صد درس اعتقادى از نهج البلاغه

سيد رضا حبوباتي

- ۱۱ -


عدل و بحث شرور

الذى صدق فى ميعاده، و ارتفع عن ظلم عباده، و قام بالقسط فى خلقه، و عدل عليهم فى حكمه.

در خطبه 227 مى فرمايد: خداوندى كه وعده ى خود را وفا كننده است و برتر است از اينكه بر بندگانش ستم روا دارد، و درباره آفريدگانش بعدل رفتار مى نمايد، و حكم خود را بر ايشان از روى راستى و درستى اجرا فرموده است "آنان را از روى حكمت و مصلحت آفريده و احكام تكوينيه و تكليفيه را از روى عدل و درستى بر آنها تعيين نموده است".

يكى از اصول اعتقادى مذهب ما عدل خداست كه حضرت امير "ع" در اين خطبه بيان فرمودند كه خداوند برتر است از اينكه بر بندگانش ظلم كند زير اگر خدا ظلم كندو عادل نباشد از چهار صورت خارج نيست 1 خداوند به بدى كار بد آگاه نيست 2 بر بدى كار بد، آگاه هست ولى بر انجام آن مجبور بوده و از ترك نمودن آن ناتوان است 3 بدى كار بد را اصلاع دارد و بر انجام آن مجبور نيست ولى به انجام آن نياز دارد 4 اطلاع بر بدى كار بد دارد و مجبور نيست و نياز ندارد ولى آن ظلم و كار بد را از روى خواهش يا بيهودگى و سرگرمى و بازيچه انجام مى دهد. كه تمام اينها درباره ى خدا محال است چون موجب نقص است و نقص نبودن صفات كمال است كه در خدا راه ندارد البته در علم كلام دلائل نقليه و عقليه بسيارى برايعدل خداوند بيان شده كه مجال بحث آن نيست فقط پيرامون همين چند جمله حضرت، مختصرى بحت مى كنيم، اينكه فرمود حكم خود را بر ايشان از روى راستى و درستى اجراء فرموده يعنى آفريدن ايشان از روى حكمت و مصلحت بوده و احكام تكوينيه و تشريعيه را از روى عدل و درستى بر آنها تعيين فرموده كه اين مطلب از روى عقل و نقل ثابت است كه كارهاى خدا از روى غرض و حگمت است كه اگر بدن غرض و حكمت بود كارى لغو و عبث بود كه بحكم عقل قبيح بود كه بچند دليل نقلى و عقلى اشاره مى شود.

دليل نقلى 1 در سوره مومنون آيه 117 مى فرمايد افحسبتم انما خلقناكم عبثا "آيا گمان كرديد كه شما را بيهوده و عبث آفريده ايم" دليل نقلى 2 در سوره ص آيه 26 مى فرمايد و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا "نيافريدم آسمان و زمين را و آنچه در آن دو و ميانه آن دو است از روى باطل و بيهودگى، اين گمان كسانى است كه كافر شدند"

دليل عقلى- اگر در افعال پروردگار غرضى نباشد لازم آيد كه فعل او عبث باشد زيرا فعلى كه از روى غرض نباشد عبث و لغو است و فعل عبث و بازى و بيهوده قبيح است و صدور آن از حكيم محال است، و چون خداى تعالى حكيم است پس محال است كه بى غرض فعلى از او صادر شود و اينكه اشاعره گفته اند كه اگر فعل او از روى غرض باشد لازم آيد كه خدا ناقص باشد و بآن غرض طلب كمال كند اين اشكال وقتى لازم مى آيد كه آن غرض بخود ذات بارى تعالى باز گردد، در صورتى كه اين چنين نيست بلكه غرض پروردگار يا منفعت بندگانست و يا منظم بودن عالمست و در اين صورت اشكالى لازم نمى آيد.

دليل عقلى ديگر- اينكه عدل دو قسم است تكوينى و تشريعى، عدل تكوينى اين است كه خداى تعالى هر موجودى را در مرتبه اى از هستى قرار داده و با تفاوت مراتب و روابط آنها نظام هستى را برقرار نموده، و موجودى را نرسد كه به مرتبه اش اعتراض كند. مثلا جمادات گويند: جرا ما را حيات حيوانى ندادى، حيوانات گويند: چرا ما را عقل انسانى عطا ننمودى، يا هر موجودى خود را سزاوار مرتبه و شرائط ديگر داند و زبان اعتراض بگشايد، زيرا نظام كامل امكانى، آنست كه افراد ممكنات در مراتب گوناگون قرار داده شوند، تا روابط ميان آنان برقرار باشد، زيرا برقرارى روابط به آنست كه از يكديگر نفعى برند و نفعى رسانند، و اين ممكن نيست مگر در مراتب مختلفه باشند كه اگر اين تفاوت در افراد موجودات نباشد به نابودى آنها انجامد، مثلا اگر هر خاك و آبى در مرتبه گياه قرار داده شود خاك و آبى نيست و نيز گياهى نيست، زيرا گياه از خاك و آب بعمل آيد، و اگر گياهان همه در مرتبه ى حيوان درآيند، حيوانات همه نابود شوند، زيرا حيوان به گياه زنده است و اگر چيزهائى كه در زمين و آسمان براى زيست بشر آفريده شده همه در مرتبه ى بشر آيند، ديگر بشر را زندگى ممكن نيست، و همچنان اگر تفاوت از ميان افراد بشر برداشته شود، چگونه سير اجتماعى برگزار مى شود.

