بخش سوم : معاد جسمانى از نگاه اديان(3)
تصاويرى از معاد جسمانى
از مباحث گذشته لزوم جسمانى بودن معاد تا اندازهاى روشن گرديد. اينك بارعايت
احتياط، گامهاى لرزان و آرامى براى تصور كردن معاد جسمانى و شناختاجمالى از
چگونگى آن بر مىداريم و مكانيسم قضيه را به اندازه توان علمى مجسم مىكنيم.
بدون ترديد مشكلترين و پيچيدهترين بخش معادشناسى، چگونگى زنده شدن مردگان و تصور
كيفيت آن است. آيا در روز قيام، همان ذرات بدن باز مىگردد؟ يا روح به كالبد جسمانى
غير مشخصى تعلق پيدا مىكند؟ به عبارت ديگر: آيا در رستاخيز معاد جسمانى است يا
جسدانى؟ اگر معاد جسدانى باشد، بايد روان به همان كالبد مادى كه در دنيا داشته،
مرتبط گردد؛ و اگر معاد جسمانى باشد، روح، جسم معينى نياز ندارد؛ در اين صورت روح
مىتواند در هر جسمى ظهور كند، اگر چه آن كالبد از همان ذرات بدن پيشين تركيب نشده
باشد. اگر به جسدانى بودن معاد معتقدنباشيم و بگوييم معاد جسمانى است، در اين صورت،
مقصود از كالبد جسمانى بدنى است كه از ابزار مادى و ذرات خاكى دنيا پرداخته مىشود،
يا اينكه روح با سازندگى خاصى كه دارد، كالبدى مناسب صفات و ملكات خود مىسازد و
با چنين وضعى وارد صحنه محشر مىگردد؟! اين جسم را خيالى يا مثالى و يا جسم برزخى
نامگذارى مىكنند. و يا شايد بتوان گفت روح به كالبد نيمه مجردى كه جسم «هور
قليايى» خوانده مىشود، تعلق مىگيرد! تصور و تعقل اين مطلب به قدرى پيچيده و مرموز
است كه افكار مذاهب را در گذشته و حال، به خود جلب كرده و فيلسوفان بزرگ را خسته
نموده است، تا آن جا كه فيلسوف بزرگ شرق ابوعلى سينا ضمن اثبات نبوت و چگونگى دعوت
پيامبران به معاد، مىنويسد:
پيامبر بايد معاد را طورى بيان كند كه براى مردم اطمينان بخش باشد و براى مجسم
ساختن سعادت و تيره بختى آن جهان مثالهايى ذكر كند كه مفهوم قيامت، به اذهان نزديك
شود؛ مانند حور و قصور و طعام و شراب....
ولى بايد اعتراف كنيم كه با اينگونه مثالها هم واقعيت معاد جسمانى معلوم نمىشود
و مردم به حقيقت آن پى نمىبرند؛ زيرا معاد و پيوستن به جهان فرشتگان از حقايقى است
كه نه چشم ديده و نه گوش شنيده است. بايد گفت براى اثبات آن معادى كه پذيرفتنش
ضرورى است و از طريق شريعت به ما رسيده است، راهى جز پذيرش وحى نداريم، بىگمان
اسلام در اين زمينه به تفصيل سخن گفته و رسول اكرم(ص) آن را تأييد كرده است؛ گذشته
از معاد روحانى - كه عقل آن را ثابت مىكند - معاد جسمانى نيز وجود دارد، و سعادت و
شقاوت جسمانى هم هست، ولى معادى كه براى ما اثبات شده و مذهب آن را تأييد كرده،
معاد روحانى است، يعنى سعادت و شقاوتى كه به روح ارتباط دارد(1).
ابوعلى سينا با اين عبارات ناتوانى عقل را در فهم معاد جسمانى بيان مىدارد و آن
گاه با صراحت مىگويد:
بايد كيفيت معاد جسمانى و جزئيات آن را به دليل شرع و گزارش وحى بپذيريم، زيرا
معيار مذكور مطمئنترين و كاملترين معيارى است كه بشر مىتواند از اين راه، حقايق
اطمينان بخشى به دست بياورد.
ما در گذشته در حد توان و با استمداد از دانش روز، امكان و لزوم جسمانى بودن معاد
را بازگو كرديم. اكنون به بيان تصورهاى گوناگونى كه برخى از متفكران اسلامى درباره
چگونگى بازگشت جسم و ذرات پراكنده بدن گفتهاند، مىپردازيم.
از آن رو كه درك چگونگى معاد جسمانى و تصور آن مشكل است، كمتر كسى از دانشمندان
مذهبى در اين زمينه به فكر پرداخته است، بلكه آنان خود را از رنج انديشه دراين باره
رها ساختهاند. نگارنده در مطالعات دامنهدار خود، به نظر تعدادى از شخصيتهاى علمى
برخورده است كه در اين مسأله به تعمق و تحليل پرداخته و در نتيجه چند نظر متفاوت
دادهاند، كه اينك از نظر خوانندگان مىگذرد؛ سپس به تصورى كه به ذهن نويسنده،
رسيده پرداخته مىشود و تجزيه و تحليل نهايى موضوع به عهده متفكران و متخصصان
واگذار مىگردد.
تصوير نخست
«رشيد رضا» در تفسير المنار بحث جالبى در چگونگى معاد جسمانى نگاشته است، كه اينك
با توضيح و تكميل از نظر خوانندگان مىگذرد. دانشمند نامبرده پيش از ورود به اصل
مطلب، موضوع را با عنوان «پاسخ و پرسش» آغاز مىكند:
سؤال: بر اثر تجارب پيگير زيست شناسان و به ويژه آزمايش، پاستور ثابت كرد موجود
زنده فقط مىتواند از سلول زنده و ياختههاى حياتى به وجود آيد. به خاطر همين اصل
علمى است كه در فصل زمستان درختان و گياهان مىميرند، ولى بذرهايى كه كردهاند در
توده خاك باقى مىماند و در فصل بهار در اثر ريزش باران و وزيدن باد از هم شكافته
مىشوند و براى دومينبار از زمين سر بيرون مىآورند. اكنون بايد ديد آيا تا
رستاخيز و تجديد بناى جهان ياختههاى زندهاى از انسان در عمق زمين وجود دارد؟ و
اگر سلولهاى زندهاى از آدميزاد در دل خاك باقى مانده باشد، چگونه به صورت بشر در
مىآيد و به چه روى مراحل تكامل را طى مىكند؟ آيا براى كاملشدن بدن تجديد وضعيت
رحم ضرورى است؟ كدام قدرت مىتواند مواد مركب را كه به اجزاى گوناگون تجزيه و تقسيم
گرديده، دوباره به صورت نخستين درآورد؟ و چه اشكالى دارد آفريدگار توانا - كه تمام
انسانها را در آغاز آفرينش روى كره زمين آفريده - در رستاخيز هم به طور ناگهانى به
صورت اوليه باز گرداند؟ و بدون علل و اسبابى كه ما مىشناسيم و توالد و تناسل و
پيدايش انسانها را منحصر به آن قوانين مىدانيم، زنده كند؟! چون بدون ترديد «بود»
يا «نبود» پديدههاى طبيعى در برابر قدرت بى پايان الهى مساوى است؛ زيرا پروردگار
موجودى است بىنهايت و هيچگونه محدوديتى در هستى و قدرت وى وجود ندارد. اين قدرت
بشر است كه از هر طرف محدوديت و نارسايى دارد. ازاين گذشته، در نظر روانشناسان
امروز و روحشناسان ديروز قطعى است كه روح داراى خلاقيت و نيروى خارقالعادهاى است
كه مىتواند براى خود اجسامى شبيه بدن بسازد و سپس بدان كالبد تعلق پيدا كند، زيرا
در قرآن كريم اين مطلب صراحتاً نيامده است كه در معاد، همان اجزاى بدن برمىگردد؛
ضرورتى هم ندارد بدين باور ملزم بشويم. در قانون بشرى نيز مجازات جنايتكار با تغيير
ذرات جسم، منتفى نمىشود؛ به همين جهت تمام مقامات قضايى قاتل يا مجرم را پس از
گذشت دهها سال به حبس يا اعدام محكوم مىنمايند، در صورتى كه از تاريخ وقوع جنايت،
تمامى ملكولهاى بدن مجرم تبديل و عوض شده است. در رستاخيز نيز بيش از اين لزومى
ندارد؛ بايد آدم جنايتكار مجازات شود، اگر چه ذرات ساختمان بدن وى همان سلولهاى
زمان حيات دنيوىاش نباشد. خود مجرم هم، نه در دادگاههاى عرفى و نه در قيامت،
تغيير سلولها را دستاويز قرار نخواهد داد. او اگر نيك كردار باشد، در رديف فرشتگان
قرار خواهد گرفت، و اگر زشت كردار باشد، در جرگه شياطين و ارواح پليد. اگر معاد را
فقط جسمانى بدانيم، بدون ترديد رستاخيز انسان به معناى كامل آن انجام نگرفته است،
چون هنگامى «انسان» معنا پيدا مىكند كه روح با جسد مادى - هر دو باهم- باشد.
در معاد جسمانى توجيه و تفسير ديگرى نيز وجود دارد كه دانشمند معروف «حسين الجسر»
ترسيم كرده است. او پس از مقدمات و نتيجهگيرى چنين مىگويد:
در بيولوژى ثابت شده است: بشر در آغاز از موجودات ريز ذرهبينى - كه مبدأ اصلى
تكوينانسانهاست - آفريده شده است. اگر چه رمز حيات و كيفيت پيدايش موجودات زنده،
از تاريكترين و پيچيدهترين مسائل زيستشناسى است، ولى آنان اتفاق نظر دارند:
تمامىموجودات زنده، در آغاز پيدايش بدين صورت در روى كره زمين يافت نشدهاند، بلكه
در آغاز به صورت موجودات تك سلولى و ناقص به حيات خود ادامه مىدادند، زيرا موجود
زنده بايد از زنده به وجود آيد و بر طبق تكامل تدريجى از حالت ساده به وضع پيچيده و
بهترىدرآيد، ازاينرو گفتهاند: تمام موجودات در ابتداى خلقت به صورت ياختههاى
زنده و نامرئى آفريده شدهاند كه در هر يك از آن سلولها تمام مشخصات و خاصيتهاى
يك موجود كامل نهاده، شده است(2).
