فلسفه اخلاق

شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۲ -


نقد اين نظريه :

الف : هر محبتی اخلاق نيست

اين نظريه صدی پنجاه صحيح است ولی صدی پنجاه صحيح نيست . ايرادهايی‏ بر اين نظريه وارد است يكی اينكه هر محبتی را نمی‏توان اخلاق دانست‏ گواينكه قابل ستايش و مدح هست ولی در عين حال اخلاق نيست هر كاری كه‏ قابل مدح باشد اسمش اخلاق نيست . كار يك قهرمان كه زور بازو دارد قابل مدح و ستايش است ولی اسمش اخلاق‏ نيست در اخلاق عنصر اختيار و اكتساب يعنی غير غريزی بودن خوابيده است‏ اگر انجام كاری برای انسان غريزه بود يعنی طبيعی و فطری و مادر زاد بود و انسان آن را تحصيل نكرده و به اختيار خودش به دست نياورده بود ، آن كار ، با شكوه و عظمت و قابل مدح هست ولی در عين حال اخلاق نيست ، مثل‏ محبت پدر و مادر نسبت به فرزند ، و مخصوصا محبت مادرانه احساسات يك‏ مادر نسبت به فرزندش ، احساساتی بسيار عالی و بسيار با شكوه و عظمت‏ است ، قابل ستايش به معنی قابل مدح هست ، ولی يك مادر به دليل اينكه‏ احساسات دوستانه بسيار شديدی نسبت به فرزند خودش دارد ما نمی‏توانيم‏ احساسات او را اخلاقی بدانيم ، به دليل اينكه همين مادر نسبت به كودك‏ ديگری كه مثلا فرزند همسايه اش می‏باشد ( نمی‏گويم فرزند هوويش كه احيانا ضد او احساسات به خرج می‏دهد ) بی تفاوت است اين احساسات ، احساس غير دوستی هست اما اين غير منحصر است به فرزند خودش ، و به علاوه او اين‏ احساسات را كسب و تحصيل نكرده ، به اختيار خودش به دست نياورده بلكه‏ قانون حكيمانه خلقت اين احساسات بسيار شديد را به او داده است برای‏ اينكه نظام امور درست بشود ، چون اگر چنين نبود هيچ مادری بچه خودش را پرستاری نمی‏كرد بنابر اين احساسات مادر احساسات غير دوستانه است ناشی‏ از يك عاطفه ، و از دائره " خود " يعنی " فرد " خارج است ، ولی‏ نمی‏شود اين احساسات را احساسات اخلاقی ، و كار مادر را اخلاق ناميد احساسات پدر و احساسات خويشاوندی و ارحام و نيز هموطن دوستی و مليت‏ دوستی هم همين گونه است . احساساتی را كه انسان كسب نكرده نمی‏شود اخلاق به حساب آورد

ب : اخلاق محدود به غير دوستی نيست

ايراد ديگر : دايره اخلاق از حدود غير دوستی وسيعتر است همه اخلاقها يعنی همه كارهای مقدس و با شكوه انسان از نوع غير دوستی نيست نوعی ديگر يعنی يك سلسله كارهای با عظمت و شكوه و قابل تقدير و تقديس و آفرين‏ گويی و حمد در انسان هست بدون اينكه ربطی به غير دوستی داشته باشد ، و همان طور كه انسان ، ايثار يا احسان را تقديس می‏كند ، آن كار را هم‏ تقديس می‏كند مثل آن چيزی كه عرب از آن به اباء الضيم تعبير می‏كند يعنی‏ تن به ذلت ندادن انسانها در آن وقت كه با خطری مواجه می‏شوند و امرشان‏ دائر است ميان اينكه زيانی را متحمل بشوند و عزتشان را حفظ كنند و يا برای اينكه زيان مالی يا جانی را متحمل نشوند تن به ذلت و پستی بدهند ، مختلفند ما انسانهايی را در تاريخ می‏بينيم كه جان خودشان را از دست‏ می‏دهند و تن به ذلت نمی‏دهند ، می‏گويد : « الموت اولی من ركوب العار » ( 19 ) مرگ بهتر است از اينكه انسان ننگ ذلت را متحمل بشود اميرالمؤمنين فرمود : « و الحيوه فی موتكم قاهرين » ( 20 )

گاندی می‏گويد : " در جهان فقط يك نيكی وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران است " . نه ، در جهان ، غير از دوست داشتن ديگران‏ نيكی ديگر هم وجود دارد . يك مثالش همين بود كه عرض كردم

ج : مفهوم انساندوستی

ثالثا محبت انسان ، احتياج به تفسير دارد غالبا آن را " غير دوستی " تفسير كرده اند ، و آنها كه كمی بالاتر رفته اند گفته اند [ انساندوستی ] ( 21 ) اولا ايراد وارد است كه چرا انساندوستی ؟ خوب بگوييم جاندار دوستی‏ واقعا اگر انسان نسبت به يك حيوان عاطفه به خرج بدهد مثل داستان آن‏ شخصی كه در حديث است سگ تشنه ای را سيراب كرد ، خف خودش را ، كفش‏ خودش را در چاه فرستاد و به زحمت آب آورد و سگ را سيراب كرد ، اين‏ كار اخلاق نيست چون انساندوستی نيست ؟ آيا انسان فقط بايد انسانها را دوست داشته باشد و جاندارهای ديگر را نبايد دوست داشته باشد ؟ بلكه همه‏ چيز را بايد دوست داشته باشد به قول سعدی : به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه‏ عالم از اوست به ارادت بخورم زهر كه شاهد ساقی است به جلادت بكشم درد كه درمان‏ هم از اوست .

