سرشت و سرنوشت
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۵ -


خلاصه كتاب انسان و ايمان‏

انسان و حيوان‏

انسان، خود نوعى حيوان است. از اين رو با ديگر جانداران مشتركات بسيار دارد، اما يك سلسله تفاوت‏ها با هم‏جنسان خود دارد كه او را بى‏رقيب و از جانداران ديگر متمايز ساخته است.

ملاك انسانيت و تفاوت عمده انسان با ديگر حيوان‏ها كه منشأ چيزى به نام تمدن و فرهنگ انسانى گرديده، در دو ناحيه است: اول بينش‏ها و آگاهى‏هاى وسيع و گسترده و دوم گرايش و خواست‏هايى در سطح بالا و متعالى.

شعاع آگاهى‏ها و سطح خواسته‏هاى حيوان و انسان:

آگاهى‏هاى حيوان چند ويژگى مهم دارد: 1 - آگاهى حيوان از جهان تنها به وسيله حواس ظاهرى است از اين رو سطحى و مربوط به امور مادى و محسوس است. 2 - فردى و جزئى است. 3 - منطقه‏اى و محدود به محيط زيست حيوان است. 4 - وابسته به زمان حال است. اين چهار زندان، يعنى محدوديت‏هايى كه در بُعد ادراكى حيوان وجود دارد و بعد خواهش‏ها و گرايشهايش نيز وجود دارد. برخلاف حيوان، قلمرو انسان چه در ناحيه آگاهى‏ها و بينش‏ها و شناخت‏ها و چه در ناحيه خواست‏ها و مطلوب‏ها بسى وسيع‏تر و گسترده‏تر و متعالى‏تر است. جنبه انسانى تمدن بشرى كه روح تمدن به شمار مى‏رود نيز مولود همين احساس‏ها و خواسته‏هاى بشرى است.

ملاك امتياز انسان:

بينش وسيع و گسترده انسان درباره جهان، محصول كوشش جمعى بشر طى قرون گذشته است. اين بينش كه تحت ضوابط و قواعد و منطق خاص درآمده نام علم يافته است و گرايش‏هاى معنوى و والاى بشر كه زاده دلبستگى‏هاى او به برخى حقايق در اين جهان است آنگاه كه پايه و زيربناى اعتقادى و فكرى پيدا مى‏كند نام ايمان به خود مى‏گيرد. بنابراين تفاوت عمده و اساسى انسان با جانداران ديگر كه ملاك انسانيت اوست، علم و ايمان است. عده‏اى مانند هابز منكر امتياز اساسى ميان انسان و ديگر جانداران هستند و انسان را نيز از نظر خواسته‏ها و مطلوب‏ها كاملا يك حيوان تمام عيار مى‏دانند، برخى ديگر مانند دكارت تفاوت او را در حيات و جان داشتن مى‏دانند، با اين فرض كه حيوانات ديگر نه احساس دارند و نه آگاهى و مثل ماشين هستند. با اين ديدگاه تعريف حقيقى انسان، موجود جاندار مى‏شود.

برخى از تعاريف ديگر انسان چنين است: حيوان ناطق (تعقل كننده)، مطلق طلب، آرمان خواه، متعهد و مسؤول، آينده نگر، آزاد و مختار، عصيانگر، عاشق، تنها، معنوى و... بديهى است كه هر يك از اين ويژگى‏ها و اوصاف به جاى خود صحيح است، ولى همان طور كه اشاره شد، تعبير جامع تفاوت‏هاى اساسى اين است كه بگوييم انسان حيوانى است كه با دو صفت علم و ايمان از ديگر جاندارن امتياز يافته است.

