سرشت و سرنوشت
«خلاصه آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى»

گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۴ -


خلاصه كتاب مسأله شناخت‏

اهميت شناخت‏

امروزه مسأله شناخت اهميت فوق‏العاده‏اى پيدا كرده است، زيرا فلسفه‏هاى اجتماعى و مكاتب و ايسم‏هاى مختلف در عصر جديد اهميت زيادى يافته‏اند و هر كسى كه مى‏خواهد زندگى خودش را بر اساس يك منطق محكمى بنا كرده باشد، دم از ايدئولوژى مى‏زند و چون هر يك از اين ايدئولوژى‏ها براى خود حاميانى دارد و بازار جنگ عقايد شديدى ميان آنها به وجود آمده است. علت اختلاف اين ايدئولوژى‏ها هم در جهان‏بينى‏هاى آنهاست. زيرا هر جهان‏بينى، تكيه‏گاه يك ايدئولوژى است. جهان‏بينى يعنى نوع برداشت، تفسير و تحليلى كه يك انسان درباره هستى و انسان دارد و ايدئولوژى راهى است كه يك مكتب براى رسيدن به هدف خود ارائه مى‏دهد. ايدئولوژى از بايدها حرف مى‏زند كه چگونه بايد بود و چگونه بايد زيست و چگونه بايد شد و چگونه بايد ساخت و... همه اين بايدها يك چرايى و علتى دارد كه جهان‏بينى بدان پاسخ مى‏دهد. پس ما هر طور كه در جهان‏بينى فكر كنيم، ناچار ايدئولوژى ما تابع آن خواهد بود، مثلا امكان ندارد كسى جهان را ماده محض بداند و آن وقت بخواهد درباره آخرت و سعادت جاويدان فكر كند.

اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه چرا جهان‏بينى‏ها مختلف است؟ اينجا مسأله شناخت پيش مى‏آيد كه هر كسى جهان را به گونه‏اى خاص مى‏شناسد و امكان ندارد كه همه شناخت‏ها صحيح باشد؛ پس بجاى اين كه بخواهيم درباره چگونگى جهان بحث كنيم كه بعد متناسب با آن، يك ايدئولوژى در پيش بگيريم، بايد قبلا سراغ مسأله شناخت برويم و شناخت صحيح و غلط را از يكديگر تشخيص دهيم.

در مورد تعريف شناخت، عده‏اى مى‏گويند: شناخت يعنى انعكاس جهان بينى در عالم ذهن. بعضى ديگر مدعى هستند كه انسان هر چيز را با شناخت تعريف مى‏كند، اما خود شناخت نياز به تعريف ندارد و فقط بايد آن را با الفاظ روشن‏ترى توضيح داد كه مثلا شناخت يعنى آگاهى‏ (107).

امكان شناخت‏

اولين سخن در باب شناخت كه از قديم هم مطرح بوده، اين است كه اصلا آيا شناخت ممكن است يا نه؟ در ميان علماى اسلامى، غزالى فكر خود و مكتب خود را از شك شروع كرد؛ البته او مدعى است كه از شك گذشته و به يقين دست يافته است. وى ابتدا در همه چيز اطرافش شك كرد، او ابتدا گفت: در اين كه من اينجا هستم و اين جهان را مى‏بينم و... كه نمى‏شود شك كرد؛ ولى متوجه شد كه گاهى در عالم خواب هم همين حالت را داشته، لذا با خود گفت: از كجا معلوم من كه الان اينجا هستم و مى‏خواهم يك مبدأ فكرى پيدا كنم، در يك خواب طولانى نباشم؟ دكارت هم وقتى جهان‏بينى خود را بازنگرى مى‏كرد، متوجه شد كه وجود همه چيز قابل مناقشه است و نه بر حس مى‏توان تكيه كرد و نه بر عقل. در همين حال يك مرتبه متوجه شد كه: اگر در همه چيز شك مى‏كنم در شك كردن خودم، شك نمى‏كنم. بعد گفت: من شك مى‏كنم، پس من هستم. و بدينسان شروع به حركت كرد.

شك غزالى و دكارت نشانگر اين است كه درميان دانشمندان، برخى نسبت به امكان شناخت ترديد داشته‏اند و حتى عده‏اى هم منكر امكان شناخت بوده‏اند. معروفترين اين اشخاص كه در يونان باستان به سوفيست‏ها معروفند، شخصى است به نام پيرهون، كه ادله‏اى هم بر مدعاى خود مى‏آورد. ساده‏ترين دليل وى اين است كه ما فقط دو ابزار براى شناخت داريم: حس و عقل، كه هر دوى ايها در بسيارى موارد دچار اشتباه مى‏شوند و چيزى كه خطا مى‏كند، قابل اعتماد نيست پس به هيچ يك از اين دو نمى‏توان اعتماد كرد و در نتيجه رسيدن به يك شناخت قابل اعتماد براى بشر محال است.

پاسخ شبهه پيرهون اين است كه تو مى‏گويى عقل و حس خطا مى‏كنند، حال آيا مى‏دانى كه اينها خطا مى‏كنند يا در خطا كردن آنها هم شك دارى؟! وقتى تو با يقين مى‏گويى يك خطا پيدا كردم، چطور مى‏گويى كه به هيچ معرفت يقينى نمى‏توان رسيد؟! اين خودش يك معرفت است، زيرا انسان تا به حقيقتى نرسيده باشد، اشتباه بودن نقطه مقابلش را نمى‏فهمد. پس بايد بگوييم ادراكات ما گاهى اشتباه مى‏كنند و ما بايد سراغ معيارى براى اصلاح اشتباهات برويم، نه اين كه اصل شناخت را منكر شويم؛ و اينجا بود كه علم منطق براى تشخيص صحت ادراكات عقلى به وجود آمد.

حال به سراغ قرآن برويم و ببينيم قرآن چه مى‏گويد (108)، آيا قرآن شناخت را ممكن مى‏داند يا ناممكن؟ و در صورت ممكن دانستن چه حكمى درباره آن صادر مى‏كند: ممنوعيت يا مشروعيت؟ هم در قرآن و هم در تورات داستان آدم چنين آمده كه وى و همسرش در بهشت حق استفاده از هر نعمتى داشتند جز ميوه يك درخت، كه از آن خوردند و از بهشت رانده شدند. در اينجا تحريفى در تورات واقع شده است كه به نظر مى‏رسد زيان آورترين تحريف براى بشر بوده است. تحريفگران تورات خواستند چنين وانمود كنند كه خدا مى‏خواست دو كمالِ معرفت و جاودانگى را از انسان دريغ كند. آدم از درخت معرفت، ميوده‏اى خورد و چشمش باز شد و چون خطر اين بود كه از درخت جاودانگى هم بخورد، خدا او را از بهشت بيرون انداخت! نتيجه داستان اين شد كه گفتند ميان دين و معرفت، تضاد هست.

اما قرآن هرگز چنين نظرى ندارد و آن ميوه را مربوط به جنبه حيوانيت انسان مى‏داند نه جهبه انسانيتش، مثلا چيزى در مقوله حرص يا شهوت. قرآن مى‏گويد خداوند از همان اول همه حقايق را به آدم آموخت. علم آدم الاسماء كله (109)؛ پس ما هم كه فرزندان آدم هستيم مى‏توانيم به سوى شناخت بى‏نهايت برويم علاوه بر قائل شدن به امكان شناخت، قرآن كريم رسما بنى‏آدم را به شناخت جهان، خدا، جامعه و تاريخ نيز دعوت مى‏كند (110).

منابع شناخت‏

اگر به ديدگاه‏هاى مختلف پيرامون مسأله شناخت توجه كنيم خواهيم ديد كه همه معتقدند انسان در آغاز تولد چيزى نمى‏داند؛ البته به استثناى قسمتى از نظريات دكارتى، و نيز نظريه معروف افلاطونى كه قائل است روح انسان قبل از آمدن به اين دنيا در عالم ايده‏ها به تمام كليات آگاه بوده، اما با آمدن به دنيا و يكى شدن با بدن، پرده‏اى روى معلوماتش افتاده است؛ لذا هر چه در اين دنيا فرا مى‏گيرد، يادگيرى نيست بلكه يادآورى است. پس علم، در حقيقت همان تذكر است. اما چون اين دو نظريه طرفدارى ندارد، بحث خود را پيرامون عقيده مشهور ادامه مى‏دهيم كه مى‏گويد: انسان در آغاز تولد چيزى نمى‏داند. قرآن نيز با صراحت اين مطلب را بيان كرده است: والله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئ (111) اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه انسان بعد از تولد و آغاز رشد و تكامل، از كجا و چه منبعى و با چه ابزار يا ابزارهايى، شناختِ ممكن را كسب مى‏كند. لذا ابتدا وارد مبحث منابع شناخت مى‏شويم.

