آشنايى با زبان ها
ابوهاشم جعفرى مى گويد: هنگامى كه ((بغا))
سردار سپاه واثق ، براى دستگيرى اعراب از مدينه عبور مى كرد، در مدينه
بودم . امام هادى عليه السلام به ما فرمود: برويم تجهيزات اين ترك را
ببينيم .
بيرون آمديم و توقف كرديم ، سپاه آماده او از نزد ما گذشتند و تركى سر
رسيد.
امام عليه السلام با او چند كلمه به زبان تركى صحبت كردند. او از اسب
پياده شد و پاى مركوب امام را بوسيد.
ابوهاشم مى گويد: ترك را قسم دادم كه او با تو چه گفت ؟
ترك پرسيد: اين مرد پيامبر است ؟
گفتم : نه .
گفت : مرا به اسمى خواند كه در كوچكى در بلاد ترك به آن ناميده مى شدم
و تا اين ساعت هيچ كس از اين نام اطلاع نداشت .
فروتنى درندگان
شيخ سلمان بلخى قندوزى ، از علماى اهل تسنن ، در كتاب
((ينابيع المودة )) مى
نويسد:
مسعودى نقل كرده است كه متوكّل فرمان داد كه سه راءس درندگان را به
محوطه كاخ او آوردند، آنگاه امام هادى عليه السلام را به كاخ خود دعوت
كرد و چون آن گرامى وارد محوطه كاخ شد، دستور داد در كاخ را ببندند.
اما درندگان دور امام مى گشتند و نسبت به او اظهار فروتنى مى كردند و
امام با آستين خويش آنان را نوازش مى كرد.
سپس امام عليه السلام به بالا نزد متوكّل رفت و مدتى با او صحبت كرد و
بعد پايين آمد و باز درندگان همان رفتار قبلى را با امام تكرار كردند،
تا امام از كاخ خارج شد. بعد متوكّل هديه بزرگى براى امام فرستاد.
به متوكّل گفتند: پسرعموى تو امام هادى عليه السلام با درندگان چنان
رفتار كرد كه ديدى ، تو نيز همين كار را بكن .
گفت : شما قصد قتل مرا داريد! و فرمان داد اين جريان را فاش نسازند.
هيبت و عظمت
اشتر علوى مى گويد: با پدرم در خانه متوكّل بوديم . من در آن
هنگام طفل بودم و جماعتى از آل ابوطالب ، آل عباس و آل جعفر حضور
داشتند. امام هادى عليه السلام وارد شد همه آنان كه در خانه متوكّل
بودند به احترام او پياده شدند آن حضرت وارد خانه شد.
برخى از حاضران به يكديگر گفتند: چرا براى اين جوان پياده شويم نه شريف
تر از ماست و نه سنش بيشتر است . به خدا سوگند براى او پياده نخواهيم
شد(!!)
ابوهاشم جعفرى كه در آنجا حاضر بود گفت : به خدا سوگند! وقتى او را
ببينيد همگى به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد.
طولى نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكّل بيرون آمد، چون چشم حاضران به آن
گرامى افتاد، همگان پياده شدند.
ابوهشام گفت : مگر نگفتيد: پياده نمى شويم ؟
گفتند: به خدا سوگند! نتوانستيم خوددارى كنيم ، طورى كه بى اختيار
پياده شديم .
دعاى مستجاب
در اصفهان مردى شيعى به نام عبدالرحمن مى زيست ، از او پرسيدند:
چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت امام هادى عليه السلام معتقد شده
اى ؟
گفت : به دليل معجزه اى كه از او ديدم ؛ داستان چنين بود كه من مردى
فقير و بى چيز بودم ، ولى چون زبان و جراءت داشتم ، اهالى اصفهان در
يكى از سالها مرا همراه گروهى نزد متوكّل فرستادند تا دادخواهى كنم .
روزى بيرون خانه متوكّل ايستاده بوديم كه دستور احضار على بن محمد بن
رضا عليهم السلام از سوى متوكّل صادر شد.
من به يكى از حاضران گفتم : اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد؟
گفت : اين مرد علوى است و رافضيان او را امام مى دانند - و اضافه كرد
كه - ممكن است خليفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد.
