معاد در نگاه عقل و دين

محمد باقر شريعتي سبزواري

- ۱۰ -


بخش سوم : ‏معاد جسمانى از نگاه اديان(3)

تصاويرى از معاد جسمانى

از مباحث گذشته لزوم جسمانى بودن معاد تا اندازه‏اى روشن گرديد. اينك بارعايت احتياط، گام‏هاى لرزان و آرامى براى تصور كردن معاد جسمانى و شناخت‏اجمالى از چگونگى آن بر مى‏داريم و مكانيسم قضيه را به اندازه توان علمى مجسم مى‏كنيم.

بدون ترديد مشكل‏ترين و پيچيده‏ترين بخش معادشناسى، چگونگى زنده شدن مردگان و تصور كيفيت آن است. آيا در روز قيام، همان ذرات بدن باز مى‏گردد؟ يا روح به كالبد جسمانى غير مشخصى تعلق پيدا مى‏كند؟ به عبارت ديگر: آيا در رستاخيز معاد جسمانى است يا جسدانى؟ اگر معاد جسدانى باشد، بايد روان به همان كالبد مادى كه در دنيا داشته، مرتبط گردد؛ و اگر معاد جسمانى باشد، روح، جسم معينى نياز ندارد؛ در اين صورت روح مى‏تواند در هر جسمى ظهور كند، اگر چه آن كالبد از همان ذرات بدن پيشين تركيب نشده باشد. اگر به جسدانى بودن معاد معتقدنباشيم و بگوييم معاد جسمانى است، در اين صورت، مقصود از كالبد جسمانى بدنى است كه از ابزار مادى و ذرات خاكى دنيا پرداخته مى‏شود، يا اين‏كه روح با سازندگى خاصى كه دارد، كالبدى مناسب صفات و ملكات خود مى‏سازد و با چنين وضعى وارد صحنه محشر مى‏گردد؟! اين جسم را خيالى يا مثالى و يا جسم برزخى نامگذارى مى‏كنند. و يا شايد بتوان گفت روح به كالبد نيمه مجردى كه جسم «هور قليايى» خوانده مى‏شود، تعلق مى‏گيرد! تصور و تعقل اين مطلب به قدرى پيچيده و مرموز است كه افكار مذاهب را در گذشته و حال، به خود جلب كرده و فيلسوفان بزرگ را خسته نموده است، تا آن جا كه فيلسوف بزرگ شرق ابوعلى سينا ضمن اثبات نبوت و چگونگى دعوت پيامبران به معاد، مى‏نويسد:

پيامبر بايد معاد را طورى بيان كند كه براى مردم اطمينان بخش باشد و براى مجسم ساختن سعادت و تيره بختى آن جهان مثال‏هايى ذكر كند كه مفهوم قيامت، به اذهان نزديك شود؛ مانند حور و قصور و طعام و شراب....

ولى بايد اعتراف كنيم كه با اين‏گونه مثال‏ها هم واقعيت معاد جسمانى معلوم نمى‏شود و مردم به حقيقت آن پى نمى‏برند؛ زيرا معاد و پيوستن به جهان فرشتگان از حقايقى است كه نه چشم ديده و نه گوش شنيده است. بايد گفت براى اثبات آن معادى كه پذيرفتنش ضرورى است و از طريق شريعت به ما رسيده است، راهى جز پذيرش وحى نداريم، بى‏گمان اسلام در اين زمينه به تفصيل سخن گفته و رسول اكرم(ص) آن را تأييد كرده است؛ گذشته از معاد روحانى - كه عقل آن را ثابت مى‏كند - معاد جسمانى نيز وجود دارد، و سعادت و شقاوت جسمانى هم هست، ولى معادى كه براى ما اثبات شده و مذهب آن را تأييد كرده، معاد روحانى است، يعنى سعادت و شقاوتى كه به روح ارتباط دارد(1).

ابوعلى سينا با اين عبارات ناتوانى عقل را در فهم معاد جسمانى بيان مى‏دارد و آن گاه با صراحت مى‏گويد:

بايد كيفيت معاد جسمانى و جزئيات آن را به دليل شرع و گزارش وحى بپذيريم، زيرا معيار مذكور مطمئن‏ترين و كامل‏ترين معيارى است كه بشر مى‏تواند از اين راه، حقايق اطمينان بخشى به دست بياورد.

ما در گذشته در حد توان و با استمداد از دانش روز، امكان و لزوم جسمانى بودن معاد را بازگو كرديم. اكنون به بيان تصورهاى گوناگونى كه برخى از متفكران اسلامى درباره چگونگى بازگشت جسم و ذرات پراكنده بدن گفته‏اند، مى‏پردازيم.

از آن رو كه درك چگونگى معاد جسمانى و تصور آن مشكل است، كم‏تر كسى از دانشمندان مذهبى در اين زمينه به فكر پرداخته است، بلكه آنان خود را از رنج انديشه دراين باره رها ساخته‏اند. نگارنده در مطالعات دامنه‏دار خود، به نظر تعدادى از شخصيت‏هاى علمى برخورده است كه در اين مسأله به تعمق و تحليل پرداخته و در نتيجه چند نظر متفاوت داده‏اند، كه اينك از نظر خوانندگان مى‏گذرد؛ سپس به تصورى كه به ذهن نويسنده، رسيده پرداخته مى‏شود و تجزيه و تحليل نهايى موضوع به عهده متفكران و متخصصان واگذار مى‏گردد.

تصوير نخست

«رشيد رضا» در تفسير المنار بحث جالبى در چگونگى معاد جسمانى نگاشته است، كه اينك با توضيح و تكميل از نظر خوانندگان مى‏گذرد. دانشمند نامبرده پيش از ورود به اصل مطلب، موضوع را با عنوان «پاسخ و پرسش» آغاز مى‏كند:

سؤال: بر اثر تجارب پيگير زيست شناسان و به ويژه آزمايش، پاستور ثابت كرد موجود زنده فقط مى‏تواند از سلول زنده و ياخته‏هاى حياتى به وجود آيد. به خاطر همين اصل علمى است كه در فصل زمستان درختان و گياهان مى‏ميرند، ولى بذرهايى كه كرده‏اند در توده خاك باقى مى‏ماند و در فصل بهار در اثر ريزش باران و وزيدن باد از هم شكافته مى‏شوند و براى دومين‏بار از زمين سر بيرون مى‏آورند. اكنون بايد ديد آيا تا رستاخيز و تجديد بناى جهان ياخته‏هاى زنده‏اى از انسان در عمق زمين وجود دارد؟ و اگر سلول‏هاى زنده‏اى از آدميزاد در دل خاك باقى مانده باشد، چگونه به صورت بشر در مى‏آيد و به چه روى مراحل تكامل را طى مى‏كند؟ آيا براى كامل‏شدن بدن تجديد وضعيت رحم ضرورى است؟ كدام قدرت مى‏تواند مواد مركب را كه به اجزاى گوناگون تجزيه و تقسيم گرديده، دوباره به صورت نخستين درآورد؟ و چه اشكالى دارد آفريدگار توانا - كه تمام انسان‏ها را در آغاز آفرينش روى كره زمين آفريده - در رستاخيز هم به طور ناگهانى به صورت اوليه باز گرداند؟ و بدون علل و اسبابى كه ما مى‏شناسيم و توالد و تناسل و پيدايش انسان‏ها را منحصر به آن قوانين مى‏دانيم، زنده كند؟! چون بدون ترديد «بود» يا «نبود» پديده‏هاى طبيعى در برابر قدرت بى پايان الهى مساوى است؛ زيرا پروردگار موجودى است بى‏نهايت و هيچ‏گونه محدوديتى در هستى و قدرت وى وجود ندارد. اين قدرت بشر است كه از هر طرف محدوديت و نارسايى دارد. ازاين گذشته، در نظر روان‏شناسان امروز و روح‏شناسان ديروز قطعى است كه روح داراى خلاقيت و نيروى خارق‏العاده‏اى است كه مى‏تواند براى خود اجسامى شبيه بدن بسازد و سپس بدان كالبد تعلق پيدا كند، زيرا در قرآن كريم اين مطلب صراحتاً نيامده است كه در معاد، همان اجزاى بدن برمى‏گردد؛ ضرورتى هم ندارد بدين باور ملزم بشويم. در قانون بشرى نيز مجازات جنايتكار با تغيير ذرات جسم، منتفى نمى‏شود؛ به همين جهت تمام مقامات قضايى قاتل يا مجرم را پس از گذشت ده‏ها سال به حبس يا اعدام محكوم مى‏نمايند، در صورتى كه از تاريخ وقوع جنايت، تمامى ملكول‏هاى بدن مجرم تبديل و عوض شده است. در رستاخيز نيز بيش از اين لزومى ندارد؛ بايد آدم جنايتكار مجازات شود، اگر چه ذرات ساختمان بدن وى همان سلول‏هاى زمان حيات دنيوى‏اش نباشد. خود مجرم هم، نه در دادگاه‏هاى عرفى و نه در قيامت، تغيير سلول‏ها را دستاويز قرار نخواهد داد. او اگر نيك كردار باشد، در رديف فرشتگان قرار خواهد گرفت، و اگر زشت كردار باشد، در جرگه شياطين و ارواح پليد. اگر معاد را فقط جسمانى بدانيم، بدون ترديد رستاخيز انسان به معناى كامل آن انجام نگرفته است، چون هنگامى «انسان» معنا پيدا مى‏كند كه روح با جسد مادى - هر دو باهم- باشد.

در معاد جسمانى توجيه و تفسير ديگرى نيز وجود دارد كه دانشمند معروف «حسين الجسر» ترسيم كرده است. او پس از مقدمات و نتيجه‏گيرى چنين مى‏گويد:

در بيولوژى ثابت شده است: بشر در آغاز از موجودات ريز ذره‏بينى - كه مبدأ اصلى تكوين‏انسان‏هاست - آفريده شده است. اگر چه رمز حيات و كيفيت پيدايش موجودات زنده، از تاريك‏ترين و پيچيده‏ترين مسائل زيست‏شناسى است، ولى آنان اتفاق نظر دارند: تمامى‏موجودات زنده، در آغاز پيدايش بدين صورت در روى كره زمين يافت نشده‏اند، بلكه در آغاز به صورت موجودات تك سلولى و ناقص به حيات خود ادامه مى‏دادند، زيرا موجود زنده بايد از زنده به وجود آيد و بر طبق تكامل تدريجى از حالت ساده به وضع پيچيده و بهترى‏درآيد، ازاين‏رو گفته‏اند: تمام موجودات در ابتداى خلقت به صورت ياخته‏هاى زنده و نامرئى آفريده شده‏اند كه در هر يك از آن سلول‏ها تمام مشخصات و خاصيت‏هاى يك موجود كامل نهاده، شده است‏(2).