چرا فقط بگوييم انساندوستی ؟ لااقل بگوييم جاندار دوستی تازه انساندوستی‏ احتياج به تفسير دارد همين جاهاست كه اگر اندكی افراط بشود ، به نام‏ انساندوستی " انسان دشمنی " . صورت می‏گيرد چطور ؟ مقصود از انسان چيست ؟ آيا انسان يعنی همين حيوان يك سرو دو گوش ؟ هر جا كه ما اين حيوان يك سرو دو گوش را ديديم بگوييم انسان‏ است و از نسل آدم ابوالبشر ؟ و هر چه از نسل آدم ابوالبشر است ما بايد او را دوست داشته باشيم می‏خواهد لومومبا باشد يا موسی چومبه ، چون هر دو در اين جهت يكسان اند ؟ يا مقصود از انسان نه هر انسانی است ، نه انسان‏ بالقوه و نه انسان ضد انسان ، بلكه انسان دارای انسانيت است ، و انساندوستی ، به خاطر انسانيت دوستی يعنی به خاطر دوستی ارزشهای انسانی‏ است هر انسانی به هر اندازه كه واجد ارزشهای انسانی است لايق دوستی است‏ و به هر اندازه كه از انسانيت خلع شده ولو به ظاهر مانند انسانهای ديگر است [ لايق دشمنی است از نظر ظاهر ] چنگيز و يزيد بن معاويه و حجاج بن‏ يوسف هم انسان اند ولی انسانهايی كه چيزی كه در آنها وجود ندارد ارزشهای‏ انسانی است ، انسانهايی ضد انسان پس انساندوستی احتياج به تفسير دارد انساندوستی يعنی هر انسانی به هر نسبت كه از ارزشهای انسانی بهره مند است شايسته دوستی است ، و انسانی هم كه بالفعل از ارزشهای انسانی بهره‏ مند نيست باز لايق دوستی است برای رساندن او به ارزشهای انسانی يك‏ انسان كامل ، يك انسان فاقد ارزشهای انسانی را هم دوست دارد ولی نه‏ اينكه چون دوستش دارد فقط می‏خواهد شكمش را سير بكند دوست دارد كه او را نجات بدهد و برساند به ارزشهای انسانی به اين معناست كه پيغمبر اكرم‏ رحمة للعالمين است ، برای همه مردم اعم از كافر و مؤمن رحمت است

پس اين يك معيار درباب اخلاقيات كه گفته شده است ، و ديديم اين‏ معيار ، كامل نيست صد در صد نفی نمی‏كنيم ولی معيار كاملی نيست بخشی از حقيقت در اين معيار هست نه تمام حقيقت

نظريه فلاسفه اسلامی - اراده

نظريه ديگری درباب معيارهای اخلاق انسانی هست و آن نظريه اراده است‏ اين نظريه احتياج به مقداری توضيح دارد اگر يك مقدار بيانم دشوار است‏ كوشش می‏كنم بيشتر توضيح بدهم معروف است كه : " هر حيوانی متحرك بالا راده است يعنی هر حيوانی با اراده حركت می‏كند ، اراده می‏كند كه فلان جا برود ، می‏رود انسان هم مثل هر حيوانی متحرك بالا راده است " ولی اين‏ اشتباه است در حيوانات آنچه وجود دارد ميل و شوق است در انسان هم يك‏ سلسله ميلها و شوقها وجود دارد ولی در انسان چيزی وجود دارد به نام اراده‏ كه در حيوان وجود ندارد اراده همدوش عقل است ، هر جا كه عقل هست اراده‏ هست ، آنجا كه عقل نيست اراده هم وجود ندارد انسان می‏تواند متحرك بالا راده باشد ولی گاهی هم متحرك با اراده نيست ، متحرك بالشوق و الميل‏ است . حيوان هميشه متحرك بالشوق و الميل است

فرق ميل و اراده

فرق ميل و اراده چيست ؟ ميل در انسان ، كششی است به سوی يك شی خارجی‏ انسان گرسنه است ، غذايی سر سفره می‏آورند ، در خودش احساس ميل به غذا می‏كند يعنی نيرويی در درون انسان هست كه او را می‏كشد به سوی غذا ، يا مثل اين است كه نيرويی در غذا باشد كه انسان را می‏كشاند به سوی خودش‏ ميل ، جاذبه و كششی است ميان انسان و يك عامل خارجی كه انسان را به سوی آن شی خارجی می‏كشاند انسان يا حيوان گرسنه‏ می‏شود ، ميل به مأكولات در او به وجود می‏آيد ، تشنه می‏شود ، ميل به‏ نوشيدن آب در او پديد می‏آيد غريزه جنسی ميل به جنس مخالف است‏ استراحت كردن نيز خود يك ميل است " ميل " همان طور كه عرض كردم ، كشش است ، مثل يك نيروی جاذبه است ، وقتی كه پيدا می‏شود انسان را به‏ سوی شی خارجی می‏كشد عاطفه مادری هم خودش يك ميل است ، و حتی عواطف‏ عالی انسانی هم يك ميل است مثلا اينكه انسان در برخورد به يك مستمند ، در خودش احساسی می‏يابد كه به او كمك بكند ، يعنی يك ميل در او پيدا می‏شود كه به او كمك بكند

ولی اراده به درون مربوط است نه بيرون ، يعنی يك رابطه ميان انسان و عالم بيرون نيست ، بلكه بر عكس ، بعد از اينكه انسان انديشه و محاسبه‏ می‏كند ميان كارها ، دور انديشی و عاقبت انديشی می‏كند ، سبك سنگين می‏كند ، با عقل خودش مصلحتها و مفسده ها را با يكديگر می‏سنجد و بعد تشخيص‏ می‏دهد كه اصلح و بهتر اين است نه آن ، آنوقت اراده می‏كند آنچه را كه‏ عقل به او فرمان داده انجام دهد نه آنچه كه ميلش می‏كشد ، و بسياری از اوقات و شايد غالب اوقات آنچه كه عقل مصلحت می‏داند و انسان اراده‏ می‏كند بر حكم فتوای عقل انجام بدهد ، بر ضد ميلی است كه در وجودش‏ احساس می‏كند فرض كنيد شخصی رژيم غذايی دارد سر سفره ای نشسته است و غذای مطبوعی وجود دارد ميل او را می‏كشد كه از آن غذای مطبوع بخورد ، ولی‏ در مجموع حساب می‏كند كه اگر من اين غذای مطبوع را بخورم چه عوارضی خواهد داشت بر خلاف ميل خودش تصميم می‏گيرد كه نخورد يا ديگری اصلا طبعش از دواتنفر دارد ، نه تنها ميل به دوا ندارد بلكه ضد ميل در او وجود دارد ، ولی در مجموع وقتی كه حساب می‏كند می‏بيند مصلحت اين است كه دوا را بخورد تصميم می‏گيرد و علی رغم تنفر و بی ميلی خودش آن دوا را می‏خورد اراده يعنی تحت كنترل قرار دادن همه‏ ميلهای نفسانی و ضد ميلهای نفسانی يعنی تنفرها ، خوفها و ترسها خوف بر عكس ميل ، انسان را فراری می‏دهد ولی اراده گاهی با خوف هم مبارزه می‏كند ، می‏گويد : ايستادگی كن ، كه اسمش می‏شود شجاعت

