زندگانى تحليلى پيشوايان ما

استاد عادل اديب
ترجمه: دكتر اسد الله مبشرى

- ۶ -


فصل دوم

پيشوايان(ع) و روش آنان در جامعه

مرحله نخستين

و آن مرحله‏اى است كه رهبرى مكتب براى روبروشدن با انحرافى كه پس از وفات رسول اكرم(ص)

در امت اسلام روى داد،در آن مرحله واقع گرديد.پس‏پيشوايان(ع)اين مرحله به شكل اساسى، شخصاروياروئى و جبهه گيرى با اين صدمه را بر عهده گرفتندو مسئول حفظ امت از آن صدمه بودند و به نگاهداشت‏اسلام بعنوان شريعتى مداوم و جاويدان عمل كردندبى آنكه تحريفى بر آن دست‏يابد.اگر چه محافظت اسلام‏را به عنوان مجتمع و دولت ممكن نمى‏دانستند ولى بهرحال آن را به منزله شريعتى پايا و مداوم محفوظ نگاه‏داشتند و چاره انديشى امور مزبور از وظائف امام‏على(ع)و دو فرزندش حسن و حسين(ع)بود كه به امام‏سجاد(ع)ختم مى‏گرديد.محور فعاليت آن‏ها،شامل‏برنامه ريزى و رعايت همه احتياطهاى ممكن براى‏محدود ساختن و از بين بردن صدمه انحراف و نگاهدارى‏اسلام مى‏بود.

امام على بن ابيطالب (1)

مقدمه:

پيش از گفتار در مواضع امام(ع)از لحاظ رويدادها و كيفيت بررسى‏و حل آنها،بر ما است كه هر چند به اختصار،از آن شرايط اجتماعى وسياسى كه پيش از حكومت او پيش آمده بود وقوف يابيم،و از آنچه براى‏امت مسلمان آغاز گرديد و انحراف صريح از مبادى اسلام و از تعليمات آن‏كه براى امت اتفاق افتاد،آگاه گرديم.ممكن است اين تحول و انحراف را ازآغاز نيمه دوم دوران عثمان بن عفان با وضوح بيشتر ملاحظه كنيم.اين انحراف،خود بعدها اساس شرايط و ملابسات اجتماعى و سياسى گرديد كه امام على(ع)

در آن مى‏زيست و از لحظه نخست كه زمام مسئوليت‏خلافت را در دولت اسلامى‏بر عهده گرفت،براى نگاهدارى امت در مقابل صدمه انحراف و بازگشت‏مردم از آن انحراف به حيات گرامى اسلامى كوشيد.

اينك به مهمترين رويداد مزبور و شرايط اوضاع و احوالى اشارت مى‏كنيم كه در ايجاد تطورات بزرگ در عهد عثمان سهمى به سزا داشت و آثارناپسند آن در ايام خلافت امام على همچنان باقى بود (2) .

منطق سقيفه

منظور ما از منطق سقيفه،روح قبيله‏اى است كه بر منطق مبارزان جنگجوبرترى داشت و بر آن حكومت مى‏كرد و قدرت را براى هر يك از آنان تثبيت‏مى‏نمود و با انحصار قدرت براى آنان و عدم مشاركت ديگران در حكومت‏روبرو بود و موجبات وراثت را بوجود آورد و آمادگى بسيارى از انصار رابراى پذيرفتن دو خليفه،يكى از انصار و ديگرى از مهاجران را در پى داشت.

چندانكه هر جناحى مى‏پنداشت كه براى در دست گرفتن زمام حكومت بيش ازديگران استحقاق دارد (3) .در آن روز،على بن ابيطالب(ع)و ديگر ياران رسول‏خدا به علت اشتغال به غسل جسد مقدس نبى اكرم(ص)كه هنوز به دفن آن‏كالبد پاك نپرداخته بودند،از آن گروه دور بودند (4) .

