الهیات در نهج البلاغه

لطف الله صافي گلپايگاني

- ۵ -


برهان تغيير و حدوث "در ضمن پنج تقرير"

تقرير 1

اين تقرير در هنگام بررسى اين برهان به نظر اين حقير رسيد، و آن اين است كه: صرف نظر از اينكه ماده، حادث يا قديم است عالم مادى پر است از حوادث و پديده ها و حركتها و هر نقطه ى آن و هر كجا ماده وجود داشته باشد از حوادث و پديده ها خالى نيست، كوه ها و درياها و درختان و جنبندگان و منظومه ها و كهكشانها و آنچه با حواس ظاهر و چشمهاى مسلح و غير مسلح احساس مى شوند همه حوادثى هستند كه پس از عدم به وجود آمده اند و بعد از وجود معدوم مى شوند. بديهى است چون ترجيح بلامرجح عقلا مردود و غير قابل قبول است 'الشى ء ما لم يجب لم يوجد' هر حدوث و پيدايش و حادثه حتى حركت از مكانى به مكان ديگر محتاج به علت است بنابراين در شناختن علت اين حوادث و پديده ها شش احتمال را بررسى مى نماييم:

1- آنكه علت حادث و پديده فعل و اثر ارادى حادث، قبل از آن باشد كه حادث بعد تحقق يابد مقارن انهدام حادث سابق و بهم خوردن صورت و تركيب آن. و به عباره اخرى مقارن معدوم شدن آن از كل اجزاى يا قسمتى از اجزاى حادث سابق با تركيب با اجزاى ديگر يا بدون تركيب با اجزاء ديگر.

2- علت هر حادث فعل و اثر غير ارادى حادث قبل باشد.

3- علت تاثير پديده ها و حوادث در نفى و نابود كردن يكديگر و به وجود آوردن يكديگر باشد.

4- علت ذات ماده و عناصر باشد كه در هيچ حالى از شكل داشتن و تركيب و صورتى داشتن خالى نمى باشند.

5- علت تضاد موجود در باطن اشيا باشد كه موجب دگرگونيها و تغييرات كيفى و نفى يك پديده و تبديل آن به پديده ديگر و بالاخره حركت تكاملى ماده مى گردد.

6- علت اراده و قصد و شعورى است كه حاكم بر اين جهان است و آن را ايجاد و اين نظام را برقرار و رهبرى مى نمايد.

به غير از احتمال ششم ساير احتمالات باطل و مردود است.

اما احتمال اول: به اين جهت مردود است كه غير از صاحبان اراده و اختيارهاى محدود مثل حيوان كه مريد است و انسان كه علاوه بر داشتن اراده، مختار هم هست ساير پديده ها مثل كوه، دريا، معدن، آب، خاك، آفتاب و غيره صاحب اراده نيستند تا احتمال اينكه چيزى از آنها به فعل ارادى صادر شود مطرح گردد و مثل حيوان و انسان هم كه اراده و اختيار دارند حوادث و پديده هايى كه در علت آن بحث داريم خارج از محدوده ى اراده و اختيار آنهاست و حتى در محدوده وجود خودشان نيز اراده و اختيارشان محدود است.

اما احتمال دوم: با اينكه راهى براى اثبات آن در كل حوادث نيست مى گوييم اصولا اگر حوادث را تكرارى و بنياد شدن و ويران شدن مى دانيد به اين صورت كه هر حادثه ى جزئى اين طور است يا مجموع حوادثى را چنين فرض مى نمايند كه مثلا در هر چند ميليون سال سير حوادث تكرار مى شوند. و به عبارت ديگر از صفر شروع مى شود تا به پايانى كه از آن جلوتر نمى رود، سپس همه ى آن ساخته ها و سيرها و حركتها و تكاملها به هم مى ريزد و دوباره شروع مى شود. اين احتمال به اين جهت باطل است كه:

اولا: مفهوم اين سخن انكار قصد و غرض در حوادث جهان و كل جهان و پذيرفتن پوچى و پوكى و بى هدفى بودن عالم است، مفهومى كه خلاف فطرت بشر است.

ثانيا: اين همه نظام محير العقول و تناسب و ارتباط اوضاع و اجزاى عالم به يكديگر قابل توجيه نخواهد بود.

ثالثا: حادثه ى قبل يا مجموع حوادث يا آخرين حادثه از مجموع حوادث اگر در حال وجودش، علت از براى حادثه بعد باشد لازم مى شود وجود علت بدون معلول و تخلف معلول از علت و اگر بعد از وجودش علت باشد علاوه بر اينكه بعد از وجودش زمان وجود حادثه ى جديد است لازم مى شود تاثير عدم در وجود كه بطلان آن بديهى است فقط اين مقدار مى توان گفت كه وجود سابق مانع از وجود لاحق بوده است كه با از بين رفتن آن، مانع هم منتفى مى شود. اما عدم مانع از وجود شى ء علت وجود آن نيست.

