پدرم گفت : فداى تو شوم ! اكنون اگر خواهى برخيز و به غلامان
خود دستور داد كه او را از پشت صف مردم ببريد كه نظر يساولان بر آن حضرت نيفتد، باز
پدرم برخاست او را تعظيم كرد و ميان پيشانيش را بوسيد و او را روانه كرد و به
استقبال خليفه رفت .
از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم : اين مرد كه بود كه پدرم اين قدر مبالغه در
اعزاز و اكرام او نمود؟
گفتند: او مردى است از اكابر عرب و حسن بن على نام دارد و معروف است به ابن الرضا.
پس تعجب من زياد شد و در تمام آن روز در فكر و تحير بودم . چون شب پدرم به عادتى كه
داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول ديدن كاغذها و عرايض مردم شد كه در روز
به خليفه عرض نمايد، من نزد او نشستم .
پرسيد: حاجتى دارى ؟
گفتم : بلى ، اگر رخصت فرمايى سوال كنم .
چون رخصت داد، گفتم : اى پدر! آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم و اكرام او مبالغه
را از حد گذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى كه بود؟
گفت : اى فرزند! اين ، امام رافضيان است .
پس ساعتى ساكت شد و گفت : اى فرزند! اگر خلافت از بنى عباس به بيرون رود كسى از بنى
هاشم به غير آن مرد مستحق آن نيست . زيرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به
زهد و عبادت ، فضل و علم ، كمال و عفت نفس ، شرافت نسب و علو حسب و ساير صفات
كماليه . اگر مى ديدى پدر او را، مردى بود در نهايت شرف و جلالت و فضيلت و علم و
فضل و كمال .
آن گاه كه اين سخنان را از پدرم شنيدم ، خشم من زياده گرديد و تفكر و تحير من افزون
شد. بعد از آن پيوسته از مردم تفحص احوال او مى نمودم . پس وزرا و كتّاب و امرا و
سادات و علويان و ساير مردم جز تعريف و توصيف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او
نشنيدم ، همه او را بر بنى هاشم تفضيل و تقديم مى دادند و مى گفتند كه او امام
شيعيان است .
پس قدر و منزلت او در نظر من عظيم شد و رفعت و شاءن او را دانستم ، زيرا كه دوست و
دشمن به غير نيكى او چيزى نشنيدم .
پس مردى از اهل مجلس از او سوال كرد كه حال برادرش جعفر چگونه بود؟
گفت : جعفر كيست ؟ كسى از حال او سوال كند يا نام او را با نام امام حسن مقرون
گرداند؟ جعفر مردى فاسق و فاجر و شراب خوار و بدكردار بود مانند او كسى در رسوايى و
بى عقلى و بدكارى نديده بودم .
آن گاه جعفر را مذمّت بسيار كرد، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خدا
سوگند! در هنگام وفات حسن بن على حالتى بر خليفه و ديگران عارض شد من گمان نداشتم
كه در وفات هيچ كس چنين شود.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده ، پدرم به
سرعت به نزد خليفه رفت و خبر را او داد. خليفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را
با او همراه كرد. يكى از ايشان نحرير خادم بود كه از محرمان خاص خليفه بود. امر كرد
ايشان را كه پيوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند و
طبيبى را مقرر كرد كه هر بامداد و واپسين نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع
باشد.
بعد از دو روز براى پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت سخت شده و ضعف بر او مستولى
گرديده است .
بامداد پدرم سوار بر مركب شد و نزد آن حضرت رفت و به اطبّا دستور داد كه از خدمت آن
حضرت دور نشويد و قاضى القضاة را طلبيد و گفت : ده نفر از علماى مشهور را حاضر
گردان كه پيوسته نزد آن حضرت باشند.
اين ملاعين اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به حضرتش داده بودند بر مردم
معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته است .
پيوسته آنان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن كه بعد از گذشت چندروز از ماه ربيع
الاول آن امام مظلوم از دار فانى به سراى باقى رحلت نمود و از جور ستمكاران و
مخالفان رهايى يافت .
هنگامى كه خبر وفات آن حضرت در شهر سامرّا منتشر شد، قيامتى برپا شد، از همه مردم
صداى ناله و فغان و شيون بلند گرديد. خليفه لعين در تفحّص فرزند سعادتمند آن حضرت
در آمد. جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و همه حجره ها را
تفحّص نمايند، شايد كه آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حضرت
را بازجويى كند كه مبادا حملى در ايشان باشد.
