ناگهان شخص ديگرى در سرداب
پيدا شد و صيحه اى بر آن شخص سنى زد كه در همان حال افتاد و من نيز از
شدت ترس حالت غشوه و ضعف پيدا كردم .
پس از اندكى به هوش آمدم و ديدم كه سرم در دامن كسى است و با كمال
ملاطفت مشغول به هوش آوردن من است .
چشمانم را باز كردم و ديدم كه شمع روشن است و آن شخص كه سر مرا به دامن
گرفته در زىّ اعراب باديه اطراف شهر نجف است .
آن شخص چند دانه خرما به من مرحمت كرد كه هسته نداشتند، در آن حال
متوجه اين مطلب نبودم ، ولى پس از خوردن آنها و ناپديد شدن آن شخص
متوجه شدم كه دانه هاى خرما بدون هسته بودند.
آن شخص فرمودند: خوب نيست در چنين موارد خوف ، تنها به اين جا بيايى .
سپس اضافه كردند كه اين چند نفر شيعه كه در سر من راءى هستند، ملاحظه
غربت عسكريين عليهماالسلام نمى نمايند و اقلا در شبانه روز، هر كدام از
آنها دو مرتبه به حرم عسكريين عليهماالسلام مشرف نمى شوند!
بعد طى مكالماتى كه بين من و آن شخص رد و بدل شد، ايشان اظهار غربت
اسلام و اين كه بايد آن را يارى كرد، نمود و مطالب ديگر نيز بيان فرمود
كه از آن جمله آرزوى ايشان مبنى بر پيدا كردن كتاب شريف
((رياض العلماء)) ميرزا عبدالله افندى
بود و اتفاقا از اين كتاب تمجيد فراوانى نمود.
به مجرّد اين كه از خيال من گذشت كه شخص عرب بدوى را چه مناسبت است با
اين سخنان و با اين كتاب ، كه در آن حال آن شخص ناپديد شد و من كه تازه
متوجه شده بودم چه سعادتى نصيبم شده بود و قدر آن را ندانستم ، واله و
حيران به تفحص پرداختم ، ولى اثرى از آن شخص عرب نيافتم .
از كثرت تاءثّر و شدت تاءلّم مفارقت آن وجود مبارك مات و مبهوت از
سرداب بيرون آمدم در حالى كه آن شخص سنّى همان طور مدهوش افتاده بود و
من به سوى حرم عسكريين عليهماالسلام شتافتم .
ابن العلم دزفولى در كتابى ديگر كه زندگى نامه آيت الله العظمى مرعشى
نجفى را تا سن 24 سالگى ايشان با املاى خود معظم له تقرير كرده ، عين
اين داستان را درباره خود معظم له آورده است .(138)
شب وصال
بعد از ظهر يك روز سه شنبه سرد زمستانى بود و من وسايل مربوط به
رو به راه كردن چاى و قهوه و قليان در بقچه اى گذاشته و آماده رفتن
بودم . رفتن به مسجد سهله و شوق ديدار مولايم آقا امام زمان عليه
السلام . عهد كرده بودم كه تا چهل شب چهارشنبه پياپى به مسجد سهله بروم
و به عبادت و راز و نياز بپردازم تا بلكه توفيق ملاقات امام زمان را
پيدا كنم . آخر ممكن نيست كه چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمان عليه
السلام مسجد سهله نيايد. تا به حال ، سى و چهار - پنج هفته پشت سر هم
به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آن جا مانده بودم . ديگر چيزى
نمانده بود كه چهل شب ، تكميل شود. اما مگر آسمان مى گذاشت ؟! اخم هايش
را كرده بود توى هم و مى ناليد و اشك مى ريخت . ابرهاى سياهى كه آن روز
ميهمان آسمان نجف و كوفه بودند همه جا را تاريك و خيس كرده بودند و قصد
رفتن هم نداشتند.
من هم بقچه در بغل ، كنار پنجره حجره ايستاده و چشم به آسمان دوخته
بودم كه كى باران بند مى آيد. دلم مثل سير و سركه مى جوشيد. مى ترسيدم
نتوانم اول اذان مغرب ، خودم را به مسجد سهله برسانم . از طرفى به صلاح
نبود كه در تاريكى شب توى بيابان باشم ، آن هم تك و تنها! آخر
داستانهاى زيادى درباره دزدها و راهزن هايى كه در آن مسير در تاريكى شب
به رهگذران تنها حمله كرده اند و چه بلاها كه به سرشان نياورده اند
شنيده بودم .