رابعا: پس از همه ى اينها مى پرسيم اين حوادث مبداء و سرآغازى دارند يا ندارند؟ اگر دارند كه از علت حادثه ى نخستين مى پرسيم و اگر بگويند ندارند با دلايل بطلان تسلسل كه بعد از اين فصل بيان مى شود بطلان بى مبداء بودن آنها را ثابت مى كنيم و اينجا به طور مختصر مى گوييم: اين حوادث را كه به فرض شما علت و معلول هستند در رشته ها و سلسله هاى متعدد فرض مى كنيم و آخرين علت را در قوس نزولى علل از يك سلسله كم مى كنيم و سپس علت قبل از آن را و همچنين هر چه خواستيم از علل كم مى كنيم و به سوى بالا و قوس صعودى مى رويم بعد ملاحظه مى كنيم آيا باز هم اين سلسله ها با هم مطابق هستند و كمتر و بيشتر از يكديگر نيستند يا آن كه از آن كم كرده ايم كمتر و بقيه بيشترند؟ اگر بگوييد همه سلسله هاى مفروض كمتر و بيشتر نيستند قابل قبول نيست كه ناقص و آنكه چند علت از آن در سلسله عللش كم كرده ايم با كامل و آنكه چيزى كم نكرده ايم مساوى باشند. و اگر بگوييد آنكه از آن كم كرده ايم كمتر است و سلسله هاى ديگر بيشتر پس لابد بايد نهايتى داشته باشند كه اقل و اكثر و كمتر و بيشتر در آنها فرض شود. و اگر حوادث را تكرارى نمى دانيد، يا اين است كه آنها را در يك مسير تكاملى مى دانيد كه در سيرى كه داشته اند همه به اينجا كه اكنون هستند رسيده اند حتما بايد مبداء و سرآغازى داشته باشند كه از آن جا آغاز و شروع كرده باشند زيرا در صورتى كه كاينات در سير تكاملى خود به مواضع مشخص كنونى رسيده اند يا اينكه مدت سير و حركت بعض آنها را در انتقال از كيفيتى و صورتى به صورت و كيفيتى ديگر تخمين زده اند قديم و بى مبداء بودن اين حركات و تحولات با سير تكاملى منافات دارد، زيرا با فرض قدمت اين تحولات بايد سير تحول كاينات از اينجا كه هست گذشته باشد و اصولا سير تكاملى نقطه ى شروع لازم دارد و اگر قديم باشد نقطه شروع و مبداء براى آن نمى توان فرض كرد.

و اگر حوادث را تكرارى نمى دانيد و سير تكاملى هم براى آنها فرض نمى كنيد بحث - چنانكه گفتيم- بازگشت مى كند به اينكه اين حوادث يا مبداء و سرآغازى دارند و اين حركات و تحولات از ركود و سكون شروع شده است در اين صورت از علت آن مى پرسيم و اگر اين حوادث را متسلسل و قديم بشماريد اين احتمال را با همان براهين بطلان تسلسل كه به آن اشاره شد و پس از اين بطور مفصل توضيح داده مى شود رد مى نماييم.

اما احتمال سوم: اين احتمال نيز در بطلان مانند احتمال دوم است با اين تفاوت كه در اين احتمال مساله به گونه اى فرض مى شود كه فقط حادث قبل علت حادث بعد شمرده نشود بلكه مجموع حوادثى كه بهم مرتبط مى شوند و در پيدايش يا از ميان رفتن يك شى ء و يك حادثه موثر هستند علت وجود آن شمرده مى شود كه در رد اين احتمال نيز به قسمتى از همان بيانى كه در رد احتمال دوم داشتيم اشاره مى كنيم مثل بطلان تسلسل و لزوم سرآغاز در حركات و تحولات تكاملى و لزوم نقطه آغاز در هر سير و حركتى كه به نقطه ى مشخص رسيده باشد.

نكته اى كه لازم به تذكر است اين است كه علت فاعلى بودن حادثات و پديده ها نسبت به حادث وجودى ديگر قابل اثبات نيست زيرا آنچه هست تبديل و تحول اجزاى يك پديده به پديده ى ديگر است كه علت مادى آن شمرده مى شود و به اين مقدار ثابت است كه علت مادى يك پديده اجزاى پديده ديگر است كه به آن متحول شده است. اما اينكه علت فاعلى وجود آن و اين تحول خاص همان اجزاء است يا چيز ديگر خارج از آن با اين تغيير و تحول و پيدايش معلوم نمى شود و قابل درك حسى نيست.