آيا انسانيت روبنا است؟:

وجوه مشترك انسان با حيوان و وجوه امتياز او از حيوان سبب شده است كه انسان داراى دو نوع زندگى حيوانى و انسانى باشد. اين جا مسأله‏اى مطرح است و آن اين كه چه رابطه‏اى ميان حيوانيت انسان و انسانيت او وجود دارد؟ آيا يكى از اين دو اصل است و ديگرى فرع؟ يكى اساس است و ديگرى انعكاسى از آن؟ يكى زيربنا است و ديگرى روبنا؟

آن چه امروز از سوى مكتب ماركسيسم مطرح است، جنبه جامعه شناسانه دارد و به اين صورت بيان مى‏شود كه نهاد اقتصادى كه مربوط به توليد و روابط توليدى است، اصل و زيربنا و ساير نهادهاى اجتماعى بالاخص نهادهايى كه انسانيت انسان در آن‏ها تجلى يافته (از جمله علم، فلسفه هنر و اخلاق) همگى فرع و روبنا و انعكاسى از نهاد اقتصادى است. خواه ناخواه اين بحث جامعه شناسانه نتيجه‏اى روانشناسانه پيدا مى‏كند، و آن اين كه انسانيت انسان به هيچ‏وجه اصالت ندارد، تنها حيوانيتش اصالت دارد و بس. طبق اين نظريه، اصالت گرايش‏هاى انسانى نفى مى‏شود؛ زيرا هيچ نگاهى نمى‏تواند بى‏طرف باشد، هر نگاهى يك گرايش خاص مادى را منعكس مى‏كند.

به عقيده ما سير تكاملى انسان از حيوانيت آغاز مى‏شود و به سوى انسانيت كمال مى‏يابد؛ يعنى انسان در آغاز وجود خويش جسمى مادى است، با حركت تكاملى جوهرى تبديل به روح يا جوهر روحانى مى‏شود. در نتيجه روح انسان در دامن جسم او زاييده مى‏شود و تكامل مى‏يابد و به استقلال مى‏رسد. حيوانيت انسان به منزله آشيانه‏اى است كه انسانيت او در آن رشد مى‏يابد و متكامل مى‏شود.

بنابراين واقعيت انسانى هر چند همراه و در دامن تكامل حيوانى و مادى او رخ مى‏نمايد، به هيچ‏وجه سايه و انعكاس و تابعى از تكامل مادى او نيست، بلكه خود واقعيتى مستقل و متكامل دارد و همان طور كه از جنبه‏هاى مادى اثر مى‏پذيرد، در آن‏ها تأثير مى‏كند. تكامل جامعه نيز به همان صورت رخ مى‏دهد كه تكامل روح در دامن جسم و تكامل انسانيت فرد در دامن حيوانيت او صورت مى‏گيرد. جامعه بشرى بيشتر با نهادهاى اقتصادى شكل مى‏گيرد، اما جنبه‏هاى فرهنگى و معنوى جامعه به منزله روح جامعه است و همان طور كه ميان جسم و روح تأثير متقابل هست، ميان روح جامعه و اندام آن، يعنى ميان نهادهاى معنوى و نهادهاى مادى جامعه نيز تأثير متقابل وجود دارد (136).

علم و ايمان‏

رابطه علم و ايمان:

مى‏خواهيم ببينيم علم و ايمان كه دو ركن اساسى انسانيت انسان است، با يكديگر چه رابطه‏اى دارند يا مى‏توانند داشته باشند. در جهان مسيحيت انديشه‏اى است كه هم براى علم گران تمام شده و هم براى ايمان و آن انديشه تضاد علم و ايمان است. ريشه اصلى اين انديشه، همان است كه در تورات درباره داستان آدم و حوا و شجره ممنوعه آمده است‏ (137). براساس اين برداشت، همه وسوسه‏ها و وسوسه آگاهى شيطانِ وسوسه‏گر، همان عقل است. ولى قرآن و سنت به ما مسلمانان آموخته است كه شجره ممنوعه، طمع، حرص و چيزى از اين مقوله بود؛ يعنى به حيوانيت آدم مربوط مى‏شد، نه به انسانيت او. شيطانِ وسوسه‏گر همواره بر ضد عقل و مطابق هواى نفس حيوانى وسوسه مى‏كند و مظهر شيطان در وجود انسان، نفس اماره است، نه عقل آدمى. در رابطه علم و ايمان از دو ناحيه مى‏توان سخن گفت: يكى اين كه آيا تفسير و برداشتى كه ايمانزا و آرمانخيز باشد و در عين حال مورد تأييد منطق باشد وجود دارد يا تمام تفكراتى كه علم و فلسفه به ما مى‏دهد، همه بر ضد ايمان است‏ (138). ناحيه ديگر، ناحيه تأثيرات علم از يك طرف و ايمان از طرف ديگر بر روى انسان است. آيا علم ما را به سويى مى‏برد و ايمان به سوى ديگر؟

