سزاى سوگند
دروغ
على بن جعفر گويد:
امام هادى عليه السلام شب جمعه به مسجد آمد، نزديك آن ستونى كه مقابل خانه فاطمه
زهرا عليهاالسلام بود نماز خواند. چون امام عليه السلام از نماز فارغ گرديد و براى
تعقيب نماز نشست ، مردى از اهل بيتش - كه او را معروف مى گفتند و على بن جعفر و
ديگران هم او را مى شناختند - آمد و پهلوى آن بزرگوار نشست و امام را سرزنش كرد و
به امام گفت : من نزد شما آمدم و شما به من اجازه نداديد؟!
امام عليه السلام فرمود: شايد تو در موقعى آمده باشى كه امكان نداشته به تو اجازه
داده شود؟ من هم كه منزل تو را نمى دانستم ، به من خبر رسيده كه تو از من راجع به
موضوعى كه سزاوار نبود، شكايت كردى ؟
آن مرد گفت : به خدا قسم ! من اين طور عملى را انجام نداده ام ، كسى كه اين كار را
كرده باشد صاحب اين قبر از او بيزار باشد.
امام هادى عليه السلام فرمود: من فهميدم كه او قسم دروغ خورد، تو از او انتقام
بگير، آن شخص فرداى آن روز از دنيا رفت و براى مردم مدينه عبرتى شد.
عفو بى كران
راوى گويد: بريحه عباسى كه در مكه و مدينه اهل نماز و دعا بود، براى متوكّل
نوشت : اگر تو را به مكه و مدينه احتياجى هست امر كن تا امام هادى عليه السلام را
از اين جا خارج كنند. زيرا او مردم را به سوى خود دعوت مى كند و جمعيت زيادى تابع
او شده اند.
بريحه چند نامه بدين مضمون براى متوكّل نوشت ، متوكّل يحيى بن هرثمه را با نامه اى
به حضور امام هادى عليه السلام فرستاد، در آن نامه نوشت : من مشتاق لقاى تو هستم ،
تقاضا دارم نزد من بيايى .
متوكّل به يحيى دستور داد: طورى با امام مسافرت كن كه مطابق ميل او باشد.
نامه اى هم براى بريحه نوشت كه منظور متوكّل را به عرض امام برساند.
يحيى بن هرثمه به مدينه آمد و نامه متوكّل را به بريحه داد. يحيى و بريحه هر دو
سوار بر مركب شدند و به حضور امام هادى عليه السلام مشرف شدند، نامه متوكّل را به
آن حضرت تقديم كردند.
امام عليه السلام مدت سه روز از آنان مهلت خواست . بعد از سه روز به سوى منزل خود
برگشت ، اسب ها را زين كرده و بارها را بسته ديد، و آن حضرت به جانب عراق حركت كرد.
بريحه براى بدرقه آن حضرت آمد، وقتى كه مقدارى از راه طى شد، بريحه به امام عرض
كرد: مى دانم شما واقفى كه من باعث شدم تا شما را به عراق ببرند، من قسم مى خورم كه
اگر شكايت مرا به متوكّل يا يكى از ياران خصوصى او يا پسرانش بكنى ، من هم خرماهاى
تو را قطع مى كنم ، دوستان تو را مى كشم ، چشمه و قنات هاى زمين هاى تو را از بين
خواهم برد، اين كارها را حتما انجام خواهد داد.
امام عليه السلام متوجه بريحه شد و فرمود: اول شكايتى كه من از تو به خدا بكنم امشب
است ، وقتى كه شكايت تو را به خدا بكنم ، هرگز به خلق خدا از تو شكايت نخواهم كرد.
بريحه به دست و پاى امام افتاد، گريه و زارى كرد، طلب عفو نمود.
امام هادى عليه السلام فرمود: تو را عفو كردم .
معجزه هايى در سفر
يحيى بن هرثمه گويد: من در بين راه معجزه هايى عجيب و غريبى از امام هادى
عليه السلام ديدم كه از آن جمله اين است :
در يكى از منزل گاه ها باراندازى كرديم كه آب نبود. ما ترسيديم كه خودمان و مركب
هاى سوارى و شترانمان از تشنگى تلف شويم ، جمعيت ديگرى از اهل مدينه نيز با ما حركت
كرده بودند.
