چهره هاى درخشان سامرّاء
حضرت امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام

على ربانى خلخالى

- ۲ -


مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(15)
مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود(16) و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت ، بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرى عليه السلام قرار گرفت و از بين رفت .(17)
پس از مستعين ، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادى عليه السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.
معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(18)
هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى ؟!
كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:
صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادى عليه السلام شرفياب شدم .
آن جناب را در ((خان الصعاليك )) فرود آورده بودند. آن محل ، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با تاءثر شديد عرض كردم : قربانت گردم ! اين ستمكاران در همه امور سعى در اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.
فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى ؟!
آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است . از مشاهده اين احوال حيران و عقلم پريشان شد.
حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست .
پاسخ به ادّعاى بى مورد
قطب راوندى گويد:
در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم .
متوكّل گفت : از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من باز گردد.
متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است .
آن زن گفت : آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم ، كسى از حال من مطلع نبود اكنون كه ظاهر شدم .
متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او كلام اين زن را باطل كند.
متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت .
حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.
گفت : اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن .
حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است . او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.
متوكّل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟
گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.
راوى گفت : صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت .
بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.
متوكّل گفت : خود شما نزد درندگان برويد.
پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست .
شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت بر زمين مى نهادند.
آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.
وزير متوكّل گفت : اين كار از روى صواب نيست . آن جناب را زود بطلب تا مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.
آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه برگردند، برگشتند.
حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام است ، پس وارد اين جايگاه شود.
آن زن گفت : من ادعاى باطل كردم ، من دختر فلانى هستم ، نادارى و فقر باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم .
متوكّل گفت : او را نزد شيرها بيفكنيد.
مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.
رفتار متفاوت
در كتاب ((مناقب )) آمده است :
سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به ((هريسه )) به متوكّل گفت : تو با هيچ كس آنگونه كه در مورد على بن محمد رفتار مى نمايى ، رفتار نمى كنى . وقتى او وارد خانه تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را كنار مى زنند.
متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده را كنار نزنند.
كسى خبر داد كه على بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادى عليه السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم ، چنين شد.
متوكّل گفت : پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم باد براى او پرده را كنار بزند.
مجلس عيش و نوش بهم ريخت
مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد:
به متوكّل گزارش دادند كه امام هادى عليه السلام در منزلش نامه ها و سلاح هايى دارد كه شيعيان قم برايش فرستاده اند و او تصميم دارد بر دولت و حكومت متوكّل قيام كند.
متوكّل عده اى از ماءموران ترك را به خانه حضرت اعزام كرد، آنان شبانه به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتيش كردند و چيزى نيافتند. آنها امام هادى عليه السلام را تنها در اتاقى ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگ ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آياتى از قرآن مشغول است .
امام هادى عليه السلام را با همان حال به نزد متوكّل بردند و به او گفتند: در خانه وى چيزى نيافتيم جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.
متوكّل كه مجلس شرابى تشكيل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و تعظيم نمود و در كنار خود جاى داد و آن جامى كه در دستش بود به آن حضرت تعارف كرد(!!)
امام هادى عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين چيزى آميخته نشده ، عذر مرا بپذير.
متوكّل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت ، آنگاه گفت : شعرى بخوان .
حضرت فرمود: من كم شعر مى خوانم .
گفت : بايد بخوانى .
امام هادى عليه السلام اين اشعار را خواند:
 

باتو على قلل الاءجبال تحرسهم   غلب الرجال فلم تنفعهم القلل
واستنزلوا بعد عز عن معاقلهم   فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم   اءين الاءساور و التّيجان و الحلل ؟
اءين الوجوه التى كانت محجبة   من دونها تضرب الاستار و الكلل ؟
قد طال ما اءكلوا دهر! و ماشربوا   فاصبحوا اليوم بعدا الاكل قد اءكلوا
فاءصفح القبر عنهم حين سائلهم   تلك الوجوه عليها الدّود تنتقل
بر قله هاى كوه ها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.
آنان پس از عزت از جايگاه هاى امن خويش به پايين كشيده شدند و در گودى هاى گور جايشان دادند، به چه جايگاه ناپسندى فرود آمدند.
آنگاه كه در گورها دفن شدند فريادگرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟
كجاست آن چهره هايى كه در ناز و نعمت پروريده شدند و به خاطر آنها پرده ها مى آويختند؟
گور به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ مى دهد: اكنون بر آن چهره ها كرم ها راه مى روند. آنان روزگارى به خوردن مشغول بودند، ولى اينك خودشان خورده مى شوند.