پس خداوند متعال هر موحودى را در نظام آفرينش در مرتبه و اندازه و شرائط مناسبى قرار داده، و پس از بهره هستى، از منافعى كه در امكان اوست بهره مندش گردانيده و براى تكامل براهى كه بايست روانش نموده، تا پس از رسيدن به پايان مسيرش اگر سزاوار فناء است فانى شود، و اگر چون انسان سزاوار بقاستبه بقاء حق هميشه باقى بماند، حقيقت عدل همين نظام آفرينش است كه خداى تعالى در ممكنات قرار داده، و هر چيزى را در جاى مناسب و سزاوارش نهاده و در عين تفاوت و اختلاف با تناسب دقيقى هر جزئى از اجزاء جهان در جاى خود سهمى در برقرارى جهان دارد، تا كار جهان به گردش آيد، و هدفى كه از آفرينش منظور است به بروز و فعليت برسد. و اگر كسى نتوانست لزوم نوعى يا فردى از موجودات را در جهان افرينش درك كند نبايد زبان ايراد و اعتراض درباره آن بگشايد زيرا ممكن است از هدف آفرينش آن بى اطلاع باشد، و اعتراض او با بى اطلاعى از هدف، بمانند كسى ماند كه از طرز زندگى بشرى بى خبر است،و در عمارتى زيبا و مجلل وارد شود و در همه جاى آن گردش كند، و به محل تطهير برخورد نمايد، و زبان به اعتراض گشايد كه اين مكان متفن چه تناسبى با اين عمارت زيبا دارد، و سازنده چرا آن را در كنار اين اطاقهاى خوش نقش و نگار و باغچه هاى با طراوت از گل و گياه قرار داده، اگر اين اعتراض بجا است، اعتراض نسبت به برخى از موجودات در دستگاه آفرينش جهان هم بجاست.

پس اسرار آفرينش را كسى كاملا پى نبرده، و ارتباط يك يك موجودات را با هدف نهائى آفرينش در نيافته، مگر كسانى كه براز آفرينش دانا باشند، پس نبايد به آفريدگار جهان كه داناى كار است اعتراض نمود، و بايد هر چيزى از جهان را به جاى خود نيكو دانست در سوره روم آيه 22 مى فرمايد و من آياته خلق السموات و الارض و اختلاف السنتكم و الوانكم ان فى ذلك لايات للعالمين "و از دلالتهاى قدرت او آفريدن آسمانها و زمين است و اختلاف زبانهاى شما در لغات يا اجناس نطق و اشكال آن كه دو نطق مساوى يكديگر نيستند و اختلاف رنگهاى شما در سفيدى و سرخى و سياهى و زردى يا در خطوط اعضاء كه خطوط اگشت دو نفر با هم مساوى نيست يا شكلها كه دو نفر يك شكل نيستند بدرستى كه مخالفت در زبانها و رنگهاى دميان هر آينه نشانه هاى قدرت است براى دانايان" رسول اكرم "صلى الله عليه و آله و سلم" فرمود: مردم هميشه در خيرند مادامى كه تفاوت برقرار باشد و هر گاه تساوى گيرند تباه گردند.

عدل تشريعى اين است كه خداى متعال برخى از اصناف موجودات را مانند انسان در مسير تكامل اختيارى قرار داده، و دستورات تكاملى براى آنان بنام دين توسط فرستادگانش فرستاده، و به انجام آن دستورات امرشان كرده، و از عالم آخرت آگاهشان نموده، و كسانى را كه پيروى از فرستادگانش كرده اند به سعادت جاودانى نويد داده، و كسانى را كه از متابعت ايشان سرباز زنند به عذاب ابد، وعيد و بيم داده، همچنان كه در سوره انعام آيه 49 و 50 مى فرمايد و ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين فمن آمن و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون و الذين كذبوا باياتنا يمسهم العذاب بما كانوا يفسقون "و نفرستاديم پيغمبران را مگر در حالى كه مژده دهنده بودند اهل ايمان را ببهشت و بيم كننده بودند اهل كفر را بدوزخ، پس هر كه ايمان آورد و اصلاح كند كار خود را بتقوى و طاعت پس هيچ ترسى نيست ايشان را از عذاب و عقاب و نه ايشان اندوهگين شوند از فوت ثواب و يا غمگين شوند از فوت آنچه در دنيا گذاتشه اند بر خلاف كفار، و آنها كه تكذيب كردند آيتهاى ما را برسد ايشان را عذاب بسبب آنكه بيرون رفتند از دايره ى تصديق و اطاعت" پس تشريع بمعنى بيان كردن راه است و عدل در اينجا به دو معنى تحقق پيدا مى كند يكى رعايت تساوى است كه خداى تعالى پيمودن راه سعادت را در اختيار هر بشرى گذارده، و آنان را به سلوكش دعوت نموده، و راهنمايان و توشه راه را بهآسانى در دسترس هر كس كه طالب راه است قرار داده. و دوم موازنه يعنى سنجيدن و برابر كردن دو چيز با هم است همچنان كه در عالم تكوين تفاوت لازمه نظام آفرينش بود خداى تعالى تكاليف بندگان را بر ميزان تكوين و خلقت آنان قرار داده لا يكلف الله نفسا الا وسعها خدا هيچ نفسى را تكليف نكند مگر مادون طاقت او، و گنجايش قدرت او، چون وسع بمعنى مادون طاقتست همچنان كه در آيه ديگر مى فرمايد يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر "مى خواهد خدا بمشا آسانى و نمى خواهد بشما دشوارى را" پس راه يكى است و پيمودنش براى همه ميسر است ولى وظائف و تكاليف در اين راه مختلف است در ميزان عمل هر كس روى اختلاف خلقت بندگان، كه در اينجا احاديث و آيات بسيار است پس خلاصه اينكه مى گوئيم خدا عادل است يعنى ممكنات را بيهوده نيافريده و اگر عطائى كند بجاست، و اگر منعى كند بجاست، و حق هيچ موجودى را هر كه باشد و هر چه باشد نه در دنيا و نه در آخرت تباه نمى كند.

عدل و بحث شرور

و اشهد انه عدل عدل

در خطبه 205 مى فرمايد: و گواهى مى دهم كه خداى تعالى عادل و درستكار است كه "در همه امور" بعدل "و بر وفق نظام كلى و حكمت و مصلحت" رفتار مى نمايد "نه بجور و ستم"

در درس قبلى دلائلى درباره عدل گفته شد، در اين درس به اشكالى كه برخى مى كنند كه اگر خدا عادل است اين تبعيضها، و فنا و نيستى ها، و نقص ها، و آفتها چيست، كه اينها دو بحث است يكى تبعيض ها و يكى فنا و نيستى ها و نقص ها و آفتها كه شرور است

تبعيض ها- چرا موجودات مختلفند سياه و سفيد، شزشت و زيبا، كامل و ناقص، حيوان و انسان آفريده شدند و چرا انسان حيوان نشد و حيوان فرشته نشد؟ و مسائل ديگر، كه در درس قبل در عدل تكوينى علت تفاوتها گفته شد و در اينجا هم بجواب ديگرى مى پردازيم.

