى كه با اطمينان و اعتقاد اين آيه را تلاوت مى كند :

'ان الله فالق الحب و النوى يخرج الحى من الميت و مخرج الميت من الحى ذلكم الله فانى توفكون'. [ سوره ى انعام، آيه ى 95. ]

جواب همين است كه: 'آن خدايى كه شكافنده ى دانه و هسته است و زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى آورد پديد آورنده حيات است'.

دليل ديگر: آنچه در اين عالم از ترتيب محكم و نظم استوار مى بينيم يا اين است كه به اراده مريد و علم عليم و حكمت حكيمى به وجود آمده يا اينكه خود به خود به واسطه اجتماع ذرات فراهم شده و اين ذرات خود به خود مركب شده و اين همه شكلهاى بديع و صورتها پديد آمده است كه از جمله اين شكلها و پديده ها، انسان، نجوم، كواكب و كهكشانهاست.

فرض دوم فرض مصادف است كه قانون صدفه و تصادف آن را رد مى كند.

قانون صدفه: اين قانون بر اين اساس است كه احتمال حدوث هر چيزى بطور تصادف و اتفاق به نسبت ازدياد اجزاء و عناصر و مواد تركيبى آن چيز رو به ضعف مى گذارد چنانكه به نسبت غموض و پيچيدگى و وضع اجتماع اجزاى آن با يكديگر و ارتباطات آنها با هم و كثرت خواص و اسرار و آثار آن نيز احتمال حدوث آن بطور تصادف كمتر و ضعيفتر مى شود تا حدى كه بالمره قابل اعتماد نيست.

مثلا: اگر يك سكه داشته باشيم و آن را به سوى بالا بيندازيم احتمال اينكه بطور تصادف به يك سمت معين افتد يك بر دو است، يعنى يك احتمال در دو احتمال است. و اگر بخواهيم آن را دوباره بيندازيم كه در هر دو بار به يك سمت معين به زمين برگردد احتمال يك بر چهار مى شود يعنى در چهار احتمال يك احتمال.

سه احتمال اين است كه به غير اين كيفيت به زمين بيفتد و يك احتمال اين است كه به سمت مقصود به زمين افتد. و همچنين هر چه بيشتر بخواهيم اين عمل را تكرار كنيم كه متواليا در هر بار به همان سمت معين به زمين بيفتد نسبت احتمال موافق خواست ما با احتمال مخالف كمتر مى شود تا حدى كه وقتى به تعداد شصت و چهار "تعداد خانه هاى شطرنج" برسد [ شايد حكايت آن پادشاه هندوستان را شنيده باشيد كه مى خواست به دانشمندى كه خدمت مهمى انجام داده بود جايزه ى بزرگى بدهد و با خود دانشمند مشورت كرد دانشمند كه رياضيدان هم بود پيشنهاد كرد پادشاه امر كند يك دانه گندم در خانه اول شطرنج بگذارند و در خانه دوم دو برابر كنند و در خانه سوم نيز آن را مضاعف سازند تا برسد به خانه شصت و چهارم. شاه با تاسف از ساده لوحى و كوتاه نظرى دانشمند امر كرد آنچه را خواسته به او بدهند ولى طولى نكشيد كه حسابدار امور مالى شاه آمد و به اطلاع رسانيد كه اين مقدار گندم نه فقط در انبارهاى سلطنتى بلكه در تمام كشور هم وجود ندارد. ] احتمال موافق مقصود نسبتش به احتمالات ديگر نسبت يك به هيجده بيليون مى شود و معلوم است كه اين احتمال نسبت به احتمالات ديگر شامل اعتناء عقلايى نيست. و اما اگر اين شصت و چهار را شصت و چهار هزار و شصت و چهار هزار ميليون و بيشتر و بيشتر فرض كنيم اصلا عقل احتمال موافق را باور نخواهد كرد. اين است قانون مصادفه.

