بشر! اين نامه و كيسه زر را
برگير و بسوى بغداد حركت كن و پس از ورود بدان شهر، فلان روز، در كنار
پل بغداد، منتظر كشتيهاى اسيران روم باش . هنگامى كه قايق حامل اسيران
رسيد و خريداران كه بيشتر آنها فرستادگان مقامات رژيم بنى عباس هستند
اطراف آنها حلقه زدند، تو از دور مراقب باش تا مردى به نام عمر بن يزيد
نخّاس را كه در ميان صاحبان برده است بيابى .
او كنيزى را با ويژگى هاى خاص خود در حالى كه لباس حرير ضخيم بر تن
دارد براى فروش آورده است . اما آن كنيز خود را پوشانده و از دست زدن و
نگاه كردن خريداران سخت جلوگيرى مى كند، چرا كه به ظاهر در ميان بردگان
است و خود در حقيقت از بانوان باشخصيّت و پاك و آزاده مى باشد.
فروشنده او را تحت فشار قرار مى دهد تا او را بفروشد اما او فرياد
آزادى و نجابت سر مى دهد و به خريدارى كه حاضر مى شود سيصد دينار به
صاحب او بپردازد. مى گويد: بنده خدا! پول خودت را از دست مده ! اگر تو
در لباس سليمان و پرقدرت و شوكت او هم درآيى ، من ذرّه اى به تو علاقه
نشان نخواهم داد.
و بدين گونه خريدارى را كه شيفته شكوه و عظمت و عفت و پاكى اوست ، نمى
پذيرد و او را مى راند.
سرانجام عمر بن يزيد به او مى گويد: من ناگزيرم تو را بفروشم . پس خودت
بگو راه حل چيست ؟
او خواهد گفت : در اين كار شتاب مكن ! من تنها فرد امين و درستكارى و
شايسته كردارى كه برايم دلپسند باشد مى پذيرم .
در اين هنگام برخيز و به عمر بگو: من نامه اى به زبان رومى دارم كه يكى
از شايستگان نوشته و ويژگى هاى مورد نظر اين بانو، در شخصيت نگارنده آن
جلوه گر است . شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمايل داشت من وكيل
نگارنده نامه هستم و اين كنيز را براى او خريدارم .
بشر، فرستاده امام هادى عليه السلام اضافه مى كند: من ، برنامه را همان
گونه كه امام دستور داده بود به دقت پياده كردم تا نامه را به او
رساندم ، هنگامى كه نامه را دريافت داشت و بدان نگريست ، سيلاب اشك
امانش نداد و به شدت گريست و به عمر بن يزيد گفت : اينك ! مى توانى مرا
به صاحب اين نامه بفروشى .
و سوگندهاى سختى ياد كرد كه اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد كشت
و هرگز كسى را نخواهد پذيرفت .
من با فروشنده براى خريد وارد گفت و گو شدم و پس از تلاش بسيار كار به
آنجا رسيد كه عمر بن يزيد به همان پولى كه سالارم امام هادى عليه
السلام داده بود، راضى شد و پس از دريافت همه آن 220 دينار، كنيز مورد
نظر را تحويل من داد و در حالى كه او از شادمانى در پوست نمى گنجيد به
منزل بازگشتيم تا او را به خانه حضرت امام هادى عليه السلام ببرم ،
همراه او به خانه رسيديم ، اما او قرار و آرام نداشت ، نامه سالارم را
گشود و پس از بوسه باران ساختن آن ، نامه را به سر و صورت خويش ماليد و
به روى ديدگانش نهاد.
من كه از رفتار او شگفت زده شده بودم ، گفتم : آيا شما نامه اى را كه
هنوز نگارنده آن را نمى شناسى بوسه باران مى سازى ؟
او گفت : بنده خدا! تو با اين كه فردى درست انديش و امانتدار و فرستاده
بنده برگزيده و محبوب خدا هستى ، در شناخت فرزندان پيامبران ناتوانى .
پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه كن تا خود را معرفى كنم و جريان
شگفت خويش را برايت بازگويم .
سرگذشت شگفت انگيز
آنگاه گفت : من مليكه هستم ، دختر ((يشوعا))
و نوه قيصر روم .