تأثير علم و ايمان بر همديگر:

براى پاسخ به اين پرسش‏ها بايد ببينيم ايمان چه مى‏دهد و علم چه؛ علم به ما روشنايى و توانايى مى‏بخشد و ايمان عشق و اميد و گرمى؛ علم ابزار مى‏سازد و ايمان مقصد؛ علم سرعت مى‏دهد و ايمان جهت؛ علم توانستن است و ايمان خوب خواستن؛ علم مى‏نماياند آن چه كه هست و ايمان مى‏گويد كه چه بايد كرد. نياز انسان به علم و ايمان سخت مورد توجه انديشمندان مذهبى و غير مذهبى بوده است.

علامه اقبال لاهورى مى‏گويد: بشريت امروز به سه چيز نيازمند است: تعبيرى روحانى از جهان، آزادى روحانى فرد، و اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشر را بر مبناى روحانى توجيه كند (139). ويل دورانت مى‏گويد: ثروت، خستگى‏آور است و عقل و حكمت نور ضعيف سردى است، اما عشق است كه با اثرى خارج از حدود بيان، دل‏ها را گرم مى‏كند (140).

امروز همه دريافته‏اند كه علم‏گرايى محض و تربيت علمى خاص، از ساختن انسان ناتوان است، لذا عصر آن به پايان رسيده و يك خلأ آرمانى، جامعه‏ها را تهديد مى‏كند. برخى مى‏خواهند اين خلأ را با فلسفه محض پر كنند و بعضى دست به دامن ادبيات، عرفان و هنر و علوم انسانى شده‏اند. ويل دورانت از كسانى است كه اين خلأ را حس مى‏كند و براى پر كردن آن، ادبيات و فلسفه (و هنر) را پيشنهاد مى‏كند (141).

جانشينى علم و ايمان:

علم و ايمان نه تنها با يكديگر تضادى ندارند، بلكه متمم و مكمل يكديگرند. آيا ممكن است اين دو، جاى يكديگر را پر كنند؟ بديهى است كه نه علم مى‏تواند جانشين ايمان گردد كه علاوه بر روشنايى و توانايى، عشق و اميد ببخشد و سطح خواست‏هاى ما را ارتقاء دهد و نه ايمان مى‏تواند جانشين علم گردد، طبيعت را به ما بشناساند، قوانين آن را بر ما مكشوف سازد و خود را به ما بشناساند. ممكن است گفته شود مگر نه اين است كه علم هم روشنايى است و هم توانايى، پس هم مى‏تواند جهان را بسازد و هم انسان را. پس هم كار خودش را انجام مى‏دهد (جهان سازى) و هم كار ايمان را (انسان سازى).

نكته اساسى اين است كه قدرت و توانايى علم از نوع قدرت و توانايى ابزار است، يعنى بستگى دارد به اراده و فرمان انسان. انسان به حكم اين كه از روى طبع، حيوان است و به صورت اكتسابى انسان، نيازمند به نيرويى است كه او را از درون متحول سازد و استعدادهاى نهان او را به فعليت رساند و بتواند انقلابى در ضميرش ايجاد كند و به او جهت تازه بدهد.

براى درك بهتر رابطه علم و ايمان خوب است به تفكيك اين دو توجه كنيم. تاريخ نشان داد آن جا كه ايمان بوده و علم نبوده است، مساعى بشر دوستانه افراد صرف امورى شده كه نتيجه خوب به بار نياورده است و گاهى منشأ تعصب‏ها، جمودها و احيانا كشمكش‏هاى زيانبار شده است و آن جا كه علم بوده و ايمان نبوده تمام قدرت‏هاى علمى صرف خودخواهى‏ها شده است.