اما احتمال چهارم: كه علت پديده ها و حوادث ذات ماده باشد كه اين اقتضا را داشته باشد كه همواره ماده عامل و علت تحولات و تحركات و تغيير از صورتى به صورتى و كيفيتى به كيفيتى باشد از اين جهت مردود است كه اگر مقصود اين است كه بالضروره ماده بسيط باشد يا مركب بايد مصور به صورت و هيئتى باشد و بدون صورت، وجود خارجى ندارد. اين سخن تغييرات و تحولات مختلف و اشخاص حوادث و پديده هاى گوناگون و ارتباطات آنها با يكديگر را توجيه نمى نمايد و انكار عليت ذات ماده نسبت به تحولات و پديده هاست. و اگر غرض اين است كه ذات ماده علت اين تغييرات و تحولات است و اين تغييرات همه خاصيت ماده است جواب اين است كه:

»» اولا: نسبت دادن اين همه خواص بى شمار گوناگون و متفاوت و نافى و مثبت را به ماده با اينكه هيچ دليل حسى و علمى و فلسفى آن را تاييد نمى نمايد، ناشى از تنگ نظرى و غلو در ماديگرى و ماده گرايى است.

»» ثانيا: علت مادى بودن ماده براى هر پديده و حادث مادى مسلم است اما عليت فاعلى آن را اگر مى گوييد بايد برهان اقامه نماييد و حتى تجربه و به اصطلاح علوم تجربى هم نمى توانند عليت فاعلى در ماده را نسبت به پديده ها ثابت نمايند، چنانكه نمى توانند علت فاعلى خارج از ماده را نفى نمايند. و گمان مى كنم اين اشتباه براى بعضى از همين جا روى داده كه علت مادى اشياء مادى را با علت فاعلى اشتباه كرده يا ناآگاهانه هر دو را يكى شمرده اند.

»» ثالثا: مى گوييم اشخاص تحولات و پديده ها معلول خاصيت موجود در ماده است يا مجرد. تغيير و تحول از اوصاف و خواص ماده است؟ اگر بگوييد مجرد تحول و تغيير از اوصاف ماده است باز هم اشخاص تحولات با اين نظامها و ارتباطات توجيه نمى شود. و اگر مى گوييد ماده اقتضاء اشخاص اين تحولات با اين روابط بهم پيچيده و پر از اسرار و شگفتيهاى وجود را دارد مى گوييم ماده قديم است يا حادث است؟ اگر مى گوييد حادث است سوال از علت حدوث آن مى شود و جواب هم معلوم است و اگر مى گوييد ماده قديم است مى گوييم بر طبق نظرات بعضى از دانشمندان و علماء علوم، تحولات و تغييرات در عالم مادى به تدريج و در دوران هاى مختلف حاصل شده و اگر ماده قديم بود مى بايستى خيلى پيش از اينها تحولات كنونى حاصل شده و دورانش سپرى شده باشد.

»» رابعا: اگر ذات ماده علت اشخاص اين دگرگونيها و پديده هاست بايد از آغاز، اين دگرگونيها محقق شده باشد. و اگر بگوييد: 'اختيار دست خود ما است هر چه مى خواهيم به اين ماده كر و لال نسبت مى دهيم' شرط تحولات بعدى تحولات قبلى است و ظهور هزارها ميليون جلوه هاى عليت ماده مشروط به ظهور جلوه ما قبل خود و تاثيرات متقدم است و عليت ماده به ترتيب و به تدريج است. جواب مى دهيم اين خود دليل بر اين است كه تحول آغازى داشته است زيرا وقتى تحول تدريجى و تحول فعلى نتيجه ى تحولات سابق و اسبق و... باشد پس بايد تحول در قوس صعودى به جايى و به تحول خاصى منتهى شود كه اين تحولات كنونى نتيجه آن باشد و الا بايد تحول به گونه اى ديگر واقع شده باشد يا تحول سابق در لاحق اثر نداشته باشد كه با قبول آن اشكالات و سوال از عدم تاثيرات علت و عدم تحقق حوادث از آغاز و علت تقدم و تاخر آنها بر جاى خود ثابت مى ماند و بالاخره مى گوييم اصولا مقدمه بودن و موثر بودن سلسله نامتناهى در حصول شى ء قابل قبول نيست زيرا رسيدن آن مقدمات به ذى المقدمه دليل بر آن است كه آغازى دارد كه از آنجا شروع و به اين جا منتهى شده است و به فرض كه اين پاسخها را كسى درك نكند يا راه ديگر و پاسخ ديگرى بخواهد با همان برهان بطلان تسلسل پديده و حوادث را كه به آن اشاره شده و بعدا هم توضيح داده مى شود پاسخ مى دهيم 'و لا حول و لا قوه الا بالله'.

اما احتمال پنجم: كه تضاد موجود در باطن اشيا را موجب دگرگونيها و تبديل و تغيير يك پديده به پديده ى ديگر و حركت تكاملى ماده بشمارند، مى گوييم: تضاد عبارت است از اين كه دو شى ء در آن واحد و در مكان واحد ممكن نباشند. و به عبارت ديگر هر گاه وجود دو شى ء در آن واحد و در مكان واحد ممكن الوجود نباشد آن دو شى ء با هم تضاد خواهند داشت يعنى با هم اجتماع پيدا نمى كنند بنابراين مضاده يعنى معارضه خارجى بين دو شى ء اين چنينى اتفاق نخواهد افتاد و ضديت و تضاد بين دو شى ء به اين معنى نيست كه دو شى ء موجود با هم دعوا دارند تا سرانجام يكى از آنها غالب و ديگرى مغلوب شود زيرا در حال عدم، هر دو ضد كه هيچيك از آنها وجود ندارند تا تضاد خارجى بين آنها باشد و در حال وجود يكى از آنها چون ديگرى وجود ندارد امكان تضاد خارجى بين آنها نيست و در حال وجود آنها در دو زمان يا دو مكان با هم تنافى و تضاد ندارند.