استاد «حسين الجسر» در سخنان خود، ثابت مىكند امكان دارد تمام سلولهاى ذرهبينى
ازآغازتا پايان در نطفه آدم ابوالبشر وجود داشته و از راه توالد و تناسل، به تدريج
به صورت انسانها درآيد و در چنين وضعيّتى رشد و نمو پيدا كند. از طرفى ديگر زيست
شناسان مىگويند: در هر نطفهاى كه از آدم خارج مىشود، در حدود چهار ميليون و يا
كمتر و بيشتر سلولهاى زنده وجود دارد. اين ذرات ريز ماده اصلى بدن آدمى را تشكيل
مىدهند اگر چه ممكن است در اثر تبديل و تبدل، در بدن افراد ديگرى داخل شوند، ولى
جزء ماده اصلى آنها نخواهند شد....
قلب كه حساسترين عضو است، جايگاه ذره اصلى است؛ ارواح در هنگام ارتباط، در آغاز به
هسته مركزى تعلق مىگيرند، و از آغاز، به قلب سرايت كرده و آن را به حركت در
مىآورند، آنگاه از قلب به نقاط ديگر بدن انتشار پيدا مىكنند؛ در حقيقت هيكل
محسوس، مانند ابزارى براى آن هسته مركزى است كه واسطه ارتباط ميان روح و بدن است.
استعدادهايى كه در دل ذرّه مذكور نهان است، روح، آنها را از پرتو تكامل به وجود
آورده است؛ و هنگامىكه هسته اصلى با روح درآميزد، تكليف پيدا مىشود. و اين همان
انسانى است كه بايد در آينده معذّب باشد و يا از نعمتهاى ابدى بهرهمند گردد(3).
تصوير دوم
اين ترسيم از بيانيه افتتاحيه پيشواى بيتالمقدس استفاده گرديده است. «كاميل
فلاماريون» مىنويسد:
مشاراليه بيانات خود را به سه بخش قسمت نمود. نخست گفتار حضرت عيسى را بيان نمود،
سپس اخبار و احاديث مذهبى را تلاوت كرد و در پايان خطابه، اصول عقايدى [را]
كهمربوطبه معاد و حساب و عقاب و روز قيامت است، تشريح و تفسير نموده و به
سخنانخود خاتمه داد(4).
اينك قسمت اخير را كه مربوط به بحث ماست، مىآوريم؛ «كاميل فلاماريون» به نقل از
پيشواى بيتالمقدس درباره معاد چنين مىنويسد:
مىتوان هم اصل معاد را قبول كرد و هم زنده شدن خصوص اين ابدان را غير ممكن ندانست.
مجتهد فرشتهخو اقوال «سن توماس» را شاهد آورده و گفته: ابدان انسان قبل از معاد از
آتش پديدار مىشوند و من... درباب تحقيقات معاد اموات همعقيده شده، اضافه مىنمايم
كه: در پيشگاه قدرت قاهره خلاق عالم، غير ممكن نيست كه ذرات از هم پاشيده را مجتمع
سازد، به قسمى كه در عود ابدان هيچ چيزى كه در دوره حيات موقت به آنها تعلق نداشته
است، داخل آنها نشود، اما يك چنين امر خارقالعادهاى لازم نيست.
«سن توماس»، ثابت كرده است كه براى بازگشت اجسام لازم نيست تمام ذرات جسد اوليه
مرده، با ذرات بدن بازگشت داده شده آن، همجنس باشد، تا مشابهت بدن دنيوى با بدن
اخروى كامل گردد.
علت مبقيه و تشابه اجساد زنده چيست؟
قطعاً اين علت بسته به تجانس كامل و ثبات ماده اين اجساد نيست، زيرا مواد جسم در
اين جزر و مد دايمى و دگرگونىهايى كه پيوسته در صحنه حيات نقش دارند، ثابت نيست.
عناصرى كه تدريجاً به بدن يك انسان تعلق مىيابد اگر از زمان طفوليت انسان تا دوران
پيرى جمع شوند، مجسمه كوه پيكرى خواهد شد، ولى در زندگى، مواد و عناصر پيوسته در
حال انتقال و تبديل است، اما كالبد اصلى با وجود تغييراتى كه در كميت و شكل و
تشكيلات درونى آن رخ مىدهد، باقى و تغييرناپذير مىماند.
آيا جوانه اوليه بلوط در هنگامى كه ميان دو لپهاش پنهان است، تا زمانى كه يك درخت
بلوط كهنه مىشود، هرگز از كيان آن گياه جدا نخواهد شد؟! همچنين آيا نطفهاى كه
هنوز در تخم كرم ابريشم پنهان است، تا وقتى كه كرم ابريشم مىشود و بعد در پيله
تبديل به يك پروانه مىگردد، هيچ گاه از وجود همان حشره جدا مىشود؟! آيا علقه
انسانى از زمان جنين تا دوره طفوليت، بلوغ، جوانى و پيرى از آن شخصيت اصلى جدا
مىشود؟! اگر در بلوط، كرم و در انسان، يك ملكول قابل وزن باشد، از جوانه بلوط يا
از كرم ابريشم و يا از علقه انسان باقى خواهد ماند؟ بنابراين علت مبقيه - كه همواره
در تمام اين تغييرات پابرجاست - چيست؟
قطعاً حقيقتى است كه اصالتاً وجود دارد، و روح نيست؛ زيرا گياهان زندگى مىكنند،
ولى داراى روح - به معنايى كه منظور ماست - نمىباشند؛ و لذا روح انسان يك حقيقت
ديگرى است، بىوزن و حجم. آيا اين موجود بعد از بدن حيات خواهد داشت؟ ممكن است! «سن
گرگوارد» در آن مىانديشيد كه اگر اين عامل با جان، متحد باشد، ممكن است بدن جديدى
به آن باز گردد كه با بدن پيش از مرگ مشابه باشد؛ لذا اين همان بدنى خواهد شد كه ما
در پنجسالگى و پانزدهسالگى و در سى سالگى و يا چهل سالگى - قبل از مرگ -
داشتهايم.
اجازه بدهيد كه من و «سن گرگوارد» و «نيس» با فلسفه و عقيده فيلسوف معروف «لبيتز»
موافقت كنيم كه علت مبقيه حيات، عاملى است بىوزن، اما نه بدون هيولا و صورت... روح
وقتى كه از بدن مريى جسمانى خود جدا مىشود، با اين هيولا متحد مىماند.
من، نه در قبول اين فرضيه اصرار مىورزم و نه در آن توقف مىكنم؛ فقط تذكر مىدهم
كه براى توجيه اصل معاد - كه تمام مسيحيت و قاطبه اهل اديان بايد به آن ايمان كامل
داشته باشند - مىتوان از اين راه وارد بحث و تحقيق شد.
پيشواى بيت المقدس، در چگونگى بازگشت اجساد مىگويد: بهتر آن است كه با
«سنگرگوارد» و «نيس» و «سن دگوستن» هم عقيده شده و قبول كنيم كه در روز معاد،
ابدان فقط داراى شكل انسانى هستند، مانند پردهاى كه از زيبايى و جمال روح شفاف شده
باشد(5).
تصوير سوم: تبديل ماده بدن به نيرو
دقيقترين تصورى كه گروهى از راه دانشهاى طبيعى براى مجسم ساختن معاد جسمانى و
ترسيم چگونگى آن، استفاده كردهاند، موضوع تبديل ماده به انرژى و بقاى آن است.
باروشنشدن اين اصل علمى، مسأله مشكل تجسم اعمال هم تا اندازهاى به ذهن
نزديكمىشود؛ در واقع ترسيم فوق عالىترين تابلو براى شناخت اجمالى چگونگى معاد
جسمانى و نمودار شدن عمل و بقاى آن تا روز قيامت است؛ توضيح اين مطلب نيازمند
يادآورى دو امر است:
الف) عمل جوهر است، يا عرض؟
در علوم طبيعى ثابت گرديده است به هنگام كار و فعاليت بخشى از بافتهاى بدن انسان
تبديل به نيرو مىشود؛ بر اساس اين مطلب گروهى عقيده دارند عمل، جوهر است نه عرض.
يكى از نويسندگان در اين زمينه داد سخن داده و به فلاسفه تاخته است كه به رغم گفته
فيلسوفان در گذشته، عمل، عرض نيست، بلكه جوهربودن آن به كمك علوم روز روشن است؛
زيرا ثابت شده است هر نوع فعاليتى كه از آدم سر مىزند، مقدارى از سلولهاى بدنش به
نيرو تبديل مىشود، اساساً بدن هر فرد مانند كارخانهاى است كه كارش تبديل مواد به
انرژى است.
انرژى اعمال، همچون نيرويى در دل ماده، پنهان است و در سلولهاى بدن مخفى است، و در
هنگام حركت عضلات و جنبش دست و پا، تمام مواد بدن به نيرو تبديل مىگردد، مانند
نيروى حركت دهنده ماشين كه در مرحله اول در بنزين نهفته است، ولى پس از روشن شدن
موتور، ماده مزبور به صورت نيروى حرارتى درآمده و اتومبيل را به حركت مىاندازد؛
عمل نيز عبارت از مصرف كردن نيروهايى است كه در اعماق ياختههاى جسم گذاشته شده
است، و به هنگام عمل به صورت انرژى از كالبد بيرون مىريزد و به بيرون از بدن
انتقال پيدا مىكند.
بنابر اصل بقاى انرژى، تمام انرژى اعمال، در جهان، ثبت است و در روز قيامت هر فردى
عمل خود را - چه زشت و چه زيبا - مجسم مىبيند.