استاد «حسين الجسر» در سخنان خود، ثابت مى‏كند امكان دارد تمام سلول‏هاى ذره‏بينى ازآغازتا پايان در نطفه آدم ابوالبشر وجود داشته و از راه توالد و تناسل، به تدريج به صورت انسان‏ها درآيد و در چنين وضعيّتى رشد و نمو پيدا كند. از طرفى ديگر زيست شناسان مى‏گويند: در هر نطفه‏اى كه از آدم خارج مى‏شود، در حدود چهار ميليون و يا كم‏تر و بيش‏تر سلول‏هاى زنده وجود دارد. اين ذرات ريز ماده اصلى بدن آدمى را تشكيل مى‏دهند اگر چه ممكن است در اثر تبديل و تبدل، در بدن افراد ديگرى داخل شوند، ولى جزء ماده اصلى آنها نخواهند شد....

قلب كه حساس‏ترين عضو است، جايگاه ذره اصلى است؛ ارواح در هنگام ارتباط، در آغاز به هسته مركزى تعلق مى‏گيرند، و از آغاز، به قلب سرايت كرده و آن را به حركت در مى‏آورند، آن‏گاه از قلب به نقاط ديگر بدن انتشار پيدا مى‏كنند؛ در حقيقت هيكل محسوس، مانند ابزارى براى آن هسته مركزى است كه واسطه ارتباط ميان روح و بدن است. استعدادهايى كه در دل ذرّه مذكور نهان است، روح، آنها را از پرتو تكامل به وجود آورده است؛ و هنگامى‏كه هسته اصلى با روح درآميزد، تكليف پيدا مى‏شود. و اين همان انسانى است كه بايد در آينده معذّب باشد و يا از نعمت‏هاى ابدى بهره‏مند گردد(3).

تصوير دوم

اين ترسيم از بيانيه افتتاحيه پيشواى بيت‏المقدس استفاده گرديده است. «كاميل فلاماريون» مى‏نويسد:

مشاراليه بيانات خود را به سه بخش قسمت نمود. نخست گفتار حضرت عيسى را بيان نمود، سپس اخبار و احاديث مذهبى را تلاوت كرد و در پايان خطابه، اصول عقايدى [را] كه‏مربوطبه معاد و حساب و عقاب و روز قيامت است، تشريح و تفسير نموده و به سخنان‏خود خاتمه داد(4).

اينك قسمت اخير را كه مربوط به بحث ماست، مى‏آوريم؛ «كاميل فلاماريون» به نقل از پيشواى بيت‏المقدس درباره معاد چنين مى‏نويسد:

مى‏توان هم اصل معاد را قبول كرد و هم زنده شدن خصوص اين ابدان را غير ممكن ندانست. مجتهد فرشته‏خو اقوال «سن توماس» را شاهد آورده و گفته: ابدان انسان قبل از معاد از آتش پديدار مى‏شوند و من... درباب تحقيقات معاد اموات هم‏عقيده شده، اضافه مى‏نمايم كه: در پيشگاه قدرت قاهره خلاق عالم، غير ممكن نيست كه ذرات از هم پاشيده را مجتمع سازد، به قسمى كه در عود ابدان هيچ چيزى كه در دوره حيات موقت به آنها تعلق نداشته است، داخل آنها نشود، اما يك چنين امر خارق‏العاده‏اى لازم نيست.

«سن توماس»، ثابت كرده است كه براى بازگشت اجسام لازم نيست تمام ذرات جسد اوليه مرده، با ذرات بدن بازگشت داده شده آن، همجنس باشد، تا مشابهت بدن دنيوى با بدن اخروى كامل گردد.

علت مبقيه و تشابه اجساد زنده چيست؟

قطعاً اين علت بسته به تجانس كامل و ثبات ماده اين اجساد نيست، زيرا مواد جسم در اين جزر و مد دايمى و دگرگونى‏هايى كه پيوسته در صحنه حيات نقش دارند، ثابت نيست. عناصرى كه تدريجاً به بدن يك انسان تعلق مى‏يابد اگر از زمان طفوليت انسان تا دوران پيرى جمع شوند، مجسمه كوه پيكرى خواهد شد، ولى در زندگى، مواد و عناصر پيوسته در حال انتقال و تبديل است، اما كالبد اصلى با وجود تغييراتى كه در كميت و شكل و تشكيلات درونى آن رخ مى‏دهد، باقى و تغييرناپذير مى‏ماند.

آيا جوانه اوليه بلوط در هنگامى كه ميان دو لپه‏اش پنهان است، تا زمانى كه يك درخت بلوط كهنه مى‏شود، هرگز از كيان آن گياه جدا نخواهد شد؟! هم‏چنين آيا نطفه‏اى كه هنوز در تخم كرم ابريشم پنهان است، تا وقتى كه كرم ابريشم مى‏شود و بعد در پيله تبديل به يك پروانه مى‏گردد، هيچ گاه از وجود همان حشره جدا مى‏شود؟! آيا علقه انسانى از زمان جنين تا دوره طفوليت، بلوغ، جوانى و پيرى از آن شخصيت اصلى جدا مى‏شود؟! اگر در بلوط، كرم و در انسان، يك ملكول قابل وزن باشد، از جوانه بلوط يا از كرم ابريشم و يا از علقه انسان باقى خواهد ماند؟ بنابراين علت مبقيه - كه همواره در تمام اين تغييرات پابرجاست - چيست؟

قطعاً حقيقتى است كه اصالتاً وجود دارد، و روح نيست؛ زيرا گياهان زندگى مى‏كنند، ولى داراى روح - به معنايى كه منظور ماست - نمى‏باشند؛ و لذا روح انسان يك حقيقت ديگرى است، بى‏وزن و حجم. آيا اين موجود بعد از بدن حيات خواهد داشت؟ ممكن است! «سن گرگوارد» در آن مى‏انديشيد كه اگر اين عامل با جان، متحد باشد، ممكن است بدن جديدى به آن باز گردد كه با بدن پيش از مرگ مشابه باشد؛ لذا اين همان بدنى خواهد شد كه ما در پنج‏سالگى و پانزده‏سالگى و در سى سالگى و يا چهل سالگى - قبل از مرگ - داشته‏ايم.

اجازه بدهيد كه من و «سن گرگوارد» و «نيس» با فلسفه و عقيده فيلسوف معروف «لبيتز» موافقت كنيم كه علت مبقيه حيات، عاملى است بى‏وزن، اما نه بدون هيولا و صورت... روح وقتى كه از بدن مريى جسمانى خود جدا مى‏شود، با اين هيولا متحد مى‏ماند.

من، نه در قبول اين فرضيه اصرار مى‏ورزم و نه در آن توقف مى‏كنم؛ فقط تذكر مى‏دهم كه براى توجيه اصل معاد - كه تمام مسيحيت و قاطبه اهل اديان بايد به آن ايمان كامل داشته باشند - مى‏توان از اين راه وارد بحث و تحقيق شد.

پيشواى بيت المقدس، در چگونگى بازگشت اجساد مى‏گويد: بهتر آن است كه با «سن‏گرگوارد» و «نيس» و «سن دگوستن» هم عقيده شده و قبول كنيم كه در روز معاد، ابدان فقط داراى شكل انسانى هستند، مانند پرده‏اى كه از زيبايى و جمال روح شفاف شده باشد(5).

تصوير سوم: تبديل ماده بدن به نيرو

دقيق‏ترين تصورى كه گروهى از راه دانش‏هاى طبيعى براى مجسم ساختن معاد جسمانى و ترسيم چگونگى آن، استفاده كرده‏اند، موضوع تبديل ماده به انرژى و بقاى آن است. باروشن‏شدن اين اصل علمى، مسأله مشكل تجسم اعمال هم تا اندازه‏اى به ذهن نزديك‏مى‏شود؛ در واقع ترسيم فوق عالى‏ترين تابلو براى شناخت اجمالى چگونگى معاد جسمانى و نمودار شدن عمل و بقاى آن تا روز قيامت است؛ توضيح اين مطلب نيازمند يادآورى دو امر است:

الف) عمل جوهر است، يا عرض؟

در علوم طبيعى ثابت گرديده است به هنگام كار و فعاليت بخشى از بافت‏هاى بدن انسان تبديل به نيرو مى‏شود؛ بر اساس اين مطلب گروهى عقيده دارند عمل، جوهر است نه عرض. يكى از نويسندگان در اين زمينه داد سخن داده و به فلاسفه تاخته است كه به رغم گفته فيلسوفان در گذشته، عمل، عرض نيست، بلكه جوهربودن آن به كمك علوم روز روشن است؛ زيرا ثابت شده است هر نوع فعاليتى كه از آدم سر مى‏زند، مقدارى از سلول‏هاى بدنش به نيرو تبديل مى‏شود، اساساً بدن هر فرد مانند كارخانه‏اى است كه كارش تبديل مواد به انرژى است.

انرژى اعمال، همچون نيرويى در دل ماده، پنهان است و در سلول‏هاى بدن مخفى است، و در هنگام حركت عضلات و جنبش دست و پا، تمام مواد بدن به نيرو تبديل مى‏گردد، مانند نيروى حركت دهنده ماشين كه در مرحله اول در بنزين نهفته است، ولى پس از روشن شدن موتور، ماده مزبور به صورت نيروى حرارتى درآمده و اتومبيل را به حركت مى‏اندازد؛ عمل نيز عبارت از مصرف كردن نيروهايى است كه در اعماق ياخته‏هاى جسم گذاشته شده است، و به هنگام عمل به صورت انرژى از كالبد بيرون مى‏ريزد و به بيرون از بدن انتقال پيدا مى‏كند.

بنابر اصل بقاى انرژى، تمام انرژى اعمال، در جهان، ثبت است و در روز قيامت هر فردى عمل خود را - چه زشت و چه زيبا - مجسم مى‏بيند.