پاسخ- دو جواب دارد يكى اجمالى و يكى تفصيلى، اجمالى چون ما خدا را عليم و حكيم و غنى و كامل و عادل و جواد شناختيم مى دنيم آنچه واقع مى شود روى حكمت و مصلحت است اگر چه ما نتوانيم حكمتها و مصلحتها را درك كنيم كه اين جواب براى كسانى است كه خدا و صفات ذاتيه او را شناخته اند.

اما جواب تفصيلى- تبعيض در عالم، وجود ندارد جهان هستى با يك سلسله نظامات و قوانين ذاتى و لا يتغير اداره مى شد و بموجب آن هر شى ء و پديده مقام و مرتبه و موقعيت خاصى دارد تغيير و تبديل را در آن راه نيست لازمه ى نظام داشتن هستى وجود مراتب مختلف و درجات متفاوت براى هستى است و همين مطلب منشاء پيدايش تفاوت ها و اختلاف ها و پيدايش نيستيها و نقصهاست، تفاوت و اختلاف آفريده نمى شود بلكه لازمه ى ذاتى آفريده ها مى باشد و اين پندار خطا است كه كسى گمان گند آفريدگار ما بين موجودات تبعيضى روا داشته است مثلا براى يك ساختمان احتياج به آجر و آهن و سيمان و گچ است و آجرها بايد بترتيب روى هم قرار بگيرند و اين خطاست كه بگوئيم چرا بنا فلان آجر را در زير قرار داد كه فشار بيشترى روى آن باشد و در رو قرار نداد، لازمه اين بنا قرار گرفتن آجرها روى هم است و اگر بگوئيم چرا آجر آهن نشد و آهن گچ نشد اگر چنين هم مى شد باز اشكال باقى بود.

محدث و حكيم بزرگوار مولى محسن فيض كاشانى قدس سره از يكى از علماء مطلبى را اجمال نقل كرده كه با تفصيل بيشتر در اينجا نقل مى كنيم: كاش مى دانستم چرا به پادشاه مجازى نسبت ظلم داده نمى شود آنجائى كه او برخى از كسانى كه در زير تصرف او هستند و زير نزديك بخود قرار مى دهد و برخى از ايشان را پاسدار خود، و برخى را جاروبكش و رفتگر ممكلت خود كه از او دور هستند قرار مى دهد؟ براى انيكه هر كدام از آنها از نيازها و حاجتهاى ممكلت اوست و چون مردم اين سلسله مراتب را در مملكت درك مى كنند و مى دانند كه مملكت احتياج باى سلسله مراتب دارد و در غير اين صورت اداره نمى شود بنابر اى نسبت ظلم به پادشاه مجازى در اينجا داده نمى شود مگر درباره موضوعات ديگر بآنها ظلم شده باشد كه از آن جهت نسبت ظلم باو داده مى شود. اما در باره همين سلسله مراتب كه در عالم وجود ضرورى است عده اى از روى جهل نسبت ظلم بخداى تعالى مى دهند كه پناه مى بريم بخدا از نادانى اين بشر، در حالى كه خداوند در سوره نساء آيه 44 مى فرمايد ان الله لا يظلم مثقال ذره بدرستى كه خداوند مقدار ذره ى ستم نمى كند. اما بحث شرور- بديها دو نوع است نوع اولى نيستى است. نادانى نبود علم است علم يك واقعيت و كمال حقيقى است ولى جهل و نادانى واقعيت نيست وقتى مى گوئيم نادان فاقد علم است چنين معنى نمى دهد كه وى صفت خاصى بنام فقدان علم دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند، دانشمند قبل از تحصيل، جاهل بوده زمانى كه تحصيل علم مى كند چيزى از دست نمى دهد بلكه چيزى بدست مى آورد همچنين فقر، بى چيزى و ندارى است، مرگ هم از دست دادن است نه بدست آوردن.

نوع دوم- گزندگان، درنگان، ميكرب ها، سيلها، زلزله ها، آفتهاست و آنها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دست دادن عضوى يا نيروئى مى شوند، يا مانع رشد استعدادها بكمال مى گردند اگر گزندگان موجب مرگ و بيمارى نمى شدند بد نبودند اگر آفتهاى نباتى موجب نابودى درختان يا ميوه هاى آنها نمى شدندن بد نبودند اگر سيلها و زلزله ها تلفات جانى و مالى ببار نمى آوردند بد نبودند در حقيقت آنچه ذاتا بد است همان فقدان حيات است.

از نظر رابطه علت و معلولى غالبا همان فقدانات واقعى نوع اول يعنى فقر و جهل سبب امورى مانند ميكربها و سيل و زلزله و جنگ و غيره مى شوند كه از بديهاى نوع دوم است پس بايد ما با بديهاى نوع اول مبارزه كنيم تا بديهاى نوع دوم پيش نيايد و در اينجا بحث ديگرى است كه در درس بعد بآن اشاره خواهد شد.

عدل و بحث شرور

و سئل عليه السلام عن التوحيد و العدل فقال: التوحيد ان لا تتوهمه، و العدل ان لا تتهمه. در كلمات قصار 462- از آن حضرت از "معنى" توحيد و عدل پرسيدند فرمود: توحيد و يگانه دانستن خدا آنست كه او را در وهم و انديشه در نياورى "كه آنچه در انديشه آيد مخلوق است" و عدل آنست كه او را "بآنچه شايسته او نيست" متهم نسازى "زيرا كار ناشايسته يا از جهل و نادانى است يا از ناچارى و نياز كه خداوند منزه از آن دوست"

در درس قبل قسمتى از بحث شرور گفته شد در اين درس به بررسى دو مطلب مى پردازيم.

الو آيا جهان منهاى اين كاستيها ممكن است يا اين كاستيها از لوازمى است كه از عالم جدا نمى شود و نبودن آنها با نبود جهان مساوى است.

دوم اينكه آنچه نقص و كاستى ناميده مى شود آيا شر محض است و خيرى در آنها پنهان نيست يا شر محض نيست و فوائد فراوانى بر آنها مترتب است كه اگر نباشند نظام جهان بهم مى خورد و خيرات وجود پيدا نمى كنند.