بعد از اين توضيح مى گوييم: اگر از تضاد درونى اشيا چنين معنايى را در نظر داشته باشند، خارجيت يافتن آن - تا چه رسد عليت آن - براى حوادث و تحولات امكان ندارد و اگر محال بودن اين تضاد يعنى اجتماع ضدين را انكار مى نمايند و مى گويند اصلا عالم، عالم اضداد است و جمع بين ضدين همه جا هست پاسخ مى دهيم اگر مقصودتان اين است كه ضديت بين آنچه اضداد شمرده مى شود وجود ندارد و اجتماع آنها امكان دارد و بلكه واقع است مى گوييم چگونه امكان وجود سياهى و سفيدى را در محل واحد و در زمان واحد توجيه مى كنيد و چگونه وجود شى ء متحركى را در آن واحد در دو محل و در دو نقطه ممكن مى دانيد و چگونه امكان وجود زمين و خورشيد ديگر را در همين مدارها كه زمين و خورشيد در حركتند در آن واحد قبول مى كنيد و چگونه خورشيد يا كهكشان يا اتم را در آن واحد در نقطه اى از مدار خود و در نقاط بعد و قبل آن منطقى مى شماريد و بالاخره در كجا جمع بين اضداد سراغ داريد و چگونه چيزى هم خودش مى باشد و هم غير خودش و خودش بودن و خودش نبودن چگونه امكان جمع دارند؟!

و اگر مى گوييد مقصود از تضاد و اجتماع ضدين اين است كه هر چيزى مركب از خودش و ضد خودش مى باشد مى گوييم چگونه تركيبى را مى گوييد اگر غرض شما تركيب انضمامى است كه دو بودن و اثنينيت در آن محفوظ است اين اجتماع ضدين به مفهوم محال و اصطلاحيش نيست و در واقع انضمام و اقتران ضدين است و دو چيز منضم بهم و مقترن به يكديگر شى ء واحد نمى باشند و به سخن شما كه در باطن اشيا تضاد است و تضاد عامل دگرگونيهاست، ارتباط پيدا نمى كند.

و بايد تضاد درونى اشيا را در دو ضدى كه شى ء از آن دو تركيب انضمامى يافته است بررسى نماييد. و اگر غرض شما از تركيب، تركيب تاليفى است مثل اينكه رنگ سياه و سفيد بهم مخلوط شده باشد اين اجتماع دو ضد نيست بلكه اقتران ضدين هم نيست و شى ء ثالثى است كه از مخلوط شدن دو ضد وجود يافته و تضادى در باطن آن نيست. بعلاوه اگر هر چيزى مركب باشد از خودش و ضدش و شى ء ثالث نباشد نقل كلام مى كنيم در خودش و ضدش و مى گوييم هر يك از خودش و ضدش چون چيزى هستند مركب مى باشند از خودشان و غير خودشان و باز هم نقل كلام در اينها مى كنيم و بنابراين ما چيزى پيدا نخواهيم كرد كه خودش، خودش باشد و تسلسل لازم آيد. و اگر مركب نمى دانيد پس چگونه يك شى ء را هم خودش و هم غير خودش مى دانيد اگر خودش است ضدش و غير خودش نيست و اگر ضدش و غير خودش باشد خودش نيست و اگر مى گوييد مساله، مساله تنازع بقاست كه در باطن هر شى ء هست و همانطور كه در كل عالم بين انواع و واحدها و افراد مستقل انواع وجود دارد بين اجزاء هر فرد و واحدهايى كه از آن تشكيل شده نيز وجود دارد و همين تنازع موجب دگرگونيها و تغيير كيفيتها و ماهيتها شده و مى شود و بالاخره چيزى از اجزاء اين عالم مادى را نخواهيم يافت كه خالى از اين تنازع باشد و حداقل عدم اين تنازع در جايى محرز نشده است.

پاسخ داده مى شود اولا: اين تنازع، تضاد و اجتماع ضدين نيست هر چند تنازع بقا هم در اثر محال بودن اجتماع ضدين مى شود و اگر اجتماع ضدين محال نبود تنازع بقا هم نبود مثلا يك چيزى قابليت آن را دارد كه خوراك انسان يا يك حيوان باشد اما قابليت آن را ندارد كه در زمان واحد خوراك دو انسان يا حيوان بشود لذا بين آن دو بر سر آن تنازع واقع مى شود. و اگر اجتماع ضدين جايز بود نزاعى واقع نمى شد و در زمان واحد غذاى هر دو مى شد. و همچنين ممكن است بقاى هر يك از دو چيز متوقف بر اين باشد كه ديگرى طعمه او شود و چون غذا شدن هر يك از آنها براى ديگرى قابل جمع نيست و اجتماع ضدين است لذا آن دو با هم منازعه مى نمايند تا سرانجام آنكه قوى است بر ضعيف غالب مى گردد و آن را خوراك خود مى سازد.