عمر با شتاب به سوى ابو بكر به سقيفه رفت تا در كار خلافت مشورت‏كند.هنگامى كه امام على(ع)خبر يافت بيعت را نپذيرفت.انصار نيز با او،آن را رد كردند و مدت ششماه كامل از بيعت‏خوددارى نمودند و امام على(ع)

اجتماع سقيفه را كه در غياب او فراهم آمده بود توطئه تلقى فرمود.

اين روح قبيله‏اى و قوميت بود كه در ميان مسلمين آغازگر فتنه شد (5) وعمر به اين نكته تصريح كرد و چنين گفت:

«همانا بيعت با ابو بكر امرى ناروا بود.خدا شر آن را رفع فرمايد واگر كسى به مانند آن بيعت عمل كند او را بكشيد،هر جا كسى با ديگرى بدون‏مشورت مسلمين بيعت كند همانا كه او را فريفته است و واجب است تا هر دوبقتل رسند (6) .

روش عمر در عطايا (7)

در زمان رسول اكرم(ص)،عطاى از بيت المال ميان مسلمانان به حصه‏مساوى بخش مى‏گرديد و در عصر ابو بكر نيز چنين بود.اما عمر در ميزان‏سهميه مسلمانان به برترى و تفاوت قائل گرديد به اين نحو كه،سابقين را بر غيرسابقين در اسلام برترى داد و مهاجران قريش را بر غير آنان از مهاجران و همه‏مهاجران را بر انصار و عرب را بر عجم و مولا را به زير دست برترى نهاد (8) .

به اين ترتيب عمر اختلاف طبقاتى را در جامعه اسلامى پايه گذارى كردو آتش اختلاف را بين‏«ربيعه‏»و«مضر»و ميان‏«اوس‏»و«خزرج‏»برافروخت (9) ...

و كشمكش نژادى را بين عرب و عجم و بنده و مولى (10) بوجود آورد.حتى عمردر پايان عمر به خطرناكى روش خود متوجه گرديد و تصميم خود را به رجوع‏به مبداء يكسانى و برابرى در عطا ابراز كرد و گفت:«اگر امسال زنده مانم‏در ميان مردم مساوات برقرار مى‏كنم و سرخ را بر سياه برترى نمى‏دهم و عرب‏را بر عجم فضيلت نمى‏نهم و آن سان مى‏كنم كه رسول خدا(ص) و ابو بكربه آن عمل كردند (11) .

شورى

منظور ما از«شورى‏»طريقه عمر است در برگزيدن شش تن از قريش ومقدم داشتن آنان بر امت مسلمان به عنوان نامزدان خلافت پس از خود (12) .

اين پيشنهاد در نفوس بسيارى از بزرگان قريش و مردم قبيله‏هاى آنان‏و يارانشان موجب ايجاد بلند پروازيهاى سياسى كرديد كه آنرا حتى در خواب‏هم نمى‏ديدند.چه،ملاحظه مى‏كردند كه بعضى از آنان كه عمر نامزد خلافت‏كرده بود از هيچ حيث بر اينان مزيت ندارند بلكه بسا امتياز و برترى كه اينان‏در بسيارى از خصوصيات بر آنان دارند.وقتى امام على(ع)را كه نامزد اكثريت‏مسلمانان بود از خلافت كنار گذاشتند و عثمان بن عفان را كه نامزد اشراف‏قريش بود نامزد خلافت كردند،بلند پروازيها در انديشه‏ها جايگزين گرديد وقوت گرفت.

عبد الرحمن بن عوف كه خود را از خلافت معذور داشته بود در مقام‏بى طرفى قرار گرفت و نامزدى خلافت را در امام على و عثمان منحصر دانست‏و بر آن شد تا در ميان آنان يكى را برگزينند.

...از على خواست تا با او به كتاب خدا و سنت رسول الله و روش ابو بكرو عمر بيعت كند.اما امام على(ع)فرمود:«...نه كه با جهد و كوشش خود دراين كار مى‏كوشم.»

