چهره هاى درخشان سامرّاء
حضرت امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام

على ربانى خلخالى

- ۱۵ -


كما ترى
همين طور كه مى بينى .
فرمودند: كجاى شما درد مى كند؟
گفت : همه جاى بدن من درد مى كند.
آن آقا دست به پاهاى ايشان گذاشت ، آقاى شاهرودى گفتند كه بالاتر تا آنكه به تمام بدن دست كشيد و در هر جا كه دست آن آقا مى رسيد درد هم برطرف مى شد و بلافاصله برخاست و نشست در حالى كه احساس آرامش ‍ و راحتى مى نمود و تصميم گرفت كه به سمت سامرّا حركت كند كه به رفقا رسيد.
آن آقا فرمود: سوار شويد. مرحوم شاهرودى عرض كرد: حالم كاملا خوب است و مى توانم راه بروم خودتان سوار شويد.
اما آن آقا اصرار كرد كه چون شما مهمان ما هستيد بايد سوار شويد، بالاخره آقاى شاهرودى سوار و آن آقا پياده به راه افتادند، بعد از چند دقيقه به روستايى كه نزديك شط دجله به سمت سامرّا به نام ((قلعه )) رسيدند. آن آقا خداحافظى نمود و برگشت .
آقاى شاهرودى آمد جلوى قهوه خانه كنار آن روستا و مشغول خوردن چاى و كشيدن سبيل شدند و راهى كه حدود يك روز لازم بود تا طى شود در ظرف چند دقيقه طى شده بود، بعد از مدتى كه چاى و سبيل را صرف نموده بود ديدند كه رفقا از راه رسيدند در حاليكه مراقب عقب سر خود بودند كه ببينند از آقاى شاهرودى خبرى هست يا نه ، چون وارد قهوه خانه شدند ديدند كه عجب آقا سيد محمود اينجا نشسته چاى هم نوشيده و خستگى را هم گرفته ، كاءنّه هيچ راه نرفته و مريض هم نبوده است ، آمدند جلو و گفتند: آقا شما كى و چه ساعتى اينجا رسيديد؟ و چگونه آمديد؟
آقاى شاهرودى گفتند: حدود سه ساعت است كه آمده ام .
رفقا بدون اختيار صدا زدند: اعجاز اعجاز اعجاز، يعنى معجزه شده است و نزديك بود كه مردم متوجه بشوند كه آقاى شاهرودى گفتند: بابا جان ! ساكت باشيد، من لباس زيادى ندارم .
چون قاعده بر اين است كه اگر براى شخصى اعجازى صورت بگيرد، مردم لباس هاى آن شخص را به عنوان تبرك پاره مى نمايند و مى برند. لذا رفقا ساكت شده و با هم وارد شهر سامرّا شدند.
آقاى آيت الله شاهرودى اين دو قضيه را كه به صورت ناشناخته با حضرت حجت عليه السلام روبه رو شده بودند اجازه دادند كه نقل شود.
اما بعضى از قضايا كه به صورت شناخته شده خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام مشرف شده بودند، اجازه ندادند آنها نقل شود.
الان موقع فريادرسى است
در اينجا مناسب است قضيه اى كه از براى فرزند دوم آيت الله شاهرودى جناب حاج آقا سيد على شاهرودى اتفاق افتاده شرح داده شود.
حاج آقا سيد على شاهرودى قضيه اى را اين گونه نقل مى كند:
در حدود چهل - يا چهل و پنج - سال (146) پيش من و حاج عبدالرحمان از اهالى بوشهر و حاج شيخ موسى از اهالى سعادت آباد سيرجان كرمان سه نفرى از كربلا به نجف پياده مشغول آمدن بوديم ، حاج عبدالرحمان و حاج شيخ موسى افراد متدين و با اخلاص و فقير حال و زاهد با نيت هاى پاك بودند كه از اوتاد به شمار مى رفتند.
