بخش دوم : پژوهشي در معاد
1- پژوهشى در معاد
در زمينه اثبات قيامت و مباحث معاد راههاى مختلفى وجود دارد. برخى عقيده دارند با
اثبات «روح مجرد» مىتوان اين راه پيچيده را پيمود. بعضى معتقدند اثبات رستاخيز به
هيچوجه متكى به اثبات روان مستقل نمىباشد، تا چه رسد به «تجرد روح»، و قرآن هم
بدون توجه به روح و بقاى آن از زنده شدن مردگان سخن گفته است.(1) عدهاى از محدثان
اسلامى، روان را جسمى لطيف و مستقل دانستهاند كه با متلاشى شدن كالبد از بين
نمىرود. گروه ديگر روح را وابسته و از مواليد ماده مىشمارند كه با تخريب نظام بدن
از ميان رفته و در قيامت مجدداً زنده مىشود. گروهى معاد را جسمانى مىدانند، نه
جسدانى، و جسم را غير از كالبد مادى به حساب مىآورند. گروهى معاد را روحانى محض
دانستهاند و براى كالبد ارزشى قائل نشدهاند.
هر كسى از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
نگارنده با الهام از قرآن و سنت، معاد را جسمانى و روحانى دانسته، معتقد است: اين
روش از امتيازات و مشخصات برجستهاى برخوردار است. اولاً، روان انسان استقلال دارد
و با متلاشى شدن بدن، موجوديت خود را از دست نمىدهد، بلكه زنده مىماند؛ در ثانى،
بازگشت روان زنده به كالبد ساخته و پرداخته شده، خِرَدپذير و منطقى است؛ زيرا در
اين صورت نيمى از شخصيت انسان باقى است، بلكه واقعيت اصلى آدمى از بين نرفته و از
حيات كامل برخوردار است و در قيامت تجديد كالبد فقط ضرورت دارد؛ ثالثاً تحليل
جنبههاى معاد و اثبات عالم برزخ با بقاى روح پس از مرگ، امكانپذير مىباشد. طبق
اين باور نخست بايد روان، مستقل از بدن، به ثبوت برسد و سپس بقاى روح، پس از مرگ
مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرد و آن گاه به اصل مطلب پرداخته شود.
2- آيا روح وجود دارد؟
از دير زمان مسأله «روان» در محافل علمى و فلسفى جهان مورد بحث و جنجال قرار گرفته
است. آيا در وجود انسان غير از كالبد مادى، حقيقت مستقلى به نام «روح» وجود دارد؟
يا هر چه هست، همين هيكل محسوس است كه در پرتو تپش قلب و جريان خون و فعاليتهاى
اعضاى بدن به زندگى خويش ادامه مىدهد؟
گروهى برآنند كه شخصيت واقعى آدمى را جوهر مستقلى به نام روح و روان تشكيل مىدهد
كه همچون گنجى در ويرانه تن پنهان است و عقل و ادراك و شعور و احساس انسانى، از وى
مايه مىگيرد.
ملاى رومى مىگويد:
هست اندر اين تنِ جرم صغير
روح رخشانى و دنيايى كبير
روح چون گنجى زير درهاى
آفتابى در دل يك ذرهاى
تن همى نازد ز خوبى جمال
روح پنهان كرده كر و فر و بال
گويدش: كى مزبله تو كيستى
يك دو روز از پرتو من زيستى!
جان گشايد سوى بالا بالها
تن فكنده در زمين چنگالها
ماترياليستها معتقدند همانگونه كه كَبِد، صفرا ترشح مىكند، مغز هم فكر و انديشه
توليد مىكند. آنها با اين جمله ساده مىخواهند مشكل ادراكات را حل و فصل كنند، ولى
دلايل فراوانى وجود دارد كه پندار مادىها را نفى كرده و ضرورت وجود روح را روشن
مىسازد.
3- فرآيندهاى روحى قابل اندازهگيرى علمى نيست
ماده و خواص آن به وسيله ابزار علوم تجربى قابل اندازهگيرى و سنجش است، ولى
پديدههاى روحى با مقياسهاى علمى قابل سنجش نيست. عشق، محبت، كينه، بخل، حسادت،
خودپرستى، خود بزرگبينى، رياست طلبى و ساير نمودهاى روحى در آزمايشگاهها قابل
اندازهگيرى نيست. ادراكات و معلومات انسان با هيچ يك از وسايل علمى اندازهگيرى
نمىشود، در حالى كه پديدههاى مادى فرآيند قوانين عمومى حاكم بر ماده است. ادراكات
ما از ثبات و عدم تحول و دوام و قسمت ناپذيرى برخوردار است. درك 2 2=4 از هنگام
كودكى تا بزرگسالى همچنان محفوظ و ثابت است و با تغيير سلولها تغيير نمىكند.
4- متابوليسم(2) و تفكر
كوچكترين حركت عضلانى، متابوليسم (سوخت و ساز) بدن را افزايش مىدهد، ولى ساعتها
كار فكرى به اندازه يك حركت ساده، در افزايش سوخت و ساز بدن نقشى ندارد. علوم مادى
از تحليل اينگونه مسائل ناتوان است. فلسفه ماترياليسم دست و پا مىزند تا بتواند
توجيهى علمى براى مسأله پيچيده ادراكات پيدا كند. آنها با قانون تضاد و شگرد تأثير
و تأثر وارد مىشوند و مىگويند: شىء خارجى در سلسله اعصاب تأثير مىگذارد و اعصاب
نيز در شىء خارجى؛ و همين امر موجب توليد علم مىشود و سپس ادراكات به موجب تأثير
متقابل، زاييدههاى جديدى مىسازد، كه برخى از خواص مادى را ندارند. تعجب اين جاست
كه ماديون، ادراكات را مادى مىدانند، ولى خارج از دايره قوانين عمومى ماده(3)
اينان با طرح نسبى بودن ادراك، در حقيقت خود را در پرتگاه ايدهآليسم قراردادهاند؛
زيرا معتقدند هر كس در هر لحظه و اوضاع، يك نوع معرفت خاص نسبت به يك شىء و يا
اشيا پيدا مىكند و هر شخص مطابق با اعصاب خويش و نوع مقابله و مواجه با شىء خارجى
در ارتباط با زمان و مكان، يك حقيقت را چند جور مىفهمد. اين نظريه، مفهومى جز عدم
دستيابى به واقعيتهاى خارجى ندارد؛ مضافاً بر اينكه واقعيتهايى وجود دارد كه از
دسترس علوممادى بيرون است؛ مثلاً درجه ايمان و عاطفه مادرى را نمىشود در
آزمايشگاهها مشخصكرد. تراوشهاى كبد با ابزار علمى معين مىگردد؛ خواص مغز از نظر
فيزيولوژى قابلسنجش و شناخت است؛ ولى مجموعه معلوماتى كه يك دانشمند دارد، در
لابهلاى سلولهاى مغزش محسوس نيست. حركت قلب و كار كبد و دست و پا باعث صرف نيرو
مىشود، ولى چندين ساعت انديشيدن، به قدرى كم نيرو مصرف مىكند كه قابل اندازهگيرى
نيست. دكتر كارل مىگويد:
گاهى به خود مىگوييم اين فكر، اين چيز عجيب كه در ما موجود است، بدون اينكه انرژى
ما را مصرف كند، از كجا مىآيد؟ روح ما در مركز اجسام فرو مىرود و به قدرى توانا و
نيرومند است كه با فكر، يعنى با يك چيزى كه به چشم نمىآيد و لمس نمىشود، سطح زمين
را دگرگون مىسازد؛ تمدنها را ويران و تمدن جديد و اصول جديدى را اختراع مىكند.