راوى مى گويد: وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، منقلب شد و گريست به گونه اى كه صورتش از اشك چشمش خيس شد، حاضران در مجلس هم گريستند. آنگاه متوكّل چهارهزار دينار به امام هادى عليه السلام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزلش بازگرداند.
كراجكى در كتاب ((كنز)) در ادامه اين روايت چنين مى نويسد:
وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، دگرگون شد و جام شراب بر زمين زد و مجلس عيش و نوش در اين روز به هم خورد.(19)
شيحه اسب
در كتاب ((الصراط المستقيم )) آمده است :
احمد بن هارون گويد: من خدمت امام هادى عليه السلام بودم ، حضرت از اسب فرود آمد تا چيزى بنويسد. در اين هنگام اسب سه بار شيحه كشيد.
امام هادى عليه السلام به زبان فارسى به او فرمود: برو فلان جا، بول و غايط نموده و برگرد.
اسب چنين نمود. من شاهد اين صحنه بودم ، شيطان در دلم وسوسه نمود و اين امر را بزرگ شمردم .
در اين حال امام هادى عليه السلام رو به من كرد و فرمود: اين امر را بزرگ نشمار، چرا كه خداوند براى آل محمد عليهم السلام بزرگتر از آنچه به حضرت داوود و سليمان عليهماالسلام داده ، عنايت فرموده است .(20)
غلامان حبشى
در ((دمعة الساكبه )) به نقل از ((ثاقب المناقب )) آمده است :
بلطون حاجب گويد:
براى متوكّل پنجاه غلام از حبشه آوردند، او دستور داد با آنها نيكى كنند.
بعد از يك سال حاجب گفت : من در مقابل متوكّل ايستاده بودم ، حضرت امام هادى عليه السلام وارد شد و در مجلس نشست . متوكّل دستور داد آن پنجاه غلام حبشى را حاضر كردند. وقتى چشمانشان به حضرت امام هادى عليه السلام افتاد، همه به سجده افتادند.
متوكّل فورى از جاى خود حركت كرد و پشت پرده پنهان شد و حضرت امام هادى عليه السلام نيز حركت فرمود و تشريف برد.
متوكّل گفت : واى بر تو اى بلطون ! اين غلامان چه كردند؟!
گفتم : به خدا سوگند! من ندانستم .
گفت : از خود آنها سؤ ال كن .
وقتى از غلامان سئوال كردم ، گفتند: اين همان كسى است كه سالى يك مرتبه نزد ما مى آيد و معالم دين ما را به ما تعليم مى دهد و ده روز نزد ما مى ماند.
متوكّل دستور داد كه همه آنها را سر بريدند.
بلطون گفت : شب هنگام خدمت حضرت امام هادى عليه السلام رسيدم ، فرمود: امروز متوكّل با آن غلامان چه كرد؟
عرض كردم : تمام آنها را به قتل رسانيد.
فرمود: ميلى دارى آنها را ببينى ؟
عرض كردم : آرى .
فرمود: در پس پرده داخل شو.
چون داخل شدم ، ديدم تمام آنها نشسته اند و مقابلشان ميوه است و ميل مى نمايند.
عظمت و جلالت باشكوه
قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:
متوكّل - با واثق - به لشكر خود دستور داد كه نود هزار از اتراك را كه در سامرّا بودند - هر كدام توبره اسب خود را از گِل سرخ پر كنند و در ميان بيابان وسيعى در موضعى روى هم بريزند.
آنان دستور خليفه را اجرا كردند و به منزله كوه بزرگى شد، آن گاه بالاى آن رفت و و حضرت امام هادى عليه السلام را نيز به آنجا طلبيد و دستور داد كه لشكريان با زينت و مسلح حاضر باشند و غرضش آن بود كه شوكت و اقتدار خود را بنمايد؛ چرا كه از حضرت امام هادى عليه السلام خائف بود و مبادا آن حضرت اراده خروج نمايد. آنگاه رو به امام هادى عليه السلام كرد و گفت : شما را به اين جا خواستم تا لشكريان مرا مشاهده كنى .
حضرت فرمود:
و هل تريد اءن اءعرض عليك عسكرى .
آيا مى خواهى من هم لشكر خود را بر تو ظاهر كنم ؟
عرض كرد: آرى .
حضرتش عليه السلام دعا كرد و فرمود: نگاه كن !
چون نظر كرد، ديد بين آسمان و زمين از مشرق تا مغرب از فرشته پر است و همه مسلح هستند، خليفه از وحشت بيهوش شد.