طريق حركت هم بدين صورت بود كه ما از راه ماشين رو نمى رفتيم ، بلكه هميشه در طول اسفار متعدده - كه شايد حدود دويست نفر مى شد - راه را ميان بر مى زديم و از آخر نهر عمران آل حاجى سعدون - كه معروف است - بعد از خوان سيد نور در مقابل ((چفل )) كه شهرى است به نام ((نبى الله ذوالكفل عليه السلام )) كه مقبره ذوالكفل و چند عدد از انبيا و اوصيا در آنجا مدفون هستند بنا شده است تا آخر كه نهر باريك مى شود و همه آب مصرف باغستان ها و عليهم السلام زارع مى گردد، طى طريق مى كرديم .
در آن سفر هوا به غايت گرم بود، ظهر هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسيديم و به اين نهر جدول هنديه مى گفتند، من گفتم : بياييد لباس هاى خود را خيس كنيم كه تا وقتى به طرف خوان مصلى شاه عباسى كه نزديك نجف است برسيم بتوانيم در مقابل باد سموم و هواى داغ مقاومت كنيم .
دو همسفر من هم قبول كردند، لباس ها را خيس كرده و يك كترى مسى كوچكى هم داشتم كه آن را پر آب نموده به طرف بيابان به راه افتاديم .
من به دو همسفر خود تذكر دادم كه اين راه خوب نيست بياييد از طرف كوفه برويم ، چون هوا خيلى گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بى آبى راه وجود دارد.
آن دو نفر قبول نكردند و من چون كوچكتر از آنها بودم حرف ايشان را گوش ‍ داده و حركت نموديم ، حدود يك فرسخ كه رفتيم علاوه بر اين كه لباس ها خشك شد آب موجود در كترى مسى را كه كم كم مى خوردند به علت گرمى هوا مقدار يك بند انگشت بيشتر باقى نمانده بود كه هر كدام كه تشنگى غلبه مى كرد فقط لب ها را تر مى كرديم . در همين حال حاج عبدالرحمان اشاره كرد كه سيد على من از تشنگى مردم ، يك مقدار آب بده بخورم .
من خواستم به او آب بدهم ، ديدم همان مختصر آب ته كترى در اثر باد داغ خشكيده و آب نداريم ، گفتم : حاج عبدالرحمان متاءسفانه آب نيست .
تا اين حرف را شنيد به زمين نشست ، ما هم نشستيم ، كم كم تشنگى بر حاج عبدالرحمان غلبه كرد و از حركت و تكلم افتاد، ما دو نفر براى اين كه يك قدرى از تشنگى ايشان كم كنيم عبا را بر سر او نگاه داشتيم كه شايد با سايه عبا از حرارت آفتاب جلوگيرى كنيم .
چند لحظه اى به همين حال بوديم ، ديديم كه خبر نمى شود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است . پاهاى او را رو به قبله كشيديم .
حاج شيخ موسى گفت : آقا سيد على ! حالا چه بايد بكنيم ؟
گفتم : تو عبا را به هر طورى كه مى دانى روى ايشان نگهدار تا من بروم شايد بتوانم وسيله اى يا ماشينى تهيه كنم ، چون در آن زمان جاده ها آسفالته نبود، ماشين ها براى اين كه در رمل ها گير نكنند، هر كدام از جايى حركت مى كردند با اين كه ايام زيارتى نجف بود بعد از اربعين حسينى عليه السلام در ماه صفر و به مناسبت وفات حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله اياب و ذهاب زياد بود؛ ولى من هر چه به طرف ماشين ها مى دويدم هيچ كس اعتنايى نمى كرد با اين كه ماشين ها مسافركش بودند بالاخره ماءيوس ‍ شده برگشتم كه خبرى از حاج عبدالرحمان بگيرم ، اما آنقدر گرما به من اثر كرده بود كه چشمم آن ديد اوليه را نداشت و گمان مى كردم كه آسمان را دود فراگرفته است ، در همان حال يادم از عبارت مقتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام آمد كه :
حال العطش بينه و بين السماء كالدّخان .
حالت عطش طورى به آن حضرت اثر كرده بود كه جلوى چشمش تيره و تار شده بود مثل آن كه بين او و آسمان را دود پر كرده است .))
به هر حال رسيدم و ديدم كه حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسى هم قريب الموت است ، پاهايش را به سمت قبله دراز كشيده و قادر به حركت و صحبت نيست ، تقريبا دو ساعت به غروب آفتاب بود و يك فرسخ و نيم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هواى گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى هم 3 آخر را مى كشيد، من هم قدرت به حركت نداشتم از ته دل صدا زدم : يا صاحب الزمان ! الان موقع آن است كه به فرياد برسى .