آيا اين فكر از يك عضو بدن ما بيرون مىآيد؟ اگر فكر و انديشه محصول مغز است، پس
چرا فعاليتهاى فكرى با تمام شعاع ويرانگرى و سازندگى، به اندازه يك تحرك ساده دست،
متابوليسم را افزايش نمىدهد؟! روح يكى از خصايص وجود انسان است و ما را در مقابل
هزاران موجودات ديگر مشخص مىنمايد؛ پس چيزى در ما هست كه راجع به آن فكر مىكنيم و
همين فكر ما دليل بر وجود اوست.(4)
5- بزرگتر بر كوچكتر انطباقپذير نيست.
هر ظرفى گنجايش خاصى دارد كه فقط به مقدار آن مىتواند مظروف بپذيرد. اگر ظرف از
مظروف كوچكتر باشد، بدون شك نمىتواند آن را در خود بگنجاند، بلكه لبريز خواهد شد.
اين امر از خواص جدا نشدنى عمومى ماده است؛ بنابر اين چگونه خاطرات بسيار و اطلاعات
بىشمار مىتواند در ظرف كوچك «كرتكس» -كه چند سانتىمتر بيشتر نيست- جايگزين
گردد؟
دكتر ارانى مىنويسد:
و اين مشكوك است؛ چگونه جادههاى لاتُعَدُّ ولاتُحْصى براى معلومات پيدا مىشود.(5)
شما يك منطقه وسيع و يك شهر بزرگ را چگونه در مغز مىگنجانيد؟ آن تصوير بزرگ در
كجاى مغز جايگزين مىگردد؟ معلومات ضد و نقيض، و نفى و اثبات قضايا چگونه در سطح
شيارهاى عصبى انجام مىگيرد؟ حافظه در كدام قسمت متمركز است؟ يادآورى چگونه صورت
مىگيرد؟ عقل در كجاست؟
دكتر «الكسيس كارل» مىگويد:
اگر تمام چين و شكنهاى مغز را بشكافيم، اثرى از نفس عاقله نخواهيم يافت.(6)
بىگمان كانون ادراكات و مخزن اطلاعات، روان آدمى است و روح به وسيله سلولهاى مغز
رابطه برقرار مىكند؛ در فلسفه، سلولهاى عصبى نظير دستگاه گيرنده و پخش است، كه با
ارتباط، اطلاعات را به مغز و سپس بر زبان جارى مىسازد.
6- قسمتپذيرى
يكى از قوانين عمومى ماده، قسمتپذيرى است. بىشك ماده، قابل تجزيه، تركيب و تقسيم
مىباشد، ولى اطلاعات و ادراكات قسمتپذير نيستند. اگر مغز را به طور افقى دو نيم
كنيم، همه اطلاعات ما دو نيم خواهد شد؟ مثلاً يكى از اطلاعات تاريخى ما اين است كه
ارسطو شاگرد افلاطون است. پس از تقسيم مىشود: ارسطو شاگرد؟! بىترديد اين امر بر
خلاف وجدان عمومى است و نيز بر خلاف علم. دكتر «كاميل فلاماريون» مىنويسد:
بيمارى تحت معالجه من قرار داشت كه مغزش به مجموعه چركى تبديل شده بود، ليكن هوش و
معلومات خود را تا آخرين لحظه حفظ نمود.(7)
گويا با كوچكترين رشته ارتباطى، روح مىتواند رابطه برقرار كند. اصولاً خواص روحى
با نمودهاى مادى سازگار نمىباشد.
7- يادآورى و بازنگرى
انسان خاطرات تلخ و شيرين خود را به يادمىآورد و اطلاعات پيشين را، بازنگرى كرده و
در آن تجديد نظر مىنمايد و كاملاً مىداند اينها ادراكات جديدى نيست، بلكه
دانستنىهاى گذشته است كه از بايگانى بيرون آورده و آنها را در خاطر مرور مىكند.
تجديد خاطرات و بازنگرى اندوختهها، با معيارهاى مادى سازش ندارد: چون سلولهاى بدن
تغيير يافته و محتوياتش نيز تعويض شده؛ و هر دركى، اطلاعات جديدى است. بنابراين
معلومات و خاطرههاى عصر كودكى در كجاست؟ و عمل يادآورى چگونه روى آنها صورت
مىگيرد؟ كسى منكر نيست كه هنگام يادآورى، اعصاب تحريك شده و مغز عملياتى انجام
مىدهد، ولى مركز اصلى خاطرات و ادراكات، روح است كه با تحريك عوامل مادى رابطه
برقرار مىشود. حيوانات از اين خصوصيت بىبهرهاند و تجديد مفاهيم ذهنى از
ويژگىهاى انسان به شمار مىرود.
8- مفاهيم كلي
انسان غير از ادراكات جزئى، يك رشته مفاهيم كلى نيز مىفهمد؛ مثل: اجتماع ضدين محال
است، و هر معلولى علتى دارد، و نيز: جدول ضرب فيثاغورث، اصل تحول، كليات هندسى،
قوانين فيزيكى و....
از ويژگىهاى مفاهيم كلى اين است كه در عالَم واقع وجود ندارند؛ زيرا عالم واقع،
حوزه جزئيت و عينيت است، ولى مفاهيم در ظرف ذهن و تفكر حضور دارند، و به همين دليل
انسان با به كار گرفتن كليات رياضى به نتايج قطعى و مثبت مىرسد. در هندسه نقطه و
خط و دايره و سطح در خارج وجود ندارد، ولى از نظر علمى ثمرات زيادى بر آنها مترتب
است، در صورتى كه شىء معدوم خاصيتى ندارد. عمل تجزيه(8) و تركيب(9) و تقسيم و
تجريد(10) كه روى ادراكات ذهنى انجام مىگيرد، به چه وسيلهاى است؟
و بالأخره قراين و شواهد بسيارى است كه مكتب مادى را ناگزير مىسازد به وجود روح
اعتراف كند و نارسايىهاى فلسفه مادى را بپذيرد.
«ازوالت كولپه» استاد فلسفه غرب مىنويسد:
مذهب مادى يكى از قوانين اساسى علم فيزيك جديد را نقض مىكند. مطابق اين قانون
مجموع انرژىهاى موجود در جهان مقدار ثابتى دارد، و تغييراتى كه در اطراف ما ايجاد
مىشود، چيزى نيست جز آنكه انرژى از محلى به محل ديگر منتقل مىگردد و از صورتى به
صورت ديگر در مىآيد. خوب، واضح است كه بنابراين قانون، ظواهر و نمودهاى فيزيكى
«حلقه بستهاى» را تشكيل مىدهند و در اين حلقه، جاى خالى براى نوع ديگرى از ظواهر
به نام ظواهر روانى يا عقلى وجود نخواهد داشت. بنابراين عمليات دِماغى، عليرغم
تعقيد و پيچيدگى خاصى كه دارند، ناچار در شمار نمودهايى خواهند بود كه از قانون
عليت تبعيت مىكنند و تمام تغييراتى كه در نتيجه عمل مؤثرات خارجى بر دماغ حادث
مىشود، ناگزير است كه به شكل فيزيكى و شيميايى خالصى باشد و به همين شكل هم منتشر
گردد. با چنين نظريه كلى، جنبه عقلانى اشيا پا در هوا مىماند، زيرا چگونه مىتوان
پيدايش نمودهاى روانى را از نمودهاى فيزيكى و مادى تصور كرد، بدون اينكه از انرژى
فيزيكى وابسته به نمودها چيزى كسر شود؟ تنها چاره منطقى آن است كه براى اعمال عقلى
نيز يك نوع انرژى خاصى در مقابل انرژىهاى ديگر شيميايى و الكتريكى و حرارتى و
مكانيكى قايل شويم، و اين را بپذيريم كه ميان اين انرژى مخصوص و اقسام ديگر انرژى
كه مىشناسيم، نسبت ثابتى شبيه نسبتهاى ثابت مابين ساير اقسام انرژى وجود داشته
باشد، ولى بايد گفت كه چنين عقيدهاى را علماى مادى اظهار نكردهاند و هيچ كس در
متون مادى به تفصيل در اين باره سخن نگفته است و اعتراضات كلى در برابر اين عقيده
وجود دارد كه نمىگذارد چنين عقيدهاى فرصت تظاهر پيدا كند. هسته تمام اعتراضاتى كه
ممكن است بشود، آن است كه: مفهوم انرژى به آنگونه كه علماى فيزيك آن را تعريف
مىكنند، به هيچ وجه قابل انطباق بر عمليات و نمودهاى عقلى و روانى نمىباشد.