يكى از منابع شناخت، طبيعت است؛ يعنى عالم جسمانى، عالم زمان و مكان و حركت و در يك كلام همين عالمى كه در آن زندگى مى‏كنيم و با حواس خود با آن در ارتباطيم. اكثر صاحب نظران طبيعت را منبعى براى شناخت مى‏دانند، ولى در اين بين افلاطون و دكارت نظر ديگرى دارند و جزئى، يعنى اشيا و پديده‏هاى موجود در طبيعت را حقيقت نمى‏دانند و چون رابطه انسان با طبيعت از طريق حواس، ادراكى جزيى است، لذا افلاطون آن را به عنوان منبعى براى شناخت قبول ندارد و منبع شناخت را منحصر در عقل مى‏داند. دكارت نيز با اين كه خود يك فيلسوف طبيعت گراست و بشر را به مطالعه طبيعت دعوت كرده، و يكى از دو فيلسوفى است كه علم را در مسير جديد انداختند، براى طبيعت از نظر منبع شناخت بودن ارزشى قائل نيست و معتقد است كه حس، ابزار شناخت طبيعت است و علمى كه به ما مى‏دهد، تنها ارزش عملى دارد؛ يعنى پيشرفت صنعت و تكنولوژى و قدرت و تسلط بر طبيعت را افزايش مى‏دهد، بدون اين كه بتوانيم مطمئن باشيم كه، واقعيت را همان طور كه هست نشان مى‏دهد.

برتراند راسل نيز با اين كه يك ماترياليست است با كمال صراحت و تأييد نظر دكارت اذعان مى‏كند كه اگرچه روز به روز بر ارزش عملى علم افزوده مى‏شود، ولى همچنين روز به روز از ارزش نظرى و شناختى آن كاسته مى‏شود.... علم امروز هيچ چيز را نمى‏تواند ثابت كند و بايد آنها را به صورت امور مفروض قبول كند. اما به هر حال فعلا اين طور فرض مى‏كنيم كه طبيعت يكى از منابع شناخت است، بويژه اگر شناخت را به معنى اعم بگيريم؛ يعنى هم آن شناختى كه به ما قدرت و توانايى علمى مى‏دهد و هم شناختى كه واقعيت را آن چنان كه هست به ما ارائه مى‏كند.

منبع ديگر شناخت همان نيروى عقل و خرد انسان مى‏باشد كه منبعى درونى است. مكتب‏هايى اين منبع را مطلقا نفى مى‏كنند، بعضى هم به عقل مستقل از حس قائل نيستند و بعضى هم عقل را منبعى مستقل مى‏دانند كه در بحث‏هاى آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

منبع سوم، منبع قلب و دل است. مسلما هيچ مكتب مادى اين منبع را قبول ندارد، زيرا اگر ما دل را منبع شناخت بدانيم و قبول كنيم كه به دل انسان الهاماتى مى‏شود، اين مساوى با قبول كردن جهانى ماوراء ماده و طبيعت است؛ اما علمايى كه الهى فكر مى‏كنند، به اين منبع فوق‏العاده ايمان دارند كه علاوه بر علماى اسلامى از دانشمندان غربى مى‏توان برگسون، ويليام جيمز، الكسيس كاركل و پاسكال را نام برد.

منبع ديگر شناخت كه منحصرا امروز به آن اهميت مى‏دهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده، تاريخ است. منظور ما از تاريخ يعنى جامعه در حال حركت و جريان. توضيح مطلب اين كه جامعه را مى‏توان دو گونه مطالعه كرد: يكى در حال ثبات، كه موضوع علم جامعه‏شناسى است و ديگر در حال تغيير و تحول، يعنى مقايسه جامعه امروز و گذشته و در نظر گرفتن آن به صورت يك جريان، كه اين موضوع تاريخ و فلسفه تاريخ مى‏باشد. جامعه‏شناسى، قانون موجود را بيان مى‏كند، اما فلسفه تاريخ، قانون تحولات جامعه را.

قرآن كريم نيز به طور صريح بر تاريخ به عنوان يك منبع شناخت تكيه كرده و آياتى مثل قل سيروا فى الاءرض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين‏ (112)، معرف اين مطلب مى‏باشد. مسأله دعوت قرآن به مطالعه تاريخ، بسيارى از نظرات قرآن درباره فلسفه تاريخ را روشن مى‏كند؛ زيرا اولا: اگر حوادث علم تصادفى باشد، مطالعه تاريخ گذشته، ربطى به امروز پيدا نمى‏كند و بى‏فايده است؛ پس قرآن اصل تصادف را انكار، و سنن و اصل قانونمندى تاريخ را قبول مى‏كند. ثانيا: اگر تاريخ داراى سنن و قوانينى باشد ولى خارج از اختيار بشر، يعنى اين سنن، جبرى محض باشند، باز درس گرفتن از تاريخ معنى ندارد؛ زيرا در اين صورت تحول تاريخ، چه من بخواهم يا نخواهم، صورت مى‏گيرد و مطالعه تاريخ سودى نخواهد داشت. ثانيا: اگر عوامل مؤثر در تاريخ، عوامل منفى و بدى باشند مانند عامل زور و فساد، و عامل ديگرى نقش نداشته باشد، آن وقت، تاريخ اگرچه معلم بشر است، اما معلم بدى است و اين نيز با منطق قرآن توافق ندارد كه انسان را براى تحصيل نزد معلم بدى بفرستد. از نظر قرآن تقوا و خير و نيك انديشى در تاريخ نقش دارند و پيروزى نهايى هميشه از آن حق است. پس بايد توجه داشته باشيم كه قبول كردن منبع تاريخ از نظر قرآن مشروط به شروط فوق است‏ (113).

ابزار شناخت‏

اين بحث ارتباط بسيار نزدكى با بحث قبل دارد؛ زيرا بعد از اين كه ما امكان شناختى براى انسان قائل شديم و منابعى در اين زمينه معرفى كرديم، بايد ببينيم انسان با چه ابزارى مى‏تواند از آن منابع بهره‏بردارى كند. گفتيم كه يكى از منابع شناخت طبيعت است؛ ابزار بهره‏گيرى از اين منبع، حواس گوناگون مانند بينايى، شنوايى، چشايى و... مى‏باشد. اگر كسى فاقد همه حواس باشد، فاقد همه شناخت‏ها خواهد بود. مثلا يك كور مادرزاد محال است بتواند تصورى از رنگ‏ها داشته باشد، و به هيچ بيانى نمى‏توان يك رنگ را به او شناساند. به نظر ما حواس به عنوان يك ابزار بسيار مهم، اگرچه شرط لازم براى شناخت است، اما كافى نيست.

منبع ديگر عقل بود كه ابزار شناخت آن، استدلال‏هاى منطقى و عقلى مى‏باشد. منظور از اين ابزار همان اعمالى است كه ذهن انجام مى‏دهد. يكى از اين اعمال، دسته‏بندى كردن اشياء است. انسان تا اشياء را دسته بندى نكند، نمى‏تواند آنها را بشناسد. عمل ديگر، تعميم و كليت دادن است كه اشياء را به صورت جزئى حس مى‏كنيم و بعد با يك عمل عقلى، آن تصور را تعميم مى‏دهيم. عمل ديگر تجريد است؛ يعنى دو چيز را كه در عالم خارج غير قابل انفكاك هستند، با اين نيروى ذهنى از يكديگر جدا مى‏كنيم؛ مثلا در عالم خارج هرگز عدد مجرد نداريم؛ در خارج پنج درخت، پنج گردو و... داريم، اما پنج نداريم، ولى ذهن در عالم خود آن جا كه مثلا عدد 5 را در عدد 5 ضرب مى‏كند، عدد را به صورت مجرد و بدون معدود در نظر مى‏گيرد. به علت همين اعمال ذهنى مانند دسته‏بندى، تعميم و تجريد است كه ذهن قادر به تفكر مى‏شود.

در مورد ابزار عقل اختلاف نظرهايى هم وجود دارد: برخى مثل افلاطون فقط عقل را منبع شناخت و استدلال‏هاى عقلى را تنها ابزار شناخت مى‏دانند و بعضى هم براى عقل ارزش زيادى قائل نيستند و نقش آن را بسيار ضعيف دانسته، ابزار شناخت را منحصر در حواس مى‏دانند كه فيلسوفان حسى اروپايى از اين جمله‏اند؛ مانند هيوم، جان لاك و هابز.

يكى ديگر از ابزارهاى شناخت، عمل و تجربه است. تا وقتى سروكار ما فقط با ابزار حس باشد، نام آن استقراء است، ولى وقتى پاى عمل نيز در ميان بيايد، كار عقل هم بيشتر مى‏شود و اسمش تجربه يا آزمايش است. يكى از اشتباهات بسيار بزرگ فيلسوفان اروپايى، عدم تفكيك ميان استقراء و تجربه است. چون فرق است ميان احساس ساده (استقراء) و احساسى كه توأم با يك نوع عمل باشد (تجربه) و آن عمل و تجربه ما چيزى نظير عمل عقلى است. چنانكه در عقل تجزيه و تركيب مى‏كنيم، در خارج نيز تجزيه و تركيب مى‏كنيم، جدول‏بندى مى‏كنيم، كم و زياد مى‏كنيم، لذا برخلاف استقراء كه اعتبار ظنى دارد، تجربه داراى اعتبار يقينى مى‏باشد.