توى همين افكار بودم كه با برقى كه از آسمان جهيد و صداى سهمگين رعدى
كه چند ثانيه پس از آن غرّيد به خود آمدم :
- ديگر خيلى دارد دير مى شود. هر طورى شده بايد بروم .
اين حرف ها را به خود گفتم و به راه افتادم . ابرها هم كه ديدند نمى
توانند جلوى رفتن مرا بگيرند، از رو رفتند و بساط گريه و زارى شان را
جمع كردند. هواى تميز و لطيفى بود، اما راه رفتن بر روى آن زمين پر از
گِل و شُل ، چندان آسان نبود، بخصوص با آن نعلين ها پر از وصله و پينه
و درب و داغان !.
به نزديكى مسجد سهله كه رسيدم ، ديگر هوا كاملا تاريك شده بود. هزارجور
فكر و خيال به سوى ذهنم هجوم آورد. وقتى به ياد دزدها و راهزن ها
افتادم حسابى هول برم داشت . به خندقى كه در نزديكى مسجد سهله بود
رسيدم . آب زيادى توى آن جمع شده بود.
دامن عبا و قبايم را جمع كردم و ((بسم الله
)) گويان پا در درون خندق گذاشتم . اما در يك آن
، سر جايم ميخكوب شدم . گوش هايم را تيز كردم . صداى پاى كسى را كه در
درون گل ها قدم برمى داشت از پشت سر شنيدم . دلم هرّى ريخت پايين و عرق
سردى روى پشتم حس كردم كه داشت به سمت پايين مى شريد. ضربان قلبم شدت
گرفت و صداى تاپ و توپ آن را در آن سكوت سنگين وحشت زا، به خوبى مى
شنيدم . با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم . شبح مرد
سيد عربى را ديدم كه داشت به من نزديك مى شد. نمى دانم در آن تاريكى ،
از كجا فهميدم كه سيد است ؟! پيش از آن كه من چيزى بگويم ، او با صداى
رسا و زبان عربى فصيح گفت :
- اى سيد! سلام عليكم .
خيالم راحت شد. نفس عميقى كشيدم و جواب سلامش را دادم . اضطراب و
نگرانى ، سرزمين وجودم را تخليه كرد و جاى خود را به آرامش و سكون داد.
به من كه رسيد پرسيد:
- به كجا مى روى سيد؟
- به مسجد سهله .
- به مسجد سهله ؟! آن هم در اين شب سرد و بارانى و تاريك ؟! نمى شد مى
گذاشتى براى وقتى ديگر.
- نه ، نمى شد. يعنى برنامه ام به هم مى خورد. حيف مى شد.
- چه چيزى حيف مى شد؟
- عهد كرده ام چهل شب چهارشنبه پياپى در مسجد سهله بيتوته كنم تا ان
شاء الله آقا امام زمان عليه السلام را ملاقات نمايم . تا امروز، سى و
چهار - پنج شب چهارشنبه موفّق شده ام به مسجد سهله بروم . حالا كه تا
اينجا رسانيده ام ، حيف مى شد به خاطر باران يا تاريكى هوا، برنامه ام
را ناتمام مى گذاشتم ...
ديگر رسيده بوديم به مسجد زيد بن صوحان . رفتيم توى مسجد و هر كدام دو
ركعت نماز تحيت مسجد خواندم . بعد از نماز، سيد عرب شروع كرد به خواندن
دعايى مخصوص ، آن هم از حفظ! ديدم در و ديوار مسجد با او هم آوا شده
اند و دعاهايى را كه او مى خواند زمزمه مى كنند. با اين كه فقط ما دو
نفر داخل مسجد بوديم ، ولى مى پنداشتى كه هزار نفر دارند با هم دعا مى
خوانند. دعايى از سر سوز!
عجيب تحت تاءثير آن دعا و فضا قرار گرفته بودم . هرگز چنين چيزى نديده
بودم و از هيچ مجلس دعايى چنين لذّتى نبرده بودم .
دعا كه تمام شد، احساس كردم خيلى گرسنه ام . هنوز در اين مورد كلمه اى
بر زبان نياورده بودم كه سيد عرب سفره اى از زير عبايش بيرون آورد و در
حالى كه آن را پيش رويمان مى گستراند گفت :
- سيد! تو گرسنه اى . خوب است شام بخوريم و بعد از آن عازم مسجد سهله
بشويم .