امام عليه السلام فرمود: گويا در اين مكان به فاصله چند ميل ديگر آب يافت مى شود؟
ما گفتيم : اگر تفضلى مى فرمايى ، ما را از اين وادى به آنجا هدايت كن .
امام ما را از جاده خارج كرد، وقتى كه به قدر شش ميل راه رفتيم در يك وادى وارد
شديم كه داراى گل ها، باغچه ها، چشمه ها، درخت ها و زراعت هايى بود، در آن مكان
زارع و فلاح و احدى از مردم وجود نداشت ، پياده شديم ، آب آشاميديم ، مركب هاى
سوارى را سيراب كرديم ، تا بعد از عصر در آنجا استراحت كرديم .
بعد از آن توشه برداشتيم ، خود را سيراب كرديم ، مشك ها را پر از آب نموديم ، وقتى
كه مقدارى راه رفتيم نزديك بود من تشنه شوم ، ظرف آب نقره اى من همراه يكى از
فرزندانم بود كه آن را به كمربند خود مى بست ، من از پسرم آب خواستم .
ديدم زبانش گرفت و لكنت پيدا كرد، نگاه كردم ديدم ظرف آب را فراموش كرده و در
منزل قبلى كه بوديم به جاى نهاده ، من با تازيانه به اسب تيزرو خود زدم ، آن اسب به
سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسيدم . وقتى كه در آن موضع رسيدم ، ديدم آن وادى
بيابانى خشك و بى آب و گياه شده ، نه زراعتى ، نه سبزه اى !
مكان پياده شدن خودمان را ديدم ، پشگل اسب ها و شترها و محل خوابيدن آنها را مشاهده
كردم ، ظرف آب هم در همان موضعى بود كه پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم
.
از اين جريان چيزى نفهميدم ، وقتى كه به قافله رسيدم ، ديدم امام هادى عليه السلام
در انتظار من است . آن حضرت لبخندى زد و به من چيزى نفرمود، من هم چيزى به آن
بزرگوار نگفتم ، فقط از جريان ظرف آب پرسش كرد.
گفتم : آن را پيدا كردم .
يحيى بن هرثمه مى گويد: روز ديگرى كه هوا آفتابى و بسيار گرم بود و ما زير آفتاب
بسيار سوزنده اى بوديم ، امام هادى عليه السلام از جاى خود حركت كرد، لباس بارانى
را پوشيد، دم اسب آن حضرت گرده زده بود، زير آن بزرگوار - يعنى به پشت اسب - نمدى
گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب كرده خنديدند، گفتند: اين مرد حجازى
موقع آمدن باران را نمى داند؟!
همين كه چند ميلى راه رفتيم ، ابر تاريكى از طرف قبله پيدا شد. به سرعت بالاى سر ما
قرار گرفت ، باران شديدى نظير دهانه مشك بر سر ما ريزش كرد كه نزديك بود تلف و غرق
شديم ؛ باران به نحوى شديد شد كه آب از لباس هاى ما به بدنمان سرايت كرد، كفش هاى
ما پر از آب باران شد، باران از آن سريع تر بود كه ما بتوانيم پياده شويم و نمد اسب
ها را برداريم . ما نزد امام عليه السلام رسوا شديم ، آن حضرت از روى تعجب به كار
ما لبخند مى زد.
دعا براى چشم كور
يحيى بن هرثمه گويد:
در يكى از منزل ها، زنى كه پسرش دچار چشم درد شده بود دائما اظهار ذلت مى كرد و مى
گفت : مرا نزد آن مرد علوى كه با شما مى باشد راهنمايى كنيد تا براى چشم پسر من دعا
كند!
ما آن زن را به حضور آن حضرت برديم ، امام هادى عليه السلام چشم آن كودك را به طورى
باز كرد كه من هم ديدم ، وقتى كه دقيقا به چشم آن كودك نگاه كردم شكى براى من نماند
در اين كه كور شده بود.
امام عليه السلام دست خود را لحظه اى روى چشم آن كودك نهاد، لب هاى مبارك خود را
حركت داد، همين كه دست خود را برداشت ديدم كه چشم آن بچه باز و صحيح شده و كوچك
ترين عيبى ندارد.