منبع ديگر شناخت، منبع دل بود كه ابزار استفاده از آن راه تزكيه نفس است، يعنى انسان از راهى غير از حس و عقل به نوعى شناخت مى‏رسد. جالب اينجاست كه نه تنها برخى از عرفاى ما، بلكه بعضى از علماى جديد مانند برگسون، راه شناخت را منحصرا در استفاده از اين ابزار و اين منبع مى‏دانند. بايد توجه داشت كه مسأله تزكيه نفس دو نقش دارد: يكى بصيرت بخشى به عقل است، يعنى فضا را از آلودگى هوا و هوس - كه غبار عقلند و مانع تشخيص صحيح و غير مغرضانه مى‏شوند - پاك مى‏كند، ديگرى كه مهم‏تر هم هست الهاماتى است كه به عقل مى‏كند كه منشأ نوعى شناخت يقينى مى‏شود. عارف نظرش اين است كه با پاك كردن قلب خود، جهان را بهتر از فيلسوف در خود منعكس مى‏كند.

حال به بررسى نظر و قرآن پيرامون اين چند منبع و ابزار مى‏پردازيم. همان طور كه قبلا گفتيم قرآن، لوح وجود انسان را در بدو تولد خالى از هر شناختى مى‏داند و مى‏فرمايد: و الله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم الشمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون‏ (114) در اين آيه، به دو ابزار اشاره شده است: حس و عقل. در ميان حواس انسان، آنچه بيش از همه در شناسايى تأثير دارد، چشم و گوش است. قرآن نيز مى‏فرمايد كه ما انسان را كه هيچ چيز نمى‏دانست خلق كرديم و به او چشم و گوش داديم، اما قرآن به حواس اكتفا نمى‏كند، بلكه ابزار عقل را نيز ذكر مى‏كند؛ افئده در دل در زبان قرآن همان قوه‏اى است كه تجزيه و تركيب مى‏كند، تعميم مى‏دهد، تجربه مى‏كند و...، يعنى قوه عاقله. نكته جالب در آخر اين آيه مسأله تأكيد بر شكرگزارى است. شكرگزارى غير از خواندن صيغه شكر است كه بر زبان جارى مى‏شود؛ شكرگزارى يعنى دانستن قدر و ارزش نعمت و بهره‏بردارى صحيح از آن. شكرِ چشم، مطالعه عالم است: قل انظروا ماذا فى السموات و الاءرض‏ (115) شكرِ گوش، شنيدن حقايق است و شكر دل، فكر كردن و انديشيدن. پس طبق آيه فوق، قرآن اين دو ابزار را صريحا به رسميت مى‏شناسد.

قرآن علاوه بر حواس و عقل، راه قلب و دل را نيز معتبر مى‏داند. امروزه برخى به اصطلاح روشنفكران ميگويند كه اين راه، اصلا در قرآن مطرح نيست و قرآن تنها به ظاهر محسوس و طبيعت توجه داشته و از درون‏گرايى و پرداختن به امور معنوى و ماوراء طبيعى اعراض نموده است، اما چنين نيست. قرآن اگرچه بر مطالعه طبيعت و تاريخ و... تأكيد دارد، ولى اين امر به معنى روى‏گردانى از معنويات و امور باطنى نمى‏باشد. قرآن كريم در آيات بسيارى بر راه تزكيه نفس تأكيد كرده است؛ مثلا مى‏فرمايد: قد أفلح من زكيها و قد خاب من دسيه (116) يعنى شرط سعادت و از جمله شرط شناخت صحيح، آدم بودن است؛ يعنى اى انسان! اگر مى‏خواهى شناختت صحيح باشد، بايد وجودت را پاكيزه كنى. قرآن نه مثل بعضى فيلسوف‏هاست كه منكر راه دلند و نه مثل بعضى عرفا كه راه عقل را مطلقا نفى مى‏كنند، بلكه معتقد است ابزار هر يك از عقل و دل به انسان داده شده و هر يك نيز مسير خاصى دارد و به نتايجى مى‏رسد كه از ديگرى به دست نمى‏آيد. بنابراين قرآن نمى‏گويد اگر مى‏خواهى طب ياد بگيرى، برو تزكيه نفس كن.

از آيات ديگرى كه بر راه دل تأكيد مى‏كنند، آيه و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلن (117) است. نبايد گمان كرد كه منظور از مجاهده، فقط مجاهده بيرونى است. خير، در اسلام بيرون و درون با هم توأمند. بهترين نمونه ادغام اين دو جهاد، جنگ اميرالمؤمنين عليه السلام با عمرو بن عبدود است كه اگرچه حضرت در مجاهده بيرونى است، اما سلوك درونى را فراموش نمى‏كند و آنجا كه احتمال خشم و غرض شخصى پيش مى‏آيد، در كشتن عمرو درنگ مى‏كند. قرآن كريم صريحا مى‏گويد: ان تتقوا الله يجعل لكم فرقان (118) اگر تقوا داشته باشيد، خدا به دل شما نور مى‏افشاند و مايه تمييز حق از باطل به شما مى‏دهد، يا مى‏فرمايد: و الذين اهتدوا زادهم هدى‏ (119) كسى كه يك قدم به سوى خدا بردارد، خدا قدم بزرگترى به سويش بر مى‏دارد. اين مطلب در داستان اصحاب كهف بهتر نمودار مى‏شود كه مى‏فرمايد: اءنهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدى و ربطنا على قلوبهم‏ (120)... آنها يك قدم برداشتند، ايمان آوردند، ما دو قدم برداشتيم؛ به آنها روشنى بخشيديم و قوت قلب عطا نموديم. حديث معروفى نيز از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نقل شده كه فرمود: ما أخلص عبدلله عزوجل أربعين صباحا الا جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه‏ (121) اينجا ديگر صريحا راه دل به عنوان يك راه مستقل براى شناخت، معرفى شده است. بنابراين از مجموع مطالب بخوبى فهميده مى‏شود كه اسلام علاوه بر حس و عقل، راه دل را هم معتبر مى‏داند (122).

مراحل و درجات شناخت‏

آمپريست‏ها (حس گراها) براى عقل در مقابل حس، و كلى در مقابل جزئى، نقشى قائل نيستند و هر معقولى را عبارت از يك محسوس كاستى گرفته، مى‏دانند. توضيح مى‏دهند كه يك جزئى كه در ذهن انسان مى‏آيد، ابتدا با همه خصوصياتش مى‏آيد؛ مثلا آقاى زيد را با قد و قيافه و چشم و ابرو و...، به ذهن مى‏سپاريم. اما پس از مدتى كم‏كم خصوصيات وى را از ياد مى‏بريم و يك شبح كلى در ذهن مى‏ماند كه همان تصور انسانِ كلى در ذهن مى‏باشد. پس كلى يعنى جزئىِ كاستى گرفته. اينها فقط چيزى را به عنوان علم و ادراك قبول دارند كه از دروازه‏هاى حس وارد ذهن شده باشد و غير آن را خيال و وهم مى‏دانند؛ پس راه شناخت را منحصر مى‏دانند در حس، و قهرا شناخت يك مرحله‏اى مى‏شود.

از نظر كسانى مانند دكارت و افلاطون كه فقط عقل را منشأ شناخت مى‏دانند و براى حس ارزشى قائل نيستند، باز شناخت يك مرحله‏اى مى‏شود، البته خود تعقل ممكن است درجات داشته باشد، ولى به هر حال يك مرحله‏اى است. برگسون و افراد ديگرى هم كه شناخت را تنها از راه دل ميسر مى‏دانند، آن را به يك معنى يك مرحله‏اى مى‏دانند. البته در مورد راه دل و مكانيسم آن بايد توضيحى بدهيم:

در اخلاق فلسفى، فلاسفه خيال كرده‏اند كه نفس و روح انسان، موجودى است كه بايد مجموعه فضايل اخلاقى مثل ايثار، شجاعت، سخاوت و... در آن وجود داشته باشد و به آن اضافه شود، اما عرفا اين را قبول ندارند. آنها انسان را مانند مسافرى داراى حركت و تحول مى‏دانند كه بايد مسيرى را منزل به منزل طى كند. بنابراين اگر منازلِ دهگانه يا صدگانه عرفا را در نظر بگيريم، آن وقت شناخت، چند مرحله‏اى است؛ ولى اگر از اين جهت بنگريم كه همه اينها از يك منبع يعنى از دل برمى‏خيزد، شناخت تك‏مرحله‏اى محسوب مى‏شود.

مكاتبى هم هستند كه شناخت را چند مرحله‏اى مى‏دانند، از جمله مكتب فيلسوفان خود ما كه سه مرحله براى شناخت قائل است: مرحله احساس، مرحله تخيل (به حافظه سپردن) و مرحله تعقل. از فيلسوفان بزرگ اروپا هم عده‏اى شناخت را چند مرحله‏اى مى‏دانند: كانت براى شناخت يك حقيقت، قائل به دو مرحله است: وى اصلا احساس را مرحله‏اى براى شناخت نمى‏داند و معتقد است كه حس، ماده بى‏شكل و بى‏صورت را به انسان مى‏دهد، و ماده بى‏شكل و بى‏صورت، شناخت نيست. اما ذهن پس از دريافت حواس به آن ماده صورت مى‏دهد؛ مجموع ماده و صورتى كه در ذهن پيدا مى‏شود، يك مرحله از شناخت است. وى معتقد است كه مكان و زمان، واقعيت عينى ندارند، بلكه واقعيت‏هايى ذهنى هستند و ما چيزى را نمى‏توانيم تصور كنيم يا بشناسيم الا در زمان و مكان.