همين مساله را كه از على خواست،از عثمان نيز طلبيد و عثمان در دم‏با او موافقت كرد...پس با عثمان به خلافت بيعت كرد.

امام على(ع)ناخشنودى خود را از نتيجه مزبور با اين سخن بيان فرمود:

«هرگز كار مسلمين را تسليم نكردم (13) و درين ماجرا جز بر من ستم نرفته است‏»

آنچه از عاقبت‏شورا و نتايج آن حاصل آمد،پيدا شدن احزاب و دسته بنديهايى‏بود كه بر دوستيهاى شخصى كه داراى هدفهاى شخصى بود،بنا شده بود وموجبات شكايت و نارضائى مردم را از عثمان و نزديكان و خاصان او وواليان و نمايندگان او در شهرهاى در هم ريخته فراهم آورد.علل ديگر درروش عثمان و چاره جوئى‏هاى او در سياست مالى و ادارى و اجتماعى، موجب آن شد كه كار ناخشنودى مردم چندان بالا گرفت كه در نتيجه به شورش‏مردم و كشته شدن عثمان انجاميد.

امام على و موضع او نسبت به شورش بر عليه عثمان

كسيكه رويدادهاى شورش و خط سير آنرا تا كشته شدن عثمان خليفه،دقيقا پى‏جويى كند مى‏بيند كه نه شورش مردم ديوانه وار بود نه مردم آشفته وناراحت و ديوانه‏وش و كوتاه نظر بودند.بلكه شورشيان بارها كوشيده بودندتا با اولياى امور و هيئت‏حاكمه از گذرگاه نمايندگانشان تماس حاصل كنندتا خليفه عثمان را بيدار نمايند و نارضايتى خود را از حكومت و ضرورت‏چاره انديشى آنرا به او بفهمانند...و بارها و بارها هيئتهاى نمايندگى شهرهابه مدينه رفتند و نيازها و خواسته‏هاى بسيار داشتند كه مى‏خواستند در آنجاباز گويند و نيازهاى خود را برآورند.اما هيئت‏هاى مزبور هر بار شكست‏خوردند و كسى به آنان توجهى نمى‏داشت و بعلاوه مورد توهين قرار مى‏گرفتندو بر آشفته به گرد هم فرا مى‏آمدند و امام على(ع)بين آنان و خليفه واسطه‏مى‏شد و خليفه بر آنان وعده مساعدت مى‏داد.آخرين رويداد مربوط به‏هيات نمايندگى مصر بود كه همينكه از مدينه بيرون رفتند،بيدرنگ از مقام‏عالى كشور به حاكم مصر فرمان داده شد كه آنان را گرفته و زندانى كند.شورشيان و معارضان بار ديگر به مدينه باز گشتند و با خشونت و تندى مطالب خود را باز گفتند.اين بار از احساسات سوزان و آتشين آنان جلوگيرى ممكن نشد.

بلكه همه با اعتراض به آن رفتار ابلهانه و احمقانه،با هم حمله‏ور گرديدندو خواستار پايان دادن به رنجها و بدبختى‏هاى خود شدند.

مطالبى كه در پى آن بودند بشرح زير بود.

1-عطا بر اساس برابرى صورت گيرد،آن طور كه نبى اكرم(ص)عمل‏مى‏فرمود و از بين بردن سياست برترى كه عمر آن را سنت گذاشت.

2-پاك ساختن دستگاه حاكم،بخصوص پيراستن آن از مروان بن حكم‏و خويشان و نزديكان متنفذ او و جلوگيرى آنان از استفاده كردن از حكومت‏و اداره نمودن آن.

3-ايستادگى با قدرت و قاطعيت در برابر طمع قريش و جلوگيرى ازجمع آورى ثروت و منصب به وسيله آنان و پايان دادن به آن وضع.

4-جلوگيرى از ستم و بى حرمتى كه فرماندهان بر مردم روا داشتندآنان را خوار و بى مقدارشان مى‏شمردند.آن سان كه وقتى ابوذر آنان رابه مبارزه طلبيد و از كارهاى ناروا منع كرد و به علت رفتار منحرفشان با آنان‏به مناقشه پرداخت،به سر او آوردند آنچه آوردند.