وقتى به هوش آمد، حضرت فرمود:
نحن لا نناقشكم فى الدنيا فنحن مشتغلون باءمر الآخرة فلا عليك منّى ممّا تظنّ باءس .
ما با دنياى شما كارى نداريم ، ما مشغول به امر جهان آخرت هستيم ، بر تو بيمى از من - از آنچه گمان كرده اى - نيست .
منظور حضرت اين بود كه اگر گمان مى كنى ما بر تو خروج مى كنيم از اين خيال ، راحت باش ما اين اراده را نداريم .
نجات جوان مهرورز
ابن شهرآشوب رحمة الله روايت مى كند:
مردى مضطرب و ترسان خدمت امام هادى عليه السلام رسيد و عرض كرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان جا خواهند افكند و در زير آن محل دفن خواهند كرد.
حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟!
عرض كرد: سلامتى فرزندم را.
حضرت فرمود:
لا باءس عليه ، اذهب فانّ ابنك ياءتيك غدا.
ضررى بر او نيست ، برو فردا پسرت مى آيد.
چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسيار مسرور شد. از پسرش چگونگى نجاتش را پرسيد.
گفت : چون قبر مرا كندند، دست هاى مرا بستند، من گريه مى كردم ، ده تن پاكيزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گريه ام پرسيدند.
من جريان را بازگفتم .
گفتند: اگر آن كسى كه بخواهد تو را هلاك كند، او هلاك شود تو تجرّد اختيار مى كنى و از شهر بيرون مى روى و ملازمت مزار پيامبر صلى الله عليه و آله را اختيار مى كنى ؟
گفتم : آرى .
پس آنها را گرفتند و از بلندى كوه به پايين افكندند، كسى فرياد آنها را نشنيد و آنها را نديد. آنگاه آنها مرا نزد تو آوردند، اينك منتظر من هستند.
پدرش با او وداع كرد و رفت . آنگاه به حضور امام هادى عليه السلام آمد و قصه پسر خود را به حضرتش عليه السلام بازگو كرد. مردم سفله مى رفتند و با هم مى گفتند كه فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاك شد.
امام عليه السلام تبسم مى نمود و مى فرمود:
انّهم لا يعلمون ما نعلم .
آنها نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم .(21)
هيبت باشكوه
قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:
فضل بن احمد، كاتب معتزّ بالله گويد: روزى با معتزّ به مجلس متوكّل وارد شديم ، ديديم غضب آلود و پريشان است . او به فتح بن خاقان گفت : به خدا! او را خواهم كشت ، چرا كه به دولت من تفرقه مى افكند.
آنگاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر كردند و آن ها را در پى حضرت فرستاد.
ناگاه امام هادى عليه السلام وارد شد، لب هاى مباركش به دعا حركت مى كرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرت عليه السلام نبود. چون نظر متوكّل بر آن حضرت افتاد يك مرتبه خود را از تخت به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب او را در برگرفت ، دست هاى مبارك و ميان دو ديده اش را بوسيد و شمشيرى را كه در دستش بود به زمين انداخت و گفت : اى آقاى من ! اى بهترين خلق خدا! براى چه در اين وقت آمده اى ؟
حضرت فرمود: پيك تو آمد و گفت : متوكّل تو را طلبيده است .
متوكّل گفت : آن زنازاده دروغ گفته است ، اى آقاى من ! به همان جايى كه آمدى بازگرد!
آنگاه گفت : اى فتح بن خاقان ! اى عبدالله ! اى معتز! آقاى خودتان و آقاى مرا بدرقه كنيد.
وقتى نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت عليه السلام افتاد؛ همگى نزد آن حضرت بر زمين افتادند. و بر حضرتش تعظيم كردند.
وقتى امام هادى عليه السلام بيرون رفت . متوكّل غلامان را طلبيد و به مترجم گفت : از آنها سوال كن چرا از امر من اطاعت نكردند؟
گفتند: چون آن بزرگوار نمايان شد از مهابتش بى اختيار شديم ، ديديم در اطراف او بيش از صد شمشير برهنه و شمشيردار ايستاده اند، مشاهده اين وضع مانع شد كه از امر تو اطاعت كنيم و دل ما پر از خوف و رعب شد.
متوكّل رو به فتح نمود و گفت : اين امام توست و خنديد.
فتح به خاطر آن بلايى كه از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.
عنايت به دشمن
در روايتى آمده است : متوكّل گرفتار دمل و قرحه اى شد به طورى كه مشرف به مرگ شد و كسى جراءت نمى كرد كه بر آن دمل نيشتر بزند.