بررسى و پاسخ
گرچه نفى يا اثبات اين موضوع به هدف ما لطمهاى نمىزند؛ زيرا گروهى كه از آنها نام
برديم، در صدد اثبات بازگشت مقدارى از مواد بدن مىباشند، نه تمام ذرات بدن؛ ولى
بايد گفت: بنابر پذيرش نظريه فوق، انرژى جوهر است و حقيقت عمل عبارت است از: تبديل
ماده به نيرو، نه خود انرژى. بديهى است تبديل نخستين جوهر ماده به جوهر دوم انرژى
(نيرو) امرى است غير از حالت تبديل؛ البته تبديل و تكامل در اين جا بدون ماده و
انرژى امكان ندارد، ولى تبديل جوهر (ماده) به شكل جوهر ديگر - كه انرژى باشد - در
اصطلاح فلسفه «عرض» ناميده مىشود. با اين بيان، آنچه فيلسوفان در اين زمينه
گفتهاند، به قوت خود باقى است. از نظر ديگر، زشتى و زيبايى اعمال، تنها زاييده عمل
و كوشش نيست. هيچ گاه آن كار كه به صورت انرژى در آمده، به خوبى و بدى توصيف
نمىشود، بلكه خوبى و بدى اعمال، در گرو پاكى هدف، يا پليدى نيت انجام دهنده است،
كه همچون جان اعمال است و از قلمرو نفوذ ماده و انرژى بيرون است. ممكن است كوشش و
كردار يك فرد خوب بنمايد، بدين معنا كه عمل آن آن شخص اگر چه خوب تلقى مىشود، ولى
در باطن براى رياكارى، عوامفريبى، خودنمايى و رسيدن به مقاصد شوم انجام گرفته است؛
زيرا برخى از افراد پليد براى دستيابى به مقام و يا استعمار خلق ناگزيرند در پوشش
خدمت به خلق كارهايى انجام دهند، تا بدينوسيله خلقالله را استحمار نمايند، و با
عمل ضد انسانى خود آگاهى و روشنبينى نسلهارا سلب كنند. آنها مىكوشند با رفتار و
گفتار رياكارانه، جمعى را فريب دهند وبهخود جذب كنند. بدون شك عمل اينگونه افراد
با تلاش يك انسان كه براى نجات بشر وخدمت به جامعه از صميم قلب و اخلاص انجام
مىگيرد، يكسان نخواهد بود. در هردوصورت، مقدارى از ماده در سلولهاى بدن به انرژى
تبديل مىگردد، ولى زشتى صورتاول و زيبايى حالت دوم، در چهره و تابلوى ماده و
انرژى نمىگنجد؛همچنانكه پليدىنيت فاعل اول و پاكى قصد دوم نيز در پرده ماده
منعكس نمىشود؛ بنابراين، ابتكار عمل «انيشتين» و كشف «ترموديناميك» هر چند ارزنده
و گرانبهاست، ولى مسأله تجسم كردار را نمىتواند تفسير كند؛ زيرا باقى بودن اعمال
به صورت واقعى خود، از علوم مادى بيرون است، اگر چه ممكن است در آينده اين مسأله
پيچيده، مورد پژوهش ژرف قرار گرفته و روشنترگردد.
بنابراين عمل، تبديل جوهرى به جوهر ديگر است كه انرژى محصول آن است، نه خود آن؛
البته در سايه كار و به ميزان فعاليت عضلات، مواد بدن به صورت انرژى از كالبد خارج
گشته و در وضع ديگرى در جهان محفوظ مىماند، ولى منظور ما را تأمين نمىسازد، زيرا
ممكن است انرژى براى دومين بار به صورت ماده درآيد، چون ميان ماده و انرژى قرابت
وجود دارد(6).
ب) امكان تبديل انرژى به ماده
«ترموديناميك» كه از علوم نوپاست، داراى اصولى است؛ اصل اول ترموديناميك، اصل بقاى
انرژى است. با اصل بقاى انرژى، مىتوان گفت نتيجه اعمال به صورت انرژى محفوظاست و
در واقع بدن خود انسان است كه به نيرو تبديل گرديده و ذخيره مىشود. درروزقيامت
مجموع انرژى بدن هر فردى بر اثر تراكم مجدد به ماده تبديل و بدن اخروى از آن ساخته
مىشود و خوبى و بدىهاى آن در چهره ملكوتىاش ظاهر مىگردد. مطابق اينتصوير آن
مقدار از ذرات بدن كه بر اثر عمل به نيرو تبديل گرديده است، با تمام مشخصات در روز
قيامت باز مىگردد، بدون اينكه كوچكترين شبهه و اشكالى لازم آيد؛ چون انرژى هر
كالبد در فضاى بىكران جهان، باقى است و هيچ آميزشى با ساير انرژىها ندارد؛ هر يك
در ظرف مخصوصى محفوظ مىماند و در جهان ديگر، طبق قانون «ماترياليزاسيون» به ماده
تبديل مىشود و همان بدن دنيوى را تشكيل مىدهد؛ البته واقعيت عمل و انگيزه انجام
كار از نظر خلوص و ريا و ساير انگيزهها همه در شكلگيرى چنين جسمى دخالت خواهد
داشت. بدون ترديد چنين كالبدى كه زاييده انرژى اعمال است، با زندگى ابدى تناسب
بيشترى دارد؛ زيرا بدن مادى پيوسته در حال تجديد و دگرگونى است، ولى ممكن است از
پرتو تكامل و بر اثر تبديل ماده به نيرو و انرژى به ماده، يك جسم تكامليافته و
ثابتى به وجود آيد، كه پس از طى اين مراحل دستخوش تغيير نگرديده، و با وضعيت ابديت
تطابق و همخوانى داشته باشد.
تصوير چهارم: سرنوشت بدن پس از مرگ و بازگشت آن
ترسيم زير از دكتر على پريور است كه در ماهنامه دانشمند انتشار يافت:
مرگ را در حقيقت بايد فراق بين جسم و جان و روح ناميد، چه به محض اينكه به علل
مختلف تبادلات انرژى در بدن آدمى نتوانست انجام بپذيرد، آدمى جان مىدهد و در همين
حال روح كه محيط را براى ماندن خود نامناسب مىبيند، آزاد مىشود و به پرواز در
مىآيد. حتى بايد گفت روح آدمى قبل از اينكه تمام سلولهاى بدن بميرند، جسم را ترك
گفته و مىرود، ولى در دوران زندگى درست از آن هنگام كه به حد بلوغ و رشد كامل
رسيده، يعنى سلولهاى مختلف بدن حالت مخصوص حفظ و ثبت اسرار و مطالب و اعمال مخصوص
را پيدا كردهاند، تا هنگام مرگ كليه ياختههاى بدن در اثر اعمال و افعالى كه آدمى
انجام مىدهد، علامتگذارى مىشود و اعمال و افعال آن مثل «يُد» راديواكتيو روى
سلولها آثار مخصوص به جاى مىگذارد، اما به تدريج كه آدمى رو به پيرى مىرود، يعنى
همانطور كه يك ملكول «يُد» يا آهن و ساير مواد طبيعى در اثر مرور زمان پير و
فرسوده مىشود و راديواكتيويته خود را از دست مىدهد، به صورت الكترونهاى آزاد به
سير در فضاى لايتناهى مىپردازد؛ سلولهاى بدن آدمى نيز به وسيله فعل و انفعالات
عمومى بدن و اعمالى كه وى انجام مىدهد، علامت گذارى مىشود و خود رو به زوال
مىرود؛ و به يقين پيدايش حفرههاى مخصوص در سلولهاى مختلف بدن و يا از دست دادن
انرژى اوليه كه علامت پيرى آنهاست، نشانه از دست دادن چيزى است؛ بدين معنا كه
سلولها با از دست دادن آن قسمت از ساختمان بدنى خود به صورت انرژى يا الكترونهاى
مخصوص در فضاى آزاد رو به پيرى مىروند؛ يعنى اعمال و افعال آن شخص روى قسمتى از
نسوج سلولى كه علامتگذارى شدهاند، به صورت انرژى و يا الكترونهاى مغناطيسى در
دوران حيات جدا مىشوند و در فضاى بىكران آزادانه مىگردند، با آن فرق كه اين دفعه
الكترونها يا انرژىها به وسيله اعمال و افعال روح آن فرد علامت گذارى شده و هر جا
باشند، يكديگر را به خوبى خواهند شناخت؛ بههمين دليل است كه آدمى هنگامى كه به
تدريج رو به پيرى مىرود؛ سلولهاى بدنش استعداد اوليه حافظه و انرژى لازمه و
تبادلات واقعى روانى را از دست مىدهد، چه اين تبادلات كه قبلاً انجام يافته، در
قسمت مخصوص آن ياخته تغييراتى ايجاد كرده، بهصورت انرژى مخصوص در فضاى آزاد به
حركت درآورده، و آنها را به پيرى بردهاست و سلولهاى باقيمانده به تدريج فاقد
استعدادهاى قبلى و حافظه قواى دوران اوليه عمر است؛ يعنى اعمال و افعالش به تدريج
رو به سكون و زوال مىرود، به قسمى كه مىتوان يقين پيدا كرد كه حافظه آدمى در
دوران جوانى از سلولهاى سالم و جوان تشكيل شده و عمليات و افكار مخصوص روى آنها به
ثبت مىرسد تا مدتى محدود كه آن سلولها سلامت خود را حفظ نمايند؛ معنايش اين است
كه آن استعداد و آن انرژى هنوز در سلولهاى مزبور باقى است و درست از هنگامى كه رو
به پيرى مىروند، آن استعداد يا انرژى را به صورت الكترونهاى علامت گذارى شده، از
خود صادر مىكنند، تا روزگار آخر عمر كه به هيچ وجه استعداد و انرژى اوليه باقى
نخواهد ماند. منظور و مقصود از اين بحث آن است كه اعمال و افعال آدمى در دوران عمر
به صورت الكترونهاى راديواكتيو شده از طرف آن روح علامتگذارى مىشود و در فضاى
بىكران آزادانه مىگردد و روزى كه بدن در بستر مرگ مىافتد، جسم كه از مواد
شيميايى تشكيل يافته و فعلاً فاقد آن انرژى و حافظه يا استعداد اوليه است، به اصل
طبيعت باز مىگردد، تا دوباره در ساختمان ساير عناصر خاكى شركت كند، در حالى كه
آثار حياتى و اعمال روزمره افكارش را به همان طريق انرژى از دست داده در فضاى
بىكران آزاد ساخته است. پس از مرگ جسم آدمى به تدريج متلاشى مىشود و طى سالهاى
طولانى به عناصر اوليه خاك و هوا مثل ازت و كربن و ئيدروژن و كلسيم و منيزيم تبديل
مىشود و ملكولهاى مختلف آن با خاك مجاور گور مخلوط مىشود و به صورت نيتريت و
نيترات و كربنهاى هيدروژن سولفوره و مواد آهكى و غيره در مىآيد و از همان راه به
تدريج يا وارد ريشه گياهان مجاور مىشود و به صورتهاى مختلف دوباره در دور گردش
طبيعت مىافتد، و يا در صورت جدا نشدن و وارد نگرديدن در ريشه گياهان، در همان خاك
مىماند و به تدريج به علت تغييرات شيميايى به عناصر مختلف تبديل مىشود؛ و در هر
حال تغيير حالت مىدهد، ولى الكترونها و انرژىهاى مختلف كه در دوران حيات از بدن
انسانى به صورت راديو اكتيويته صادر شدهاند، براى هميشه در فضاى بىكران در سير و
سياحت باقى خواهند ماند، به خصوص كه چون به وسيله روح علامت گذارى شدهاند، با
الكترونهاى متصاعد از روحهاى سايرين به كلى مجزا و آزادند و به خوبى توسط روح
اصيل خود شناخته مىشوند؛ به معناى ديگر: كليه اين آثار و انرژىها كه توسط روح
مخصوص علامت گذارى شده، روح اوليه خود را مىشناسد.