5-تعيين صلاحيت واليان و اميران در باز بودن دستشان در تصرف درخراج و اموال عمومى.

اين مطالب به عثمان رسيد اما در برابر آن كارى نكرد بلكه در مورد همه‏خواسته‏ها،تجاهل ورزيد.

كارها هر روز پيچيده‏تر و دشوارتر مى‏گرديد و مانند آتش كه به چوب‏خشك درگيرد، شعله‏اش افزون شد.امام على از پايان كار ترسيد و بى‏درنگ‏براى گفتگو با عثمان تشكيل جلسه داد و به او گفت:«مردم پشت‏سر من‏اجتماع كرده‏اند و با من در مورد تو به گفتگو پرداخته‏اند.به خدا سوگند نمى‏دانم به تو چه گويم و چيزى نمى‏دانم كه تو آن را ندانى و نمى‏توانم ترابه كارى راه نمايم كه آن راه را نشناسى زيرا آنچه را ما مى‏دانيم تو نيز مى‏دانى‏و ما چيزى بيش از تو نمى‏دانيم و به چيزى اختصاص نداريم كه تو غير آن باشى.

پس براى خدا جان خود را به پاى.چه،به خدا سوگند نابينائى‏ات ازسر كورى و نادانى‏ات از سر جهل و نادانى نيست.حال آن كه راه روشن وآشكار است‏».

از جمله چيزها كه امام(ع)به عثمان گفت اين بود كه:«معاويه بى آنكه‏به تو بگويد كارها را فيصله مى‏دهد و تو به اين امر آگاهى.او به مردم مى‏گويد،كارهائى را كه مى‏كنم به فرمان عثمان است.اين اخبار به تو مى‏رسد و همه رابه تو مى‏گويند،اما به معاويه تغير نمى‏كنى و بر او خشم نمى‏گيرى‏».

عثمان گاهى به نصيحت‏هاى امام تسليم مى‏گرديد و تصميم مى‏گرفت‏كارها را روبراه كند.اما به زودى با بهانه‏هاى گوناگون سرگرم مى‏شد و درهيچ صراطى مستقيم نمى‏ماند و در هيچ رايى استوار نمى‏گرديد.در قبال ترديدعثمان،امام على(ع)گفت:«عثمان نمى‏خواهد هيچكس او را نصيحت‏گويد.خويشاوندان ناروا و ياران فريبكار برگزيده است و هيچ يك از آنان‏نيست مگر كه بر طايفه‏اى حكومت كنند و خراج از آنان بستانند و به مصرف‏خود رسانند و مردم آن ديار را به خوارى و مذلت كشانند (14) ».

عمرو عاص مردم را آشكارا بر ضد سياست عثمان مى‏شورانيد تا جائى كه‏خود را چنين توصيف كرد:«من ابو عبد الله اگر فرصتى به دستم افتد او رامى‏كشم و اگر چوپانى نيز ببينم او را بر عليه عثمان تحريك مى‏كنم‏».عايشه‏به عثمان گستاخى كرد و او را مخاطب ساخت و پيراهن نبى اكرم(ص)راگسترد و به او گفت:

«اين پيراهن پيامبر است كه هنوز كهنه نشده و نپوسيده است اما سنت اوكهنه شد و پوسيد».

طلحه و زبير به حالتى رسيدند كه به شورشيان كمك مالى مى‏كردند تابر عثمان تنگ گيرند. شورش همراه با مجموع هيئتهاى نمايندگى كه از همه جاى‏آمده بودند،گسترش يافت و راه خويش را مانند پلنگ خشمگين ادامه داد.

موضع امام در قبال اين شورشيان مانند آتش نشانى بود كه همه كوشش خودرا براى آرام كردن شورش آنان و خاموش كردن آتش زبانه كشيده آنان مصروف‏داشت.

