چهره هاى درخشان سامرّاء
حضرت امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام

على ربانى خلخالى

- ۶ -


سپس فرمود: به زودى حق تعالى به تو حجت خود را بر خلقش عطا خواهد فرمود كه زمين را از عدل پر كند همچنان كه از جور پر شده باشد.
آن گاه مسعودى مى نويسد:
آن مخدره به امام حسن عسكرى عليه السلام حامله شد و در مدينه در سال 231 هجرى متولد شد. سن شريف امام هادى عليه السلام در آن زمان ، شانزده سال و چند ماه بود و آن حضرت در سال 236 كه سن مباركش چهار سال و چند ماه بود به عراق حركت فرمود.
محدث قمى رحمة الله در احوال امام هادى عليه السلام در ذكر سيدمحمد، نصوصى از امام هادى عليه السلام بر امامت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بيان مى كند.
محدث قمى رحمة الله مى گويد: از روايات ظاهر مى شود كه آن حضرت بيشتر اوقات محبوس و ممنوع از معاشرت بود و پيوسته مشغول به عبادت بود، چنانچه از روايت بعد ظاهر مى شود.
مسعودى روايت كرده كه حضرت امام هادى عليه السلام خود را از بسيارى از شيعيان خود - مگر از عده قليلى از خواص خود - پنهان مى كرد و چون امر به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام منتهى شد. آن حضرت از پشت پرده با خواص و غير خواص تكلم مى فرمود، مگر در آن وقتى كه سوار مركب مى شد و به خانه مى رفت و اين عمل از آن جناب و از پدر بزرگوارش پيش از او مقدمه اى براى غيبت حضرت صاحب الزمان عليه السلام بود كه شيعيان به اين نوع ارتباط انس گيرند و از غيبت وحشت نكنند و عادت در احتجاب و اختفاء جارى شود.
فصل دوم : شخصيت والا و ويژگى هاى اخلاقى
فضايل اخلاقى و كمالات معنوى
فضايل اخلاقى و كمالات معنوى امام حسن عسكرى عليه السلام موجب آن بود كه نه تنها دوستان ، بلكه دشمنان نيز به عظمت و بزرگوارى او اعتراف نمايند. حسن بن محمد اشعرى ، محمد بن يحيى و برخى ديگر اين گونه روايت كرده اند:
احمد بن عبيدالله خاقان متصدى اراضى و خراج قم بود. روزى در مجلس ‍ او سخن از علويان و عقايدشان به ميان آمد؛ احمد كه خود از ناصبيان سرسخت و منحرف از اهل بيت عليهم السلام بود، ضمن سخن گفت : من در سامرّا كسى از علويان را همانند حسن بن على بن على الرضا (امام عسكرى عليه السلام ) در روش و وقار، عفت و نجابت و فضيلت و عظمت در ميان خانواده خويش و ميان بنى هاشم ، نديدم و نشناختم . خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدم مى داشتند و در نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردم نيز همين وضع را داشت . به ياد دارم روزى نزد پدرم بودم ، دربانان خبر آوردند ابومحمد ابن الرضا آمده است .
پدرم به صداى بلند گفت : بگذاريد وارد شود.
من از اين كه دربانان نزد پدرم از امام به كنيه و احترام ياد كردند، شگفت زده شدم ؛ زيرا نزد پدرم جز خليفه يا وليعهد يا كسى را كه خليفه دستور داده باشد از او به كنيه ياد كنند، به كنيه ياد نمى كردند؛ آن گاه مردى گندمگون ، خوش قامت ، خوشرو، نيكواندام ، جوان ، و با هيبت و جلالت وارد شد.
چون چشم پدرم بر او افتاد برخاست و چند قدم به استقبال رفت . به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسى از بنى هاشم يا فرماندهان سپاه چنين كرده باشد. دست بر گردن او انداخت و صورت و سينه او را بوسيد، سپس دست او را گرفت و او را بر جاى نماز خود نشانيد و خود در كنار و رو به روى او نشست و با او به سخن پرداخت .
در ضمن سخن به او فدايت شوم مى گفت . من از آنچه مى ديدم در شگفت بودم .
