بخش دوم
عوامل زمينهساز در ساختارهاى تاريخى
شكلگيرى جوامع انسانى
انسان از نخستين روزهايى كه قدم در اين عالم خاكى
نهاد، زندگى جمعى داشته و همراه و همگام با همنوعان خود و بر اساس تقسيم كار و
تأمين متقابل نيازهاى گوناگون يكديگر زندگى كرده است و بر اساس همين زندگى جمعى است
كه خانواده، حكومت، شهرنشينى و همه نهادهاى اجتماعى در طول زمان پديد آمده است.
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه چه عامل يا عواملى
انسان را به زندگى اجتماعى وادار كرده و چه حقيقتى پشت سر اين «واقعيت» نهفته است؟
اين سؤال از ديرباز ذهن فيلسوفان و جامعهشناسان را به
خود جلب كرده و آنان را به طرح و ابراز نظريههاى گوناگون واداشته است. گاهى درون
انسان و آرمانها و غريزههاى او را مورد كاوش قرار دادهاند و گاهى انگيزههاى
بيرونى را بررسى كردهاند و در نتيجه، نظريههاى مختلفى به وجود آمده كه اهم آنها
به قرار زير است:
1. انسان در ذات و طبيعت خود گروه گراست و ميل اجتماعى
در درون او ريشه دارد و به تعبير ارسطو انسان «مدنى بالطبع» مىباشد. سيسرون متفكر
روم باستان چنين مىگويد:
«علت اصلى به وجود آمدن اينگونه اجتماعها، ضعف افراد
نيست كه آنها را به كمك و حمايت همديگر نيازمند سازد؛ بلكه نوعى روحيه اجتماعى است
كه طبيعت در نهاد آفريدگان به وديعه گذاشته است، زيرا انسان طورى خلق شده كه در
بهترين و آسودهترين شرايط زندگى باز هم مايل نيست كه دور يا جدا از همنوعان خود
زندگى كند.»(1)
2. روابط خانوادگى و غريزه جنسى عامل اصلى در زندگى
اجتماعى انسان است و البته منظور از غريزه جنسى، تنها اعمال شهوت نيست؛ بلكه شامل
تشكيل خانواده و به دنبال آن روابط پدرى و
مادرى و خويشاوندى است. فرويد و همفكران او اين نظر را تقويت كردهاند. فرويد معتقد
است كه اعمال غريزه جنسى و مخاطراتى كه از اين طريق پديد مىآيد، باعث شده كه
انسانها به يكديگر نزديك شوند و تمدن را به وجود آورند.(2)
3. ضرورتهاى زندگى و تأمين نيازهاى گوناگون بشرى موجب
شده است كه انسان به ناچار به زندگى اجتماعى تن دردهد و به استخدام همنوعان خود
بپردازد. احتمالا اولين بار اين نظريه را افلاطون ابراز نمود و بعدها بعضى از
فيلسوفان اسلامى مانند فارابى و ابنسينا و خواجه نصير طوسى با اصلاحاتى آن را
پذيرفتند. افلاطون گفته است:
«كثرت حوايج موجب مىشود كه عده زيادى از مردم در يك
مركز گرد آيند و با هم معاشر شوند و به يكديگر كمك كنند و ما اين محل تجمّع را شهر
مىناميم.»(3)
ابنخلدون نيز همين نظريه را دارد، ولى او دفاع در
مقابل خطرها را نيز به تأمين نيازها اضافه مىكند.(4)
البته نظريههاى ديگرى نيز درباره منشأ زندگى اجتماعى
وجود دارد مانند نظريههاى قرارداد اجتماعى و مقابله با خطرهاى طبيعى و عقل مكتسب و
نظريههاى ديگر كه به تفصيل در كتابهاى جامعهشناسى آمده است.
بارها گفتهايم كه جامعه و تاريخ دو روى يك سكهاند.
بنابراين، پيدا كردن منشأ زندگى اجتماعى در واقع موجب دستيابى به منشأ پيدايش تاريخ
بشرى است. به همين دليل نظريهپردازى در مورد منشأ جامعه، عامل تعيينكنندهاى در
بينش تاريخى هر شخصى يا مكتبى به شمار مىرود.
اميرالمؤمنين(ع) در نهجالبلاغه برخلاف بسيارى از
نظريهپردازانى كه از آنها ياد كرديم، عامل واحدى را منشأ پيدايش جامعه نمىداند؛
بلكه به عاملهاى متعددى كه برخى عامل درونى و برخى عامل برونى است توجه نموده است
و در اينجا نيز - مانند موارد بسيار ديگر - نقش
عاملهاى متعدد را از نظر دور نمىدارد. اساساً شيوه تك سبببينى در مسائل اجتماعى
و فلسفه تاريخ كه بسيارى از جامعهشناسان فلسفه تاريخ به آن روى آوردهاند، از
ديدگاه امام، نادرست و غيركافى است.