بررسى و پاسخ

گرچه نفى يا اثبات اين موضوع به هدف ما لطمه‏اى نمى‏زند؛ زيرا گروهى كه از آنها نام برديم، در صدد اثبات بازگشت مقدارى از مواد بدن مى‏باشند، نه تمام ذرات بدن؛ ولى بايد گفت: بنابر پذيرش نظريه فوق، انرژى جوهر است و حقيقت عمل عبارت است از: تبديل ماده به نيرو، نه خود انرژى. بديهى است تبديل نخستين جوهر ماده به جوهر دوم انرژى (نيرو) امرى است غير از حالت تبديل؛ البته تبديل و تكامل در اين جا بدون ماده و انرژى امكان ندارد، ولى تبديل جوهر (ماده) به شكل جوهر ديگر - كه انرژى باشد - در اصطلاح فلسفه «عرض» ناميده مى‏شود. با اين بيان، آنچه فيلسوفان در اين زمينه گفته‏اند، به قوت خود باقى است. از نظر ديگر، زشتى و زيبايى اعمال، تنها زاييده عمل و كوشش نيست. هيچ گاه آن كار كه به صورت انرژى در آمده، به خوبى و بدى توصيف نمى‏شود، بلكه خوبى و بدى اعمال، در گرو پاكى هدف، يا پليدى نيت انجام دهنده است، كه همچون جان اعمال است و از قلمرو نفوذ ماده و انرژى بيرون است. ممكن است كوشش و كردار يك فرد خوب بنمايد، بدين معنا كه عمل آن آن شخص اگر چه خوب تلقى مى‏شود، ولى در باطن براى رياكارى، عوامفريبى، خودنمايى و رسيدن به مقاصد شوم انجام گرفته است؛ زيرا برخى از افراد پليد براى دستيابى به مقام و يا استعمار خلق ناگزيرند در پوشش خدمت به خلق كارهايى انجام دهند، تا بدين‏وسيله خلق‏الله را استحمار نمايند، و با عمل ضد انسانى خود آگاهى و روشن‏بينى نسل‏هارا سلب كنند. آنها مى‏كوشند با رفتار و گفتار رياكارانه، جمعى را فريب دهند وبه‏خود جذب كنند. بدون شك عمل اين‏گونه افراد با تلاش يك انسان كه براى نجات بشر وخدمت به جامعه از صميم قلب و اخلاص انجام مى‏گيرد، يكسان نخواهد بود. در هردوصورت، مقدارى از ماده در سلول‏هاى بدن به انرژى تبديل مى‏گردد، ولى زشتى صورت‏اول و زيبايى حالت دوم، در چهره و تابلوى ماده و انرژى نمى‏گنجد؛همچنان‏كه پليدى‏نيت فاعل اول و پاكى قصد دوم نيز در پرده ماده منعكس نمى‏شود؛ بنابراين، ابتكار عمل «انيشتين» و كشف «ترموديناميك» هر چند ارزنده و گرانبهاست، ولى مسأله تجسم كردار را نمى‏تواند تفسير كند؛ زيرا باقى بودن اعمال به صورت واقعى خود، از علوم مادى بيرون است، اگر چه ممكن است در آينده اين مسأله پيچيده، مورد پژوهش ژرف قرار گرفته و روشن‏ترگردد.

بنابراين عمل، تبديل جوهرى به جوهر ديگر است كه انرژى محصول آن است، نه خود آن؛ البته در سايه كار و به ميزان فعاليت عضلات، مواد بدن به صورت انرژى از كالبد خارج گشته و در وضع ديگرى در جهان محفوظ مى‏ماند، ولى منظور ما را تأمين نمى‏سازد، زيرا ممكن است انرژى براى دومين بار به صورت ماده درآيد، چون ميان ماده و انرژى قرابت وجود دارد(6).

ب) امكان تبديل انرژى به ماده

«ترموديناميك» كه از علوم نوپاست، داراى اصولى است؛ اصل اول ترموديناميك، اصل بقاى انرژى است. با اصل بقاى انرژى، مى‏توان گفت نتيجه اعمال به صورت انرژى محفوظاست و در واقع بدن خود انسان است كه به نيرو تبديل گرديده و ذخيره مى‏شود. درروزقيامت مجموع انرژى بدن هر فردى بر اثر تراكم مجدد به ماده تبديل و بدن اخروى از آن ساخته مى‏شود و خوبى و بدى‏هاى آن در چهره ملكوتى‏اش ظاهر مى‏گردد. مطابق اين‏تصوير آن مقدار از ذرات بدن كه بر اثر عمل به نيرو تبديل گرديده است، با تمام مشخصات در روز قيامت باز مى‏گردد، بدون اين‏كه كوچك‏ترين شبهه و اشكالى لازم آيد؛ چون انرژى هر كالبد در فضاى بى‏كران جهان، باقى است و هيچ آميزشى با ساير انرژى‏ها ندارد؛ هر يك در ظرف مخصوصى محفوظ مى‏ماند و در جهان ديگر، طبق قانون «ماترياليزاسيون» به ماده تبديل مى‏شود و همان بدن دنيوى را تشكيل مى‏دهد؛ البته واقعيت عمل و انگيزه انجام كار از نظر خلوص و ريا و ساير انگيزه‏ها همه در شكل‏گيرى چنين جسمى دخالت خواهد داشت. بدون ترديد چنين كالبدى كه زاييده انرژى اعمال است، با زندگى ابدى تناسب بيش‏ترى دارد؛ زيرا بدن مادى پيوسته در حال تجديد و دگرگونى است، ولى ممكن است از پرتو تكامل و بر اثر تبديل ماده به نيرو و انرژى به ماده، يك جسم تكامل‏يافته و ثابتى به وجود آيد، كه پس از طى اين مراحل دستخوش تغيير نگرديده، و با وضعيت ابديت تطابق و همخوانى داشته باشد.

تصوير چهارم: سرنوشت بدن پس از مرگ و بازگشت آن

ترسيم زير از دكتر على پريور است كه در ماهنامه دانشمند انتشار يافت:

مرگ را در حقيقت بايد فراق بين جسم و جان و روح ناميد، چه به محض اين‏كه به علل مختلف تبادلات انرژى در بدن آدمى نتوانست انجام بپذيرد، آدمى جان مى‏دهد و در همين حال روح كه محيط را براى ماندن خود نامناسب مى‏بيند، آزاد مى‏شود و به پرواز در مى‏آيد. حتى بايد گفت روح آدمى قبل از اين‏كه تمام سلول‏هاى بدن بميرند، جسم را ترك گفته و مى‏رود، ولى در دوران زندگى درست از آن هنگام كه به حد بلوغ و رشد كامل رسيده، يعنى سلول‏هاى مختلف بدن حالت مخصوص حفظ و ثبت اسرار و مطالب و اعمال مخصوص را پيدا كرده‏اند، تا هنگام مرگ كليه ياخته‏هاى بدن در اثر اعمال و افعالى كه آدمى انجام مى‏دهد، علامت‏گذارى مى‏شود و اعمال و افعال آن مثل «يُد» راديواكتيو روى سلول‏ها آثار مخصوص به جاى مى‏گذارد، اما به تدريج كه آدمى رو به پيرى مى‏رود، يعنى همان‏طور كه يك ملكول «يُد» يا آهن و ساير مواد طبيعى در اثر مرور زمان پير و فرسوده مى‏شود و راديواكتيويته خود را از دست مى‏دهد، به صورت الكترون‏هاى آزاد به سير در فضاى لايتناهى مى‏پردازد؛ سلول‏هاى بدن آدمى نيز به وسيله فعل و انفعالات عمومى بدن و اعمالى كه وى انجام مى‏دهد، علامت گذارى مى‏شود و خود رو به زوال مى‏رود؛ و به يقين پيدايش حفره‏هاى مخصوص در سلول‏هاى مختلف بدن و يا از دست دادن انرژى اوليه كه علامت پيرى آنهاست، نشانه از دست دادن چيزى است؛ بدين معنا كه سلول‏ها با از دست دادن آن قسمت از ساختمان بدنى خود به صورت انرژى يا الكترون‏هاى مخصوص در فضاى آزاد رو به پيرى مى‏روند؛ يعنى اعمال و افعال آن شخص روى قسمتى از نسوج سلولى كه علامت‏گذارى شده‏اند، به صورت انرژى و يا الكترون‏هاى مغناطيسى در دوران حيات جدا مى‏شوند و در فضاى بى‏كران آزادانه مى‏گردند، با آن فرق كه اين دفعه الكترون‏ها يا انرژى‏ها به وسيله اعمال و افعال روح آن فرد علامت گذارى شده و هر جا باشند، يكديگر را به خوبى خواهند شناخت؛ به‏همين دليل است كه آدمى هنگامى كه به تدريج رو به پيرى مى‏رود؛ سلول‏هاى بدنش استعداد اوليه حافظه و انرژى لازمه و تبادلات واقعى روانى را از دست مى‏دهد، چه اين تبادلات كه قبلاً انجام يافته، در قسمت مخصوص آن ياخته تغييراتى ايجاد كرده، به‏صورت انرژى مخصوص در فضاى آزاد به حركت درآورده، و آنها را به پيرى برده‏است و سلول‏هاى باقيمانده به تدريج فاقد استعدادهاى قبلى و حافظه قواى دوران اوليه عمر است؛ يعنى اعمال و افعالش به تدريج رو به سكون و زوال مى‏رود، به قسمى كه مى‏توان يقين پيدا كرد كه حافظه آدمى در دوران جوانى از سلول‏هاى سالم و جوان تشكيل شده و عمليات و افكار مخصوص روى آنها به ثبت مى‏رسد تا مدتى محدود كه آن سلول‏ها سلامت خود را حفظ نمايند؛ معنايش اين است كه آن استعداد و آن انرژى هنوز در سلول‏هاى مزبور باقى است و درست از هنگامى كه رو به پيرى مى‏روند، آن استعداد يا انرژى را به صورت الكترون‏هاى علامت گذارى شده، از خود صادر مى‏كنند، تا روزگار آخر عمر كه به هيچ وجه استعداد و انرژى اوليه باقى نخواهد ماند. منظور و مقصود از اين بحث آن است كه اعمال و افعال آدمى در دوران عمر به صورت الكترون‏هاى راديواكتيو شده از طرف آن روح علامت‏گذارى مى‏شود و در فضاى بى‏كران آزادانه مى‏گردد و روزى كه بدن در بستر مرگ مى‏افتد، جسم كه از مواد شيميايى تشكيل يافته و فعلاً فاقد آن انرژى و حافظه يا استعداد اوليه است، به اصل طبيعت باز مى‏گردد، تا دوباره در ساختمان ساير عناصر خاكى شركت كند، در حالى كه آثار حياتى و اعمال روزمره افكارش را به همان طريق انرژى از دست داده در فضاى بى‏كران آزاد ساخته است. پس از مرگ جسم آدمى به تدريج متلاشى مى‏شود و طى سال‏هاى طولانى به عناصر اوليه خاك و هوا مثل ازت و كربن و ئيدروژن و كلسيم و منيزيم تبديل مى‏شود و ملكول‏هاى مختلف آن با خاك مجاور گور مخلوط مى‏شود و به صورت نيتريت و نيترات و كربن‏هاى هيدروژن سولفوره و مواد آهكى و غيره در مى‏آيد و از همان راه به تدريج يا وارد ريشه گياهان مجاور مى‏شود و به صورت‏هاى مختلف دوباره در دور گردش طبيعت مى‏افتد، و يا در صورت جدا نشدن و وارد نگرديدن در ريشه گياهان، در همان خاك مى‏ماند و به تدريج به علت تغييرات شيميايى به عناصر مختلف تبديل مى‏شود؛ و در هر حال تغيير حالت مى‏دهد، ولى الكترون‏ها و انرژى‏هاى مختلف كه در دوران حيات از بدن انسانى به صورت راديو اكتيويته صادر شده‏اند، براى هميشه در فضاى بى‏كران در سير و سياحت باقى خواهند ماند، به خصوص كه چون به وسيله روح علامت گذارى شده‏اند، با الكترون‏هاى متصاعد از روح‏هاى سايرين به كلى مجزا و آزادند و به خوبى توسط روح اصيل خود شناخته مى‏شوند؛ به معناى ديگر: كليه اين آثار و انرژى‏ها كه توسط روح مخصوص علامت گذارى شده، روح اوليه خود را مى‏شناسد.