مادرم از فرزندان حواريّون است و دختر ((شمعون
))، جانشين حضرت مسيح عليه السلام ، داستان من
شگفت انگيزترين داستان هاست . من سيزده ساله بودم كه جدّم قيصر روم ،
تصميم گرفت مرا به عقد برادرزاده خويش درآورد، به همين جهت بيش از
سيصد نفر كشيش و راهب از نسل حواريّون و هفتصد نفر از اشراف و شخصيت
هاى سرشناس كشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و افسران و درجه
داران لشكر روم و رؤ ساى عشائر را، در كاخ خود گرد آورد و تخت بسيار
بلند و پرشكوهى را كه از انواع زر و سيم ساخته شده بود، در سالن بزرگ
كاخ قرار داد و برادرزاده اش را بر فراز آن دعوت كرد تا طىّ مراسم ويژه
اى ، مرا به ازدواج او، درآورد.
اما هنگامى كه فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صليب ها گرداگرد
او، آويخته شد و اسقف ها در برابر او تعظيم كردند و انجيل مقدس گشوده
شد، به ناگاه صليب ها از جايگاه هاى بلند خود، فروغلطيدند و ستون هاى
تخت درهم شكست و آن جوان نگون بخت از فراز تخت به زمين افتاد و بى هوش
گرديد.
بر اثر اين حادثه ناگوار، رنگ اسقف ها پريد و بندهاى وجودشان به لرزه
در آمد و بزرگ آنان به نياى من ، قيصر روم ، گفت : شاها! ما را از كارى
كه شومى آن از زوال آيين مسيح خبر مى دهد، معذور دار!
جدّم آن حادثه تكان دهنده را به فال بد گرفت و به اسقف ها دستور داد تا
ستون ها را برافراشته دارند و صليب ها را بالا برند و به جاى آن جوان
نگون بخت ، برادرش را بياورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدين وسيله
شومى پديد آمده را، با نيكبختى و سعادت فرد دوم ، برطرف سازد.
اما هنگامى كه اسقف ها به دستور قيصر روم عمل كردند، همان تلخى كه براى
برادرزاده اول او پيش آمده بود براى دومى نيز رخ داد. وحشت زده پراكنده
شدند.
نياى بزرگم ، قيصر روم ، اندوهگين و ماتم زده برخاست و وارد قصر خويش
شد و پرده هاى كاخ افكنده شد و ماجرا تمام شد و در هاله اى از ابهام و
نگرانى قرار گرفت .
پرافتخارترين پيوند
شب فرا رسيد و آن روز دهشتناك سپرى شد. من همان شب در خواب ديدم
كه حضرت مسيح عليه السلام ، به همراه وصىّ خود ((شمعون
)) و گروهى از حواريّون وارد كاخ جدّم قيصر روم
شدند و منبرى پرفراز و شكوهمند در همان نقطه اى كه جدّم تخت خود را
قرار داده بود برپا ساختند. درست در همين لحظات بود كه حضرت محمد صلى
الله عليه و آله با گروهى از جوانان و فرزندان خويش وارد شدند. حضرت
مسيح عليه السلام به استقبال آن حضرت شتافت و او را در آغوش كشيد.
پيامبر اسلام به او فرمود: من آمده ام تا مليكه ، دختر شمعون را براى
پسرم خواستگارى كنم .
و در همان حال ديدم كه آن حضرت با دست خويش به امام حسن عسكرى عليه
السلام ، اشاره فرمود.
مسيح نگاهى به شمعون كرد و گفت : افتخار بزرگى به سويت آمده است ، با
خاندان پيامبر پيوند كن و دخترت را به فرزند او بده .
و شمعون هم گفت : پذيرفتم .
پيامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود درآورد و بر
اين ازدواج مسيح عليه السلام و حواريّون و فرزندان محمد صلى الله عليه
و آله گواه بودند.
چه كنم ؟
از خواب خوش آن شب جاودانه بيدار شدم ، اما ترسيدم خواب خود را
بر پدر و جدّم بازگويم .
از آن پس قلبم از محبّت حضرت عسكرى عليه السلام مالامال شد، به گونه اى
كه از آب و غذا دست شستم و به همين جهت بسيار ضعيف و ناتوان شدم و به
بيمارى سختى دچار گشتم .