وكُلَّ اِنسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخرِجُ لَهُ يَومَ القِيمةِ
كِتاباً يَلْقيهُ مَنشوراً اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ
حَسِيباً(7).
البته بايد در نظر گرفت سلولهاى مختلف بدن آدمى تا آن وقت كه در بدنش مىتوانند به
اعمال و افعال مختلف بپردازند و مبناى انرژىها و قدرتهاى مختلف باشند،
علامتگذارى روى آنها جريان دارد؛ و آن هنگام كه روح از اعمال و افعال حياتى باز
ايستاد، درست گويى ميكروفن گويندهاى را خاموش كرده باشند، ديگر روى نوار چيزى ثبت
نخواهد شد و يا آن وقت كه سلولها يا اعضاى فردى از بدنش جدا شوند و به بدن ديگرى
وارد شوند، از اطاعت و اختيار روح اولى خارج مىشوند و تابع روح جديد مىگردند و از
آن پس توسط آن روح علامت گذارى و آزاد مىشوند؛ به همين دليل است كه با تزريق خون
شخصى به شخص ديگر يا پيوند عضو فردى به فرد ديگر، به هيچ وجه اختلالى در شناسايى
الكترونهاى اوليه هيچ كدام از آن دو فرد حاصل نمىشود؛ چه آن خون يا آن عنصر تا در
بدن فرد اوليه بوده، به تدريج تعداد زيادى از الكترونهاى مخصوص و علامت گذارى شده،
توسط روح خود صادر كرده و پس از پيوند به فرد جديد شروع به فعاليت تازه مىكند و به
تدريج الكترونهاى علامت گذارى شده جديد صادر مىسازد. يعنى عناصر اوليه اكسيژن و
ئيدروژن و گوگرد و ازت و غيره كه اجزاى اوليه ساختمان بدن آدمى هستند، پس از ورود
در هر بدن و يافتن روان و پيدايش روح مخصوص در دوران حيات به فرم مخصوص علامت گذارى
و صادر مىشود، تا در فضاى بىكران به سير و سياحت خود ادامه دهد و اعضاى مختلف
افراد كه امروزه به ديگران پيوند مىشود، پس از ورود در بدن جديد و تغييرات مخصوص
كه مورد پذيرش آن بدن قرار گيرد، شروع به فعاليت جديد مىكنند و توسط روح همان شخص
علامت گذارى مىشود تا از آن پس الكترونهاى جديدى كه به مُهر روح تازه ممهور
هستند، صادر كند و آزاد نمايد(8).
عناصر بدن انسان
عناصر اوليه (ازت و ئيدروژن و كربن و گوگرد و...) كه در حالات مختلف در بدن ما وجود
دارند، در طول زندگى به خاطر اعمالى كه توسط روح و اراده انجام مىگيرد، به تدريج
نشاندار مىشوند؛ يعنى گفتار و كردار و عملى كه از ما صادر مىشود، تأثير خاصى در
سلولهايى كه موظف به انجام آن كار بودهاند، به جاى مىگذارد، كه براى تمام مدت
عمر باقى مىمانند و بعدها به همان حالت و صورت حفظ مىشوند. براى اثبات اين حقيقت
زيست شناسان گروهى از حيوانات مثل كرمها را تحت آزمايش قرار داده و با تمرين آنها
را عادت دادند با تاباندن نور قرمز به سوى نور جذب شوند؛ پس از اين، كرمها را كشته
و عصاره سلولهاى عصبى آنها را به كرمهاى جديد تزريق نمودند؛ و مشاهده كردند اين
دسته از كرمها جذب نور قرمز مىشوند. اين آزمون به ما نشان مىدهد عادات و اعمال
آدمى باعث تغييرات آشكار و ثابتى در سلولهاى عصبى مىشود، كه پس از كشته شدن آن
اثرات باقى مىماند و شايد سالها پايدار بماند؛ البته هنوز اينگونه آزمايشها بر
آدمى انجام نگرفته، ولى همانگونه كه سلولهاى عصبى حيوانات، حافظه خود را پس از
كشته شدن نگه مىدارد، نسوج عصبى انسانها كه از جهت ساختمان و تركيب، كاملتر و
دقيقتر از حيوانات مذكور مىباشد، براى حفظ اينگونه آثار توان بيشترى دارد.
دانشمندان با آزمايش تغييراتى را كه در اثر آموختن عادات مختلف در ريشه اصلى
تركيبدهنده عنصر مربوطه ايجاد شده، دريافتهاند؛ و معلوم مىشود اعمال آدمى - كه
به دستور سلولهاى عصبى انجام مىشود - نشان مخصوصى روى آنها مىگذارد كه مرور
زمان، حتى مرگ نمىتواند آن را پاك كند؛ ولى آنها به تدريج پير مىشوند؛ بدين معنا
كه آن اعمال و كردار حك شده را به صورت الكترونهاى مهر خورده، از خود دور مىسازند
و سپس خودشان به سوى فساد مىگرايند؛ يعنى سلولهاى بدن انسان كه شصت تا هفتاد سال
تحت فرمان روح قرار دارند و مجبورند دستورهاى او را به مورد اجرا گذارند، به تدريج
حالت خاصى پيدا مىكنند كه با سلولهاى بدن ديگران تفاوت دارد. اين تغيير به آن
معناست كه ملكولهاى سازنده سلولها و نيز اتمها و عناصر اوليه پروتون و الكترون
سازنده هر بدن توسط اعمال و افعال روح آن بدن طورى نشانه گذارى مىشود كه با
ملكولها و اتمها و الكترونها و پروتونهاى ديگر تفاوت دارد؛ يعنى هر ذره كربن يا
ازت يا سديم و كلسيم و غيره كه تشكيل دهنده بدن است و توسط روح نشانه گذارى مىشود،
پس از رهايى مجدد به صورت الكترون به خوبى مىتواند خاصيت راديو اكتيويته و
نشانههاى روح را ساليان متمادى حفظ كند و براى هميشه به خوبى شناخته شود. اين درست
نيست كه بگوييم بدن فقط از مقدارى كلسيم و سديم و آهن و اكسيژن و ئيدروژن و ازت و
غيره تركيب يافته و پس از مرگ دوباره به خاك مىرود و به همان صورت اوليه خاك در
مىآيد؛ درست است كه روز اول مقدارى اكسيژن و ئيدروژن و عناصر ديگر در ساختن سلول
اوليه تخم و سرانجام جسم آدمى شركت كردهاند، ولى بعدها كه تخم رشد مىكند و از
همين عناصر تغذيه مىنمايد، سلول خود را بهتر و كاملتر مىسازد، تا به حد بلوغ
برسد؛ و از آن هنگام كه رو به پيرى مىرود و سلولهاى مختلف بدن حفرههاى بيشترى
پيدا مىكند، به تدريج وزن خود را از دست مىدهد؛ يعنى عناصر اوليه حيات را به صورت
الكترونهاى علامت گذارى شده، در فضا رها مىسازد، تا آنچه فاقد انرژى و استعداد
است و تفالههاى جسم محسوب مىگردد، دوباره به خاك برگردد و در گورستانى به صورت
سولفاتها و نيتراتها تغيير حالت داده و جذب ريشه گياهان و يا خوراك حيوان و انسان
مىشود و همان مسير اوليه را طى مىكند تا دوباره توسط روح جديدى و در وضعيت
ويژهاى درآيد و با اعمال و افعال آن روح نشانهگذارى شود و باز به صورت
الكترونهاى علامتدار آزاد شود؛ روى همين اصل است كه به تدريج ميزان عناصر اوليه
حيات يعنى اكسيژن و ازت و ديگر مواد سازنده جسم رو به فرسايش مىگذارد و زمين وزن
خود را از دست مىدهد، اما الكترونهاى آزاد شده كه توسط روح آدمى در دوران حياتش
علامت گذارى شده است، به صورت آزاد در عرصه پهناور گيتى در گردشند و باقى مىمانند.
تصوير پنجم: اعاده صورت شخصيه
آخرين ترسيم در معاد جسمانى از ديدگاه ديگر متفكران، اعاده صورت شخصيه است. براى
توضيح اين تصوير، ابتدا مقدمهاى ذكر مىشود:
الف) اقسام حركت
حكماى پيشين حركت را به چهار دسته تقسيم كردهاند:
1. حركت در كميتها؛ خواه كم متصل باشد، مانند چاقى و لاغرى، بلندى و كوتاهى، عمقى
و سطحى و خواه كم منفصل، مثل اعداد، نقطه، خط و سطح.
2. حركت در كيفييات؛ كه خود دو دسته است؛ يكى كيف مادى، مانند تغييرات در رنگها،
بوها، طعم (ترشى، شيرينى و غيره) و ديگرى كيف نفسانى، مثل علم و جهل، ترس و شجاعت،
جود و سخاوت، بخل و حسادت و....
3. حركت وضعى؛ مانند حركت زمين به گرد خود و حركات انتقالى و مكانى.
4. حركت زمانى كه امتداد وجود يك موجود در لحظات و آنات است.