پس اراده نيرويی است در انسان كه همه ميلها و ضد ميلها را ، همه‏ كششها و تنفرها ، خوفها ، بيمها و ترسها را تحت اختيار خود قرار می‏دهد و نمی‏گذارد كه يك ميل يا ضد ميل انسان را به يك طرف بكشد ، به عقل‏ می‏گويد : جناب عقل ! بيا بنشين محاسبه كن ببين در مجموع ، سعادت و مصلحت چه اقتضاء می‏كند ؟ هر چه را كه مصلحت اقتضاء می‏كند بگو ، اجرائش‏ با من

مطابق اين نظريه ، كار اخلاقی كاری است كه نه ناشی از تسلط يك ميل‏ باشد ولو آن ميل عاطفه محبت باشد [ و نه ناشی از تسلط يك ضد ميل ] يعنی‏ اگر شما مثل يك آدم مجبور ، تحت تأثير عاطفه محبت قرار بگيريد ، اين‏ اخلاقی نيست مثلا شما يكدفعه دلتان می‏سوزد ، بی اختيار می‏شويد و كاری را انجام می‏دهيد می‏گويند چرا اين كار را كردی ؟ می‏گوييد : دلم سوخت اين ، ضعف انسان است اگر عاطفه محبت در اختيار عقل و اراده باشد ، در يك جا عقل به اراده می‏گويد از اين ميل فردی پيروی كن ، و در جای ديگر می‏گويد پيروی نكن همين طور است در مورد اميال ديگر گرسنه ام ، احتياج به غذا دارم ، غذا خوردن مصلحت است اراده به ميل اجازه فعاليت می‏دهد ، من غذا را از روی ميل می‏خورم و تا يك حد معين می‏خورم .

چند لقمه به آخر مانده اراده می‏گويد كافی است ، از اين‏ بيشتر بخوری ناراحتی ايجاد می‏شود ، اگر چه ميل داری به خوردن نخور ، ديگر نمی‏خورم در عاطفه های انساندوستی هم همين جور است ای بسا در مواردی‏ عاطفه يك جور حكم می‏كند ، عقل و اراده جور ديگری حكم می‏كند عاطفه ، دلسوزی است ، دل آدم می‏سوزد ، ولی اراده و عقل دور انديشی است آيه ای‏ داريم در قرآن و شعری دارد سعدی آيه قرآن درباب زناكار است ، مرد زناكار و زن زناكار : « الزانية و الزانی فاجلدوا كل واحد منهما ماه جلده‏ و لا تأخذكم بهما رأفة فی دين الله ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر و ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين » ( 22 ) . می‏گويد زن زناكار و مرد زناكار را مجازات كنيد ، تازيانه بزنيد و گروهی از مؤمنين هم شاهد اين‏ منظره باشند ولی قرآن متوجه است كه وقتی می‏خواهند يك انسان جانی را مجازات كنند خيلی افراد دلشان می‏سوزد ، می‏گويند خوب است كه از مجازات‏ صرف نظر بشود اين يك احساس آنی است فكر نمی‏كند كه اگر بنا بشود هر جانی از مجازات معاف بشود پشت سرش جنايت بعد از جنايت است كه‏ صورت می‏گيرد عاطفه می‏گويد مجازات نكن ، عقل و مصلحت می‏گويد مجازات‏ بكن ، با اينكه اينجا عاطفه ، عاطفه غير دوستی است و عاطفه خود دوستی‏ نيست ولی عاطفه كه منطق سرش نمی‏شود عاطفه ، دلسوزی است ، دست آدم را گرفته می‏گويد اين كار رانكن عقل و مصلحت اينجا خشونت به خرج می‏دهد می‏گويد تو نمی‏فهمی ، تو نزديك را می‏بينی و دور را نمی‏بينی ، اگر می‏توانستی دور را مثل نزديك ببينی چنين حكم نمی‏كردی .

قرآن می‏گويد : « و لا تأخذكم بهما رأفة فی دين الله » آنجا كه پای مجازات الهی در ميان است و به مصلحت عامه بشريت است ، يك‏ وقت دلسوزيتان گل نكند . سعدی می‏گويد :

ترحم با پلنگ تيز دندان *** ستمكاری بود بر گوسفندان

خيلی عالی گفته . ترحم به يك پلنگ ، قطع نظر از منطق ، مصلحت و عقل‏ و اراده ، يك امر عاطفی است فرض كنيم پلنگی است كه گوسفندان ما را خورده است آيا بايد او را مجازات بكنيم يا رها نماييم ؟ اگر نزديك بين‏ باشيم و فقط پلنگ را ببينيم ، به او ترحم می‏كنيم و رهايش می‏نماييم ، ولی اگر دوربين باشيم مجازاتش می‏كنيم اگر جز اين پلنگ ، موجود ديگری در عالم نبود ، اين عاطفه ، عاطفه درستی بود اما اگر چشم را باز بكنيم و آنطرفتر را نگاه كنيم می‏بينيم ترحم ما به اين پلنگ مساوی است با قساوت‏ نسبت به صدها گوسفند عاطفه ، ديگر سرش نمی‏شود كه اين ترحم مستلزم‏ قساوتهای ديگری است عقل و مصلحت است كه همه را با يكديگر حساب می‏كند ، پشت سر اين عاطفه ، قساوتهايی را می‏بيند

نظير اين ، حرفی است كه راجع به مجازات دزدی می‏گويند كه دست دزد بريدن ، قساوت است و با انسانيت و انساندوستی جور در نمی‏آيد دزد اگر دزدی هم كرد دستش را نبريم ، بگذاريم باشد بعد تربيتش می‏كنيم ، تربيتهايی كه نتيجه اش را هميشه در دنيا ديده ايم اينجور نيست نتيجه‏ اش همين است كه داريم می‏بينيم اگر قانون ابلاغ بشود كه بعد از اين دست‏ دزد از فلان جا بريده خواهد شد ، دست يك دزد كه بريده بشود ، ديگر تخم‏ دزدی بر چيده می‏شود ، در صورتی كه ما الان می‏بينيم به خاطر دزدی چه‏ جنايتها و آدمكشيها می‏شود ! يعنی خود دزدی مستلزم آدمكشيها و جنايتهای خيلی فوق العاده می‏شود و شده است