كعبه دل ها
خضر بن محمد بزاز گويد:
در خواب ديدم در كنار حجله مدينة السلام كاظمين كنار پل ايستاده بودم . جمعيت زيادى
هم اجتماع كرده بودند، مزاحم يكديگر مى شدند و مى گفتند: خانه كعبه به جانب ما آمده
، ناگاه در آن حال بودم كه ديدم خانه كعبه با پرده و پارچه هايى كه دارد آمد، از
روى زمين عبور كرد تا از طرف غربى پل به طرف شرقى پل رفت ، مردم به دور آن طواف مى
كردند و در جلو آن بودند تا داخل خانه خزيمه گرديد.
پس از چند روز من براى انجام كارى از منزل خارج شدم ، نزديك همان پل رسيدم . مردم
را ديدم كه اجتماع كرده بودند، مى گفتند: ابن الرضا عليه السلام از مدينه آمد. من
ديدم آن حضرت بر اسب بزرگى سوار است و به طور آهسته از پل عبور مى كند. مردم هم در
پيشاپيش و پشت سر آن بزرگوار مى رفتند، آمد تا داخل خانه خزيمة بن هازم شد.
من دانستم آمدن امام هادى عليه السلام تعبير همان خوابى است كه ديده بودم . بعدا آن
حضرت به جانب سامرّا حركت كرد، عده اى از ياران متوكّل با آن بزرگوار ملاقات كردند
و امام عليه السلام بر آنان وارد شد، متوكّل از آن حضرت احترام و پذيرايى كرد، بعد
از آن از نزد متوكّل به جانب منزلى كه برايش آماده كرده بودند، مراجعت كرد.
فردا به قتل خواهد رسيد
قطب راوندى رحمة الله اينگونه روايت مى كند:
ابن اورمه گويد: در زمان متوكّل به سامرّا رفتم ، شنيدم كه متوكّل لعين حضرت امام
هادى عليه السلام را در خانه سعيد حاجب محبوس كرده است .
براى استعلام احوال آن حضرت به خانه سعيد رفتم ، چون نظرش بر من افتاد گفت : آيا مى
خواهى خداى خود را ببينى ؟
گفتم : منزه است خدا از آن كه ديده ها او را دريابد.
گفت : آن كسى را مى گويم كه شما امام مى دانيد.
گفتم : مى خواهم .
گفت : به من امر به كشتن او كرده اند و فردا او را به قتل خواهم رسانيد.
آن گاه رخصت داد كه به خدمت آن حضرت رفتم ، چون داخل شدم ديدم كه آن امام معصوم در
حجره نشسته است و پيش روى او قبرى مى كنند. چون سلام كردم و جواب شنيدم و آن قبر را
مشاهده كردم بى تاب شدم و گريستم .
حضرت فرمود: سبب گريه تو چيست ؟
گفتم : چگونه نگريم و تو را بر اين حال مى بينم و براى تو قبر حفر مى نمايند؟!
حضرت فرمود: گريه مكن ، ايشان نخواهند توانست تا دو روز ديگر خون متوكّل و حاجب هر
دو ريخته خواهد شد و چنان شد كه حضرت فرمود.
فصل سوم : گوشه اى از شخصيت علمى امام
هادى عليه السلام
امام شناسى در گفتار امام هادى عليه السلام
هر يك از ائمه دوازده گانه ما - كه همواره درودهاى خداوند بر انوار مقدس
ايشان باد - نه تنها راهبر امت و بيانگر احكام اسلام و قرآن بودند كه امام معصوم در
فرهنگ شيعى ، نور الهى در زمين ، حجت كامله حق بر همه جهانيان و محور كاينات هستى ،
واسطه فيض ميان آفريدگار و آفريدگان ، آيينه نورانى كمالات ماورايى ، برترين قله
فضايل انسانى ، مجموعه همه خيرها و نيكى ها، تجلى گاه علم و قدرت خداى متعال ،
نمونه كامل انسان واصل به خدا، معصوم و برى از سهو و نسيان و خطا در ارتباط با
ملكوت گيتى و جهان غيب و فرشتگان ، آگاه به ماكان (مايكون ) دنيا و جهان آخرت و
گنجينه اسرار الهى و وارث همه كمالات انبياست .
آرى وجود مبارك محمد و آل محمد عليهم السلام مركز پرگار وجود، و سيطره ولايت
ارجمندشان فوق ولايت انبيا و مرسلان چنان است كه براى غير ايشان قابل درك نيست و به
جعل خداى سبحان ويژه پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت معصومين اوست و
هيچ طمع كننده اى در آن امكان طمع ندارد.