ناگاه دربانى آمد و گفت : موفق عباسى آمده است .
معمول اين بود كه وقتى موفق مى آمد قبل از او دربانان و نيز فرماندهان ويژه سپاه او مى آمدند و در فاصله در خانه تا مجلس پدرم در دو صف مى ايستادند و به همين حال مى ماندند تا موفق بيايد و برود.
پدرم پيوسته متوجه ابومحمد عليه السلام بود و با او گفت وگو مى كرد تا آن گاه كه چشمش به غلامان مخصوص موفق افتاد در اين موقع به آن حضرت گفت : فدايت شوم ! اگر مايليد تشريف ببريد.
سپس به دربانان خود گفت : او را از پشت دو صف ببرند تا موفق او را نبيند.
امام برخاست و پدرم نيز برخاست و دوباره دست بر گردن او انداخت و امام رفت .
من به دربانان و غلامان پدرم گفتم : اين چه كسى بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم به او چنين رفتارى داشت ؟
گفتند: او يكى از علويان است كه به او حسن بن على مى گويند و به ابن الرضا معروف است .
شگفتى من بيشتر شد و پيوسته آن روز، نگران و انديشمند بودم تا شب شد.
عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشا مى نشست و گزارش ها و امورى را كه لازم بود به سمع خليفه برساند، رسيدگى مى كرد. وقتى نماز خواند و نشست ، من رفتم و نشستم . كسى پيش او نبود، پرسيد: احمد! كارى دارى ؟
گفتم : آرى پدر، اگر اجازه مى دهى بگويم ؟
گفت : اجازه دارى .
گفتم : پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم چه كسى بود كه نسبت به او چنين بزرگداشت و احترام نمودى و در سخنت به او فدايت شوم مى گفتى و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى ساختى ؟
گفت : پسرم ! او امام رافضيان حسن بن على معروف به ابن الرضا است .
آن گاه اندكى سكوت كرد، من نيز ساكت ماندم . سپس گفت : پسرم ! اگر خلافت از دست خلفاى بنى عباس بيرون رود، كسى از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست و اين به جهت فضيلت و عفت ، زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست ، اگر پدر او را مى ديدى مردى بزرگوار و بافضيلت را ديده بودى .
با اين سخنان ، انديشه و نگرانيم بيشتر وحشتم نسبت به پدرم افزوده شد، و ديگر كار مهمى جز آن نداشتم كه درباره امام پرس و جو كنم و پيرامون او كاوش و بررسى نمايم .
از هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ديگر افراد درباره امام سؤ الى نكردم مگر آن كه او را نزد آنان در نهايت بزرگى و ارجمندى و والايى يافتم و همه از او به نيكى ياد مى كردند و او را بر تمامى خاندان و بزرگان خويش مقدم مى شمردند و بدين گونه مقام امام نزد من عظمت يافت . زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم ، مگر آن كه در مورد او به نيكى سخن مى گفت و او را مى ستود.(55)
زهد امام عليه السلام
كامل مدنى جهت سؤ ال از مسائلى خدمت امام عليه السلام شرفياب شد. او مى گويد: وقتى به خدمت آن گرامى وارد شدم ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارند.
نزد خود گفتم : ولى خدا و حجت او لباس نرم و لطيف مى پوشد و ما را به مواسات با برادران فرمان مى دهد و از پوشيدن چنين لباسى بازمى دارد!
امام تبسم نمود و آستين هاى خود را بالا زد. ديدم پلاسى سياه و خشن در زير لباس دارند و فرمود:
اى كامل ! هذا لله و هذا لكم ؛
اين (پلاس خشن ) براى خداست و اين (لباس نرم كه روى آن پوشيده ام ) براى شماست .
عبادت امام
امام حسن عسكرى عليه السلام همانند پدران گرامى خود، در توجه به عبادت خدا نمونه بود. هنگام نماز از هر كارى دست مى كشيد و چيزى را بر نماز مقدم نمى داشت .