از يك سو، امام به عامل درونى و ذاتى انسان توجه
مىكند و معتقد است كه خداوند در وجود آدم ميل خاصى قرار داده است كه او را به
آبادسازى زمين و در نتيجه به زندگى جمعى وادار مىسازد و اين ميل درونى و غريزه
ذاتى از همان آغاز در نهاد آدم ابوالبشر گذارده شد و در نسل او تداوم يافت:
فَأَهْبَطَهُ بَعْدَ التَّوْبَةِ
لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ وَ لِيُقِيمَ الْحُجَّةَ بِهِ عَلَى عِبَادِه.(5)
آدم را پس از توبه به زمين فرود آورد تا زمين خدا را
آباد كند و به وسيله او حجت بر بندگان خدا اقامه شود.
از سوى ديگر، عامل برونى را متذكر مىشود و يادآورى
مىكند كه طبقههاى گوناگون جامعه بشرى از يكديگر بىنياز نيستند و افراد جامعه به
ناچار بايد نيازهاى يكديگر را تأمين كنند وگرنه آن جامعه اصلاح نخواهد شد و درنتيجه
قابليت بقا را از دست خواهد داد. به همين دليل يكى از عوامل پيدايش زندگى اجتماعى
انسانها، لزوم برآورده ساختن نيازهاى متقابل افراد مىباشد:
وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ
طَبَقَاتٌ لا يَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ وَ لا غِنَى بِبَعْضِهَا عَنْ
بَعْض.(6)
بدان كه رعيت، طبقاتى هستند كه بعضى از آنها جز به
وسيله بعضى ديگر اصلاح نمىشوند و بعضى از آنها از بعضى ديگر بىنياز نمىشوند.
بنابراين از ديدگاه امام، عامل پيدايش
جامعه از يك طرف ميل درونى انسان به تمدن و شهرنشينى و آبادانى و از طرف ديگر تأمين
نيازهاى متقابل يكديگر است.
آزادى انسان در ساختن تاريخ
بسيارى از جامعهشناسان و دانشمندان فلسفه تاريخ به
خصوص از نيمه دوم قرن نوزدهم ميلادى به بعد و پس از ظهور هگل، ماركس و تاينبى در
تبيين عامل حركت تاريخ و اثبات قانونمندى حركتهاى تاريخى، به نحوى به «جبر
اجتماعى» متمايل شدند و با غرور علمى كه از ويژگىهاى آن زمان بود، قاطعانه اظهار
داشتند كه تاريخ به مسير از پيش تعيين شده خود ادامه مىدهد و انسان مقهور حركت
تاريخ است و اراده بشرى نقش چندانى در آن ندارد. بخصوص ماركس در اين زمينه راه
افراط را پيموده و تاريخ را به ارابهاى تشبيه كرده كه هركس در مقابل آن بايستد زير
چرخهاى آن له مىشود. البته اين سخن بيشتر جنبه شعارى داشت و سخن «ماركس
سياستمدار» بود، نه «ماركس فيلسوف».
طبق تحقيق آقاى دكتر خامهاى مطالب ماركس در اين زمينه
در دو كتاب «ايدئولوژى آلمانى» و «انتقاد بر علم اقتصاد» متفاوت است.(7)
به گفته گورويچ: «...اين باور بيشتر ثمره كار ماركسيسم
رسمى است. در اينجا باور به خلعت عباراتى احساس برانگيز آراسته مىشود مانند
چرخشهاى خستگىناپذير چرخ تاريخ، يا پيروزى اجتناب ناپذير كمونيسم كه تاريخ آن را
تحميل مىكند.»(8)
اريك فروم از راه ديگرى وارد مىشود و مقهور و مجبور
بودن انسان را نتيجه انتخاب خود مىداند. به عقيده او چون انسان نمىتواند تنها
زندگى كند، ناچار به ديگر همنوعان خود مىپيوندد و شرايط محيط و قيد و بندهاى جامعه
را مىپذيرد و بدين گونه انسان برخلاف ميل خود از آزادى مىگريزد.(9)
به نظر ما سادهلوحانه خواهد بود اگر
آزادى را به معناى تنهايى بدانيم. بلكه بايد گفت پيوستن به جامعه و استفاده از
امكانات آن در جهت ايجاد تغييرات مطلوب، نه تنها گريز از آزادى نيست؛ بلكه حتى تنها
راه استفاده درست از آزادى است.