الله اكبر عجب حالى ؟! كه هيچ وقت فراموش نمى شود، ناگاه يك ماشين كوچك سياه رنگ كه به آن ((فورد آلمانى )) مى گفتند از طرف كربلا به نظر مى رسيد، با زحمت زياد عبا را روى سر حركت دادم ، خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه گويا اين گرداندن عبا سكان و فرمان ماشين بود كه دور زد طرف ما آمد در داخل ماشين راننده و يك نفر در صدر ماشين نشسته بود كه يك شال سبز چفيه و لباس سفيدى پوشيده بود، ابروها پيوسته دندان ها گشاده و در سمت راست صورت خالى سياه ، صورت نورانى و حدود سى الى چهل ساله به نظر مى رسيد، با ديدن اين شخص از همه بدبختى هايى كه داشتم فراموشم شد و محو تماشاى آن قيافه رحمانى ، آن جلوه نورانى و صمدانى و نور الهى شده بودم .
آن شخص بزرگوار با زبان فارسى فرمود: سيد على فرزند سيد محمود شاهرودى چه كار دارى .
عرض كردم : حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى يا مرده و يا در شرف مرگ است .
آن آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بياورند. بنده و آقاى راننده رفتيم و او را آورديم و در قسمت عقب ماشين خوابانديم و دو نفرى حاج موسى را در ماشين نشانده به امر آن آقا كه فرمودند: شما هم سوار شويد. من هم سوار شدم و ماشين حركت نمود.
آن آقا با روى باز و لبخندزنان با كمال راءفت و مهربانى فرمودند: اين پنج عدد آب نبات را بگير نفرى يكى شماها، يكى به پدرت آقا سيد محمود و يك دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سيد محمود شاهرودى برسان .
بنده عرض كردم : آقا! حاج عبدالرحمان ديروقت است كه مرده است .
فرمود: در دهان او بگذار.
والله ، والله ، والله به زحمت لب و دهان او را باز كردم چون خشك شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم . آب نبات هاى آن وقت دراز و زردرنگ بود، همين كه آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه كه پستانك را در دهانش مى گذارند، شروع به مك زدن كرد و برخاست و نشست كه من خنديدم و گفتم : اى خدا مرگت بدهد، اى جانور حرام شده ! زنده شدى ؟! تو كه مرده بودى .
از حرف من آقا تبسم فرمود و فرمودند كه اين عجيب نيست .
اما من و حاج موسى وقتى آن آب نبات را در دهان گذاشتيم ، مثل اين بود كه ابدا تشنه و گرسنه نبوديم و احساس كرديم كه در كمال نشاط هستيم ، چون وارد نجف شديم آنها ما را تا بازار بزرگ آوردند و فرمودند كه سلام مرا به پدرت برسان ، و راننده گفت : امر خدمه (يعنى امر امرى فرمايشى ).
عرض كردم : از هر دوى شما متشكرم و هر كسى دنبال كار خودش رفت و من وارد خانه شدم ، ديدم كه آقاى ابوى حاج سيد محمود تازه از سرداب بيرون آمده و مشغول خوردن چاى بودند، با همان كوله پشتى و كترى وارد شدم ، سلام و دست بوسى كردم و خدمت والده نيز عرض ادب نمودم و آب نبات ها را تقديم و موضوع را مفصلا خدمت ايشان شرح دادم .
مرحوم آقاى والد فرمود: يقينا آن آقا حضرت حجت عليه السلام بود بلاشك ؛ چرا پاى ايشان را نبوسيدى ، اما همان كه آن حضرت را خندانيدى موجب دخول در بهشت خواهد بود، چون خندانيدن پيامبر و امام عليهم السلام سبب غفران ذنوب و دخول در جنت است .
آقا سيد على مى گويد: خدا كند كه اعمال بد من سبب خرابى كار نشود.
در راه زيارت
مرحوم آيت الله شاهرودى حدود دويست و شصت بار از نجف به كربلا پياده رفتند، حتى در سن نود سالگى هم اين طور زيارت كردن را ترك نكردند و در چند سال آخر عمر شريفشان با ماشين مى رفتند.