اما جواب مطلب اول- جهان يك واحد تجزيه ناپذير است اشياء از نظر خوبى و بدى اگر تنها و سمتقل از اشياء ديرگ در نظر گرفته شوند يك حكم دارند و اگر جزء يك نظام و به عنوان عضوى از اندام در نظر گرفته شوند حكم ديگرى پيدا مى كنند كه ممكن است ضد حكم اولى باشد. اگر بطور منفرد از ما بپرسند آيا خط راست بهتر است يا خط كج؟ ممكن است بگوئيم خط راست بهتر از خط كج است ولى اگر خط مورد سوال از يك مجموعه باشد بايد در قضاوت خود توازن مجموعه را در نظر بگيريم چنانچه در چهره، خوب است ابرو منحنى باشد و بينى كشيده و مستقيم، دندان سفيد و مردمك چشم مشكى يا زاغ، و در يك تابلوى نقاشى حتما بايد سايه روشن هاى گوناگون و رنگ آميزيهاى مختلف وجود داشته باشد كه اگر يك رنگ و يكسان باشد صحيح نيست و در صورت يكنواخت بودن تابلوى نقاشى نيست.

وقتى جهان را جمعا مورد نظر قرار دهيم ناچاريم بپذيريم كه در نظام كل و توازن عمومى، وجود پستى ها و بلنديها، فرازها و نشيبها، هواريها و ناهمواريها، تاريكهيا و روشنائيها، رنجها و لذتها، موفقيتها و ناكاميها، همه لازم است.
 

  • جهان چون چشم و خط و خال و ابروست كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست

  • كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست

اگر در جهان تفاوت و اختلاف نبود لازم بود از يك ماده ساده و بسيطى همچون كربن مثلا سراسر هستى تشكيل شده باشد شكوه و زيبائى جهان در تنوع پهناور و اختلافهاى رنگارنگ آنست كه قرآن كريم اختلافها را از آيات و نشانه هاى قدرت حكيم و حاكم لا يزال مى شمرد. اگر ما بين زشتى و زيبائى مقارنه و مقابله برقرار نمى شد نه زيبا، زيبا بود و نه زشت، زشت، يعنى اگر در جهان زشتى نبود زيبائى هم نبود اگر همه مردم زيبا بودند هيچ كس زيبا نبود همچنان كه اگر همه مردم زشت بودند هيچ كس زشت نبود اگر همه مردم قدرت قهرمانى داشتند ديگر قهرمانى وجود نداشت اين كه مردم كشش بسوى زيبائى پيدا مى كنند بخاطر اين است كه زشتها را مى بينند و از آنان رو گردان مى شوند همچنان كه اگر كوهها و سرزمينهاى مرتفع نبود سرزمين دشت نبود و آب از بالا بپائين سرازير نمى شد. پس در جهان وجود زشت و زيبا، كال و ناقص با هم ضرورى است و هر موجودى از موجودات و هر جزئى از اجزاء جهان بهره و حق خود را كه امكان داشته دريافت كند دريافت كرده كه كسى كه مى گويد چرا اين زشت زيبا نشد و آن زيبا زشت نشد مثل اين است كه بگويد چرا عدد 5 3 نشد و عدد 3 5 نشد عدد 3 اگر جايش را با 5 عوض مى كرد ديگر عدد 3 نبود عدد 5 بود و عدد 5 هم اگر جايش را با 3 عوض مى كرد ديگر 5 نبود 3 بود كه اشكال را حل نمى كرد.

مطلب دوم- مصائب، مادر خوشبختيهاست گذشته از اينكه بديها در جلوه دادن زيبائيها و پديد آوردن يك مجموعه رل مهمى دارند و زيبائيها جلوه ى خود را از زشتيها دريافت مى كنند سومين اثر بديها و بدبختى ها پديد آورنده زيبائيها و ينك بختيها و سعادتهاست كه قرآن كريم در سوره انشراح آيه 5 و 6 مى فرمايد فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا "پس حتما با سختى، آسانى است حتما با سختى آسانى است" نفرمود بعد از سختى آسانى است فرمود با سختى آسانى است يعنى آسانى در شكم سختى و همراه آنست سختيها و گرفتاريها مقدمه كمال ها و پيشرفتهاست ''پس زيادتها كه اندر نقصهاست'' مصيبتها و شدايد براى تكامل بشر ضرورت دارند اگر محنتها و رنجها نباشد بشر تباه مى گردد در سوره بلد آيه 4 مى فرمايد لقد خلقنا الانسان فى كبد "همانا انسان را در رنج و سختى آفرينش داديم" و در سوره بقره آيه 150 مى فرمايد و لنبلونكم بشى ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين "و هر آينه البته شما را بيازمائيم بچيزى از ترس و گرسنگى و كاستن از مالها و نفس ها و ميوه ها "يا فرزندان" و شكيبايان را مژده ده" خداوند براى تربيت و پرورش جان انسانها دو برنامه تشريعى و تكوينى دارد، در هر برنامه شدائد و سختيها را گنجانيده است در برنامه تشريعى عبادات را واجب كرد از نماز و روزه، حج، جهاد، انفاق، كه از شدائدى است كه با تكليف ايجاد گرديده، صبر و استقامت موجب پرورش استعدادهاى عالى انسانى است گرسنگى، ترس، تلفات مالى و جانى شدائدى است كه در تكوين پديد آورده است و بطور قهرى انسان را در بر مى گيرد و به بنده اى كه لطف بيشترى دارد او را گرفتار سختيها و بلاها مى كند كه در تحف العقول پيغمبر "صلى الله عليه و آله و سلم" فرمود: بدرستى كه بلاى بزرگتر را پاداش بزرگيست هر گاه خدا بنده اى را دوست دارد بلايش دهد هر كه از دل خشنود است نزد خدا خشنودى دارد و هر كه خشمگين است برى او خشم است.