مثلا وقتى مى‏گوييم خورشيد آنجاست، خورشيدى در بيرون از ذهن وجود دارد، اما آنجا ساخته ذهن است. پس مرحله اول شناخت، اين است كه ما ماده شناخت مثلا خورشيد يا ديگر محسوسات را از بيرون مى‏گيريم و سپس ذهن، صورت زمان و مكان را به آن محسوسات مى‏بخشد. مرحله دوم مرحله علمى و فلسفى است. اينجا كانت، مقولات دوازده گانه خودش را مطرح مى‏كند، كه از مباحث بسيار طولانى فلسفه است. هگل نيز مانند كانت براى شناخت مراحلى قائل است: مرحله علمى و مرحله فلسفى، كه قضيه آن هم مفصل است و چون امروز هيچ يك از اين دو فلسفه در مسأله شناخت پيرو ندارد، عجالتا از آنها صرف نظر مى‏كنيم.

عده‏اى به تعبعيت از اسپنسر قائل به فلسفه علمى هستند و فرق ميان فلسفه و علم را در بالا رفتن درجه معلومات مى‏دانند، نه در اختلاف مسائل؛ اينها هم براى شناخت مراحلى ذكر مى‏كنند؛ ابتدا مرحله احساس جزئى‏هاست و سپس مرحله شناخت علمى است، مانند علوم حساب، زيست‏شناسى، فيزيك و... كه در هر علم به يك سلسله قواعد كلى دست مى‏يابيم و در اين مرحله، هر علمى جدا از علم ديگر قواعدى دارد. مرحله سوم و بالاترين مرحله آن است كه انسان فلسفه علمى مى‏سازد و درجه معرفتش بالا مى‏رود. در اين مرحله، قاعده يك علم را با قاعده علوم ديگر كنار هم مى‏گذارند، و يك قاعده كلى‏تر كه شامل همه اينها باشد به دست مى‏آورند.

مثلا جامعه‏شناسى را مطالعه مى‏كنند به تكامل بر مى‏خورند، زيست‏شناسى را مطالعه مى‏كنند به تكامل بر مى‏خورند و... بعد به عنوان يكى از مسائل فلسفه علمى مى‏گويند: تكامل، قانون كلى جهان است. طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نيز در واقع همان شناخت علمى از ديد اسپنسر را به عنوان مراحل شناخت مى‏شناسند و معتقدند شناخت سه مرحله دارد: مرحله احساس (بررسى)، مرحله تعقل و فرضيه، و مرحله عمل (تغيير يا پراتيك).

همان طور كه در علوم تجربى معمول است، دانشمندان ابتدا به بررسى و مشاهده امور مى‏پردازند و مشاهدات خود را يادداشت مى‏كنند، سپس مى‏خواهند راه حل پيدا كنند، با اندكى تفكر و تأمل فرضيه‏اى به عنوان علت مسأله پيشنهاد مى‏كنند (همان چيزى كه قدماى ما به آن حس مى‏گفتند) و در آخر باز به عالَم عمل باز مى‏گردند و تمام احتمالات ممكن در مورد فرضيه را آزمايش مى‏كنند و با تغيير دادن شرايط و باقى ماندن اثر، از صحت فرضيه خود مطمئن مى‏شوند و شناخت يقينى پيدا مى‏كنند.

فيلسوفان اسلامى هم براى شناخت مراحلى قائلند. آنها شناخت‏هاى تجربى را مانند بيان فوق، سه مرحله‏اى مى‏دانند، اما چون شناخت‏ها را منحصر به شناخت تجربى نمى‏دانند، قائل به شناخت‏هاى دومرحله‏اى (شناخت تعقلى غير تجربى) هم هستند كه اين شناخت از احساس آغاز مى‏شود و با تعقل پايان مى‏يابد، بدون نياز به مرحله عمل؛ اينجاست كه ماركسيست‏ها اين سؤال را مطرح مى‏كنند كه اگر عمل نباشد، پس معيار شناخت چيست؟ در بحث معيار شناخت، توضيح خواهيم داد كه ما معيار شناخت را شناخت مى‏دانيم نه عمل، و آنجا هم كه عده‏اى معيار شناخت را عمل پنداشته‏اند، در حقيقت باز هم معيار، شناخت است. حال براى اين كه بتوانيم مرحله تعقل را كه مورد قبول همه است مقدارى تشريح كنيم، ناچاريم يك سلسله بحث‏ها را در اينجا مطرح نماييم. (عجالتا از مكاتبى كه پيرو ندارد، صرف نظر مى‏كنيم‏ (123).)

شناخت حسى و ويژگى‏هاى آن‏

گفتيم كه در اين مكاتب، احساس، مرحله اول از شناخت است و تعقل، مرحله دوم. شناخت حسى كه همان شناخت سطحى و غير عمقى است، يعنى ديدن جهان، شنيدن اصوات و... اين شناخت اگرچه در انسان نسبت به حيوان‏ها و نيز در خود حيوان‏ها شدت و ضعيف دارد، ولى به طور اجمال بين انسان و حيوان مشترك است. ويژگى اول اين مرحله، جزئى بودن آن است، كه به تك‏تك اشياء و اشخاص تعلق مى‏گيرد و هيچ معناى كلى وجود ندارد.

ويژگى دوم، اين است كه ظاهرى است و فقط ظواهر موجودات را مى‏بيند، مانند ديدن رنگ‏ها و شنيدن آوازها، نه عمقى كه بتواند به ماهيت اشياء پى ببرد و روابط درونى اشياء مثل رابطه علت و معلول را درك كند. ويژگى سوم اين كه به زمان حال تعلق دارد نه به گذشته يا آينده، يعنى فقط اشياء زمان حاضر را حس مى‏كند. چهارم اين كه محدود به مكان خاصى مى‏باشد و مثلا اگر شخصى در تهران بزرگ شده و لندن نرفته باشد، محال است آن جا را ديده باشد؛ البته منظور ديدن خود لندن است نه عكس آن.

شناخت عقلى و گستردگى آن‏

انسان گذشته را مى‏داند، بدون اين كه آن را ببيند يا بشنود. بايد توجه داشت كه خود گذشته را نمى‏توان با شنيدن خبر آن - كه مربوط به زمان حاضر است - درك كرد؛ خود گذشته از نوع شنيدن نيست. راسل به اين مطلب، خوب توجه كرده و گفته است كه مثلا ناپلئون براى ما يك وجود استنباطى است نه احساسى. يعنى با استدلال ذهنى و يك قياس عقلى به وجود او علم داريم ولى او را احساس نكرده‏ايم؛ چون قضيه وجود ناپلئون متواتر است، و اين عقل است كه خبر متواتر را صحيح مى‏داند نه حس. از نظر حس، همان طورى كه در خبرِ يك نفر و دو نفر و سه نفر احتمال دروغ است، در خبر صدهزار نفر هم اين احتمال هست؛ زيرا از انضمام صفر به صفر عددى پيدا نمى‏شود؛ اما ذهن يك برهان عقلى ضمنى و مخفى تشكيل مى‏دهد و اين خبر را قبول مى‏كند. اينجاست كه مسأله قرائن و نشانه‏ها پيش مى‏آيد كه بزرگترين عمل شناختن ذهن بشر همين آيه و ذى الايه است كه بعدا آن را شرح خواهيم داد. علم ما به آينده نيز استدلالى و استنباطى است؛ زيرا ما بايد براى طبيعت قائل به يك جريان واحد شويم كه در شرايط واحد و متساوى، يكسان عمل كند، تا بتوانيم بگوييم با اين وضع موجود، در آينده چنين و چنان مى‏شود.

راسل يك درجه بالاتر مى‏رود و مى‏گويد: خورشيد نيز براى تو وجود استنباطى دارد و تو خيال مى‏كنى كه وجودش محسوس است. تو آن صورتى را احساس مى‏كنى كه در شبكيه چشم تو است و براى تو فرقى نمى‏كند كه مقابلش خورشيد باشد يا گلوله مذاب ديگر. اينجا مسأله معقول مى‏شود؛ يعنى تفاوت خورشيد با گلوله مذاب را به دليل عقلى مى‏فهميم و حس به تنهايى قادر به فهم آن نيست. پس انسان علاوه بر حواس، ذهنى دارد با يك سلسله عمليات كه شناخت انسان با وجود آنها تمام مى‏شود. اين عمليات ذهنى بقدرى ظريف و سريع است كه بخوبى شناخته نمى‏شود. انسان در تفكرات و شناخت‏هاى خود آن قدر عناصر معقول داخل مى‏كند كه تا حد زيادى عناصر محسوس در بين آنها ادغام مى‏شوند.

