يك
پرسش :
پس از رد توجيه و تفسير فوق ، اين سوال پيش مى آيد كه چگونه حضرت امام
حسن عسكرى عليه السلام به يك دختر بيگانه نظر عميق افكند و او را به
خوبى نگريست ؟
پاسخ پرسش
نخست آن كه : نگاه به كنيز ديگرى با رضايت مالك او جايز است و امام
عسكرى عليه السلام هرگز به نامحرم و بدون مجوز شرعى نمى نگرد، چرا كه
او معصوم است و عصمت ، مانع اشتباه و لغزش و خطاست تا چه رسد به گناه .
دوم آن كه : راوى روايت دوم مجهول است و خود روايت نخست بهتر و مناسب
تر است .(133)
بخش پنجم : كراماتى از آستانه سامرّا
كرامتى چند از آستانه سامرّا
ظهور كرامت از ضريح مطهر عسكريين عليهماالسلام
جوان تبريزى در حرم عسكريين عليهماالسلام
حاج جواد صباغ و معجزه عسكريين عليهماالسلام
اعجازى ديگر
و...
كرامتى چند از آستانه
سامرّا
همان گونه كه پيشتر هم اشاره شد زندگى ائمه معصومين عليهم
السلام از كرامات و معجزات لبريز بود، مزار آن بزرگواران نيز پس از
شهادتشان شاهد كرامات و كارهاى شگفت انگيز بوده در اين بخش به مواردى
از اين شگفتى ها اشاره مى نماييم .
ظهور كرامت از ضريح مطهر
عسكريين عليهماالسلام
محدث نورى رحمة الله در كتاب ((دارالسلام
)) از اورع عصر خود، ملا زين العابدين سلماسى
قدّس سرّه - كه از اجلّه تلامذه سيّد جليل بحرالعلوم طيب الله رمسه بود
- اين گونه نقل مى كند:
اوقاتى كه سور سامرّا را بنا مى نمودند، در حرم عسكريين عليهماالسلام
بعد از نماز ظهر مشغول تعقيب بودم . حرم خلوت بود و احدى غير از من
نبود. ناگاه مردى زائر ترك وارد روضه مطهره گرديد. بعد از زيارت ، ضريح
مطهر را گرفته به شدت حركت مى داد و به زبان تركى عرض مى كرد: يابن
رسول الله ! هزينه سفر من گم شده و مى دانيد فقط همين بود. از شما مى
خواهم .
او ضريح مبارك را چنان حركت مى داد كه نزديك بود شبكه ها از هم جدا
گردد و كلمات جسورانه - مانند كسى كه با مثل خود مكالمه مى كند - مى
گفت . تا آن كه گفت : پنبه از گوش خود برداريد تا من كيسه هزينه ام را
نگيرم دست برنمى دارم .
او متوجه نبود كه كه من زبان تركى را مى دانم . وقتى اين گونه سوء ادب
را از او مشاهده كردم ، به نزد او رفته و به زبان ملايمت او را موعظه و
نصيحت كردم كه اين نوع گفتار و كردار شايسته مقام ائمه اطهار عليهم
السلام نيست . رعايت ادب نما!
آن مرد متغيرانه گفت : به تو چه كه ميان من و امام من داخل مى شوى ؟!
برو مشغول كار خود باش و من به امام و به حق او بر رعيت از تو داناترم
و از آنها جدا نمى شوم تا مراد مرا بدهند.
پس من در زاويه بالاى سر مبارك ايستادم . آن مرد زائر همان كلمات را
تكرار مى كرد و در اطراف ضريح مقدس طواف مى نمود و من متفكر در امر او
بودم كه چگونه خواهد بود.
ناگاه صدايى بلند شد و كيسه اى از بالاى سر ضريح مطهر در كنار او به
زمين افتاد. آن مرد در پايين پاى مبارك بود. چون آن صدا را شنيد به
بالاى سر مبارك آمد و كيسه خود را ديد، خوشحال شده و آن كيسه را برداشت
و رو به من كرد و گفت : ديدى كه چگونه از امام گرفتم با حرف هايى كه
خوشت نمى آمد و به طبعت ناگوار بود.