اساساً مفهوم ماده كه اين اندازه در طرز تفكر مادى، واجد اهميت است، هنوز در بين
خود معتقدين به مذهب مادى آن اندازه قطعيت پيدا نكرده است كه بتوان بدون مناقشه و
مجادله آن را چون پايه محكمى براى آزمايشهاى درونى كه مربوط به ضمير خود آگاه
انسان مىشود، تلقى كرد؛ نزاع ميان دو مذهب مكانيكى و نيرويى يا ديناميكى درباره
جريان امور طبيعى هنوز به حال خود باقى است و در مذهب «اصالت نيرو» اصلاً ماده،
مورد نظر نيست و به حساب گرفته نمىشود. هيچ مستبعد نيست كه مذهب اصالت نيرو بتواند
براى طبيعت، تفسير كامل و خالى از تناقض پيدا كند و البته در اين صورت زير پاى
عقيده مادى سست مىشود و موقع سقوط قطعى آن فرا مىرسد.
مسلك مادى از تفسير و توضيح سادهترين عمليات عقلى و روانى عاجز است، چه اين مذهب
مدعى است كه هر نمود عقلى در آخر كار به دستهاى از نمودهاى مادى منجر مىشود كه يا
از پيش، معلوم بوده و مشاهده شدهاند، يا بايد وجود آنها را به شكل فرضى پذيرفت؛ و
در همين حال استنتاج عمل احساس از عمل حركت به اندازهاى دشوار و غير قابل قبول است
كه خود ماديون مىگويند: درك جنبه فيزيكى قضاياى روانى نيز به همين اندازه دشوار و
غيرقابل تصور است؛ در صورتى كه اين ادعا صحيح نيست و ضرورت هر حادثه فيزيكى را يا
از راه ادراك حسى و يا از راه ادراك عقلى ممكن است كاملاً آشكار ساخت.
مفهوم وابستگى اين معنا را مىرساند كه ميان دو نمود «الف» و «ب» رابطهاى بدانسان
موجود است كه اگر «الف» تغيير كند، به دنبال آن يا همراه آن، تغيير مشابهى براى «ب»
نيز ايجاد مىشود. مقصود از تغيير مشابه، تغييرى است كه از حيث كميت و كيفيت مساوىِ
تغيير اول باشد، تمام شرايطى كه براى هر شىء كه بين آنها رابطه علت و معلولى وجود
دارد، نيز تحقق پيدا مىكند. از جمله ارتباط زمانى هم بايد باشد و اين رابطه زمانى
در مورد وابستگى تأثيرى ندارد و ظاهر نمىشود.
باملاحظه دقيق معلوم مىشود كه جسم و عقل به يكديگر وابستگى دارند و نيازمند يكديگر
مىباشند و كسى كه با كمال بىطرفى به قضايا بنگرد، اين علاقه عمومى را درك مىكند
و اگر بخواهد خصوصيتى را در اين رابطه عمومى وارد كرده، از وابستگى، مفهوم «عليت»
را استخراج كند، ناچار بىطرفى را كنار گذاشته، از انديشههاى يك جانبه و قبلى خود
پيروى كرده و اين دو قِسْم ارتباط را بر خلاف منطق، يكى دانسته و از آنرو به نتيجه
غلط رسيده است.(11)
بنابر آنچه گذشت عقل و ادراكات بشرى يك حقيقت جداگانهاى دارد، كه با جسم رابطه
داشته، داراى خواص و آثار جداگانهاى است كه نمودهاى مختلف آن، دليل بر اختلاف
جوهرى روح و كالبد است.
9- نقطه اختلاف كجاست؟
ماترياليستها چنين وانمود مىكنند كه فيلسوفان الهى، نقش مغز را در پيدايش ادراكات
انكار مىنمايند، و لذا سعى و تلاش دارند كيفيت دخالت سلولها را در زمينه ادراك،
اثبات نمايند؛ در صورتى كه اختلاف در جاى ديگر است. به عبارت ديگر دانشمندان الهى و
مادى بر چند اصل توافق دارند:
الف) بشر داراى اطلاعات است (اصل وجود ادراكات).
ب) فعاليتهاى مغزى و عصبى در پيدايش ادراكات دخيلند.
ج) اشياى خارجى و نوع مقابله و مواجه آنها در پديد آمدن اطلاعات تأثير مىگذارد.
د) ادراكات و فرايندهاى روانى، زاييده تصادف و اتفاق نيست، بلكه بر طبق قانون علت و
معلول است. در موارد فوق اختلافى ميان فلاسفه الهى و مادى وجود ندارد. ريشه اختلاف
در اين است كه مجموعه معارف بشرى ازگونه ماده نيست - اگر چه مراكز مادى در پيدايش
آن دخيل است - به علت اينكه اگر ادراكات، مادى باشند، بايد قوانين عمومى ماده بر
ادراكات منطبق شود، در حالى كه معارف علمى ما، نه قابل تغيير است و نه تقسيمپذير؛
نه مكانى را اشغال مىكند و نه در سلولها جاى مىگيرد. اگر انسان هميشه زنده بماند
و روزبهروز بر اطلاعاتش افزوده شود، باز هم ظرف مغزش پر نخواهد شد؛ پس ادراكات ما
ازگونه ماده نيست و مغز، وسيله و زمينهساز اطلاعات است. همانگونه كه نجّار بدون
ابزار نمىتواند ميز و صندلى بسازد، روح هم بدون كمك اعصاب نمىتواند ادراكات را به
وجود بياورد. انسان از راه گوش و چشم مىتواند ببيند و بشنود. از طريق تبليغات
ديدارى و شنيدارى، يك ملت گرفتار اسارت فكرى و روحى مىشود و يا آزاد مىگردد. تذكر
و يادآورى، تشخيص و بازنگرى، با معيارهاى مادى سازش ندارد. مغزى كه ده سال پيش
اطلاعاتى را اندوخته و امروز عوض شده است، اطلاعات ده سال پيش را چگونه نگهدارى
كرده است؟ آيا يادآورى، ادراك جديدى است؟ يا به خاطر آوردن خاطرات پيشين است؟ بىشك
يادآورى اطلاعات گذشته است، نه دركى تازه. اگر ده سال قبل فهميديم سقراط شاگرد
افلاطون است، اكنون كه براى ديگران بازگو مىنماييم، مطلب جديدى است يا تكرار مطلب
سابق است؟ در هر صورت قدرت حافظه و مفاهيم كلى و درك قوانين عمومى، با خواص مادى
نمىسازد و در نهايت فرايندهاى نهايى و ادراكات ذهنى بهترين دليل بر تجرد و استقلال
روح مىباشد. بديهى است وقتى «مظروف» با قوانين عمومى ماده سازگار نباشد، «ظرف» آن
نيز منطبق نخواهد بود، هر چند به عنوان وسيله و ابزار نقشى داشته باشد؛ مثلاً انسان
به وسيله چشم مىبيند، ولى رؤيتِ آميخته با ادراكْ كار چشم نيست،(12) و به قول
شاعر: كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد.