يكى از زنان گفت : يكى از كنيزان حضرتش را احتمال حملى است .
خليفه نحرير خادم را بر او موكل گردانيد كه بر احوال او مطّلع باشد تا صدق و كذب آن
سخن ظاهر شود.
بعد از آن متوجه تجهيز حضرتش شد، همه بازارها تعطيل شدند، صغير و كبير و ضيع و شريف
خلايق در تشييع جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم - كه وزير خليفه بود - با
ساير وزرا و نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان
حاضر شدند. در آن روز سامرّا از كثرت ناله و شيون و گريه مردم مانند صحراى قيامت
بود.
چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند، خليفه ، ابوعيسى را فرستاد كه بر آن جناب نماز
گزارد. چون جنازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند، ابوعيسى به نزديك جنازه
شريف حضرت آمد و كفن را از روى مبارك آن حضرت دور كرد و براى رفع تهمت خليفه ،
علويان ، هاشميان ، امرا، وزرا، نويسندگان ، قضات ، علما و ساير اشراف و اعيان را
نزديك طلبيد و گفت : بياييد و ببينيد اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه
السلام است كه بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و
در مدت مرض او اطّبا، قضات ، معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطّلع
گرديده اند و بر اين معنى شهادت مى دهند.
آن گاه پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند و بعد از نماز، حضرت را در كنار پدر
بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن ، خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد. زيرا
كه شنيده بود كه فرزند حضرت بر عالم مستولى خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد
كرد، هر چند تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آن كنيز را كه گمان حمل به او
برده بودند تا دو سال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.
پس موافق مذهب اهل سنت ميراث آن حضرت را ميان مادر و جعفر - كه برادر آن جناب بود -
قسمت كردند و مادرش دعوى كرد كه من وصى اويم و نزد قاضى به ثبوت رسانيد. باز خليفه
در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس برنمى داشت .
پس جعفر به نزد پدر من آمد و گفت : مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى ، من
تقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم .
پدرم از استماع اين سخن در خشم آمد و گفت : اى احمق ! منصب برادر تو منصبى نيست كه
به مال و تقبل تو آن را گرفت و سال ها است كه خلفا شمشير كشيده اند و مردم را مى
كشند و زجر مى نمايند كه از اعتقاد امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند. اگر
تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه
و ديگرى نيست ، و اگر نزد ايشان مرتبه ندارى خليفه و ديگرى نمى توانند اين مرتبه را
براى تو تحصيل كنند.
پدرم با اين سخن ، خفّت عقل و سفاهت و عدم ديانت او را دانست . دستور داد كه او را
ديگر به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم از دنيا رفت و
هنوز خليفه در جست و جوى آن جناب است كه بر آثار او مطّلع نمى شود و دست بر او نمى
يابد.
ابن بابويه به سند معتبر از ابوالاديان روايت كرده است :
ابوالاديان گويد: من خدمتكار حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بودم ، نامه هاى آن
جناب را به شهرها مى بردم ، روزى آن حضرت در دوران همان بيمارى كه در اثر آن به
عالم بقا رحلت فرمود، مرا طلبيد و نامه اى به مداين نوشت و فرمود:
بعد از پانزده روز باز داخل سامرّا خواهى شد و صداى شيون از خانه من خواهى شنيد و
مرا در آن وقت غسل مى دهند.
ابوالاديان گويد: اى سيد! هرگاه اين واقعه هايله رو دهد، امر امامت با كيست ؟
فرمود: هر كه جواب نامه هاى مرا از تو طلب كند، او بعد از من امام است .
گفتم : علامتى ديگر بفرما.
فرمود: هر كه بر من نماز خواند، او جانشين من خواهد بود.
گفتم : علامتى ديگر بفرما.
فرمود: هر كه بگويد كه در هميان چه چيز است ، او امام شماست .
ابوالاديان گويد: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كه كدام هميان .
سپس من بيرون آمدم و نامه ها را به اهل مداين رسانيدم و جواب ها را گرفته ، برگشتم
. چنانچه حضرتش فرموده بود، بعد از پانزده روز داخل سامرّا شدم و صداى نوحه و شيون
از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم ، جعفر را ديدم كه بر
در خانه نشسته و شيعيان بر گرد او حلقه زده اند و او را تعزيت به وفات برادر و
تهنيت به امامت خود مى گويند.