در اين نوع بينشها دست و بال انسان بسته شده و به دست
تقدير يا همان جبر تاريخ يا جبر اجتماعى سپرده مىشود و اراده انسانى و استعدادهاى
درونى او مورد غفلت و بىتوجهى قرار مىگيرد يا به آن بهاى اندكى داده مىشود. اين
مسئله ناشى از عدم شناخت درست انسان است كه متأسفانه مكتبهاى مادى گرفتار آن
هستند.
اسلام چنين تحقيرى را درباره انسان روا نمىدارد و
انسان را به عنوان موجودى زنده و پرتحرك و صاحب اختيار و آزاد معرفى مىكند. به نظر
اسلام، انسان در ساختن تاريخ و جامعه آزاد است و به دليل همين آزادى است كه در
برابر كارهايى كه انجام مىدهد، مسئوليت دارد.
اميرالمؤمنين(ع) با بلندنظرى خاص خود انسان را در مقام
والايى مىنشاند و آزادى او را به او گوشزد مىكند و از او مىخواهد كه با استفاده
از امكانات وجودى خود در طريق ساختن جامعهاى سعادتمند گام بردارد و در اين راه از
انديشه و تجربه خود بهرهگيرى كند.
امام در جايى يادآور مىشود كه خداوند امكانات فراوانى
در وجود انسان قرار داده است كه مىتوان از آنها به عنوان ابزارى مطمئن استفاده
كرد:
ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ
فَمَثُلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ
جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا
بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِل.(10)
و آن گاه كه از روح خود به او(آدم) دميد پس به صورت
انسانى درآمد كه داراى انديشههايى است كه وى را به تكاپو مىاندازد. افكارى كه به
وسيله آن در موجودات تصرف مىكند و اعضا و جوارحى كه به خدمتش مىپردازد و ابزارى
كه او را به حركت وامىدارد و شناختى كه به وسيله آن ميان حق و باطل فرق
مىگذارد.
با استفاده از اين ابزار مطمئن، انسان مىتواند
عاملهاى هلاك و نجات را بشناسد و راه سلامت و عافيت را بجويد:
فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ أَطَاعَ
مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلَامَة.(11)
خوشا به حال كسى كه داراى قلب سليمى است و از كسى كه
او را هدايت مىكند، تبعيت مىنمايد و از كسى كه مايه هلاك او مىشود دورى مىجويد
و راه سلامت را يافته است.
به عقيده امام، انسان اختيار و آزادى آن را دارد كه
خود را از فتنهها و تاريكىها نجات بدهد؛ مشروط بر اينكه راه آن را بشناسد و آن،
راه تقواست.
وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ
اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاًمِنَ الْفِتَنِ وَ نُوراً مِنَ الظُّلَم.(12)
و بدانيد كسى كه از خدا بترسد و تقوا داشته باشد،
خداوند براى او راه نجاتى از فتنهها و نورى در ظلمتها قرار مىدهد.
همچنين در نهجالبلاغه عاملهاى شكست و پيروزى
جامعهها در موارد متعددى بررسى شده است كه در فصلهاى آينده به آنها خواهيم
پرداخت. در اينجا اين نكته را متذكر مىشويم كه از ديدگاه امام، مردم در ايجاد اين
عاملها مسئوليت دارند و آنها هستند كه آزادانه آن عاملها را به وجود مىآورند و
شكست و پيروزى نتيجه انتخاب و اختيار انسان است. به عنوان مثال به اين دو نمونه از
سخنان امام كه يكى در مورد شكست و خوارى و ديگرى در مورد پيروزى است، توجه فرماييد:
وَ قُلْتُ لَكُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ
أَنْ يَغْزُوكُمْ فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ
إِلَّا ذَلُّوا
فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُم.(13)
پس به شما گفتم كه با دشمنان بجنگيد پيش از آنكه آنها
با شما بجنگند؛ زيرا به خدا قسم هيچ قومى در خانه خود مورد حمله قرار نمىگيرد مگر
اينكه خوار مىشود. اما شما سستى كرديد و خذلان را پذيرا شديد.
الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ
بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَار.(14)
پيروزى با احتياط به دست مىآيد و احتياط در به
كارانداختن انديشه است و درست انديشيدن در گرو حفظ اسرار است.
برخلاف نظر مكتبهاى مادى بخصوص ماركسيسم كه انسان را
در مقابل حركت تاريخ مقهور مىداند و هرگونه كوشش او را بيهوده مىانگارد، امام
تلاش و كوشش انسان را عاملى تعيين كننده مىداند:
وَ لا يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلَّا
بِالْجِدِّ.(15)
حق را جز با تلاش و كوشش نمىتوان به دست آورد.