گفتم : كيسه ات را كجا گم كرده بودى ؟
گفت : بين مسيّب و كربلا، ولى من در اين جا ملتفت شدم !
من از يقين و اخلاص او تعجب نمودم و خدا را به آنچه از آيات حجج خود
صلوات الله عليهم اجمعين نمايان كرد شكر نمودم .
حاج جواد صباغ و معجزه
عسكريين عليهماالسلام
حاج جواد صباغ كه از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرّا
سر كار تعمير روضه متبركه عسكريين عليهماالسلام در سرداب مقدس بود. از
جانب جعفرقلى خان خوئى در سنه 1210 - كه حقير به عزم زيارت بيت الله
الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زيارت سامرّا رفتم - او در آنجا
بود. وى حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير
بغداد حاكم سامرّا بود. حقير او را در سنه 1205 كه مشرف شده بودم ديدم
، وى گفت : از زوّار عجم وجهى كه براى هر نفرى يك ريال بود مى گرفت و
ايشان را رخصت زيارت و دخول در روضه مى داد و براى امتياز وجه دادگان و
ندادگان مُهرى داشت كه بر ساق پاى افراد مى زد كه براى دفعات ديگر كه
داخل روضه مى شوند، نشانه باشد.
روزى بر در صحنه مقدس نشسته بود؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و
چوب بلندى در پيش خود نهاده و قافله زوّار از عجم كه وارد مى شد، پاى
هر يك از زوار را مهر مى كرد و وجه را مى گرفت و رخصت دخول مى داد.
جوانى از اخيار عجم آمد و عيال او نيز همراه او بود. وى از جمله اهل
شرف و ناموس و حيا و جمال بود. آن جوان دو ريال داد. سيد على ساق پاى
آن جوان را مهر كرد و گفت : آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را مهر كنم
.
جوان گفت : اين زن هر دفعه يك ريال مى دهد و مى گذرد. ديگر مهر را لازم
نيست .
سيد على گفت : اى رافضى بى دين ! عصبيت و غيرت مى كنى كه ساق پاى زن تو
را ببينم ؟
جوان گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم غيرت كنم ، كار غلطى نكرده ام .
سيد على گفت : ممكن نيست ، تا ساق پاى او را مهر نكنم اذن دخول نمى دهم
.
آن جوان دست زن را گرفت و گفت : اگر زيارت است همين قدر هم كافى است .
وقتى خواست مراجعت كند، سيد على شقى گفت : اى رافضى ! گفته من بر تو
گران آمد.
وقتى زن مى خواست برود، سر چوبى بر شكم او زد. زن بر زمين افتاد و لباس
او كنار رفت و بدن او نمايان شد.
آن جوان دست زن را گرفت و بلند كرد و رو به روضه مقدسه عرض كرد: اگر
شما بپسنديد بر من نيز گوارا است .
آن گاه به منزل خود مراجعت نمود.
حاج جواد گويد: من در خانه بودم . سه - يا چهار - ساعت بعد كسى به نزد
من آمد و گفت : كه مادر سيد على تو را مى خواهد.
من روانه شدم ، دو سه نفر ديگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او
رساندم .
ديدم سيد على مثل مار زخم خورده بر زمين مى غلتد و از درد دل داد مى
زند و خانواده اش دور او جمع شده اند، وقتى مرا ديدند، مادر، زن و
دخترانش گريه كنان بر پاى من افتادند، كه برو آن جوان را راضى كن .
سيد على داد مى زد: خدا! غلط كردم و بد كردم .
من پيش آن جوان رفتم و خواهش دعا كردم كه از جرم سيد على بگذرد.
گفت : من از او گذشتم ، اما كو آن دل شكسته و آن حالت من ؟!
من برگشتم ، مغرب بود، براى نماز مغرب و عشاء به روضه عسكريين
عليهماالسلام آمدم .
ديدم مادر، زن ، دختران و خواهران سيد على سرهاى خود را برهنه كرده و
گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند فرياد سيد
على از خانه او به روضه مى رسيد. بستگان او به خانه رفتند ولى آن شقى
مرده بود.
او را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق به جهت مصالح تعمير و آلات
آن در دست من بود، از من خواهش كردند كه تابوت او را در رواق گذارده ،
چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.