گفتم : از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم .
ناگهان ديدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه متوكّل مى آيد، مردم به
نشانه احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مى كردند. چون
نگاهم بر او افتاد، مهرش در دلم جاى گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول
شدم تا خدا شر متوكّل را از او دفع نمايد.
آن حضرت از ميان مردم مى گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست
را نگاه نمى كرد و من پيوسته به دعاى او مشغول بودم ، چون به من رسيد
با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود:
خدا دعاى تو را پذيرفت ، به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد
كرد.
چون اين را مشاهده كردم ، مرا لرزه فراگرفت و در ميان دوستانم افتادم .
دوستانم پرسيدند: چه شد؟
گفتم : خير است .
و چيزى نگفتم . هنگامى كه به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا
كرد و امروز از اموال ، آنچه كه در خانه دارم ، به هزارهزار درهم مى
رسد، غير از آنچه بيرون از خانه دارم ، و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز
از هفتاد سال گذشته است . من به امامت آن مردى معتقدم كه از دلم خبر
داشت و دعايش در حق من مستجاب گرديد.(28)
سپاس از نعمت ها
ابوهاشم جعفرى مى گويد: يك بار فقر شديدى به من روى آورد، خدمت
امام هادى عليه السلام شرفياب شدم و چون اجازه دادند نشستم .
فرمود: اى اباهاشم ! شكر كدام يك از نعمت هاى خدا را كه به تو عطا
فرموده ، مى توانى به جاى آورى ؟
من سكوت كردم و ندانستم چه بگويم .
امام عليه السلام خود فرمود: خدا به تو ايمان عطا كرد و به جهت آن بدنت
را از آتش دوزخ بازداشت . خدا به تو صحت و عافيت عطا كرد و تو را بر
اطاعت خود يارى فرمود. خدا به تو قناعت عطا كرد و بدين وسيله آبروى تو
را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: اى اباهاشم ! من به اين مطلب آغاز كردم ؛ چون گمان مى كنم
تو مى خواهى از كسى كه اين همه نعمت به تو عطا كرده است نزد من شكوه
كنى . من دستور دادم صد دينار طلا به تو بدهند، آن را بگير.(29)
روح خشنودى
شيخ طوسى رحمة الله مى نويسد: ابوموسى عيسى بن احمد بن عيسى بن
المنصور گويد:
روزى خدمت امام هادى عليه السلام مشرف شدم ، عرض كردم : اى آقاى من !
اين مرد - يعنى متوكّل - مرا از خود دور گردانيد و روزى مرا قطع كرده و
از من ملول شده است . من علت آن را فقط به واسطه آن كه از ارادتم به
خدمت شما و ملازمت من به شما آگاه شده نمى دانم . پس هرگاه از او
خواهشى فرمايى كه او قبول كند تفضل فرما و آن خواهش را براى من قرار ده
.
حضرت فرمود: درست خواهد شد ان شاءالله .
چون شب فرارسيد چند نفر از جانب متوكّل پى در پى به طلب من آمدند و مرا
نزد متوكّل بردند. هنگامى كه نزديك منزل متوكّل رسيدم ، ديدم فتح بن
خاقان كنار در سرا ايستاده است . گفت : اى مرد! شب در منزل خود قرار
نمى گيرى ، ما را به زحمت مى اندازى ؟ متوكّل به جهت طلب تو مرا به رنج
و سختى افكنده است .
من نزد متوكّل داخل شدم . او را بر فراش خود ديدم . گفت : اى ابوموسى !
آيا ما از تو غفلت مى كنيم يا تو ما را فراموش مى كنى و حقوق خود را
ياد نمى آورى . الحال بگو چه در نزد ما داشتى ؟
گفتم : فلان صله و عطا و رزق فلانى و چند چيزى نام بردم .
متوكّل دستور داد: آنها را به چندين برابر به من بدهند.
به فتح بن خاقان گفتم : آيا امام هادى عليه السلام به اين جا آمده بود؟
گفت : نه .
گفتم : آيا نامه اى براى متوكّل نوشته بود؟
گفت : نه .