پيكار دائمى حق و باطل
تاريخ بشريت با حوادث گوناگون و كش و قوسهاى بسيار
خود، همواره صحنه نبرد دائمى نيروهاى حق و باطل بوده است. نبرد بىامانى كه از
ريارويى حق و باطل و خير و شر و درست و نادرست منشأ گرفته و اينك نيز ادامه دارد.
درست است كه حق و باطل دو مفهوم انتزاعى و قرار دادى
است و معيارهاى آن در بينشهاى مختلف و مكتبهاى فكرى گوناگون تفاوت مىكند، اما به
هر حال با توجه به مستقلات عقلى و معيارها و ضابطههاى مشتركى كه نوع انسانها به
سائقه عقل و فطرت آنها را مىپذيرند، مىتوان در مفهوم حق و باطل به نحوى به توافق رسيد و اگر چنين توافقى دست نداد، واضح
است كه منظور ما از حق و باطل در اين بحث مفهومهاى تعريف شده در مكتب انبياى الهى
است كه معيارهاى خاص خود را دارد.
در هر حال حق و باطل يا خير و شر در طول تاريخ همواره
روى در روى هم بوده و هر كدام طرفداران و مبلغانى داشتهاند و بسيارى از درگيرىها
و جنگها در اثر تضاد ميان حق و باطل رخ داده كه گاهى به پيروزى آن و گاهى به
پيروزى اين انجاميده است.
اميرالمؤمنين(ع) اين حقيقت را با ظرافت خاصى بيان
مىكند و حاكميت متناوب حق و باطل را در قرون و اعصار خاطرنشان مىسازد و بخصوص اين
مطلب اميدوار كننده را متذكر مىشود كه هرچند طرفداران حق اندك باشند، بازهم احتمال
پيروزى آنان بر اهل باطل بعيد نيست.
حَقٌّ وَ بَاطِلٌ وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ
فَلَئِنْ أَمِرَ الْبَاطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ
فَلَرُبَّمَا وَ لَعَلَّ وَ لَقَلَّمَا أَدْبَرَ شَيْءٌ فَأَقْبَلَ.(16)
حقى است و باطلى و براى هر كدام اهلى است پس هرگاه
باطل حكومت كند، از ديرباز اين اتفاق افتاده است و اگر حق كاستى گيرد، احتمال آن
مىرود. بسيار كم اتفاق مىافتد كه چيزى كه رفته است بازگردد.
در بيان ديگرى، طرفداران حق را مخاطب قرار مىدهد و از
آنها مىخواهد كه هرگز از اين جهت كه احياناً در اقليت قرار دارند و از امكانات
كمترى برخوردارند، وحشت نكنند و دچار يأس و دلتنگى نشوند. اين مسئله، وحشتآور است
كه انسان در راه باطل گام بردارد:
أَيُّهَا النَّاسُ لا تَسْتَوْحِشُوا
فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِه.(17)
اى مردم! در طريق حق به دليل كمى طرفداران آن وحشت
نكنيد.
لا يُوءْنِسَنَّكَ
إِلَّا الْحَقُّ وَ لا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ.(18)
جز حق چيزى مايه انس تو نباشد و جز باطل چيزى تو را به
وحشت نيندازد.
از اين سخنان امام چنين برمىآيد كه كثرت يا قلت
طرفداران و هواخواهان يك فكر و مكتب نمىتواند ضابطهاى براى درستى و نادرستى آن
باشد و چنان نيست كه اگر اكثريتى خواستار چيزى شدند و به دنبال هدفى رفتند، الزاماً
حق با آنهاست و اقليت به راه خطا مىروند. بلكه برعكس ممكن است اقليتى با آگاهى
خاصى هدفى را دنبال كنند كه حق است و خير و صلاح با آن مطابقت مىكند. بنابراين نه
انبوهى جمعيت نشانه حقانيت است و نه كم بودن طرفدار دليل تباهى و فساد است. اريك
فروم درباره سلامت جامعه به درستى گفته است:
«آنچه طرز تفكر يك جامعه را به بيراهه مىكشاند، تأييد
عمومى افكار و تصورهاى آنان است. مردم سادهلوح تصور مىكنند كه شركت اكثريت مردم
در يك فكر يا احساس، دليل ارزشمند بودن آن است و جز آن حقيقت ديگرى در ميان نيست.