اين مكتب می‏گويد ملاك و معيار اخلاقی بودن ، عاطفه نيست بلكه عقل و اراده است عاطفه هم بايد در زير فرمان عقل و اراده كار خودش را انجام‏ بدهد ، و الا اگر عاطفه را به نام كار اخلاقی آزاد بگذاريد كار ضد اخلاقی‏ انجام می‏دهد در اخلاقی كه فلاسفه اسلامی روی آن زياد تكيه می‏كنند اين مسئله‏ هست كه اخلاق كامل ، اخلاقی است كه بر اساس نيرومندی عقل و نيرومندی‏ اراده باشد ، و ميلهای فردی ، ميلهای نوعی و اشتياقها ، همه تحت كنترل‏ عقل و اراده باشند طبق اين نظريه قهرمان حقيقی اخلاق آن كسی است كه بر وجودش عقل و اراده حاكم است و البته در وجود انسان عواطف غير فردی هم‏ زياد وجود دارد ولی آنها چشمه هايی است در وجود انسان كه با كنترل عقل و اراده در جای خودش باز می‏شود ، و لهذا انسانهای كامل اينچنين ، گاهی‏ كارهايی از آنها صادر می‏شود كه در نهايت رقت عاطفی است و وقتی انسان‏ روح اينها را در آن صحنه می‏بيند ، می‏بيند از گل نازكتر و از نسيم لطيفتر است ، ولی همان انسان را در جای ديگر با ديدن كوچكترين منظره ای آنچنان‏ به خود می‏لرزد كه اصلا قابل ضبط و كنترل نيست مگر علی بن ابی طالب اين‏ جور نبود ؟ اگر انسانی صرفا تحت تأثير عاطفه خودش باشد ، از آنجا كه‏ عاطفه منطق ندارد و كور است ، آن شخص بايد در همه موارد همين جور باشد ولی وقتی كه چشمه عاطفه در وجودش در اختيار عقل و اراده است ، در يك‏ جا روحش لطافت و رقت و عظمت اينگونه نشان می‏دهد و در جای ديگر او را در نهايت خشونت می‏بينی كه هيچ تكان نمی‏خورد

طبق اين نظريه ، اخلاق يعنی حكومت عقل و اراده بر وجود انسان به طوری‏ كه تمام ميلها اعم از ميلهای فردی و ميلهای اجتماعی در اختيار عقل و اراده باشد بنابر اين " اخلاق " در اين مكتب بر می‏گردد به حكومت عقل و حكومت اراده اين كه عرض كردم اين سخن ، نظر فلاسفه اسلامی است و نمی‏گويم‏ نظر اسلام ، بدين جهت است كه نظر اسلام يك مطلب است ، نظر فلاسفه اسلامی‏ مطلب ديگر الزام نيست كه هميشه فلاسفه اسلامی در حرفهايی كه گفته اند توانسته باشند مسائل اسلامی را به طور كامل بيان كرده باشند لااقل قسمتی از حقيقت را ممكن است گفته باشند ، و من به نام اسلام عرض نمی‏كنم

نظر سوم را هم اجمالا عرض می‏كنم

نظريه وجدانی

همه چيز را - به انسان الهام می‏كند . در كارهايی كه اسمش را كار اخلاقی‏ می‏گذاريم وجدان به انسان الهام می‏كند ، می‏گويد اين كار را بكن ، آن كار را نكن كار اخلاقی كاری است كه از وجدان الهام گرفته شده باشد كار طبيعی‏ كاری است كه به وجدان مربوط نيست ، به طبيعت ارتباط دارد ، مثل غذا خوردن ، آب نوشيدن و امثال اينها ولی كار اخلاقی به طبيعت انسان ارتباط ندارد ، به وجدان انسان ارتباط دارد ، به فرمانی است كه انسان از ضمير خود می‏گيرد

نظر قرآن درباره وجدان

قرآن در مورد اينكه انسان مجهز به يك سلسله الهامات فطری هست سكوت‏ نكرده است . در سوره مباركه والشمس می‏خوانيم : « و الشمس و ضحيها * و القمر اذا تليها * و النهار اذا جليها * و الليل اذا يغشيها * و السماء و ما بنيها * و الارض و ما طحيها * و نفس و ما سويها * فالهمها فجورها و تقويها » ( 23 ) . آخرين سوگند اين است : سوگند به روح بشر و اعتدال آن‏ كه خدای متعال به روح بشر كارهای فجور و كارهای تقوا را الهام كرد كه چی‏ فجور است ، چی فسوق است ، چی زشت و نبايد كردنی است و چی تقوا و پاكی‏ است و بايد انجام بشود

وقتی اين آيه قرآن نازل شد : « تعاونوا علی البر و التقوی و لا تعاونوا علی الاثم و العدوان » ( 24 ) بر كارهای نيك و بر تقواها همكاری كنيد ولی‏ بر اثمها ، گناهها و كارهای دشمنی خيز همكاری نكنيد ، مردی به نام وابصه آمد خدمت رسول اكرم و گفت : يا رسول الله ! سؤالی دارم فرمود : من بگويم‏ سؤال تو چيست ؟

بفرماييد آمده ای كه بر و تقوا ، و همچنين اثم و عدوان‏ را برايت تعريف بكنم گفت : بله يا رسول الله ! برای همين آمده ام‏ نوشته اند پيغمبر انگشتانشان را اين جور كردند ( 25 ) زدند به سينه وابصه‏ و فرمودند : يا « وابصة ! استفت قلبك ، استفت قلبك ، استفت قلبك » ( 26 ) اين استفتاء را از دل خودت بكن ، از قلبت استفتاء كن يعنی خدا اين شناخت را به صورت يك الهام به قلب هر بشری الهام فرموده است اين‏ شعر مولوی كه : " گفت پيغمبر كه « استفتوا القلوب » " همين حديث را بيان می‏كند

يا آيه ديگر قرآن می‏فرمايد : « و اوحينا اليهم فعل الخيرات » ( 27 )