ثانيا: تنازع و تضاد در باطن هر شى ء چگونه تصوير مى شود آيا به اينگونه است كه از شى ء واحد بعد از وجودش شى ء ديگرى كه با او در بقاء منازع مى گردد توليد مى شود يا از اول دو شى ء هستند؟

بنابراين، اگر از اول دو شى ء باشند پس يك شى ء نيستند و تنازع بقاء در باطن يك شى ء تصوير نشد و اگر مى گوييد هر چيزى خودش ضد و منازع خود را توليد مى نمايد چنانكه خودش نيز به همين كيفيت از شى ء ديگر توليد شده و آن شى ء ديگر هم از شى ء ديگر و... تا تسلسل لازم شود، جواب همان است كه در بطلان تسلسل گفتيم. و علاوه اين تنازع در بقاء به صورتى كه احتمال غلبه هر يك از متنازعين مطرح باشد نيست بلكه هميشه يكطرف غالب است و واقعيتش اين است كه هر چيزى پس از توليد غير خود به تدريج از بين مى رود و اشكال ديگرش اين است كه تنازع در بقاء موجب پيدايش چيزى نشده بلكه يك طرف مغلوب و ديگرى غالب شده است و تعليل حوادث و دگرگونيها به اين تنازع صحيح نيست. و اشكال ديگر هم اين است كه اين عليت هر شى ء براى ضد يا تنازع خود على العموم است يا هر چيزى ضد و منازع خاصى را توليد مى نمايد. اگر على العموم باشد پس علت وجود آن ضد يا تنازع خاص چيست؟ و اگر عليت ضد و منازع خاص است پس سبب اختصاص عليت آن به منازع خاص چه بوده است؟ و اگر بگوييد مقصود از اين تنازع اين است كه بين اجزاى افراد انواع مثل خود انواع تنازع است و همين تنازع موجب تغيير كيفيتها و دگرگونيها و تغيير و تبديل و خلع و لبس و وجود و فنا مى شود و چيزى از انواع و افراد و اجزاى آنها يافت نشده است كه خروج آن از اين قانون محرز و ثابت باشد مى گوييم با اينكه اين يك فرضيه است و شمول آن نسبت به تمام عالم مادى محرز نيست ولى مى پرسيم اين تنازع مقدم بوده است يا خود اشياء مقدم بوده اند؟

اگر بگوييد تنازع مقدم بوده بطلانش معلوم است چون: 'وجود ما هو متوقف على الشى ء متاخر عن ذلك الشى ء و لا يجوز ان يكون متقدما عليه'.

و اگر بگوييد اشياء مقدم بوده اند به فرض اينكه بگوييد اشيا قديم بوده اند از علت حدوث تنازع در آنها مى پرسيم. و اگر بگوييد تقدم و تاخرى در كار نيست و اين تنازع كه موجب تغييرات و دگرگونيها است منفك از اشيا و انواع و افراد و اجزاى آنها نيست مى گوييم بنابراين اشيا با اين ويژگى همواره در حركت و سير و تبدل و تغيير و شدن و ارتقا و تكامل مى باشند و اين ويژگيها و حركتها نمى شود بى آغاز باشد چون بودن آنها در حال و صورت كنونى دليل بر اين است كه آغاز داشته اند و آخرين سخنى كه در اينجا در رابطه با اين فرضهاى ادعايى داريم اين است كه به فرض جهان شمولى قاعده تنازع عليت آن براى دگرگونيها بالخصوص تغيير مغاير با دو شى ء متنازع و عدم دخالت قوه غيبى در آن ثابت نمى شود و به فرض اينكه تنازع در بقا را قبول كنيم چون همه كسانى كه آن را مطرح كرده اند و علت تغييرات و تبديلات دانسته اند تكامل انواع و افراد را بر آن مبتنى مى دانند بنابراين نمى توانند آن را بى ابتدا و بى آغاز بدانند چون اگر بى ابتدا بود از مرحله ى تكامل فعلى گذر كرده بود و همين رسيدن به اين مرحله ى تكامل دليل اين است كه حداقل اين تنازع سرآغازى داشته و بى مبداء و مبتدا نيست و لذا باز هم پرسش از علت اصلى اين دگرگونيها و تغييرات بر جاى خود باقى مى ماند و پس از اين توضيحات و رد احتمالات پنجگانه كه از طولانى شدن آن از خواننده پوزش مى طلبيم براى ما احتمال ششم باقى ماند كه:

'علت همه دگرگونيها و حوادث اراده و قصد و شعورى است كه حاكم بر اين جهان و موجد اين جهان است و اين همه نظم و نظام محير العقول را در آن برقرار كرده است - ذلك تقدير العزيز العليم'.