بطور خلاصه تا اينجا دانستيم كه شناخت نه تك مرحله‏اى حسى است و نه تك مرحله‏اى عقلى، بلكه داراى مراحل احساس و تعقل مى‏باشد. در اينجا مسأله اعتبار شناخت مطرح مى‏شود. در مورد اعتبار مرحله حسى و درستى اين مطلب كه مثلا ما چيزى را به شكل خاصى مى‏بينيم، جاى اشكال و ترديد نيست. زيرا اين شناخت سطحى انسان معلول رابطه مستقيم دستگاه ادراكى او با عالم خارج است. اما تعقل و شناخت منطقى كه مرحله دوم است داراى گستردگى و عمق مى‏باشد، كه اين تعميم را خود ذهن ايجاد كرده و معلول رابطه مستقيم با خارج نيست. لذا اين سؤال پيش مى‏آيد كه شناخت تعقلى چگونه مى‏تواند اعتبار داشته باشد. براى فهم اعتبار مرحله تعقلى و اشكالات مكاتب جديد، در اين بحث ابتدا مكانيسم تعميم و گسترده كردن شناخت حسى به وسيله ذهن را مطرح مى‏كنيم و بعد به سراغ عمل تعميق مى‏رويم‏ (124).

تعميم شناخت حسى‏

گفتيم كه يك كار عقل، تعميم شناخت حسى است. مسأله تعميم اين است كه به عنوان مثال، ما در هزار مورد مى‏بينيم كه آهن در اثر حرارت منبسط مى‏شود، بعد مى‏گوييم همه آهن‏ها چه در گذشته و چه در آينده در اثر حرارت انبساط مى‏يابند. در اينجا اين اشكال پيش مى‏آيد كه چگونه با تجربه محدود، قانون عام و كلى مى‏دهيم؟ بسيارى از فلاسفه نتوانسته‏اند مشكل مسأله تعميم شناخت حسى را حل كنند و عده‏اى مانند آمپريست‏ها يا حس گرايان به همين دليل از اعتبار شناخت تعقلى چشم پوشى نموده‏اند. عده‏اى هم مانند ماركسيست‏ها اصلا نفهميده‏اند معما چيست و فيلسوفان بزرگى همچون كانت و هگل را كه در حل معما گير كرده‏اند، تخطئه مى‏كنند و آنها را ايده‏آليست مى‏خوانند، در حالى كه فرق است ميان اشتباه كردن يك فيلسوف و اشتباه نكردن يك عامى، چه رسد به اشتباه كردن عامى. فيلسوف ممكن است براى رسيدن به قله، صد معبر باز كند و در آخرى بلغزد و سقوط نمايد و ممكن است ديگرى اصلا حركت نكند و سالم بماند.

ماركسيست‏ها كه به گمان خود راه حل خوبى پيدا كرده‏اند، مى‏گويند: اين شناخت احساسى كه معلول رابطه مستقيم ذهن با عالم عين است، در عالم ذهن و در مغز، بوسيله قانون «گذار از كميت به كيفيت» تبديل به شناخت منطقى مى‏شود. اين را مى‏گويند و رد مى‏شوند، به خيال اين كه معما حل شد. حال گذشتن از مرحله كميت به كيفيت چيست؟ اگر يك سلسله تغييرات تدريجى روى مواد طبيعى صورت گيرد، اين شى‏ء در حالى كه تغيير تدريجى مى‏كند، ماهيت و ذاتش هنوز محفوظ است، ولى اين تغيير تدريجى به يك مرحله‏اى كه مى‏رسد، شى‏ء ماهيت خود را از دست مى‏دهد و به شى‏ء و ماهيت ديگرى تبديل مى‏شود. مثل عمليات كيمياگران قديم كه مس را تبديل به طلا مى‏كردند. اين عبور از كميت و به كيفيت تعبير دقيقترش به زبان فلسفى: عبور از تغييرات كيفى به تغييرات ماهوى است، زيرا كه مدعيان اين قول اقرار مى‏كنند كه وقتى شى‏ء از تغييرات كمى به تغييرات كيفى پا مى‏نهد، در واقع ماهيتش عوض مى‏شود. اينجاست كه بايد گفت كه اگر واقعا تبديل كميت به كيفيت باشد، يعنى واقعا اين شناخت تغيير ماهيت داده باشد، درست مثل اين است كه مس را ببينم، اما مس در شناخت منطقى ما تبديل به طلا شود و ما آن را طلا در نظر بگيريم. پس هيچ پيوندى ميان شناخت منطقى و شناخت حسى، يعنى بين شناخت منطقى و عالم خارج وجود نخواهد داشت.

در ميان فيلسوفان جديد، راسل متوجه اين اشكال شده و مى‏گويد: ما چگونه مى‏توانيم اين مشكل را حل كنيم كه استقراء به يك سلسله موارد جزيى تعلق مى‏گيرد، ولى بعد آن حكم را به مواردى كه استقراء نكرده‏ايم، تعميم مى دهيم. راسل صريحا مى‏گويد كه راه حلى ندارم. فيليسين شاله نيز اگرچه در حل اشكال مانده، اما يك قدم بالاتر آمده است و مى‏گويد: عقل انسان حكم مى‏كند كه طبيعت جريان متحدالشكلى را طى مى‏كند و به خاطر همين است كه از تجربه، قانون عام صادر مى‏كنيم. اما بعد مى‏رود سراغ خود اين كه اين قانون كلى از كجا بدست آمده كه طبيعت، جريان متحدالشكلى راطى مى‏كند؟ اگر اين هم تجربى است، پس تعميم دادن آن با كمك چه قانونى بوده؟ و اگر بگوييد خودش، خودش را تعميم داده كه اين دور و محال است.

در اينجا از آقاى فيليسين شاله مى‏پرسيم: شما مى‏گوييد اين قانون به اتكاى خودش نمى‏تواند تعميم پيدا كند، چون دور است، حال چرا دور اشكال دارد؟ مگر شما تجربه كرده‏ايد كه دور محال است؟ محال كه قابل تجربه نيست. محال يعنى چيزى كه وجود ندارد و امكان ندارد وجود پيدا كند. پس خود شما نيز به يك اصل اولى بديهى عقلى استناد كرده‏ايد.

اما فلاسفه اسلامى اين مشكل را حل كرده‏اند. بوعلى و خواجه نصير الدين طوسى مى‏گويند، در لابلاى هر تجربه‏اى، يك شناسايى تعقلى وجود دارد و آن عبارت است از اين كه: حكم الامثال فى ما يجوز و فى ما لا يجوز واحد يعنى همان جريان متحد الشكل طبيعت. يعنى اگر امورى مشابه داشته باشيم كه ماهيتشان مثل هم باشد، اگر يكى از اينها خاصيتى داشته باشد، ذات ديگر هم همان خاصيت را دارد و الا ترجيح بلا مرجح پيش مى‏آيد، كه اين هم يك اصل اولى بديهى عقلى است، مثلا مى‏گوييم، چون انبساط آهن در حرارت، مربوط به ذات آن است و به شرايط آهن بستگى ندارد، محال است كه يك فرد آهن اين خاصيت را داشته و فرد ديگر اين را نداشته باشد، زيرا ترجيح بلامرجح پيش مى‏آيد (125).

تعميق شناخت حسى (شناخت آيه‏اى يا استنباطى)

گفتيم كه تعميم و كليت دادن، يك بعد از ابعاد شناخت تعقلى است. بعد ديگر كه از نظرى مهم‏تر هم هست، اين است كه دستگاه شناخت انسان، شناخت‏ها را تعميق مى‏كند. در مورد اول چنين بود كه مثلا صد مورد آزمايش را به همه موارد تعميم مى‏داد. اما مورد دوم اين است كه در اعماق شناخت حسى نفوذ مى‏كند و در ماوراى آن، به شناخت ديگر نائل مى‏گردد. اگرچه عده‏اى ذهن انسان را به آينه تشبيه كرده‏اند كه هر چه صاف‏تر و بى‏رنگ‏تر باشد، واقع نماتر است، اما اين دو در جهات مختلف با هم متفاوتند؛ مثلا بر خلاف ذهن، آينه فقط صورت‏ها را منعكس مى‏كند، مثلا رنگ و حجم و... نه معانى مانند علم و احساس و... را، همچنين بر خلاف ذهن آينه نمى‏تواند خطاى خود را كشف و اصلاح كند. همچنين آينه قدرت تعميق ندارد و چيزى بيش از صورت‏ها را منعكس نمى‏كند، اما وقتى ذهن صورت‏ها را مى‏بيند، آن صورت‏ها وسيله‏اى مى‏شوند براى دين صورت‏هاى ديگر، و باز احيانا در آن صورت‏هاى دوم، ذهن صورت‏هاى ديگرى را مى‏بيند. اين نوع شناخت تعقلى همان است كه قرآن از آن تعبير به آيه كرده است: و من آياته أن خلق لكم من أنفسكم أزواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة (126) يا و من آياته خلق السماوات و الارض و اختلاف السنتكم و ألوانكم‏ (127)