امروز ديگر دانشمندى يافت نمى‏شود كه نياز انسان را به نوعى ايمان، ولو ايمان غير مذهبى كه به هر حال امرى ماوراى علم است، انكار كند. برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق اعتراف مى‏كند: كارى كه منظور آن فقط درآمد باشد، نتيجه مفيدى به بار نخواهد آورد. براى چنين نتيجه‏اى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان به يك فرد و به يك غايت و مرام نهفته باشد.

جورج سارتن، ناتوانى علم را در انسانى ساختن روابط بشر و نياز فورى انسان به نيروى ايمان را چنين بيان مى‏كند: علم در بعضى زمينه‏ها ترقيات شگرف كرده است، ولى در زمينه‏هاى ديگر مثلا سياست ملى يا بين‏المللى كه مربوط است به روابط انسان با يكديگر هنوز خود را ريشخند مى‏كنيم‏ (142).

ايمان مذهبى‏

انسان نمى‏توان بدون داشتن آرمان و ايمان، زندگى سالمى داشته باشد و يا كار مفيد و ثمر بخشى براى تمدن بشرى انجام دهد. انسانِ فاقد هر گونه ايمان، يا به صورت موجودى غرق در خودخواهى در مى‏آيد كه هيچ وقت از لاك منافع فردى خارج نمى‏شود و يا به صورت موجودى مردد و سرگردان كه تكليف خويش را در زندگى اخلاقى و اجتماعى نمى‏داند و به اين سو و آن سو كشيده مى‏شود، تبديل مى‏گردد.

تفاوت ايمان مذهبى و غير مذهبى اين است كه اولا پاى عقيده مذهبى به ميان مى‏آيد و به ايده‏ها قداست مى‏بخشد؛ فداكارى‏ها از روى كمال رضايت و به طور طبيعى صورت مى‏گيرد. ثانيا اگر جهان‏بينى انسان صرفا جهان‏بينى مادى و بر اساس انحصار واقعيت در محسوسات باشد، آرمان‏هاى غيرمذهبى اگر به هيچ‏وجه از جهان بيرون هدايت نشود، نوعى بريدگى از جهان و ساختن جهانِ خيالى براى خود است، اما ايمان مذهبى پيوندى است دوستانه ميان انسان و جهان و به عبارت ديگر نوعى هماهنگى است ميان انسان و آرمان‏هاى كلى جهان.

ويليام جيمز در كتاب «دين و دوران» مى‏گويد: دنيايى كه يك فكر مذهبى به ما عرضه مى‏كند، نه تنها همان دنياى مادى است كه قيافه آن عوض شده است، بلكه در ساختمان آن چيزهايى بيشترى است از آن چه كه يك نفر مى‏تواند داشته باشد. اريك فروم نيز در كتاب «روانكاوى و دين» مى‏گويد: مسأله بر سر مقصود اين روانشناسان اين است كه انسان بدون تقديس و بدون پرستش نمى‏تواند زندگى كند. فرضا خداى يگانه را نشناسد و نپرستد، چيزى ديگرى را به عنوان حقيقت برتر خواهد ساخت و او را موضوع ايمان و پرستش خود قرار خواهد داد.

آثار و فوايد ايمان

ايمان مذهبى آثار نيك فراوان دارد كه در اين جا به توضيح برخى از آن‏ها مى‏پردازيم:

الف) بهجت و انبساط:

اولين اثر ايمان مذهبى در بهجت‏زايى و خوشبينى است. ايمان مذهبى آفرينش را هدفدار و به سوى خير و تكامل و سعادت معرفى مى‏كند و طبعا انسان را نسبت به نظام كلى هستى و قوانين حاكم بر آن خوشبين مى‏سازد، حالت فردِ با ايمان در جهان مانند كسى است كه در كشورى زندگى مى‏كند كه نظام و قوانين آن را عادلانه و حاكمان آن را داراى حسن نيت مى‏داند. از نظر چنين شخصى مسؤول عقب ماندگى او خودش است، نه تشكيلات و نظامات و هر نقصى وجود دارد از آن جاست كه او و امثال او وظيفه و مسؤوليت خويش را انجام نداده‏اند؛ طبعا اين انديشه او را با خوشبينى به حركت و جنبش وا مى‏دارد.