سه قرص نان و دو - سه تا خيار بسيار سبز و تازه در سفره بود. پوست
خيارها انگار كه چرب باشد برق مى زد و بوى آن انسان را به هوس مى
انداخت . عجيب است كه اصلا به ذهنم خطور نكرد كه اين سيد عرب اين
خيارهاى به اين سبزى و تازه اى را كه در اين چلّه زمستان از كجا آورده
است ؟!
شام ساده اما بى نظيرى بود. سيد عرب ، سفره را جمع كرد، گفت :
- پاشو به مسجد سهله برويم . نماز مغرب و عشا را در آن جا خواهيم
خواند.
وقتى وارد مسجد سهله شديم ، ابتدا دو ركعت نماز تحيت مسجد را خوانديم .
با اين كه آن روزها دچار حالتى شده بودم كه در عدالت هر كسى - حتّى
كسانى كه سال ها آنها را مى شناختم و هيچ خلاف شرع و عرفى از آنها
نديده بودم - شك مى كردم و نمى توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا
كنم ، اما همين كه سيد عرب به نماز مغرب و عشاء، قامت بست بى اختيار و
با طيب خاطر به او اقتدا كردم . هر كارى كه سيد انجام مى داد، من هم
انجام مى دادم . نافله مغرب و عشا و دعاى مخصوص را سيد خواند، همچنين
نمازهاى دو ركعتى وارده در مقامات مختلف از قبيل مقام امام سجاد زين
العابدين عليه السلام ، مقام امام صادق عليه السلام و مقام حضرت
ابراهيم خليل عليه السلام را. وقتى او نماز مى خواند. به وضوح حس مى
كردم كه همه اجزا و اركان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز مى خوانند و
ذكر مى گويند. اين دومين بارى بود كه من در يك شب ، چنين چيزى را تجربه
مى كردم :
- سيد برنامه ات چيست ؟ آيا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مى
روى يا همان جا مى مانى ؟
اين سؤ الى بود كه سيد عرب ، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من
پرسيد. من هم جواب دادم :
- همين جا مى مانم . مى ترسم همان وقتى كه من به مسجد كوفه مى روم ،
آقا تشريف بياورند به اينجا و من بعد از اين همه زحمت ، از فوز ديدار
روى مباركش محروم بمانم .
وقتى در وسط مسجد، در مقام امام صادق عليه السلام نشستيم ، پرسيدم :
- آيا چاى يا قهوه يا قليان ميل داريد تا برايتان آماده كنم ؟
پاسخى داد كه تا اعماق وجودم نفوذ كرد و تنم را لرزاند. الان هم كه
دهها سال از آن زمان مى گذرد، هر وقت مى خواهم يك استكان چاى بنوشم به
ياد آن جمله مى افتم و تمام بدنم شروع مى كند به لررزيدن ! او گفت :
- اينها از امور غيرضرورى زندگى است و ما از آن اجتناب مى كنيم .
نسيم ملايم و روح افزايى وزيدن گرفت . انگار نه انگار كه زمستان بود!
صحبت هايمان گُل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجاميد. صحبت از
استخاره به ميان آمد. پرسيد:
- سيد! چگونه استخاره مى كنى ؟
- خُب ، معلوم است . ابتدا سه تا صلوات مى فرستم . بعد سه مرتبه مى
گويم :
استخير الله برحمته خيرة فى عافية .(139)
پس از آن مقدارى از دانه هاى تسبيح را مى گيرم و دوتا - دوتا مى شمارم
. اگر دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر يكى ماند، خوب است .
سيد عرب ، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت :
((اين نوع استخاره ، باقى مانده اى دارد كه به
شما نرسيده است و آن اين است كه اگر دست آخر، تنها يك مهره از تسبيح
باقى ماند فورا، حكم به خوبى استخاره نكنيد، بلكه توقف كنيد و دوباره
بر ترك عمل مورد نظر، استخاره نماييد. اگر در پايان شمارش ، دو تا مهره
باقى ماند، معلوم مى شود كه آن استخاره خوب بوده و چنانچه يك مهره باقى
ماند، معلوم مى شود كه آن استخاره ، ميانه بوده است .))