اين تأييد هيچگونه مبناى منطقىاى براى سلامت روان ندارد. همانطور كه ممكن است دو
فنر داراى يك فكر نادرست مشترك باشند، امكان دارد كه ميليونها نفر نيز در داشتن يك
فكر نادرست شريك باشند.»(19)
واقعيت اين است كه در تمام زمانها طرفداران حق در
اقليت بودهاند ولى هواخواهان باطل جمعيت بيشترى داشتهاند و اين در حالى است كه
انسان بر اساس فطرت پاك خود حق را دوست مىدارد و باطل را طرد مىكند. پس چگونه
انسان برخلاف ميل فطرى و ذاتى خود گام برمىدارد و بيشتر به سوى شر و فساد كشيده
مىشود و باطل را انتخاب مىكند؟
با استفاده از بيانات امام در نهجالبلاغه، به اين
سؤال مىتوان به دو گونه پاسخ داد:
الف - باطل هرگز خود را بىپرده و عريان نشان نمىدهد؛
بلكه هميشه در پوششى از حق و با چهرهاى موجه و معصوم جلوه مىكند و آنچه از باطل
عرضه مىشود در واقع باطل صرف نيست؛ بلكه آميزهاى از حق و باطل است كه فريبكارانه
ارائه شده و رونق بازار يافته است.
امام اين حقيقت بلند را با بيانى كه خاص خود اوست،
چنين فرموده است:
فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ
مِزَاجِ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ
مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ وَ لَكِنْ
يُوءْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ فَهُنَالِكَ
يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ وَ يَنْجُو الَّذِينَ سَبَقَتْ
لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الْحُسْنى.(20)
اگر باطل به طور كامل از حق جداگردد، براى آنها كه در
جستجوى حق هستند، پوشيده نمىماند و اگر حق از پوشش باطل خلاص شود، زبان معاندان از
آن قطع مىگردد؛ ولى قسمتى از اين و قسمتى از آن را مىگيرند و به هم مىآميزند.
اينجاست كه شيطان بر دوستان خود غلبه مىكند و تنها كسانى كه مورد رحمت خداوند قرار
گرفتهاند، نجات پيدا مىكنند.
بدينسان، آميختگى حق با باطل و خدعه و نيرنگ به كار
گرفته شده در اين شگرد ماهرانه، باطل را قابل عرضه مىكند و سبب مىشود كه جمعيت به
سوى آن جلب شوند. در چنين شرايطى وظيفه حقپرستان اين است كه با موشكافى، حق را از
باطل جدا سازند تا مردم چهره كريه باطل را بىنقاب و عريان تماشا كنند و از آن دورى
جويند. اين كارى است كه اميرالمؤمنين(ع) آن را انجام مىدهد:
وَ ايْمُ اللَّهِ لَأَبْقُرَنَّ
الْبَاطِلَ حَتَّى أُخْرِجَ الْحَقَّ مِنْ خَاصِرَتِهِ.(21)
به خدا سوگند شكم باطل را مىشكافتم تا حق را از درون
آن خارج سازم.
فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى
يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِه.(22)
باطل را مىشكافيم تا حق از درون آن خارج شود.
به عقيده امام يكى از هدفهاى بعثت و رسالت انبياء نيز
همين است. آنها با تلاشهاى پيگير و رهنمودهاى روشنگرانه خود حق را بوضوح نشان
دادند و در نتيجه نيروهاى باطل سركوب شدند و هيبت گمراهان از بين رفت. امام در
توصيف پيامبر گرامى اسلام(ص) و در مقام بيان مأموريتهاى آن بزرگوار مىفرمايد:
وَ الْمُعْلِنِ الْحَقَّ بِالْحَقِّ وَ
الدَّافِعِ جَيْشَاتِ الْأَبَاطِيلِ وَ الدَّامِغِ صَوْلاتِ الْأَضَالِيل.(23)
او كسى است كه حق را به حق آشكار كرد و لشكرهاى باطل
را دفع نمود و صولت گمراهان را درهم شكست.
ب - طرفدارى از حق و التزام به آن دشوار است؛ زيرا اين
كار براى انسان تعهدهايى به وجود مىآورد كه با نفس راحتطلب انسان سازگارى ندارد.
اما باطل چنان نيست. اهل باطل هيچگونه تعهد و مسئوليتى براى خود نمىبينند، آنان
عنان نفس را رها كردهاند و در اعمال شهوتها و جاهطلبىها براى خود محدوديتى قايل
نيستند. اگر آدميزاد، ارزشها و اصالتهاى انسانى را كنار بگذارد و زندگى حيوانى را
برگزيند، طرفدارى از حق براى او دشوار خواهد بود.
بنابراين، يكى ديگر از علل كثرت پيروان باطل و قلت
پيروان حق، دشوارى طرفدارى از حق و آسانى طرفدارى از باطل است. امام ضمن بيان اين
حقيقت، تحمل آن دشوارى را شيرين و گوارا و برخوردارى از اين آسانى را دردآور و
مشكلآفرين مىداند:
إِنَّ الْحَقَّ ثَقِيلٌ
مَرِيءٌ وَ إِنَّ الْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِيء.(24)
همانا حق، سنگين اما گواراست و باطل، سبك اما بلاخيز و
مرگآور است.