وكُلَّ اِنسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخرِجُ لَهُ يَومَ القِيمةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنشوراً اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى‏ بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً(7).

البته بايد در نظر گرفت سلول‏هاى مختلف بدن آدمى تا آن وقت كه در بدنش مى‏توانند به اعمال و افعال مختلف بپردازند و مبناى انرژى‏ها و قدرت‏هاى مختلف باشند، علامت‏گذارى روى آنها جريان دارد؛ و آن هنگام كه روح از اعمال و افعال حياتى باز ايستاد، درست گويى ميكروفن گوينده‏اى را خاموش كرده باشند، ديگر روى نوار چيزى ثبت نخواهد شد و يا آن وقت كه سلول‏ها يا اعضاى فردى از بدنش جدا شوند و به بدن ديگرى وارد شوند، از اطاعت و اختيار روح اولى خارج مى‏شوند و تابع روح جديد مى‏گردند و از آن پس توسط آن روح علامت گذارى و آزاد مى‏شوند؛ به همين دليل است كه با تزريق خون شخصى به شخص ديگر يا پيوند عضو فردى به فرد ديگر، به هيچ وجه اختلالى در شناسايى الكترون‏هاى اوليه هيچ كدام از آن دو فرد حاصل نمى‏شود؛ چه آن خون يا آن عنصر تا در بدن فرد اوليه بوده، به تدريج تعداد زيادى از الكترون‏هاى مخصوص و علامت گذارى شده، توسط روح خود صادر كرده و پس از پيوند به فرد جديد شروع به فعاليت تازه مى‏كند و به تدريج الكترون‏هاى علامت گذارى شده جديد صادر مى‏سازد. يعنى عناصر اوليه اكسيژن و ئيدروژن و گوگرد و ازت و غيره كه اجزاى اوليه ساختمان بدن آدمى هستند، پس از ورود در هر بدن و يافتن روان و پيدايش روح مخصوص در دوران حيات به فرم مخصوص علامت گذارى و صادر مى‏شود، تا در فضاى بى‏كران به سير و سياحت خود ادامه دهد و اعضاى مختلف افراد كه امروزه به ديگران پيوند مى‏شود، پس از ورود در بدن جديد و تغييرات مخصوص كه مورد پذيرش آن بدن قرار گيرد، شروع به فعاليت جديد مى‏كنند و توسط روح همان شخص علامت گذارى مى‏شود تا از آن پس الكترون‏هاى جديدى كه به مُهر روح تازه ممهور هستند، صادر كند و آزاد نمايد(8).

عناصر بدن انسان

عناصر اوليه (ازت و ئيدروژن و كربن و گوگرد و...) كه در حالات مختلف در بدن ما وجود دارند، در طول زندگى به خاطر اعمالى كه توسط روح و اراده انجام مى‏گيرد، به تدريج نشاندار مى‏شوند؛ يعنى گفتار و كردار و عملى كه از ما صادر مى‏شود، تأثير خاصى در سلول‏هايى كه موظف به انجام آن كار بوده‏اند، به جاى مى‏گذارد، كه براى تمام مدت عمر باقى مى‏مانند و بعدها به همان حالت و صورت حفظ مى‏شوند. براى اثبات اين حقيقت زيست شناسان گروهى از حيوانات مثل كرم‏ها را تحت آزمايش قرار داده و با تمرين آنها را عادت دادند با تاباندن نور قرمز به سوى نور جذب شوند؛ پس از اين، كرم‏ها را كشته و عصاره سلول‏هاى عصبى آنها را به كرم‏هاى جديد تزريق نمودند؛ و مشاهده كردند اين دسته از كرم‏ها جذب نور قرمز مى‏شوند. اين آزمون به ما نشان مى‏دهد عادات و اعمال آدمى باعث تغييرات آشكار و ثابتى در سلول‏هاى عصبى مى‏شود، كه پس از كشته شدن آن اثرات باقى مى‏ماند و شايد سال‏ها پايدار بماند؛ البته هنوز اين‏گونه آزمايش‏ها بر آدمى انجام نگرفته، ولى همان‏گونه كه سلول‏هاى عصبى حيوانات، حافظه خود را پس از كشته شدن نگه مى‏دارد، نسوج عصبى انسان‏ها كه از جهت ساختمان و تركيب، كامل‏تر و دقيق‏تر از حيوانات مذكور مى‏باشد، براى حفظ اين‏گونه آثار توان بيش‏ترى دارد.

دانشمندان با آزمايش تغييراتى را كه در اثر آموختن عادات مختلف در ريشه اصلى تركيب‏دهنده عنصر مربوطه ايجاد شده، دريافته‏اند؛ و معلوم مى‏شود اعمال آدمى - كه به دستور سلول‏هاى عصبى انجام مى‏شود - نشان مخصوصى روى آنها مى‏گذارد كه مرور زمان، حتى مرگ نمى‏تواند آن را پاك كند؛ ولى آنها به تدريج پير مى‏شوند؛ بدين معنا كه آن اعمال و كردار حك شده را به صورت الكترون‏هاى مهر خورده، از خود دور مى‏سازند و سپس خودشان به سوى فساد مى‏گرايند؛ يعنى سلول‏هاى بدن انسان كه شصت تا هفتاد سال تحت فرمان روح قرار دارند و مجبورند دستورهاى او را به مورد اجرا گذارند، به تدريج حالت خاصى پيدا مى‏كنند كه با سلول‏هاى بدن ديگران تفاوت دارد. اين تغيير به آن معناست كه ملكول‏هاى سازنده سلول‏ها و نيز اتم‏ها و عناصر اوليه پروتون و الكترون سازنده هر بدن توسط اعمال و افعال روح آن بدن طورى نشانه گذارى مى‏شود كه با ملكول‏ها و اتم‏ها و الكترون‏ها و پروتون‏هاى ديگر تفاوت دارد؛ يعنى هر ذره كربن يا ازت يا سديم و كلسيم و غيره كه تشكيل دهنده بدن است و توسط روح نشانه گذارى مى‏شود، پس از رهايى مجدد به صورت الكترون به خوبى مى‏تواند خاصيت راديو اكتيويته و نشانه‏هاى روح را ساليان متمادى حفظ كند و براى هميشه به خوبى شناخته شود. اين درست نيست كه بگوييم بدن فقط از مقدارى كلسيم و سديم و آهن و اكسيژن و ئيدروژن و ازت و غيره تركيب يافته و پس از مرگ دوباره به خاك مى‏رود و به همان صورت اوليه خاك در مى‏آيد؛ درست است كه روز اول مقدارى اكسيژن و ئيدروژن و عناصر ديگر در ساختن سلول اوليه تخم و سرانجام جسم آدمى شركت كرده‏اند، ولى بعدها كه تخم رشد مى‏كند و از همين عناصر تغذيه مى‏نمايد، سلول خود را بهتر و كامل‏تر مى‏سازد، تا به حد بلوغ برسد؛ و از آن هنگام كه رو به پيرى مى‏رود و سلول‏هاى مختلف بدن حفره‏هاى بيش‏ترى پيدا مى‏كند، به تدريج وزن خود را از دست مى‏دهد؛ يعنى عناصر اوليه حيات را به صورت الكترون‏هاى علامت گذارى شده، در فضا رها مى‏سازد، تا آنچه فاقد انرژى و استعداد است و تفاله‏هاى جسم محسوب مى‏گردد، دوباره به خاك برگردد و در گورستانى به صورت سولفات‏ها و نيترات‏ها تغيير حالت داده و جذب ريشه گياهان و يا خوراك حيوان و انسان مى‏شود و همان مسير اوليه را طى مى‏كند تا دوباره توسط روح جديدى و در وضعيت ويژه‏اى درآيد و با اعمال و افعال آن روح نشانه‏گذارى شود و باز به صورت الكترون‏هاى علامت‏دار آزاد شود؛ روى همين اصل است كه به تدريج ميزان عناصر اوليه حيات يعنى اكسيژن و ازت و ديگر مواد سازنده جسم رو به فرسايش مى‏گذارد و زمين وزن خود را از دست مى‏دهد، اما الكترون‏هاى آزاد شده كه توسط روح آدمى در دوران حياتش علامت گذارى شده است، به صورت آزاد در عرصه پهناور گيتى در گردشند و باقى مى‏مانند.

تصوير پنجم: اعاده صورت شخصيه

آخرين ترسيم در معاد جسمانى از ديدگاه ديگر متفكران، اعاده صورت شخصيه است. براى توضيح اين تصوير، ابتدا مقدمه‏اى ذكر مى‏شود:

الف) اقسام حركت

حكماى پيشين حركت را به چهار دسته تقسيم كرده‏اند:

1. حركت در كميت‏ها؛ خواه كم متصل باشد، مانند چاقى و لاغرى، بلندى و كوتاهى، عمقى و سطحى و خواه كم منفصل، مثل اعداد، نقطه، خط و سطح.

2. حركت در كيفييات؛ كه خود دو دسته است؛ يكى كيف مادى، مانند تغييرات در رنگ‏ها، بوها، طعم (ترشى، شيرينى و غيره) و ديگرى كيف نفسانى، مثل علم و جهل، ترس و شجاعت، جود و سخاوت، بخل و حسادت و....

3. حركت وضعى؛ مانند حركت زمين به گرد خود و حركات انتقالى و مكانى.

4. حركت زمانى كه امتداد وجود يك موجود در لحظات و آنات است.