بر اساس قواعد علمى ، بايد براى اين روش از استخاره از او دليل مى
خواستم ، اما به مجرد شنيدن حرف هايش ، دربست تسليم شده و همه اش را
پذيرفتم . نه تنها در مورد استخاره ، بلكه در مورد ساير سخنانش نيز
چنين بود.
از جمله او بر اين موارد تاكيد كرد: (( بعد از
نمازهاى واجب پنجگانه شبانه روزى اين سوره ها را بخوان ؛ بعد از نماز
صبح ، سوره يس ، بعد از نماز ظهر سوره نباء، بعد از نماز عصر، سوره نوح
، بعد از نماز مغرب ، سوره واقعه و بعد از نماز عشا سوره ملك .
بين نمازهاى مغرب و عشا دو ركعت نماز بخوان . در ركعت اول بعد از سوره
حمد هر سوره اى كه دوست داشتى بخوان ، اما در ركعت دوم بعد از حمد،
سوره واقعه را.
بعد از نمازهاى پنجگانه اين دعا را بخوان :
اللهم سرّحنى عن الهموم و الغموم و وحشة الصّدر و وسوسة الشيطان ،
برحمتك يا ارحم الراحمين .(140)
بعد از ذكر ركوع در نمازهاى پنجگانه ، بخصوص در ركعت آخر اين دعا را
بخوان :
اللهم صل على محمد و آل محمد و ترحّم على عجزنا و اغثنا بحقّهم .(141)
شرايع الاسلام مرحوم محقق حلّى كتاب بسيار خوبى است و به جز اندكى از
مطالب آن ، الباقى تماما مطابق با واقع مى باشد.
سعى كن زياد قرآن بخوانى و ثواب آن را به شيعيانى كه از دنيا رفته اند
و وارثى ندارند، يا وارث دارند ولى يادى از آنها نمى كنند هديه كنى .
وقتى نماز مى خوانى ، تحت الحنك عمامه ات را از زير چانه ات رد كن و سر
آن را در عمامه ات قرار بده .
زيارت حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام را فراموش مكن
)).
بعد هم در حق من دعا كرد:
((خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار
دهد)).
نمى دانم چگونه به من الهام شده بود كه اين مرد از همه چيز، حتى از
عالم ارواح و آينده اشخاص ، مطلع است . اين بود كه با نگرانى و اضطراب
نسبت به آينده دينى ام پرسيدم :
- نمى دانم ، عاقبت كارم خير است يا نه ؟ نمى دانم نزد صاحب شرع مقدس
روسفيدم يا خداى ناكرده روسياه ؟
جوابى كه به من داد آسودگى خيال را برايم به ارمغان آورد:
- عاقبت تو خير و سعيت مشكور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفيدى
.
آخرين نگرانى ام را نيز با وى در ميان گذاشتم :
- نمى دانم آيا پدر و مادر و ديگر كسانى كه حق بر گردن من دارند از من
راضى اند يا نه ؟
و جواب او اين بود:
- همه آنها از تو راضى اند و درباره ات دعا مى كنند.
- اگر ممكن است شما هم لطف كنيد و برايم دعا كنيد كه در راه تاءليف و
تصنيف علوم دينى ، موفق باشم .
هنگامى كه در اين مورد برايم دعا كرد اجازه گرفتم تا براى تجديد وضو از
مسجد خارج شوم . نزديك حوض كه رسيدم ، رفتم توى فكر:
((امشب چه شبى است ؟! اين سيد عرب كيست كه اين
همه فضل دارد؟! اصلا توى آن تاريكى كنار خندق از كجا رنگ عمامه مرا
تشخيص داد و متوجه سيادت من شد؟! در اين چلّه زمستان آن خيارهاى به آن
سبزى و تازه اى را از كجا آورده بود؟
و... نكند اين آقا همان مقصود و معشوق من باشد كه حدود سى و پنج - شش
شب چهارشنبه به شوق ديدارش به اينجا آمده و بيتوته كرده ام ... نكند او
امام زمان من باشد و من ساعت ها با او بوده و او را نشناخته ام ...)).
تا اين افكار به ذهنم خطور كرد، دلم هرّى ريخت پايين و عرق بر پيشانى
ام نشست . با اضطراب برگشتم و به جايگاهى كه روى آن نشسته بوديم ،
نگاهى انداختم اما... اما از آن مرد خبر و اثرى نبود. در داخل مسجد
شروع كردم به اين طرف و آن طرف دويدن و اشك ريختن . حتى يك نفر هم جز
من در مسجد نبود!