ابوهاشم مى گويد: خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شدم ، امام مشغول نوشتن چيزى بود، وقت نماز فرارسيد، امام نوشته را كنار گذاشت و به نماز ايستاد...
كيفيت و چگونگى عبادت امام ديگران را به ياد خدا مى انداخت و گاه افراد گمراهى را اساسا عوض مى كرد و به راه مى آورد. وقتى كه امام در زندان صالح بن وصيف ، بود برخى از عباسيان از زندانبان خواستند كه بر امام سخت بگيرد. او دو نفر از بدترين ماءموران خود را بر امام گماشت ، اما آن دو در اثر معاشرت با امام دگرگون شدند و در عبادت و نماز به مرحله اى عظيم رسيدند.
زندانبان آن دو را فراخواند و گفت : واى بر شما! در مورد اين مرد چه وضعى داريد؟
گفتند: ما چه بگوييم در مورد كسى كه روزها روزه است و همه شب به عبادت مى ايستد.
فصل سوم : گوشه اى از كرامت ها و شگفتى هاى امام حسن عسكرى عليه السلام
معجزه ها و كارهاى شگفت انگيز حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه از آن ذات با بركت ظاهر مى شد بيش از شمارش است ولى به عنوان تيمّن چند معجزه از درياى معجزات حضرتش - با اين كه با توجه به اغلب روايات ظاهر مى شود كه امام حسن عسكرى عليه السلام بيشتر اوقات محبوس و از ملاقات ممنوع بود و هميشه شب ها مشغول نماز و عبادت و روزها روزه دار بود - ذكر مى شود.
فروتنى درندگان
در ((ارشاد)) شيخ مفيد رحمة الله آمده است :
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را به نحرير سپردند، او بر حضرت بسيار تنگ گرفت به آن بزرگوار اذيت مى كرد، همسرش او را از خدا و شئامت اين امر مى ترسانيد و جلالت و زهد آن حضرت را وصف مى كرد، ولى به او تاءثر نكرد و به دستور خليفه در صدد قتل آن حضرت برآمد.
امام حسن عسكرى عليه السلام را به ((بركة السباع )) ميان درندگان افكند كه طعمه آنها گردد. پس از زمانى به آن محل نظر كردند، ديدند نور الهى در تجلى است . آن امام عالى مقام مشغول نماز و شيرها در اطراف آن حضرت حلقه زده اند و با كمال تذلّل سر به زير انداخته اند.
ناظرين متحير ماندند. او امر كرد كه آن حضرت را خارج نمودند و به منزلش ‍ بردند.
و به اين آيت ظاهره و دلالت باهره در زيارت آن حضرت اشاره است كه :
و بالاءمام الحسن بن علىّ عليهماالسلام الّذى طرح للسباع فخلصته من مرابضها، و امتحن بالدواب الصعاب فذللت له مراكبها.
به امام حسن عسكرى عليه السلام متوسل شدم ، آن مولايى كه او را در ميان درندگان افكندند. پس به سلامت او را از محل درندگان بيرون آوردى و ممتحن شد حيوان چموش پس رام كردى براى او سوار شدن را.
هم چنين در ((ارشاد)) شيخ مفيد عليه السلام و كتاب هاى ديگرى آمده است :
مستعين بالله خليفه عباسى استرى داشت پربها كه در حسن و بزرگى جثّه بى نظير بود، ولى چموش و سركش بود به حدّى كه هيچ يك از امرا قدرت نداشت به آن لگام زند يا سوار آن شود. اتفاقا روزى آن حضرت به ديدن خليفه رفت ، از حضرت خواهش نمود كه دهنه بر دهان آن استر زند و گفت : من نمى توانم .
غرضش از اين كار آن بود كه يا استر رام شود، يا آن كه چموشى كند و آن حضرت را بكشد.
حضرت برخاست و دست مبارك را بر كفل استر گذاشت ، آن حيوان به شدت عرق كرد و در نهايت آرامى و تذلّل شد. پس حضرت او را زين كردند و لجام بر دهنش زدند و سوار شدند بدون اين كه امتناع كند و قدرى در منزل او را راه برد.