خلاصه در اينجا دو گونه ديد ا ست يكى ديد ظاهرى و يكى ديد باطنى، و ديد ظاهرى هم، يك موقع به فرد فرد، و جزء جزء نظر مى شود و يك موقع به مجموعه نظام جهان نظر مى شود كه دو حكم پيدا مى كند بنابر اين مى گويند شر نسبى است يعنى اگر انسان در اين عالم نبود شر وجود نداشت اما اين عالم در حال تغيير و تحول است چون از ممكنات است و اين تغيير و تحول نسبت به بعضى شر مى شود، نسبت به برخى خير، يعنى ما به چيزى علاقه پيدا مى كنيم وقتى از دستمان مى رود آن را شر حساب مى كنيم وقتى بيشتر مى شود خير حساب مى كنم حكايت آن شخصى است كه دو دختر داشت به منزل يك دختر رفت كه شوهر او كوزه گر بود و از وضع او پرسيد گفت اگر چند روزى باران نيايد و كوزه هاى ما خشك شود سود زيادى مى بريم، به منزل دختر ديگر رفت كه شوهرش زارع بود از وضع او جويا شد گفت اگر باران بيايد اين زراعت ماخوب شده و سود زيادى مى بريم، پس باران خير است اما نسبت بآن شخص شر مى شود پس او بايد جاى مناسبى براى كوزه هاى خود درست كند. اسلحه يك وقت در دست من است بر عليه دشمن خير من است يك وقت در دست دشمن است براى من شر است ولى اگر نه من باشم و نه دشمن من، اسلحه نه خير است و نه شر.

  • زهر مار آن مار را باشد حيات پس بد مطلق نباشد در جان بد به نسبت باشد اين راه هم بدان

  • از براى ديگران آمد ممات بد به نسبت باشد اين راه هم بدان بد به نسبت باشد اين راه هم بدان

اما ديد باطن اين است كه اگر با ديد ظاهر فرد فرد را ديد كه يكى از تهى دستى و فقر مى نالد ديگرى از مرض و درد ناراحت است و سومى بچه اش يا جوانش مرده و شيون مى كند و همچنين ساير ناراحتى ها را كه در افراد ديد چون با ديد باطن نظر كند همه را زيبا مى بيند چون مى بيند هر بينانى را كه ناظم جهان در هم ريخت براى آنست كه كاملتر و زيباتر آن را بسازد و تمام اينها براى اين است كه دل آنها را براى كمال روحى و رحمت بيشترى مستعد كند گر چه خودشان درك نكنند. نال فقير دلش را براى عنايت بيشترى از پروردگار آماده مى سازد گر چه خودش نفهمد، مرگ اولاد داغى است كه دل پدر و مادر را گداخته كه صبر آنها آزمايش و بر اثر صبر آنها چرك و زنگ گناه از دل آنها زدوده و پاك گردد اگر چه خودشان غافل باشند و همچنين ناراحتى هى ديگر كه هر كدام كمالى بالاتر از آن ناراحتى را در پى دارد.

  • دنيا ندادمت نه از خوارى تسوت هر چند دعا كنى اجابت نكنم زيرا كه مرا محبت زارى توست

  • كونين فداى يك نفس زارى توست زيرا كه مرا محبت زارى توست زيرا كه مرا محبت زارى توست

و باز اگر از ديد باطن نظر كنيم مى بينيم گاهى نظم هيا كوچك فداى نظم هاى بزرگ مى شود و اين شر نيست بلكه خير است كه اگر فداى نظم هاى بزرگ نشود شر است مثلا خانواده اى كه از پدر و مادر و بچه هائى تشكيل شده، مادر به بچه ها اجازه مى دهد كه براى خودشان نظمى ترتيب دهند و بازى كنند، در موقعى كه اشيائى را چيده اند و نظمى ترتيب داده اند و گرم بازى هستند پدر مى آيد مى بيند آفتاب غروب كرده و هوا سرد شده و احتمال سرما خوردگى بچه ها مى رود مى گويد برويد در اطاق، و نظم آنها را بهم مى زند چون نظم خانواده حاكم بر نظم آنهاست. يا نظمى كه در كشور است فوق نظم خانواده است مثلا دشمن به كشور هجوم مى آورد افرادى را بعنوان سربازى براى دفاع، از خانواده ها مى برند، اين كار نظم خانوادگى را بهم مى زند ممكن است براى اين جوان نقشه اى كشيده اند پدر و مادر كه ازدواج كند و برنامه را منظم كرده اند، ولى نظم بالاترى اين نظم را بهم زد، كه اگر او و نظير او نمى رفت مملكتى نمى ماند كه او ازدواج كند. چهان آفرينش يك نظام كلى است كه اگر نظام هاى كوچك فداى آن شود شر نيست بلكه خير است.

درباره شرور در علم كلام از متقدمين بحث هاى زيادى شده و آنچه در اين دو درس گفته شد خلاصه مطالب متاخرين از علماء علم كلام بود با جزئى از متقدمين، كه بحث گنجايش بيش از آن را ندارد و الا كتابى جداگانه خواهد شد .

قضا و قدر

و قد سئل عن القدر فقال عليه السلام: طريق مظلم فلا تسلكوه. و بحر عميق فلا تلجوه و سر الله فلا تتكلفوه.

در كلمات قصار 279 از آن حضرت از "چگونگى" قضا و قدر پرسيدند پس آن حضرت "انديشه در آن را نهى كرد" فرمود: راهى است تاريك در آن نرويد "كه در حل شبهه هاى آن سرگردان شده گمراه خواهيد گشت" و دريائى است ژرف در آن داخل نشويد "كه غرق انديشه هاى گوناگون خواهيد شد" و پنهان داشته ى خداست خود را در "آشكار نمودن" آن برنج نيندازيد "كه بجائى نخواهيد رسيد."

