مستعين در برابر شورش
سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون
آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر
به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا
فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(15)
مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال
باز گذاشته بود(16)
و نسبت به امامان معصوم عليهم السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت ،
بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرى عليه السلام قرار گرفت و
از بين رفت .(17)
پس از مستعين ، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت
رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان
كشته يا مسموم شدند و امام هادى عليه السلام نيز در زمان او به شهادت
رسيد.
معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از
كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود
ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(18)
هنوز تو در معرفت ما در
اين پايه اى ؟!
كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:
صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادى عليه السلام
شرفياب شدم .
آن جناب را در ((خان الصعاليك ))
فرود آورده بودند. آن محل ، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با
تاءثر شديد عرض كردم : قربانت گردم ! اين ستمكاران در همه امور سعى در
اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.
فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى ؟!
آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين
و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع
و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است . از مشاهده اين
احوال حيران و عقلم پريشان شد.
حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست .
پاسخ به ادّعاى بى مورد
قطب راوندى گويد:
در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام
مى باشم .
متوكّل گفت : از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در
هر چهل سال جوانى من باز گردد.
متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او
دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است .
آن زن گفت : آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم ، كسى از حال من مطلع
نبود اكنون كه ظاهر شدم .
متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.
آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او
كلام اين زن را باطل كند.
متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت .
حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.
گفت : اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن .
حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه
عليهاالسلام بر درندگان حرام است . او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر
راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.
متوكّل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟
گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.
حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى
بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.
راوى گفت : صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت .
بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.
متوكّل گفت : خود شما نزد درندگان برويد.
پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست .
شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت
بر زمين مى نهادند.
آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.
وزير متوكّل گفت : اين كار از روى صواب نيست . آن جناب را زود بطلب تا
مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.
آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن
حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه
برگردند، برگشتند.
حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمه عليهاالسلام
است ، پس وارد اين جايگاه شود.
آن زن گفت : من ادعاى باطل كردم ، من دختر فلانى هستم ، نادارى و فقر
باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم .
متوكّل گفت : او را نزد شيرها بيفكنيد.
مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.
رفتار متفاوت
در كتاب ((مناقب ))
آمده است :
سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به ((هريسه
)) به متوكّل گفت : تو با هيچ كس آنگونه كه در
مورد على بن محمد رفتار مى نمايى ، رفتار نمى كنى . وقتى او وارد خانه
تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را
كنار مى زنند.
متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده
را كنار نزنند.
كسى خبر داد كه على بن محمد عليهماالسلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر
آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادى عليه
السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع
خروج هم ، چنين شد.
متوكّل گفت : پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم
باد براى او پرده را كنار بزند.
مجلس عيش و نوش بهم ريخت
مسعودى در ((مروج الذهب
)) مى نويسد:
به متوكّل گزارش دادند كه امام هادى عليه السلام در منزلش نامه ها و
سلاح هايى دارد كه شيعيان قم برايش فرستاده اند و او تصميم دارد بر
دولت و حكومت متوكّل قيام كند.
متوكّل عده اى از ماءموران ترك را به خانه حضرت اعزام كرد، آنان شبانه
به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتيش كردند و چيزى
نيافتند. آنها امام هادى عليه السلام را تنها در اتاقى ديدند كه در به
روى خود بسته و لباس پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگ ها نشسته و به
عبادت خداوند متعال و قرائت آياتى از قرآن مشغول است .
امام هادى عليه السلام را با همان حال به نزد متوكّل بردند و به او
گفتند: در خانه وى چيزى نيافتيم جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و
مشغول قرائت قرآن بود.
متوكّل كه مجلس شرابى تشكيل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و
تعظيم نمود و در كنار خود جاى داد و آن جامى كه در دستش بود به آن حضرت
تعارف كرد(!!)
امام هادى عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين
چيزى آميخته نشده ، عذر مرا بپذير.
متوكّل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت ، آنگاه گفت : شعرى
بخوان .
حضرت فرمود: من كم شعر مى خوانم .
گفت : بايد بخوانى .
امام هادى عليه السلام اين اشعار را خواند:
باتو على قلل الاءجبال تحرسهم |
|
غلب الرجال فلم تنفعهم القلل |
واستنزلوا بعد عز عن معاقلهم |
|
فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا |
ناداهم صارخ من بعد دفنهم |
|
اءين الاءساور و التّيجان و الحلل ؟ |
اءين الوجوه التى كانت محجبة |
|
من دونها تضرب الاستار و الكلل ؟ |
قد طال ما اءكلوا دهر! و ماشربوا |
|
فاصبحوا اليوم بعدا الاكل قد اءكلوا |
فاءصفح القبر عنهم حين سائلهم |
|
تلك الوجوه عليها الدّود تنتقل |
بر قله هاى كوه ها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نيرومند از
آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات
دهند.