ايمان مذهبى علاوه بر خوشبينى موجب روشندلى مى‏گردد؛ يعنى اولا جهان را به نور حق و حقيقت روشن مى‏بيند و ثانيا فضاى روح خود او روشن مى‏گردد. برخلاف فرد بى‏ايمان كه هم جهان در نظرش پوچ و تاريك است و هم خانه دل او.

سومين اثر ايمان مذهبى از نظر توليد بهجت و انبساط، اميدوارى است، از نظر منطق مادى، جهان نسبت به انسان‏هاى نيكوكار و بدكار بى‏طرف است ولى در منطق فرد باايمان، جهان نسبت به تلاش اين دو دسته بى‏طرف نيست. بلكه جهان و دستگاه آفرينش حامى انسان‏هايى است كه در راه حق و حقيقت گام بر مى‏دارند. ان تنصروا الله ينصركم‏ (143) ان لله لا يضيع أجر المحسنين‏ (144)

چهارمين جنبه بهجت و انبساط، آرامش خاطر است، انسان براى رسيدن به سعادت، علاوه بر تلاش شخصى، نيازمند محيطى مناسب است. ترديد در مناسب بودن شرايط محيط (جهان) و اين كه آيا تلاش‏هاى او مؤثر خواهد بود يا نه، موجب بروز مهيب‏ترين اضطراب‏ها مى‏گردد. ايمان مذهبى، به انسان اعتماد و اطمينان مى‏بخشد و دلهره و نگرانى نسبت به رفتار جهان را در برابر انسان زايل مى‏سازد.

پنجمين اثر ايمان مذهبى از جنبه بهجت و انبساط بخشى، برخوردارى بيشتر از يك سلسله لذت‏هاست كه لذت معنوى ناميده مى‏شود. انسان دو گونه لذت دارد: يكى لذت مادى، كه لذت‏هايى است كه به يكى از حواس تعلق دارد و ديگرى لذت معنوى و آن لذت‏هايى است كه با عمق روح و وجدان آدمى مربوط است. لذات معنوى، از لذات مادى، هم قوى‏تر است و هم دير پاتر. لذت معنوى آنگاه مضاعف مى‏شود كه كارهايى از قبيل كسب علم، احسان و... از حس دينى ناشى گردد و براى خدا انجام شود.

ب) بهبود روابط اجتماعى:

انسان مانند برخى از جانداران ديگر اجتماعى آفريده شده است. فرد به تنهايى قادر نيست نيازهاى خويش را بر طرف سازد، بايد به صورت يك شركت درآيد كه همه در وظايف و بهره‏ها سهيم باشند و يك نوع تقسيم كار در ميان افراد برقرار شود، زندگى سالم اجتماعى آن است كه افراد، قوانين، حدود و حقوق يكديگر را محترم شمارند و آن خيرى كه بيش از هر خير، حق را محترم، عدالت را مقدس، دل‏ها را به يكديگر مهربان و اعتماد متقابل را ميان افراد برقرار مى‏سازد و به ارزش‏هاى اخلاقى اعتبار مى‏بخشد و همه افراد را مانند اعضاى يك پيكر به هم پيوند مى‏دهد و متحد مى‏كند، ايمان مذهبى است.

ج) كاهش ناراحتى‏ها:

زندگى بشر خواه ناخواه، همچنان كه خوشى‏ها و شيرينى‏ها و به دست آوردن‏ها و كاميابى‏ها دارد، رنجها، شكست‏ها، مصائب و از دست دادن‏ها و تلخى‏ها دارد. بويژه برخى از اين ناكامى‏ها مانند پيرى و مرگ قابل پيشگيرى يا برطرف ساختن نيست. ايمان مذهبى در انسان نيروى مقاومت مى‏آفريند و تلخى‏ها را شيرين مى‏گرداند. از نظر روانشناسان، مسلم و قطعى است كه اكثر بيمارى‏هاى روانى كه ناشى از ناراحتى‏هاى روحى و تلخى‏هاى زندگى است، در ميان افراد غيرمذهبى ديده مى‏شود. افراد مذهبى به هر نسبت كه ايمان قوى و محكم‏ترى داشته باشند، از اين بيمارى‏ها مصون‏ترند (145).