اينكه حضرت امير "ع" قضا و قدر را راهى تاريك و دريائى ژرف معرفى فرمودند و داخل شدن در آن را نهى فرمودند براى اين است كه تعمق در آن انسان را بگمراهى مى كشد و بزرگان از علماء وقتى ببحث آن مى پردازند و به بن بست مى رسند مى گويند قلم اينجا رسيد و سر بشكست. آنچه اجمالا بايد دانست اين است كه قضا و قدر حق است و معنى لغوى قضا حكم، و قدر بمعنى اندازه است كه اگر بگويند هر واقعه بقضاى الهى است يعنى بحكم او واقع شده و اگر گويند بقدر الهى است يعنى باندازه و تعيين مقدرا است مثلا در چه زمان و مكان باشد و كوچكى و بزرگى جثه و اعضاء و جوارح هر يك باندازه است كه خدا موافق مصلحت معين فرموده، و اينكه برخى شبهه مى كنند كه همه چيز مطابق سرنوشت و حكم و دستورى است كه خداى تعالى از پيش معين فرمود و بايد همان واقع شود بنابر اين مردم مجبورند و هيچ كس غير آنچه مى كند نمى تواند بكند. جواب اين است كه قضا و قدر موجب مجبور شدن ما نيست زيرا خداوند مختار بودن ما را هم مقدر فرموده است. و باز شبهه مى كنند دعا و صدقه و توسل بائمه "ع" و شفاعت خواستن از اولياء چه فايده دارد قضا و قدر الهى كه تغيير نمى كند و آنچه خدا مقدر فرموده بايد بشود. جواب آنست كه قضاى الهى همان است كه پس از دعا و صدقه و توسل بانسان برسد يعنى خدا علمش تعلق گرفته كه فلان بيمار صدقه مى دهد يا دعا مى كند و نجات مى يابد و در علم خدا هم تغييرى حاصل نگشته كه در توحيد صدوق "ره" بسندش از على بن سالم روايت كرده كه گفت از حضرت صادق "ع" سوال كردم از "رقيه" و افسونها كه آيا از قدر چيزى را دفع مى كنند "يعنى متوسل شدن بدعا و آويختن آن ببدن بيمار و امثال آن رفع بيماريهاى مقدر را مى كند" امام فرمود: رقيه و افسونها از جمله قدرند "يعنى خدا حكم كرده است كه بيمارى بسبب دعا خوب شود ممكن نيست بى دعا خوب شود" پس تقدير الهى سببى در عرض اسباب طبيعى نيست بلكه اسباب طبيعى و اختيار انسان داخل قضاى الهى است در توحيد صدوق "ره" بسندش از زهرى روايت كرده كه گفت مردى بعلى بن الحسين "ع" عرض كرد كه خدا مرا فداى تو گرداند آيا بقدر مردم مى رسد آنچه به ايشان مى رسد يا بعمل؟ فرمود: كه قدر و عمل بمنزله ى روح و جسدند پس روح بى جسد محسوس نمى شود و جسد بى روح صورتى است كه حركتى با آن نيست و چون اجتماع كنند توانا مى شوند و صلاحيت بهم مى رسانند و عمل و قدر همچنين اند پس اگر قدر واقع بر عمل نباشد خالق از مخلوق شناخته نوشد و قدر چيزى باشد كه محسوس نشود و اگر عمل با موافقتى از قدر نباشد امضاء نشود و باتمام نرسد وليكن اين دو امر باجتماعشان توانا مى شوند و خدا را در آن ياريست از براى بندگان شايسته اش. الخ

در همان كتاب از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت اميرالمومنين "ع" از نزد ديوارى كه ميل كرده و كج شده بود بسوى ديوارى ديگر عدول فرمود پس بآن حضرت عرض شد كه يا اميرالمومنين از قضاى خدا مى گريزى؟ فرمود: كه از قضاى خدا بسوى قدر خداى عزوجل مى گريزم. يعنى از قضائى به قضاء ديگر و از سرنوشتى به سرنوشت ديگر فرار مى كنم و هر دو تقدير خداوند است من در انتخاب هر دو آزاد و مختار هستم. جوانى كه زندگى خود را با امكانات زياد و اعصاب قوى و هوش سرشار آغاز كند، دو تقدير و سرنوشت، كه هر دو به حكم و قضاى الهى است در انتظار اوست تا كدام يك از آن دو را انتخاب كند. هر گاه امكانات مادى و معنوى خود را، در راه تحصيل علم و دانش يا صنعت و كارهاى ديگر بكار انداخت و دستورات الهى را هم مراعات كرد به سعادت دنيا و آخرت نائل خواهد شد، و اگر از سرمايه مادى و معنوى خود سود استفاده كرد، و امكانات خود را در راه مى گسارى، و قمار بازى، و نافرمانيها كه موجب تباهى زندگى و عمر است بكار برد قطعا بايد پس از مدتى با بدنى رنجور و بيمار، با اصعاب خسته و كوفته در گوشه اى بيفتد، و عمر را با رنج و درد بسر به برد و

در آخرت هم بعذاب دردناك گرفتار گردد، و هر دو تقدير مربوط به خدا است، ولى جوان در انتخاب هريك آزاد است و نتيجه اى از انتخاب هر يك دامنگير او مى شود به تقدير و خواست خدا، چنانچه از نيمه راه باز گردد سرنوشتى را جاى سرنوشت ديگر نشانده است، و اى نيز به تقدير خداوند است، زيرا او ما را آفريده و به ما اجازه داده است كه از نيمه راه باز گيرم، و از كرده ى خود پشيمان شويم، و در نتيجه سرنوشتى را جاى سرنوشت ديگرى جايگزين سازيم.