يادم آمد از اين شعر كه مى گويد:
آب در كوزه و ما تشنه لبان مى گرديم |
|
يار در خانه و ما گرد جهان مى گرديم |
از مسجد خارج شدم و شروع كردم به اين سو و آن سو دويدن در اطراف مسجد.
گاه داخل مسجد مى شدم و گاه بيرون مى آمدم . با خود شعر مى خواندم و
ديوانه وار مى گريستم و بر سر مى زدم . بالاخره سپيده صبح دميد ولى
خورشيد جمال معشوقم دوباره طلوع نكرد. من ماندم و اندوهى بزرگ كه بر
دلم سنگينى مى كرد...(142)
آرى ، آن گونه كه بيان شد، بعضى از علما و صالحين - مانند شيخ انصارى ،
علامه سيد بحرالعلوم ، جد آيت الله بروجردى رحمة الله و ديگران - در
زمان غيبت كبرى به طور ناشناخته به حضور امام زمان عليه السلام رسيد كه
خودش اجازه نقل آن را داده بود.
در راه سامرّا
قضيه اوّل :
بار اوّل در زمانى كه هنوز وسائل نقليه موتورى نيامده بود و مردم با
اسب و الاغ رفت و آمد مى كردند، آقاى شاهرودى هنوز ازدواج نكرده بود و
ساكن مدرسه بزرگ مرحوم آخوند بودند، در ايام زيارتى مثل اول و نيمه رجب
و نيمه شعبان و روز عرفه و اربعين و گاهى عاشورا صبحانه ساده اى كه
عبارت از نان و چاى بود مى خوردند و كيسه توتون و كبريت و سبيل پيپ گلى
را برمى داشتند و پياده عازم زيارت مى شدند.
از نجف تا كربلا سه كاروان سراى شاه عباس وجود داشت و اين فاصله را به
سه قسمت و هر قسمت را يك خوان مى ناميدند، خوان اول مصلّى خوان دوم شور
و نصّ(143)
و خوان سوم را نخيله مى ناميدند.
علت اين كه قسمت سوم را خوان نخيله مى گويند، اين است كه در زمان حضرت
امام حسين عليه السلام چندين درخت خرما در آن جا موجود بوده است و آن
قسمت از آن منطقه را نخيلات مى گفتند به همان مناسبت كاروان سراى سوم
را خوان نخيله ناميده اند و فاصله خوان نخيله تا كربلا سه فرسخ است .
مرحوم آقاى شاهرودى اين مسير را پياده طى مى نمودند. در مدرسه بزرگ
مرحوم آخوند خراسانى شخصى بود به نام شيخ حسن همدانى از حاجى زاده هاى
همدان بوده ، وى داراى هيكلى درشت و قدى بلند و هم چنين وضع مالى او
خوب و لباس هاى مرتبى هم مى پوشيد و هر موقع هم كه مى خواست كربلا برود
الاغى اجاره مى كرد و به راحتى مسافرتش را انجام مى داد.
در يكى از مواقع زيارتى كه آقاى شاهرودى قصد زيارت داشت ، شيخ حسن
همدانى خدمت آقا آمد و گفت : جناب استاد من مى خواهم اين بار در خدمت
شما و مانند شما با پاى پياده كربلا بروم .
آقاى شاهرودى فرمودند كه چون شما به اصطلاح سايه رس هستيد و پياده روى
نكرده ايد قدرت نداريد كه با من همگام شويد و چون اين فاصله از نجف تا
كربلا تمامش رمل
(144) است ، بعيد مى بينم كه بتوانيد پياده در اين رمل
ها قدم برداريد.
شيخ حسن گفت : من از نظر جثّه از شما قوى تر هستم .
آنگاه اصرار كرد، خلاصه آقاى شاهرودى قبول نمودند، اتفاقا زيارت اول ما
رجب بود، صبح پس از صرف همان صبحانه ساده از مدرسه بزرگ مرحوم آخوند به
طرف خوان مصلى به راه افتادند تا حدود يك فرسخ ، شيخ حسن جلوجلو مى رفت
و هرچه مرحوم آقاى شاهرودى مى گفتند: كه صبر كنيد با هم برويم .