آنچه در منزلت و مقام واقعى امامان معصوم برشمرديم و بيش از آن ، بنابر نص كتاب
الهى و روايات معتبر از پيامبر و ائمه عليهم السلام قابل اثبات است و در كتاب هاى
مختلف شيعه ، بررسى و بيان شده است و اين مختصر را مجال تطويل و ايراد دليل نيست .
مولاى مكرم ما، دهمين خورشيد آسمان امامت ، امام هادى عليه السلام بر ما شيعيان منت
نهاده و انعام فرموده است كه در گفتار شگرف و ژرف خويش در زيارتى به نام
((زيارت جامعه )) تكاور سخن را در
مرغزارى از معارف جان پرور الهى به جولان درآورده و از درياى دانش خود بارانى از
درّ و گهر بر تارك دوستان راستين سلسله عزيز امامت نثار نموده و در خور عقول ما، و
نه سزاوار حقيقت امام ، گوشه هايى از طرائف بوستان خدا را حكايت فرموده است ؛ و جان
ما فداى خاك او باد كه ما خاكيان را به شعاع فروزان سخن خويش با آسمان عظمت و جلال
الهى آشنا ساخته و ما تشنگان زلال ولاى آن گراميان را به سرچشمه هاى بهشتى كوثر خدا
رهنمون گشته است .
امام عزيز حضرت هادى عليه السلام به خواهش يكى از دوستان و شيعيان ، براى زيارت
امامان معصوم عليهم السلام كلماتى را تعليم فرمودند كه دريغمان مى آيد در اين كتاب
كه از زندگى آن بزرگوار سخن مى گوييم ، خوانندگان را از ذكر آن كه در واقع آموزنده
فهرستى از امام شناسى است ، محروم بداريم .
برخى از بزرگان علما اين زيارت را بهترين زيارات جامعه دانسته اند. بزرگ مردانى چون
شيخ صدوق (متوفاى 381 قمرى ) آن را در كتاب ((من لا يحضره
الفقيه ))(34)
و كتاب ((عيون اخبار الرضا عليه السلام ))(35)
و شيخ طوسى (متوفاى 460 قمرى ) در كتاب ((تهذيب الاحكام
))(36)
نقل كرده اند.(37)
شيوايى كلام و والايى مضمون و دانش و معرفتى كه در آن موج مى زند خود گوياى اصالت
اين زيارت و معرف دانش ارجمند و الهى گوينده آن است . اميد آنكه رهروان راه ائمه
عليهم السلام از اين گوهر فروزان گنجينه معارف شيعه غفلت ننمايند و در زيارت امامان
بزرگوار چه در حرم آن عزيزان و چه از راه دور با اين كلمات پرنور زيارت كنند.
گفتنى است كه ما متن و ترجمه اين زيارت را در بخش ((ادب زائر
در آستانه مقدسه سامرّا)) خواهيم آورد.
برترين اهل زمين
محمد بن سعيد گويد:
عمر بن فرج بعد از وفات امام جواد عليه السلام براى رفتن به حج به مدينه آمد.
جمعيتى را از اهل مدينه - كه با اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مخالف و
معاند بودند - احضار كرد و به آنان گفت : مردى را براى من طلب كنيد كه اهل علم و
ادب و قرآن باشد، ولى دوستدار اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد را تا من
او را موكّل تعليم اين كودك نمايم ، او را مواظب اين كودك قرار دهم تا از آمدن
شيعيانى كه در اطراف او مى آيند و او را نگاهدارى مى كنند، جلوگيرى كند.
مردى را به او معرفى كردند كه به او جنيدى مى گفتند. جنيدى مردى بود كه نزد اهل
مدينه در فهم ، ادب ، غضب و دشمنى نسبت به اهل بيت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
سابقه دار بود.
عمر بن فرج او را خواست ، از مال پادشاه ، براى او حقوق سالانه مقرر كرد، مقدمات
زندگى او را فراهم نمود، براى او تعريف كرد كه پادشاه به من دستور داده كه شخصى
مانند تو را به اين كودك موكل نمايم .