جدّم ، بهترين پزشكان كشور را يكى پس از ديگرى براى نجات من فراخواند،
اما بيهوده بود و آنان كارى از پيش نبردند و هنگامى كه جدّم از نجات من
نوميد شد به من گفت : نور ديده ام ! دخترم ! براى نجات جان و شفاى
بيماريت چه كنم ؟ آيا چيزى به نظرت نمى رسد؟
من گفتم : نه ! من درهاى نجات را به روى خود مسدود مى نگرم ، شما اگر
ممكن است دستور دهيد اسيران مسلمان از زندان ها و شكنجه گاه ها آزاد
كنند و زنجير از دست و پاى آنان بردارند و بر آنها مهر ورزند و آزادشان
سازند، اميد كه در برابر اين مهر به اسيران و غريبان ، حضرت
((مسيح )) و مادرش
((مريم )) مرا شفا بخشند.
جدّم به خواسته من جامه عمل پوشاند و براى شفاى من ، همه اسيران مسلمان
را آزاد ساخت و من نيز خويشتن را اندكى سالم و با نشاط نشان دادم و كمى
غذا خوردم و جدّم شادمان گرديد و بر محبّت بر اسيران و احترام به آنان
تاءكيد كرد.
آن رؤ ياى پرشكوه
چهار شب از آن رؤ ياى شكوهبار گذشته بود كه خواب ديگرى ديدم .
گويى دخت گرانمايه پيامبر، سالار بانوان گيتى به همراه مريم و هزار نفر
از دوشيزگان بهشتى ، به ديدار من آمدند.
مريم پاك ، رو به من كرد و گفت : اين ، سالار بانوان جهان ، فاطمه
عليهاالسلام دخت گرانمايه پيامبر و مادر همسر آينده توست .
من دامان آن بانوى بزرگوار را سخت گرفتم و گريه كنان از اين كه حضرت
عسكرى عليه السلام از ديدار من سر باز مى زند و به خوابم نمى آيد به
مادرش شكايت بردم .
فاطمه عليهاالسلام فرمود: مليكه ! پسرم به ديدار تو نخواهد آمد، چرا كه
مشرك هستى .
اين خواهرم ((مريم )) است
كه از دين شما بيزارى مى جويد، اگر به راستى دوست دارى خشنودى خدا و
مسيح عليه السلام و مريم را به دست آورى و به ديدار حسن من ، مفتخر
گردى بگو:
اءشهد اءن لا اله الّا الله و اءنّ اءبى محمّد رسول الله .
اينك در انتظار ديدار
پسرم باش !
من به دعوت ، دخت گرانقدر پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام
آوردم و به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله گواهى دادم .
بانوى بانوان مرا در آغوش كشيد و خوش آمد گفت و فرمود: اينك در انتظار
ديدار پسرم باش !...
از خواب برخاستم ، اما شور و شوق ديدار ابومحمد، حضرت عسكرى عليه
السلام ، كران تا كران وجودم را فراگرفته بود. در انتظار ديدارش قرار و
آرام نداشتم كه شب فرارسيد و او به خواب من آمد.
هنگامى كه او را ديدم به او گفتم : سرورم ! محبوب قلبم ! پس از اين كه
، قلب مرا لبريز از مهر و عشق پاك خود كردى ، به من بى مهرى نمودى ؟
فرمود: تنها دليل تاءخير ديدارت ، شرك تو بود و اينك كه به راه توحيد و
توحيدگرايى گام سپرده اى ، همواره به ديدارت خواهم آمد تا خداوند ما را
يك جا گرد آورد.
و آن گرانمايه از آن روز تاكنون مرا ترك نكرده و هر شب به خواب من آمده
است .
تدبير براى وصال
بشر، فرستاده امام هادى عليه السلام مى گويد: من كه از سرگذشت
عجيب او غرق در حيرت شده بودم ، از او پرسيدم : با اين شرايط، شما
چگونه به اسارت رفتى و در صف اسيران قرار گرفتى ؟
گفت : حضرت عسكرى عليه السلام ، شبى در عالم رؤ يا به من خبر داد كه به
زودى جدّت ، سپاهى گران براى نبرد با مسلمانان گسيل خواهد داشت ، شما
نيز با گروهى از دوشيزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان
بيا...