وقتى بيرون آمدم و از آن جا دور شدم ، فتح پشت سر من آمد و گفت : شك
ندارم كه تو از امام هادى عليه السلام دعايى طلب كرده اى پس براى من
نيز از او دعايى بخواه .
وقتى خدمت آن حضرت رسيدم ، فرمود: اى ابوموسى !
هذا
وجه الرّضا.
اين روز خشنودى و رضا است .
گفتم : بلى به بركت تو اى سيد من ! ولى به من گفتند: شما نزد او نرفتيد
و از او خواهش نفرموديد.
فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما در مهمات فقط به او پناه مى بريم و
در سختى ها و بلاها فقط بر او توكل مى كنيم . او ما را عادت داده كه
هرگاه از او سؤ ال كنيم ، اجابت فرمايد و بيم آن داريم كه اگر از حق
تعالى عدول كنيم ، خدا نيز از ما عدول فرمايد.(30)
پرداخت بدهى سنگين
شيخ اربلى رحمة الله مى نويسد:
روزى امام هادى عليه السلام از سامرّا جهت امر مهمى به طرف قريه اى رفت
. مرد اعرابى به طلب آن حضرت به سامرّا آمد.
گفتند: حضرت به فلان قريه رفته است .
آن عرب به قصد آن حضرت به آن قريه رفت . چون به خدمت آن جناب رسيد،
حضرت از او پرسيد: چه حاجت دارى ؟
گفت : من مرد عربى از متمسكين به ولايت جدّت حضرت اميرالمؤ منين عليه
السلام هستم . گرفتار بدهكارى سنگينى شده ام كه كسى جز تو آن را ادا
نمى كند.
فرمود: خوش باش و شاد باش .
آنگاه مرد عرب در همان جا ماند، هنگامى كه صبح شد حضرت به او فرمود:
من نيز حاجتى به تو دارم كه تو را به خدا قسم كه خلاف آن انجام ندهى .
اعرابى گفت : مخالفت نمى كنم .
آن حضرت به خط خود نامه اى نوشت و در آن اعتراف كرد كه به اعرابى
بدهكار است و مقدار آن را در آن نامه تعيين كرده بود كه زيادتر از دينى
كه او داشت و فرمود: اين نامه را بگير. وقتى من به سامرّا رسيدم ، نزد
من بيا در آن هنگامى كه نزد من جماعتى از مردم باشند و اين وجه را از
من مطالبه نما و بر من تندى كن و تو را به خدا قسم كه خلاف اين نكنى .
عرب گفت : چنين كنم و نامه را گرفت .
آنگاه كه حضرتش به سامرّا رسيد، و نزد آن حضرت جماعت بسيارى از اصحاب
خليفه و غيرايشان حاضر شدند. مرد عرب آمد و آن نامه را بيرون آورد و
بدهى خود را مطالبه كرد و همان گونه كه حضرت به او امر فرموده بود،
رفتار كرد.
حضرت به نرمى و ملايمت با او تكلم كرد و عذرخواهى نمود و وعده داد كه
وفا خواهم كرد و تو را خوشحال خواهم ساخت .
اين خبر به متوكّل رسيد. دستور داد كه سى هزار درهم به آن حضرت
بپردازند.
وقتى آن پول ها به آن حضرت رسيد، گذاشت تا آن مرد آمد. فرمود: اين مبلغ
را بگير و دين خود را ادا كن و مابقى آن را خرج اهل و عيال خود كن و ما
را معذور دار.
اعرابى گفت : يابن رسول الله ! به خدا سوگند! آرزوى من كمتر از يك سوم
اين مال بود، ولى
الله
اعلم حيث يجعل رسالته . آن مبلغ را گرفت و رفت .(31)
شير درنده سر راه قافله
ابن طاووس رحمة الله به روايت قاسم بن علا اينگونه نقل مى كند:
صافى خادم امام هادى عليه السلام گويد: از امام رخصت طلبيدم كه به
زيارت جدش حضرت رضا عليه السلام بروم .
فرمود: انگشترى كه نگينش عقيق زرد و نقش آن
ماشاءالله لا حول و لا قوّة الا بالله استغفر الله است و بر روى
ديگرش :
محمّد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نقش بسته با خود
بردار تا از شر دزدان و راهزنان ايمن باشى و براى سلامتى تو تمام تر و
دين تو را حفظكننده تر است .