صدرالمتألهين حركت جوهرى را بر اين تقسيمات افزود و ثابت كرد اشيا در جوهر ذات خود يك نوع حركت تدريجى دارند كه پيوسته رو به تكامل مى‏رود و در نتيجه به تبدلات نوعى منجر مى‏گردد؛ مانند تبديل تدريجى خاك در پرتو فعل و انفعالات به گياه، و يا تخم‏مرغ به جوجه و تبدلاتى كه در نفس و روح انسان انجام مى‏گيرد. اينها از سنخ حركت جوهرى است؛ يعنى نفس از ساده‏ترين مرتبه به نفس اماره يا لوّامه و اگر مسير درستى را بپيمايد، به نفس مطمئنه تغيير هويت مى‏دهد وگرنه در پرتگاه انحطاط سقوط مى‏كند و يا نفس اماره به نفس لوّامه و آن هم به نفس مطمئنه تغيير ماهيت مى‏دهد.

حركت از ديدگاه ديگر به دو صورت: حركت توسطى و حركت قطعى است.

حركت يك اتومبيل يا يك هسته خرما از مبدأ به مقصد كه هر لحظه در يك مكان و زمان قرار دارد، حركت توسطى ناميده مى‏شود، ولى اجزاى حركت را از ابتدا تا انتهاى خطسير، حركت قطعى مى‏نامند؛ چون مسافت و مراحلى را طى كرده، به اين مقصد و نقطه رسيده است.

ب) صورت و انواع آن

صورت يكى از اقسام جواهر پنج‏گانه به شمار مى‏رود و در اصطلاح منطقيان به سه چيز گفته مى‏شود:

1. صورت جسمى؛ تمام مواد جهان ماده همواره داراى اين صورت است و نمى‏شود آن را از ماده گرفت. اين صورت جنسى است؛ زيرا هر ماده‏اى بدون استثنا داراى صورت جسمى است. گويا اين صورت به مثابه جنس است و همه مواد عالم داراى چنين شكل و صورتى هستند و هيچ موجود مادى از اين صورت تهى نمى‏باشد.

2. صورت نوعى؛ مانند صورت انسانى، حيوانى و گياهى. هر نوعى از انواع موجودات غير از صورت جسمى، صورت نوعى مخصوصى دارد كه مشخص كننده نوع مى‏باشد. مادامى كه موجود در آن نوع قرار دارد، آن صورت هم محفوظ است، مگر اين‏كه در پرتو تحولات به نوع ديگرى تبديل شود؛ مثل مسخ انسان به ميمون و تبديل سگ به نمك و تخم‏مرغ به جوجه كه طبيعتاً هر كدام از اينها صورت نوعى پيشين خود را از دست داده و به صورت نوعى ديگر تبديل شده‏اند.

3. صورت شخصى؛ عبارت از صورتى است كه بدون آن شى‏ء موجود نمى‏شود، چنان‏كه فيلسوفان گفته‏اند:«الشى‏ء ما لم يتشخّص لم يوجد؛ هر چيز تا صورت شخصى و مشخصى پيدا نكند؛ موجود نمى‏شود». اين صورت شخصى پيوسته در حال تحول و تغيير است و مشخص‏كننده وضعيت يك مصداق از نوع خاص خود است.

ج) تركيب هر جسم از ماده و صورت

به طور كلى هر جسم و جرمى از «ماده» و «صورت» تركيب شده است. ماده منهاى صورت، موجوديت ندارد؛ چنان‏كه صورت هم بدون ماده يافت نمى‏شود. ماده در اين تعبير به منزله جنس و صورت به مثابه فصل است؛ يعنى ماده وقتى صورت انسانى پيدا كند و در ظرف اين صورت، ويژگى‏هاى خود را باز يابد، مشخص مى‏شود وگرنه اجزا و عناصر تشكيل‏دهنده مواد بدن انسان در ظرف پهناور طبيعت به صورت پراكنده يا در ضمن پديده‏هاى طبيعى و مركب بسيار است. مثلاً عناصر و مواد تخم مرغ از پوست آن گرفته تا سفيدى و زرده آن در دسترس بشر است، به‏گونه‏اى كه به كمك عناصر موجود مى‏توانند تخم‏مرغى را در آزمايشگاه بسازند و به صورت مواد غذايى مصرف كنند، ولى به شكل سلول زنده نيست كه از آن بتوان جوجه ساخت و آن را در ماشين جوجه‏كشى قرار داد.

د) اختلاف در صورت‏ها

تغيير و تبدلاتى كه در مواد و اجسام واقع مى‏شود، به اختلاف صورت‏هاست. جسم، صورتى را رها مى‏كند و صورت ديگرى را به خود مى‏گيرد، ولى مواد اوليه طى اين سير تكاملى همواره به حال خود باقى است.

ه) تشخصات اجسام

تشخصات هر جسمى به صورت شخصى است؛ نه به صورت نوعى و جنسى؛ زيرا صورت نوعيه در تمامى تحولات ثابت و پا برجاست. اين صورت شخصى است كه در معرض چاقى و لاغرى و نشاط و پژمردگى است. قطع اعضا يا پيوند كليه و قلب باعث تغيير صورت نوعى نمى‏شود؛ فقط تحولات جوهرى موجب تغيير ذاتى مى‏شود. بنابراين، صورت نوعى به منزله حركت توسطيه است كه بين مبدأ و منتها محفوظ است و صورت شخصيه به مثابه حركت قطعيه است كه همواره در حال حركت و پيوسته در حال تغيير و تبديل است. در طى اين حركات صورت نوعى و شخصى شى‏ء محفوظ مى‏ماند.

و) ايجاد صورت بدون ماده

خداوند متعال همان‏گونه كه بر ايجاد ماده و صورت قادر است، بر ايجاد صورت بدون ماده نيز قدرت دارد؛ مانند صورت‏هاى مثالى و برزخى.

صورت‏هاى خيالى اشيا را برزخ متصل گويند و جسم برزخى را كه پس از مرگ انسان، روح به آن تعلق مى‏گيرد، برزخ منفصل مى‏نامند. صورت‏هاى علمى اشيا بدون مقدار است؛ مانند صورت انسان در آينه يا در خواب. بنابراين، روح انسان در قيامت به بخشى از همين مواد عنصرى بدن جسمانى تعلق گرفته و با افاضه صورت شخصى به وسيله قالب مثالى كه برخاسته از صورت شخصى و جسمانى آحاد و نفرات است، افاضه مى‏شود. البته صورت شخصيه در قيامت با اعمال، عقايد، ملكات اخلاقى، فضايل و رذائل تناسب ماهوى دارد و در عين اين‏كه بعضى‏ها ممكن است حيوان‏گونه محشور شوند، ليكن شناخته مى‏شوند. شواهدى از آيات و اخبار بر اين تصوير مى‏توان ارائه داد.

در قرآن، نهج‏البلاغه و روايات از زنده شدن استخوان‏هاى پوسيده و بازگشت ذرات پراكنده بدن، به‏گونه متواتر سخن به ميان آمده است، همان‏گونه كه از حشر انسان به صورت اعمال، عقايد و فرهنگ نيز گفتگو شده است، تا آن جا كه امام صادق(ع) در خانه خدا شكل واقعى برخى از حجاج را به يكى از اصحابش نشان داد و فرمود: «اگر انسان محشور شويد، از شفاعت ما بهره‏مند خواهيد بود».

تصوير ششم: معاد انسان

زير بناى اين تصوير را - كه از آن نگارنده است - چند اصل علمى و عقلى تشكيل مى‏دهد:

الف) تشكيل انسان از جسم و جان

به رغم پندار برخى از فيلسوفان، جسم در ساختن واقعيت انسان كاملاً سهيم مى‏باشد؛ و به عقيده ملاصدرا، روح كه جوهره آدمى است از جسم به وجود آمده و به همان‏گونه كه در گذشته گفتيم انسان يگانه حقيقتى است كه داراى دو نوع فعاليت است: نمودهاى روانى و مادى. همين نمودهاى مختلف باعث شده است دانشمندان توفيق يابند ميان فعاليت‏هاى فيزيولوژيكى و روانى انسان به دشوارى تفاوتى بيابند، و بفهمند انسان دو جنبه دارد: جسم و جان. آثار جسمانى با ابزار علمى قابل سنجش است، ولى نمودهاى روانى به هيچ وجه قابل اندازه‏گيرى نيست. زيست شناس بزرگ دكتر كارل مى‏نويسد:

بدن در عين حال كه فعاليت‏هاى فيزيولوژيكى دارد، فعاليت‏هاى روانى نيز از خود نشان مى‏دهد... به طور اجمال جسم و جان، تصاوير مختلفى از شى‏ء واحدى است كه با طريقه‏هاى متفاوتى به دست آمده، و انتزاعاتى است كه فكر ما از موجود يكتايى كرده است. تناقض ماده و روح به جز اختلاف دو قسم تكنيك چيز ديگرى نيست. خطاى «دكارت» در اين بود كه اين انتزاعات را واقعى پنداشته و «تن» و «روان» را، نامتجانس نگريسته [بود]! اين دو گانگى همه‏جا بر دوش تاريخ علم انسان، بار سنگينى بوده و مسأله غلط روابط «جسم و جان» را به‏وجود آورده است.(9)

وى سپس جسم و جان را به ماده و شكل آن تشبيه كرده و مى‏گويد:

جان با جسم مانند شكل و مرمر در يك مجسمه به هم آميخته است و نمى‏توان بدون تراشيدن يا شكستن سنگ مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.(10)

او سپس مى‏گويد: انسان در عين وحدت؛ آثار مختلفى از خود بروز مى‏دهد كه ادراكات ظاهرى ما اين‏گونه پديده‏ها را به صورت شكل‏هاى نامتجانس درك مى‏نمايد و انسان را به دو قسمت متضاد، تجزيه و تقسيم مى‏نمايد. عبارت او چنين است:

انسان مجموعه واحدى است كه نمى‏توان آن را به قطعات مختلفى تقسيم كرد! اگر اعضايش را از هم جدا كنند، زنده نخواهد ماند، [ولى‏] با آن‏كه تقسيم‏ناپذير است، جنبه‏هاى مختلفى [از خود] نشان مى‏دهد. اين جنبه‏ها اشكال نامتجانس است كه ما از وحدت وجود آدمى به وسيله حواس خود درك مى‏كنيم.(11)

بنابراين انسان مسؤول و مكلف از دو چيز ساخته شده است، كه با فقدان يكى از آن دو مسؤوليتش منتفى مى‏گردد؛ به همين جهت جسم يا روح به تنهايى مورد تكليف الهى و قانونى واقع نمى‏شود، زيرا جسم و روح به تنهايى، واقعيت انسان متعهد و موظف را تشكيل نمى‏دهد، به عبارت روشن‏تر: روح انسان مكلف، غير از خود اوست؛ همچنين جسم به تنهايى، آن آدم مكلف نيست، بلكه ميان جسم و جان يك علاقه جوهرى و طبيعى وجود دارد، كه نمايشگر وحدت و رابطه ذاتى ميان آن دو است؛ از اين رو تكامل روح و اخلاق از راه جسم قابل تصور است. در هر صورت پيوستگى و تأثير متقابل روح و بدن را نمى‏شود ناديده گرفت. برخى از فيلسوفان يونان با دقت‏هاى خيالى و موشكافى‏هاى فلسفى ميان جسم و روح دوگانگى برقرار كرده، و واقعيت انسان را فقط روح دانسته‏اند و جسم را از حقيقت انسان انداخته‏اند، تا آن جا كه بدن را لانه‏اى براى مرغ روح و يا مركب و لباسى براى جان تصور كرده‏اند، ولى ارسطو براى اولين بار متوجه شد نمى‏توان رابطه روح و جسم را سطحى و ظاهرى انگاشت، بلكه يك ارتباط عميق‏تر و دقيق‏ترى بايد ميان آن دو باشد؛ روح و بدن مانند ماده و صورتند، ولى چون روح مجرد است، بايد گفت صورتى با ماده است، نه در ماده.