اينك دلايل ديگرى را در زمينه اثبات استقلال روح مىنگاريم.
10- رؤياهاى راستين
حقيقت خواب هنوز بر بشر مجهول است، ولى بيشتر خوابها واكنش حوادثى است كه در
زندگى روزمره با آنها مواجه مىشويم. خيالاتى كه مىبافيم و آرزوهايى كه در دل
مىپروريم، گاهى در خواب بدان دست پيدا مىكنيم. بىگمان بسيارى از رؤياها، زاييده
محروميتها، شكستها، عقدهها و ضعفهاست، ولى در زندگى به رؤياهايى برخورد مىكنيم
كه مطابق با واقع است. تحليل اين قضيه از عهده علوم مادى بيرون است.
«كاميل فلاماريون» در كتاب اسرار مرگ خوابهاى راستين زيادى را نقل مىكند كه از
گوشه و كنار عالم، اشخاص مختلف با فرهنگها و مكاتب متفاوت رؤياهاى خويش را برايش
نگاشتهاند، كه به چند نمونه به طور اجمال اشاره مىكنيم:
1. شخصى خواب مىبيند دوستش با ماشين سوارى در پرتگاهى سقوط كرد و جمجمهاش متلاشى
شد و درگذشت. پس از بيدارى شتابان مىرود و همان حادثه را مشاهده مىكند!
2. زنى در خواب مىبيند به كشورى مسافرت كرده، به كليساى معروف شهر وارد مىشود و
همه مشخصات آن را از نظر مىگذراند. وقتى در بيدارى مسافرت مىكند، عين آن را
مىبيند.
3. جوانى در خارج از كشورش زندگى مىكند. موقع ظهر در خواب مىبيند مادرش سكتهكرد
و درگذشت. به مجرد بيدارى تماس مىگيرد و مىفهمد حادثه در اول وقت ظهر رخ داده
است.
4. يتيمى پدر مردهاش را در خواب مىبيند، كه مىگويد: در مكانى پولى براى او ذخيره
كرده است. پس از بيدارى يتيم مىرود و همان نقطه را جستجو مىكند و كيسه پول را
درمىآورد.
پيداست نيرويى غير از جسم وجود دارد كه در خواب مىفهمد، مسافرت مىكند و اطلاعاتى
به دست مىآورد. آن قدرتى كه برخلاف موازين مادى عمل مىكند و بدون وسيله به
دورترين نقاط جهان مسافرت كرده و از مجراى غيرطبيعى اطلاعاتى به دست مىآورد، روح
است و به همين دليل نمودهاى روانى با آثار فيزيكى متفاوت است.
11- روشنبينى و الهامها
گاهى انسان در بيدارى الهامهايى را مىيابد و از وقوع حادثهاى مطلع مىشود، مانند
آمدن مسافرى، مرگ عزيزى و يا اتفاق ناگوارى. پس از مدتى آن الهام رخ مىدهد. اين
حقيقت را چگونه مىتوان با معيارهاى مادى توجيه و تفسير كرد؟
سيد قطب در تفسير المنار مىگويد:
دكتر «شبلى شميل» ماترياليست مىنويسد:
بيمارى تحت معالجه من بود كه به بيمارى «هيسترى» دچار شده بود. اطلاعات عجيب و
غيبگويىهايى داشت. او روزى اظهار داشت مردى با اين نام و نشان از اسكندريه، عازم
قاهره است و هدفش عيادت من مىباشد؛ وى اكنون در كنار خيابان در انتظار تاكسى است.
و اينك سوار شد و به ايستگاه قطار نزديك شد، و از تاكسى پياده گرديد و به سوى قطار
رفت و لحظه حركت قطار فرارسيد. «شبلى» مىنويسد: به ساعت نگاه كردم. ديديم دقيقاً
ساعت حركت قطار اسكندريه به قاهره است. بيمار پس از مدتى لحظه رسيدن قطار را اطلاع
داد و همه اتفاقات را بيان كرد تا هنگامىكه آن مرد پشت در اتاق قرار گرفت و سپس
داخل شد.
دكتر مذكور مىگويد: اين حادثه را چنين توجيه كردم كه در وجود انسان رشتههايى
همچون رشتههاى بىسيم وجود دارد كه مانند دستگاه تلفن مىتواند از دور تماس بگيرد؛
البته با چيزهايى كه در خارج وجود دارد، نه مسائلى كه بعداً پيدا مىشود، ولى پس از
چند روز بيمار من پيشگويى عجيبى كرد كه تمام بافتهها و تفسيرهايم به هم خورد؛ [او]
گفت: پس از ده روز ساعت پنج بعدازظهر، نيم ليتر خون از دماغ من خواهد آمد. دقيقاً
يادداشت كردم. درست پس از گذشت ده روز در همان ساعت به همين مقدار خون از دماغ
بيمار جارى شد. اين جا ناگزير شدم به وجود روح اعتراف نمايم و به نيروى غير مادى در
انسان اذعان كنم.(13)
مكتب مادى از تفسير اينگونه الهامات و پيشگويىها ناتوان است و به بنبست مىرسد و
به تلاش مذبوحانهاى دست مىزند، ولى مكاتب الهى با اثبات وجود روان خلّاق و مستقل،
روشنبينىها و الهامات و رؤياهاى صادق را توجيه معقول و منطقى مىكنند.
12- تجرد و ثبات روح
بوعلى سينا در نمط هفتمِ اشارات دلايلى در مورد تجرد روح بشر دارد، كه خلاصه آن
چنين است:
1. از خواص و قوانين حاكم بر جسم و قواى جسمانى آن است كه بين نشاط و ضعف جسم مادى
و قواى برخاسته از آن، هماهنگى و ارتباط تنگاتنگى وجود دارد. اگر هر يك از اعضا و
اندامهاى حسى، ضعيف و فرسوده شود، از شعاع و قدرت عمل آن كاسته مىشود؛ به عنوان
مثال ضعف اندامهاى چشم و گوش و يا قوه لامسه، ذائقه و شامه باعث ضعف بينايى،
شنوايى، لامسه، چشايى و بويايى مىشود و علت آن اين است كه همه اين قوا تابع جسم
انسانى است. بنابراين، ضعف و قوت جسمانى در آنها اثر محسوس دارد. عقل تنها نيرويى
است كه در برابر انحطاط و فرسودگى بدن مقاومت مىكند. ناتوانى جسمانى اگر باعث
تقويت خردورزى نشود، از قدرت آن نمىكاهد.
عقل و هوش برخلاف چشم و گوش، تابع ضعف و قوت بدن نيست، بلكه در فهم مسائل و صفات
انسانى كاملتر و قوىتر مىشود و تقوا و ايمان وجود و سخاوت و شجاعت و كرامت او
زيادتر مىشود. در پاسخ عدهاى كه قائلند در پيرى عقل روبه ضعف مىرود، بايد گفت
موارد زيادى مشاهده شده كه انسانى از نظر جسم، پير و مريض و بسيار نحيف بوده، اما
عقل او در منتهاى قوت و استحكام باقى مانده است.
بوعلى مىگويد فقط يك مورد براى اثبات تجرد نفس كفايت مىكند؛ همانگونه كه يك خواب
صحيح و تعبيردار براى اثبات وجود رؤياى راستين كافى است.
علت اينكه كودكان و نوجوانان از پيران بهتر آموزش مىبينند، قوه تفكر و تخيل
آنهاست و اين دو برخاسته از قواى جسمانى است كه در پيران فرسوده مىشود، ولى
دانشها و معلومات اندوخته شده كه به شكل احكام، تصديقات و توجه به دقايق امور در
حوزه اذهان آنها ثابت است، به مراتب قوىتر از جوانهاست.