خادم گفت : انگشترى كه حضرت فرموده بود، تهيه كردم و خدمتش رفتم تا
وداع كنم . چون وداع كردم و دور شدم حضرت دستور فرمود كه مرا
برگردانند.
چون برگشتم ، فرمود: انگشتر فيروزه هم با خود بردار، زيرا در ميان طوس
و نيشابور شيرى خواهد بود كه قافله را از رفتن منع خواهد كرد، تو پيش
برو و اين انگشتر را به او نشان بده و بگو: مولاى من مى فرمايد: دور
شو.
بايد بر يك طرف فيروزه
الملك لله نقش كنى و بر طرف ديگرش
الملك لله الواحد القهار، زيرا كه نقش انگشتر على عليه السلام
الملك لله بود و چون خلافت به آن جناب برگشت ،
الملك لله الواحد القهار نقش كرد. نگينش فيروزه بود و چون چنين
كنى موجب ايمنى از حيوانات درنده و باعث ظفر و غلبه در جنگ ها خواهد
شد.
خادم گفت : به سفر رفتم و به خدا سوگند! كه در همان مكان كه حضرت
فرموده بود، شيرى بر سر راه آمد و آنچه فرموده بود به عمل آوردم . شير
برگشت .
هنگامى كه از زيارت برگشتم قضايا را خدمت حضرت عرض كردم .
آن حضرت فرمود: يك چيز مانده كه نقل نكردى ، اگر مى خواهى من نقل كنم .
گفتم : آقا! شايد فراموش كرده باشم .
فرمود: شبى در طوس نزديكى روضه امام رضا عليه السلام خوابيده بودى .
گروهى از جنيان به زيارت قبر امام رضا عليه السلام مى رفتند. آن نگين
را در دست تو ديدند و نقش آن را خواندند. پس از دست تو بيرون كردند.
نزد بيمارى بردند و آن را در آب شستند و آب را به بيمار خورانيدند و
بيمارشان صحت يافت . پس انگشتر را برگرداندند و تو در دست راست خود
كرده بودى ، آنان در دست چپ تو كردند. چون بيدار شدى بسيار تعجب كردى و
سببش را ندانستى و بر بالين خود ياقوتى ديدى . آن را برداشتى . الحال
همراه توست . به بازار ببر و آن را به هشتاد اشرفى خواهى فروخت و اين
ياقوت هديه آن جنيان است كه براى تو آورده اند.
خادم گفت : ياقوت را به بازار بردم و هشتاد اشرفى فروختم .(32)
دعا براى بيمار در حرم
امام حسين عليه السلام
امام هادى عليه السلام در سامرّا بيمار شدند، به ابوهاشم جعفرى
فرمود: كسى را به كربلا بفرست تا در حرم مقدس امام حسين عليه السلام
براى سلامتى من دعا كند.
على بن هلال چون اين سخن را شنيد، گفت : از حائر و حرم حسينى چه مى
خواهند در حالى كه خودشان امام هستند؟
ابوهاشم كه نتوانسته بود پاسخ وى را دهد، مطلب و گفته وى را براى امام
هادى عليه السلام نقل كرد.
حضرتش فرمود: آيا به او نگفتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خانه
خدا را طواف مى كرد و حجرالاسود را مى بوسيد، در حالى كه حرمت پيامبر و
مومن از حرمت خانه خدا بيشتر است . و خداوند پيامبر صلى الله عليه و
آله را امر فرموده : در عرفات وقوف نمايد، زيرا خداوند متعال دوست دارد
در مكان ها و مواضع مخصوصى وى را ياد كنند و من علاقمندم در جايى كه
خداوند دوست دارد در آنجا دعا شود، مرا دعا كنند.
شايد منظور اين است كه در موضوعات تكوينى و امور عادى كارها بايد بر
اساس عادى و اسباب و عوامى طبيعى آنها جريان يابد و هيچ كس را چاره اى
جز اين نيست و ائمه هدى عليهم السلام نيز اگرچه آنگونه كه خداوند به
آنان قدرت داده است ، مى توانستند به طور دلخواه در امور تصرف نمايند،
ولى آنان كه هميشه پيشواى امت در امور دينى و دنيا هستند، به همين صورت
رفتار مى كردند و مردم نيز به آنان تاءسّى و بر اساس برنامه هاى آنان
حركت مى كردند و با راهنمايى هاى آنها پندارهاى باطل آنان زدوده مى شد.