مادرش نذر كرد كه اگر پسرم از اين مرض شفا يابد، پول زيادى را براى امام هادى عليه السلام بفرستد. اين در حالى بود كه طبيبان و جراحان از درمان متوكّل عاجز و متحير شده بودند.
در اين ميان فتح بن خاقان كه انيس ، طبيب ، وزير و مشير متوكّل بود گفت : اگر از ابوالحسن مى پرسيديد، خوب بود. شايد او دارو و علاجى براى اين دمل بفرمايد.
كسى را نزد امام هادى عليه السلام فرستادند، آن حضرت فرمود:
خذوا كسب الغنم و دقّقوه بماء الورد و وضعوه على الخراج ، فانّه نافع باذن الله ان شاءالله تعالى .
پشكل گوسفند را در گلاب نرم كرده ، بر دملش گذاريد كه نافع است ان شاءالله .
چون فرستاده برگشت و آن دوا را گفت : حضار شروع كردند به خنديدن و استهزاء نمودن .
فتح بن خاقان گفت : اين دستور اگر نفع نداشته باشد، ضرر هم ندارد و بايد امتحان كرد، من اميدوارم نافع باشد.
پس طبق دستور حضرتش عمل كردند و مرهم را روى دمل قرار دادند، طولى نكشيد كه فورى درد تسكين يافت و متوكّل خوابيد و با فاصله كمى دمل سر باز كرد و زخم خوب شد و متوكّل از مرگ نجات يافت .
مادرش خوشحال شد و مبلغ دوهزار دينار در كيسه گذاشت و مهر نموده ، خدمت آن حضرت فرستاد.
وقتى متوكّل خوب شد و چند روزى از اين حادثه گذشت ، دشمنان اهل بيت عليهم السلام به قصد سخن چينى به متوكّل گفتند: ابوالحسن عليه السلام مال و سلاح بسيار تدارك ديده و به فكر خروج است .
متوكّل باور كرد و به سعيد حاجب امر نمود كه شبانه و بى خبر، به خانه آن حضرت بروند و هر مال و سلاحى كه ديدند بياورند.
نصف شب سعيد حاجب با جمعى به خانه امام هادى عليه السلام ريختند و چون تاريك بود راه را گم كردند و متحير بودند كه ناگاه آن حضرت صدا زد: اى سعيد! صبر كن تا چراغ بياورم و خود حضرت راهنمايى نمود، سعيد ديد حضرت لباس پشمى پوشيده و روى حصيرى مشغول نماز است .
حضرت فرمود: بگرد و تفحص كن .
سعيد گشت و در طاقچه كيسه اى ديد كه به مهر مادر متوكّل مهر شده بود. سعيد آن را نزد متوكّل آورد و او در مورد آن كيسه از مادرش سوال كرد.
گفت : هنگام بيمارى تو من به حضرت متوسل شده و براى تو نذر كرده بودم .
متوكّل نيز كيسه اى اضافه كرد و نزد آن حضرت فرستاد و عذرخواهى كرد.(22)
دعا براى نوزاد پسر
ايوب بن نوح گويد:
طى نامه اى به امام هادى عليه السلام نوشتم : همسرم باردار است و از شما مى خواهم دعا كنيد كه خداوند پسرى به من عنايت فرمايد.
حضرت در جواب نوشتند: خداوند به تو پسرى عطا مى كند، نام او را محمد بگذار.
طولى نكشيد كه صاحب فرزند پسرى شدم و نام او را محمد نهادم .(23)
همچنين ايوب بن نوح گويد:
از قاضى بغداد و دشمنى او در آزار بودم . ناچار متوسل به امام هادى عليه السلام شدم و نامه اى به حضرتش نوشتم كه از جانب قاضى مورد اذيت و آزار هستم و به شما پناه آورده ام .
حضرت در جواب نوشتند: دو ماه ديگر از اين غم خلاص خواهى شد.
چون شصت روز گذشت ، آن قاضى عزل شد و ظلمش به پايان رسيد.(24)
انديشه در دفع دشمن
محمد بن صلت گويد: به حضرت هادى عليه السلام نامه نوشتم كه شخصى با من دشمنى مى كند و من به فكر چاره اى افتاده ام كه آن را اجرا كنم .
حضرت در جواب نوشتند: احتياج به آن فكر نيست .
طولى نكشيد كه آن شخص به بدترين وجهى از دنيا رفت و من از شرّ او خلاص شدم .(25)
مرد نصرانى و نجات او از مرگ
هبة بن منصور موصلى گويد: در ديار ربيعه مردى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب زندگى مى كرد كه با پدر من آشنايى داشت . روزى به خانه ما آمد و اين داستان را نقل كرد:
از طرف متوكّل مرا به سامرّا جلب كردند. چون از زندگى ماءيوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضا عليهماالسلام را شنيده بودم ، متوسل به آن حضرت شدم و صد دينار به آن حضرت نذر نمودم .