مكتب و ايدئولوژى‏

مكتب يا ايدئولوژى چيست و چگونه تعريف مى‏شود؟ آيا وجود يك ايدئولوژى براى فرد يا جامعه ضرورى است؟ مقدمه‏اى اين جا لازم است. فعاليت‏هاى انسان دو گونه است: التذاذى و تدبيرى. فعاليت‏هاى التذاذى همان فعاليت‏هاى ساده‏اى است كه انسان تحت تأثير مستقيم غريزه و طبيعت و يا عادت براى رسيدن به يك لذت و يا فرار از يك رنج انجام مى‏دهد. فعاليت‏هاى تدبيرى كارهايى است كه انسان به حكم عقل و اراده، به خاطر مصلحتى كه در آن‏ها نهفته است، انجام مى‏دهد و يا ترك مى‏كند؛ يعنى علت غايى و نيروى محرك و برانگيزنده انسان، مصلحت است، نه لذت. لذت را طبيعت انسان تشخيص مى‏دهد و مصلحت را عقل او؛ لذت برانگيزاننده ميل است و مصلحت برانگيزاننده اراده. كارهاى مصلحتى در اثر دور بودن نتيجه، لذت‏آور و بهجت‏زا نيستند. اما رضايتبخش هستند. انسان هر اندازه از ناحيه عقل و اراده تكامل يافته‏تر باشد، فعاليت‏هايش بيشتر تدبيرى است تا التذاذى و هر اندازه به افق حيوانيت نزديك باشد، فعاليتش بيشتر التذاذى است تا تدبيرى.

فعاليت‏هاى تدبيرى به حكم آن كه بر محور يك سلسله غايات و اهداف دور دست مى‏گردد، خواه ناخواه نيازمند طرح و برنامه و انتخاب وسيله براى رسيدن به مقصد است. البته فعاليت تدبيرى انسان شرط لازم انسانيت است، اما شرط كافى نيست. فعاليت‏هاى انسان وقتى انسانى است كه علاوه بر گرايش‏هاى عالى در تضاد نباشد والا جنايت‏آميزترين فعاليت‏هاى بشرى احيانا با تدبيرها و برنامه‏ريزى‏ها صورت مى‏گيرد.

نيروى عقل و تفكر و انديشه براى تدبيرهاى جزئى و محدود زندگى، مانند انتخاب رشته تحصيلى و انتخاب همسر و... ضرورى و مفيد است، اما در دايره كلى و وسيع چطور؟ آيا انسان قادر است طرحى كلى براى همه مسائل زندگى شخصى خود كه همه را دربر بگيرد و منطبق بر همه مصالح زندگى او باشد بريزد؟ يا احاطه بر مجموع مصالح زندگى كه سعادت همه جانبه را در بر بگيرد از عهده نيروى عقل بيرون است؟

برخى فيلسوفان به چنين خودكفايى معتقد بوده و مدعى شده‏اند كه راه سعادت و شقاوت را كشف كرده‏اند. اما به نظر ما، فيلسوفان و عالمان نمى‏توانند مصالح جامع زندگى انسان را پى‏ريزى كنند؛ چون مى‏دانيم كه در جهان دو فيلسوف يافت نمى‏شود كه در پيدا كردن اين راه وحدت نظر داشته باشند. بالاتر اين كه، انسان موجودى است اجتماعى. زندگى اجتماعى هزارها مسأله و مشكل برايش به وجود مى‏آورد كه بايد همه آن‏ها را حل كند و تكليفش را در مقابل همه آن‏ها روشن نمايد و اگر مسأله حيات ابدى و جاودانگى روح و تجربه نداشتن عقل نسبت به جهان آخرت را در نظر بگيريم مسأله بسى مشكل‏تر مى‏شود. اين جاست كه نياز به يك مكتب و ايدئولوژى ضرورت خود را نمايان مى‏كند؛ يعنى طرح جامع كه هدف اصلى آن، كمال انسانيت و تأمين سعادت همگانى است و در آن خطوط اصلى و روش‏ها، بايدها و نبايدها، خوبى‏ها و بدى‏ها، هدف‏ها و وسيله‏ها مشخص شده باشد و منبع الهام تكليف‏ها و مسؤوليت‏ها براى همه افراد بوده است.