راوى گويد: جنيدى در قصر ((بصريا))
مواظب امام هادى عليه السلام بود. همين كه شب مى شد درب را مى بست و كليد را با خود
نگه مى داشت .
امام هادى عليه السلام مدتى را به همين حال به سر برد، دست شيعيان از دامن آن حضرت
كوتاه شد، شيعه از گوش دادن به بيانات آن بزرگوار و قرائت در حضور آن حضرت محروم
گرديد.
محمد بن سعيد گويد: من جنيدى را در روز جمعه ملاقات نمودم ، سلام كردم و گفتم : اين
كودك هاشمى كه تو مراقب او هستى چه مى گويد؟
ديدم قول مرا انكار كرد و گفت : چرا مى گويى كودك هاشمى و نمى گويى بزرگ هاشمى ؟!
آن گاه به من گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ! آيا در مدينه كسى را كه از من عالم
تر باشد سراغ دارى ؟
گفتم : نه .
گفت : به خدا سوگند! من يك قسمت از ادبيات را كه گمان مى كردم مبالغه كاملى در آن
كرده ام براى آن بزرگوار مى گويم و آن حضرت همان گفته هاى مرا طورى بر من املا و
تعليم مى كند كه من از بيان او استفاده مى نمايم و مردم گمان مى كنند كه من به اين
برگزيده خدا علم و ادب مى آموزم ، ولى به خدا سوگند! كه من از آن حضرت علم مى آموزم
.
راوى گويد: من كلام جنيدى را به نحوى فراموش كردم كه گويا سخن او را نشنيده بودم تا
اين كه بعد از آن ، دوباره جنيدى را ملاقات كردم . سلام كردم و از حال او پرسش
نمودم .
آنگاه گفتم : حال آن جوان هاشمى چگونه است ؟
گفت : اين حرف را نزن ، به خدا كه او بهترين اهل زمين و بزرگوارترين خلق خدا است .
چه بسا مى شود كه آن حضرت مى خواهد داخل شود من به او مى گويم :
تنظر حتّى تقراء
عشرك .
آن بزرگوار مى فرمايد: كدام سوره هاى قرآن را دوست دارى قرائت كنم ؟
من يكى از سوره هاى طولانى قرآن را پيشنهاد مى كنم . آن حضرت با سرعت تمام آن سوره
را به طورى صحيح مى خواند كه من صحيح تر از آن را از احدى نشنيده ام ، نيكوتر از
سرودهاى داوود عليه السلام - كه آنها را ضرب المثل مى زنند - تلاوت مى كند.
راوى گويد: جنيدى گفت : اين كودك پدرش در عراق از دنيا رفته و خودش در مدينه در
بين اين كنيزهاى سياه نشو و نماى مى كند، اين علم را از كجا آموخته است ؟
راوى گويد: پس از چند روز ديگر كه جنيدى را ملاقات كردم ، ديدم حق را شناخته و به
امامت امام هادى عليه السلام قائل شده است .
هفت سال كه از امامت آن حضرت گذشت ، معتصم عباسى در سال 227 هجرى وفات يافت . در آن
موقع امام هادى عليه السلام 14 ساله بود.
مردم بعد از معتصم با واثق بن معتصم بيعت كردند. مدت 12 سال از امامت امام هادى
عليه السلام كه گذشت واثق در سال 232 هجرى مرد و مردم با متوكّل بيعت كردند.
فرمان امام هادى عليه السلام به ساخت
ساعت
على بن مهزيار اهوازى كه از اصحاب و وكلاى حضرت امام على النقى عليه السلام
و مردى موثّق ، صحيح العقيده و صاحب كتاب هاى متنوع در علوم اسلامى است نامه اى از
امام هادى عليه السلام دريافت مى دارد كه به او دستور ساختن ساعت را صادر فرموده
است .
ابراهيم بن مهزيار (( برادر على بن مهزيار))
گويد:
در سال 28 - ظاهرا 228 - ساعت را به جانب سامرّا حمل كرديم ، چون به
((سياهه )) رسيديم على بن مهزيار طى نامه اى امام
عليه السلام را از جريان امر آگاه ساخت ، اجازه ورود خواست و وقت ملاقات گرفت ،
براى ابراهيم نيز وقت گرفت .