من اجازه دادم و جنازه را در آن جا گذاردند و من اطراف رواق را چنان كه
متعارف است ، ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از روضه
مفقود شود آنگاه درب را قفل كرده و كليدها را برداشتم و رفتم .
سحرگاهان ، آمدم و به خدمه گفتم : شمع ها را افروخته ، در رواق را
گشودند، ناگاه سگ سياهى را ديدم كه از رواق بيرون دويد و رفت . من
خشمناك شدم . به يكى از خدّام گفتم : چرا اول شب رواق را به خوبى نگشته
ايد؟
گفتند: ما دقت كرديم ، هيچ چيزى در رواق نبود. وقتى روز شد خانواده سيد
على آمدند تا جنازه او را برداشته و دفنش كنند، ديدند كفن خالى در
تابوت است و هيچ چيز ديگرى در آنجا نيست .(134)
جوان تبريزى در حرم
عسكريين عليهماالسلام
شيخ جليل ، شيخ محمد نجفى قدس سرّه - كه از مشايخ اجازه اين
حقير است - در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين عليهماالسلام و سرداب مقدس
به سامرّا مشرف شديم با جناب ايشان همسفر بوديم . روزى اين گونه حكايت
كرد: من در سامرّا آشنايى از اهل آنجا داشتم كه هرگاه به زيارت مى آمدم
به خانه او مى رفتم . روزى به سامرّا آمدم آن شخص را رنجور، نحيف و
مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود. از سبب بيمارى او پرسيدم .
گفت : چندى قبل قافله اى از تبريز براى زيارت به اينجا مشرف شدند. من
چنان كه عادت خدّام اين قباب و اهل سامرّا است به طرف قافله رفتم كه
براى خود مشترى گرفته و آنها را در زيارت يارى كرده و سودى ببرم . در
ميان قافله جوانى را ديدم در زىّ صلاح و نيكان در نهايت خضوع و خشوع
روانه روضه متبركه شد. با خود گفتم : از اين جوان مى توان بسيار پول
گرفت .
در پى او رفتم . داخل صحن مقدس عسكريين عليهماالسلام شد و در رواق
ايستاد، كتابى در دست داشت و مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهايت
خضوع و فروتنى ، اشك از دو چشم او جارى بود. به نزد او رفتم گوشه رداى
او را گرفتم . گفتم : مى خواهم به جهت تو زيارتنامه بخوانم .
او دست به كيسه كرد و يك دانه اشرفى به كف من گذارد و اشاره كرد كه برو
و با من كارى نداشته باش .
من كه چند روزى زيارتنامه مى خواندم به يك دهم آن شاكر بودم ؛ آن را
گرفته قدرى راه رفتم . طمع مرا بر آن داشت كه باز از او پول بگيرم .
برگشتم ديدم در نهايت خضوع و فروتنى و گريه مشغول دعاى اذن دخول است .
باز مزاحم او شده ، گفتم : بايد من براى زيارت بخوانم .
اين دفعه نيم اشرفى به من داد و اشاره كرد كه با من كارى نداشته باش .
برو.
من رفتم و با خود گفتم : شكار خوبى به دست آمده است . باز مراجعت كردم
. در عين خضوع و خشوع بود، به او گفتم : كتاب را بگذار. بايد من به جهت
تو زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم . اين دفعه نيز يكصد ريال به
من داد و مشغول دعا شد.
من رفتم . باز طمع مرا بر آن داشت كه مراجعت كنم . اين دفعه كتاب را در
بغل گذارده و حضور قلب او تمام شد. بيرون آمد و من از كرده خود پشيمان
شدم و به نزد او رفتم و گفتم : برگرد و هرگونه كه مى خواهى زيارت كن من
با تو كارى ندارم .
با گريه گفت : مرا حال زيارتى نماند و رفت .
من خود را بسيار ملامت كرده و مراجعت نمودم . وقتى از در خانه داخل
حياط شدم ، ديدم سه نفر بر لب بام خانه من رو به روى در خانه رو به من
ايستاده اند آن كه در ميان بود، جوانتر بود و كمانى در دست داشت . تير
در كمان نهاد و گفت : چرا زائر ما را از ما بازداشتى و كمان را كشيد.