من طبق رهنمود ((ابومحمد عليه السلام
)) چنين كردم و طلايه داران سپاه مسلمين ، ما را
به اسارت گرفتند و تا الان كه خود سرگذشت خويش را به تو بازگفتم ، هيچ
كس نمى داند كه من دختر پادشاه روم هستم .
پرسيدم : شگفتا! شما كه دختر پادشاه روم هستى ، چگونه به زبان عربى سخن
مى گويى ؟
پاسخ داد: اين بخاطر شدّت محبّت جدّم نسبت به من بود كه مرا با همه
وجود و امكانات به آموزش ، دانش و بينش تشويق كرد و بانوى مترجم و زبان
شناسى را همواره در خدمت من قرار داد تا با كوشش و تلاش بسيار، زبان
عربى را به طور شايسته و بايسته به من آموخت .
بشر فرستاده امام هادى عليه السلام مى افزايد: هنگامى كه او را به
سامرّا و به محضرت حضرت امام هادى عليه السلام آوردم امام عليه السلام
ضمن خوش آمد و احترام به او پرسيد:
پيروزى اسلام و مسلمانان و شكست روميان را چگونه ديده است ؟ و در مورد
شكوه و عظمت خاندان وحى و رسالت چه فكر مى كند؟
نرجس گفت : شما كه از من ، بر اين واقعيّت ها داناتريد، من چه گويم ؟
حضرت به او فرمود: من در اين انديشه ام كه مقدم شما را گرامى دارم .
اينك ، كدامين يك از اين دو راه را براى گرامى داشت خود مى پسندى :
دريافت سرمايه كلانى از طلا و نقره همچون ده هزار درهم ، يا بشارت و
نويد به افتخار ابدى و هميشگى ، كداميك ؟
پاسخ داد: سرورم ! دومى را، مژده به شرافت و نيكبختى جاودانه را.
امام هادى عليه السلام فرمود: پس تو را نويد باد به فرزند گرانمايه اى
كه حكومت عدل و داد را در جهان ، پى خواهد افكند و بر شرق و غرب گيتى
حكومت خواهد نمود و زمين را لبريز از عدالت و دادگرى خواهد ساخت و همان
گونه كه از ظلم و بيداد لبريز باشد.
پاسخ داد: سرورم ! چه كسى و چگونه ؟
فرمود: از همان شخصيّت والايى كه پيامبر در آن شب جاودانه تو را از
مسيح و شمعون براى او خواستگارى كرد و در حضور مسيح و جانشين او، تو را
به عقد او درآورد. اينك آيا او را مى شناسى ؟
پاسخ داد: آرى ! از همان شب جاودانه اى كه به دست مادر گرانقدرش
فاطمه عليهاالسلام اسلام آوردم ، تاكنون شبى بدون عشق و ارادت معنوى به
وجود مقدس او سحر نكردم و هر شب نيز خواب او را ديده ام .
امام هادى عليه السلام به يكى از خدمتگزاران فرمود: كافور! خواهر
گرانقدرم حكيمه را فراخوان .
هنگامى كه آن بانوى بزرگوار وارد شد، امام هادى عليه السلام خطاب به او
فرمود: حكيمه ! اين همان دوشيزه است ...
و حكيمه او را در آغوش كشيد و مورد تكريم و مهر قرار داد و شادمانى
خويش را از ديدار او اعلان كرد.
حضرت امام هادى عليه السلام به خواهر گرانقدرش فرمود: دختر پيامبر!
اينك او را نزد خويش ببر و مقرّرات و قوانين دين را آن گونه كه مى بايد
به او بياموز كه او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار
((قائم )) خواهد بود.(121)
اين بود آنچه صدوق در ((اكمال الدين
)) و شيخ طوسى رحمة الله در كتاب
((الغيبة )) با اندك تفاوت در برخى واژه
ها آورده اند كه ما در حدّ توان ، بهترين ها را برگزيديم .