امام عليه السلام اجازه فرمود كه بعد از ظهر فلان روز، خدمتش شرفياب گرديم . در
روزى تابستانى كه هوا به شدت گرم بوده همگى به خدمت او رسيديم . در ضمن
((مسرور))، خادم على بن مهزيار نيز
همراه بود، چون به نزديكى هاى ساختمان آن حضرت رسيديم ، بلال غلام آن حضرت منتظر ما
بود و ما را به اتاقى راهنمايى كرد. در آن وقت ما دچار تشنگى طاقت فرسايى گشته
بوديم . اما هنوز درست جاگير نشده بوديم كه يكى از خادمان آن حضرت ظرف چوبين پر از
آب خنك آورد و ما نوشيديم .
سپس امام عليه السلام على بن مهزيار را به حضور پذيرفت و بعد از آن مرا پيش خود
خواند. من از او درخواست دست بوسى كرده ، دست شريفش را بوسه زدم . مدتى نزد او
نشستم ، سپس وداع گفتم .
چون از اتاق خارج شدم ، صدايم كرده و فرمود: اينجا باش .
من با مسرور خادم آنجا ماندم و ايشان دستور فرمود كه ساعت نصب شود.
آن گاه يك كرسى بر آن حضرت گذاشتند روى آن جلوس فرمودند، كرسى ديگرى در جانب چپ او
جهت على بن مهزيار گذاشتند. على نيز بر آن نشست و من كنار ساعت ايستادم كه يك
سنگريزه از ساعت سقوط كرد.
مسرور خادم گفت : هشت .
امام فرمود: هشت ، همان ثمانيه است ؟
گفتم : بلى آقاى ما.(38)
ما تا شب هنگام نزد او مانديم و چون خارج شديم به على بن مهزيار فرمود: صبح زود
مسرور خادم را نزد ما بفرست .
على صبحگاهان مسرور را نزد آن حضرت فرستاد و چون داخل شد، فرمود: بار خدايا چون ...
گفتم : نيك .
در اين وقت نصر از آنجا مى گذشت كه حضرت فرمود: در را ببند. در را ببند.
آنگاه در را بست و رداى خود را روى من انداخت و از ديد نصر مخفى گرداند تا از كار
ما نپرسد.
با تاءمّلى ريشه نگر در اين داستان زيبا به چند نكته مى توان اشاره كرد:
1 - پيشوايان دين به همه واژه ها و گويش ها آشنا بوده و با آنها تكلم داشته اند.
2 - چنين استنباط مى شود كه خاندان مهزيار اهوازى در صنعت ساعت سازى مهارت داشته
اند، طبعا اين به مقتضاى سابقه و پيشينه ديرين هياءت و نجوم در سرزمين بابل
(خوزستان و عراق كنونى ) بوده است .
3 - پيشوايان دين عليهم السلام از تكنيك سودمند استقبال كرده و تشويق مى نمودند.
4 - ساعتى كه براى امام على النقى عليه السلام ساخته اند از نوع شنى و ماسه اى بوده
كه يكى از انواع ساعت هاى رايج آن زمان ، يعنى آبى ، آفتابى و شنى به شمار مى رفت .
چهار روز مهم
شيخ طوسى رحمة الله و ديگران اين گونه روايت كرده اند:
اسحاق بن عبدالله علوى عريضى گويد: بين پدرم و عموهايم در ميان چهار روزى كه مستحب
است در سال روزه گرفته شود، اختلاف نظر شد. پس سوار بر مركب شدند و خدمت حضرت على
النقى عليه السلام شرفياب شدند، در آن هنگام حضرتش در ((صريا))
مقيم بود. پيش از آن كه به سرّ من راءى رود. پس از آنكه ايشان خدمت آن جناب رسيدند.
آن حضرت فرمود: آمده ايد كه از من سوال كنيد درباره ايّامى كه در سال روزه اش
مستحب است ؟
گفتند: بلى ، ما نيامديم مگر براى اين مطلب .
فرمود: آن چهار روز يكى هفدهم ربيع الاول است و آن روزى است كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله در آن متولد شده است .
و ديگرى روز بيست و هفتم رجب است و آن روزى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به
پيامبرى مبعوث شده است .
و سوم روز بيست و پنجم ذى القعده است و آن روزى است كه در آن ، زمين پهن شده است .