تقرير 2

آنچه در عالم است از انسان، حيوان، كوه، درخت، دريا، آب، آتش، زمين، خورشيد، كهكشان، ذرات و هر چه ساختمان مادى [ مخفى نماند كه عناصر و اتمها با قطع نظر از تصرفى كه در آنها بشود تغيير و تبدل ناپذير هستند ولى عالم عناصر و اتم و تشكيلات و سازمان و نيروى شگرف كه در اتم است يكى از نشانيهاى بزرگ تقدير خداوند عزيز عليم است و حركتى كه در آنهاست يعنى حركت الكترونها و گردش آنها به دور هسته اگر جالبتر و شگفت انگيزتر از حركت زمين به دور خورشيد نباشد كمتر نيست. ] دارد بطور استمرار در تغيير و تبدل و دگرگونى است و انسان هم از آغاز پيدايش تا مرگ دستخوش تغييراتى است از شكل و حجم، وزن و نيرو، تندرستى و بيمارى، جوانى و پيرى و غير آن كه حد و حصر ندارد.

حيوانات و نباتات همه تحت همين ناموس تغيير پذير و دائما در حال تغيير هستند، اين ذرات كه جز با چشم مسلح و ميكروسكپ هاى قوى، ديدن آنها ممكن نيست هميشه و بدون انقطاع در حركت هستند و هرگز باز نمى ايستند، بنابراين، عالم كون و ماده هر زمان و هر آن در صورتهاى ديگر و تغييرات بى شمارى جلوه مى كند كه هر يك از اين صورتها حادث و وجودى است مسبوق و ملحوق به عدم.

و به عبارت ديگر وجود بين العدمين است، يك عدم قبل از وجود، هر صورت و تغيير و عدم ديگر بعد از زوال آن پس هر پديده اى محصور بين دو عدم است و هر چه اين گونه باشد قابل حصر و محصور است. هر چه اعدادش بسيار باشد و هر چه حركاتش سريع و برق آسا باشد تمام حركات ستارگان و اجرام و كهكشانها و ذرات اتمها همه هر چه باشند محصور بين العدمين مى باشند. و هر چه چنين باشد لابد ابتدا و نقطه ى آغازى دارد و هر زمانى كه پيش از نقطه آغاز است لابد زمانى است كه در آن ماده هيچگونه تغيير و دگرگونى نيافته است پس ناچار بايد براى شروع اين تغيير و تبديل و حركت بر حسب قانون سببيت سببى باشد كه تحت تاثير آن سبب حالت سكون و لا تغيير ماده به حالت تغيير تبديل شده باشد. حال اگر ماده را حادث بدانيم ممكن است اين سبب خاصيت ماده باشد اما در اين صورت حدوث ماده به سبب خارج از وجودش نياز دارد و اگر كسى ماده را قديم فرض كند اين سبب نمى شود خود ماده باشد چون لازم مى آيد از آن وجود سبب بدون مسبب از اين جهت يقين پيدا مى كنيم كه ماده در حركت نخستينش محتاج به سبب بوده و محركى آن را از حالت قبل از حركت به حالت حركت درآورده كه خارج از ماده است و مادى نيست و آن غير از خداى خالق و پروردگار جهانيان نمى باشد.

و از طريق ديگر ممكن است به سبب حدوث حركت در ماده برسيم، به اين بيان كه مى گوييم: ما وقتى نظر به ماده و حركات آن بنماييم كه على الدوام در حركت است و حركت آن در تزايد است و هر ثانيه اى كه بگذرد به حركات سابق آن حركات ديگر اضافه مى گردد و هر چه زمان ادامه پيدا كند حركات ماده افزونتر مى گردد و حركات نو و جديدى بر آن عارض مى شود و اگر يك ثانيه به عقب برگرديم از عدد حركات به مقدار آنچه در اين ثانيه زياد شده بود كم مى شود و اگر دو ثانيه به عقب برگرديم بر نقص حركات افزوده مى گردد و به مبداء شروع حركت نزديكتر مى شويم و همين طور هر چه به عقب برويم اين نقصان افزايش مى يابد تا به نقطه ى حركت اولى برسيم، چرا به آن نقطه مى رسيم چون هر چه قابل نقصان است قابل فنا و انتهاست و چون تمام اين حركات آغاز و انجامى دارد حركت نخست نيز آغاز و انجامى داشته كه نقطه پيدايش وجود آن و پايان آن است.

بنابراين قطعا حركت اولى مسبوق به عدم و سكون است و به طور قطع انتقال از سكون و عدم به سوى حركت و حدوث و وجود محتاج به سبب است كه آن بايد چيزى خارج از ماده، در حالت سكون آن باشد زيرا اگر اين سبب در خود ماده بود سكون آن معنى نداشت و محال بود و اين فاعل و موجد حركت در ماده كه غير مادى است غير از خدا نيست.