اميرمومنان على عليه السلام هم نيز در انتخاب حضرت امّالبنين
عليهاالسلام همين گونه عمل كردند. البته از فرمايش ايشان به حضرت عقيل
معلوم مى شود كه با وى مشورت نكرد، بلكه از او خواست تا با توجه به
آشنايى او به انساب و آگاهى وى نسبت به خاندان هاى محترم عرب ، بانويى
شايسته از شجاع زادگان را برايشان خواستگارى كنند.
هفتاد و سه زبان را
فراگرفتم
علّامه طبرسى رحمة الله مى نويسد: ابوهاشم گويد:
نزد امام هادى عليه السلام رفتم . آن حضرت به زبان هندى ، با من سخن
گفت ، نتوانستم به خوبى جواب آن حضرت را بدهم .
در نزد آن حضرت ، ظرفى پر از سنگريزه بود. يكى از آن سنگ ريزه ها را به
دهانش نهاد و مدتى آن را مكيد، سپس آن را به طرف من انداخت .
من آن را برداشتم و به دهانم نهادم و مكيدم . سوگند به خدا! از نزد آن
حضرت ، بيرون نرفتم ، تا اين كه به هفتاد و سه زبان ، كه نخستين آنها
زبان هندى بود، سخن مى گفتم .
امداد غيبى
شيخ طوسى رحمة الله مى نويسد: كافور خادم گويد:
امام هادى عليه السلام به من فرمود: فلان سطل را در فلان جا بگذار، تا
من با آب آن براى نماز، وضو بسازم .
سپس مرا دنبال كارى فرستاد، و فرمود: وقتى كه بازگشتى اين كار را انجام
بده ، تا وقتى كه براى نماز، آماده شدم ، آب حاضر باشد (و اين موضوع در
شب بود).
آن حضرت به پشت دراز كشيد كه بخوابد، و من آنچه را كه فرموده بود،
فراموش كردم . شب سردى بود، احساس كردم كه آن حضرت براى نماز برخاسته
است ، ناگاه يادم آمد كه سطل آب را در محل خود كه فرموده بود، ننهاده
ام ، از ترس سرزنش آن حضرت ، از آن محل دور شدم ، و ناراحت بودم كه
امام در مورد تحصيل آب ، به زحمت مى افتد.
ناگاه آن حضرت با صداى خشم آلود مرا صدا زد، با خود گفتم :
انّا
لله عذر من چيست ؟ اگر بگويم : فراموش كردم ، و چاره اى جز جواب
نداشتم ، ترسان نزد آن حضرت رفتم .
فرمود: واى بر تو! آيا عادت مرا نمى دانى كه من با آب سرد وضو مى گيرم
، تو آب را گرم كرده اى و در سطل ريخته اى ؟
عرض كردم : سوگند به خدا! اى آقاى من ، نه سطل را، و نه آب را، من به
جايى نگذاشتم .
آن حضرت در اين هنگام دريافت كه امداد غيبى ، اين كار را كرده است ، به
شكر الهى پرداخت و فرمود: حمد و سپاس مخصوص خداوند است ، سوگند به خدا!
كارى را كه خداوند بر ما آسان نموده ، ترك نخواهم كرد. حمد و سپاس
خداوندى را كه ما را از اهل اطاعت خود گردانيد، و ما را براى كمك بر
عبادتش موفق نمود، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
انّ
الله يغضب على من لا يقبل رخصته ؛
همانا خداوند خشم مى كند بر كسى كه كار آسان كرده او را نپذيرد.
اين يك درس و پند بزرگ از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و امام هادى
عليه السلام است كه ما در مواردى كه خداوند رخصت داده و آسان گرفته ،
بر خود سخت نگيريم ، امام هادى عليه السلام با همان آب گرمى كه دست
غيبى آن را برايش آماده كرده بود، وضو ساخت ، و آسان گيرى خدا را ترك
ننمود.