خليفه و حاضرين همه از اطاعت و انقياد حيوانات به آن حضرت حيران و متعجب شدند و خليفه استر را به آن حضرت بخشيد.
سه روز تا گشايش
از معجزات ديگر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام اين است :
چون مستعين عباسى تصميم به قتل آن حضرت گرفت ، حضرتش را به سعيد حاجب سپرد كه آن بزرگوار را به كوفه ببرد و در راه شهيدش ‍ نمايد.
اين خبر در ميان شيعيان منتشر شد، آنان بسيار مضطرب گشتند و اين قضيه در حالى بود كه هنوز از وفات امام هادى عليه السلام كمتر از پنج سال گذشته بود. جمعى از شيعيان به حضرت عريضه نوشتند و استفسار حال نمودند.
حضرتش در جواب مرقوم فرمود: بعد از سه روز فرج مى رسد.
در روز سوم مستعين را خلع نمودند و معتز را به خلافت نشانيدند و بعد از او، مستعين را در واسط كشتند.(56)
مردم قم و پناه بردن به پيشواى نور
در زمان امام حسن عسكرى عليه السلام شخصى به نام ((ابن بغا)) بود. او از طاغوت هاى زمان بود و يكى از فرماندهان بنى عباس به شمار مى رفت ، بسيارى از بى گناهان را كشت و هرگز از جنايت و ستمگرى دريغ نورزيد. متون تاريخى حكايات غريبى از او نقل كرده اند از آن جمله آمده است :
حكام بنى عباس او را به قم فرستادند تا مردم قم را گوش مالى دهد. او پيش ‍ از ورود به قم به يكى از شهرها رفته بود و با مردم آن شهر جنگيد و بر آنها مسلط گرديد و سه روز شهر را براى ارتش خود مباح اعلام كرد(!!!)
نوشته اند: تا زمان ماءمون از اهل قم ماليات مى گرفتند؛ مالياتى كه گرفتن آن حرام بوده و مى باشد، مقدار مالياتى كه از اهل قم مى گرفتند دو ميليون دينار (معادل دو ميليون راءس گوسفند) بود و ساليانه از آنان گرفته مى شد.
آنان خواسته بودند تا حاكم مركز درآمدشان را برآورد كند و بر اساس آن ماليات بگيرد، آنان پرداخت اين مبلغ را خارج از توان خود اعلام كردند.
روشن است كه تعيين چنين مالياتى از ديگر موارد ستمگرى عباسيان بود كه به نام اسلام بر مردم روا مى داشتند.
ماءمون از اين كه مردم قم اين گونه برخورد كردند، سخت برآشفت ، لذا طاغوتى را فرستاد و آن ظالم عده اى از مردم را كشت و دستور داد از آن سال به بعد هفت ميليون دينار پرداخت كنند.اين ماجرا گذشت تا اين كه متوكّل عباسى در زمان امام حسن عسكرى عليه السلام ابن بغا را به قم فرستاد. تمام اين داستان در كتاب هاى تاريخى از جمله در ((منتهى الآمال )) آمده و از حكايات عبرت آموز است كه قرآن كريم با اشاره به ماجراهايى همانند آن مى فرمايد:
لقد كان فى قصصهم عبرة لاءولى الاءلباب (57)
بنا به نقل تاريخ ، مردم قم به امام حسن عسكرى عليه السلام عرض حال نموده و گفتند:
اى فرزند رسول خدا! اگر ابن بغا به قم برسد هيچ چيزى را سالم نخواهد گذاشت ، زيرا با آمدن به شهر قم ، مردم را از دم تيغ گذرانده ، به نواميس ‍ مردم دست اندازى كرده ، دارايى هاى مردم را غارت كرده و مزارع را به آتش ‍ مى كشد و جز جنايت كار ديگرى صورت نمى دهد.
مردم در عرض حال خود از خدمت امام عليه السلام خواستند كه به دادشان برسد.
در روايت ديگرى آمده است : حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام دعايى دارند(58) كه آن را به اهل قم تعليم فرمودند تا بخوانند. اهل قم نيز آن دعا را خواندند.