در يكى از سفرها جناب آقاى حاج شيخ محمد ابراهيم جنّاتى تاشى شاهرودى كه تقريرات حج مرحوم سيد را نوشته است و حاج آقا سيد على شاهرودى با آيت الله شاهرودى به زيارت مى رفتند، در بين راه مرحوم آقا از ماشين پياده مى شدند و زوارهاى پياده را تشويق مى كردند و آن عشاير عرب را كه از زوارها با چاى ، ناهار، شام ، شيرينى و ميوه پذيرايى مى كردند مورد لطف قرار مى دادند.
در بين راه آقاى جناتى اظهار داشت كه ما هم يك چايى پيش اين ها بخوريم .
آقاى شاهرودى گفتند: چايى پيش از پيرزن است مى خوريم .
ما حركت نموديم تا آن كه به دو فرسخى كربلا رسيديم ، در سمت راست جاده ديديم يك پيرزنى با عشق و علاقه يك عدد كترى سياه و يك قورى بست خورده و دو عدد استكان خاك آلوده داشت كه خدا شاهد است هيچ گدايى حاضر نمى شد در آنها چاى بخورد و اين پيرزن اين كترى را روى آتشى كه از پهن خشك شده گاو درست كرده بود، گذاشته و منتظر مهمان است كه همان زوارهاى امام حسين عليه السلام باشند.
آقاى شاهرودى به آقاى جناتى فرمودند كه محل خوردن چايى اين جا است ، نزد اين پيرزن بايد چايى خورد.
آقا سيد على مى گويد: هر سه از ماشين پياده شديم و روى خاك ها نزد پيرزن كه چشم هايش ضعيف شده بود نشستيم ، پيرزن به زحمت نگاه كرد، ديد سه نفر عمامه به سر هستند كه از چايى جوشيده او دارند مى خورند، از راننده در حالى كه گريه مى كرد پرسيد: اين آقاى بزرگوار كيست ؟
راننده كه ابواياس نام داشت گفت : اين سيد عالم به نام سيد محمود شاهرودى است .
پيرزن گفت : يا مولاى ! معذورم بداريد كه در راه جدّت امام حسين عليه السلام بيش از اين قدرت نداشتم و همين است كه از دستم برآمده . اى سيد من ! به حضرت زهرا سلام الله عليها عرض كن كه مرا به كنيزى قبول كند.
آن گاه به روى خاك افتاده ، زارزار گريه مى كرد به طورى كه همه ما به گريه درآمديم و مرحوم آقاى شاهرودى محاسنش از اشك تر شده بود.
پس از خوردن چاى به طرف كربلا حركت كرديم ، آيت الله شاهرودى غالبا اول به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام و بعدا به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام مشرف مى شدند و مى فرمودند: كه اول بايد خدمت وزير و سفير رسيد بعدا بايد خدمت مولا رفت .
و هر وقت كه در صحن مطهر حضرت عباس عليه السلام مشرف مى شدند آن شعر معروف را اين گونه مى خواندند:

به ذره گر نظر شبل بوتراب كند   به آسمان رود و كار آفتاب كند
در يكى از ايام زيارتى حسب معمول كه معظم له قصد زيارت كربلا را داشتند رفقاى زياد و جمعى از زوارهاى ايرانى در خدمت ايشان بودند و طبق روال پياده حركت كردند، حدود سه فرسخ به كربلا مانده ، شب فرارسيد و وارد مهمان سراى مرحوم حاج عبدالواحد - كه يكى از شيوخ عرب و رئيس قبيله بود - شدند. پس از صرف شام يكى از زوارها به نام آقاى حاج محمود فرزند شيشه بر - كه در چهارراه حسن آباد تهران مغازه داشت - كنار مرحوم آقاى حاج شيخ محمدتقى فاضل اخ ‌الزوجه ايشان آمد و پيشنهاد كرد كه چون امشب شب جمعه و وقت زيارت مخصوصه است ، اگر بشود قافله به كربلا حركت كند كه درك زيارت شب جمعه بشود، خيلى خوب است .