عثمان جز اينكه سه روز از شورشيان مهلت‏خواست تا پس از آن با آنان‏انجمن كند و آن اجتماع قاطع و فيصله دهنده كار باشد،كارى نكرد.سه روزسپرى گرديد و آن جماعت بسيار بر در خانه او گرد آمدند ولى عثمان روى پنهان‏كرد و مروان بيرون آمده و با كلماتى احمقانه و برترى جوينده به مردم گفت:

«براى چه كارى فراهم آمده‏ايد؟گوئى به چپاول آمده‏ايد.

رويتان زشت باد آمده‏ايد و ميخواهيد حكومت ما را از دستمان بيرون‏آوريد؟از اينجا دور شويد و گرنه بخدا سوگند اگر قصد شما برانداختن ماباشد،واقعه‏اى به سر شما آيد كه شما را خشنود نگرداند و از پايان كار راضى‏نباشيد.به خانه‏هاى خود باز گرديد.بخدا سوگند چيزى را كه در دست داريم‏از دست نمى‏نهيم و شكست نمى‏خوريم‏».

اين سخنرانى سخيف به منزله آتش زنه‏اى بود كه شورش را شعله‏ورساخت...عثمان بيدرنگ كس در پى امام على فرستاد و او از آمدن خود دارى‏فرمود و گفت:«بدان كه به آنجا باز نميگردم‏»زيرا امام را منطق مروان گران‏آمده بود كه با جمهور مردم در هم فشرده،از طرف خليفه سخنانى چنان احمقانه‏و سخيف به زبان راند.

بعلاوه امام ميديد كه بين مردم و عثمان وساطت كرده و عثمان قول داده است كه به شكايات مردم برسد.اما نه براى قول خود ارزشى قائل است نه‏به وساطت امام(ع)بهائى داده است.امام درين كار سود شخصى نداشت ويقين داشت كه عثمان زير فشار مردم و پاسخ گفتن به تقاضاى اصلاحى آنان وكنار گذاشتن مروان و خويشان و نزديكان خود از دستگاه دولتى، بيچاره‏گرديده است.

و ميديد،با اينهمه فشار،هيچيك از خواسته‏هاى مردم صورت عمل به‏خود نگرفته است بلكه همه وقايع به علائم و آثارى آشكارا تحول يافته است‏كه شورش را قطعى و مسلم ميگرداند. بارى،بدبختى به اوج رسيد و انقلاب‏با كشته شدن عثمان تحقق يافت.

امام و موضع او در زمامدارى

پس از كشته شدن عثمان،چشم شورشيان به امام(ع)دوخته شد و ازوخواستند تا زمام فرمانروائى را بدست گيرد.اما او از قبول خود دارى كرد.

اين خود دارى از اين رو نبود كه در خود نيروى زمامدارى و تحمل تبعات آنرانميديد،خصوصا پس از آنكه مجتمع اسلامى به سبب سياست واليان عثمان‏در خلال مدت خلافت او در شكافى عميق از اختلافهاى اجتماعى و اقتصادى‏فرو افتاده بودند و ديد كه توجيهات اسلامى و مفاهيم عظيم آن كه نبى اكرم(ص)

در طول حيات شريف خود به آن عمل مى‏فرمود،بسيارى از آثار خود را درراهنمائى مردم از دست داده است و پس از وفات او(ص)،آن مفاهيم‏تحليل رفته و كم شده است.

«مردم به اين واقعيت رسيدند كه اطمينان خود را به قوه حاكمه كه بر آنان‏تسلط داشت از دست بدهند.پس بر اين صدد برآمدند تا براى بدست آوردن‏حقوق خود و نگاهداشت آن،قيام كنند.به اين ترتيب،پيوند ميان آنان‏با رموز معنوى كه مى‏بايست نمايندگانشان اداره كنند پاره شده بود.طريقى كه‏اين فساد را از بين مى‏برد اين بود كه بمردم بفهمانند،حكومتى پيدا خواهد شدكه اطمينان آنان را به حكامشان كه از كف رفته بود،به آنان باز ميگرداند.