در عصر اخير فلاسفه و دانشمندان غرب در رشته‏هاى فيزيولوژى و روان‏شناسى به نتايج چشمگيرى دست يافتند و زمينه براى شناخت چگونگى ارتباط روح و بدن بيش از پيش فراهم شد. قبل از آنها ملاصدرا با كشف حركت جوهرى، ارزش فوق‏العاده‏اى براى ماده آفريد. او معتقد است ماده در دامن خود مى‏تواند روح را خلق كند و بپرورد تا جايى كه به مرحله تجرد برسد. با كشف حركت جوهرى، فاصله ميان فيزيك و متافيزيك (طبيعت و ماوراى طبيعت) از بين رفت و ثابت شد يك موجود مادى در سايه تكامل مى‏تواند به موجود غير مادى تبديل گردد و از بدن مايه بگيرد. معناى «جسمانيّة الحدوث و روحانية البقاء» همين است. اگر كسى طرفدار افلاطون باشد و روح را همه كاره بداند، نمى‏تواند انكار كند كه تكاليف و وظايف متوجه انسان مشهود است و راه تكامل روح نيز با انسان مجسم امكان دارد؛ نه روح مجرد؛ زيرا در قوانين بشرى و مقررات الهى روان به تنهايى قابل تكليف نيست، هم‏چنان كه جسم بدون روح نيز مورد خطاب نمى‏باشد. آنچه را كه قانون، انسان مى‏شمارد و مذاهب الهى آدمش مى‏شناسند، همين هيكل متحرك است كه داراى عقل، اراده و آزادى عمل است. گذشته از اين، ما هنوز به اسرار وجود خود پى نبرده‏ايم و حقيقت خود را نشناخته‏ايم، از كجا مى‏دانيم كه جسم، در واقعيت آدمى تأثير ندارد؟ جسم و روان در اعمال و كردار و عقايد سهيمند. به عبارت روشن‏تر انسان مركّب از جسم و جان است، كه خادم يا خائن مى‏شود. به هر حال نقش جسم و روح در تعلق تكليف و توجه مسؤوليت‏ها مورد ترديد نيست. تنها اختلافى كه در اين موضوع به چشم مى‏خورد، در چگونگى دخالت آن دو مى‏باشد.(12)

تمام دانشمندان و قانون‏گذاران جهان اتفاق نظر دارند، مسؤوليت‏هاى قانونى - چه حقوقى و چه جزايى - متوجه انسانى است كه از جسم و جان تركيب يافته باشد، جسم بدون جان و روح بدون كالبد مسؤوليتى ندارد. بايد حشر در قيامت هم با بازگشت روان به تن تحقق پيدا كند. نمى‏توان گفت مجازات و وظايف قانونى متوجه انسان محسوس است، ولى برانگيختگى در رستاخيز متوجه روح نامحسوس مى‏باشد! بنابراين معاد جسمانى به هيچ‏وجه به مسأله شناخت حقيقت انسان متكى نخواهد بود، چون حقيقت انسان هر چه باشد، وظايف قانونى و پاداش و كيفرها بايد به انسان محسوس خارجى توجه پيدا كند و جسم و جان هيچ كدام به تنهايى مورد بازخواست نخواهد بود.

ب) تغييرات دايمى كالبد

جسم آدمى از توده‏هاى متراكم سلول تشكيل يافته است. زيست شناس بزرگ فرانسوى دكتر كارل مى‏گويد:

در مجموع بدن آدمى، دو ميليارد سلول يا دو ميليارد ملكول آلبومين وجود دارد.(13)

از نظر فيزيولوژى تمام سلول‏ها در حال تبديل و تبدلند، و هنگامى كه پير مى‏شوند، نمى‏توانند درست تغذيه نمايند. اين سلول‏ها به صورت فضولات و يا به شكل انرژى از بدن رخت بربسته و بلافاصله سلول‏هاى تازه‏ترى جاى آنها را پر مى‏كند. اين تحولات همواره در ساختمان جسمانى ما جريان دارد. حتى برخى از دانشمندان معتقدند در مدت هفت سال يا بيش‏تر و كم‏تر تمام قسمت‏هاى داخلى و خارجى بدن ما تغيير مى‏كند. در اين صورت اگر كسى با ديد علمى به بدن خود بنگرد، مى‏داند كه اين بدن، غير از بدن هفت سال پيش است؛ زيرا در اين مدت از پوست ظاهرى گرفته تا عمق بدن - با مختصر تفاوتى، در كوتاهى و درازى عمر سلول‏ها - به طور كلى تغيير يافته است. به عقيده دكتر كارل:

هر چه از عمق به سطح مى‏آييم، سلول‏ها پيرتر مى‏شوند و در سطح خارجى اين سلول‏هاى مرده قطعات منظمى به صورت ورقه قرار مى‏گيرند. ورقه‏هاى رويين مى‏افتند و ورقه‏هاى زيرين جاى آنها را مى‏گيرند... خون نيز بافتى، مانند بافت‏هاى ديگر بدن است و تقريباً شامل سى هزار ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است كه اينها در مايعى به نام پلاسما شناورند.(14)

انسان از مرحله جنين تاكنون پيوسته در حال دگرگونى و خلع و لُبس است.

سوخت‏وساز سلول‏ها

فيزيولوژيست‏ها معتقدند هر حركتى كه از انسان يا حيوان سر مى‏زند، يك دسته از سلول‏هاى بدن مانند بنزين مى‏سوزد؛ و هر عملى كه انجام مى‏دهند، قسمتى از نسوج بدن مبدل به انرژى گرديده و بدن را ترك مى‏گويد و سلول‏هاى تازه‏اى جاى آنها را پر مى‏كند؛ بنابراين اصل علمى كالبد جسمانى ما پيوسته در حال اتلاف و دگرگونى است و در نتيجه بدن هر انسانى در دوران زندگى چندين بار - با اختلاف آرا در تعيين مدت - از بين رفته و تجديد مى‏گردد.

«موليشوف» مى‏گويد:

در هر ماه - يك مرتبه - تمام بدن ما عوض مى‏شود. «فلورنس» معتقد است كه: تجديد تمام سلول‏هاى بدن در طى مدت هفت سال به انجام مى‏رسد.(15)

بنابراين پيكر ما بدون اندك توقفى در حال تجديد و جايگزينى است. اين موضوع (سوخت و ساز سلول‏ها) و تغيير آن از نظر پزشكان و به ويژه از ديد بافت‏شناسى و آسيب‏شناسى، قابل بررسى و بحث است؛ مثلاً حركت، عرق ماده تراوشى يك سلول زنده است و يا حركت، هنگامى است كه شخص بيمار است، و گرنه لاشه يك سلول عادى در حال سلامتى به وسيله سلول‏هاى بيگانه خوار ربوده مى‏شود، مانند عزرائيل كه جان را مى‏ربايد.

ج) بقاى شخصيت انسان

در تمام حالاتى كه بدن در معرض دگرگونى قرار دارد، شخصيت انسان تغييرنكرده و پيوسته به حال خود باقى مى‏ماند. براى روشن شدن اين موضوع مثالى‏مى‏آوريم:

اگر به نهر آبى كه در جريان است، دقيق شويد، در هر نقطه آن به تناسب زمين و شكل آن، تصوير مخصوصى را مشاهده خواهيد كرد. اين شكل تا هنگامى كه آب كم و زياد نشده واز بيرون چيزى به آن محل نرسد، ثابت مى‏ماند، به‏گونه‏اى كه اگر در فاصله چند روز، چندين‏بار از يك نقطه يا نقاط ديگر عكس گرفته شود، در تمام عكس‏ها يك منظره بدون هيچ تفاوتى منعكس مى‏شود، در صورتى كه در تمام دقايق، ذرات آب در حال تبديل و جايگزينى است، اما شكل آب به تناسب مكان‏ها به وضع ثابت خود باقى است.

در اين جا سؤالى مطرح مى‏شود: اگر سلول‏ها مانند قطرات آب پيوسته در حال تغييرند، چگونه، بقايى براى شخصيت آدمى قابل تصور است؟!

در پاسخ مى‏گوييم حافظ شخصيت انسان‏ها در اولين مرحله، جان است، كه در وجود و بقاى جسم و حفظ روحيات انسان سهم به سزايى دارد، علاوه بر يك واقعيت جسمانى كه حافظ ويژگى‏هاى مادى انسان است. پيوند ناگسستنى ميان جسم و جان از اهميت بيش‏تر روح نمى‏كاهد، ولى در هنگام تكليف، انسان مورد توجه است و آن هم تركيبى است از جسم و جان. معتقدان به روح مى‏گويند:

جسم ثابتى‏(16) در انسان وجود دارد كه در واقع نگهدارنده شكل و رنگ و خاصيت‏هاى طبيعى و غريزى هر انسانى محسوب مى‏گردد، و همچون عكس خورشيد و ماه است، كه روز و شب بر سطح نهرى افتاده باشد؛ با اين‏كه آب در جريان است و موجى مى‏رود و موجى ديگر جايگزين مى‏شود، ولى در همان حال عكس ماه و خورشيد برقرار است.(17)

شد مبدل آب اين جو چندبار
عكس ماه و عكس اختر برقرار

روح و جسم ثابت بدن، نيز مانند عكس ماه و خورشيد به رودخانه بدن تابيده و هر چند ملكول‏هاى بدن تغيير مى‏كند، ولى در شخصيت وى كوچك‏ترين دگرگونى روى نمى‏دهد. روح چه مجرد باشد، چه نباشد، نمى‏تواند شخصيت تمام عيارى براى بشر باشد؛ زيرا جسم نيز در شخصيت انسان‏ها نقش دارد، اگر چه از نظر اهميت، مانند روح نباشد. حضور جسم و جان ضرورت دارد و بافقدان هر كدام عذاب و لذت معمولى قابل درك نخواهد بود.