مرحوم فاضل و حاج محمود فرازنده كنار آقا سيد على شاهرودى - كه سرپرست قافله بود - آمدند مطلب را به ايشان گفتند.
آقا سيد على گفت : شب است و تاريك و راه خراب است و زمين ها زراعتى مى باشد، راه را گم مى كنيم ، آن وقت نه استراحت كرديم و نه به زيارت نايل مى شويم .
اين دو نفر چون ماءيوس شدند و به خدمت مرحوم آيت الله شاهرودى رفتند كه ايشان امر به حركت قافله كنند.
آن مرحوم آقا سيد را احضار و فرمود: اميد حاج محمد فرازنده را نااميد نكنيد.
آقا سيد على گفت : آقا! شب است و حركت مشكل .
مرحوم آقا فرمودند: باشد ان شاءالله تعالى به راحتى خواهيم رفت .
آقا سيد على گفت : اطاعت مى شود.
پس از آن آقا سيد على به جناب شيخ عبدالواحد - كه رئيس عشيره آل عليا بنى حسن كه يكى از چهار عشيره بزرگ در عراق است - گفت : دو نفر مرد مسلح و يك چراغ تا فلان مكان كه راه خوب مى شود مى خواهم ، خود شيخ با يك نفر ديگر مسلح شده ، پاها را برهنه قطار فشنگ و تفنگ را حمايل كرده و عباى زردرنگ - كه معمولا سارقين جهت مخفى بودن از ديده شدن مى پوشند - به دوش انداخت و قافله حركت نمود، حاج سيد على چراغ را بالاى سر خود گرفته و روى يك ديوار كوتاه گلى جلوجلو مى رفت و ديگران پشت سرش مى آمدند تا تقريبا يك فرسخ به اين كيفيت طى طريق نمودند. روى اين ديوار تماما از ته چوب هاى درخت خرما كه خار دارد و نام آن جريد خرما است پوشيده شده بود، بالاخره اين راه صعب العبور را به راحتى آمدند، تا به محلى رسيدند كه راه خوب شده بود.
مرحوم شيخ عبدالواحد گفت : والله ! ما كه بيابانى و اهل محل هستيم نمى توانستيم در روز روشن از روى اين ديوار كذائى عبور كنيم ، چه رسد به شب .
اين فقط كرامت آيت الله شاهرودى بود كه اين طور گذشتيم .
از اين جا نمى روم تا پذيرايى شوم
آيت الله حرم پناهى قضيه اى را از آيت الله سيد صادق شريعتمدارى تبريزى و ايشان از آيت الله حاج شيخ محمد على صفايى حائرى اين گونه نقل كردند:
در دوران طلبگى به سامرّا رفتم . تابستان بود علماى اعلام هم به سامرّا مى آمدند از جمله ميرزاى نائينى رحمة الله هم به سامرّا آمده بود.
من وضع مالى خوبى نداشتم ، يكى از شب ها گرسنه خوابيدم ، صبح پيش ‍ خود گفتم : به بيرونى آقاى ... بروم تا پذيرايى شوم و از گرسنگى بيرون آيم .
اما به خود گفتم : نه آنجا نمى روم ، به بيرونى امام حسن عسكرى عليه السلام كه همان صحن مطهر است مى روم تا از من پذيرايى كنند.
به صحن رفت تا ظهر نشستم خبرى نشد، با خود گفتم : از اينجا نمى روم تا پذيرايى شوم .
ناگاه ديدم مرحوم ميرزاى نائينى از حرم بيرون آمدند و تنها بود، به طرف من آمد و دو ليره در كف دست من گذاشت و فرمود: ما در اين بيرونى نشسته ايم .(147)
بخش ششم : نگاهى كوتاه به كارنامه سياه ستمگران در هتك حرمت بارگاه امامان نور عليهم السلام
كارنامه سياه هارون عباسى در تخريب بارگاه حسينى عليه السلام
نبش قبر امام حسين عليه السلام و اعجاز آن
ابوالسرايا و قبر امام حسين عليه السلام در يك شب بارانى
حرم امام حسين عليه السلام در آستانه قرن سوم
بازسازى قبر امام حسين عليه السلام در عهد ماءمون
و...