در تفسير الميزان استنباط خيلی شيرينی دارند ، می‏فرمايند نفرمود : و اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات وحی كرديم كه كارهای خير را انجام دهند اگر اين جور بود همين وحی عادی می‏شد ، يعنی به آنها دستور داديم ولی‏ می‏فرمايد : « و اوحينا اليهم فعل الخيرات » خود كار را وحی كرديم ، يعنی‏ خود كار را به آنها الهام كرديم

نظر كانت

در دنيا بوده اند كسانی ، در مشرق و مغرب ، در مشرق اسلامی قبرش نوشته اند جمله ای بسيار عالی است گفته است : دو چيز است كه‏ انسان را همواره به اعجاب وا می‏دارد و هر چه آنها را مطالعه می‏كند بر اعجابش می‏افزايد يكی آسمان پر ستاره ای كه بالای سر ما قرار گرفته است ، و ديگر ، وجدان كه در ضمير ما قرار دارد اساسا در اين مكتب ، اخلاق ، وجدان فطری انسانی است كه خدای متعال به هر انسانی داده است

در روانشناسی بحثی است طولانی راجع به وجدان يا وجدانهای انسان ، و به‏ تعبيری كه مناسب با حرفهای خودمان باشد ، راجع به امور فطری انسان كه چه چيزهايی در فطرت انسان است روی چهار چيز اين بحث هست : يكی وجدان حقيقتجويی يا وجدان علم : آيا انسان علم را به خاطر خود علم‏ دوست دارد ، يعنی به حسب فطرت و غريزه كاوشگر آفريده شده است ؟ ديگر همين وجدان اخلاقی است : آيا انسان به حسب فطرت نيكوكار آفريده شده ؟ به او وجدانی داده شده كه او را دعوت به نيكوكاری می‏كند و فرمان به نيكی‏ می‏دهد ؟ سوم وجدان زيبايی است : آيا هر كسی به حسب وجدان خودش بالفطره‏ زيبايی شناس و زيبايی خواه آفريده شده است ؟ و چهارم وجدان پرستش يعنی‏ وجدان دينی و مذهبی كه آيا هر انسانی به حسب خلقت و فطرت ، پرستنده و خدا خواه و خدا دوست و خدا پرست آفريده شده است يا نه ؟ كانت روی‏ مسئله وجدان اخلاقی تكيه كرده است

بنابر اين طبق اين نظريه ، اخلاق يعنی دستورهای صريح و قاطعی كه وجدان‏ انسان به انسان الهام می‏كند اگر بپرسيد چرا انسانها ايثار می‏كنند ؟ می‏گويد اين ، امر وجدان است ، چرا ندارد ، دليل ندارد ، وجدان امر كرده‏ چرا انسانها حق شناس اند ؟ می‏گويد حق شناسی الهام وجدان است چرا انسانها از عفو بيشتر لذت می‏برند تا انتقام ، و به جای انتقام عفو می‏كنند ؟ می‏گويد فرمان وجدان است چرا انسان تن به ذلت دادن را سختتر از جان دادن می‏داند و می‏گويد زير بار ذلت نمی‏روم ؟ می‏گويد فرمان وجدان است‏ و جز فرمان وجدان چيز ديگری نيست

چند كلمه ای ذكر مصيبت می‏كنم : مكرر شنيده و می‏دانيد در حادثه كربلا يكی از شاخصهای اخلاقی كه در شخص مقدس سيدالشهداء و ياران و اهل بيتش‏ نمودار است اين حالت اخلاقی است كه ما تن به ذلت نمی‏دهيم ، ما اسير می‏شويم ، تن ما ممكن است در زنجير قرار بگيرد ، گردنهای ما ممكن است در زير غلهای سنگين خرد بشود ، مجروح و خونريزان‏ بشود ، ولی روح ما به هيچ وجه زير بار ذلت نمی‏رود ، ولو زنی اسير باشيم‏

اسرار را وارد مجلس پسر زياد می‏كنند . زنان اهل بيت و زنان بعضی از اصحاب ، و خدمتكاران و كنيزان همه گويی دور زينب حلقه زده بودند . به‏ اين وضع حضرت زينب وارد مجلس ابن زياد شد . و زينب زنی بلند بالا بود . در آن ميان ، او كه قدش بلندتر بود نمايان بود . زينب وارد شد و سلام‏ نكرد . ابن زياد توقع داشت بعد از اين حادثه كه به خيال خودش اينها را خرد كرده و تمام نيروهايشان را گرفته است ، ديگر بايد اينها تسليم شده‏ باشند ، فكر می‏كرد اكنون وقت خواهش و التماس است ، و انتظار داشت‏ زينب لااقل سلامی به عنوان رشوه به او بدهد ، ولی چنين رشوه‏ای را هم زينب‏ نداد . ناراحت شد . نمی‏دانست كه روح آنها خرد شدنی نيست . وقتی زينب‏ نشست ، او با تجبر و تكبری گفت : من هذه المتكبرش ؟ يا : من هذه‏ المتنكرش ؟ ( دو جور نوشته‏اند ) يعنی اين زن پر تكبر كيست ؟ يعنی چرا به‏ ما سلام نكرد ؟ يا : اين زن ناشناس كيست ؟ كسی به او جواب نداد