شناخت آيه‏اى منحصر به شناخت ماوراى طبيعت و غيب نيست. بلكه در خود اين طبيعت نمونه‏هاى بسيارى دارد. مثلا ما كتاب گلستان و بوستان سعدى را مى‏خوانيم، بعد اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدى چيست؟ خواهيم گفت: مردى شاعر و باذوق و استعداد است. ذوق سعدى در آن درونى‏ترين اعماق وجود اوست كه علم هنوز نتوانسته محل آن را تعيين كند. بالفرض كه ما قول ماديون را قبول كنيم كه اين معلومات در سلول‏هاى مغز است، ولى ما كه خود سعدى را نديده‏ايم چه رسد به اين كه مغز وى را تشريح كنيم و آن ذوق را در لابلاى سلول‏ها پيدا كنيم؛ در عين حال با كمال قاطعيت او را شاعرى با ذوق مى‏خوانيم. حال از كجا به ذوق سعدى پى برديم؟ از كتابش كه آيه و نشانه‏اى است بر ذوق او. اين قوه تعقل و قدرتِ عمق بينى انسان است كه با مشاهده يك نظام معين، به عمق آنها نفوذ مى‏كند و يك سلسله معلومات جديد مى‏يابد. اگر دقت كنيم اكثر شناخت‏هاى ما از جهان، همين معلومات آيه‏اى است نه حسى مستقيم و نه منطقى و تجربى. بنابراين نبايد گمان كرد كه شناخت آيه‏اى راهى منحصر براى شناخت خداست. بلكه اگر ما اين را را نفى كنيم، بايد نود درصد از معلومات خود را دور بريزيم. حتى راسل هم به اين حرف اعتقاد دارد و مى‏گويد ما گذشته‏ها را از اين راه مى‏دانيم. ناپلئون را نه ديده‏ايم و نه مى‏توانيم آزمايش كنيم، اما به وجود او يقين داريم، به خاطر علائم و نشانه هايش.

اين كه در ساله‏هاى اخير در حوزه روح و روان انسان، دانشمندان مسأله روان ناخودآگاه را كشف كردند، از همين طريق شناخت آيه‏اى بود. فرويد و ديگر دانشمندان پى‏بردند علاوه بر روان خود آگاه كه موضوع علم روانشناسى است، انسان يك روان مهم‏تر و عميق‏تر و بسيار عظيم‏ترى هم دارد به نام روان ناخودآگاه كه موضوع علم روانكاوى شد. روان خودآگاه آن قسمت از روان ماست كه از وجودش آگاهيم، مثلا تفكر، حافظه، تمايلات يا تنفرات خود و... اما روان ناخودآگاه كه اولا حاكم بر روان خودآگاه است و ثانيا بسيار گسترده‏تر از آن مى‏باشد، از ما مخفى است و ما نسبت به آن آگاه نيستيم. كشف روان ناخودآگاه دو نتيجه علمى براى الهيون داشت؛ يكى اثبات بيش از پيش روح، زيرا مسلم شد عوارضى كه در روان ناخودآگاه پيدا مى‏شود، اصلا به عالم اعصاب انسان مربوط نيست و نتيجه دوم در همين بحث شناخت‏شناسى بود.

روان ناخودآگاه نسبت به روان خودآگاه يعنى غيب نسبت به شهادت. ما بدن را با حواس ظاهرى و روان ناخودآگاه را با حس باطن شهود مى‏كنيم، اما روان ناخودآگاه را چطور؟ تنها از راه علائم و نشانه‏هايش، و اين همان شناخت آيه‏اى است. در اينجا مى‏توان اين سؤال را مطرح كرد كه فرق ابراهيم عليه السلام با فرويد چيست؟ فرويد از وجود انسان، جزئى ديگر را به نام روان ناخودآگاه كشف كرد. اما ابراهيم عليه السلام تنها به انسان نگاه نكرد، تنها به خورشيد و ماه نگاه نكرد، بلكه تمام عالم طبيعت را يكسره زير نظر گرفت و گفت: اين عالم، يك غيب و باطنى دارد. اول خودش را در نظر گرفت و خود را تماما در تغيير و حركت يافت و انديشيد كه اين حركت محتاج حركت دهنده‏اى است. از غار بيرون آمد، اولين بار چشمش به ستاره‏اى افتاد و گفت: هذا ربى‏ (128) يعنى اين خداى من است. فلما أفل قال لا أحب الا فلين اما تا افول و تغيير كرد، گفت: اين هم مثل من متغير و مربوب است. پس اختيار او هم دست خودش نيست و همين طور پيش رفت تا ديد تمام اين عالم، كه شهادت و ظاهر است متغير مى‏باشد و بايد يك غيب و باطن ثابتى داشته باشد و گفت كه من خود را متوجه آن باطن مى‏كنم: انى وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الارض حنيفا و ما أنا من المشركين‏ (129) فرق علم و دين همين جاست كه هر دو آمده‏اند شناخت را افزايش دهند، منتهى دين بر خلاف علم تمام جهان را در يك نگاه به ما مى‏شناساند و بدون اين كه از اين عالم چيزى كم كند، عظمت آن عالم را به ما نشان مى‏دهد (130).

ملاك شناخت (شناخت حقيقى)

مى‏دانيم كه انسان در شناخت‏هايش به مواردى بر مى‏خورد كه خطاى خود را كشف مى‏كند. اين مطلب در مسائل علمى بسيار مشاهده مى‏شود كه مثلا علماى يك رشته، قانونى را در طبيعت كشف مى‏كنند، ولى مدت‏ها بعد، ديگران متوجه مى‏شوند كه آن عقيده خطاست و حقيقت چيز ديگرى است. پس شناخت‏ها دو گونه است: حقيقت و خطا. در اينجا دو سؤال مطرح مى‏شود: اول اين كه تعريف حقيقت چيست؟ و بعد از تعريف آن معيار و محك براى تشخيص حقيقت و صحيح بودن يك شناخت كدام است؟ ابتدا به مسأله اول يعنى تعريف حقيقت مى‏پردازيم:

فيلسوفان قديم ملاك حقيقى دانستن شناخت را تطابق آن با واقع و نفس الامر خارجى مى‏دانستند. يعنى مى‏گفتند: شناخت حقيقى، آن ذهنيتى است كه با عينيت منطبق باشد. اما در عصر جديد اين تعريف زير سؤال رفته و مى‏گويند كه اين تعريف فقط در بعضى موارد درست است. مثلا در مسائل حسى و تجربى كم و بيش درست است؛ وقتى در پزشكى مى‏گويند فلان شى‏ء علت سرطان است، اين حرف يا مطابق با واقع هست يا نيست. اگر هست، اين انديشه، حقيقت است و اگر نيست، انديشه‏اى خطاست. اما همه شناخت‏ها اين گونه نيست. مثلا در رياضيات و نيز در قضايايى كه مربوط به خود ذهن است، مثلا قضاياى منطقى يا قضاياى روانشناسى، اين تعريف صدق نمى‏كند. به عنوان مثال وقتى مى‏گوييم: نسبت محيط دايره به قطر آن، فلان عدد است، اصلا در طبيعت، دايره حقيقى يعنى يك منحنى مسدود كه فاصله تمام نقاطش با نقطه مركزى مساوى باشد، وجود ندارد كه بخواهيم بحث كنيم آيا تعريف ما با خارج منطبق است يا نه. يا در روانشناسى مى‏گويند: هر ادراكى همراه خود يك عاطفه دارد، چنين چيزى بيرون از ذهن ما وجود ندارد كه مطابقت آن را با عالم عين بسنجيم. در مسائل تاريخى نيز تطابق با عين معنى ندارد، چون تاريخ مربوط به گذشته است و واقعيت گذشته الان وجود ندارد. از همه اينها بالاتر، اين تعريف ناشى از فكر ثبات و بى‏حركتى در جهان است، ولى حال كه معلوم شده هيچ حالتى در دو آن ثابت نيست، شناخت خود را با چه چيز مى‏توان منطبق كرد؟ اگر چيزى ثابت نباشد، نمى‏شود چيزى را بر آن منطبق كرد.

آنچه ذكر شد يك سلسله ايراد است كه اگرچه هيچ كدام وارد نيست، امروزى‏ها به خاطر آن از اين تعريف صرف‏نظر كرده‏اند و تعريف‏هاى ديگرى ارائه داده‏اند. عده‏اى مثل آگوست كنت گفته‏اند: حقيقت نزد يك فرد عبارت است از انديشه‏اى كه در ذهن وى وجود دارد و با انديشه‏هاى ديگر او سازگار است و حقيقت در يك جامعه عبارت است از هر انديشه‏اى كه در يك زمان اذهان دانشمندان بر آن توافق داشته باشد. لازمه اين حرف آن است كه يك شناخت درباره يك چيز، در زمانى صحيح باشد و در زمانى غلط. اما بنابر تعريف قدما، حقيقت فقط يكى است و هر شناختى غير از آن غلط بوده و هست و خواهد بود. اين نظر مانند نظريه فقهاى اهل تسنن در مورد اجماع است كه با استناد به حديثى كه از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) نقل مى‏كند كه: لا تجتمع أمتى على الضلالة (131) مى‏گويند: اگر در زمانى علماى اسلام چيزى را حلال دانستند، آن چيز حقيقتا حلال است و اگر در زمان ديگر علماى عصر، آن را حرام دانستند، حقيقتا در آن زمان حرام است.