ابن بغا به قم آمد، ولى پس از توقف مختصرى به سرعت از آن عبور كرد، در حالى كه قم بهترين شهرى بود كه در مسيرش واقع شده بود، از جاهاى ديگرى هم عبور كرد و بسيارى از اهالى آن شهرها را كشت و دست به غارتگرى زد و آن مردمان هم افراد بيچاره و مظلومى بودند، اما به سراغ اهل بيت عليهم السلام نرفته بودند.
بنابراين ، تنها راه نجات بشر توسل به خدا و پيامبر و حب اهل بيت عليهم السلام است كه چنانچه انسان وقتى در اين راه گام نهاد، از جمله نجات يافتگان مى شود، چرا كه خدا برترين و قادرترين ياور و سرپرست است و اهل بيت عليهم السلام بهترين راهنما و منجى هستند.
طاليه مغنيه مى نويسد:
منصور دوانقى خودش يك هزار نفر يا بيشتر، از فرزندان على و فاطمه عليهماالسلام را كشت و ديگر عدد و آمار مقتولين شيعه به دست او به اندازه اى بود كه به شمار درنيامد.(59)
بخشش با اعجاز
در ((خرايج راوندى )) آمده است : ابوهاشم گويد:
روزى امام حسن عسكرى عليه السلام به مركب سوار شد و به صحرا رفت من هم در خدمت حضرتش رفتم . در راه بدهكاريم از قلبم خطور نمود و منقلب شدم .
آن حضرت توجهى به من كرد و فرمود: خدا بدهكارى تو را ادا خواهد كرد.
آن گاه حضرتش از روى زين خم شد و با تازيانه خود خطى بر روى زمين كشيد و فرمود: يا اباهاشم ! بردار و كتمان كن .
پياده شدم ، ديدم شمش طلاست . من آن را برداشتم و در كنار كفش خود نهادم و مسرور سوار شدم كه بدهكاريم ادا مى شود. از قلبم خطور نمود كه زمستان در پيش است هزينه زمستان و لباس خانواده فراهم نيست ، چه كنم ؟
دوباره آن امام رؤ وف به من نظرى نمود و خم شد با تازيانه خود بر روى زمين خطى كشيد و فرمود: بردار.
فرود آمدم ، شمش نقره اى بود برداشتم و در كنار كفش ديگر پنهان كردم . پس از بازگشت محاسبه كردم طلا مطابق بدهكارى و نقره مطابق هزينه زمستان شد.
شرم نكن ! حاجت خود را بطلب
ابن شهرآشوب روايت كرده كه ابوهاشم گويد:
وقتى در ضيق و تنگى معاش بودم خواستم از امام حسن عسكرى عليه السلام معونه طلب كنم . خجالت كشيدم چون به منزل خود رفتم ، آن حضرت صد اشرفى به من فرستاد و مرقوم فرموده بود:
اذا كانت لك حاجة فلا تستحيى و لا تحتشم و اطلبها، فاءنك ترى ما تحب ان شاء الله .
هرگاه حاجتى داشته باشى خجالت مكش و شرم مكن و آن را از ما طلب كن كه آنچه دوست دارى خواهى ديد ان شاء الله .
در ((خرايج راوندى )) آمده است :
عيسى بن صبيح گويد: من در زندان بودم كه امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز آوردند و در بند من زندانى نمودند. من به مقام حضرت عارف بودم . حضرتش به من متوجه شد و فرمود:
لك خمس و ستّون سنة و شهر و يومان .
تو شصت و پنج سال و يك ماه و دو روز عمر كرده اى .
من كتاب دعايى همراه داشتم كه تاريخ ولادت من در آن ثبت بود. به آن رجوع كردم ، ديدم چنان است كه حضرتش خبر داد.
پس به من فرمود:
هل رزقت من ولد؟
آيا فرزندى روزى تو شده است ؟
عرض كردم : نه .
فرمود:
اللهم ارزقه ولدا يكون له عضدا.
خدايا! به او فرزندى روزى نما كه قوت بازوى او باشد، همانا فرزند خوب قوت و بازويى است .