سؤالش را تكرار كرد . باز هم كسی جواب نداد . دفعه سوم يا چهارم يكی از زنها گفت : « هذه زينب بنت علی بن ابی طالب » ( 28 ) اين زينب دختر علی است . ابن زياد شروع كرد به رذالت و پستی نشان دادن ، گفت : « الحمد لله الذی فضحكم و اكذب احدوثتكم » ( 29 ) خدا را سپاس می‏گويم كه‏ شما را رسوا و دروغ شما را آشكار كرد . خدا را سپاس می‏گويم كه عقده و كينه مرا نسبت به برادرت‏ شفا داد . از اين جور زخم زبانها . زينب به سخن در آمد . فرمود : خدا را سپاس می‏گويم كه عزت شهادت را نصيب ما كرد . خدا را سپاس می‏گويم كه‏ نبوت را در خاندان ما قرار داد « انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا ثكلتك امك يا ابن مرجانة » ( 30 ) رسوايی مال فاسق و فاجرهاست، شهادت افتخار است نه رسوايی . دروغ را فاسق و فاجرها می‏گويند نه اهل‏ حقيقت . دروغ از ساحت ما به دور است . خدا مرگ بدهد تو را پسر مرجانه‏ ! زير اين كلمه " پسر مرجانه " يك كتاب حرف بود ، چون " مرجانه " زن بدنا می‏بود . با گفتن اينكه تو پسر مرجانه هستی يك كتاب مطلب به‏ ياد ابن زياد و همه حضار مجلس آورد . ابن زياد گفت : شما هم هنوز زبان‏ داريد ؟ ! هنوز داريد حرف می‏زنيد ؟ ! هنوز سرجای خودتان ننشسته‏ايد ؟ ! كار به جايی می‏رسد كه می‏گويد جلاد بيا گردن اين زن را بزن . با زين‏ العابدين صحبت می‏كند . او نيز عينا همينجور جواب می‏دهد . ابن زياد می‏گويد جلاد بيا گردن اين جوان را بزن . ناگهان زينب از جا حركت می‏كند و زين العابدين را در بغل می‏گيرد ، می‏گويد به خدا قسم گردن اين ، زده‏ نخواهد شد مگر اينكه اول گردن زينب زده بشود . ابن زياد نگاهی كرد و گفت : عجبا للرحم ، سبحان الله ( 31 ) من می‏بينم الان كه اگر بخواهم گردن‏ اين جوان را بزنم اول بايد گردن اين زن را بزنم .

و لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظيم و صلی الله علی محمد و آله‏ الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله . .

پرودگارا دلهای ما را به نور ايمان منور بگردان ، اخلاق ما را اخلاق‏ قرآنی قرار بده ، دلهای ما را از رذائل اخلاقی پاك بگردان ، به همه‏ مسلمين عزت و آشنايی كامل با تعاليم قرآن عنايت بفرما ، پدرها و مادرهای ما كه از دنيا رفته اند غريق رحمت خود بفرما

جلسه سوم نظريه وجدانی

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله‏ و رسوله و حبيبه وصفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان‏ الرجيم : « و نفس و ما سواها * فالهمها فجورها و تقويها » ( 32 )

سخن رسيد به نظريه وجدان در اخلاق ، نظريه كسانی كه مبدأ افعال و انديشه‏ ها و تصميمات اخلاقی انسان را چيزی می‏دانند به نام " وجدان " نظر به‏ اينكه اين نظريه از طرف يكی از بزرگترين فيلسوفان جهان ابزار شده است ، و به علاوه خود نظريه ، نظريه قابل توجهی است ، و به علاوه همه اينها اگر بنا باشد نظريه ای دقيقا مورد توجه قرار بگيرد نبايد انسان آن را سر سری نقل كند و بعد نقد يا تصديق نمايد ، از اين رو با اجازه مستمعان محترم ، امشب توضيحاتی درباره اين نظريه عرض می‏كنم ، و فكر می‏كنم تيپ مستمعين تيپی است كه با طرح اين گونه مسائل مخالف‏ نيستند بلكه موافقند

آيا همه محتويات ذهن انسان مأخوذ از تجارب است ؟

اين نظريه اولا مبتنی است بر يك نظريه ديگری كه خود كانت و بعضی‏ فيلسوفان ديگر جهان داشته و دارند توضيح اينكه اين مسئله در جهان مطرح‏ است كه آيا همه محتويات ذهن انسان ، همه سرمايه های ذهنی و فكری و وجدانی انسان مأخوذ از احساس و تجارب انسان است ؟ يعنی آيا همه فكرها ، انديشه ها و احساسهايی كه در انسان وجود دارد ابتدا كه او به دنيا می‏آيد به هيچ شكلی وجود ندارد و انسان هر چه به دست می‏آورد فقط از راه‏ حواس : چشم ، گوش ، لامسه ، ذائقه و شامه به دست می‏آورد ، يا يك سلسله‏ احكام از ابتدا همراه ذهن انسان وجود دارد ؟ بعضی معتقدند هم در قديم‏ معتقد بوده اند و هم در جديد كه در ذهن انسان هيچ چيزی وجود ندارد كه قبلا در حس او وجود نداشته است همه محتويات فكری و ذهنی انسان از همين‏ دروازه های حواس وارد ذهن شده اند و غير از اينها چيزی نيست از نظر اين‏ افراد ذهن انسان حكم انباری را دارد كه در ابتدا خالی محض است ، از پنج‏ دريا بيشتر ( اگر حواس بيشتر باشد ) اشيائی در اين انبار ريخته می‏شود و انبار پر می‏گردد ، ولی اين انبار كه پر شده است هيچ چيزی در آن نيست‏ مگر اينكه از يكی از اين درها آمده ، و در اين انبار چيزی كه از اين درها وارد نشده باشد وجود ندارد

نظريه ديگر نظريه كسانی است كه می‏گويند آنچه در انبار ذهن انسان هست‏ دو بخش است ، بخشی از آنها از همين درها و روزنه های حواس : چشم و گوش و شامه و لامسه و ذائقه و امثال اينها آمده است و پاره ای از آنها قبلی است يعنی قبل از احساس در ذهن ما وجود دارد . آقای كانت اين نظر دوم را انتخاب كرده و معتقد به حقايق ما قبل تجربی است . اين يك مقدمه‏

عقل نظری و عقل عملی

مطلب ديگر كه قدمای ما هم هميشه می‏گفته اند ، اين است كه می‏گويند عقل‏ انسان دو بخش است : بخش نظری و بخش عملی يا احكام عقل انسان دو بخش‏ است : نظری و عملی يك قسمت از كارهای عقل انسان درك چيزهايی است كه‏ هست اينها را می‏گويند عقل نظری قسمت ديگر درك چيزهايی است كه بايد بكنيم ، درك بايدها اينها را می‏گويند عقل عملی كانت تمام فلسفه اش نقد عقل نظری و عقل عملی است كه از عقل نظری چه كارها ساخته است و از عقل‏ عملی چه كارها ؟ او در پايان به اينجا می‏رسد كه از عقل نظری كار زيادی‏ ساخته نيست ، عمده عقل عملی است ، كه او به همين مسئله وجدان می‏رسد