آرى، در آن زمانى كه بشر به اسباب و علل و معلولات اين عالم و اجزاء و تركيبات مختلف و ارتباطات اين همه مخلوقات به يكديگر آگاه نبود و با نيروى علم و كاوشهاى وسيع، اين همه اسرار و انتظام عجيب را در كوچكترين پديده تا بزرگترين مخلوقات و در مجموع عالم كشف نكرده بود شايد جايى براى احتمال تصادف بود بلكه در آن زمانها هم اگر چه آگاهى بشر در سطح عالى فعلى نبود باز هم هميشه از انتظام عالم آگاه بوده است و احتمال صدفه و تصادف را مردود مى شمرده است.

يك اشكال: در اين برهان به حساب احتمالات در رد احتمال تصادف و عدم ارتباط تشكيل اين عالم به اراده فاعل مختار اشكالى به اين گونه طرح مى شود كه:

يا اين است كه احتمال تصادف را مطلقا مردود مى دانيم و هيچ حادثه اى را بدون علت نمى شماريم چنانكه حقا همينطور است و تصادف را نمى توانيم معقول بگيريم، در اين صورت حساب احتمالات معيار نيست. و اگر احتمال تصادف را معقول و منطقى شمرديم هر چه به واسطه ى كثرت احتمالات، احتمال وقوع خصوص يكى ضعيف شود ساير احتمالات نيز در ضعف مساوى با آن خواهند بود و بنابراين، هر يك از صورتها و شكلهاى محتمل صورت مى پذيرفت همان احتمال يك در هزار يا در صد هزار يا در ميلياردها احتمال و بيشتر صورت وقوع مى يافت و اين نسبت يكى از احتمالات به احتمالات ديگر موجب ضعف احتمال تصادفى بودن آن نمى شود و تصادفى نبودن آن را نسبت به احتمالات ديگر كه واقع نشده اند ارجح نمى سازد.

بالاخره وقوع يك تصادف احتمالى از بين ميلياردها تصادف احتمالى نفى تصادف آن را نخواهد نمود. بلى اگر ما بخواهيم در كارى اقدام كنيم كه موفقيت احتمالى ما در آن مثلا يك در هزار يا در ميليون و ميلياردها است هر چه احتمالات بيشتر شود احتمال موفقيت ما ضعيف خواهد شد تا حدى كه اقدام ما غير عقلايى مى شود.

پاسخ: پاسخ به اين اشكال اين است كه اولا: آنچه كه موجب رفع احتمال تصادف است اين است كه تصادف در احتمالاتى كه نمى توان آن را حاكى از اراده و قصد و شعور دانست قابل قبول است، اما در پديده هايى كه به حسب نوع بدون قصد و شعور واقع نمى شود و در امثال و نظاير آن هر چه ديده شده دلالت بر قصد و شعور مى نمايد، احتمال تصادف غير عقلايى است.

و به عبارت ديگر: آنجا كه بين محتملات ارتباطى نباشد و دلالت بر اينكه غايتى منظور باشد نباشد احتمال تصادف "به فرض جواز وقوع تصادف" عقلايى است و دلالتى بر قصد و شعور در بين نيست چنانكه با قبول عدم جواز وقوع تصادف احتمال فعل عاقل حكيم در آن عقلايى نيست اما احتمال تصادف و عدم اراده فاعل مختار در فعلى كه دلالت بر قصد و شعور دارد در بين ميلياردها احتمال قضاوتهاى ديگر كه احتمال تصادف و عدم وقوع آنها به فعل قادر حكيم عقلايى است يك احتمال بسيار ضعيف و غير عقلايى است، زيرا اگر بنا به تصادف بود هر يك از هزاران، ميليونها و ميلياردها كه به فرض وقوع تصادفى تلقى مى شود يا دلالت بر فعل فاعل حكيم نمى كند به وقوع نزديكتر بود از احتمالى كه تصادفى بودن آن اگر محال نباشد به قدرى از ذهن دور است كه طرح احتمال آن دليل بر نقص شعور و كاشف از سفاهت است.

بنابراين مى گوييم از بين هزارها و ميلياردها احتمال وقوع اين كه نوع كه احتمال تصادفى نبودن آن كاملا عقلايى است دليل بر قصد و شعور و عدم تصادف است و كثرت احتمال تصادفات موجب ضعف احتمال تصادف در خصوص اين مورد مى شود.