انسان از بَدو پيدايش، نيازمند ايدئولوژى بوده است و با رشد انسان اين نياز شديدتر شده است. در گذشته گرايش‏هاى قوى و نژادى، برخى آرمان‏هاى جمعى (ولو غيرانسانى) به وجود مى‏آورد و به جوامع وحدت و جهت مى‏داد. رشد و تكامل علمى و عقلى، آن پيوندهاى احساسى را سست كرده است و بشر امروز - و به طريق اولى بشر فردا - نيازمند يك فلسفه زندگى آرمان خيز و منطقى است.

امروز ديگر جاى ترديد نيست كه مكتب و ايدئولوژى از ضروريات حيات اجتماعى است. اما سؤال اين است كه چنين مكتبى را چه كسى قادر است طراحى و برنامه‏ريزى كند؟ بدون شك عقل يك فرد قادر نيست، اما آيا عقل جمع قادر است؟ اگر انسان را بالاترين مجهول براى خودش بدانيم جامعه انسانى و سعادت اجتماعى به طريق اولى مجهول‏تر است. پس چه بايد كرد؟ اين جاست كه اگر ترديدى راستين درباره هستى و خلقت داشته باشيم، بايد اعتراف كنيم كه دستگاه عظيم خلقت اين نياز بزرگ را ناديده نگرفته و از افقى مافوق عقل انسان، يعنى افق وحى خطوط اصلى اين شاهراه را مشخص كرده است. كار عقل و علم حركت در درون اين خطوط اصلى است. اما پيوستن يك فرد به ايدئولوژى، آن‏گاه صورت واقعى به خود مى‏گيرد كه به شكل ايمان باشد و ايمان، حقيقى است كه با زور و به خاطر مصلحت، تحقق‏پذير نيست. يك ايدئولوژى كارآمد، از طرفى بايد بر نوعى جهان بينى تكيه داشته باشد كه بتواند عقل را اقناع و انديشه را تغذيه نمايد و از طرف ديگر بتواند منطقا از جهان‏بينى خودش هدف‏هايى استنتاج كند كه كشش و جذبه داشته باشد.

اين جا چند مسأله است كه بايد مطرح شود:

الف) ايدئولوژى‏ها دو گونه است: انسانى و گروهى؛ ايدئولوژى‏هاى انسانى يعنى ايدئولوژى‏هايى كه مخاطب آنها نوع انسان است، نه قوم يا نژاد يا طبقه خاص و داعيه نجات نوع انسان را دارد. ايدئولوژى گروهى، برعكس، مخاطبش گروه يا طبقه يا قشر خاص است. بدون شك ايدئولوژى اسلامى از نوع اول و خاستگاه آن فطرت انسان است. لهذا مخاطب اسلام الناس يعنى عموم مردم است؛ نه طبقه يا گروه خاص. مخاطب اسلام تنها محرومان و مستضعفان نيستند. اسلام تئورى پيروزى انسانيت بر حيوانيت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم، توحيد بر شرك است. پيروزى مستضعفان بر جباران و مستكبران يكى از مظاهر و مصاديق اين پيروزى‏هاست.

ب) در ادامه بحث گذشته اين سؤال مطرح مى‏شود كه آيا فرهنگ اصيل انسانى، ماهيت يگانه دارد؟ يا فرهنگ يگانه در كار نيست و آن چه وجود دارد و يا در آينده وجود خواهد يافت، فرهنگ‏هاست نه فرهنگ؟

اسلام به حكم اين كه در جهان‏بينى‏اش قائل به فطرت يگانه است، هم طرفدار ايدئولوژى يگانه است و هم طرفدار فرهنگ يگانه.

ج) بديهى است كه تنها يك ايدئولوژى انسانى، نه گروهى، يك ايدئولوژى يگانه، نه ايدئولوژى مبتنى بر تقسيم و تجزيه انسان، يك ايدئولوژى فطرى، نه يك ايدئولوژى سودگرايانه، مى‏تواند بر ارزش‏هاى انسانى متكى باشد و ماهيت انسانى داشته باشد.