آن چه در آينه جوان بيند
پير در خشت خام مىبيند
ممكن است گفته شود خردمندىِ پيران، ثمره تجربيات زندگى و كسب معلومات بيشتر
آنهاست، نه قوت عقلشان؛ اما بايد گفت: در اثبات تجرد روح به زيادى و كمى معلومات و
معقولات تمسك نمىكنيم و معلومات زيادتر پيران را دليل بر تجرد روح نمىدانيم؛
علاوه بر اينكه آنچه انسان بيش از كودكان به وسيله قوه عقل بداند و در پيرى باقى
مانده باشد، براى اثبات تجرد نفس كفايت مىكند. حتى اگر پيران مفهوم آب و نان و
برخى از مفاهيم اجتماعى را فراموش نكرده باشند، نشان بارزى بر تجرد نفسِ ناطقه
خواهد بود؛ زيرا بقاى معلومات به شكل اوليه، با وجود ضعف و پيرى دليل روشنى برتجرد
نفس است.
2. اندامهاى حس با كار زياد خسته و فرسوده مىشوند، اما روان اينگونه نيست؛ مثلاً
اگر چشم به صورت ممتد به نور خورشيد بنگرد، سپس بخواهد به نور ديگرى نگاه كند،
مشاهده آن خيلى مشكل است. گوش پس از شنيدن صداها و آهنگهاى قوى، آواى ضعيف را
نمىتواند بشنود؛ زيرا عضو آن حس با فشار محسوسات قوىتر، خاصيت خود را موقتاً از
دست مىدهد، اما قوه عاقله اينگونه نيست و پس از ادراك عميقترين مسائل عقلى و
فلسفى و رياضى، مفهوم عقلى ديگرى را به آسانى ادراك مىكند و اگر گاهى احساس خستگى
مىكند، مربوط به قوه تفكر است كه به وسيله ابزارهاى مادى كار مىكند؛ يعنى در واقع
سلولها خسته مىشوند، نه عقل.
3. روح انسان پذيراى معلومات متنوع و فراوان است. ادراكات پياپى و صورتهاى علمى
متنوعى بر نفس وارد مىشود، بدون اينكه صورت قبلى، مانع ورود صورتهاى بعدى شود.
حوزه ذهن هر آدمى لبريز از صور علمى از سنخ شنيدنىها و ديدنىها و معلومات رياضى و
علوم طبيعى و معقول و منقول و فلسفه و نقادىها و محفوظات شعرى و قرآنى است، ليكن
خاصيت ماده بدين صورت است كه تا صورت اولى را رها نكند، صورت بعدى را نمىتواند
بپذيرد؛ مثل مغز كامپيوتر و نوار كاست. نفس هر چه معلومات بگيرد، ظرفيت او براى
گرفتن معلومات زيادترى آماده مىشود. گويى ظرفيتى بىنهايت و نامحدود دارد، در حالى
كه حافظه كامپيوتر محدود است. علاوه بر اين كامپيوتر خلاقيت و ابتكار ندارد. آنچه
به رايانه داده مىشود، همان را بدون كم و كاست برمىگرداند، ولى عقل ما از طريق
معلومات، به مجهولات دست پيدا مىكند و به كمك آنها، تصديقات جديد و قوانين كلى و
دانستنىهاى بىسابقه را مىآفريند.(14)
4. گاهى روح در بُعد معنوى، غرق در نشاط و شادمانى است، ولى جسمِ او در نهايت ضعف و
رنج قرار دارد. گاهى كشف يك مساله علمى و حالت روحانى، لذت وصفناپذيرى به انسان
مىدهد، تا آن جا كه از جسم و قواى جسمانى خود به كلى غافل است. در همين حال ممكن
است جسم در كمال نقاهت و يا ناراحتى به سر بَرَد. و گاه جسم در منتهاى التذاذ از
لذتهاى جنسى و حيوانى قرار دارد، اما روح به خاطر عدم درك بعضى از مسائل، ندامتها
و حسرتها و فقدان برخى از كمالات در رنج و عذاب است. گاهى بساط عيش جسمانى برايش
فراهم مىشود، ولى وجدان اخلاقى چنان او را تحت شكنجه قرار داده كه از عيش و نوش
لذتى نمىبرد، بلكه خواب را از چشم او مىربايد و به زبان حال مىگويد:
مرا سوزى است اندر دل اگر گويم زبان سوزد
وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
چشم، چوب را در آب، شكسته و ستاره را همچون ميخ نورانى بر سقف آسمان دوخته شده
مشاهده مىكند، اما عقل خطاى حس را تصحيح و گوشزد مىكند.
اندام حسى نمىتواند قضايا را در كنار هم چيده و به نتيجه مطلوبى برسد؛ مثلاً مفهوم
امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع آن دو را بفهمد و قانون عليت و معلوليت حدوث و قِدَم
ماده را ادراك نمايد. صدها مسأله از قلمرو حواس بيرون است. كيست در ديده كه از ديده
برون مىنگرد!(15)
5. اَبعاد سهگانه طول و عرض و عمق براى حواس ما حاصل نمىشود، مگر در قالب جسمى كه
طويل، عريض و عميق باشد و همچنين رنگها، طعمها و بوها براى انسان قابل رؤيت نيست
مگر در ضمن جرم و مادهاى كه داراى طعم و بو است، ولى براى نفس، تمام اين مسائل
قابل شناخت و تصور و تصديق است.
6. نفس، با تجزيه و تحليل خاصى كه دارد، ادراكات را به صورت كلى و مجرد درآورده و
كانون مفاهيم كلى مىشود، ولى ماده هرگز نمىتواند ظرف تحقق كليات باشد؛ زيرا ماده
قابل انقسام است، اما مجرد قابل تقسيم نيست وگر نه حقيقت خود را از دست مىدهد.
تجزيه مجردات، مساوى با نفى و مرگ آنها است، ولى مظروف به اعتبار ظرف بايد تقسيم
شود.
7. قواى جسمانى و حواس باطنى، علوم و دانشها را از طريق حواس ظاهرى و اندامهاى
حسى ادراك مىكند، تا آن جا كه گفتهاند: مَنْ فَقَدَحِسّاً فَقَدَعِلْماً؛ كسى كه
يكى از حواس ظاهرى را از دست بدهد، از معلومات مربوط به آن حوزه محروم مىشود. كسى
كه شامه ندارد، بوييدنىها را نمىفهمد. كسى كه چشم ندارد، از ديدنىها تصويرى
ندارد، ولى نفس انسان گاهى حقايقى را درك مىكند كه از قلمرو حواس ظاهرى كاملاً دور
است؛ مانند مفاهيم و معانى كلى و علل و اسبابى كه باعث تفاوتها و اختلافات مىشود.
لذا عقل است كه مىفهمد بين دو نقيض واسطهاى نيست، سيمرغ در خارج يا هست يا نيست.
بدون عقل واسطه بين وجود و عدم را نمىتوان تصور كرد. اين نوع ادراكات با اندامهاى
حسى قابل دريافت نيست و همچنين صدق و كذب ادراكات حسى را روح مىفهمد. چشم
آتشگردان را دايره، سراب را آب و بزرگ را كوچك مىبيند.
ذائقه بر اثر بيمارى، غذاى شور را شيرين مىپندارد و كسى كه به بيمارى ذالتون مبتلا
است، رنگها را سبز مىبيند. بدون شك عقل، اين علم را از رهگذر حواس به دست
نياورده است.