رؤ ياى راست و درست
به نظر مى رسيد كه اين روايت ، اندكى نياز به تحليل و تفسير
دارد، بدين صورت :
خواب هاى راست و مطابق با واقع از ديدگاه قرآن ، واقعيّتى پذيرفته شده
است و بررسى و تحقيق كامل اين بحث ، نياز به كتاب مستقلى دارد همان
گونه كه محدّث نورى رحمة الله در ((دارالسّلام
)) اين بحث را آورده است ، ما در اينجا به طور
فشرده نكاتى را ترسيم مى كنيم و مى گذاريم :
الف : خدا در قرآن شريف ، خواب هاى متعددى را براى پيامبران بزرگ و
ديگر بندگان خويش برشمرده است كه از آنها، صادق و درست و مورد توجه است
و داراى پيام صادقانه و دقيق و بى كم و كاست .
براى نمونه ، قرآن در سوره ((صافّات
))(122)
خواب ابراهيم خليل عليه السلام را آورده است و در سوره
((يوسف ))(123)
چهار خواب راست و درست را آورده است كه عبارتند از:
خواب يوسف ، خواب دو جوان زندانى و خواب پادشاه مصر كه همه اينها، از
آينده ، پيام داشت و همه صادقانه و درست از كار درآمد.
ب : در روايات رسيده از پيامبر و امامان نور عليهم السلام با انبوهى از
خواب هاى درست و مطابق با واقع روبه رو مى گرديم كه سرانجام همان گونه
كه ديده شده بود، به وقوع پيوست براى نمونه :
1 - پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در عالم رؤ يا ديد كه گروهى
همچون بوزينه ها، بر منبر او جست و خيز مى كنند و با تلاش هاى ارتجاعى
خود امّت حق طلب و توحيدگراى او را به شرك و ارتجاع و ستم و جاهليّت
بازمى گردانند.
پيامبر صلى الله عليه و آله در همان حال از خواب بيدار شد و موج اندوه
در چهره اش هويدا گرديد كه جبرئيل فرود آمد و اين آيه شريفه را آورد:
و ما
جعلنا الرؤ يا الّتى اريناك الّا فتنة " للنّاس و الشجرة الملعونة فى
القرآن ...(124).(125)
2 - و نيز آن حضرت خواب هاى ديگرى ديد و آنها را تفسير كرد و آن گاه با
گذشت زمان ، همان گونه كه تفسير و پيش بينى فرموده بود، تحقق يافت .(126)
3 - و نيز دخت گرانمايه پيامبر صلى الله عليه و آله پدرش پيامبر را روز
رحلت خويش در خواب ديد و پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
دخترم ! تو امشب نزد من و ميهمان من خواهى بود.(127)
و همين گونه كه خواب ديده و تفسير كرده بود، تحقق يافت و او به ملكوت
پر كشيد.
4 - همين گونه كه اميرمؤ منان عليه السلام
(128) و امام حسين عليه السلام
(129) هر كدام به طور جداگانه پيامبر گرامى صلى الله
عليه و آله را در خواب ديدند و آن حضرت به شهادت آنان خبر داد و روز آن
را نيز مشخص فرمود كه همان گونه نيز به وقوع پيوست .
از اين رو بايد پذيرفت كه برخى از خواب ها، مطابق با واقع و داراى پيام
درست از آينده است و براى انسانى كه خواب ديده است ، از عالم ملكوت و
جهان ماوراى طبيعت خبر مى دهد.
در روايات رسيده از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ثابت شده است كه
حضرتش فرمود:
من
رآنى فقد رآنى ، فانّ الشيطان لا يتمثّل بى .(130)
هر كس مرا در خواب ببيند، خوابش درست و مطابق با واقع است ، چرا كه
شيطان نمى تواند خود را شبيه من سازد.
همان گونه كه نمى تواند در چهره اولياى خدا و پيامبران و امامان نور
عليهم السلام در آيد.
و نيز بدين صورت از آن حضرت آورده اند كه فرمود:
من
رآنا، فقد رآنا...
هر كس ما را در خواب ببيند، مطابق با حقيقت است و درست ديده است .
با اين بيان ، بايد پذيرفت كه خواب بانو ((نرجس
)) يك خواب صحيح و مطابق با واقع و داراى پيام و
خبر بوده است .
بايد پذيرفت كه او در عالم رؤ يا درست ديده است كه پيامبر گرامى صلى
الله عليه و آله پس از اين كه او به دست فاطمه عليهاالسلام اسلام آورده
او را براى فرزندش خواستگارى كرد.