يعنى كارى ميكنند كه دوباره به صاحب اختياران خود وثوق يابند.اما اين كارنه آسان بود نه امرى بود كه زود صورت پذيرد.بسيارى از طبقات نو پيدا،اين سخن را نمى‏پذيرفتند و به مذاقشان خوش نمى‏آمد.از اين رو آزاد بودندكه در برابر هر برنامه اصلاحى و كوشش براى پاكسازى ايستادگى كنند.درآن هنگام،امام(ع)با آگاهى عميق خود از شرايط و اوضاع و احوال‏اجتماعى و روانى كه مجتمع اسلامى در آن وقت به آن نياز داشت،نتيجه راميدانست. خط انقلابى كه كار را بدانجا كشانيده بود به يك عمل انقلابى نيازداشت تا پايه‏هاى جامعه اسلامى را از جهت اقتصادى و اجتماعى و سياسى‏در برگيرد.

ازين رو بود كه امام(ع)خلافت را رد كرد و از پذيرفتن فورى آن باهمه فشار جمهور مردم و صحابه خوددارى فرمود.او(ع)ميخواست مردم‏را آزمايش كند و در آن آزمايش كشف كند كه مردم براى تحمل روش انقلابى‏در عمل چه اندازه استعداد دارند،تا بعدها چنين نينديشند كه او آنان را غافلگيرساخته است و از تحرك و هيجان و انگيزه انقلابى‏شان سوء استفاده كرده است.

يعنى وقتى دشوارى شرايطى را كه براى از بين بردن فساد،به شورش دست زده‏بودند،ديدند از راه باز نمانند (15) از اينرو امام فرمود:

«مرا واگذاريد و از ديگرى التماس اين كار كنيد.ما به كارى روى‏آورده‏ايم كه آن را روى و رنگهاست.دل بر آن كار نمى‏شكيبد و خرد تحمل آن نمى‏تواند كرد.همانا كه آفاق را خشم و كين فرا گرفته است و راه راست‏دگرگون گرديده است.

بدانيد كه اگر من گفته شما را بپذيرم،با شما چنان كه ميدانم كارخواهم كرد و به گفته هيچكس و نكوهش هيچ فرد گوش نخواهم داد و اگرمرا واگذاريد،يكى از شمايم و بسا كه كسى را كه به كار خود ولايت دهيد،فرمان او را شنواتر كس و فرمانبردارتر كس من باشم و اگر شما را وزيرباشم بهتر كه شما را امير باشم (16) ».

اما مردم پافشارى كردند تا فرمانروائى را بپذيرد.پس او(ع)درخواست‏آنان را پذيرفت.


پى‏نوشتها:

1- ملقب به مرتضى در سال 23 پيش از هجرت متولد گرديد و در سال 40 هجرت در كوفه به شهادت رسيد و در نجف اشرف به خاك سپرده شد.

2- براى اطلاع بيشتر به:قيام حسينى نوشته محمد مهدى شمس الدين ص 15 مراجعه‏كنيد.

3- طبرى،ج 5 ص 31 و كامل ابن اثير ج 3 ص/3.

4- سيره رسول(ص)ابن هشام ج 2 ص 1018.

5- به نزاع بين بنى اميه و بنى هاشم اثر مقريزى مراجعه شود.«

6- ملل و نحل شهرستانى.

7- منظور مالى است كه از بيت المال به مسلمين داده ميشود(م)

8- ابن ابى الحديد ج 8 ص 11.

9- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 106.

10- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 107.

11- همان ماخذ.

12- كامل ابن اثير ج 3 ص 36.

13- نهج البلاغه.دار الاندلس ج 1 ص 151.

14- دائرة المعارف شيعى ج 3 ص 87.«

15- «ثورة الحسين‏»نوشته محمد مهدى شمس الدين ص 35-38.

16- نهج البلاغه ج 1 ص 217.