در بحار الانوار از خصال شيخ صدوق روايت كرده كه رسول خدا "صلى الله عليه و آله و سلم" فرمود: پنج طايفه اند كه دعاى آنها مستجاب نمى شود يكى از آنان كسى است كه از زير ديوار كجى عبور كند و در حال عبور سرعت نكند تا بر او فرو ريزد. يعنى اگر دعا كند كه خراب نشود تا او با تانى از زير آن بگذرد در صورتى كه راه ديگر براى عبور داشته باشد يا اگر راه ديگرى براى عبور ندارد سرعت نكند عاى او مستجاب نمى شود زيرا سرنشت كسى كه زير ديوار كجى با تانى و آهستگى عبور مى كند و فرار نمى كند مرگ است كه او با اختيار خود به استقبال اين سرنوشت رفته است در صورتى كه مى توانست تدقير ديگرى را انتخاب كند خلاصه همچنان كه اسباب طبيعى داخل قضاى الهى است احتيار انسان هم داخل قضاى اوست نهضد او، كه در بحار الانوار از عيون اخبار الرضا روايت كرده كه وقتى از حضرت رضا "ع" سوال مى شود كه تقدير خداوند درباره ى افعال خوب و بند بندگان چيست؟ فرمود: تمام اعمالى كه بندگان از خوب و بد انجام مى دهند در آن اعمال قضاى الهى است، وقتى سوال مى شود معناى اين قضا چيست؟ مى فرمايد: حكم بر ايشان است بآنچه استحقاق پيدا مى كنند آن را بر افعالشان از ثواب و عقاب در دنيا و آخرت. احاديث درباره قضا و قدر بسيار است و حديث اميرالمومنين "ع" كه در بسيارى از كتابهاى معتبر از جمله توحيد و اصول كافى و روضه الواعظين و نهج البلاغه كلمات قصار 75 و سار كتب نقل شده مشهور است كه در جنگ صفين مرد شامى از آن حضرت پرسيد رفتن ما بجنگ بقضا و قدر الهى بود، حضرت قسم ياد مى كنند كه تمام بالا رفتن ها و پائين آمدنهاى ما بقضا و قدر الهى بود مرد شامى گفت: پس رنج و مشقتهاى ما پاداشى ندارد، حضرت فرمود: اى شيخ بس كن يا آهسته باش، شايد كه تو چنان گمان دارى كه ان قضا و قدر كه گفتم قضاى حتمى و قدر لازمى است كه خواهى نخواهى بايد بعمل آيد اگر امر چنين باشد هر آينه ثواب و عقاب و امر و نهى و زجر باطل خواهد بود و معنى و عد و وعيد كه وعده ى نيك و بدى كه فرموده ساقط مى شود و بر گناهكار سرزنشى و نيكوكار را ستايشى نباشد و هر آينه نيكوكار بسرزنش از گناهكار سزاواتر و گناهكار باحسان از نيكوكار سزاوارتر باشد و اين گفتار، سخنان بت پرستان و دشمنان خداى مهربان، و جماعت قدريه اين امت و مجوس ايشان است، اى شيخ بدرستى كه خدى عزوجل تكليف نموده از روى تخيير كه مكلفان را مختار فرموده و نهى فرموده از روى تحذير كه ايشان را ترسانيده و بر عمل اندك ثواب بسيار عطا فرموده، و هر كس او را نافرمانى نمود بر او غالب نشد و آنكه فرمان برد مجبور نبود پيغمبران را بى فايده نفرستاده و آسمان و زمين و آنچه ميان اين دو است بيهوده نيافريده. اين گمان كسانى است كه كافر گشته اند، واى بحال كافرا از آتش. پير مرد پرسيد: پس آن قضا و قدر كه ما بى آندو سير نكرديم چيست؟ فرمود: امر خداست و حكم وى و اين آيه را خواند و كان امر الله قدرا مقدورا "و مى باشد امر خدا فرمايشى فرموده شده" پس پير مرد برخاست شادان و مسرور، و اشعارى در مدح حضرت خواند. از اينس المسافر شيخ يوسف بحرانى نقل شده كه حجاج بن يوسف ثقفى نوشت از براى حسن بصرى و عمر و بن عبيد و واصل بن عطا و عامر شعبى، و گفت بهتر كلامى كه در قضا و قدر مى دانيد براى من بگوئيد حسن بصرى در جواب او نوشت بهتر كلامى كه در قضا و قدر بما رسيده است كلام على بن ابى طالب "ع" است كه فرمود: آيا گمان مى كنى تو باينكه خداى آن چنان كه ترا منع از ارتكاب معاصى نموده معذالك ترا اجبار بمعصيت بنمايد خدا بى زار است از چنين عملى، عمرو بن عبيد نوشت كه من بهتر چيزى كه در قضا و قدر شنيده ام كلام على بن ابى طالب "ع" است كه فرمود: اگر گناه كردن در اصل براى من حتمى بوده كه من در آوردن آن مجبورم بايستى در اين صورت كه مرا براى گناه عذاب مى كنند مظلوم بوده باشم، و اصل بن عطا نوشت بهتر چيزى كه در قضا و قدر بمن رسيده كلام على بن ابى طالب "ع" است كه فرمود: خدائى كه ترا بطريق مستقيم دلالت كرده و براى هدايت تو پيغمبران مبعوث كرده و كتابها نازل فرموده، با اين حال راه سعادت و نجات را بر تو مى بندد و ترا مجبور بانجام معصيت مى نمايد هرگز چنين نخواهد بود، عامر شعبى نوشت بهتر چيزى كه در قضا و قدر بمن رسيده كلام على بن ابى طالب "ع" است كه فرمود: هر عملى كه از آن استغفار كردى آن عمل از تو است و هر چه را كه بتو رسيد و از رسيدن آن شكر و حمد كردى آن از خداست، چون نامه ها رسيد حجاج گفت: اينها را از سرچشمه علم لدنى گرفتند.

علم غيب

يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب و انما هو تعلم من ذى علم، و انما علم الغيب علم الساعه، و ما عدده الله سبحانه بقوله "ان الله عنده علم الساعه" الايه، الخ.

در خطبه 128 يكى از اصحاب آن بزرگوار گفت يا اميرالمومنين: خداوند بتو علم غيب عطا فرموده، امام "ع" خنديد و براى آن مرد كه از قبيله ى كلب بود فرمود: اى برادر كلبى آنچه گفتم علم غيب نيست، بلكه آموختنى است " كه آن را" از صاحب علم و دانش "رسول خدا "صلى الله عليه و آله و سلم" فرا گرفتم" و علم غيب منحصر است بدانستن وقت قيامت و آنچه خداوند سبحان در گفتارش شمرده است "كه نزد خداست دانستن وقت قيامت و وقتى كه باران مى فرستد و مى داند آنچه در رحم مادرهاست و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند و بكدام زمين مى ميرد و بتحقيق خداوند دانا و آگاه است" پس خداوند سبحان مى داند آنچه در رحمها است، پسر است يا دختر، زشت يا يا نيكو و زيبا، بخشنده است يا بخيل، بدبخت است يا نيكبخت، و مى داند چه كسى هيزم آتش دوزخ است يا با پيغمبران يار و همنشين در درجات بهشت، پس اينها كه شمرده شد عل غيب است كه هيچ كس نمى داند آن را مگر خدا "كنايه از انيكه آنچه از اين نوع علوم به پيغمبر وحى رسديه و او هم بمن آموخته مامور بفاش كردن نيستم، پس مانند آنست كه نمى دانيم" ولى غير از اينها پس علمى است كه خداوند به پيغمبر خود صلى الله عليه و آله ياد داد "فاش كردن آن را اجازه فرمود" و او هم بمن آموخت و دعا كرد كه سينه ى من آن را نگاهداشته و پهلوهايم احاطه اش نمايد "حفظ كرده آن را ضبط نمايم".