اين هم مقدمه دوم

احكام وجدان از نظر كانت

مقدمه سوم : [ كانت ] می‏گويد وجدان يا عقل عملی يك سلسله احكام قبلی است ، يعنی از راه حس و تجربه به دست بشر نرسيده ، جزء سرشت و فطرت بشر است مثلا فرمان به اينكه راست بگو ، دروغ نگو ، فرمانی است كه قبل از اينكه انسان تجربه ای درباره راست و دروغ داشته‏ باشد و نتيجه راستی و دروغ را ببيند ، وجدان به انسان می‏گويد راست بگو ، دروغ نگو بنابر اين ، دستورهايی كه وجدان می‏دهد همه دستورهای قبلی و فطری‏ و به تعبير عوامی ، مادر زادی است ، به حس و تجربه انسان مربوط نيست‏ به همين دليل فرمان اخلاقی به نتايج كارها ، كار ندارد ، خودش اساس است‏ مثلا ما می‏گوييم : راست بگو ، بعد برايش استدلال می‏كنيم : زيرا اگر انسان‏ راست بگويد مردم به او اعتماد می‏كنند ، مردم به گمراهی نمی‏افتند ، خودش‏ شخصيت پيدا می‏كند ، نتايج راستی را ذكر می‏كنيم همچنين می‏گوييم : دروغ‏ نگو ، نتايج بد دروغ را ذكر می‏كنيم می‏گويد وجدان اخلاقی به اين نتايج كاری‏ ندارد ، فرمانی است مطلق ، و به عبارت ديگر آن عقل است كه با مصلحت‏ سر و كار دارد ، غلط است كه ما بياييم برای مسائل اخلاقی استدلال كنيم كه‏ ايها الناس ! امانت داشته باشيد به اين دليل ، و بعد آثار و مصلحت و فايده امانت را ذكر بكنيم ، ايها الناس ! خيانت نكنيد ، بعد مفاسد خيانت را ذكر بكنيم ، ايها الناس ! عادل باشيد ، آنوقت مصلحتها و آثار عدالت را ذكر بكنيم ، ظالم نباشيد ، آثار بد ظلم را بيان نماييم می‏گويد اين اشتباه است اينها كار عقل است كه دنبال مصلحت می‏رود عقل چون دنبال‏ مصلحت می‏رود احكامش هميشه مشروط است ، يعنی هميشه به چيزی فرمان می‏دهد به خاطر يك مصلحت يك جا می‏بينيد آن مصلحت از بين رفت مصلحت كه رفت‏ عقل هم دست از حكم خودش بر می‏دارد .

مثلا عقل می‏گويد امانت به خرج بده برای فلان مصلحت يك جا آن مصلحت وجود ندارد ، می‏گويد نه ، اينجا ديگر امانت به خرج نده يا می‏گويد راست بگو به خاطر فلان مصلحت يك جا آن مصلحت از دست می‏رود ، می‏گويد نه ، اينجا ديگر راست نگو ، اينجا جای دروغ گفتن است [ كانت می‏گويد ] اين كه‏ اخلاقيون گاهی اجازه می‏دهند بر خلاف اصول اخلاقی رفتار بشود علتش اين است‏ كه اينها نخواسته اند از وجدان الهام بگيرند ، خواسته اند از عقل دستور بگيرند اين عقل است كه دنبال مصلحت می‏رود ، وجدان ، اين حرفها سرش‏ نمی‏شود ، او می‏گويد راست بگو ، يك حكم مطلق و بلاشرط و بدون هيچ قيدی ، به اثر و نتيجه اش كار ندارد می‏گويد : راست بگو ولو برای تو نتايج زيان‏ آور داشته باشد ، و دروغ نگو ولو منافع زيادی برای تو داشته باشد او اساسا اين حرفها در كارش نيست ، می‏گويد مطلقا راست بگو و مطلقا دروغ‏ نگو . گفت : در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست در اندرون ما خدا يك چنين قوه آمر و فرماندهی قرار داده با يك سلسله‏ فرمانها و تكليفها ، كه از درون ما به ما فرمان اخلاقی می‏دهد به عبارت‏ ديگر ، بشر " تكليف سر خود " به دنيا آمده ( می‏بينيد بعضی از پالتوها را می‏گويند پالتوهای آستين سر خود ) ديگران می‏گويند انسان مستعد تكليف‏ به دنيا آمده ، قابل برای اينكه بعدها مكلف بشود به دنيا آمده است ، كانت می‏گويد اصلا بشر مكلف به دنيا آمده ، تكاليفهايش همراه خودش هست‏ ( البته مقصود تكليفهای غير وجدانی نيست ، پاره ای از تكليفات است او فقط تكليفهای اخلاقی را می‏گويد ) انسان " تكليف سر خود " به دنيا آمده‏ است يعنی پاره ای از تكليفها در درون خودش گذاشته شده ، نيرويی در درون خودش هست كه آن فرمانها را مرتب به‏ او می‏دهد

عذاب وجدان

بعد می‏گويد : آيا هرگز تلخی پشيمانی را چشيده ايد ؟ هيچكس نيست كه‏ يك كار غير اخلاقی كرده باشد و بعد خودش تلخی آن كار را نچشيده باشد آدم‏ غيبت می‏كند و در حالی كه غيبت می‏كند گرم است ، مثل آن آدمی كه دعوا می‏كند و در حال دعوا آنچنان گرم است كه جراحاتی به بدنش وارد می‏شود حس‏ نمی‏كند ، ولی وقتی كه دعوا تمام می‏شود و به حال عادی بر می‏گردد تازه درد را احساس می‏كند انسان در حالی كه گرم يك هيجانی هست غيبت می‏كند ، لذت می‏برد مثل لذت آدم گرسنه ای كه به تعبير قرآن گوشت مرده برادرش‏ را بخورد ، اما همينكه اين حالت رفع بشود ، يك حالت تنفری از خودش در خودش پيدا می‏شود ، احساس می‏كند كه از خودش تنفر پيدا كرده ، دلش‏ می‏خواهد خودش از خودش جدا بشود ، خودش را ملامت و سرزنش می‏كند امروز اين حالت را " عذاب وجدان " می‏گويند و اين واقعا حقيقتی است اكثر جانيهای دنيا ولو برای چند لحظه عذاب وجدان را احساس می‏كنند اين كه‏ نمی‏گويم همه ، چون من چنين آماری ندارم ، ولی غيرش را هم سراغ ندارم‏ اكثرا جانيهای دنيا معتاد به يك سلسله سرگرميهای خيلی شديدند ، معتاد به‏ يك سلسله مخدرها از قبيل ترياك ، هروئين ، مسكرات و قمار ، يا سرگرميهای بسيار شديد و منصرف كننده ديگر .