طبق اين بيان، باطل هرچند هم آسان و فريبنده باشد،
عاقبت خوشى ندارد و سرانجام از بين خواهد رفت و همانند باتلاقى متعفن و بيمارىزا و
آلوده است ولى حق با همه دشوارىها چون مطابق با اساس خلقت است گوارا و پابرجاست.
به تعبير قرآن، باطل مانند كف روى آب است كه بالاخره هيچ و پوچ خواهد شد و حق مانند
باران رحمتى است كه در زمين فرومىرود و مردم از آن برخوردار مىشوند.(25)
و سخن آخر:
مَنْ صَارَعَ الْحَقَّ صَرَعَهُ.(26)
آن كس كه با حق دربيفتد، زمين مىخورد.
زمينههاى سازندگى
براى ساختن يك جامعه سعادتمند و ايدهآل چه بايد كرد؟
اين سؤالى است كه هميشه و همهجا مطرح است و انسان براى يافتن پاسخ درست آن در طول
تاريخ تلاش بسيارى كرده و دست به تجربههاى تلخ و شيرين فراوانى زده است.
هر مكتبى متناسب با جهانبينى خاص خود به اين سؤال،
پاسخهاى متفاوت و حتى متضادى داده است كه بشر را دچار آشفتگى و سردرگمى كرده است.
اما به هر حال اين حقيقت روشن شده است كه سعادت خود به خود و بدون ايجاد زمينه به
دست نمىآيد و براى ساختن يك جامعه سعادتمند بايد زمينههاى لازم فراهم شود.
اولين گام در ايجاد زمينههاى سازندگى،
ارزيابى امكانات موجود و استفاده صحيح از آن و گام بعدى برطرف كردن موانع راه است.
واضح است كه برداشتن چنين گامهايى در صورتى امكانپذير خواهد بود كه انسان عقل و
هوش و درايت خود را به كار گيرد و از دادهها و تجربههاى تاريخ هم استفاده كند
آنگاه انديشيده قدم بردارد.
«تاريخ امكاناتى در اختيار انسان قرار مىدهد تا
شريفترين بخش طبيعت خود را عملى كند و شكفتگى تدريجى تمايلات دگرخواهانه را تسهيل
گرداند. تاريخ همچنين اين امكان را در اختيار بشر مىگذارد كه به حد كافى هوش خود
را به عنوان رهنماى عملى خود به كار گيرد.»(27)
استفاده از هوش و تجربههاى تاريخى هنگامى ميسر مىشود
كه انسان خود را بشناسد و ارزش خود را بداند و از توانايىها و استعدادهاى نهفته در
درون خود اطلاع داشته باشد. وگرنه انسانى از خودبيگانه و رها شده در كوير طبيعت
خواهد بود كه نمىتواند درباره سرنوشت خود بينديشد و تصميم بگيرد. اريك فروم
مىگويد:
«انسانِ از خودبيگانه نمىتواند سالم باشد، چون خود را
شىء و سرمايهاى تلقى مىكند كه بايد به وسيله خود يا ديگران اداره شود و مورد
استفاده قرار گيرد، لذا از نفس خود بىخبر است.»(28)
به همين دليل اميرالمؤمنين(ع) با تأكيد بسيار و با
تعبيرهاى مختلف انسان را به شناختن خود دعوت مىكند و از خودبيگانگى را مساوى
نابودى مىداند:
هَلَكَ امْرُوءٌ لَمْ يَعْرِفْ
قَدْرَه.(29)
هلاك شد آن كس كه ارزش خود را نشناخت.
وَ كَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلًا أَلَّا
يَعْرِفَ قَدْرَه.(30)
براى انسان اين نادانى بس است كه قدر خود را نشناسد.
فَإِنَّ الْجَاهِلَ
بِقَدْرِ نَفْسِهِ يَكُونُ بِقَدْرِ غَيْرِهِ أَجْهَل.(31)
كسى كه ارزش خود را نمىداند، به ارزش ديگران نادانتر
خواهد بود.
بنابراين، لازم است كه انسان خود و امكانات و
توانايىهاى خود را بشناسد. در غير اين صورت ديگران بر سرنوشت و سرمايههاى او مسلط
خواهند شد و لذا مىبينيم در طول تاريخ گروههايى تحت استعمار و استضعاف قرار
گرفتهاند كه خود را نشناختهاند و هنگامى كه به توانايىهاى خود پى بردهاند،
زنجيرهاى اسارت را پاره كرده و به رتبه و منزلتى كه شايستگى آن را داشتهاند
رسيدهاند. به طور نمونه مىتوان قوم بنىاسرائيل را نام برد.