و به عبارت ديگر مى گوييم: آنچه موجب ضعف و غير عقلايى بودن احتمال يك تصادف در برابر احتمال هزارها و ميلياردها تصادف ديگر است فقط قلت آن در نسبت به احتمالات ديگر نيست بلكه چگونگى شى ء است كه احتمال تصادف آن داده مى شود. و نيز ملاحظه مى شود كه هم اين چگونگى به گونه اى است كه فى حد نفسه احتمال تصادفى واقع شدن آن بسيار بعيد است و هم در برابر ميلياردها صورتهاى ديگر كه چگونگى آنها به گونه اى است كه فى حد نفسه احتمال تصادفى واقع شدن آنها هيچ گونه بعدى ندارد بلكه "با فرض قبول امكان تصادف" معقول و منطقى است و احتمال آن به نسبت يك به ميلياردها و ميلياردها ضعيف است.

ثانيا: كثرت احتمالات تصادفات مرتبط به يكديگر موجب ضعف تصادفى بودن وقوع آن احتمالات مى شود چون احتمال تصادفى بودن دو حادثه مرتبط به هم، سه حادثه و چندين حادثه مرتبط اگر قابل قبول باشد صدها و هزارهاى آن هرگز قابل قبول نخواهد بود لذا مساله مرتبط مى شود به كثرت احتمال تصادفات مرتبط به هم كه هر چه احتمال تصادف بيشتر شود ضعيفتر و غير عقلايى تر خواهد شد "و دليل بر اين است كه اين وضع و نظم غامض و پيچيده به تصادف وجود نيافته است" در برابر احتمال مرتبط نبودن كه هر چه زيادتر شود احتمال تصادف در آن ضعيف نخواهد شد.

بنابراين، آنچه ملاحظه مى شود كثرت احتمالات تصادفات مرتبط به يكديگر است كه البته اگر هر يك از اين احتمالات مرتبط به هم را نسبت به احتمالات غير مرتبط با همان حساب احتمالات بسنجيم به اين نتيجه مى رسيم كه در برابر احتمالات غير محصور و غير مرتبط به هم وقوع اين احتمالات مرتبط بهم كه با اينكه غير محصورند در برابر غير مرتبطها با همان حساب احتمالات چيزى نيستند هرگز قابل حمل بر تصادف نيست و نمى توان آنها را به غير قصد و شعور و فعل حكيم مختار به گونه ى ديگر توجيه كرد. آرى، هرگز نمى شود و احتمال وقوع اين همه محتملات مرتبط با هم به تصادف و عدم وقوع احتمالات غير مرتبط كه كثرتشان را نسبت به اينها نمى توان احصاء كرد مفهومش جز نسبت دادن شعور و قصد به تصادف چيز ديگر نمى باشد.

بزرگترين انديشه ى غلط اين است كه انسانى كه نمى تواند يك عمل بسيار كوچك و منظم را بدون يك عامل متخصص به عنوان تصادف تصديق كند، احتمال بدهد، يا قبول كند كه بزرگترين و وسيعترين تنظيمات و ترتيبات و دقيقترين صنعتها بدون صانع عليم و با اراده پيدا شده باشد باز هم با اين مثال غلط بودن اين انديشه را در نظر بگيريد:

اگر سوزنى را در ديوارى يا جايگاه معينى ببينيم و در سوراخ آن سوزن ديگر ببينيم و به ما بگويند مردى سوراخ سوزن اول را هدف قرار داده و از فاصله دو مترى سوزن را به سوى هدف انداخته و اصابت كرده است از مهارت آن مرد تعجب مى كنيم و اگر بگويند كسى كه اين سوزن را افكنده كودك غير مميز دو سه ساله بوده است تعجب ما زيادتر مى شود. اما اگر بگويند اين كودك از فاصله بيست مترى يازده سوزن ديگر يكى پس از ديگرى انداخت، سوزن سوم در سوراخ سوزن دوم و چهارم در سوراخ سوزن سوم قرار گرفت همينطور تا سوزن دوازدهم، قبول نمى كنيم و باور نمى نماييم و مى گوييم خيلى دشوار است كه كسى اين را تصديق كند و تعجب و انكار عقل آنجا زياد مى شود كه بگويند كورى اين عمل را انجام داده است. اگر دوازده سوزن را بيشتر فرض كنيم و از صد و هزار و صد هزار و صد ميليون و بيشتر بالاتر برويم حكم به محال بودن اين تصادف مى كنيم در حالى كه اگر آن را به يك نفر تيرانداز بسيار ماهر نسبت بدهند قبول مى كنيم. در اينجا هم حساب كثرت احتمالات مرتبط بهم و هم چگونگى جريانى كه واقع شده هم سنجيدن نسبت احتمال وقوع هر سوزن در سوراخ سوزن ديگر با احتمالات ديگر همه قابل ملاحظه است و همه ى مطلب را يقينى تر مى سازند.