د) فرضيه جسم ثابت

فيزيولوژى مى‏گويد: كالبد مادى انسان پيوسته در حال دگرگونى است، ولى شمايل و ويژگى‏هاى فيزيولوژيكى آن پيوسته ثابت مى‏ماند؛ تناسب اندام، چگونگى افكار، گستره انديشه و آرمان و سرانجام دستاوردهاى روحى و تمام ويژگى‏هاى شخصى - حتى شكل و رنگ وى - از تغيير در امان است.

اين موضوع از مسائل حل ناشدنى، فيزيولوژى است؛ اگر چه برخى از افراد براى حل اين معما اظهار داشته‏اند: ثبات اين آثار روحى و جسمى مربوط به سلول‏هاست، زيرا هر سلولى كه مى‏رود، تمام ويژگى‏هاى خود را به سلول بعدى مى‏سپارد؛ ولى بايد اعتراف كرد متخصصان فن، به اين گفته قانع نمى‏شوند؛ به همين جهت دكتر كارل، در اين زمينه مى‏گويد:

علومى كه از موجودات زنده به طور عموم و از فرد آدمى به خصوص بحث مى‏كنند، اين قدر پيشرفت نكرده و هنوز در مراحل توصيفى باقى مانده‏اند. حقيقت اين است كه انسان يك مجموعه پيچيده و غير قابل تفكيكى است كه نمى‏توان او را به آسانى شناخت.(18)

وى مى‏افزايد:

در واقع جهل ما از خود، زياد است و نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته است و بيش‏تر پرسش‏هايى كه مطالعه كنندگان در زندگى انسان طرح مى‏كنند، بدون پاسخ مى‏ماند.(19)

پرسش فوق از آن سؤالاتى است كه بدون جواب مانده است. برخى از متفكران مى‏گويند: حل اين مشكل از عهده علم بر نمى‏آيد؛ زيرا سلول و خواص موجود در آن، هر دو ماده است و بايد تحول يابد. فقط لازم است معتقد باشيم يك امر مجهول و ناشناخته‏اى در بدن انسان وجود دارد، كه سرمنشأ حفظ ويژگى‏هاى اخلاقى و نگهدارنده مشخصات فردى است؛ آن حقيقت نامريى از آغاز ولادت تا پايان عمر ثابت در بدن انسان باقى مى‏ماند و با تغييرات دايمى بدن، تبديلى در آن حاصل نمى‏شود. متكلمان و علماى مذاهب و همچنين فيلسوفان، هركدام با نام خاصى از اين جسم ثابت ياد كرده‏اند؛ گاهى به نام «اجزاى اصليه» و زمانى جسم برزخى و قالب مثالى؛ در كلمات رهبران اسلام از آن به «طينت» تعبير گرديده است.

قرآن مجيد اين نويد را به جامعه بشر داده است كه:

به زودى نشانه‏هاى قدرت‏خود را در درون جان انسان و جهان به آنها نشان مى‏دهيم، تا حق براى آنان آشكار گردد.(20)

بر اساس همين نويد الهى و پيشرفت علوم مختلف، طينت‏(21) يا قالب مثالى - اگر نظر برخى از الهيون صحيح باشد - تا حدودى روشن شده و مشكل فوق را مى‏تواند تفسير كند، زيرا گروهى از روح شناسان غرب عقيده دارند از راه آزمايش‏هاى پيگير و تجربه‏هاى فراوان با تكنيك‏هاى مخصوص، به وجود يك جسم سيّال و لطيفى - غير از قالب ضخيم كالبد - در انسان پى برده‏اند، و نامش را «پريسپرى» يا جسم فلكى گذاشته‏اند. اين جسم است كه به كمك روح، حافظ شخصيت جسمانى و روحانى مى‏باشد. دانشمندان روح شناس مدعى‏اند وجود چنين امرى را پس از بررسى بسيار كشف كرده‏اند. آنها مى‏گويند: خاصيت روحى و جسمى را دو عامل نگه مى‏دارد؛ يكى نفس عاقله و ديگرى جسم لطيف نامريى، كه واسطه برقرارى ارتباط ميان روح و قالب مادى مى‏باشد. اولى، حافظ معلومات و اخلاقيات، و دومى حافظ خصوصيات شكل و رنگ و غرايز و آثار جسمانى است. لباس غليظ و مادى (كالبد محسوس) هميشه در حال تبديل است و تا موقعى كه سلول‏ها و اجزاى آن تغيير نكرده، انسان مى‏تواند بگويد: خون من، و يا گوشت بدن من؛ ولى هنگامى كه از بدن به صورت‏هاى گوناگونى جدا گردد، اين نسبت را از دست مى‏دهد؛ مانند قطعه گوشتى كه از بدن شخصى جدا شده و جزو خاك يا گياهى گرديده است، و نمى‏توان گفت: اين گياه يا اين مشت خاك، جزو بدن آن شخص است. بنابراين حافظ شخصيت انسانى به عقيده اين گروه، روان و جسم ثابتى است كه از آن به قالب مثالى يا «پريسپرى» تعبير مى‏شود، كه دانشمندان اشعه آن را با وسائلى مشاهده نموده‏اند. در كتاب المذهب الروحانى نوشته «عبدالله اباحى» كه از دانشمندان معاصر به‏شمار مى‏رود، درباره چگونگى جسم ثابت و تاريخ كشف آن آمده است:

اين مطلب با آزمايش و تحقيق ثابت شده است كه انسان از سه چيز تركيب يافته است: نفس عاقله، جسد مادى غليظ - كه روان براى اتمام مقاصد معنوى مدتى در آن قالب متمركز شده است - وآخرين چيز جسم روحانى است، كه جسمى لطيف و رابط ميان نفس عاقله و جسد مادى است. هنگامى كه مرگ فرامى‏رسد، نفس عاقله، لباس مادى و خشن را از خود درآورده، تنها جسم روحانى از وى باقى مى‏ماند، كه از ماده بسيار لطيفى - كه از شدت سبكى و لطافت با هيچ يك از حواس ظاهرى درك نمى‏شود و واسطه رساندن تأثيرات خارجى از مجراى حواس ظاهرى است تشكيل شده است. اين ماده تصميمات روح را به جسم مى‏رساند. در سال 1904 م. اشعه اين جسم ثابت در خارج از بدن كشف شد، و دكتر «شاربانتى» مجموع تجارب و آزمايش‏هاى خود را در اين باره در 1903 به آكادمى علوم فرانسه ارائه داد.(22)

آن‏گاه درباره خصوصيات اين جسم مى‏نويسد:

اين جسم روحانى از نفس عاقله هرگز جدا نمى‏شود و پيوسته همراه آن مى‏باشد، چه در قالب كثيف مادى و دنيوى و چه پس از مرگ. جسم وسيله‏اى براى كارهاى روح است. صورت آن جسم همان شكل بشرى خود انسان است، و حقيقت آن بر ما پوشيده است.(23)

«كاميل فلاماريون» در يكى از نوشته‏هايش از اين جسم به «جسم فلكى» نام برده و مى‏نويسد:

اتصال روح به بدن به وسيله جسم فلكى است كه پس از مرگ هم او را نگه مى‏دارد.(24)

دانشمند ديگرى نيز در اين باره مى‏گويد:

پريسپرى كليه مكتسبات و فضائل حاصله موجود را در خود ثبت و ضبط كرده، نگه مى‏دارد و تمام معلوماتى را كه روح در طى زندگى جسمانى به دست مى‏آورد، در دِماغ جسم سيّال يا پريسپرى با خطوط لامع و درخشنده منقش و حك مى‏شود.(25)

و در جايى ديگر مى‏خوانيم:

يك دسته از دانشمندان و علماى معروف از قبيل گوستاولبون، كورى، بكرل و غيره از روى تجارب و امتحانات علمى و قطعى، دقت و كثيرالنفوذ بودن اين عنصر لطيف را ثابت كرده‏اند. بايستى گفت كه پريسپرى ماده‏اى است بسيار سريع النفوذ كه از كليه اجسام و حتى از اجسامى كه به نظر ما غير قابل نفوذ مى‏رسد، عبور مى‏كند. اين ماده خشن بدن جسمانى كه دائماً به واسطه جريان حياتى تجديد مى‏شود، عبارت از ركن ثابت و لايتغير انسانى نيست، بلكه آن پريسپرى است كه ساختمان و هيكل جسمانى و تمام آثار و قيافه در كليه ادوار حياتى از روى آن نقش بسته و تنظيم شده و از اين‏رو مى‏توان پريسپرى را به قالب نرم قابل انبساط و انقباضى تشبيه نمود كه بدن جسمانى در روى آن تجسم پيدا مى‏كند... .(26)

دانشمند ديگرى پس از اين‏كه ويژگى‏هاى اين جسم را تشريح مى‏كند، چنين‏مى‏نويسد:

از جمله مطالبى كه تجربه و امتحان ثابت و مسلّم داشته، آن است كه روح همواره در تمام ادوار و اكوان مصاحب با جسم سيّالى است كه آن را «پريسپرى» نام گذارده‏اند. اين جسم كه به منزله قالب و غلاف روح است، داراى تمام قوانين و خصوصياتى است كه براى تشكيل و تعمير بدن مادى ضرورت داشته و ضمناً اعمال روح را هم به منصه ظهور مى‏رساند. اين قوه خارق‏العاده كه در جلسات روحى، جسد مادى خود را تجسم مى‏بخشد، در كمال وضوح ثابت گشته و اندك ترديدى در عمل آن به جاى نمانده است....(27)

بنابراين جسم برزخى آدمى و يا «پريسپرى» از اجسامى است كه در دنيا و آخرت همراه انسان است و مى‏تواند عامل تجمع ذرات بدن باشد.