آن گاه به اين شعر متمثل شد:
 

من كان ذا ولد يدرك ظلامته   اءن الذليل الّذى ليست له عضدا
هر كه صاحب فرزند باشد، داد خود را مى گيرد، به راستى كه ذليل كسى است كه قوت بازويى ندارد.
عرض كردم : شما هم فرزند داريد؟
فرمود:
اى والله ! سيكون لى ولدا يملاء الاءرض قسطا و عدلا فاءما الآن فلا.
آرى ، به خدا قسم ! به زودى خداوند تعالى پسرى بر من كرامت فرمايد كه زمين را از عدل و داد لبريز خواهد كرد. اما اكنون فرزندى ندارم .
آن وقت حضرت متمثّل به اين شعر شد:
 
لعلّك يوما اءن ترانى كاءنّما   بنى حوالى الاُسود اللوابد
فاءنّ تميما قبل اءن تلد الحصى   اءقام زمانا و هو فى الناس واحد
رهايى از زندان
ابوهاشم جعفرى گويد:
من در زمان امام حسن عسكرى عليه السلام در زندان مهدى بن الواثق عباسى در تنگنا بودم . به حضرتش شكوه كردم فرمود:
فى هذه اليلة يتبز الله عمره ؛
همين امشب خداوند عمر مهدى را قطع خواهد كرد.
صبح آن روز تركان ريختند و مهدى را كشتند.
در نقل ديگرى آمده است :
ابوهاشم جعفرى گويد: به امام حسن عسكرى عليه السلام از تنگى زندان و سختى زنجير شكايت كردم .
حضرتش در جواب مرقوم فرمود:
اءنت مصلّى الظهر اليوم فى منزلك .
تو امروز نماز ظهر را در منزل خود خواهى خواند.
من همان روز وقت ظهر از زندان آزاد و نماز ظهر را در منزل خود خواندم .
عنايت به برادر
معتمد امام حسن عسكرى عليه السلام را با برادرش جعفر در دست على بن حزين زندانى كرد و پيوسته از او، حال حضرت را مى پرسيد.
او مى گفت : روزها روزه دار و شب ها در عبادت است .
تا آن كه روزى پرسيد و على همان جواب را داد.
معتمد گفت : همين ساعت نزد او برو و به او از جانب من سلام برسان و بگو: برو به منزلت به سلامت .
على گفت : به سوى زندان رفتم ، ديدم بر درب زندان الاغى زين كرده مهيّا است ، وارد زندان شدم ، ديدم آن حضرت نشسته و كفش و عباى خود را پوشيده و آماده بيرون شدن از زندان و به منزل رفتن است . چون مرا ديد برخاست ، من رسالت خود را ادا كردم .
حضرت به الاغ سوار شد، ايستاد.
عرض كردم : براى چه ايستاده اى اى آقاى من ؟
فرمود: تا جعفر بيايد.
عرض كردم : من به رهايى شما ماءمورم .
فرمود: برو به خليفه بگو: ما با هم از يك خانه آمده ايم ، اين چگونه مى شود؟
آن مرد رفت و برگشت و گفت : خليفه گفت : من جعفر را به خاطر تو آزاد كردم .
چرا از ديدار ما غافلى ؟
محمد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر گويد:
پريشانى ما به نهايت رسيد. به پدرم گفتم : كرم و سخاوت ابى محمد امام حسن عسكرى عليه السلام مشهور است . خوب است ما هم به سراغ او برويم اميد است به ما نيز اكرام و انعام نمايد.
رهسپار منزل حضرت شديم ، در راه پدرم گفت : سخت محتاجم و اگر حضرت پانصد درهم به من بدهد و دويست درهم آن را هزينه پوشاك و دويست درهم آن را صرف خوراك و صد درهم را هم جهت مايحتاج اهل و عيالم قرار دهم خوب است .
من هم از خاطرم گذشت كه اگر حضرت سيصد درهم به من بدهد تا الاغى بخرم و اسباب معيشت فراهم آورم و بقيه را صرف دامادى كنم خوب است .
به در خانه حضرت رسيديم ، غلامى بيرون آمد و گفت : على بن ابراهيم و پسرش وارد شوند.