مثالى ديگر كه بطلان مصادفه و نفى وقوع آن را روشن مى سازد اين است كه:

چاپخانه اى را فرض كنيد داراى يك ميليون حروف چاپ كه هر نوعى از آن را در جعبه هايى منظم گذارده و چيده باشند كه حروفچينان آگاه و مسلط به آسانى حروف را از جعبه هاى معين بردارند و بطور منظم آن را طبق كتاب و نوشته اى كه به دست آنها مى دهند بچينند و براى چاپ آماده سازند و ناگهان زلزله اى واقع شود، چاپخانه خراب شود و آن حروف همه از صندوقها بيرون بريزد و در هم ريخته و جابجا شود كه حروفچينى ماهر اگر بخواهد در آن شرايط يك صفحه بلكه يك سطر حروفچينى كند معطلى و زحمتش چند برابر گردد.

اگر به ما خبر دهند كه در نتيجه ى اين زلزله اين حروف همه بطور منظم بر صفحه هايى كه حروف را بر آن مى چينند چيده شده و كلمات و جمله هايى منظم از آن پديد آمده كه يك بيت يا ده بيت يا هزار بيت در يك قافيه و يك بحر و در موضوع واحد در نهايت فصاحت و رسايى و حسن اسلوب و با سبك ويژه ى شعرى شده است يا ديوان نظامى يا سنائى يا كتابهاى بزرگ رياضى و فيزيك و شيمى يا تاريخى- مثل تاريخ ابن اثير يا طبرى- يا شاهنامه ى فردوسى به چاپ رسيده است آيا اين خبر را چگونه تلقى مى كنيم غير از اين است كه گذارش خبر دهنده را اگر حمل به شوخى و مزاح نكنيم ديوانه مى شماريم در حالى كه احتمال تصادف كه در مثال قبل "سوزن" عقل از قبول آن ابا داشت نسبت به اين مثال نسبت يك به صدها ميليارد است يقينا عقل اين احتمالات را استهزا مى كند، پس چگونه بنا بر تصادف بگذاريم و در مورد مخلوقات خدا و كتاب تكوينى او كه عدد حروف و كلمات و جمله هايش از ذرات و عناصر و انسان و حيوان و گياه و سنگ و خاك و آب و آتش و درختها و برگها و موجودات زنده اى كه در هر انسان و حيوان تعبيه شده و وظايف هر يك از آنها و در مورد منظومه هاى شمسى و كهكشانها و اقيانوسها و هوا و... كه نسبت يك كتاب صد ميليون صفحه اى با ميلياردها كلمات و حروفش به آنها از نسبت يك به صدها ميليارد و باز هم صدها ميليارد كمتر است چگونه بپذيريم كه بدون اراده ى خالق عليم مدبر موجود شده است؟