و نيز خوابش صحيح بود كه هر شب حضرت امام عسكرى عليه السلام را - پس از
خواستگارى او به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله براى امام حسن عسكرى
عليه السلام - او را در خواب مى ديد و آن حضرت به او خبر داد كه :
((جدش قيصر روم در انديشه پيكار با مسلمانان و
هجوم به كشور آنهاست )). و به آنها رهنمود داد
كه چگونه براى رسيدن به هدف و آرزوى خويش ، در لباس خدمتگزاران و
پرستاران و دوشيزگان كم سن و سال درآمده و در ميان آنان قرار گيرد و به
همراه ارتش روم به مرزها بيايد... تا سرانجام به افتخار ديدار يار و
همسرى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نائل آيد و فراق و سوز هجر، به
وصال تبديل گردد.
چه اشكالى به نظر مى رسيد كه همه اينها مطابق با واقع و درست باشد؟
مگر نه اين كه نمونه هاى بسيارى از اين امور در تاريخ رخ داده است ؟
و چه مشكلى در بحث است كه بگوييم : خداوند پس از اين كه در حضرت نرجس
عليهاالسلام ، اين دختر انديشمند و نواده حواريّون و خوبان ، استعداد و
شايستگى روحى ، فضايل و ارزش انسانى و امتيازات بسيارى چون : حيا، عفّت
، اقتدار، ايمان عميق ، اصالت و نجابت و شرافت خانوادگى را قرار داد او
را به اين افتخار جاودانه مفتخر سازد؟ و او را به اين ويژگى ها و ارزش
هاى والا، آراسته نمايد تا بدين سان به افتخار مادرى جان جانان و محبوب
دل ها، حضرت مهدى عليه السلام مفتخر گردد؟ آيا اين اشكالى دارد؟
چرا كه اصل وراثت در شخصيّت و عظمت كودك نقش مهمّى دارد، در غير اين
صورت چه انگيزه هايى موجب مى گردد كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله
از كشور روم و از حضرت مسيح عليه السلام در عالم رؤ يا از آن دوشيزه با
شخصيّت و پرشكوه براى فرزندش حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
خواستگارى كند؟
آيا در كشور پهناور اسلامى براى فرزندش امام حسن عسكرى عليه السلام
همسرى يافت نمى شد؟
اين مقدمات شگفت و تشريفات شگرف و طولانى براى چيست ؟
روشن است كه ابعاد شخصيت ((نرجس عليهاالسلام
)) و راز و رمزهاى زندگى او به صورت كاملى براى
ما شناخته شده نيست ، اما آنچه از اين روايت طولانى ، دريافت مى گردد،
نشانگر شكوه و عظمت شخصيت آن بانوى برجسته است .
ديدگاه ديگر
2 - روايت ديگرى نيز در منابع روايى ما موجود است كه ترسيمگر
زندگى آن بانوى باشخصيت و با انديشه است ، كه اين گونه روايت شده است :
شيخ صدوق رحمة الله ، از محمد بن عبدالله مطهرى آورده است كه مى گويد:
((پس از شهادت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
به محضر بانوى انديشمند و دخت گرانمايه امام جواد عليه السلام حكيمه ،
شرفياب شدم تا از امام راستين پس از حضرت عسكرى عليه السلام كه بر اثر
بازى هاى سياسى دستگاه خلافت ، مردم در مورد وجود گرانمايه او دچار
اختلاف عقيده و حيرت و سرگردانى مى شدند، سوال كنم .
به او گفتم : بانوى گرامى ! آيا حضرت عسكرى عليه السلام داراى فرزند
است ؟
او تبسم كرد و گفت : اگر او پسر نداشته باشد، پس امام راستين پس از آن
حضرت كيست ؟ در حالى كه همواره خاطرنشان ساخته ام كه پس از دو سبط
گرانمايه پيامبر، حسن و حسين عليهماالسلام هرگز امامت در دو برادر به
سان آنان نخواهد بود.))(131)
گفتم : سرورم ! از ولادت سالارم دوازدهمين امام نور و و از غيبت او
برايم بگو؟
پاسخ داد: من كنيز با فضيلت و برجسته اى به نام ((نرجس
)) داشتم كه روزى فرزند برادرم حضرت امام حسن
عسكرى عليه السلام به ديدار من آمد و او را ديد.