و چهارم روز هجدهم ذى الحجه است و آن روز غدير است .(39)
شاگردان حوزه امام هادى عليه السلام
با تدريس و همت ارجمند امام هادى عليه السلام آن هم در شرايط بسيار سخت رژيم
هاى فاسد عباسى ، شاگردان بسيار و برجسته اى تربيت و بروز كردند، علامه باقر شريف
قرشى ، 178 نفر از شاگردان و اصحاب امام هادى عليه السلام را نام مى برد، كه به طور
مستقيم از آن حضرت نقل روايت مى كردند و مطلب علمى را گرفته و به ديگران منتقل مى
نمودند.
در اين بخش به شرح كوتاه دو تن از دانش آموختگان برجسته آن حضرت ، مى پردازيم :
حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام
حضرت عبدالعظيم عليه السلام از نواده هاى امام حسن مجتبى عليه السلام است كه با
چهار واسطه به امام حسن عليه السلام مى رسد، به اين ترتيب :
عبدالعظيم فرزند عبدالله بن على بن حسن بن زيد بن امام حسن مجتبى عليه السلام .(40)
اين مرد بزرگ از فقها و علماى با همت و برجسته اى بود كه خود داراى حوزه درس بود و
مؤ سّس حوزه علميه در شهر رى و اطراف آن گرديد.
او در محضر امام هادى عليه السلام به مرتبه اى از علم و اجتهاد و وثوق رسيد كه آن
حضرت به ابوحماد رازى فرمود: اى حمّاد! اگر در شهر و محل سكونت خود شهر رى در مسائل
دينى به مشكلى برخوردى ، از حضرت عبدالعظيم عليه السلام بپرس و سلام مرا به او
برسان .
حضرت عبدالعظيم عليه السلام از شاگردان و اصحاب امام رضا عليه السلام و امام جواد
عليه السلام و سپس امام هادى عليه السلام بود، نامه هاى بسيارى را بين امام جواد
عليه السلام و پسرش امام هادى عليه السلام ، رد و بدل كرد.(41)
حضرت عبدالعظيم عليه السلام كتاب هايى تاءليف كرد؛ مانند: كتاب ((يوم
و ليلة )) و كتاب ((خطب اميرالمؤ منين
عليه السلام )) و كتاب ((روايات
عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى )) و...
حضرت عبدالعظيم عليه السلام در شهر سامرّا به محضر امام هادى عليه السلام مى رسيد،
متوكّل عباسى نسبت به او ظنين شد، او به دستور امام هادى عليه السلام ، براى حفظ
جان خود از گزند متوكّل ، مخفيانه از شهر سامرّا بيرون رفت و به صورت پيك پستچى از
راه طبرستان مازندران به شهر رى آمد و در آن جا در سرداب خانه يكى از شيعيان مخفى
گرديد و كم كم شيعيان از ورود او آگاه شدند و به محضرش مى رفتند.
همين ملاقات ها موجب تحكيم و گسترش تشيع در شهر رى آن روز گرديد.
مردم شهر رى ، در آن عصر، از اهل تسنن بودند و سنى هاى ناصبى نيز در ميان آنها نفوذ
داشتند، چرا كه شهر رى در سال 22 عصر خلافت عمر به دست مسلمين فتح شد و حاكمان آنجا
همه از اهل تسنن بودند كه از طرف خليفه ، نصب شده بودند.(42)
مهاجرت حضرت حمزة بن امام كاظم عليه السلام به اين شهر، سپس ورود حضرت عبدالعظيم
عليه السلام به آنجا، نقش بسيارى در گرايش مردم آنجا به تشيع داشت .
علامه نجاشى رحمة الله روايت كرده است : حضرت عبدالعظيم عليه السلام در شهر رى مخفى
بود، روزها روزه مى گرفت و شب ها را به عبادت به سر مى آورد و مخفيانه بيرون مى آمد
و كنار قبر حضرت حمزه عليه السلام مى رفت و آن را زيارت مى كرد.(43)
پذيرش آيين عبدالعظيم عليه السلام
روزى حضرت عبدالعظيم عليه السلام به حضور امام هادى عليه السلام رفت ، وقتى كه آن
حضرت او را ديد فرمود:
مرحبا بك يا
ابالقاسم ! اءنت وليّنا حقا؛
آفرين بر تو اى ابوالقاسم ! تو به حق ولى ما و دوست ما هستى .