اين برای آن است كه می‏خواهد از خودش فرار بكند خودش اين را حس می‏كند كه اگر خودش‏ باشد و خودش ، از خودش رنج می‏برد و گويی درونش پر از مار و عقرب است‏ و دائما دارند او را می‏گزند همان طور كه به شخصی كه از درد شديدی می‏نالد مرفين تزريق می‏كنند تا آن درد را حس نكند ، اين سرگرميها و مخدرات و مسكرات و قمارها كه بيشتر در افراد جنايتكار و فاسد العمل پيدا می‏شود برای فرار از خود است می‏خواهد از خودش فرار كند ، و اين چه بدبختی است‏ و چرا بايد انسان خودش را آنچنان بسازد كه نتواند با خودش خلوت كند بر عكس ، چرا اهل صلاح ، اهل تقوا ، اهل اخلاق ، آنها كه هميشه ندای وجدانشان‏ را شنيده و اطاعت كرده اند ، از هر چه كه آنها را از خودشان منصرف بكند فراری هستند ، دلشان می‏خواهد خودشان باشند و خودشان و فكر كنند چون عالم‏ درونشان از عالم بيرون واقعا سالمتر است آنكه عالم درونش مثل باغ وحشی‏ است كه سبعها و درنده ها و گزنده هايش را رها كرده باشند ، از خودش‏ فرار می‏كند می‏رود به طرف مخدرات ، ولی اين بر عكس است

ملای رومی می‏گويد :

يك زمان تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و انديشه مانی تا به حلق ( 33 )

خلاصه می‏گويد اين كه انسان نمی‏تواند با خودش خلوت بكند برای اين است‏ كه خود واقعی اش را از دست داده است ، و به قول اينها برای اين است‏ كه نمی‏تواند يك لحظه با وجدان خودش بسر ببرد وجدان می‏گويد : خاك تو آن‏ سرت ، چرا چنين كردی ؟ می‏بايست چنين نمی‏كردی

كانت می‏گويد اين تلخيهای پشيمانيها ، اين عذاب وجدانها از كجاست ؟ اگر چنين فرماندهی در درون انسان نمی‏بود انسان خودش از كار خودش راضی‏ بود ولااقل در درونش ناراحتی نداشت ، از بيرون ناراحتی داشت ولی انسان‏ هميشه از درونش احساس ناراحتی می‏كند می‏گويد اين امر برای آن است كه آن‏ نيرو يك نيروی قبلی است يعنی تجربی نيست ، مطلق است و مثل حكم عقل‏ مشروط به مصلحت نيست ، عام است و در همه جا يك جور صادق است ، برای‏ من همان اندازه صادق است كه برای شما ، و برای شما همان قدر صادق است‏ كه برای اشخاص ديگر همچنين ضروری و جبری به معنی غير قابل تسليم است ، انسان می‏تواند خودش را تسليم ديگران بكند ولی هرگز نمی‏تواند وجدانش را تسليم بكند انسان ممكن است خودش تسليم يك جبار يا تسليم يك عمل زشت‏ بشود ولی وجدان به گونه ای است كه هرگز تسليم نمی‏شود وجدان آن جنايتكارترين جنايتكاران دنيا هم حاضر نيست تسليم آن جنايتكار بشود يعنی‏ به او بگويد بسيار خوب ، كار خوبی كردی روی حكم خودش ايستاده مثل يك‏ آمر به معروف و ناهی از منكر ابوذر ماب كه هيچ نيرويی نمی‏تواند او را تسليم بكند از درون ، انسان را امر به معروف و نهی از منكر می‏كند سر ديوانگيهای بسياری از جنايتكاران كه جنايتهای فجيع مرتكب می‏شوند و وقتی‏ به خود بر می‏گردند آنچنان ناراحت می‏شوند كه ديوانه می‏شوند و تاريخ از مثل اينها زياد سراغ دارد همين است پس تلخی پشيمانی خودش دليل بر اين‏ مطلب است كه واقعا انسان از چنين وجدانی بهره‏مند است

وجدان اخلاقی و سعادت

می‏گويد اين وجدان يعنی وجدان اخلاقی ، انسان را دعوت به كمال می‏كند نه‏ به سعادت سعادت يك مطلب است ، كمال مطلب ديگر چون كانت يك خوبی‏ بيشتر نمی‏شناسد ، می‏گويد در همه دنيا يك خوبی وجود دارد و آن اراده نيك‏ است اراده نيك هم يعنی در مقابل فرمانهای وجدان ، مطيع مطلق بودن حالا كه انسان بايد در مقابل فرمان وجدان مطيع مطلق باشد پس بايد امر او را اطاعت كند و تسليم مطلق او باشد ، و چون وجدان اخلاقی به نتايج كار ، توجه ندارد و می‏گويد خواه برای تو مفيد فايده يا لذتی باشد يا نباشد ، خوشی به دنبال بياورد يا رنج ، آن را انجام بده ، پس با سعادت انسان‏ كار ندارد چون سعادت در نهايت امر يعنی خوشی ، منتها هر لذتی خوشی‏ نيست ، لذتی كه به دنبال خودش رنج بياورد خوشی نيست " سعادت " يعنی‏ خوشی هر چه بيشتر كه در آن هيچگونه رنج و المی اعم از روحی ، جسمی ، دنيوی و اخروی وجود نداشته باشد ، و " شقاوت " يعنی درد و رنج مجموع‏ درد و رنجها و مجموع خوشيها اعم از جسمی ، روحی ، دنيوی و اخروی را بايد حساب كرد ، آنكه بيشتر از همه خوشی ايجاد می‏كند ، سعادت است پس مبنای‏ سعادت ، خوشی است ، ولی اين وجدان به خوشی كار ندارد ، به كمال كار دارد ، می‏گويد تو اين كار را بكن برای اينكه خودش فی حد ذاته كمال است‏ ، سعادت ديگران را بخواه كه كمال توست اينجاست كه آقای كانت ميان‏ كمال و سعادت فرق گذاشته و اين فكر از زمان او تا زمان حاضر هنوز رايج است كه فرنگيها می‏گويند كمال يك مطلب است ، سعادت مطلب ديگر.