ناگاه سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند و سوزش سينه من به تدريج
زياد شد.
بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراحت آن پهن شد. اكنون سينه مرا
گرفته است . او سينه خود را گشود، ديدم تمام سينه پوسيده بود و سه روز
نگذشت كه آن شخص مرد.(135)
اعجازى ديگر
در اين جا مناسب است با توجه به غربت حرم كاظمين عليهماالسلام
معجزه اى از امام كاظم و امام جواد عليهماالسلام بيان كنيم :
در خزائن نراقى رحمة الله اين گونه آمده است :
در سال 1210 هجرى به عزم زيارت بيت الله الحرام وارد بغداد شدم . چند
روزى در بقعه متبركه كاظمين عليهماالسلام به جهت اجتماع كاروان توقّف
كردم . شب جمعه اى با جمعى از احباء و همسفران در روضه متبركه امامين
همامين بودم . بعد از آن كه از تعقيب نماز عشاء فارغ شدم و ازدحام مردم
كم شد، برخاستم و به بالاى سر مبارك آمدم كه دعاى كميل را در آن جا با
حضور قلب كامل تلاوت نمايم .
آواز جمعى از زنان و مردان عرب را بر در روضه مقدسه شنيدم به نحوى كه
مانع حضور قلب شد و صدا بسيار بلند شد. به يكى از رفقا گفتم : سوءادب
اعراب را ببينيد كه در چنين موضعى ، در چنين وقتى ، چنين صدا را بلند
مى كنند؟!
چون صداى ايشان طول كشيد، من با يكى از رفقا برخاستم كه به پايين پاى
مقدس آمديم تا ببينيم علت غوغا چيست ؟
ديدم شيخ محمد كليددار بر در روضه مقدسه ايستاده و چند زن عرب داخل
روضه مقدسه شدند و يكى از آنها گريبان سه زن ديگر را گرفته و مى گويد:
كيسه پول مرا يكى از شما دزديده ايد و ايشان منكر بودند.
آن زن گفت : در همين موضع متبرك قفل ضريح را گرفته ، قسم به اين دو
بزرگوار ياد كنيد تا من از شما مطمئن شوم و گريبان شما را رها كنم .
من و رفقا ايستاديم كه ببينيم كار ايشان به كجا مى رسد. يكى از زنان در
نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و گفت :
يا
اءباالجوادين ! اءنت تعلم انّى بريئة ؛
اى پدر دو جواد! تو مى دانى كه من از اين تهمت برى هستم .
آن زن صاحب پول گفت : برو كه من از تو مطمئن شدم .
آن ديگرى قدم پيش گذارده همان گونه تكلّم كرد و رفت .
زن سومى آمد و قفل را گرفته ، همين كه گفت :
يا
اءباالجوادين ! اءنت تعلم انّى بريئة ديدم از زمين به نحوى بلند
شد كه گويا از سر ضريح مقدس گذشته و بر زمين خورد و يك دفعه رنگ او
مانند خون بسته و چشم هاى او نيز چنين شد و زبان او بالا آمد.
شيخ محمد صدا به تكبير بلند كرد و ساير اهل روضه نيز تكبير گفتند. شيخ
محمد دستور داد كه آن زن را كشيده و در يكى از صفه رواق مقدس
گذاردند.
ما نيز مانديم كه ببينيم امر به كجا منتهى مى شود. آن زن همچنان بى هوش
بود. تا نزديكى هاى سحر اين قدر به هوش آمد كه با اشاره فهمانيد كه
كيسه پول را آن كجا گذارده ام . بياوريد و بدهيد.
خانواده او چند گوسفند به جهت كفاره عمل او ذبح كرده ، تصدق كردند كه
آن زن خلاص شود و تا صبح در همان حال بود كه در همان روز وفات يافت .(136)
فوز ديدار
آيت الله العظمى سيد شهاب الدين مرعشى نجفى رحمة الله از معدود
افرادى است كه به حضور امام عصر عليه السلام مشرّف شده و در اين مورد
حكايات متعددى وجود دارد كه در بعضى از كتاب هاى مربوط به اين موضوع
برخى از آنها را از قول معظم له نقل كرده اند. اين حكايات به شرح زير
است :
حكايت يكم :
ايشان نقل كرد:
زمان تحصيل علوم دينى و فقه اهل بيت عليهم السلام فوق العاده مشتاق
ديدار جمال دل آراى حضرت بقيّة الله الاءعظم عليه السلام شدم و عهد
نمودم كه چهل شب هر چهارشنبه پياده به مسجد سهله مشرف شده در آنجا
بيتوته نمايم .