به او گفتم : سالارم ! اگر اجازه مى دهيد او را به خانه شما بفرستم تا
به افتخار همسرى شما مفتخر گردد؟
فرمود: نه عمّه جان ! اما شخصيت و ويژگى هاى او مرا به تحسين واداشت .
گفتم : سرورم ! كدامين ويژگى او، شما را به تحسين واداشت ؟
فرمود: او مادر فرزندى خواهد شد كه در پيشگاه خدا عزيز و سرافراز است ،
بزرگمردى را به دنيا خواهد آورد كه خداوند به دست او زمين را مملوّ از
عدل و داد خواهد ساخت ، همان گونه كه از جور و بيداد، لبريز باشد.
گفتم : سرورم ! پس او را به خانه شما مى فرستم ، آيا اجازه مى دهيد؟
فرمود: در اين مورد از پدر گرانمايه ام اجازه بگيريد.
جناب حكيمه مى گويد: لباس خويش را پوشيدم و به خانه حضرت امام هادى
عليه السلام آمدم . پس از نثار درود بر آن وجود گرانمايه نشستم كه آن
حضرت سخن را آغاز كرد و فرمود: حكيمه ! نرجس را به خانه پسرم حسن ،
بفرست .
گفتم : سالار من ! من به همين دليل به ديدار شما آمدم تا در اين مورد
كسب اجازه نمايم .
حضرت فرمود: خداوند دوست دارد در اين پاداش پرشكوه تو را شريك و در اين
كار شايسته بهره ورت سازد.
اين بانوى گرانقدر مى افزايد: من به خانه بازگشتم و بى درنگ نرجس را آن
گونه كه شايسته بود، آراسته ساخته و به ازدواج حضرت عسكرى عليه السلام
درآوردم و در خانه خويش از آنان مهماندارى كردم . چندى آن حضرت نزد ما
بود و آن گاه همراه همسرش به خانه پدرش بازگشت .(132)
نگرشى بر اين روايت
همان گونه كه ملاحظه شد، اين روايت از منشاء خانوادگى
((نرجس )) و سرگذشت شگفت
انگيز زندگى او چيزى نمى گويد و تنها بيانگر اين مطلب است كه آن بانو
در خانه دختر امام جواد عليه السلام بود و در همان جا هم حضرت امام حسن
عسكرى عليه السلام او را ديد و شكوه و عظمت معنوى را در قامت برافراشته
و چهره پرنجابت و پيشانى بلند او خواند.
اما اين روايت از چگونگى رسيدن او به شهر تاريخى سامرّا و به خانه جناب
حكيمه خاتون ساكت است .
برخى از انديشمندان معاصر، در اين انديشه اند كه ميان دو روايت پيوند
دهند، به همين جهت مى گويند:
در روايت نخست ، جمله اى است كه حضرت امام هادى عليه السلام خطاب به
حكيمه مى فرمايد:
يا
بنت رسول الله ! خذيها الى منزلك ... فانّها زوجة اءبى محمّد و
امّالقائم .
دختر پيامبر! او را به خانه خود ببر و مقررات دين را به او تعليم كن ؛
چرا كه همسر فرزندم حسن عليه السلام و مادر آخرين امام نور
((قائم )) آل محمد عليهم
السلام خواهد بود.
با اين بيان نرجس عليهاالسلام به خانه دختر امام جواد عليه السلام آمد
و در آنجا بود تا امام حسن عسكرى عليه السلام او را ديد و بدو نگريست ،
چرا كه همسر او بود.
اما حقيقت اين است كه در روايت دوم واژه هايى به كار رفته است كه با
اين تاءويل و تفسير نمى سازد. براى نمونه :
حكيمه مى گويد:
كانت
لى جارية يقال لها: نرجس و اين جمله دلالت بر اين مى كند كه
نرجس نه در خانه او به عنوان ميهمان كه خدمتگزار بوده و او از موضع
سرور و سالار او سخن مى گويد.
ديگر اين كه مى گويد:
و
وهبتها لاءبى محمد اين جمله نيز با جمله امام هادى عليه السلام
كه در روايت اول آمده است ، نمى سازد كه مى فرمايد:
فانّها زوجة اءبى محمد.