از ديدگاه امام هر حركتى بايد انديشيده و از روى آگاهى
باشد و گرنه ره به جايى نخواهد برد و چيزى جز اتلاف وقت و ضايع كردن امكانات نخواهد
بود:
فَإِنَّ الْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمٍ
كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ فَلَا يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ الطَّرِيقِ
الْوَاضِحِ إِلَّا بُعْداً مِنْ حَاجَتِهِ وَ الْعَامِلُ بِالْعِلْمِ كَالسَّائِرِ
عَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ أَ سَائِرٌ هُوَ أَمْ رَاجِع.(32)
كسى كه بدون آگاهى به عمل مىپردازد مانند كسى است كه
از بيراهه مىرود و چنين شخصى هرچه جلوتر مىرود از سرمنزل مقصود دورتر مىشود. اما
كسى كه از روى آگاهى عمل مىكند، همچون رهروى است كه در راهى روشن قدم برمىدارد.
انسان بايد خوب بنگرد كه آيا پيش مىرود يا به عقب برمىگردد.
هنگامى كه حركت از روى بصيرت و آگاهى انجام گيرد،
احتياطهاى لازم نيز به عمل خواهد آمد و جوانب امر بررسى خواهد شد تا هدفهاى مورد
نظر آسانتر و زودتر تحقق يابد:
وَ نَاظِرُ قَلْبِ اللَّبِيبِ بِهِ
يُبْصِرُ أَمَدَهُ وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَه.(33)
عاقل با چشم دل خود پايان كار را
مىنگرد و پستى و بلندى آن را مىشناسد.
الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ
بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ.(34)
پيروزى با احتياط است و احتياط با به كارگيرى انديشه
است و انديشه در حفظ اسرار است.
البته بايد توجه داشت كه اين مطالب همه در صورتى است
كه شرايط لازم براى ايجاد زمينه سازندگى وجود داشته باشد كه مسئوليتآور و
تكليفساز است. اما اگر انسان در شرايطى قرار گرفت كه واقعاً هرگونه توانايى از او
سلب شد، ديگر تكليفى بر عهده او نيست و بايد منتظر رويدادهاى بعدى باشد. به اين سخن
امام توجه كنيد:
إِنَّا لا نَمْلِكُ مَعَ اللَّهِ
شَيْئاً وَ لا نَمْلِكُ إِلَّا مَا مَلَّكَنَا فَمَتَى مَلَّكَنَا مَا هُوَ
أَمْلَكُ بِهِ مِنَّا كَلَّفَنَا وَ مَتَى أَخَذَهُ مِنَّا وَضَعَ تَكْلِيفَهُ
عَنَّا.(35)
با وجود خداوند، در حقيقت ما مالك چيزى نيستيم و مالك
نمىشويم مگر آنچه را كه به ما تمليك كند. پس هرگاه چيزى را كه او مالك واقعى آن
است به ما تمليك نمود، آن وقت ما را به وظايفى مكلف مىكند و هرگاه آن را از ما
گرفت، تكليف خود را نيز از ما برمىدارد.
اما اگر شرايط فراهم باشد و نيروها در كنار هم قرار
گيرند و توانايىها و امكانات به خوبى مورد استفاده واقع شود و جامعه آگاهى و بصيرت
لازم را داشته باشد و ارادهها متمركز گردد، پيروزى و سرافرازى سرنوشت محتوم آن
جامعه خواهد بود. اميرالمؤمنين(ع) درباره يكى از امتهاى گذشته كه پس از تحمل
مرارتها و فشارها و ناراحتىهاى بسيار، با استفاده از امكانات خود به مرحله
بهرهمندى و عزت رسيد، بيان زيبا و اميدواركنندهاى
دارد:
فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ
كَانَتِ الْأَمْلَاءُ مُجْتَمِعَةً وَ الْأَهْوَاءُ مُوءْتَلِفَةً وَ الْقُلُوبُ
مُعْتَدِلَةً وَ الْأَيْدِي مُتَرَادِفَةً وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً وَ
الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً أَ لَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً
فِي أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ وَ مُلُوكاً عَلَى رِقَابِ الْعَالَمِين.(36)
پس بنگريد آنها چگونه بودند هنگامى كه جمعيتهايشان
متحد و دلهايشان معتدل بود. دستهايشان پشتيبان هم و شمشيرهايشان يارى كننده يكديگر
بود. ديدها نافذ و ارادهها يكى بود. آيا آنها مالك اقطار زمين نشدند و آيا
زمامدار جهانيان نگشتند؟
آنچه گفته شد، نخستين گام در ايجاد زمينه براى سازندگى
و پيروزى است. مرحله بعد برطرف ساختن موانع راه و از بين بردن نيروهاى مزاحم و
مقاوم است كه بسيار كارساز و در عين حال دشوار است. بدون شك پيروزى و سازندگى هر
جامعهاى، منافع گروهى را به خطر مىاندازد و در نتيجه آنها مقاومت خواهند كرد و
از هر فرصتى براى درهم كوبيدن طرف مقابل استفاده خواهند نمود. اينجاست كه بايد
خوشخيالى را كنار گذاشت و با تمام قدرت در مقابل نيروهاى مزاحم ايستادگى كرد.