يقينا عقل اين احتمال را نمى دهد و اگر كسى بخواهد اين موضوع را به روشنى درك كند هر يك از كاينات را كه مى خواهد در نظر بگيرد و روى قسمتى و بخشى از آن مطالعه و بررسى كند مثلا انسان را در نظر بگيرد و روى چشم و يا گوش يا حس لامسه يا مغز يا خون و رابطه ى همان قسمت با ساير قسمتهاى بدن و كاينات ديگر مطالعه كند تا بفهمد كه حظ و بهره ى تصادف و احتمال آن در همين يك قسمت كوچك جسم خودش از احتمال تصادف در پيدايش آن كتاب يك ميليون صفحه اى به قدرى كمتر است كه از حد تصور خارج است تا بفهمد كه ساختمان يك كارخانه چشم و بينايى يا كارخانه گوش و شنوايى با آن همه شرايط و انتظام و ارتباط با عالم خارج مثل نور و هوا و غذا و آب قابل اينكه بر تصادف حمل شود نيست و اگر كسى بتواند اين مطالعه را روى دندان و دهان و جهاز هاضمه و روى قوه ى توليد مثل و جنين و روى حيوانات و ستارگان و كهكشانها و ساير كاينات تكرار كند هرگز عمر به آن وفا نمى كند، ناگزير انسان سراسر و تمام ذرات وجودش پر از ايمان مى شود و بى اختيار صدايش بلند مى شود:

'اشهد ان السماوات و الارض و ما فيها من صنوف الحيوان و النبات و الاشجار و الاحجار و النجوم و الكواكب آيات تدل على وحدانيته و ان الاشجار دفاتر سطرت على اوراقها ادله وجوده و البحار كلها قطره من بحر كرمه وجوده و ان جميع ما فى الكون ناطق بتسبيحه و مجده و ان من شى ء الا يسبح بحمده'.

برهان عنايت و قصد

از واضحترين ادله بر وجود خدا عنايت و قصدى است كه در آفرينش اشيا درك مى شود. اين عنايت و قصد از ارتباط موجودات به يكديگر و از اوضاع و احوال و تناسب آنها با هم و از مطابقت و موافقتى كه با هم دارند آشكار مى شود، يك درخت علاوه بر ارتباطى كه اجزائش با هم دارند با موجودات خارج با نور آفتاب با هوا با آب با خاك با دريا با چيزهاى ديگر نيز مناسبت و ارتباط دارد. همچنين است حيوان، انسان، كوه، دريا، ابر، برف، باران، باد، مانند كارخانه ى بزرگى كه دستگاههاى متعدد در آن تعبيه شده باشد كه آنچه را براى تحويل جنس كارخانه لازم باشد همه را خود بسازد: يك دستگاه مثلا پنبه پاك مى كند، يك دستگاه نخ مى سازد، يك دستگاه نخ را مى پيچد و دستگاه ديگر رنگرزى مى كند و دستگاه ديگر بافندگى مى نمايد و اين دستگاهها همه بهم مربوط است، به صورتى كه بدون ديگرى يا نمى توانند كار كنند يا كارشان ناقص و بى ثمر مى شود. اين وضع دليل بر قصد و عنايت و در نظر بودن فايده و نتيجه است.

اعضاى انسان از دست، پا، گوش، چشم، بينى، زبان، قلب، كليه، خون، ريه، مغز، روده، معده و ساير دستگاهها را در نظر بگيريد كه همه با هم مربوط و همكار و در كنار هم انسان را با خودش، با انسانهاى ديگر، با عالم خارج، با زمين و آسمان و نباتات و انواع خوراكيها و نوشابه ها و بوييدنيها و سنگ و خاك و معدن ارتباط مى دهند. غير از اين است كه از اين همه تناسب و همكارى قصد و عنايت فهميده مى شود تمام عالم نيز مثل انسان است، اجزاى عالم همه بهم ارتباط دارند و آنچه كشف شده و بشر به آن رسيده حكايت از اين ارتباط و تناسب مى كند. تمام عالم مثل انسان و جسم واحد به يك نبض و يك قلب و يك حيات در حركت است و شرايط و اجزاء و تعاون آنها در نفوس بى غل و غش معرفت به وجود خالق مدبر حكيم را محكم و استوار مى كند.