جوابى كه به اگوست كنت و پيروانش مى‏دهيم، تقريبا همان جوابى است كه به اهل سنت مى‏دهيم. مى‏گوييم: حقيقت به اصطلاح و قرار داد ما بستگى ندارد. واقعيت دو گونه نيست. واقيت يكى است، منتهى انديشه‏هايى كه در ذهن ما راجع به واقعيت پديد مى‏آيد چند گونه است و آن نوعش درست است كه با اين واقعيتِ واحد تطبيق كند. البته بسيارى از مسايل حقوقى به احساسات مردم بستگى دارد و مثلا اكثريت مردم يك زمان ممكن است خواسته‏اى در مسايل اجتماعى داشته باشند كه حقوقى برايشان ايجاد كند و بعد از صد سال خواسته‏اى خلاف آن پيش آيد و بالطبع حقوقى خلاف اول ايجاد شود، ولى حقيقت را كه با قرارداد نمى‏توان تغيير داد و گفت من حقيقت را اين طور تعريف مى‏كنم.

عده‏اى ديگر مثلا ويليام جيمز گفته‏اند: حقيقت برابر است با مفيد بودن، و شناخت حقيقى آن شناختى است كه اثر مفيد به حال بشر داشته باشد و اصلا ميان حق و مفيد نبايد تفكيك كرد. اما علماى اسلامى اين را قبول نكرده، مى‏گويند: حقيقت و مفيد بودن دو مسأله‏اند كه اگرچه در امور كلى، هميشه با هم تلازم دارند، اما در امور جزئى گاهى تلازم دارند، و گاهى ندارند، ممكن است انديشه‏اى غلط باشد ولى به حال بشر مفيد. مانند همان داستان راست فتنه‏انگيز و دروغ مصلحت‏آميز، يعنى وقتى قرار است خون بى‏گناهى ريخته شود، اينجا اگر حقيقت را نگوييم، مفيد است. اما در مسايل كلى هميشه بين اين دو تلازم هست.

ماترياليست‏ها مى‏گويند حقيقت و خطا، نسبى هستند و لذا مطلق انديشى را بايد كنار گذاشت. آن‏ها در بيان چگونگى اين نسبى بودن دو بيان دارند. عده‏اى مى‏گويند حقيقت چيزى است كه در نتيجه برخورد قواى ادراكى ما با خارج پيدا شده (تز، آنتى تز، سنتز) و معلول برخورد عالم خارج و عالم ذهن است. حال اگر دو نفر در آنِ واحد يك چيز را دو گونه حس كنند، هر احساس براى هر يك از آن‏ها حقيقت است. حتى براى يك نفر در آنِ واحد ممكن است دو حقيقت نسبى وجود داشته باشد. مثلا كسى كه دست راستش درون آب بسيار گرم و دست چپش درون آب بسيار سرد باشد، اگر هر دو را دفعتا بيرون آورد و وارد آب ملايم كند، دست راست او مى‏گويد كه آب سرد است و دست چپش مى‏گويد آب گرم است، و هر دو حقيقت است.

اما اين تعريف هم تعريف غلطى است، زيرا همان‏طور كه گفتيم واقعيت بيش از يك چيز نيست و با اصطلاح و تعريف نمى‏توان حقيقت را تغيير داد. در مثال فوق هر يك از دستان آن شخص راست مى‏گويند: اولى مى‏گويد من احساس سرما مى‏كنم و دومى مى‏گويد احساس گرما مى‏كنم. اما اشتباه شخص آنجاست كه مى‏پندارد دستانش مى‏گويند آب چنين است. در حالى كه آن‏ها حالت خود را توصيف كرده‏اند، نه حالت آب را، و حالت آب، فقط يكى است.

نظريه ديگرى هست، دقيق‏تر از نظريه قبل و بسيارى از اوقات ماترياليست‏ها و نيز بعضى از الهيون اين نظريه را ابراز مى‏كنند كه البته ما اين را هم قبول نداريم. مى‏گويند: هر انديشه‏اى كه تجربه و عمل آن را تاييد كند، حقيقت است و اگر تاييد نكند حقيقت نيست، لذا اين عده حقيقت را نسبى و در حال تكامل مى‏دانند. مثلا بايد بگوييم فرضيه جاذبه عمومى نيوتن تا زمانى كه به وسيله تجربه‏ها تأييد مى‏شد، حقيقت بود. بعد نظريه نسبيت عام پيدا شد كه بعضى مسايل ديگر را هم توانست حل كند. لذا اين نظريه از فرضيه سابق حقيقى‏تر است. اگر هم فردا نظر ديگرى پيدا شود كه باز تجربه‏هاى وسيع‏ترى آن را تأييد كند، آن هم حقيقت است و از نسبيت عام حقيقى‏تر، چون معتقدين به اين نظريه، عمل را معيار شناخت نيز مى‏داند، بررسى بيشتر اين نظر را به بحث معيار شناخت واگذار مى‏كنيم‏ (132).

معيار شناخت و بررسى منطق عمل

در مسأله ملاك شناخت مى‏خواستيم تعريف شناخت حقيقى را به دست آوريم و اين جا مى‏خواهيم ببينيم كه از چه راه بفهميم يك شناخت حقيقى است. يعنى اگر گفتيم شناخت حقيقى يعنى شناخت مطابق با واقع، در اين بحث مى‏خواهيم ببينيم كه از كجا مى‏توان فهميد كه يك شناخت خاص مطابق با واقع هست يا نه؟ در اين زمينه دو نظريه وجود دارد. يكى نظريه قدماست كه معيار شناخت را خود شناخت معرفى مى‏كند و ديگر نظريه جديدى كه معيار شناخت را عمل مى‏داند.

از مسايل مهم در منطق عقلى يا ارسطويى اين است كه معيار شناخت، خود شناخت است، يعنى شناختى، معيار شناخت ديگر واقع مى‏شود. آن شناختِ معيار هم ممكن است با شناخت ديگرى به دست آيد، ولى نهايتا انسان به شناخت‏هايى مى‏رسد كه نيازى به معيار ندارد و صحتش بدون معيار تضمين شده است. اين شناخت‏ها را در فلسفه، اصول بديهى اولى عقلى و در رياضيات، اصول متعارف مى‏نامند. در اين منطق، همه شناخت‏هاى عالم بايد نهايتا به اين شناخت‏هاى خود معيار منتهى شود و حتى شناخت تجربى هم متكى بر شناخت‏هاى خود معيار است. به خاطر اين مسأله بعضى پنداشته‏اند كه منطق ارسطو منكر تجربه است، در حالى كه منطق ارسطو براى تجربه ارزش فوق العاده قايل است، اما فقط مى‏گويد كه تجربه را هم با معيارهاى شناختى تأييد مى‏كنيم. دليل مخالفان اين است كه اگر هر شناختى نياز به معيار داشته باشد، مسأله شناخت به تسلسل مى‏انجامد و در نهايت هيچ چيز شناخته نمى‏شود و شكاكيت مطلق پديد مى‏آيد.

از زمان فرانسيس بيكن نظريه جديدى پديد آمد كه گفت: ما شناخت خود معيار نداريم؛ اگرچه معيار بعضى از شناخت‏ها شناخت است، ولى معيار نهايى شناخت، عمل است. اختلاف اساسى منطق قديم ارسطويى با منطق جديد هم در همين مسأله معيار شناخت مى‏باشد، نه آن چنان كه بعضى پنداشته‏اند منطق ارسطويى قياسى بوده و نه تجربى، و منطق جديد تجربى است و نه قياسى. خير، هر دو، هم تجربه را قبول دارند هم قياس را، اما درباره معيار نهايى شناخت، اختلاف نظر دارند. به هر حال اينها شناخت‏هاى بديهى را منكر شدند و بدين طريق، براى اولين بار، عمل از نظر معيار بودن، ارزش فوق العاده‏اى پيدا كرد.

اينها مى‏گويند: انسان وقتى مى‏خواهد با محك عمل، حقيقى و واقعى بودن يك انديشه را كشف كند، اول بايد به بررسى‏هاى استقرايى بپردازد. در اثر اين بررسى‏ها ذهنش براى پيدايش يك فرضيه آماده مى‏شود و بعد يك فرضيه مى‏دهد. معيار صحت اين فرضيه عمل است. اگر در عمل نتيجه داد، فرضيه درست است وگرنه، غلط مى‏باشد.

اين منطق مشكلاتى در مسائل مذهبى و معنوى كه نمى‏توان آن‏ها را در عمل آزمود، به وجود آورد. مثلا وقتى مى‏گوييم عالم خدايى دارد اين در منطق ارسطوئى يك انديشه نظرى است كه با انديشه‏هاى بديهى مى‏توان آن را اثبات كرد. اما اگر فقط عمل را معيار حقيقى بودن يك انديشه بدانيم چه بايد كرد؟ عده‏اى كه با انصاف‏تر بودند، گفتتند: ما شناخت‏هايى داريم كه در عمل نمى‏توان به صحت و سقم آن‏ها رسيد. لذا بايد گفت نمى‏دانم و اين فكر در اروپا پديد آمد كه بشر براى مسائل معنوى و مذهبى پاسخى ندارد. ولى عده‏اى مثل ماديون پا فراتر گذاشتند و گفتند: هر چه با محك عمل تعيين نشود، ولو عمل آن را نفى نكند، دروغ و غلط است.