كارنامه سياه هارون عباسى در تخريب بارگاه حسينى عليه السلام
هارون در اوائل حكومت خود روش نرم اتخاذ كرده بود و به ارحام خود بسيار خوش رفتارى مى كرد و با آل ابى طالب عاطفه نشان مى داد، ولى طولى نكشيد كه اين رويه را تغيير داد و سياست خشن غيرانسانى از هر جهت ضد علوى اتخاذ نمود و موسى بن جعفر عليهماالسلام را به زندان كشيد و به سال 183 در زندان درگذشت .
به سال 186 از يحيى بن عبدالله بن حسن مثنّى امان نامه را الغا نمود و او را به زندان انداخت و جعفر بن يحيى را كشت و برامكه را برانداخت ، ولى تا سال 187 كه هفده سال از خلافت او مى گذشت نسبت به قبر مطهر سيدالشهداء عليه السلام اسائه ادب نگرديد.
وى يك مرتبه متوجه شد كه حرم حسين عليه السلام قلوب عامه را به خود جلب نموده و يك تشكيلات منظم به وجود آمده و خدمتگزاران و مستحفظين با كمال عنايت و متانت و نظم صحيح كمر همت بسته و از او نگاهدارى مى كنند و طبقات مختلف رفت و آمد نموده و با چشم تعظيم و تقديس مى نگرند، بسيار ناراحت شد.
فورى ابن ابى داوود را - كه رياست خدمه را به عهده داشت - احضار نمود كه او را تنبيه كند. هنگامى كه حاضر شد رشيد در حالى كه عقده باطن و غيظ، گلوى او را مى فشرد گفت : كيست كه تو را در كربلا گذاشته است ؟
گفت : مرا حسن بن راشد(148) براى خدمت قبر سيدالشهداء عليه السلام گماشته است .
هارون از شدت غضب گفت : اين بازى ها از حسن گمان نداشتم بشود او را حاضر كنيد.
وقتى او را آوردند هارون با حالت خشم گفت : تو را چه وادار كرده اين مرد را در ((حيره )) - يعنى كربلا - گذاشتى ؟
حسن با كمال متانت چنين گفت : امير! خدا رحمت كند كسى را، كه او را در كربلا گذاشته است . يعنى امّموسى (149) مرا امر كرده او را براى خدمت حرم حسين عليه السلام بگذارم و هر ماهى سى درهم به او بدهم .
هارون ساكت شد و جوابى نگفت و گفت : او را به جاى خود برگردانيد و مقررى او را باز دهيد.(150)
هارون وقتى كه ديد ريشه اين كار به دست مادربزرگ خود اوست و سرنخ به دست اوست ، آتش احساسات خود را براى مدت موقّت خاموش كرد تا آن كه در سال 193 هجرى به موسى بن عيسى عباسى حاكم كوفه دستور داد كه قبر حسين عليه السلام را ويران كند و قبّه و بناهاى موجود را از اساس ‍ بردارد و خانه هاى مجاور را خراب كند و درخت تنومند سدر را از ريشه بركند و در زمين آن زراعت نمايد و منظورش اين بود كه هرگونه اثر و يادگارى را از بين ببرد.
يحيى بن المغيرة الرازى مى گويد: در منزل جرير بن عبدالحميد نشسته بودم ، مردى از اهل عراق وارد شد، جرير از وى اوضاع و اخبار عراق را پرسيد.
گفت : عراق را ترك كردم در حالى كه هارون قبر حسين عليه السلام را ويران كرد و درخت سدر را قطع نمود.
جرير دست هاى خود را به آسمان برداشت و گفت : الله اكبر! در اين قضيه حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به ما رسيده كه حضرتش سه مرتبه فرموده است :
لعن الله قاطع السدرة
خدا قطع كننده سدر را لعنت كند.
ما هنوز معناى آن را نفهميده بوديم ، حالا فهميديم كه با قطع سدر هرگونه نشانه از بين مى رود و مردم قبر را نمى شناسند.(151)
نبش قبر امام حسين عليه السلام و اعجاز آن
ابن على عمارى (152) مى گويد: يوحنا بن سرافيون از موسى بن سريع سئوال كرد:
اين قبرى كه در كنار فرات است و مسلمان ها به زيارت او مى روند از آن كيست ؟
وى گفت : اين قبر حسين عليه السلام شهيد طفّ است . در آن هنگام يوحنا با صفوف زائرين به سوى كربلا رفت و گريه و زارى و تبرك جستن به خاك قبر حسين عليه السلام را از نزديك مشاهده كرد، وقتى كه به كوفه برگشت موسى بن عيسى هاشمى امير كوفه را مسخره كرد و به نبش قبر امر كرد.