و به عبارت ديگر مى گوييم: بودن و حصول شى ء در حالتى و در حركت و جلوه و صورتى پس از حركت و حالت و جلوه و صورت ديگر و تخصص آن به زمان خاص و رسيدن آن به حركت و صورت خاص چنانكه دليل قطعى بر حدوث آن است دليل برداشتن آغاز و نقطه شروع و مبداء حركت است در هر چيز غير ثابت و در هر حركتى همين قاعده جريان دارد. مثلا در وجود نبات، در وجود انسان، حيوان و چيزهاى ديگر، رسيدن انسان به حالت پيرى دليل بر نقطه آغاز وجود انسان است اگر نقطه آغاز نداشت يا به همان حال نخستين باقى و ثابت مى ماند يا اينكه حركتش از حركت كنونى گذشته بود و براى آن نقطه حصول مشخصى نبود و چون چنين نيست نه به حال نخستين باقى است و نه حصول نداشتن در نقطه مشخص نسبت به آن مفهوم دارد. پس لابد آغاز و نقطه شروع دارد و رسيدن شى ء و حركت به حركت واقع و مشخص و موجود در اين زمان يا صورت كاملتر دليل بر آن است، چنانكه اگر آبى را در نهرى جارى ببينيم كه به يك نقطه از نهر رسيده باشد حكم مى كنيم كه نقطه شروع و ابتدا دارد بلى، اگر چيزى را ساكن و بى حركت فرض كنيم مى توانيم بگوييم: آغاز و انجام داشتن آن معلوم نيست اگر چه اين فرض هم نسبت به هر چيزى كه به حدى محدود شود صحيح نيست بخصوص در عالم ماديات چنانكه چيزى به حدود مكانى محدود است به حد زمانى نيز محدود مى باشد اما فعلا ما در اين جهت بحث نداريم. پس بالاخره اين حركتها هر يك يا لااقل نخستين آنها به سبب غير مادى محتاج است و آن چنانكه گفتيم غير از خدا نخواهد بود.

اگر سوال شود كه: ممكن است اين سبب غير مادى خارج از ماده نيز سبب غير مادى ديگر داشته باشد و سلسله اسباب الى ما لا نهايه و بطور تسلسل منقطع نشود؟ جوابش اين است كه اين سبب غير مادى اگر حادث نيست و آن را قديم و واحد فرض مى كنيد غير از خداوند قديم واحد قدير نخواهد بود و اگر متعدد و بى نهايت فرض مى نماييد و به تعدد قدما كه محال است قائل مى شويد. جوابش اين است كه استناد وجود قديم و غير مسبوق به عدم به شى ء ديگر آن هم به نحو تسلسل مجرد فرض است. و اگر مى گوييد سبب غير مادى حادث است با همان بيانى كه تسلسل حركات ماده الى ما لانهايه له رد شد رد مى شود.

و به علاوه گفته مى شود كه اگر اين سلسله اسباب بى نهايت بود در همان بى نهايتى باقى مانده و به عالم ماده "كه محدود به زمان و مسبوق به عدم است" نمى رسيد و توهم تسلسل از اينجا پيدا مى شود كه وهم به غلط از مسببات به سوى اسباب مى رود و براى هر مسببى سببى فرض مى كند به اين نحو كه عالم را مسبب سبب شماره يك فرض مى نمايد و پس از آن سبب شماره ى دو و سه و سلسله اسباب را در قوس صعود بى نهايت فرض مى كند در حالى كه اين خلاف واقع است.

واقع به اين نحو است كه سبب قبل از مسبب است و چون اسباب در قوس نزول به عالم ماده مى رسند دليل بر اين است كه بى نهايت نيستند و از بى نهايت آغاز نشده است. در قوس نزول هر چه اسباب زيادتر مى شوند به عالم ماده نزديكتر مى شويم تا اسباب تمام شوند و هر چه قابل زياده باشد قابل نقص نيز هست تا برسد به واحد. پس اگر سبب شماره يك نباشد از اسباب يك سبب كم مى شود و اگر سبب شماره دو نباشد دو سبب كم مى شود و همچنين هر چه از عالم ماده دورتر شويم اسباب كمتر مى شود و هر چه به عالم ماده نزديكتر شويم اسباب زياد مى شوند و هر چيزى كه قابل نقصان و زياده باشد بى نهايت نيست پس وجود كون و عالم ماده مناقض تسلسل اسباب است بلكه فرض عدم تسلسل و بطلان بى نهايت بودن اسباب را ثابت مى كند.