صدرالمتألهين حركت جوهرى را بر اين تقسيمات افزود و ثابت كرد اشيا در جوهر ذات خود
يك نوع حركت تدريجى دارند كه پيوسته رو به تكامل مىرود و در نتيجه به تبدلات نوعى
منجر مىگردد؛ مانند تبديل تدريجى خاك در پرتو فعل و انفعالات به گياه، و يا
تخممرغ به جوجه و تبدلاتى كه در نفس و روح انسان انجام مىگيرد. اينها از سنخ حركت
جوهرى است؛ يعنى نفس از سادهترين مرتبه به نفس اماره يا لوّامه و اگر مسير درستى
را بپيمايد، به نفس مطمئنه تغيير هويت مىدهد وگرنه در پرتگاه انحطاط سقوط مىكند و
يا نفس اماره به نفس لوّامه و آن هم به نفس مطمئنه تغيير ماهيت مىدهد.
حركت از ديدگاه ديگر به دو صورت: حركت توسطى و حركت قطعى است.
حركت يك اتومبيل يا يك هسته خرما از مبدأ به مقصد كه هر لحظه در يك مكان و زمان
قرار دارد، حركت توسطى ناميده مىشود، ولى اجزاى حركت را از ابتدا تا انتهاى خطسير،
حركت قطعى مىنامند؛ چون مسافت و مراحلى را طى كرده، به اين مقصد و نقطه رسيده است.
ب) صورت و انواع آن
صورت يكى از اقسام جواهر پنجگانه به شمار مىرود و در اصطلاح منطقيان به سه چيز
گفته مىشود:
1. صورت جسمى؛ تمام مواد جهان ماده همواره داراى اين صورت است و نمىشود آن را از
ماده گرفت. اين صورت جنسى است؛ زيرا هر مادهاى بدون استثنا داراى صورت جسمى است.
گويا اين صورت به مثابه جنس است و همه مواد عالم داراى چنين شكل و صورتى هستند و
هيچ موجود مادى از اين صورت تهى نمىباشد.
2. صورت نوعى؛ مانند صورت انسانى، حيوانى و گياهى. هر نوعى از انواع موجودات غير از
صورت جسمى، صورت نوعى مخصوصى دارد كه مشخص كننده نوع مىباشد. مادامى كه موجود در
آن نوع قرار دارد، آن صورت هم محفوظ است، مگر اينكه در پرتو تحولات به نوع ديگرى
تبديل شود؛ مثل مسخ انسان به ميمون و تبديل سگ به نمك و تخممرغ به جوجه كه طبيعتاً
هر كدام از اينها صورت نوعى پيشين خود را از دست داده و به صورت نوعى ديگر تبديل
شدهاند.
3. صورت شخصى؛ عبارت از صورتى است كه بدون آن شىء موجود نمىشود، چنانكه فيلسوفان
گفتهاند:«الشىء ما لم يتشخّص لم يوجد؛ هر چيز تا صورت شخصى و مشخصى پيدا نكند؛
موجود نمىشود». اين صورت شخصى پيوسته در حال تحول و تغيير است و مشخصكننده وضعيت
يك مصداق از نوع خاص خود است.
ج) تركيب هر جسم از ماده و صورت
به طور كلى هر جسم و جرمى از «ماده» و «صورت» تركيب شده است. ماده منهاى صورت،
موجوديت ندارد؛ چنانكه صورت هم بدون ماده يافت نمىشود. ماده در اين تعبير به
منزله جنس و صورت به مثابه فصل است؛ يعنى ماده وقتى صورت انسانى پيدا كند و در ظرف
اين صورت، ويژگىهاى خود را باز يابد، مشخص مىشود وگرنه اجزا و عناصر تشكيلدهنده
مواد بدن انسان در ظرف پهناور طبيعت به صورت پراكنده يا در ضمن پديدههاى طبيعى و
مركب بسيار است. مثلاً عناصر و مواد تخم مرغ از پوست آن گرفته تا سفيدى و زرده آن
در دسترس بشر است، بهگونهاى كه به كمك عناصر موجود مىتوانند تخممرغى را در
آزمايشگاه بسازند و به صورت مواد غذايى مصرف كنند، ولى به شكل سلول زنده نيست كه از
آن بتوان جوجه ساخت و آن را در ماشين جوجهكشى قرار داد.
د) اختلاف در صورتها
تغيير و تبدلاتى كه در مواد و اجسام واقع مىشود، به اختلاف صورتهاست. جسم، صورتى
را رها مىكند و صورت ديگرى را به خود مىگيرد، ولى مواد اوليه طى اين سير تكاملى
همواره به حال خود باقى است.
ه) تشخصات اجسام
تشخصات هر جسمى به صورت شخصى است؛ نه به صورت نوعى و جنسى؛ زيرا صورت نوعيه در
تمامى تحولات ثابت و پا برجاست. اين صورت شخصى است كه در معرض چاقى و لاغرى و نشاط
و پژمردگى است. قطع اعضا يا پيوند كليه و قلب باعث تغيير صورت نوعى نمىشود؛ فقط
تحولات جوهرى موجب تغيير ذاتى مىشود. بنابراين، صورت نوعى به منزله حركت توسطيه
است كه بين مبدأ و منتها محفوظ است و صورت شخصيه به مثابه حركت قطعيه است كه همواره
در حال حركت و پيوسته در حال تغيير و تبديل است. در طى اين حركات صورت نوعى و شخصى
شىء محفوظ مىماند.
و) ايجاد صورت بدون ماده
خداوند متعال همانگونه كه بر ايجاد ماده و صورت قادر است، بر ايجاد صورت بدون ماده
نيز قدرت دارد؛ مانند صورتهاى مثالى و برزخى.
صورتهاى خيالى اشيا را برزخ متصل گويند و جسم برزخى را كه پس از مرگ انسان، روح به
آن تعلق مىگيرد، برزخ منفصل مىنامند. صورتهاى علمى اشيا بدون مقدار است؛ مانند
صورت انسان در آينه يا در خواب. بنابراين، روح انسان در قيامت به بخشى از همين مواد
عنصرى بدن جسمانى تعلق گرفته و با افاضه صورت شخصى به وسيله قالب مثالى كه برخاسته
از صورت شخصى و جسمانى آحاد و نفرات است، افاضه مىشود. البته صورت شخصيه در قيامت
با اعمال، عقايد، ملكات اخلاقى، فضايل و رذائل تناسب ماهوى دارد و در عين اينكه
بعضىها ممكن است حيوانگونه محشور شوند، ليكن شناخته مىشوند. شواهدى از آيات و
اخبار بر اين تصوير مىتوان ارائه داد.
در قرآن، نهجالبلاغه و روايات از زنده شدن استخوانهاى پوسيده و بازگشت ذرات
پراكنده بدن، بهگونه متواتر سخن به ميان آمده است، همانگونه كه از حشر انسان به
صورت اعمال، عقايد و فرهنگ نيز گفتگو شده است، تا آن جا كه امام صادق(ع) در خانه
خدا شكل واقعى برخى از حجاج را به يكى از اصحابش نشان داد و فرمود: «اگر انسان
محشور شويد، از شفاعت ما بهرهمند خواهيد بود».
تصوير ششم: معاد انسان
زير بناى اين تصوير را - كه از آن نگارنده است - چند اصل علمى و عقلى تشكيل مىدهد:
الف) تشكيل انسان از جسم و جان
به رغم پندار برخى از فيلسوفان، جسم در ساختن واقعيت انسان كاملاً سهيم مىباشد؛ و
به عقيده ملاصدرا، روح كه جوهره آدمى است از جسم به وجود آمده و به همانگونه كه در
گذشته گفتيم انسان يگانه حقيقتى است كه داراى دو نوع فعاليت است: نمودهاى روانى و
مادى. همين نمودهاى مختلف باعث شده است دانشمندان توفيق يابند ميان فعاليتهاى
فيزيولوژيكى و روانى انسان به دشوارى تفاوتى بيابند، و بفهمند انسان دو جنبه دارد:
جسم و جان. آثار جسمانى با ابزار علمى قابل سنجش است، ولى نمودهاى روانى به هيچ وجه
قابل اندازهگيرى نيست. زيست شناس بزرگ دكتر كارل مىنويسد:
بدن در عين حال كه فعاليتهاى فيزيولوژيكى دارد، فعاليتهاى روانى نيز از خود نشان
مىدهد... به طور اجمال جسم و جان، تصاوير مختلفى از شىء واحدى است كه با
طريقههاى متفاوتى به دست آمده، و انتزاعاتى است كه فكر ما از موجود يكتايى كرده
است. تناقض ماده و روح به جز اختلاف دو قسم تكنيك چيز ديگرى نيست. خطاى «دكارت» در
اين بود كه اين انتزاعات را واقعى پنداشته و «تن» و «روان» را، نامتجانس نگريسته
[بود]! اين دو گانگى همهجا بر دوش تاريخ علم انسان، بار سنگينى بوده و مسأله غلط
روابط «جسم و جان» را بهوجود آورده است.(9)
وى سپس جسم و جان را به ماده و شكل آن تشبيه كرده و مىگويد:
جان با جسم مانند شكل و مرمر در يك مجسمه به هم آميخته است و نمىتوان بدون تراشيدن
يا شكستن سنگ مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.(10)
او سپس مىگويد: انسان در عين وحدت؛ آثار مختلفى از خود بروز مىدهد كه ادراكات
ظاهرى ما اينگونه پديدهها را به صورت شكلهاى نامتجانس درك مىنمايد و انسان را
به دو قسمت متضاد، تجزيه و تقسيم مىنمايد. عبارت او چنين است:
انسان مجموعه واحدى است كه نمىتوان آن را به قطعات مختلفى تقسيم كرد! اگر اعضايش
را از هم جدا كنند، زنده نخواهد ماند، [ولى] با آنكه تقسيمناپذير است، جنبههاى
مختلفى [از خود] نشان مىدهد. اين جنبهها اشكال نامتجانس است كه ما از وحدت وجود
آدمى به وسيله حواس خود درك مىكنيم.(11)
بنابراين انسان مسؤول و مكلف از دو چيز ساخته شده است، كه با فقدان يكى از آن دو
مسؤوليتش منتفى مىگردد؛ به همين جهت جسم يا روح به تنهايى مورد تكليف الهى و
قانونى واقع نمىشود، زيرا جسم و روح به تنهايى، واقعيت انسان متعهد و موظف را
تشكيل نمىدهد، به عبارت روشنتر: روح انسان مكلف، غير از خود اوست؛ همچنين جسم به
تنهايى، آن آدم مكلف نيست، بلكه ميان جسم و جان يك علاقه جوهرى و طبيعى وجود دارد،
كه نمايشگر وحدت و رابطه ذاتى ميان آن دو است؛ از اين رو تكامل روح و اخلاق از راه
جسم قابل تصور است. در هر صورت پيوستگى و تأثير متقابل روح و بدن را نمىشود ناديده
گرفت. برخى از فيلسوفان يونان با دقتهاى خيالى و موشكافىهاى فلسفى ميان جسم و روح
دوگانگى برقرار كرده، و واقعيت انسان را فقط روح دانستهاند و جسم را از حقيقت
انسان انداختهاند، تا آن جا كه بدن را لانهاى براى مرغ روح و يا مركب و لباسى
براى جان تصور كردهاند، ولى ارسطو براى اولين بار متوجه شد نمىتوان رابطه روح و
جسم را سطحى و ظاهرى انگاشت، بلكه يك ارتباط عميقتر و دقيقترى بايد ميان آن دو
باشد؛ روح و بدن مانند ماده و صورتند، ولى چون روح مجرد است، بايد گفت صورتى با
ماده است، نه در ماده.