وقتى كه قبر را نبش كردند، ديدند نعش ريحانه پيامبر صلى الله عليه و آله در يك قطعه حصير پيچيده است و بوى عطر مشك از قبر احاطه كرده ، فورى قبر را به حالت اولى برگردانيدند و خيمه بر او گذاشتند و مسجد بنا كردند و يوحنا اسلام را پذيرفت .(153)
در يك روايت در ((بحارالانوار)) كه گرفتارى موسى بن عيسى را از نظر هتك حرمت به خاك قبر حسين عليه السلام نقل كرده كه او را به اين كار ماءمور كرد و نامه اى به جعفر بن محمد بن عمار قاضى نوشت و او را به من ناظر و پليس مخفى قرار داد و من نامه را به وى دادم و مضمون نامه را به من خواند و به من دستور داد كه ماءموريت خود را انجام دهم .
ديزج گويد: آنچه جعفر گفته بود انجام داده و برگشتم ، به او گفتم : آنچه دستور داده بودى به جا آوردم ولى چيزى نيافتم .
به من گفت : حتما عميق تر نكنده اى ؟!
گفتم : عميق تر كَندم و چيزى نيافتم .
قاضى به متوكّل نوشت : ابراهيم قبر امام حسين عليه السلام را نبش كرد و چيزى نيافت و دستور داد آب بر آنجا بست و با گاو زير و رو كرد.
ابوعلى عمارى گويد: اين موضوع را ابراهيم ديزج به من نقل كرد و من از حقيقت واقعه پرسيدم .
به من گفت : با غلام هاى خودم آمدم و قبر را نبش كردم يك حصير تازه اى ديدم كه نعش مقدس حسين بن على عليهماالسلام روى آن و همان لحظه بوى مشك مرا زد و من حصير و جسم مقدس حسين عليه السلام را به همان حالت گذاشتم و دستور دادم خاك را به روى قبر ريختند و آب بر آن بستم و دستور دادم سفتكارى شود، گاوها ابدا قدم در آنجا نگذاشتند.
و به غلامان خود سوگندهاى غليظ دادم كه صورت قضيه را نگويند وگرنه به قتل خواهند رسيد.(154)
روشن است كه اين روايت با روايت پيشين تفاوت هايى دارد.
ابوالسرايا و قبر امام حسين عليه السلام در يك شب بارانى
به سال 199 هجرى ابوالسرايا(155) با سواران جنگنده خود را وارد نينوا گرديد، بلادرنگ به زيارت قبر امام حسين عليه السلام شتافت .
نصر بن مزاحم مدائنى مى گويد: من از مدائن به زيارت كربلا رفته بودم و مصادف با يك شب رعد و برق و بارانى بود ناگاه سوارانى آمدند و پياده شدند و به سوى قبر رفتند و سلام كردند.
يكى از سواره ها زيارت را طول داد پرسيدم اين كيست ؟
گفتند: او ابوالسرايا است .
سپس شروع نمود اشعار منصور نميرى را خواند:
نفسى فداء للحسين يوم غدا   اءلى المنايا عدوا و لا غافل
ذاك يوم الحىّ يسفر به   على سنام الاءسلام و الكاهل
كاءنّما اءنت تعجبين الّا   ينزل بالقوم نقمة العاجل
مظلومة و النبىّ والدها   يدبّر ارجاء مقتله الحافل
سپس از من پرسيد تو كيستى ؟
گفتم : يكى از كشاورزان مدائن .
گفت : سبحان الله ! دوست به دوست خود ميل مى كند همچنان كه شتر ماده به نوزاد خود ميل دارد اى مرد! آمدن تو به زيارت اجر بزرگى دارد.
سپس از جاى خود برخاست و گفت : از زيديه هر كس در اينجا حاضر است برخيزد.