13- ثبات شخصيت
از ديدگاه مادى و الهى كالبد انسان همواره تغيير مىكند و سلولهاى بدن پيوسته در
حال تجديد و نو شدن است؛ حتى سلولهاى عصبى و مغزى با تغذيه و رشد و نمو دگرگون
مىشود.(16)
برخى معتقدند هر هفت سال، بدن عوض مىشود، ولى يك حقيقت است كه از آغاز تا پايان
عمر باقى مىماند و آن «من» بودن انسانهاست. وجودى كه تمام اعضا و جوارح را به آن
نسبت مىدهيم، عقل من، انگشتان من، چشم و گوش من، نيرويى كه محور و مرجع همه اعضا و
جوارح و مايه وحدت ارگانيزم بدن مىباشد، روح است. آن واقعيت ثابتى كه اگر كسى در
سن بيست سالگى جنايتى بكند و از چنگال عدالت فرار نمايد و در هفتاد سالگى دستگير
شود، محاكم قضايى او را محكوم مىكنند، اگر او در مقام دفاع بگويد: من آن شخص
نيستم، زيرا تمام بدنم عوض شده، هيچ محكمهاى اين گزافهگويى را از وى نمىپذيرد؛
نه محاكم سوسياليستى و نه كاپيتاليستى. آنان در پاسخ خواهند گفت: البته اعضاى بدنت
دگرگون شده، ولى خودت همان جنايتكار و قاتل فرارى هستى. يعنى جوهر انسانيت و هسته
اصلى آدميت كه روح نام دارد، هرگز دستخوش تغيير نمىشود. ممكن است كسى بگويد: روح
من؛ ولى اين يك نوع مسامحه و سفسطه بيش نيست، زيرا عقل با ترفندهايى كه دارد، روح
را مانند اعضاى بدن فرض كرده و چنين تعبيرى را به ذهن مىآموزد، ولى آيا من، من
گفته مىشود؟ قطعاً جواب منفى است، زيرا حمل شىء بر همان شىء است، و اين پوچ و
مردود است. حفظ شخصيت در تمام مراحل و تحولات، گواه صادقى بر ثبات جوهره انسان است.
همين نيرو حاصل همه صفات معنوى و ادراكات ذهنى مىباشد. اگر روح را بدين مفهوم
متعالى از آدم بگيريم، بىگمان انسان را در رديف حيوانات قرار دادهايم و ارزشهاى
متعالى را از وى سلب كردهايم.(17)
14- بقاى ارواح
بقاى روح از كهنترين موضوعاتى است كه در فرهنگ و معارف بشرى وجود دارد و از دير
زمان در محافل علمى و فلسفى مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است. تحليل اين مسأله از
چند جهت ضرورت دارد؛ يكى از نظر شناخت خود آن، كه از اسرار جهان محسوب مىشود.
انسان به موجب حس كنجكاوى و حقيقتجويى مايل است بدين راز بزرگ دست پيدا كند، تا
راز آفرينش انسان و سرنوشت آدميان را تا حدودى درك نمايد. اگر حيات روح پس از جدايى
از كالبد به ثبوت برسد، مىتواند پاسخگوى بسيارى از پرسشها باشد؛ سؤالاتى كه از
اعماق وجدان بشرى سرچشمه گرفته و در محافل علمى بىجواب مانده است.
آيا پس از مرگ انسان نابود مىشود؟ خدمات و جنايات بشر در جهان از بين مىرود؟ حساب
و كتابى در كار نيست؟ آيا در هيكل آدمى غير از جنبههاى حيوانى، جوهر مستقلى بهنام
روح و روان وجود دارد؟ آيا پس از مرگ واقعيت انسانى به صورت بقاى روح باقىمىماند؟
عالم برزخ در پرتو بقاى ارواح قابل تصور و اثبات است و زندگى برزخى، پيشاهنگ ظهور
رستاخيز است. بالأخره درك اجمالى از چگونگى مرگ و حيات در گرو فهم معماى حيات روح
پس از مرگ است و غوغاى پس از مرگ مىتواند نقشى سازنده در اخلاق و عمل جامعه داشته
باشد.
15- جهان پس از مرگ
انديشه مرگ به مفهوم نابودى از تفكرات غمبارى است كه باعث بدبينىهاى فلسفى و
نگرانىهاى روحى گشته است، اما اگر بخواهيم معناى مرگ را بفهميم، بايد مفهوم مقابل
آن را كه حيات است تا حدودى درك كنيم؛ زيرا گفتهاند: اشيا به ضدشان شناخته
مىشوند.(18) شايد اين قانون قديمىترين شيوه شناسايى باشد، كه از نظر متدلوژى(19)
روزبهروز بر حيثيت آن افزوده مىشود. مطابق اين اصل شناخت صحيح مرگ، به درك پديده
حيات بستگى دارد، ولى متأسفانه مسأله مرگ از آنگونه پديدههايى است كه نه مفهوم
مقابل آن بهگونه صحيحى شناخته شده و نه خود مرگ.
در مورد پديده حيات پنجاه نظريه گفته شده كه فقط بعضى از آنها مورد بحث و بررسى
قرار گرفته است؛ از آن جمله مىگويند: خواص زندگى، كيفيتهايى است كه از كميتها
ايجاد مىگردد. مسأله مرگ نيز مانند حيات مجهول مانده است، و به همان اندازه كه
حادثه جان كندنبراى انسان بهتآور و مخوف است، مطالعه عقايد متضاد در زمينه مرگ و
بقاى روح و زندگى حيرتآور مىباشد. مادىگرايان چون از تفسير حقيقت مرگ درمانده و
به حيات روح پىنبردهاند، گرفتار سفسطه شدهاند، ولى خيالبافىها نمىتواند حس
كنجكاوى را قانع نمايد و براى ابديتخواهى بشر تفسير معقولى باشد. بقاى روح و زندگى
پس از مرگ مانند آفريقاى نيمه اول قرن نوزده است؛ بشر در ابتداى آن قرن چون آفريقاى
سياه را كشف نكرده بود، تصورات و خيالاتى موهوم درباره آن مىپروراند. وقتى در قرن
بيستم آن قاره ناشناخته كشف شد، تمام بافتهها برباد رفت. متفكران نيز در مورد جهان
ناشناخته پس از مرگ مطالبى بافته و گاه راه نفى را پيش مىگيرند، تا روح مضطرب بشر
را نسبت به سرنوشت آيندهاش آرام نمايند؛ غافل از اينكه تا حقيقت همسو با وحى و
فطرت براى انسان شناخته نشود، روح بشر آرام نخواهد گرفت. دل چو آرام نباشد، ز تن
آرام مخواه! در نهاد آدمى فطرت ابديت گذاشته شده، وى مرگ را نابودى نمىداند، و
مىخواهد مكانيسم زندگى پس از مرگ را بفهمد. اينك دلايلى مىآوريم كه بقاى روح را
به اثبات مىرساند.
الف) تجرد و يا مادى نبودن روان
با دليلهاى گذشته اثبات كرديم روح متكامل انسان، محكوم به قوانين عمومى ماده نيست،
بلكه حقيقتى فوق زمان و مكان است، و قابل قسمت و تغيير هم نمىباشد. بنابراين تابع
جسم و كالبد نيست تا مرگِ بدن باعث مرگ روح باشد. حتى آنهايى كه روان را ازگونه
انرژى به شمار مىآورند، با اصل بقاى انرژى مىتوانند به بقاى روح معتقد شوند؛ زيرا
اصل بقاى ماده مورد قبول محافل علمى دنيا نيست، ولى بنا بر اصل اول
«ترموديناميك»،(20) بقاى انرژى از مسلّمات علوم جديد محسوب مىشود و روح اگر فقط
مجرد نباشد، حداقل مىتواند يك نوع انرژى باشد.