باستناد آيه و عنده مفاتيح الغيب لا يعلمها الا هو "كليدها و خزانه هيا غيب نزد اوست و كسى جز خدا بر آن آگاه نيست" كه در سوره انعام است. برخى مى گونيد اين آيه دليل قاطع است بر اينكه جز ذات پروردگار احدى عالم بغيب نيست و هر كس علم غيب براى غير خدا قائل شود براى خدا شريك قرار داده، ولى اينها توجه ندارند كه احدى از شيعه علم غيب مطلق براى ذات پيغمبران و امامان "ع" قائل نيست، بلكه علم غيب مطلق را مختص بذات پروردگار مى داند و احدى را با او شريك قرار نمى دهد، اما علم غيبى كه ما براى انبياء و اوصياء آنها قائليم، وحى و الهام از جانب خداست كه آيات قرآنيه هم بر آنها دلالت دارد، در سوره جن آيه 26 مى فرمايد "عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول "ذات پروردگار كه عالم و داناى غيب است احدى را بر علم غيب خود آگاه نمى كند مگر آن كسى كه از رسولان برگزيده است" در سوره آل عمران آيه 174 مى فرمايد و ما كان الله ليطلعكم على الغيب و لكن الله يجتبى من رسله من يشاء "خداى متعال همه شما را از سر غيب آگاه نسازد وليكن براى اين مقام از پيغمبران خود هر كه را مشيت او تعلق گرفت برگزيند" و در سوره هود آيه 51 مى فرمايد تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ما كنت تعلمها انت و لا قومكم من قبل هذا "اين از اخبار غيب است كه پيش از آن كه ما بتو وحى كنيم تو و قومت هيچ از آن آگاه نبوديد" و در سوره آل عمران آيه 43 از قول حضرت عيسى "ع" صريحا نقل مى نمايد و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم "و بشما از غيب خبر دهم كه در خانه هاتان چه مى خوريد و چه ذخيره مى كنيد"

آنچه خداوند پيغمبرش "صلى الله عليه و آله و سلم" از غيب آموخت آن را بعلى "ع" تعليم داد و از على "ع" همه باوصياء بعد از او رسيد كه احاديث از طرق عامه و خاصه در اين باب بسيار است كه در درسهاى قبل به برخى از آنها اشاره شد و در اين درس هم بيكى از آنها اشاره مى شود كه از طريق هر دو "شيعه و سنى" نقل شده كه رسول اكرم "صلى الله عليه و آله و سلم" فرمود: من شهر علمم و على "ع" باب و در آن شهر علم است هر كس اراده دارد علم مرا "يعنى مى خواهد از علم من بهره مند شود" پس بايد برود بباب "يعنى بسوى على "ع"".

در اصول كافى عمار ساباطى گويد: از امام صادق "ع" پرسيدم كه آيا امام غيب مى داند؟ فرمود: نه، ولى هر گاه بخواهد چيزى را بداند خدا آن را باو مى آموزد.

از اين حديث و احاديث ديگر و آيات استفاده مى شود كه علم غيب دو قسم است الو علم غيبى كه منحصر بذات قديم بارى تعالى و خداى يگانه است كه احدى را بر آن اطلاعى نيست حتى انبياء و امامان و جبرئيل و فرشتگان هم از آن خبر ندارند و مصلحت نيست كه خدا بآنها بياموزد كه صريح آيات و رواياتى بر اين مطلب دلالت دارد مانند آيه و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو. و در روايات اين علم را بنام علم مخزون يا مكنون ناميدند.

دوم- امورى كه خداى تعالى بمقدارى كه صلاح بداند و در هر زمان و مكانى كه حكمتش اقتضاء كند بملائكه و پيغمبران و ائمه صلوات الله عليهم اجمعين بمقدارى كه بشر احتياج دارد اطلاع مى دهد زيرا خدا ايشان را براى راهنمائى بشر انتخاب كرده، و احدى در روى زمين داناتر از ايشان نبوده. حاصل مطلب آن كه پيغمبر و امام "ع" علم غيب و شهود و هر چه را كه مى دانند علم ذاتى نيست بلكه همه با عطاء و بخشش خداى تعالى است و خدا هم هر چه صلاح بداند بايشان عنايت مى فرمايد، كه در اصول كافى معمرين خلاد گويد: مردى از اهل فارس بحضرت ابوالالحسن "حضرت رضا "ع"" عرض ركد: شما علم غيب مى دانيد، امام فرمود: حضرت ابو جعفر "امام باقر "ع"" فرمود: چون علم الهى براى ما گشوده شود بدانيم و چون از ما گرفته شود ندانيم. الخ كه اين غير از امور دينى و سوالات مورد احتياج مردم است كه در حديث است كه ممكن نيست از امام چيزى بپرسند و او بگويد نمى دانم. در اصول كافى بسندش از ابى بصير از حضرت امام محمد باقر "ع" روايت كرده فرمود: همانا براى خداى عزوجل دو گونه علم است 1 علمى كه نمى داند آن را جز او، 2 علمى كه بملائكه و رسولانش آموخته است آنچه بملائكه و رسولانش عليهم السلام آموخته است ما مى دانيم.

كه در اين خطبه هم حضرت امير "ع" بان اشاره فرمود كه آن علومى كه خداوند بپيغمبرش آموخت آن حضرت هم بمن آموخت.

در خاتمه براى روشن شدن اذهان تذكر اين نكته لازم است كه معلوماتى كه از نظر نوع مرتم پنهان است و تنها عده اى كه فراست و زيركى دارند يا رياضت مى كشند يا تعبير خواب بآنها عنايت مى شود از آينده مى گويند از نظر آيات و روايات مربوط به علم غيب نيست چون علم غيب از نظر قرآن و احاديث آنست كه علم آن از مخلوق پوشيده و راه رسيدن بآن پنهان باشد كه اين امورى كه ذكر شد راه رسيدن بآنها پنهان نيست.