البته مشاهده ارتباط تمام اين دستگاههاى بزرگ و همكارى و تناسب آنها با يكديگر كار آسانى نيست و شايد براى احدى- غير از آنان كه مويد 'من عندالله' باشند- ميسر نشده باشد. لذا 'برگسون' مى گويد: 'ما تا امروز نشناخته ايم كه چگونه به حقايق اشيا نگاه كنيم'. [ قصه الايمان، ص 571. ]

اين كلام محققانه است زيرا يك نفر دانشمند كه مثلا روى مغز، مطالعاتى دارد يا روى چشم يا گوش، وقتى نظرش به همان چشم يا مغز يا گوش يا پوست جلب شده باشد وضع آن را در حال انفرادى مطالعه مى كند و اگر در اوضاع ساير اعضا فرضا تا حدودى مطالعه كند، مطالعاتش كامل نيست و نيز اشياى ديگر از عالم خارج را كه اين اعضا با آنها ارتباط دارند در نظر نمى گيرد و دورتر از آن، اشيايى را كه با اين اشيا مربوطند نمى بينند، با اين همه هر چه مى بيند نشانه ى قصد و عنايت است.

مطالعه كامل تاثيرات خورشيد از نظر پديده هاى زيستى شيميايى ژئوفيزيك آب و هوا و ساير آثار جوى هر يك موضوع كتابى جداگانه است. اعضا و جوارح ما همه تحت تاثير نور و حرارت خورشيد قرار دارند. مثلا چشمى كه در سر انسان و حيوان است با نور آفتاب كه از نود ميليون كيلومتر راه فاصله به ما مى تابد مرتبط است و چشم، بدون نور، نمى تواند ببيند، كارخانه عظيم و محير العقول چشم با آن همه عجايب و دقايق بى فايده و بى ثمر مى شود، نور براى چشم مثل قلب براى جسد و روح براى انسان است ولى آيا نور چشم را آفريده كه از آن بهره مند شود و يا چشم نور را ايجاد كرده و به نياز خودش به نور متوجه شده است؟

همه مى دانيم، مطلب بالاتر از اين گونه احتمالات سخيف است نور و چشم هرگز اين ادراك و احساس نياز را نكرده و نمى كنند و آن تصميم دقيق حكيمانه اى كه عالم كون را بهم مرتبط كرده چشم و نور را هم به يكديگر ارتباط داده و چشم را با اشياى ديگر و نور را با ساير اجسام هم مربوط ساخته است.

اين هوا كه از جهتى با جاذبه مربوط است و با زندگى انسان و حيوان و نبات از جهت ديگر و با باران و ساير چيزها از جهات ديگر مربوط است كه اگر جاذبه زمين ضعيف شود هوا از اطراف آن پراكنده مى شود و حيات معدوم مى گردد و اگر اكسيژن آن كم گردد باز هم حيات نابود مى شود.

آيا اين ارتباط بين هوا و وزن و نسبت اكسيژن آن با زندگى انسان و با جاذبه زمين غير از اثر قصد و عنايت است؟ يقينا نه.

آيا اين ارتباط بسيار دقيق زمين به خورشيد از نظر فاصله و دورى و نزديكى كه اگر تغييرى در آن پيدا شود نظام كنونى بهم مى خورد بدون قصد و عنايت است؟

آيا جوى كه با گازهاى صخيم زمين را احاطه كرده و آن را از صدمه بيست ميليون سنگهاى آسمانى كه با سرعتى در حدود پنجاه كيلومتر در ثانيه با آن تصادم مى كنند مسلح ساخته است دليل نظم و عنايت نيست؟

همچنين انسان و حيوان و نبات با ارتباط محكمى كه با هم دارند كه هر سه براى هم لازم و ضرورى مى باشند انسان و حيوان به نباتات به وسيله تنفس خود گاز كربنيك مى دهند و اگر اين نبود نسبت كربن هوا به واسطه ى عمل كرد نباتات كم مى شد و نبات از بقا و استمرار محروم مى گشت و نبات نيز در مقابل، به انسان اكسيژن مى دهد و اگر نبات نبود نسبت اكسيژن در هوا به واسطه آنكه انسان و حيوان او را استهلاك مى كند كم مى شد و حيات انسان و حيوان در آن امكان پذير نمى شد.