من با خودم گفتم : اگر اين امام است ، امامت نوع ديگر شده است . اين فاسق كى اهليّت
امامت دارد؟ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد، قمار مى باخت و طنبور
مى نواخت .
پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سوال از من نكرد، در اين حال عقيد خادم بيرون
آمد و به جعفر خطاب كرد كه برادرت را كفن كرده اند بيا و بر او نماز بخوان .
جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسيديم ، ديديم كه حضرت
امام حسن عسكرى عليه السلام را كفن كرده بر روى نعش گذاشته اند.
جعفر پيش ايستاد كه بر برادر اطهر خود نماز بخواند، چون خواست كه تكبير گويد، كودكى
گندم گون ، پيچيده موى و گشاده دندانى مانند پاره ماه از اندرون خانه بيرون آمد و
رداى جعفر را كشيد و گفت :
اى عمو! كنار بايست كه من به نماز خواندن بر پدر خود از تو سزاوارترم .
جعفر كنار ايستاد و رنگش متغير شد. آن كودك پيش ايستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز
خواند و آن جناب را در كنار امام هادى عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و فرمود:
اى بصرى ! جواب نامه را بده كه با توست .
من پاسخ نامه را تسليم كردم و با خودم گفتم : دو نشان از آن نشانه كه حضرت امام حسن
عسكرى عليه السلام فرموده بود، ظاهر شد و يك علامت مانده است . بيرون آمد حاجز
وشّاء به جعفر گفت : براى آن كه حجت بر او تمام كند كه او امام نيست ، گفت : آن
كودك كى بود؟
جعفر گفت : والله ! من هرگز او را نديده بودم و نمى شناختم .
در اين حالت جماعتى از اهل قم آمدند و از احوال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
پرسيدند.
چون دانستند كه وفات يافته است ، پرسيدند: امامت با كيست ؟
مردم اشاره به سوى جعفر كردند. آنان نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند: با
ما نامه ها و اموالى است بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مال ها چه مقدار است تا
تسليم نماييم .
جعفر برخاست و گفت : مردم از ما علم غيب مى خواهند.
در آن حال خادم از جانب حضرت صاحب الامر عليه السلام بيرون آمد و گفت : با شما نامه
فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هزار اشرفى است و در آن ميان ،
ده اشرفى است كه طلا را روكش كرده اند.
آن ها نامه ها و مال ها را تسليم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه اين
نامه ها و مال ها را بگيرى ، او امام زمان است و مراد امام حسن عسكرى عليه السلام
همين هميان بود.
جعفر نزد معتمد - كه خليفه به ناحق آن زمان بود - رفت و اين واقعه را نقل كرد.
معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صيقل كنيز حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را
گرفتند كه آن كودك را به ما نشان بده .
او انكار كرد و براى رفع مظنه آنان گفت : من از آن حضرت حملى دارم به اين سبب او را
به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شود بكشند.
ناگاه در همان دوران عبدالله بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد و
ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد.
همچنين به سند معتبر از محمد بن حسين اين گونه روايت كرده است :
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در روز جمعه هشتم ماه ربيع الاول سال 260 هجرى به
هنگام نماز بامداد به سراى باقى رحلت فرمود و در همان شب نامه اى بسيار به دست
مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود.
در آن هنگام نزد حضرت فقط كنيز آن جناب - به نام صيقل و غلام آن جناب به نام عقيد -
حاضر بودند. آن كسى كه مردم بر او مطلع نبودند، حضرت صاحب الامر عليه السلام بود.
عقيد گويد: در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده
بودند و خواست كه بياشامد، چون حاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز بخوانم .
چون آب آورديم ، دستمالى در دامن خود گسترد، وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد.
وقتى كاسه آب مصطكى را - كه جوشانيده بودند - گرفت بياشامد، از غايت ضعف و شدت مرض
، دست مباركش مى لرزيد و كاسه بر دندان هاى شريف مى خورد. چون آب را آشاميد و
((صيقل )) قدح را گرفت روح مقدسش به
عالم قدس پرواز نمود.
شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر محدّثان و مورّخان در هشتم ماه ربيع الاول سال دويست و
شصتم هجرت بود.