از سويى ديگر هيچ دليلى بر مرگ جان انسان نداريم و اشكالات منكران فقط ناباورى است.
البته وقتى كالبد از هم متلاشى شد، بىشك روح نمىتواند جلوه و ظهور پيدا كند، بلكه
با جسم مثالى به عالم برزخ منتقل مىشود؛ نظير موقعى كه دستگاههاى گيرنده خراب
شود، كه نمىتواند صدا و تصوير انسان را پخش كند، ولى مرگِ دستگاه گيرنده به مفهوم
مرگِ گوينده نيست، اگر چه گوينده نمىتواند بدون دستگاه فرستنده صداى خود را به
نقاط عالم برساند.
ب) تسخير ارواح
احضار يا تسخير ارواح در اروپا و امريكا غوغايى به راه انداخته و دانشمندان و
منكران روح را به تحقيق و كنجكاوى وا داشته است. آنها مىخواهند دست شيادها را
كوتاه كنند و اين حقيقت را انكار نمايند.
در اين زمينه مجامع علمى بسيار و كنفرانسهاى بىشمارى تشكيل شده و روزبهروز بر
تعداد معتقدان روح اضافه مىشود و كتابهاى زيادى به رشته تحرير در آمده است.
16- نخستين حادثه مربوط به روح
اولين حادثه مربوط به روح در 1848 م. در دهكده «هيدسويل» - از توابع نيويورك - در
خانه مردى به نام «فيكمان» رخ داد. صداهاى پىدرپى به گوش مىرسيد و چون اين صداها
مخفى و خوفناك و در چند شب تكرار شد، خانواده فيكمان در صدد پيدا كردن علت آن
برآمدند، ولى با آن همه كوشش نتوانستند منشأ اين صداها را به دست آورند. در يكى از
شبها كه خوابيده بودند، ناگهان فرياد وحشتناكى از دختر كوچكشان بلند شد. همه
هراسان و وحشتزده از خواب بيدار شدند و از دختر ماجرا را پرسيدند. دختر در جواب
گفت: حس كردم دستى به پيشانى من كشيده مىشود.
بعد از اين - به مدت شش ماه - صداها قطع شد. خانواده فيكمان از ترس منزل خود را
تغيير داده، خانواده «جون فوكس» در آن خانه ساكن شدند. پس از گذشت سه ماه ناگهان
صداهاى شديدتر و مخوفترى خانواده مزبور را به وحشت انداخت؛ طورى كه شبها
نمىتوانستند بخوابند. آنها از همسايگان براى كشف مطلب كمك خواستند. مرتب هر شب، شش
يا هفت نفر در اطراف آن منزل جمع مىآمدند و سعى در كشف اين حادثه داشتند. تااينكه
شبى خانم فوكس خواست در اتاقى جداگانه با دخترش بخوابد. هنوز خواب به چشم مادر
نيامده بود، كه ناگهان صداى گريه به گوش رسيد و صداهاى هولانگيز و غمبار، به طور
پيوسته شنيده شد. دختر فوكس (كاتى) به شمارش اين صداها شروع به كف زدن كرد. ناگهان
متوجه شدند صداها مطابق كف زدن وى درآمد! وقتى همسر فوكس اين ماجرا را ديد، به
خاطرش رسيد بگويد: عدد ده را براى ما بشمار. فوراً ده بار صداى تك تك شنيده شد. پس
از آن خانم فوكس سؤال كرد: دخترم چند سال دارد، فوراً به اندازه سن او صدا شنيده
شد. خانم فوكس تعجب كرد و صدا زد: اگر انسانى بگو؟ جوابى نيامد. او پرسيد: اگر روح
هستى، پاسخ بده! فوراً دو صداى متوالى و صريح «روح» بودن را اعلام نمود. خانم فوكس
به همين روش سؤالهاى زيادى كرد تا اينكه فهميد روح سخنگو، روان مردى به نام
«شارلريان» است، كه چند سال پيش او را در اين خانه در هنگام ربودن اموالش در سن 31
سالگى كشتهاند.
اين اولين حادثهاى بود كه روزنهاى از عالم غيب را به روى بشر قرن بيستم گشود. اين
حادثه مانند بمب اتم در همه جا صدا كرد. جمعيت بسيارى از اطراف آمده و جوابهاى
درستى به وسيله صداها دريافت كردند.
پس از گذشت مدتى، جوابها جز به تقاضاى دختر و مادر شنيده نمىشد. مدتى از اين
ماجرا گذشت و خانواده فوكس از آن دهكده به شهر «روشتر» - كه در آن نزديكى بود -
منتقل شدند. در آن شهر حوادث غيبى زيادى از آنان بر سر زبانها افتاد؛ طورى كه
كشيشان فرقه پروتستان عليه آنها قيام كردند، و علناً آنان را از انتشار اينگونه
اخبار منع كردند، ولى عدهاى از ماجراجويان به عنوان طرفدارى از مذهب، روش افراطى
را پيش گرفته و به خانه آنها ريختند و اموالشان را به يغما برده و كتك مفصلى به
آنها زدند. مسؤولان محلى طى اجتماعى توافق كردند آنها در يكى از مجامع عمومى بر صحت
ادعاهاى خود دلايل روشنى بياورند. در ساعت معين و در مكان وسيعى تمام مردم اجتماع
كردند. يكى از حاميان احضار ارواح خطابهاى در نهايت بلاغت، درباره درستى حوادث
مزبور ايراد نمود و در پايان از شخصيتهاى مورد اعتماد تقاضا كرد افرادى را انتخاب
كنند، تا حقيقت امر روشن شود. همه قبول كرده و تعدادى انتخاب شدند.
افراد مزبور پس از آزمايشهاى عملى فراوان نتيجه را چنين اعلام داشتند: ما
كوچكترين نكتهاى كه نشانگر تردستى و نيرنگ باشد، نديديم و همه آن مطابق با واقع
بود. ولى باز گروهى لجاجت به خرج داده و زير بار نرفتند.
هيأت جداگانهاى تشكيل شد، تا در ابتداى كار، اين زنها را بازرسى بدنى بكنند، شايد
چيزى در زير لباس پنهان كرده باشند، ولى بر خلاف انتظار باز صداهاى مزبور شنيده شد.
در كليسا غوغايى بر پا شد. عدهاى به تحريك كشيشها تصميم به كشتن آن دو زن گرفتند
و اگر وساطت برخى نبود، اين تصميم عملى مىشد.
17- دست شيادان را كوتاه كنيد!
تظاهرات روحى تدريجاً در سراسر اروپا انتشار يافت. به گفته «لئون دنى» نويسنده
مشهور فرانسوى تظاهرات كم كم رو به ازدياد گذاشت، بهگونهاى كه افكار عمومى را به
خود جلب كرد.