سر به نيست شدن ، شعبده
باز گستاخ
از زرافه - يا زراره - دربان متوكّل نقل شده است :
شعبده بازى از هند نزد متوكّل دهمين خليفه عباسى آمد، و تردستى هاى بى
نظير و عجيبى از خود نشان مى داد. متوكّل بازى كردن را بسيار دوست داشت
و خواست از وجود شعبده باز بر ضد امام هادى عليه السلام ، سوءاستفاده
كند.
به شعبده باز گفت : اگر طورى كنى كه در يك مجلس عمومى ، على بن محمد را
شرمنده كنى ، هزار اشرفى ناب به تو جايزه مى دهم .
شعبده باز گفت : سفره غذا را پهن كن ، و قدرى نان تازه نازك در سفره
بگذار و مرا كنار آن حضرت جاى بده ، به تو قول مى دهم كه او را نزد
حاضران سرافكنده و شرمنده سازم .
متوكّل ، دستور او را اجرا كرد، جمعى در كنار سفره نشستند، امام هادى
عليه السلام را نيز احضار نمود، مقدارى نان در نزديك امام هادى عليه
السلام گذاشتند، امام عليه السلام دست به طرف نان دراز كرد تا بردارد،
هماندم شعبده باز كارى كرد كه نان به جانب ديگر پريد، امام هادى عليه
السلام دست به طرف نان ديگر دراز كرد، باز آن نان به سوى ديگر پريد، و
حاضران خنديدند، اين حادثه چندبار تكرار شد.
امام هادى عليه السلام كه خشمگين شده بود، دستش را بر صورت شكل شيرى كه
در روى پاچه متكايى نقش بسته بود و در آنجا بود، زد و فرمود:
خذ
عدوّ الله
دشمن خدا را بگير!
همان دم آن صورت ، به شكل شيرى زنده درآمد، و به شعبده باز حمله كرد و
او را دريد و خورد، سپس به جاى اولش به همان صورت و نقش شير، در پارچه
متكا بازگشت .
همه حاضران ، حيرت زده شدند، امام هادى عليه السلام برخاست كه برود،
متوكّل از آن حضرت التماس كرد كه بنشيند، و آن شعبده باز را بازگرداند،
آن حضرت فرمود:
والله ! لا يرى بعدها؛
سوگند به خدا! او پس از اين ، ديده نخواهد شد، آيا تو دشمنان خدا را بر
دوستانش مسلط مى كنى ؟
حاضران نيز، از آنجا رفتند، و ديگر آن شعبده باز ديده نشد.
هلاكت مرد گستاخ و بدزبان
در كتاب ((اثبات الوصيّة
)) روايت شده است :
امام هادى عليه السلام به خانه متوكّل وارد گرديد، و به نماز ايستاد.
يكى از مخالفان نزديك آمد و با كمال گستاخى ، به حضرتش دهن كجى كرد و
گفت : چقدر رياكارى مى كنى ؟
آن حضرت ، نمازش را به سرعت به پايان رسانيد، و پس از سلام نماز، به او
رو كرد و فرمود: اگر در اين نسبتى كه به من دادى ، دروغ گو هستى ،
خداوند، تو را نابود كند.
همان دم او به زمين افتاد و مرد، و همين موضوع ، خبر تازه اى در كاخ
متوكّل گرديد.
روايت شده است : امام هادى عليه السلام فرمود:
به اجبار از مدينه به سامرّا آمدم ، و اگر از سامرّا بيرون روم ، نيز
از روى اجبار است .
شخصى پرسيد: چرا؟
آن حضرت پاسخ داد: زيرا اين شهر، خوش آب و هوا است ، و بيمارى در آن ،
كم است .(33)
كرامتى ديگر
هارون بن فضل گويد: آن روزى كه امام جواد عليه السلام از دنيا
رفت ، شنيدم كه امام هادى عليه السلام اين آيه را تلاوت مى فرمود:
انّا
لله و انّا اليه راجعون (پدرم ) امام جواد عليه السلام از دنيا
رحلت كرد.
از آن حضرت پرسيدند: شما از كجا مى دانى ؟
فرمود: ضعف و سستى دچار من شد كه سابقه آن را نداشتم .