شيخ طوسى رحمة الله در كتاب ((مصباح ))
ماه مذكور را نيز گفته است و اكثر علما گفته اند كه شهادت آن حضرت در روز جمعه بود.
بعضى روز چهارشنبه و بعضى روز يك شنبه نيز گفته اند.
از عمر شريف آن حضرت بيست و نه سال گذشته بود، بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت
امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.
ابن بابويه و ديگران گفته اند: معتمد، آن حضرت را با زهر شهيد كرد.
در كتاب ((عيون المعجزات )) آمده است
:
احمد بن اسحاق گويد: روزى به خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام رفتم .
حضرت فرمود: حال شما و شك و ريب مردم در مورد امام بعد از من چگونه است ؟
گفتم : اى فرزند رسول الله ! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير
و كبير شيعيان قم به امامت آن جناب معتقد شدند.
حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه هرگز زمين خالى از حجّت خدا نخواهد بود؟
بخش سوم : نگاهى كوتاه به زندگانى حضرت امام مهدى عليه
السلام
نگاهى گذرا به زندگى حضرت مهدى عليه السلام
ميلاد نور
آن سپيده دم پرخاطره
پسرم سخن بگو!
نگرشى بر روايت
و...
نگاهى كوتاه به زندگانى حضرت امام
مهدى عليه السلام
حضرت مهدى موعود عجل الله تعالى فرجه الشريف ملقب به امام عصر و صاحب الزمان
، فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام است كه نام شريفش مطابق نام پيامبر خدا صلى
الله عليه و آله است .
حضرتش در سال 256 - يا 255 - هجرى در سامرّا متولد شد و تا سال 260 هجرى كه پدر
بزرگوارش شهيد شد، تحت كفالت و تربيت پدر مى زيست و از مردم پنهان و پوشيده بود و
جز عده اى از خواص شيعه كسى به شرف ملاقات وى نايل نمى شد.
پس از شهادت امام حسن عسكرى عليه السلام كه امامت در آن حضرت مستقر شد، به امر خدا
غيبت اختيار كرد و جز با نوّاب خاص خود به كسى ظاهر نمى شد، جز در موارد استثنايى .(101)
فضايل بى كران حضرت مهدى عليه السلام هر انسان آگاه و انديشمند را به خود جلب مى
نمايد، آن گاه كه در اين دوران تاريك ، روزنه اى نورانى مى بيند بى اختيار به دنبال
آن نور در حركت است تا به وصال برسد، و از آنجايى كه خود آن حضرت ، از اسرار الهى
است فضايلش نيز اسرارى است كه از آن افراد رازدار و با معرفت خواهد شد.
ميلاد نور
شيخ صدوق رحمة الله در كتاب ارزشمند خويش ((اكمال
الدين ))(102)
از حكيمه دخت گرانقدر امام جواد عليه السلام اين گونه آورده است . حكيمه خاتون
گويد:
يازدهمين امام نور حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام پيام رسانى به سوى من گسيل داشت
و مرا به خانه خويش فراخواند.
هنگامى كه وارد شدم فرمود:
عمّه جان ! افطار امشب را نزد ما باش ؛ چرا كه امشب ، شب مبارك پانزدهم شعبان است و
در چنين شبى خداوند، جهان را به نور وجود حجّت خويش ، نورباران خواهد ساخت .
در روايت ديگرى آمده است كه فرمود:
در چنين شبى ، حضرت مهدى عليه السلام ديده به جهان خواهد گشود. همو كه خداوند، زمين
را پس از مردنش ، به دست او و با ظهور او زنده و پرطراوت خواهد ساخت .
پرسيدم : سرورم ! مادر او كيست ؟
فرمود: نرجس ، بانوى بانوان .
گفتم : فدايت گردم ! من در او هيچ نشان و اثرى از آنچه نويد مى دهيد، نمى بينم .
فرمود: حقيقت همان است كه گفتم ، آماده باش !
پس از اين گفت و گو به خانه نرجس عليهاالسلام آمدم . آن وجود گرانمايه به عنوان
تجليل و احترام از من ، پيش آمد تا كفش هاى مرا درآورد و مرا تكريم كند.
در پاسخ احترام او گفتم : از اين پس ، شما سرور من و سرور خاندانم خواهيد بود.
او از سخن من شگفت زده شد و گفت : عمّه جان ! چگونه ممكن است در حالى كه شما دختر
امام ، خواهر امام و عمّه امام هستيد و خود بانويى انديشمند و پرواپيشه و با درايت
و من خدمتگزار شما هستم .