ه) علم و قدرت

طبق اصل بقاى ماده و انرژى، ذرات بدن و نيروهايى كه از فعاليت انسان توليد مى‏شود، از صحنه جهان محو و نابود نمى‏شود، اگر چه به موجب آيات و روايات بازگشت همه ذرات بدن ضرورت ندارد، بلكه قسمتى از جسم انسانى به نام طينت كه به شكل ذرات اتم يا به شكل ديگرى در قبر باقى مى‏ماند، براى تشكيل بدن در قيامت كفايت مى‏كند، ولى براى جذب و جمع طينت‏ها و برخى از اجزا و انرژى‏هاى بدن، علمى وسيع و قدرتى لايزال لازم است، تا اشخاص را با تمام خصوصيات فردى بشناسد و بسازد؛ از خطوط انگشتان گرفته تا ساختمان جسم و مويرگ‏ها. در زندگى دوباره بدن، تجديد وضعيت صلب پدر و رحم مادر ضرورت ندارد، بلكه طينت‏ها در محيط بيرون با يارى محيط مى‏توانند مواد لازم را به خود جذب كرده و بدن اوليه خويش را بسازند.

همان‏گونه كه دكتر «الكسيس كارل» در 1912م. در آزمايشگاه «اتازونى» قلب جوجه نارسيده‏اى را در آورده، با اصول علمى غذا داد و مشاهده كرد در طى يك شبانه روز دو برابر شده و پس از 24 ساعت 8 برابر و به همين ترتيب 16 و 32 برابر شد، گفته شد اگر تا ده سال ديگر به همين منوال بزرگ مى‏شد، به چهل ميليون برابر كره زمين مى‏رسيد.

خدايى كه به انسان‏ها چنين مغز و قدرتى عطا كرده، آيا نمى‏تواند در بيرون از رحم مادر، با سرعت بدن‏ها را بسازد؟!

يكى از جامعه شناسان مى‏نويسد: «رائول مارتين» بيولوژيست انگليسى كه روى سنگ‏ها تحقيقات بسيارى كرده، مى‏گويد: در سنگ‏ها بيش از جانوران و موجودات زنده، اسرار آفرينش وجود دارد. اين دانشمند روى فسيل‏ها كه از نظر فيزيكى حياتى در آنها مشاهده نمى‏شود، مطالعات بسيار و آزمايش‏هاى بى شمارى كرده است؛ مثلاً تكه‏اى از آنها را برداشته و 1200 درجه حرارت داده، سپس قطره‏اى از اين سنگ مذاب را زير ميكروسكپ‏هاى قوى گذاشته و مشاهده كرده است ميليون‏ها موجود زنده به سرعت در حركتند. او از آنها فيلم گرفته و سير تكاملى آنها را مشاهده كرده و ديده است رشد اين سلول بى‏شكل، درست مانند رشد جنين در رحم مادر است. وى مى‏گويد: در تمام اين ذرات كه زمانى داراى حيات بوده، هم اكنون نيز حيات هست، ولى در حال توقف است؛ نه اين‏كه از بين رفته باشد. هر گاه اين سلول‏ها در وضعيت مساعدى قرار گيرند، حياتشان تجديد خواهد شد. بنابراين بايد گفت بشر با مرگ پايان نمى‏پذيرد، بلكه پس از مرگ حيات تازه‏اى پيدا مى‏كند.

پاورقى:‌


1. ابوعلى سينا، الهيات شفا، مقاله 9، فصل 7؛ نجات، ص 477.
2. تنها امتيازى كه طرفداران اين نظريه دارند، اين است كه مى‏گويند: حيات در ابتدا از آب زلالى كه فرآورده عناصر مختلف و داراى خاصيت نفوذ و انقسام و توليدمثل است، به وجود آمد، ولى چگونه از اين ماده رقيق و نافذ انواع موجودات پديدار گشته و ياخته‏هاى اوليه - كه هر كدام اثر و خواص موجودات بى‏شمارى را دربردارند و مبدأ پيدايش هرگونه پديده‏اى هستند - پيدا شده‏اند؛ هنوز قدرت علمى بشر از حل اين معما عاجز است.
3. المنار، ج‏8، ص 474.
4. پايان دنيا، ص‏128.
5. پايان دنيا، ص‏131.
6. درگذشته گمان مى‏كردند سنگ و گِل آفرينش از دو چيز متباين تركيب يافته است، كه يكى را «ماده» و ديگرى را «انرژى» مى‏ناميدند؛ ولى با مطالعات عميق‏تر دانشمندان فاصله ميان ماده و انرژى را برداشتند و ثابت كردند ماده دو حالت دارد: حالت انجماد - كه خود ماده است - و حالت انبساط كه انرژى است. به عبارت ديگر ذخيره بسيارى از انرژى‏هاى درهم‏فشرده، ماده را به وجود مى‏آورد، مثلاً انرژى يك گرم خاك مى‏تواند تا يك سال و يا بيش‏تر برق تهران را تأمين كند! راديو آمريكا در فروردين 1334 در ترجمه بيانيه‏اى كه به مناسبت در گذشت بزرگ‏ترين رياضى دان قرن «آلبرت‏انيشتين» خواند، در ضمن گفتگو سخن را بدين جا كشاند كه تا اواخر قرن نوزده تكليف فيزيك دانان و دانشمندان علوم روشن بود كه سنگ و گِل خلقت از دو چيز تشكيل گرديده است؛ يكى: جرم و ديگرى نيرو؛ ماده به نظر آنها قابل استحاله بود، ولى فناپذير نبود؛ و نيرو از نظر آنان دستخوش زوال نمى‏شد، ولى امكان داشت از شكلى به شكل ديگر در آيد؛ مواد به نيرو تبديل مى‏گردد، ولى فانى نمى‏شود. هيچ دانشمندى ميان جرم و نيرو رابطه‏اى نمى‏شناخت، آن گاه «انيشتين» بايك فرمول رياضى كه نشانى از الهام داشت، جرم و نيرو را يكى دانست؛ حتى مقدار انرژى حاصله از مقدار معينى از ماده را نيز تعيين كرد، بدين‏گونه فاصله ميان ماده و انرژى از بين رفت و ثابت شد جرم، انرژى متراكم است و انرژى، جرمى است كه با مجذور سرعت سير نور در حال جهش مى‏باشد. هنوز نيمه اول قرن بيستم سپرى نشده بود كه انفجار اتمى درستى فرضيه انيشتين را ثابت كرد. انيشتين عملاً ثابت كرد جرم و نيرو در واقع يكى هستند. (تبديل ماده به نيرو، ص‏191 - 192، با تلخيص).
فرمول معروف «انيشتين» كليد دو گنج انرژى اتمى است، و به ظاهر خيلى ساده است. اين فرمول عبارت است از: انرژى مساوى است با جرم به گرم ضرب در مجذور سرعت سير نور به سانتى‏متر در ثانيه؛ نتيجه عملى اين فرمول اين است كه اگر يك گرم ماده را - از هر جنسى كه باشد، مثل: ريگ بيابان، آب دريا و يا اورانيوم - بخواهيم به نيرو تبديل كنيم، مقدار انرژى آن برابر با قدرت انفجار بيش از سى هزار تن ديناميت است. اين قدرت - به گفته هاتف - آفتابى است كه در دل ذره اتمى نهفته است (دل هر ذره‏اى كه بشكافى، آفتابيش در ميان بينى). فريد وجدى، در جلد هشتم دائرةالمعارف، ص‏491 به اين موضوع اشاره مى‏كند.
7. «و هر انسانى، اعمالش را بر گردنش آويخته‏ايم؛ و روز قيامت، كتابى براى او بيرون مى‏آوريم كه آن را در برابر خود، گشوده مى‏بيند! (اين همان نامه اعمال اوست!) و سپس خطاب مى‏رسد: نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه امروز، خود حسابگر خويش باشى!». «اسراء (17) آيه 13 - 14».
8. مجله دانشمند، سال‏6، ش‏6، ص‏14 - 16.
9. انسان موجود ناشناخته، ص‏129.
10. همان، ص‏129.
11. همان، ص‏56.
12. برخى از دانشمندان جسم و روح را به‏گونه تركيب و جزئيت دخيل مى‏دانند؛ گروهى به‏گونه شرطيت و آليت؛ به اين معنا كه: تكاليف قانونى و مسؤوليت آن، متوجه جسم است، به شرط تعلق روان و بالعكس؛ به همين دليل هيكل بى روح مسؤوليتى ندارد، چون شرط تكليف كه ارتباط روح است، مفقود است. آنهايى كه مسؤوليت و وظيفه را مستقيماً به روح مربوط مى‏سازند، در صورتى كه روح در كالبدى تجلى نمايد، اين اعتقاد را دارند، و گرنه در جهان ارواح، تكليفى براى روح وجود ندارد.
13. انسان موجود ناشناخته، ص‏87.
14. همان، ص‏76.
15. آيين رستگارى، ص‏84.
16. مقصود از جسم ثابت، ثبوت نسبى است، نه جسم تغييرناپذير عقلى و علمى؛ زيرا در قلمرو ماده و طبيعت همه چيز در حال تغيير است و چيز ثابتى وجود ندارد. بنابراين جسم ثابتى نيز وجود ندارد، تا در اثر ثباتش، حافظ بقاى انسان باشد. بلكه منظور از جسم ثابت اين است كه ذرات خود را جمع مى‏كند و از اختلاط با مواد ديگر خود را حفظ مى‏كند.
17. در اين مسأله بايد گفت: اولاً نه در عمق آب و نه در سطح آن، عكس وجود ندارد، بلكه اگر چشم بر آب افتد، در اثر شفافى آب، نور چشم به سوى خورشيد و ماه انعكاس يافته و خورشيد را در جاى خويش مشاهده مى‏كند. پس وجود عكس در سطح آب پندارى بيش نيست. ثانياً بر فرض وجود عكس در نهر آب به‏گونه «شخصى» نيست، بلكه «وحدت نوعى» است و اين نوع از وحدت در معاد جسمانى نه تنها سودمند نيست، بلكه پذيرش آن زيان‏آور است.
18. انسان موجود ناشناخته، ص‏14.
19. همان، ص‏16.
20. «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ». «فصلت(41) آيه 53».
21. امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه انسان مى‏ميرد، بدنش متلاشى شده و فقط «طينت» - در قبر - در حال چرخش باقى‏مى‏ماند». (بحارالانوار، ج‏7، ص‏43).
اتم‏هاى اوليه ساختمان انسان كه - از دستخوش تغيير در امان مى‏باشند - به همان وضع نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدن‏اخروى را تشكيل مى‏دهند.
22. المذهب الروحانى، ص 45.
23. همان، ص‏55.
24. اومن، ترجمه عبدالحميد، ص‏310.
25. عالم پس از مرگ، ص‏265.
26. همان، ص 264.
27. عود ارواح، ص‏28.