در عصر اخير فلاسفه و دانشمندان غرب در رشتههاى فيزيولوژى و روانشناسى به نتايج
چشمگيرى دست يافتند و زمينه براى شناخت چگونگى ارتباط روح و بدن بيش از پيش فراهم
شد. قبل از آنها ملاصدرا با كشف حركت جوهرى، ارزش فوقالعادهاى براى ماده آفريد.
او معتقد است ماده در دامن خود مىتواند روح را خلق كند و بپرورد تا جايى كه به
مرحله تجرد برسد. با كشف حركت جوهرى، فاصله ميان فيزيك و متافيزيك (طبيعت و ماوراى
طبيعت) از بين رفت و ثابت شد يك موجود مادى در سايه تكامل مىتواند به موجود غير
مادى تبديل گردد و از بدن مايه بگيرد. معناى «جسمانيّة الحدوث و روحانية البقاء»
همين است. اگر كسى طرفدار افلاطون باشد و روح را همه كاره بداند، نمىتواند انكار
كند كه تكاليف و وظايف متوجه انسان مشهود است و راه تكامل روح نيز با انسان مجسم
امكان دارد؛ نه روح مجرد؛ زيرا در قوانين بشرى و مقررات الهى روان به تنهايى قابل
تكليف نيست، همچنان كه جسم بدون روح نيز مورد خطاب نمىباشد. آنچه را كه قانون،
انسان مىشمارد و مذاهب الهى آدمش مىشناسند، همين هيكل متحرك است كه داراى عقل،
اراده و آزادى عمل است. گذشته از اين، ما هنوز به اسرار وجود خود پى نبردهايم و
حقيقت خود را نشناختهايم، از كجا مىدانيم كه جسم، در واقعيت آدمى تأثير ندارد؟
جسم و روان در اعمال و كردار و عقايد سهيمند. به عبارت روشنتر انسان مركّب از جسم
و جان است، كه خادم يا خائن مىشود. به هر حال نقش جسم و روح در تعلق تكليف و توجه
مسؤوليتها مورد ترديد نيست. تنها اختلافى كه در اين موضوع به چشم مىخورد، در
چگونگى دخالت آن دو مىباشد.(12)
تمام دانشمندان و قانونگذاران جهان اتفاق نظر دارند، مسؤوليتهاى قانونى - چه
حقوقى و چه جزايى - متوجه انسانى است كه از جسم و جان تركيب يافته باشد، جسم بدون
جان و روح بدون كالبد مسؤوليتى ندارد. بايد حشر در قيامت هم با بازگشت روان به تن
تحقق پيدا كند. نمىتوان گفت مجازات و وظايف قانونى متوجه انسان محسوس است، ولى
برانگيختگى در رستاخيز متوجه روح نامحسوس مىباشد! بنابراين معاد جسمانى به هيچوجه
به مسأله شناخت حقيقت انسان متكى نخواهد بود، چون حقيقت انسان هر چه باشد، وظايف
قانونى و پاداش و كيفرها بايد به انسان محسوس خارجى توجه پيدا كند و جسم و جان هيچ
كدام به تنهايى مورد بازخواست نخواهد بود.
ب) تغييرات دايمى كالبد
جسم آدمى از تودههاى متراكم سلول تشكيل يافته است. زيست شناس بزرگ فرانسوى دكتر
كارل مىگويد:
در مجموع بدن آدمى، دو ميليارد سلول يا دو ميليارد ملكول آلبومين وجود دارد.(13)
از نظر فيزيولوژى تمام سلولها در حال تبديل و تبدلند، و هنگامى كه پير مىشوند،
نمىتوانند درست تغذيه نمايند. اين سلولها به صورت فضولات و يا به شكل انرژى از
بدن رخت بربسته و بلافاصله سلولهاى تازهترى جاى آنها را پر مىكند. اين تحولات
همواره در ساختمان جسمانى ما جريان دارد. حتى برخى از دانشمندان معتقدند در مدت هفت
سال يا بيشتر و كمتر تمام قسمتهاى داخلى و خارجى بدن ما تغيير مىكند. در اين
صورت اگر كسى با ديد علمى به بدن خود بنگرد، مىداند كه اين بدن، غير از بدن هفت
سال پيش است؛ زيرا در اين مدت از پوست ظاهرى گرفته تا عمق بدن - با مختصر تفاوتى،
در كوتاهى و درازى عمر سلولها - به طور كلى تغيير يافته است. به عقيده دكتر كارل:
هر چه از عمق به سطح مىآييم، سلولها پيرتر مىشوند و در سطح خارجى اين سلولهاى
مرده قطعات منظمى به صورت ورقه قرار مىگيرند. ورقههاى رويين مىافتند و ورقههاى
زيرين جاى آنها را مىگيرند... خون نيز بافتى، مانند بافتهاى ديگر بدن است و
تقريباً شامل سى هزار ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است كه اينها
در مايعى به نام پلاسما شناورند.(14)
انسان از مرحله جنين تاكنون پيوسته در حال دگرگونى و خلع و لُبس است.
سوختوساز سلولها
فيزيولوژيستها معتقدند هر حركتى كه از انسان يا حيوان سر مىزند، يك دسته از
سلولهاى بدن مانند بنزين مىسوزد؛ و هر عملى كه انجام مىدهند، قسمتى از نسوج بدن
مبدل به انرژى گرديده و بدن را ترك مىگويد و سلولهاى تازهاى جاى آنها را پر
مىكند؛ بنابراين اصل علمى كالبد جسمانى ما پيوسته در حال اتلاف و دگرگونى است و در
نتيجه بدن هر انسانى در دوران زندگى چندين بار - با اختلاف آرا در تعيين مدت - از
بين رفته و تجديد مىگردد.
«موليشوف» مىگويد:
در هر ماه - يك مرتبه - تمام بدن ما عوض مىشود. «فلورنس» معتقد است كه: تجديد تمام
سلولهاى بدن در طى مدت هفت سال به انجام مىرسد.(15)
بنابراين پيكر ما بدون اندك توقفى در حال تجديد و جايگزينى است. اين موضوع (سوخت و
ساز سلولها) و تغيير آن از نظر پزشكان و به ويژه از ديد بافتشناسى و آسيبشناسى،
قابل بررسى و بحث است؛ مثلاً حركت، عرق ماده تراوشى يك سلول زنده است و يا حركت،
هنگامى است كه شخص بيمار است، و گرنه لاشه يك سلول عادى در حال سلامتى به وسيله
سلولهاى بيگانه خوار ربوده مىشود، مانند عزرائيل كه جان را مىربايد.
ج) بقاى شخصيت انسان
در تمام حالاتى كه بدن در معرض دگرگونى قرار دارد، شخصيت انسان تغييرنكرده و پيوسته
به حال خود باقى مىماند. براى روشن شدن اين موضوع مثالىمىآوريم:
اگر به نهر آبى كه در جريان است، دقيق شويد، در هر نقطه آن به تناسب زمين و شكل آن،
تصوير مخصوصى را مشاهده خواهيد كرد. اين شكل تا هنگامى كه آب كم و زياد نشده واز
بيرون چيزى به آن محل نرسد، ثابت مىماند، بهگونهاى كه اگر در فاصله چند روز،
چندينبار از يك نقطه يا نقاط ديگر عكس گرفته شود، در تمام عكسها يك منظره بدون
هيچ تفاوتى منعكس مىشود، در صورتى كه در تمام دقايق، ذرات آب در حال تبديل و
جايگزينى است، اما شكل آب به تناسب مكانها به وضع ثابت خود باقى است.
در اين جا سؤالى مطرح مىشود: اگر سلولها مانند قطرات آب پيوسته در حال تغييرند،
چگونه، بقايى براى شخصيت آدمى قابل تصور است؟!
در پاسخ مىگوييم حافظ شخصيت انسانها در اولين مرحله، جان است، كه در وجود و بقاى
جسم و حفظ روحيات انسان سهم به سزايى دارد، علاوه بر يك واقعيت جسمانى كه حافظ
ويژگىهاى مادى انسان است. پيوند ناگسستنى ميان جسم و جان از اهميت بيشتر روح
نمىكاهد، ولى در هنگام تكليف، انسان مورد توجه است و آن هم تركيبى است از جسم و
جان. معتقدان به روح مىگويند:
جسم ثابتى(16) در انسان وجود دارد كه در واقع نگهدارنده شكل و رنگ و خاصيتهاى
طبيعى و غريزى هر انسانى محسوب مىگردد، و همچون عكس خورشيد و ماه است، كه روز و شب
بر سطح نهرى افتاده باشد؛ با اينكه آب در جريان است و موجى مىرود و موجى ديگر
جايگزين مىشود، ولى در همان حال عكس ماه و خورشيد برقرار است.(17)
شد مبدل آب اين جو چندبار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
روح و جسم ثابت بدن، نيز مانند عكس ماه و خورشيد به رودخانه بدن تابيده و هر چند
ملكولهاى بدن تغيير مىكند، ولى در شخصيت وى كوچكترين دگرگونى روى نمىدهد. روح
چه مجرد باشد، چه نباشد، نمىتواند شخصيت تمام عيارى براى بشر باشد؛ زيرا جسم نيز
در شخصيت انسانها نقش دارد، اگر چه از نظر اهميت، مانند روح نباشد. حضور جسم و جان
ضرورت دارد و بافقدان هر كدام عذاب و لذت معمولى قابل درك نخواهد بود.