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام گفت و گوى ما را شنيد و فرمود: عمّه جان ! خداوند
به شما پاداش نيك عنايت فرمايد.
آن سپيده دم پرخاطره
من ، با بانوى بانوان ، به گفت و گو نشستم و به او گفتم : دخترم ! همين امشب
خداوند پسرى گرانمايه به تو ارزانى خواهد داشت ، پسرى كه سرور دنيا و آخرت خواهد
بود.
نرجس عليهاالسلام با شنيدن اين نويد، غرق در حياء و آزرم گرديد و در گوشه اى نشست .
من به نماز ايستادم و پس از نماز افطار كردم و براى استراحت به رختخواب رفتم .
درست نيمه شب گذشته بود كه براى نماز نافله شب به پا خاستم . نماز را خواندم ، ديدم
نرجس عليهاالسلام خواب است و حادثه اى رخ نداده است ، به تعقيبات نماز نشستم و بار
ديگر خوابيدم و بيدار شدم ، اما ديدم او هنوز در خواب است .
پس از آن بود كه او براى نماز نافله شب به پا خاست و نماز را در اوج ايمان و اخلاص
به جا آورد و با شور و عشق وصف ناپذيرى به نيايش نشست .
ديگر از تحقق وعده و نويد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام دچار ترديد مى شدم كه آن
حضرت از اتاق خويش مرا مخاطب ساخت و فرمود: عمّه جان ! شتاب مورز كه تحقق وعده الهى
نزديك است .
در روايت ديگرى اين مطلب بدين صورت آمده است :
به ناگاه ديدم ((سوسن )) هراسان از
جاى برخاست ، وضو ساخت و به نماز نافله شب ايستاد. آخرين ركعت از نماز را مى خواند
كه احساس كردم سپيده صبح در راه است ، اما از ولادت نور خبرى نيست .
بار ديگر اين انديشه در ذهنم پديد آمد كه شب رو به پايان است و سپيده سحر در راه ،
پس چرا وعده الهى تحقق نيافت كه نداى حضرت امام عسكرى عليه السلام طنين افكند و
فرمود: عمّه جان ! ترديد به دل راه مده !
من از آن حضرت و ترديدى كه در دلم پديد آمد، شرمنده شدم و در اوج شرمندگى پس از
نظاره به افق به اتاق بازمى گشتم كه ديدم نرجس عليهاالسلام نماز را به پايان برده
و به خود مى پيچد. جلو درب اتاق به او رسيدم كه مى خواست از اتاق خارج گردد، پرسيدم
: آيا از آنچه در انتظارش بودم ، چيزى حسّ نمى كنى ؟
پاسخ داد: چرا عمّه جان !...
گفتم : خدا يار و نگاهدارت باد! خود را مهيّا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش
كه لحظات تحقق آن وعده مبارك فرارسيده است .
و آن گاه متكايى برگرفتم و در وسط اتاق ، آن بانو را به روى آن نشاندم و به سان يك
مددكار آگاه و دلسوزى كه زنان در شرايط ولادت فرزندانشان بدان نيازمندند به يارى او
كمر همت بستم . او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدت درد، ناله زد و بر خود پيچيد.
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام از اتاق خويش دستور داد كه برايش سوره مباركه
((قدر)) را تلاوت كنم .
به دستور امام عليه السلام شروع كردم :
بسم الله الرحمن الرحيم
انّا انزلناه فى
ليلة القدر # و ما ادريك ما ليلة القدر...
ما آن قرآن را در شب قدر نازل كرديم . و تو چه مى دانى شب قدر چيست ؟!
و شگفتا كه ديدم كودك ديده به جهان نگشوده به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره
مباركه ((قدر)) را با من تا آخرين
واژه ، تلاوت كرد.
از شنيدن نواى دل انگيز قرآن او، هراسان شدم كه حضرت امام عسكرى عليه السلام مرا
نداد داد و فرمود:
عمّه جان ! آيا از قدرت الهى شگفت زده شده اى ؟ اوست كه ما را در خردسالى به بيان
دانش و حكمت توانا ساخته و به سخن مى آورد و در بزرگسالى ما را در روى زمين حجت
خويش قرار مى دهد چه جاى شگفتى است ؟!