سلام و احوالپرسى كرديم . حضرت به پدرم فرمود: چرا از ديدن ما غافلى ؟
عرض كرد: هم تنبلى و هم مشغوليت مانع شده است .
ساعتى نشستيم و چون خواستيم بيرون بياييم ، به دهليز خانه كه رسيديم غلامى آمد و كيسه اى به دست پدرم داد و گفت : پانصد درهم است ، دويست درهم براى هزينه پوشاك و دويست درهم براى خوراك و صد درهم براى مايحتاج زندگى .
و كيسه اى هم به من داد و گفت : سيصد درهم است ، و همان گونه كه نيت كرده بوديم ، يكى يكى را بيان فرمود.
اما من قصد كرده بودم به جبل روم و از آنجا همسر انتخاب كنم ، فرمود: به جبل مرو، بلكه به سورا برو كه تو را در آنجا گشايش كار است .
من به فرموده حضرتش عمل كردم و به سورا رفتم و مرا در آنجا نفع هاى بسيارى به دست آمد و امروز از بركت آن ، صاحب دوهزار دينارم و همواره در ترقّى هستم .(60)
شكوه از فقر و تنگدستى
محمد بن حمزه طى نامه اى به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشت و به وسيله ابوهاشم جعفرى خدمت آن امام فرستاد و از آن حضرت درخواست كرد كه به توجه آن بزرگوار از فقرا و تنگدستى نجات يابد.
حضرت در جواب او مرقوم داشت :
خداوند تعالى فقر تو را رفع كرد و از اين به بعد از نظر اقتصادى در رفاه و راحتى هستى ، زيرا پسرعمويت به نام يحيى ، مرده و وارثى جز تو ندارد، صد هزار درهم از او مانده كه همين روزها به تو مى رسد، در هزينه زندگى ميانه رو و از تبذير و اسراف بركنار باش كه تبذير از افعال شيطان است كه اءنَّ المبذّرين كانوا اءخوان الشياطين .
راوى گويد: پس از چند روز نوشته حضرت به دستم رسيد و از تاريخ آن معلوم شد كه در همان روزى كه حضرت جواب نامه مرا نوشته ، پسرعمويم در حران وفات يافته و همان مبلغ از مال او را آوردند و به من دادند و چنان كه حضرت فرموده بود، بى نياز شدم و من به طريق شايسته خرج نمودم .(61)
توسلات مردم جرجان
قطب راوندى و ديگران از جعفر بن شريف جرجانى اين گونه روايت كرده اند، وى گويد:
سالى كه حج رفته بودم ، در سامرّا خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم . مقدارى از اموال شيعيان همراهم بود كه بايد به حضرت تقديم مى كردم ، پس قصد كردم كه از حضرت بپرسم مال ها را به چه كسى تحويل دهم ؟
قبل از آن كه بپرسم ، حضرت نيت مرا خوانده و فرمود: آنچه نزد تو است به مبارك ، خادم من بده .
به دستور حضرت عمل كرده و عرض كردم : شيعيان شما در جرجان به شما سلام رساندند.
فرمود: مگر بعد از اعمال حج به جرجان برنمى گردى ؟
گفتم : چرا؟
فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر به جرجان برمى گردى و در روز جمعه ، سوم ماه ربيع الثّانى ، اول روز به شهر جرجان مى رسى . به مردم اعلان كن كه من در آخر همان روز به جرجان خواهم آمد امض راشدا همان خداوند تو را و آنچه همراه توست به سلامت خواهد رسانيد. و بر اهل و اولاد خود به سلامت وارد مى شوى و براى پسرت شريف ، پسرى متولد شده ، نام او را صلت بن شريف بن جعفر بن شريف بگذار كه به زودى خداوند او را به سرحد كمال مى رساند و او از دوستان و اولياى ما مى باشد.
عرض كردم : يابن رسول الله ! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى از شيعيان شما است و به اوليا و دوستانش بسيار احسان مى كند و از مال و منال خود در هر سال بيشتر از صد هزار درهم به ايشان مى دهد، و او يكى از متنعمين جرجان است .