د) فرضيه جسم ثابت
فيزيولوژى مىگويد: كالبد مادى انسان پيوسته در حال دگرگونى است، ولى شمايل و
ويژگىهاى فيزيولوژيكى آن پيوسته ثابت مىماند؛ تناسب اندام، چگونگى افكار، گستره
انديشه و آرمان و سرانجام دستاوردهاى روحى و تمام ويژگىهاى شخصى - حتى شكل و رنگ
وى - از تغيير در امان است.
اين موضوع از مسائل حل ناشدنى، فيزيولوژى است؛ اگر چه برخى از افراد براى حل اين
معما اظهار داشتهاند: ثبات اين آثار روحى و جسمى مربوط به سلولهاست، زيرا هر
سلولى كه مىرود، تمام ويژگىهاى خود را به سلول بعدى مىسپارد؛ ولى بايد اعتراف
كرد متخصصان فن، به اين گفته قانع نمىشوند؛ به همين جهت دكتر كارل، در اين زمينه
مىگويد:
علومى كه از موجودات زنده به طور عموم و از فرد آدمى به خصوص بحث مىكنند، اين قدر
پيشرفت نكرده و هنوز در مراحل توصيفى باقى ماندهاند. حقيقت اين است كه انسان يك
مجموعه پيچيده و غير قابل تفكيكى است كه نمىتوان او را به آسانى شناخت.(18)
وى مىافزايد:
در واقع جهل ما از خود، زياد است و نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته
است و بيشتر پرسشهايى كه مطالعه كنندگان در زندگى انسان طرح مىكنند، بدون پاسخ
مىماند.(19)
پرسش فوق از آن سؤالاتى است كه بدون جواب مانده است. برخى از متفكران مىگويند: حل
اين مشكل از عهده علم بر نمىآيد؛ زيرا سلول و خواص موجود در آن، هر دو ماده است و
بايد تحول يابد. فقط لازم است معتقد باشيم يك امر مجهول و ناشناختهاى در بدن انسان
وجود دارد، كه سرمنشأ حفظ ويژگىهاى اخلاقى و نگهدارنده مشخصات فردى است؛ آن حقيقت
نامريى از آغاز ولادت تا پايان عمر ثابت در بدن انسان باقى مىماند و با تغييرات
دايمى بدن، تبديلى در آن حاصل نمىشود. متكلمان و علماى مذاهب و همچنين فيلسوفان،
هركدام با نام خاصى از اين جسم ثابت ياد كردهاند؛ گاهى به نام «اجزاى اصليه» و
زمانى جسم برزخى و قالب مثالى؛ در كلمات رهبران اسلام از آن به «طينت» تعبير گرديده
است.
قرآن مجيد اين نويد را به جامعه بشر داده است كه:
به زودى نشانههاى قدرتخود را در درون جان انسان و جهان به آنها نشان مىدهيم، تا
حق براى آنان آشكار گردد.(20)
بر اساس همين نويد الهى و پيشرفت علوم مختلف، طينت(21) يا قالب مثالى - اگر نظر
برخى از الهيون صحيح باشد - تا حدودى روشن شده و مشكل فوق را مىتواند تفسير كند،
زيرا گروهى از روح شناسان غرب عقيده دارند از راه آزمايشهاى پيگير و تجربههاى
فراوان با تكنيكهاى مخصوص، به وجود يك جسم سيّال و لطيفى - غير از قالب ضخيم كالبد
- در انسان پى بردهاند، و نامش را «پريسپرى» يا جسم فلكى گذاشتهاند. اين جسم است
كه به كمك روح، حافظ شخصيت جسمانى و روحانى مىباشد. دانشمندان روح شناس مدعىاند
وجود چنين امرى را پس از بررسى بسيار كشف كردهاند. آنها مىگويند: خاصيت روحى و
جسمى را دو عامل نگه مىدارد؛ يكى نفس عاقله و ديگرى جسم لطيف نامريى، كه واسطه
برقرارى ارتباط ميان روح و قالب مادى مىباشد. اولى، حافظ معلومات و اخلاقيات، و
دومى حافظ خصوصيات شكل و رنگ و غرايز و آثار جسمانى است. لباس غليظ و مادى (كالبد
محسوس) هميشه در حال تبديل است و تا موقعى كه سلولها و اجزاى آن تغيير نكرده،
انسان مىتواند بگويد: خون من، و يا گوشت بدن من؛ ولى هنگامى كه از بدن به صورتهاى
گوناگونى جدا گردد، اين نسبت را از دست مىدهد؛ مانند قطعه گوشتى كه از بدن شخصى
جدا شده و جزو خاك يا گياهى گرديده است، و نمىتوان گفت: اين گياه يا اين مشت خاك،
جزو بدن آن شخص است. بنابراين حافظ شخصيت انسانى به عقيده اين گروه، روان و جسم
ثابتى است كه از آن به قالب مثالى يا «پريسپرى» تعبير مىشود، كه دانشمندان اشعه آن
را با وسائلى مشاهده نمودهاند. در كتاب المذهب الروحانى نوشته «عبدالله اباحى» كه
از دانشمندان معاصر بهشمار مىرود، درباره چگونگى جسم ثابت و تاريخ كشف آن آمده
است:
اين مطلب با آزمايش و تحقيق ثابت شده است كه انسان از سه چيز تركيب يافته است: نفس
عاقله، جسد مادى غليظ - كه روان براى اتمام مقاصد معنوى مدتى در آن قالب متمركز شده
است - وآخرين چيز جسم روحانى است، كه جسمى لطيف و رابط ميان نفس عاقله و جسد مادى
است. هنگامى كه مرگ فرامىرسد، نفس عاقله، لباس مادى و خشن را از خود درآورده، تنها
جسم روحانى از وى باقى مىماند، كه از ماده بسيار لطيفى - كه از شدت سبكى و لطافت
با هيچ يك از حواس ظاهرى درك نمىشود و واسطه رساندن تأثيرات خارجى از مجراى حواس
ظاهرى است تشكيل شده است. اين ماده تصميمات روح را به جسم مىرساند. در سال 1904 م.
اشعه اين جسم ثابت در خارج از بدن كشف شد، و دكتر «شاربانتى» مجموع تجارب و
آزمايشهاى خود را در اين باره در 1903 به آكادمى علوم فرانسه ارائه داد.(22)
آنگاه درباره خصوصيات اين جسم مىنويسد:
اين جسم روحانى از نفس عاقله هرگز جدا نمىشود و پيوسته همراه آن مىباشد، چه در
قالب كثيف مادى و دنيوى و چه پس از مرگ. جسم وسيلهاى براى كارهاى روح است. صورت آن
جسم همان شكل بشرى خود انسان است، و حقيقت آن بر ما پوشيده است.(23)
«كاميل فلاماريون» در يكى از نوشتههايش از اين جسم به «جسم فلكى» نام برده و
مىنويسد:
اتصال روح به بدن به وسيله جسم فلكى است كه پس از مرگ هم او را نگه مىدارد.(24)
دانشمند ديگرى نيز در اين باره مىگويد:
پريسپرى كليه مكتسبات و فضائل حاصله موجود را در خود ثبت و ضبط كرده، نگه مىدارد و
تمام معلوماتى را كه روح در طى زندگى جسمانى به دست مىآورد، در دِماغ جسم سيّال يا
پريسپرى با خطوط لامع و درخشنده منقش و حك مىشود.(25)
و در جايى ديگر مىخوانيم:
يك دسته از دانشمندان و علماى معروف از قبيل گوستاولبون، كورى، بكرل و غيره از روى
تجارب و امتحانات علمى و قطعى، دقت و كثيرالنفوذ بودن اين عنصر لطيف را ثابت
كردهاند. بايستى گفت كه پريسپرى مادهاى است بسيار سريع النفوذ كه از كليه اجسام و
حتى از اجسامى كه به نظر ما غير قابل نفوذ مىرسد، عبور مىكند. اين ماده خشن بدن
جسمانى كه دائماً به واسطه جريان حياتى تجديد مىشود، عبارت از ركن ثابت و لايتغير
انسانى نيست، بلكه آن پريسپرى است كه ساختمان و هيكل جسمانى و تمام آثار و قيافه در
كليه ادوار حياتى از روى آن نقش بسته و تنظيم شده و از اينرو مىتوان پريسپرى را
به قالب نرم قابل انبساط و انقباضى تشبيه نمود كه بدن جسمانى در روى آن تجسم پيدا
مىكند... .(26)
دانشمند ديگرى پس از اينكه ويژگىهاى اين جسم را تشريح مىكند، چنينمىنويسد:
از جمله مطالبى كه تجربه و امتحان ثابت و مسلّم داشته، آن است كه روح همواره در
تمام ادوار و اكوان مصاحب با جسم سيّالى است كه آن را «پريسپرى» نام گذاردهاند.
اين جسم كه به منزله قالب و غلاف روح است، داراى تمام قوانين و خصوصياتى است كه
براى تشكيل و تعمير بدن مادى ضرورت داشته و ضمناً اعمال روح را هم به منصه ظهور
مىرساند. اين قوه خارقالعاده كه در جلسات روحى، جسد مادى خود را تجسم مىبخشد، در
كمال وضوح ثابت گشته و اندك ترديدى در عمل آن به جاى نمانده است....(27)
بنابراين جسم برزخى آدمى و يا «پريسپرى» از اجسامى است كه در دنيا و آخرت همراه
انسان است و مىتواند عامل تجمع ذرات بدن باشد.