حسن بن على وشّا از مادر محمد، غلام امام رضا عليه السلام روايت كرده
كه گويد: امام هادى عليه السلام در حالى كه ترسان بود آمد و در كنار
عمه پدر خود نشست ، عمه پدرش به آن حضرت گفت : چرا اين طور ناراحتى ؟
فرمود: پدرم از دنيا رفته است .
او در جواب گفت : اين خبر را به ما بده .
فرمود: به خدا قسم ! همين طور است كه مى گويم .
ما آن وقت و آن روز را يادداشت كرديم ، وقتى كه خبر وفات امام جواد
عليه السلام آمد. ديديم همان طور است كه آن حضرت فرموده بود.
بعد از امام جواد عليه السلام فرزند بزرگوارش امام على النقى عليه
السلام براى امر خداى سبحان در سال 220 هجرى به امامت رسيد. در آن موقع
شش سال و چند ماه از سن شريف امام على النقى عليه السلام گذشته بود.
چنان كه پدر بزرگوارش امام جواد عليه السلام نيز همين گونه بود. هم
چنين در آن زمان كه مقام امامت به آن حضرت رسيد، مدت دو سال از سلطنت
معتصم عباسى گذشته بود.
سجده بر شيشه
حسن بن مصعب مدائنى گويد: مسئله سجده بر شيشه را به وسيله نامه
اى كه نوشته بودم از امام هادى عليه السلام پرسش نمودم . چون نامه را
فرستادم با خودم گفتم : شيشه هم از چيزهايى است كه زمين آن را مى
روياند و گفتند: آنچه را كه زمين مى روياند مى شود بر آن سجده كرد.
از طرف آن حضرت جواب آمد: بر شيشه سجده نكن ، اگر گمان مى كنى كه آن هم
از اشيايى است كه زمين آن را مى روياند، درست است ، ولى استحاله شده
است . زيرا شيشه از ريگ و نمك است ، نمك هم از زمين شوره زار است و به
زمين شوره زار هم نمى شود سجده كرد.
مواظب خود باش !
از على بن محمد نوفلى روايت شده كه گفت : محمد بن فرج به من گفت
:
امام هادى عليه السلام به من نوشت : مواظب خود باش ، برحذر باش ، من هم
مواظب كار خود هستم .
راوى گويد: من معناى حرف امام هادى عليه السلام را نفهميدم تا آن موقعى
كه قاصدى آمد و مرا با دست بسته به مصر آورد و كليه اموال مرا توقيف
كرد و من مدت هشت سال زندانى بودم .
بعد از آن دوباره نامه اى از امام هادى عليه السلام براى من آمد، در آن
نامه نوشته بود: اى محمد! در ناحيه غرب ساكن مشو.
چون آن نامه را قرائت كردم با خودم گفتم : من فعلا در زندانم ، امام
براى من اين طور نوشته ، يعنى چه ، موضوع تعجب آورى است ؟!
بعد از آن چند روزى بيشتر طول نكشيد كه من آزاد شدم .
خليفه بعدى كيست ؟
خيران - يا خيزران - خادم ، غلام فراطيس - مادر واثق بالله -
گويد:
من در سال 232 هجرى به حج مشرف شدم و خدمت امام هادى عليه السلام مشرف
شدم .
حضرتش فرمود: حال صاحب تو - يعنى واثق بالله - چگونه بود؟
گفتم : دردمند است و شايد مرده باشد.
فرمود: نمرده ، ولى دچار مريضى خود مى باشد.
بعد از آن امام عليه السلام فرمود: بعد از واثق بالله چه كسى جانشين او
خواهد بود؟
گفتم : پسرش .
فرمود: مردم اين طور گمان مى كنند كه جعفر باشد؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا همين طور است كه من به تو مى گويم .
گفتم : خدا و رسول و فرزند رسول راست مى گويند.
پس از آن همان طور شد كه امام فرموده بود.
ابوعلى بن راشد گويد: در سال 232 هجرى امام هادى عليه السلام به من
فرمود: اين مرد - يعنى واثق بالله - چكار مى كند؟
گفتم : مريض است و شايد مرده باشد.
فرمود: نمرده است ولى طولى نمى كشد كه خواهد مرد.