وقتى به پدرم گفتم ، مرا تشويق كرد و گفت : اگر چيزى باعث نجات تو باشد، همين نذر خواهد بود.
وقتى به سامرّا رسيدم با خود گفتم : تا كسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم ، ولى اولين دفعه بود كه به سامرّا رفته بودم ، نه آشنايى داشتم و نه جايى را مى شناختم . به مركب خود سوار بودم و مى ترسيدم خانه امام عليه السلام را از كسى سوال كنم ؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود و متحير بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم . تا اين كه به در خانه شخصى رسيدم ، از او پرسيدم : اين خانه كيست ؟
گفت : على بن محمد الرضا عليه السلام است .
تعجب كردم و ((الله اكبر)) گفتم و اين را يك علامت دانستم . لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بيرون آمد و گفت : يوسف بن يعقوبى تويى ؟
گفتم : آرى .
گفت : داخل شو و در اين دهليز بنشين .
گفتم : اين هم علامت ديگر. نام و نام پدر مرا از كجا مى دانست و حال آن كه من در اين شهر آشنايى ندارم .
نشستم و فكر مى كردم ، ناگاه خادم بيرون آمد و گفت : صد دينارى كه در آستين دارى بده .
صد دينار را دادم و گفتم : اين هم علامت ديگر.
طولى نكشيد مرا صدا زد، وارد شدم و ديدم امام عليه السلام تنها نشسته ، چون مرا ديد، فرمود: خاطرجمع شدى ؟
گفتم : بلى .
فرمود: وقت آن نشده كه به دين اسلام برگردى ؟
گفتم : ديگر احتياج به دليلى نيست و كسى كه اهل دليل باشد همين دلايل براى او كافى است .
حضرت فرمود: هيهات كه تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصيبى ندارى ، لكن پسرت مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد بود.
سپس فرمود: اى يوسف ! گروهى گمان مى كنند كه دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! كه دوستى ما نافع ترين چيز براى همه است .
آن گاه فرمود: برو كه از متوكّل به تو مكروهى نمى رسد.
همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكّل رفتم و به خير و خوبى از دست او نجات پيدا كردم .
هبة الله گويد: من بعد از مدتى پسرش را ديدم كه شيعه شده بود و از اكثر شيعيان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.
او مى گفت : پدرم به دين نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم .(26)
يونس نقاش و عنايت مولا
در ((امالى ابن شيخ )) آمده است :
منصورى ، از كافور خادم ، روايت كرده كه گويد:
امام هادى عليه السلام در سامرّا همسايه اى داشت كه او را يونس نقّاش ‍ مى گفتند و بيشتر اوقات حضور آن بزرگوار مى رسيد و خدمت مى نمود.
روزى در حالى كه بدنش مى لرزيد، خدمت حضرت رسيد و عرض كرد: اى سيد من ! وصيت مى كنم كه با اهل بيت من خوب رفتار كنى .
حضرت فرمود: مگر چه شده ؟ و تبسّم فرمود.
يونس عرض كرد: موسى بن بغا نگينى به من داده بود كه آن را نقش كنم و آن نگين از خوبى ، قيمت نداشت . وقتى كه خواستم آن نگين را نقش كنم ، شكست و دو قسمت شد، روز وعده فردا است و موسى بن بغا يا مرا هزار تازيانه مى زند و يا مى كشد.
حضرت فرمودند: اكنون به منزل خود برو و بدان كه فردا جز خوبى نخواهى ديد.
روز ديگر، بامدادان خدمت امام عليه السلام رسيد و گفت : قاصد موسى براى نگين آمده .
حضرت فرمود: وقتى رفتى ساكت باش و گوش كن به تو چه مى گويد.
مرد نقّاش رفت و بعد از زمانى خندان برگشت و عرض كرد: اى سيد من ! وقتى رفتم و نشستم ، خطاب به من گفت : كنيزان من درباره آن نگين با هم دشمنى دارند، مى شود كه شما آن دو نگين را دو نصف كنى تا هر دوى آنها راضى شوند و دست از مخاصمه بردارند و نزاع نكنند؟
حضرت حمد خدا را به جا آورد و پرسيد: تو در جواب او چه گفتى ؟
گفت : گفتم : مرا مهلت بده تا فكرى بكنم و ببينم چاره اى هست يا نه ؟
حضرت فرمود: خوب جواب دادى ؟(27)