د) مسأله بعدى اين است كه آيا هر ايدئولوژى وابسته به زمان و مكان است؟ آيا انسان محكوم است كه در هر وضع زمانى متغير و در هر شرايط محيطى و مكانى مختلف يك ايدئولوژى ويژه داشته باشد؟ (146)

ه) آيا بر خود ايدئولوژى اصل ثابت حاكم است يا اصل تغيير؟ آيا واقعيت يك ايدئولوژى در روز تولد با واقعيت آن در دوران رشد و بالندگى متفاوت است؟ آيا ايدئولوژى بايد دائما در حال حك و اصلاح و آرايش و پيرايش و تجديدنظر از طرف رهبران و ايئولوگ‏ها باشد وگرنه به زودى كهنه و فرسوده مى‏شود و صلاحيت خود را از دست مى‏دهد؟ به نظر ما ممكن است يك ايدئولوژى با تكيه به خطوط اصلى حركت انسان و اجتماع چنان تنظيم شده باشد كه نيازى به هيچ گونه تجديدنظر و اصلاح نداشته باشد و نقش رهبران تنها اجتهاد در محتوا باشد، نه در متن و اصل ايدئولوژى‏ (147).

اسلام مكتب جامع و همه جانبه‏

در اسلام به همه جوانب نيازهاى انسانى توجه شده است. مجموعه تعليمات اسلامى از يك لحاظ سه بخش را تشكيل مى‏دهد:

الف) اصول عقايد:

يعنى چيزهايى كه وظيفه هر فرد كوشش درباره تحصيل عقيده درباره آن‏هاست.

ب) اخلاقيات:

يعنى خصلت‏هايى كه وظيفه يك فرد مسلمان اين است كه خويشتن را به آن خوبى‏ها بيارايد و از اضداد آن اجتناب كند.

ج) احكام:

يعنى دستورهايى كه مربوط است به فعاليت‏هاى خارجى و عينى انسان.

لغزشگاه‏هاى انديشه از نظر قرآن:

قرآن مجيد كه دعوت به تفكر مى‏كند، به يك مطلب اساسى توجه كرده است و آن اين كه لغزشگاه‏هاى فكرى بشر از كجا سرچشمه مى‏گيرد و گمراهى‏ها در كجاست؟ اگر انسان بخواهد درست بينديشد كه دچار خطا و انحراف نگردد چه بايد بكند؟ قرآن لغزشگاه‏ها و راه‏هاى مصون ماندن از آن‏ها را اين چنين تبيين مى‏كند:

1 - تكيه بر ظن و گمان به جاى علم و يقين:

ان تطع أكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون‏ (148) در مقابل، توصيه قرآن اين است كه و لا تقف ما ليس لك به علم‏ (149)

2 - ميل‏ها و هواهاى نفسانى:

ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس‏ (150)

3 - شتابزدگى:

ما أوتيتم من العلم الا قليل (151) بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه‏ (152)

4 - سنت‏گرايى و گذشته‏نگرى:

و اذا قيل لهم اتبعوا ما أنزل الله قالوا نتبع ما ألفينا عليه آبائنا أو لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون‏ (153)

5 - شخصيت‏گرايى:

ربنا انا أطعنا سادتنا و كبرائنا فأضلونا السبيل (154)

منابع تفكر در اسلام:

در اسلام به طور كلى با صرف انرژى فكرى در مسائلى كه نتيجه‏اى جز خسته كردن فكر ندارد، يعنى راه تحقيق براى انسان‏ها در آن‏ها باز نيست و همچنين مسائلى كه فرضا قابل تحقيق است، ولى فائده‏اى به حال انسان ندارد، مخالفت شده است. قرآن كريم سه موضوع براى تفكر مفيد و سودمند ارائه مى‏دهد.

1 - طبيعت:

قل انظروا ماذا فى السموات و الارض‏ (155)

2 - تاريخ:

قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين‏ (156)

3 - ضمير انسان:

سنريهم أياتنا فى الافاق و فى أنفسهم حتى يتبين لهم أنه الحق‏ (157).