مخالفان منطقى عملى، دلايلى بر رد اين نظريه داشتند كه امروزه با بيانى رساتر مطرح شده است: اول اين كه معيار عمل براى صحت شناخت، همه جا درست نيست. زيرا ما شناخت‏هايى داريم كه درستى آن‏ها براى همه روشن اما قابل محك زدن با اين معيار نيستند. مثلا همه قبول داريم دور محال است، ولى همان طور كه قبلا هم گفتيم محال اصلا قابل تجربه نيست و هرگز نمى‏توان در عمل نشان داد كه دور محال است.

اشكال دوم اين كه همين جمله عمل معيار شناخت است انديشه‏اى است كه معيار مى‏خواهد. شما مى‏گويى اگر يك شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مى‏دهد و چون در عمل نتيجه داد، پس درست است، حال آيا اين انديشه را با عمل ديگرى به دست آورده‏اى؟ مسلما خير، بديهى است. پس در اين صورت شما نيز مانند پيروان منطق تعقلى در ميان شناخت‏هاى عالم، به يك شناخت خود معيار قائل شده‏اى.

اشكال سوم كه بالاتر است و راسل هم متوجه آن شده اين است كه شما مى‏گويى اگر شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مى‏دهد. اما به چه دليل عكس مستوى آن درست است كه مى‏گويى اگر فرضيه‏اى در عمل نتيجه داد پس شناخت ما درست است. اين مثل آن است كه بگويى هر گردويى گرد است. و بعد نتيجه بگيرى كه چون اين شى‏ء گرد است پس حتما گردو است. اين حرف شما فقط وقتى منطقى است كه ثابت كنى در كنار شناخت و فرضيه شما فرضيه‏هاى ديگرى وجود ندارد كه در عمل درست باشد. به قول راسل: من هرگز نمى‏توانم بفهمم كه يك فرضيه ديگر در كار نيست. مثلا فرضيه خورشيد به دور زمين مى‏گردد براى محاسبه كسوف نتيجه صحيح مى‏داد. اما آيا مى‏توانيم بگوييم كه چون در عمل نتيجه داد، لزوما اين فرضيه صحيح است. اينجاست كه اين منطق به بن بست مى‏رسد. پس عمل وقتى صحت فرضيه را نشان مى‏دهد كه در كنار آن فرضيه ديگرى نباشد (133).

اين جريان عمل گرايى، همراه با جريان فايده گرايى پديد آمد كه شايد پايه گذار هر دوى اينها بيكن بود. اينها گفتند: چرا ما وقت خود را صرف اين قضايا كنيم كه آيا شناخت ما حقيقى است يا غير حقيقى؟ اصلا چرا اين قدر وسواس شناخت پيدا كرده‏ايم كه انديشه خلاف و باطل به ذهن ما راه پيدا نكند؟ علم كه ارزش ذاتى ندارد. علم ابزارى است براى كسب نيرو. اگر فرضيه‏اى صددرصد غلط باشد، اما در عمل براى من نتيجه بدهد، آن را بر فرضيه صددرصد درستى كه در عمل سودى ندارد ترجيح مى‏دهيم.

اين بود كه ارزش نظرى علوم را رها كردند و به ارزش عملى چسبيدند. امروز نيز اين عده از جنبه فايده گرايى به روشنفكران توصيه مى‏كنند - وظيفه تو، نجات جامعه از ظلم و استعمار است، و براى اين هدف دو راه دارى: يكى اين كه براى اصلاح افكار جامعه، حقيقت را به آن‏ها بگويى و بعد براى نجات آن‏ها از ظلم و استعمار شروع به كار نمايى، كه در اين راه اصلا موفق نخواهى شد، زيرا باگفتن حقيقت همه را دشمن خود مى‏كنى.

اما در راه دوم، تو كار ندارى كه افكار آن‏ها درست است يا نه. تو مى‏خواهى آن‏ها را از چنگ استعمار نجات دهى، مى‏توانى بر خرافات آن‏ها تكيه كنى و با انديشه‏هاى صددرصد غلطِ آنها هم به نتيجه دلخواه برسى. اين طرز فكر اشتباهى است غير از طرز تفكرى كه عمل معيار انديشه است. آن كه مى‏گويد عمل معيار انديشه است مى‏خواهد بگوييد اين دو با يكديگر توأمند و هر انديشه‏اى كه در عمل نتيجه داد، حقيقت است و الا خير، اما فايده گرايى يك مطلب جنبى بود كه ذكر آن را بى‏ربط نديديم.

درباره رابطه عمل و انديشه چند مطلب ديگر نيز هست. يكى اين كه مى‏گويند عمل كليد انديشه است، بعضى در اين جا خطايى كرده و گفته‏اند: كسانى مانند فلاسفه اسلامى كه علم را معيار علم مى‏دانند، به اين مطلب كه با عمل مى‏شود انديشه‏اى را كسب كرد، اعتقاد ندارند. در حالى كه مطلب اصلا چنين نيست. امروزه خود فرنگى‏ها هم قبول دارند كه در تمدن اسلامى علوم از جنبه علمى محض خارج شد و جنبه عملى به خود گرفت. مثلا اگر كسى كتاب شفاى بوعلى را مطالعه كند در موارد زيادى خواهد ديد كه بوعلى مى‏گويد: من با تجربه شخصى خودم به اين حقيقت رسيدم. اصلا خود قرآن كريم نيز، كليد اول شناخت را حواس مى‏داند و مى‏فرمايد: و الله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون‏ (134) و گفتيم كه شكر گزارى، يعنى عمل كردن و استفاده از نعمت‏ها. بنابراين ما قبول داريم كه با عمل مى‏توان به انديشه‏اى دست يافت. اما از نظر ما مل تنها كليد شناخت نيست. كليد دوم همان عقل و به تعبير قرآن، فؤاد است. اشتباه آن‏ها همين است كه به فعاليت عقلى و ذهنى توجه نكرده‏اند و عمل را منحصر به مشاهده و عمل عينى دانسته‏اند. در حالى كه مشاهده را حيوانات ديگر هم انجام مى‏دهند، اما هرگز شناختى مثلا شناخت انسان كسب نمى‏كنند.

مسأله ديگر در رابطه با شناخت جامعه و تاريخ اين است كه كدام عمل كليد شناخت است: عمل فردى يا عمل اجتماعى. فوئر باخ كه اين مسأله را طرح كرده، گفته است: در شناخت جامعه و تاريخ، فقط عمل اجتماعى معيار عمل، معيار و كليد شناخت است و نه تنها عمل، بايد عمل اجتماعى باشد، بلكه اساسا عمل و كار است كه انسان و تاريخ را مى‏سازد البته منظورشان از كار، كار عملى و كار اجتماعى است. اين مطلب كه كار سازنده انسان مى‏باشد، تا حد زيادى درست است، اما اين كه انسان همه چيزش را از كار دارد و حتى وجدان انسان ساخته كار است، درست نيست. مسأله فطرت از نظر اسلام در اينجا مطرح مى‏شود. اسلام كار را زاييده فطرت مى‏داند نه فطرت را زاييده كار. به نظر اسلام كار و تاريخ و تكامل انسان را فطرت او ايجاد مى‏كند. انسان فطرى يعنى انسانى كه هنگام تولد يك سلسله ارزش‏هاى عالى بالقوه را همراه خود دارد و مثلا بالقوه متدين و اخلاقى و دوستدار زيبايى و حقيقت جوست.

البته در اسلام، انسان مكتسب هم داريم. يعنى انسان بعد از آن ارزش‏هاى بالقوه و آماده براى ظهور كه در آغاز خلقت دارد، در مرحله دوم با عمل خودش ساخته مى‏شود، منتهى به دو شكل: گاه هماهنگ با ارزش‏هاى فطرى كه در نتيجه مى‏شود انسان راستين و گاه ضد آن‏ها، كه مى‏شود انسان مسخ شده، در اينجا دو مكتب مادى يعنى ماترياليسم ديالكتيك و اگزيستانسياليسم مخالف اسلامند و انسان فطرى را قبول ندارند. اگزيستانسياليسم هر نوع امر فطرى را بر ضد آزادى مى‏داند و لذا مى‏گويد انسان فاقد هر نوع فطرت و طبيعت است و هرچه انجام مى‏دهد، به حكم انتخاب خود اوست. اما ماركسيسم به اين شكل مى‏گويد كه انسان در بدو تولد هيچ چيز است و هم چيز را كار به انسان مى‏دهد، جبرا وجدانى پيدا خواهد كرد كه تابع وضع طبقاتى و نوع كار او است. ولى اسلام مى‏گويد همه مردم به طور مساوى يك وجدان فطرى دارند و يك وجدان ثانوى هم به خاطر عمل پيدا مى‏شود. پس عمل هم انسان را مى‏سازد، ولى انسان ثانوى ر (135).