بنابراين فرضيه تسلسل مناقض وجود كون و عالم ماده و مناقض خالق كون و ماده است و فرضيه اى كه با وجود عينى و واقع مخالف و مناقض باشد بالضروره باطل است و اگر بخواهيم اين دو برهان يا دو بيان را مستحكمتر و روشنتر تقرير كنيم در ابطال تسلسل براهينى را كه در كتب فلسفه و كلام آورده اند مى آوريم و مى گوييم:

اين حركات متعدد و مستمر و تغيير و تبديلى كه در ماده است ممكن نيست غير متناهى و به نحو تسلسل معلولات و علل باشد، زيرا اين تسلسل و بطور كلى تسلسل اسباب و علل خواه مادى باشد يا مجرد بر طبق ادله عقلى ده گانه اى [ ملا عبدالله زنوزى در لمعات الهيه، ص 31 مى گويد: براهين عقليه بر بطلان و محاليت تسلسل بسيار است از آن جمله هفده برهان 'به نظر اين حقير رسيده است'. ] كه فلاسفه و متكلمين اقامه كرده اند باطل و محال است، پس اين حركات حتما مبداء و آغازى دارد كه علت آن ممكن نيست خود ماده باشد زيرا اگر خود ماده علت مى بود، اگر ماده را قديم فرض كنيم بايد براى آن آغازى فرض نشود و هيچ زمانى ماده بدون حركت نباشد در حالى كه با اثبات بطلان تسلسل علل، اثبات مى گردد كه تغييرى كه در ماده حاصل شده و حركات آن، مبداء و آغاز دارد و حركت ماده از سكون و تغيير و تبدل آن بى ابتدا نيست و چون خود ماده به فرض اينكه قديم باشد نمى تواند سبب اين حركت باشد پس لابد سبب آن غير مادى است و آن جز خدا نخواهد بود و اگر ماده را حادث فرض كنيم باز هم از سبب حدوث آن مى پرسيم كه آن هم غير از خدا نيست و اگر علل غير مادى متناهى فرض كنيم باز به همان ادله بطلان تسلسل، بطلان آن ثابت مى شود.

اما بطلان تسلسل: براى بطلان تسلسل ادله عقليه اى اقامه شده است كه از بعض آن ادله برمى آيد كه نتيجه اى كه شخص مادى و ملحد مى خواهد از فرض تسلسل بگيرد گرفته نمى شود و بعض ادله نظر به اصل بطلان تسلسل علل دارد. اما قسم اول از جمله بياناتش اين است كه غير متناهى فرض كردن حركات و تغييرات حادثه نمى تواند مانع از اثبات وجود خدا شود زيرا اين سلسله نامتناهى كه فرض اين است كه همه وجود بين العدمين و حادث و ممكن مى باشند محال است بى علت خارج از سلسله موجود شوند و اين مثل اين است كه گدايان و فقيرانى كه نفراتشان غير متناهى است از هم كسب مال و بى نيازى كنند

[ [ چه نيكو گفته است شاعر:

گدايى را گدايى ميهمان شد   گدا بهر گدا جوياى نان شد
ز مسكينان ديگر نان طلب كرد   كفى نان از پى ميهمان طلب كرد
نشد كارش از آن بيمايگان راست   كه نتوان حاجت الا از غنى خواست
چه در وحدت چه اندر لا تناهى   دهد امكان بنفى خود گواهى
تويى در وحدت جود و غنا پيش   جهان از تو غنى و بى تو درويش
گدايان گر كم و گر بيش باشند   همه بيمايه و درويش باشند

] ]

يا چراغهاى بسيار غير متناهى خاموش و بى نور از هم كسب نور كنند و هر يك از ديگرى روشن شود بدون اينكه از خارج وسيله اى مثل كبريت داشته باشيم كه با آن تمام يا يكى از اين چراغها را روشن كنيم و سپس چراغهاى ديگر را از آن روشن نماييم.

پس غير متناهى فرض كردن و بلكه غير متناهى بودن حوادث و حركات و تغييرات آنها را واجب بالذات و واجب بالغير نمى سازد مگر اينكه علتى از خارج داشته باشند. پس اگر ما اين چراغها را روشن ديديم يقين مى كنيم كه علتى كه از خود روشنى داشته و از خود اين چراغها نيست آن را روشن ساخته است و به عبارت ديگر وقتى اين سلسله متناهى يا نامتناهى چراغهاى روشن و حوادث و تغييرات را ديديم به علتى كه خارج از سلسله است و نورش و وجودش به خودى خود است و سبب روشنى اين چراغها و وجود و حدوث اين موجودات و حوادث است يقين پيدا مى كنيم و همين است ترجمه و تفسيرى از آيه ى كريمه:

'ام خلقوا من غير شى ء ام هم الخالقون' [ سوره ى طور، آيه ى 35. ] و شايد هم اشاره اى باشد به تفسير: 'الله نور السموات و الارض'. [ سوره ى نور، آيه ى 35. ]

اين برهان اگر چه بر بطلان اصل تسلسل نيست ولى بطلان تمسك به تسلسل را در نفى مبداء "حتى با امكان تسلسل در خارج" اثبات مى كند و بر اساس قاعده: 'كل ما بالعرض ينتهى الى ما بالذات' و اقتباس و استفاده از آيه: 'ام خلقوا من غير شى ء ام هم الخالقون' است.