مرحوم شيخ حسن مى گفت : يا الله ! راه بياييد شما مثل من قدرت نداريد،
خيال كرديد كه من نمى توانم پياده روى كنم ؟
حدود دو فرسخ كه از نجف دور شدند آقا شيخ حسن يواش يواش خسته شده و قدم
هايش كندتر شده بود و آقاى شاهرودى به همان روال سابق كه حركت مى نمود
به او رسيد و فرمود: چرا يواش حركت مى كنيد؟
شيخ حسن گفت : با هم راه برويم بهتر است .
مقدارى ديگر راه رفتند، شيخ حسن عقب افتاد و خسته شد، هرچه مرحوم آقاى
شاهرودى ، شيخ را تشويق به حركت نمود، فايده نكرد و گفت : آقا واقعا
خسته شدم ، بهتر است مقدارى استراحت كنيم .
همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت ، حالا هم گرسنه شده بودند و هم تشنه
در آن حوالى هم نه آب بود و نه آبادانى .
مرحوم شيخ حسن گفت : دلم درد گرفته است و اشاره به آقاى شاهرودى كه
قدرى دلم را مالش بده .
آقاى شاهرودى هم مشغول ماليدن دل او شده كه ناگهان شيخ حسن شهادتين بر
زبان جارى نمود و داعى حق را لبيك گفت ، آقاى شاهرودى مى ماند با يك
جنازه در بيابان ، اگر جنازه را بگذارند و بروند كه كسى را خبر كند،
ممكن است حيوانات وحشى او را بخورند و اگر بمانند در آن بيابان بى آب و
غذا براى خودشان خطر مرگ را داشت ، چندين بار آمد جلوى آنهايى كه با
اسب و قاطر و الاغ در حركت بودند تا شايد بتواند يك مركبى گرفته و
جنازه را به نجف برگرداند. اما آنها هيچ اعتنايى نكردند، حدود غروب
آفتاب شده بود و خيلى خيلى مضطرب و متحير شده بودند، برگشتند بر سر
جنازه شايد كه رمقى در او باشد، ديدند كه نه ، هيچ خبرى نيست و جنازه
هم سرد شده است .
در همين حال اضطراب و تحير صداى سم اسبى را شنيد، چون نظر كرد ديد كه
يك اسب سوار با لباس هاى سفيد و اسب سفيد يك نيزه هم در دست و شال سبزى
هم به كمر بسته بود به زبان فارسى فرمود: آقا سيد محمود شاهرودى چه شده
است ؟
عرض كرد: آقا سيد! من هرچه به اين شيخ گفتم كه بابا تو قادر به پياده
روى با من نيستى به حرف من گوش نكرد و آمد و الان متحيرم كه چه كنم و
آفتاب هم غروب كرده است و اين چهارپادارهاى بى مروت هم هيچ اعتنايى
نكردند.
آن شخص اسب سوار فرمودند: حالا چه مى خواهى ؟
آقاى شاهرودى عرض كرد: يك حيوان براى حمل جنازه به نجف اشرف كافى است
چون زيارت اين سفر ما مبدل به مرده كشى شده است .
آن آقا اشاره نمود، يك مرد عرب با الاغ هاى خود آمد و آن آقا فرمود: يك
حيوان بده به اين سيد.
آن عرب يك الاغ آورد و رفت .
آقاى شاهرودى عرض كرد: آقا سيد پول آن چقدر مى شود؟
فرمودند: پول آن داده شده است .
عرض كرد: اين حيوان را در نجف به چه كسى تحويل بدهم ؟
فرمودند: الاغ را رها كنيد، خودش راه را بلد است و مى رود.
عرض كرد: آقا! اسم شما چيست ؟
فرمودند: عبدالله بن حسن .
عرض كرد: در كجا شما را مى توان ملاقات كنم ؟
فرمودند: در پشت شهر نجف ، طرف راه مدينه نزديك كوره هاى آجرپزى جايى
است معروف .