على(ع) در اين مورد هم هشدارهاى لازم را مىدهد و فريب
و نيرنگ دشمن را گوشزد مىكند و يادآور مىشود كه نبايد دشمن را دست كم گرفت و از
نيرنگهاى او غافل شد:
أَنْتُمْ تُكَادُونَ وَ لا تَكِيدُونَ
وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُكُمْ فَلَا تَمْتَعِضُونَ لا يُنَامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ
فِي غَفْلَةٍ سَاهُونَ غُلِبَ وَ اللَّهِ الْمُتَخَاذِلُون.(37)
بر ضد شما نقشهها كشيده مىشود اما شما نقشه
نمىكشيد، دشمن شهرهاى شما را مىگيرد و شما به خشم نمىآييد، ديده دشمن براى حمله
به شما نمىخوابد اما شما در غفلت و بىخبرى هستيد. به خدا
قسم شكست نصيب كسانى است كه همديگر را خوار كنند.
وَ لا تَثاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ
فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ
الْأَخَسَّ وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْه.(38)
سستى و تنبلى نكنيد كه زيردست خواهيد شد و تن به ذلت
خواهيد داد و بهره شما از زندگى از همه ناچيزتر خواهد شد. مرد جنگ هميشه بيدار است
و كسى كه بخوابد، دشمن از تعقيب او نخواهد خفت.
وَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ
عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ يَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ وَ يَفْرِي
جِلْدَهُ لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ ضَعِيفٌ مَا ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوَانِحُ صَدْرِه.(39)
به خدا قسم كسى كه دشمن را بر جان خويش مسلط گرداند تا
گوشتش را بخورد و استخوانش را بشكند و پوستش را جدا سازد، عجز و ناتوانى او بسيار
بزرگ و قلب او ناتوان است.
امام در جايى ديگر توصيه مىكند كه براى دفع دشمن
نبايد به انتظار نشست؛ بلكه لازم است كه پيشقدم شد و قبل از آنكه دشمن حركتى انجام
بدهد، او را سركوب كرد. در غير اين صورت دشمن قدم به خانه مىگذارد و اين ذلت و
خوارى است:
اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ
فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا.(40)
با آنها بجنگيد پيش از آنكه با شما بجنگند؛ زيرا به
خدا قسم هيچ قومى در خانه خود مورد حمله قرار نمىگيرد، مگر اينكه به ذلّت و خوارى
كشيده مىشود.
پىنوشتها:
1- مايكل فاستر، خداوندان انديشه سياسى، ج 1، ص 309.
2- انديشههاى فرويد، ص 108. مرحوم علامه طباطبائى نيز به نوعى اين نظريه را تقويت
كرده است،: الميزان، ج 4، ص 98.
3- افلاطون، جمهور، ص 114.
4- ابنخلدون، مقدمه، ص 42.
5- خطبه 91.
6- نامه 52.
7- رجوع شود به دكتر انور خامهاى، تجديدنظر طلبى از ماركس تا مائو، ص 158 به بعد.
8- ژرژگورويچ، جبرهاى اجتماعى، ص 52.
9- رجوع شود به اريك فروم، گريز از آزادى، ترجمه عزت الله فولادوند.
10- خطبه 1.
11- خطبه 214.
12- خطبه 183.
13- خطبه 27.
14- قصار 48.
15- خطبه 29.
16- خطبه 16.
17- خطبه 201.
18- خطبه 130.
19- اريك فروم، جامعه سالم، ترجمه اكبر تبريزى، ص 30.
20- خطبه 50.
21- خطبه 104.
22- خطبه 33.
23- خطبه 72.
24- قصار 376.
25- رجوع شود به: سوره رعد، آيه 17.
26- قصار 408.
27- ريمون آرون، مراحل اساسى انديشه در جامعهشناسى، ص 115.
28- اريك فروم، جامعه سالم، ص 436.
29- قصار 149
30- خطبه 16.
31- نامه 53.
32- خطبه 154.
33- خطبه 154.
34- قصار 48.
35- قصار 404.
36- خطبه 192.
37- خطبه 34.
38- نامه 62.
39- خطبه 34.
40- خطبه 27.