به اين قصد كه به فوز ديدار امام عصر عليه السلام نايل شوم ، بر اين
عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سى و ششم - يا سى و پنجم - كه آن شب
اتفاقا قدرى ديرتر از شب هاى پيشين حركت نمودم ، هوا بارندگى بود در
نزديكى مسجد شريف سهله خندقى وجود داشت . هنگامى كه قدم به آن خندق
گذاردم ، تاريكى همه جا را فراگرفته بود، در آن حال وحشت و خوف از
دزدان - كه در آن زمان زياد بودند - مرا فراگرفت . ناگاه از پشت سر
صداى راه رفتن كسى به گوشم رسيد، وحشت من افزون شد، برگشتم و نگاه كردم
سيد عربى را با لباس اهل باديه ديدم .
(تعجب است كه در آن تاريكى چگونه سيّد بودن او را تشخيص دادم ، اما در
آن زمان به فكر نيفتادم و غافل بودم ).
او پيش آمد و با زبان فصيح فرمود: اى سيد! سلام عليكم . وحشت من زايل
شد و آرامش پيدا كردم و با آن سيد عرب شروع به صحبت كردم و به راه رفتن
ادامه داديم .
آن سيد پرسيد: كجا مى رويد؟
عرض كردم : به مسجد سهله و به قصد تشرّف به زيارت مولا و امام زمان
حضرت بقية الله الاعظم عليه السلام .
پس از چند قدم كه رفتيم به مسجد زيد بن صوحان رسيديم . آن مرد عرب گفت
: خوب است وارد مسجد شويم و نماز تحيّت را به جا آوريم .
وارد مسجد شديم و هر كدام دو ركعت نماز را به جا آورده و دعاى پس از
نماز را خوانديم . آن شخص عرب آن دعا را از حفظ مى خواند. در آن هنگام
گويى تمام اجزا و اركان مسجد با وى آن دعا را مى خواندند. انقلابى عجيب
در خود مشاهده كردم كه از توصيف آن عاجزم .
پس از اتمام دعا آن مرد عرب به سوى من نگاه كرد و گفت : يا سيد! آيا
گرسنه اى ؟ خوب است شامى خورده و پس از آن به مسجد سهله برويم .
سفره غذايى را از زير عباى خود بيرون آورد، در ميان آن سفره سه قرص نان
و دو - سه دانه خيار بسيار سبز بود كه گويى تازه از بستان چيده بودند و
حال آن كه آن زمان چلّه زمستان بود. من با مشاهده همه اين حالات باز هم
انتقال پيدا نكردم كه آن شخص عرب كيست ؟
پس از صرف شام به مسجد سهله رفتيم و آن سيد عرب تمامى اعمال مسجد سهله
را به جا آورد و من هم از او پيروى كردم .
هنگامى كه فريضه مغرب و عشا را به جاى آوردم من هم به او اقتدا كردم
بدون اين كه از خود بپرسم كه اين شخص عرب كيست ؟
سپس آن سيد عرب به من گفت : آيا شما نيز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد
كوفه مى رويد، يا در مسجد سهله مى مانيد؟
گفتم : مى مانم .
پس از آن با سيد عرب در وسط مسجد بر روى سكّوى مقام حضرت امام صادق
عليه السلام نشستيم و من به آن سيد عرب عرض كردم : آيا ميل چاى يا قهوه
يا دخانيات داريد تا حاضر كنم ؟
آن سيد گفت : اين امور فضول معاش است و ما از آنها اجتناب مى كنيم .
اين كلمه در من تاءثير بسيار گذاشت كه تاكنون هم هر وقت يك استكان چاى
صرف مى نمايم ، فرمايش آن سيد عرب در نظرم مى آيد و اعضاى من مرتعش مى
شود. به هر حال مجلس ما دو - سه ساعت به طول انجاميد و در خلال آن
مطالبى مطرح شد كه اختصارا به اين شرح است : آن سيد مطالبى در چگونگى
استخاره كردن ارائه كرد و به خواندن برخى سوره ها پس از نمازهاى واجب
يوميه تاكيد نمود و خواندن دو ركعت نماز بين نمازهاى مغرب و عشا و
مطالبى ديگر.