هنوز سخن حضرت امام عسكرى عليه السلام به پايان نرسيده بود كه نرجس از نظرم ناپديد
گرديد و گويى حجابى ميان من و او، فروافكنده شد و ما را از هم جدا ساخت .
در روايت ديگرى آمده است كه : سپس لحظاتى چند، حالت وصف ناپذيرى برايم پيش آمد به
گونه اى كه گويى دستگاه دريافت وجودم از كار افتاده است و نمى دانم چه مى گذرد. به
خود آمدم و فريادزنان و به سرعت ، به طرف اتاق حضرت امام عسكرى عليه السلام شتافتم
، اما پيش از آن كه چيزى بگويم فرمود: عمّه جان ! بازگرد كه او را در همان جا
خواهى يافت كه از برابر ديدگانت ناپديد شد.
به اتاق نرجس بازگشتم ، ديدم پرده اى كه ما را از هم جدا ساخته بود، برطرف شده است
. چشمم به آن بانو افتاد و ديدم چهره اش غرق در نور است به گونه اى كه ديدگانم را
خيره ساخت و در همين لحظات كودك گرانمايه اى را ديدم در حال سجده است و خداى را
ستايش مى كند.
بر بازوى راست او اين آيه شريفه نوشته شده است :
جاء الحق و زهق
الباطل انّ الباطل كان زهوقا(103)
و در سجده خويش مى فرمود:
اشهد ان لا اله
الا الله ، وحده لا شريك له و اءنّ جدّى محمّدا رسول الله و اءنّ اءبى اميرالمؤ
منين ولىّ الله ...
گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا، كه شريك و همتايى ندارد، نيست و نياى گرانقدرم
حضرت محمد صلى الله عليه و آله پيام آور اوست . و پدر والايم اميرمؤ منان عليه
السلام دوست و جانشين پيامبر خداست .
آنگاه امامان نور را پس از اميرمؤ منان عليه السلام يكى بعد از ديگرى تا نام مبارك
پدر گرانقدرش حضرت امام عسكرى عليه السلام برشمرد سپس فرمود:
بار خدايا! آنچه را به من وعده فرمودى ، تحقق بخش و كار بزرگم را در پرتو قدرتت
تدبير فرما و گام هايم را در قيام پرشكوه و آسمانيم براى برانداختن بيداد و ستم ، و
استقرار كامل عدالت و مهر در سراسر گيتى استوار ساز و به دست من ، زمين را از عدل و
داد لبريز گردان !
پس از آن سر از سجده برداشت و به تلاوت اين آيه مباركه پرداخت :
شهد الله انّه لا
اله الا هو و الملائكة و اولوالعلم ، قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم انّ
الدّين عند الله الاسلام ...(104)
خدا گواهى داد و فرشتگان و دانشمندان نيز، كه : هيچ خدايى برپاى دارنده عدل ، جز او
نيست ، خدايى جز او نيست كه پيروزمند و فرزانه است . بى ترديد دين در نزد خدا تنها
اسلام است .
پس از تلاوت آيه شريفه عطسه كرد و فرمود:
الحمدلله ربّ
العالمين و صلّى الله على محمّد و آله ، زعمت الظلمة اءنّ حجّة الله داحظة لو اءذن
لنا فى الكلام لزال الشك
سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است و درود خداى بر محمد و خاندانش باد!
بيدادگران چنين پنداشته اند كه : حجت خدا از ميان رفته است اما اگر خدا به من فرمان
ظهور دهد، آن گاه ترديدها و ترديدافكنى ها از ميان خواهد رفت .
پسرم سخن بگو!
آن كودك گرانمايه را در برگرفتم و با شور و اشتياق ، در دامان خود نشاندم .
ديدم پاك و پاكيزه است . در اين هنگام ، حضرت عسكرى عليه السلام مرا ندا داد كه :
عمّه جان ! پسرم را بياور!
آن وجود گرامى را به پيشگاه پدرش بردم و آن حضرت او را به سبك مخصوص روى دست گرفت و
زبان مبارك خويش را بر دهان او گذاشت . آنگاه با دست خويش ، سر و چشم و گوش او را
به سبكى خاص ، اندكى فشرد و فرمود: پسرم ! سخن بگو.
در روايت ديگرى آمده است كه فرمود:
هان اى حجت خدا! و اى ذخيره انبياء! و اى آخرين اوصياء! سخن بگو! هان اى جانشين همه
پرواپيشگان ! سخن بگو!