آنگاه آن آقاى اسب سوار خداحافظى كرد و رفت ، حالا هوا تاريك شده و
آقاى شاهرودى مانده با يك حيوان و يك جنازه ، مسافران و چهارپادارها هم
ديگر رفت و آمد نمى كنند، يك مرتبه آقاى شاهرودى به خود آمد و فهميد كه
آن سيد حضرت حجت عليه السلام بوده است و با خود گفت : اى كاش كه قبل از
آن كه ايشان بروند مى شناختم و تقاضاى كمك بيشترى هم مى كردم . اما
ديگر حالا چاره اى نيست ، بالاخره با توكل به خداوند حيوان را آورد
كنار جنازه ، حيوان هم آرام ايستاد و هنگامى كه جنازه را خواست بردارد،
ديد آنقدر سبك است كه مثل يك تخته خشك ، در حالى كه بايد خيلى سنگين
باشد، جنازه را بالاى حيوان گذاشت و با عمامه آن را بسته و عبا را روى
آن انداخت و چون از اين كارها فارغ شد همين كه آقاى شاهرودى اراده حركت
نمود، حيوان هم به سوى نجف اشرف حركت كرد و پس از مختصر وقتى به دروازه
نجف رسيدند. شهر نجف در آن موقع داراى دروازه بود و هنگام غروب آفتاب
از ترس هجوم بدوى هاى مهاجم و غارتگر دروازه ها را مى بستند.
اين حيوان مثل اين كه مى داند بايد چكار كند از طرف كوفه به سمت نهر
آبى به نام جدول كه كنار غسال خانه بود و فعلا هم آثار مختصرى از آن
باقى مانده است آمده و مقابل غسال خانه ايستاد.
ناگاه صدايى از داخل برآمد كه آقا سيد محمود شاهرودى ! جنازه شيخ حسن
را آوردى ؟
مرحوم آقاى شاهرودى جواب داد: بلى آوردم .
گفت : بياور، باز هم به تنهايى جنازه را باز نموده و از حيوان پياده
كرد و به داخل غسال خانه وارد نمود بدون اين كه احدى را ببيند در حالى
كه صدا را از داخل شنيده بود، آن حيوان هم رفت ، آقاى شاهرودى آمد رو
به بلندى طرف نجف ديد كه دروازه ها بسته است با زحمت خود را از سوراخ
هاى خراب شده ، وارد شهر شد و به مدرسه بزرگ آخوند آمد، درب مدرسه را
كوبيد، خادم درب را باز نموده با حالت تعجب گفت : آقا كربلا چه شد؟ شيخ
حسن همدانى كجا است ؟
رفقا جمع شدند و ايشان قضيه را مفصلا شرح داد، صبح آن شب همه با هم به
سوى غسال خانه آمدند ديدند جنازه شيخ غسل داده ، حنوط و كفى شده حاضر و
آماده است ، جنازه را تشييع و در وادى السلام دفن نمودند رحمت الله
عليه .
بعد از آن هرچه رفتند در محله كوره هاى آجرپزى و از نام و نشانى آن شخص
منظور ((عبدالله بن حسن ))
پرسيدند ساكنين آن محله از چنين نام و آن شخص اظهار بى اطلاعى نمودند.
شما ميهمان ما هستيد
قضيه دوم :
مرحوم آيت الله شاهرودى در يكى از سفرها كه قصد زيارت را نموده بودند
با جمعى از رفقا از نجف به كربلا و كاظمين و سامرّا طبق روال معمول با
پاى پياده حركت نمودند، در محلى به نام حضرت سيد محمد - كه در آن حدود
به ((سبع الدجيل ))(145)
معروف است - آقاى سيد محمود شاهرودى سخت مريض شدند و شدت تب به حدى بود
كه روى زمين افتادند و قدرت حركت از ايشان سلب شده بود و تمامى اعضاى
بدنشان به شدت درد مى كرد.
آقاى شاهرودى به رفقا گفتند: شما مرا بگذاريد و برويد تا از فيض زيارت
محروم نشويد، وقتى كه برگشتيد جنازه مرا به نجف اشرف برده و در وادى
السلام به خاك بسپاريد.
رفقا هم قبول كردند و رفتند. ايشان هم پاى خود را به سمت قبله كشيد و
در آن آفتاب گرم منتظر قدوم حضرت عزرائيل بودند كه ناگاه صداى سم
حيوانى به گوش رسيد.
از گوشه چشم نگاهى نمود، ديد يك نفر چفيه سفيد سوار بر يك الاغ سفيدى
آمد و پياده شد.
آقاى شاهرودى يقين كردند كه اين شخص شايد از ناصبى هاى اطراف است كه
قصد قتل او را دارد كه آن شخص با زبان عربى فصيح گفت :
يا
سيد محمود شاهرودى كيف اءنت ؟
آقاى شاهرودى تو را چه شده است ؟
آقاى شاهرودى گفت :