پس از آن صحبت ها من براى رفع حاجتى از جاى برخاستم و به سمت در مسجد
حركت كردم كه سر حوض بروم در وسط راه به ذهن من خجلان نمود كه اين شب
چه شبى است ؟ و اين سيد عرب صاحب فضايل كيست ؟
شايد همان مطلوب و گمشده من است . به مجرد خطور اين مطلب به ذهنم به
داخل ساختمان برگشتم و متوجه شدم كه از آن سيد عرب اثرى نيست و اصلا
كسى در مسجد حضور ندارد و حال آن كه من هنوز از مسجد بيرون نرفته بودم
.
به اين ترتيب من به مراد خود رسيده بودم در حالى كه او را نشناخته بودم
. از اين رو ديوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم ، نظير عاشقى
دلسوخته كه معشوق خود را گم نموده است .(137)
اقامت در سامرّا
حكايت دوّم :
معظم له نقل كرده اند كه :
وقتى در سامرّا اقامت داشتم شبى براى زيارت حضرت سيد محمد عليه السلام
از سامرّا بيرون رفتم و راه را گم نمودم . پس از ياءس از زندگى خود به
واسطه تشنگى فوق العاده و گرسنگى و وزيدن باد سموم در قلب الاسد بى هوش
شده روى خاك هاى گرم افتادم .
ولى دفعتا چشم باز كردم و سر خود را بر روى زانوى شخصى ديدم . آن شخص
كوزه آبى به لب من رسانيد كه تاكنون نظير آن آب را در گوارايى و شيرينى
نياشاميده بودم . پس از خوردن آب سفره نان را باز نمود. دو - سه قرص
نان ارزن در آن بود.
پس از صرف غذا آن مرد عرب به من فرمود: نهرى جارى در اين جا وجود دارد
خود را در آن شست وشو بده .
من گفتم : در اين جا نهرى نيست وگرنه من اينقدر تشنه نمى شدم كه مشرف
به هلاكت باشم .
آن مرد عرب فرمود: اين آب است كه در اينجا جارى است .
من به مجرّد صادر شدن اين كلمه از آن شخص عرب ديدم در آن جا نهر با
صفايى است و تعجب كردم كه نهر آب در كنار من بوده و من از تشنگى و عطش
بسيار نزديك به هلاك شدن بودم !
آن مرد عرب سپس از من پرسيد: قصد كجا دارى ؟
گفتم : حرم مطهّر سيّد محمّد عليه السلام .
آن شخص عرب فرمود: اين هم حرم سيد محمد است .
من مشاهده كردم و ديدم نزديك بقعه سيد محمد عليه السلام هستم و حال آن
كه محلى را كه در آن جا راه را گم كرده بودم قادسيه بود و مسافت
فراوانى از آنجا تا مرقد سيد محمد عليه السلام وجود داشت .
در فاصله مصاحبت با آن مرد عرب از وى استفاده فراوان بردم و مطالب چندى
برايم توضيح داد. از سفارشها و توصيه هاى وى :
- تاكيد بر تلاوت قرآن مجيد.
- انكار تحريف قرآن .
- نيكى به والدين .
- رفتن به زيارت بقاع متبركه و امامزادگان .
- احترام به ذريه علوى .
- خواندن نماز شب .
- ذكر تسبيح حضرت زهرا عليهاالسلام .
- تاكيد در زيارت حضرت سيدالشهدا عليه السلام بود.
در اين هنگام از فكرم خطور كرد كه نكند اين شخص محترم امام زمان عليه
السلام باشد.
با بروز اين فكر در ذهنم ناگاه آن شخص عرب از نظرم ناپديد گرديد و چقدر
متاءسف شدم كه يار در كنارم بوده است و گمشده را يافته بودم اما او را
نشناختم .