ه) علم و قدرت
طبق اصل بقاى ماده و انرژى، ذرات بدن و نيروهايى كه از فعاليت انسان توليد مىشود،
از صحنه جهان محو و نابود نمىشود، اگر چه به موجب آيات و روايات بازگشت همه ذرات
بدن ضرورت ندارد، بلكه قسمتى از جسم انسانى به نام طينت كه به شكل ذرات اتم يا به
شكل ديگرى در قبر باقى مىماند، براى تشكيل بدن در قيامت كفايت مىكند، ولى براى
جذب و جمع طينتها و برخى از اجزا و انرژىهاى بدن، علمى وسيع و قدرتى لايزال لازم
است، تا اشخاص را با تمام خصوصيات فردى بشناسد و بسازد؛ از خطوط انگشتان گرفته تا
ساختمان جسم و مويرگها. در زندگى دوباره بدن، تجديد وضعيت صلب پدر و رحم مادر
ضرورت ندارد، بلكه طينتها در محيط بيرون با يارى محيط مىتوانند مواد لازم را به
خود جذب كرده و بدن اوليه خويش را بسازند.
همانگونه كه دكتر «الكسيس كارل» در 1912م. در آزمايشگاه «اتازونى» قلب جوجه
نارسيدهاى را در آورده، با اصول علمى غذا داد و مشاهده كرد در طى يك شبانه روز دو
برابر شده و پس از 24 ساعت 8 برابر و به همين ترتيب 16 و 32 برابر شد، گفته شد اگر
تا ده سال ديگر به همين منوال بزرگ مىشد، به چهل ميليون برابر كره زمين مىرسيد.
خدايى كه به انسانها چنين مغز و قدرتى عطا كرده، آيا نمىتواند در بيرون از رحم
مادر، با سرعت بدنها را بسازد؟!
يكى از جامعه شناسان مىنويسد: «رائول مارتين» بيولوژيست انگليسى كه روى سنگها
تحقيقات بسيارى كرده، مىگويد: در سنگها بيش از جانوران و موجودات زنده، اسرار
آفرينش وجود دارد. اين دانشمند روى فسيلها كه از نظر فيزيكى حياتى در آنها مشاهده
نمىشود، مطالعات بسيار و آزمايشهاى بى شمارى كرده است؛ مثلاً تكهاى از آنها را
برداشته و 1200 درجه حرارت داده، سپس قطرهاى از اين سنگ مذاب را زير ميكروسكپهاى
قوى گذاشته و مشاهده كرده است ميليونها موجود زنده به سرعت در حركتند. او از آنها
فيلم گرفته و سير تكاملى آنها را مشاهده كرده و ديده است رشد اين سلول بىشكل، درست
مانند رشد جنين در رحم مادر است. وى مىگويد: در تمام اين ذرات كه زمانى داراى حيات
بوده، هم اكنون نيز حيات هست، ولى در حال توقف است؛ نه اينكه از بين رفته باشد. هر
گاه اين سلولها در وضعيت مساعدى قرار گيرند، حياتشان تجديد خواهد شد. بنابراين
بايد گفت بشر با مرگ پايان نمىپذيرد، بلكه پس از مرگ حيات تازهاى پيدا مىكند.
پاورقى:
1. ابوعلى سينا، الهيات شفا، مقاله 9، فصل 7؛ نجات، ص 477.
2. تنها امتيازى كه طرفداران اين نظريه دارند، اين است كه مىگويند: حيات در ابتدا
از آب زلالى كه فرآورده عناصر مختلف و داراى خاصيت نفوذ و انقسام و توليدمثل است،
به وجود آمد، ولى چگونه از اين ماده رقيق و نافذ انواع موجودات پديدار گشته و
ياختههاى اوليه - كه هر كدام اثر و خواص موجودات بىشمارى را دربردارند و مبدأ
پيدايش هرگونه پديدهاى هستند - پيدا شدهاند؛ هنوز قدرت علمى بشر از حل اين معما
عاجز است.
3. المنار، ج8، ص 474.
4. پايان دنيا، ص128.
5. پايان دنيا، ص131.
6. درگذشته گمان مىكردند سنگ و گِل آفرينش از دو چيز متباين تركيب يافته است، كه
يكى را «ماده» و ديگرى را «انرژى» مىناميدند؛ ولى با مطالعات عميقتر دانشمندان
فاصله ميان ماده و انرژى را برداشتند و ثابت كردند ماده دو حالت دارد: حالت انجماد
- كه خود ماده است - و حالت انبساط كه انرژى است. به عبارت ديگر ذخيره بسيارى از
انرژىهاى درهمفشرده، ماده را به وجود مىآورد، مثلاً انرژى يك گرم خاك مىتواند
تا يك سال و يا بيشتر برق تهران را تأمين كند! راديو آمريكا در فروردين 1334 در
ترجمه بيانيهاى كه به مناسبت در گذشت بزرگترين رياضى دان قرن «آلبرتانيشتين»
خواند، در ضمن گفتگو سخن را بدين جا كشاند كه تا اواخر قرن نوزده تكليف فيزيك دانان
و دانشمندان علوم روشن بود كه سنگ و گِل خلقت از دو چيز تشكيل گرديده است؛ يكى: جرم
و ديگرى نيرو؛ ماده به نظر آنها قابل استحاله بود، ولى فناپذير نبود؛ و نيرو از نظر
آنان دستخوش زوال نمىشد، ولى امكان داشت از شكلى به شكل ديگر در آيد؛ مواد به نيرو
تبديل مىگردد، ولى فانى نمىشود. هيچ دانشمندى ميان جرم و نيرو رابطهاى
نمىشناخت، آن گاه «انيشتين» بايك فرمول رياضى كه نشانى از الهام داشت، جرم و نيرو
را يكى دانست؛ حتى مقدار انرژى حاصله از مقدار معينى از ماده را نيز تعيين كرد،
بدينگونه فاصله ميان ماده و انرژى از بين رفت و ثابت شد جرم، انرژى متراكم است و
انرژى، جرمى است كه با مجذور سرعت سير نور در حال جهش مىباشد. هنوز نيمه اول قرن
بيستم سپرى نشده بود كه انفجار اتمى درستى فرضيه انيشتين را ثابت كرد. انيشتين
عملاً ثابت كرد جرم و نيرو در واقع يكى هستند. (تبديل ماده به نيرو، ص191 - 192،
با تلخيص).
فرمول معروف «انيشتين» كليد دو گنج انرژى اتمى است، و به ظاهر خيلى ساده است. اين
فرمول عبارت است از: انرژى مساوى است با جرم به گرم ضرب در مجذور سرعت سير نور به
سانتىمتر در ثانيه؛ نتيجه عملى اين فرمول اين است كه اگر يك گرم ماده را - از هر
جنسى كه باشد، مثل: ريگ بيابان، آب دريا و يا اورانيوم - بخواهيم به نيرو تبديل
كنيم، مقدار انرژى آن برابر با قدرت انفجار بيش از سى هزار تن ديناميت است. اين
قدرت - به گفته هاتف - آفتابى است كه در دل ذره اتمى نهفته است (دل هر ذرهاى كه
بشكافى، آفتابيش در ميان بينى). فريد وجدى، در جلد هشتم دائرةالمعارف، ص491 به اين
موضوع اشاره مىكند.
7. «و هر انسانى، اعمالش را بر گردنش آويختهايم؛ و روز قيامت، كتابى براى او بيرون
مىآوريم كه آن را در برابر خود، گشوده مىبيند! (اين همان نامه اعمال اوست!) و سپس
خطاب مىرسد: نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه امروز، خود حسابگر خويش باشى!».
«اسراء (17) آيه 13 - 14».
8. مجله دانشمند، سال6، ش6، ص14 - 16.
9. انسان موجود ناشناخته، ص129.
10. همان، ص129.
11. همان، ص56.
12. برخى از دانشمندان جسم و روح را بهگونه تركيب و جزئيت دخيل مىدانند؛ گروهى
بهگونه شرطيت و آليت؛ به اين معنا كه: تكاليف قانونى و مسؤوليت آن، متوجه جسم است،
به شرط تعلق روان و بالعكس؛ به همين دليل هيكل بى روح مسؤوليتى ندارد، چون شرط
تكليف كه ارتباط روح است، مفقود است. آنهايى كه مسؤوليت و وظيفه را مستقيماً به روح
مربوط مىسازند، در صورتى كه روح در كالبدى تجلى نمايد، اين اعتقاد را دارند، و
گرنه در جهان ارواح، تكليفى براى روح وجود ندارد.
13. انسان موجود ناشناخته، ص87.
14. همان، ص76.
15. آيين رستگارى، ص84.
16. مقصود از جسم ثابت، ثبوت نسبى است، نه جسم تغييرناپذير عقلى و علمى؛ زيرا در
قلمرو ماده و طبيعت همه چيز در حال تغيير است و چيز ثابتى وجود ندارد. بنابراين جسم
ثابتى نيز وجود ندارد، تا در اثر ثباتش، حافظ بقاى انسان باشد. بلكه منظور از جسم
ثابت اين است كه ذرات خود را جمع مىكند و از اختلاط با مواد ديگر خود را حفظ
مىكند.
17. در اين مسأله بايد گفت: اولاً نه در عمق آب و نه در سطح آن، عكس وجود ندارد،
بلكه اگر چشم بر آب افتد، در اثر شفافى آب، نور چشم به سوى خورشيد و ماه انعكاس
يافته و خورشيد را در جاى خويش مشاهده مىكند. پس وجود عكس در سطح آب پندارى بيش
نيست. ثانياً بر فرض وجود عكس در نهر آب بهگونه «شخصى» نيست، بلكه «وحدت نوعى» است
و اين نوع از وحدت در معاد جسمانى نه تنها سودمند نيست، بلكه پذيرش آن زيانآور
است.
18. انسان موجود ناشناخته، ص14.
19. همان، ص16.
20. «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ
اَنَّهُ الْحَقُّ». «فصلت(41) آيه 53».
21. امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه انسان مىميرد، بدنش متلاشى شده و فقط «طينت» -
در قبر - در حال چرخش باقىمىماند». (بحارالانوار، ج7، ص43).
اتمهاى اوليه ساختمان انسان كه - از دستخوش تغيير در امان مىباشند - به همان وضع
نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدناخروى را تشكيل مىدهند.
22. المذهب الروحانى، ص 45.
23. همان، ص55.
24. اومن، ترجمه عبدالحميد، ص310.
25. عالم پس از مرگ، ص265.
26. همان، ص 264.
27. عود ارواح، ص28.