آيا انسان كه به حيات و زندگى خود حريص است و به آن اهميت مى دهد نبات را آفريده تا او را با اكسيژن كمك دهد؟ يا نبات خودش تبرعا و سخاوتمندانه و از روى مهربانى چون ديده است انسان به اكسيژن احتياج دارد و حياتش بدون آن ممكن نيست اكسيژن لازم را در اختيار او گذارده است؟

آيا انسان و حيوان كه به وسيله تنفس خود گاز كربن مى دهند وضع نبات و زندگى او را در نظر گرفته اند؟ و خواسته اند حيات نبات را نجات دهند؟

يقينا اين احتمالات عقلايى و خردمندانه نيست و به احتمالات ديوانگان شبيه است و اصلا اين احتمالات مطرح نيست، فقط اوضاع نشانه تصميم و عنايت نيروى مافوق و مسلط بر اينها و آفريننده ى آنهاست، نيروى 'الله' حكيم قادرى كه عاليترين ترتيب و محكمترين روابط و همكارى و تبادل و تعاطى را بين موجودات برقرار كرده است.

آيا اين موجوداتى كه به منافع خود رهبرى مى شوند، آيا بشرى كه احساس گرسنگى مى كند احساس تشنگى، احساس درد و الم مى نمايد، خوب و بد و سود و زيان را درك مى كند و به بقاى خود اين همه علاقمند است آيا آن مورچه اى كه دنبال دانه مى رود و آن همه درك و شعور از خود نشان مى دهد، درختى كه از زمين غذا مى گيرد و آنچه را براى ساختن ميوه، برگ، شكوفه و ساير اجزائش مناسب است از زمين به وسيله ريشه ها مى گيرد، آيا تلقيحى كه به وسيله ى باد يا حركت و انتقال مگسها و زنبورها و نشست و برخاست آنها روى شكوفه هاى درختها انجام مى گيرد و صدها هزار ميليون و بيشتر و بيشتر پرسشهاى ديگر... آيا اين كاينات همه خودشان تصميم گرفته اند كه چون ما محتاج هستيم و در زندگى نياز به غذا و آب داريم بايد احساس گرسنگى داشته باشيم پس بايد به توسط ريشه از زمين غذا بگيريم يا انسان عقل و شعور لازم دارد پس بايد عقل و شعور داشته باشيم يا به ساير قوا و اعضا نياز داريم پس بايد اين قوا را بسازيم؟ يا اراده 'الله' خداى قادر حكيم عليم به اين تعلق گرفته كه همه آنچه را نيازمند بوده اند عطا كند و همه را تكوينا دلالت و راهنمايى فرموده است؟

البته همه اين روابط و اين همبستگى ها و اين احساسات دليل بر وجود خداست و همه بايد با قرآن كه از زبان حضرت موسى در پاسخ فرعون فرموده است همصدا شويم و بگوييم: 'ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى'. [ سوره ى طه، آيه ى 50. ]

در اين مطالب مجال بسط كلام بسيار است و نه فقط كتابهاى بسيار اين مطالب را در اختيار مشتاقان گذارده است بلكه بحثهاى علوم بسيار مربوط به اين مطالب، حاكى از قصد و عنايت و تصميم و اراده است.

يكى از اهل اطلاع پس از آنكه آمار كوچكى را از كار دستگاههاى بدن يك نفر در ظرف يك روز مى دهد كه همه دليل بر عنايت و قصد است مى گويد: اگر بخواهيد به حساب تمام كارهايى كه بدن در يك روز انجام مى دهد برسيد بايد يك دوره كتاب تاليف كنيد كه شايد تعداد آن به چهار صد جلد سر مى زند كه هر جلدى يكصد صفحه داشته باشد تازه اين حساب يكروز فعاليت بدن يك فرد است- تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

بهترين كتابى كه قصد و عنايت در آفرينش را بطور تفصيل روشن مى سازد كتاب 'توحيد مفضل است' كه از حضرت صادق- عليه السلام- روايت شده است و آن را بايد از معجزات علمى آن حضرت شمرد. اين كتاب نفيس و بى عديل توسط جمعى از دانشمندان از جمله علامه مجلسى- قدس سره- به فارسى ترجمه گرديده، در عصر ما نيز بعضى از معاصرين آن را ترجمه كرده اند مطالعه اين كتاب توحيدى را به عموم توصيه مى نماييم.