صدا و لحن نيكو
حكايت سوم :
معظم له فرمودند:
بار ديگر در همان زمان اقامت در سامرّا چندى در سرداب مقدس شب ها
بيتوته مى كردم . شب هاى زمستان بود. در اواخر يكى از آن شب ها كه در
سرداب مقدس بودم ، ناگاه صداى پايى شنيدم . با آن كه در سرداب بسته
بود، فوق العاده وحشت نمودم كه شايد يكى از مخالفان شيعه و از دشمنان
اهل بيت عليهم السلام باشد. شمعى كه با خود داشتم خاموش شده بود، اما
صدا و لحن نيكويى به گوشم رسيد كه فرمود:
سلام عليكم و نام مرا به زبان آورد.
من جواب دادم و عرض كردم : شما كى هستيد؟
فرمود يكى از بنى اعمام شما.
عرض كردم : در سرداب بسته بود شما از كجا وارد شديد؟
سيد فرمود:
انّ
الله على كل شى ء قدير.
من عرض كردم : اهل كجا هستيد؟
فرمود: اهل حجازم .
سيد حجازى فرمود: چرا در اين وقت به اين جا آمده ايد؟
عرض كردم : حوائجى دارم و به جهت آنها متوسل شده ام .
فرمود: جز يك حاجت بقيّه حوائج شما برآورده خواهد شد.
سپس آن سيّد حجازى سفارش هايى را كردند، از جمله تاكيد بر اقامه نماز
جماعت ، مطالعه فقه حديث ، تفسير، صله رحم ، رعايت حقوق استادان و
معلمان و تاكيد در مطالعه و حفظ ((نهج البلاغه
)) و ادعيه ((صحيفه
سجاديه )).
من از سيد حجازى خواستم كه براى من به درگاه الهى دعا كند.
آن بزرگوار دست ها را به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:
الهى بحق النبى و آله اين سيد را موفق به خدمت شرع بفرما، حلاوت مناجات
با خود را به او بچشان ، حب او را در قلوب مردم جاى ده و او را از شرّ
و كيد شياطين ، مخصوصا حسد مصون فرما.
در طى اين صحبت آن سيّد حجازى قدرى تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام
را كه با هيچ چيز مخلوط نبود و به اندازه چند مثقال بود، به من داد كه
مختصرى از آن تربت هنوز در نزد من است و يك انگشتر عقيق هم به من داد
كه هنوز هم آن را دارم و آثار فراوانى از آن ديده ام .
پس از آن زمان ناگاه فهميدم كه آن سيّد حجازى ناپديد شد و من آن زمان
فهميدم كه آن سيد حجازى امام زمان عليه السلام بوده است و متاءسّفانه
در وقت حضور وى ندانستم .
ملاحظه غربت
حكايت چهارم :
آيت الله ابن العلم دزفولى در كتاب ((منتخبات
)) خود، داستان ديگرى از تشرّف معظم له ، به
زيارت ولى الله اعظم امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نقل
كرده است ، ولى نامى از معظم له نبرده ، بلكه نوشته است : يكى از زعما
و بزرگان در سال 1358 قمرى داستان تشرف خود را برايم چنين املا كرد كه
:
زمان اقامتم در سامرّا در ثلث آخر شب جمعه اى براى بعضى از حوائج قبيله
بدون اطلاع رفقا از مدرسه بيرون رفتم و به سوى سرداب مقدس شتافتم و
مشغول توسل به وجود مبارك صاحب الامر عليه السلام شدم . شمعى كه همراه
داشتم روشن كردم و شروع به خواندن زيارت ناحيه مقدسه نمودم ، به مجرد
روشن شدن شمع شخصى از اهل سنت كه احساس نموده بود، كسى در سرداب مقدس
است به طمع مال و از روى عداوت مذهبى وارد سرداب گرديد و در حالى كه -
چاقو يا خنجرى - در دست داشت به من حمله كرد.
و من گويى ملهم شدم به اين كه شمع را خاموش نمايم و چنين كردم و هراسان
از هول جان به اطراف مى دويدم و آن شخصى سنى نيز مرا تعقيب مى كرد تا
اين كه در آن تاريكى عباى مرا گرفته و من در آن حال اضطرار حقيقى ،
متوجه ولى عصر عليه السلام شده و بى اختيار عرض كردم : يا صاحب الزمان
!