بعضى از دانشمندان به گمان اينكه اين مسأله موجب تشويش افكار عمومى مىشود، تصميم
گرفتند مانع تظاهرات شده، دست شيادان را كوتاه سازند. «جون ورث ادموندز»(21) رئيس
ديوان عالى نيويورك به اتفاق رئيس مجلس و يك پرفسور علم شيمى - كه عضو آكادمى ملى
بود - مأمور تحقيق در اين امر شدند. سرانجام پس از آزمايشهاى دقيق، كتب و مقالات
بسيارى در مورد اين موضوع منتشر كرده، چنين نتيجه گرفتند: موضوع صداهايى كه مدت
چهار ماه در دهكده هيدسويل شنيده مىشد، در طى دو هفته و به كمك ده تن از دانشمندان
جلساتى تشكيل شد، كه همگى از تحليل آن درماندند و بالأخره بايد گفت: آنچه رخ داده،
صحيح است و آن را جز به ارواح، به چيز ديگرى نمىشود نسبت داد.(22)
شيوع اين ماجرا به اندازهاى در افكار مردم بازتاب داشت و باعث جنجال گرديد كه در
1852 م. لايحهاى به امضاى پانزده هزار نفر به كنگره واشنگتن فرستاده شد، و آن را
موظف دانست پس از بررسى، صحت اين حوادث را رسماً اعلان كند. در 1869م. انجمن بزرگ
مناظره لندن - كه يكى از معتبرترين مجامع انگلستان محسوب مىگردد - كميسيونى مركب
از سى و سه تن از شخصيتهاى مختلف از جمله رهبران مذهبى، ادبا و قضات دادگسترى - كه
در ميان آنها «سرجان لوباك» ديده مىشد - تشكيل گرديد. «هانرى لوبس» فيزيولوژيست
عالى مقام، «هاكسى والاس» و «كروكس» و افرادى ديگر نيز مأمور تحقيق در مسأله مزبور
شدند، كه پس از آزمايشهاى دقيق، قاطعانه اينگونه خرافات (؟!) را تكذيب كنند، ولى
پس از هيجده ماه آزمايش و مطالعات دقيق كميسيون مزبور ضمن گزارشى كه تنظيم نمود،
صحت و واقعيت مسأله ارواح را تأييد كرد.(23)
سال 1887 م. دكتر «پل ژيبه» يكى از شاگردان «پاستور» و رياست انيستيتوپاستور در
نيويورك، در كتاب اسپرتيسم نوشت:
كيفيات روحى مزبور را عيناً مانند حوادث روزمره و عادى، با اشكال گوناگون به قدرى
مشاهده كردهام، كه هر گاه وقايع روزانه و محسوس را اگر بشود منكر شد، ممكن است
آثار روحى را كه به طور روشن با حواس ظاهرى دريافتهام، هم انكار نمود.(24)
«فريد وَجْدى» در اين باره مىنويسد:
هنگامىكه اين مسلك در بين دانشمندان غرب انتشار يافت، در 1869 م. اجتماعى در لندن
تشكيل شد. اين گروه كه مركّب از دانشمندان بزرگ آن سامان از جمله «ژون لبوك لود
افبرى» رئيس جمعيت روحى و «توماهكل» (دانشمند بزرگ طبيعى) و «لوسيت» فيزيولوژيست
مشهور - اين دو به عنوان نماينده شركت كردند - و «فرويد روسولاس» فيزيولوژيست
انگلستان و كاشف قانون انتخاب طبيعى و... [بود]، پس از تحقيقات، درستى حوادث غير
طبيعى را اعلام كرد، در حالى كه عدهاى با كمال شدت، تكذيب مىكردند، ولى پس از
بررسى فراوان همگى سر تسليم فرود آوردند.
«فريد وِجْدى» درباره كيفيت احضار ارواح مىنويسد:
پيروان مكتب اسپرتيسم مىگويند: روح را در ابتداى خروج از بدن مىتوان مشاهده كرد و
با وى مكالمه نمود، ولى اين عمل استعداد و شرايط خاصى لازم دارد، به اينگونه كه از
مجراى زبان و دهان حرف بزند و مطالبى را كه در زمان حيات، نمىدانست، هنگام احضار
روان، از حالت مردن آن كس استفاده كرده و با روح آن اعلام مىنمايد، و از حال
دوستان و خويشاوندانى كه مردهاند، گزارش مىدهد؛ ولى واسطه چيزى نمىفهمد، زيرا
مسائل فلسفى و رياضى را كه به وى القا مىشود، حل مىكند و كشف مىگردد كه واسطه
جاهل بدينگونه مسائل است. به علت اينكه در تمام كره زمين جز گروه معدودى
نمىتوانند چنين مشكلات رياضى را حل نمايند. ناگفته نماند كه احضار روح از نظر عقل
امكان دارد، و افرادى در عالم مىباشند كه بر اثر رياضتهاى طاقتفرسا مىتوانند
ارواح را حاضر نمايند. ولى برقرارى ارتباط به وسيله ميزگرد، كه براى هر فردى - بدون
تحمل كوچكترين رياضت - در وضعيت مخصوصى امكانپذير است، صحت ندارد. گرداننده ميز
به اعتراف آگاهان، يا در اثر تمركز افكار، يا بهوسيله جن و شياطين - به منظور
سرگرمى و القاى شبهات - اين كار را انجام مىدهند.(25)
18- تجرد و بقاى روح
دليل سوم بر بقاى روح، برهانى است كه از فلسفه و تجربه برخاستهاست. اين دليل به
سلسله مبادى روشن و بديهى متكى است،كه ما نخست مقدمات را تبيين و سپس نتيجهگيرى
مىكنيم.
1. هر معلولى در حدوث و پيدايش به علت و عللى نيازمند است. تجربه اين حقيقت را روشن
ساخته است كه تا علت در كار نباشد، معلولى پيدا نمىشود. حتى تبولرز هم بدون جهت
در مزاج انسان ايجاد نمىگردد. محال است چيزى خودبهخود و يا تصادفاً به وجود
بيايد. تصادف و اتفاق و شانس و اقبال بىاساس است.
2. همانگونه كه معلول بدون علت يافت نمىشود، تا وقتى كه علت باقى است، معلول هم
ماندگار است. وقتى علت از ميان برداشته شد، معلول نيز از بين مىرود. مثلاً انسان
مريض بدون سبب مريض نشده است. پزشك حاذق سعى مىكند ريشه و علت را پيدا كند، زيرا
مىداند تا وقتى علت بيمارى وجود داشته باشد، بىگمان بيمارى نيز ادامه پيدا
مىكند. بايد ريشه و عامل بيمارى را شناخت و آن را از بين برد، تا مرض برطرف گردد.
مثال ديگر: حرارت و گرمى آب بىجهت نيست، يا مولود برق است يا آفتاب و يا آتش و يا
حركت. تا علت حرارت باقى است، حرارت نيز هست. اگر يكى از اين عوامل منتفى شود و
عامل ديگرى جايگزين نشود، حرارت از بين خواهد رفت.
نور و حرارت كه از كانون مشتعل خورشيد متصاعد است و كره زمين را گرم مىكند، قطعاً
بدون علت نيست. عواملى دستبهدست هم مىدهد تا خورشيد نور و حرارت دهد. اگر آن
عوامل از بين برود، كره خورشيد تاريك و سرد خواهد شد. ژرژگاموف كتابى به نام مرگ و
حيات خورشيد نوشته است و به كمك علوم طبيعى در اين زمينه مطالبى را بازگو مىكند،
كه حاكى از اتمام مواد و تركيبات در كره خورشيد است. موجودات اين جهان (انسان و
حيوان و جماد و نبات) بدون علت وجود پيدا نكردهاند و بقاى آنها نيز به بقاى علل
آنها بستگى دارد.
3. موجوداتى كه از عناصر گوناگون تركيب يافتهاند، پيوسته در معرض فنا و انحلال
هستند، چرا كه مركّبات همواره در آستانه فساد و تباهى قرار دارند «كُلُّ مَنْ
عَلَيْها فانٍ»(26). هر كس و هر چيزى كه در سطح گسترده زمين قرار دارد، به حكم
تركيب و تحول مادى رو به فنا و اضمحلال است. حقايق علمى هرگز تحول پذير نيست، چون
مركّب و از سنخ ماده نيستند. هرگاه موجودى كه باقى بوده، ناگهان از ميان برود،
بىشك بدون علت نيست، زيرا حكما گفتهاند موجوديت و معدوميت اشيا منوط به استعداد و
امكانپذيرش وجود و عدم است. اگر چيزى ذاتاً معدوم باشد و يا علت آن وجود نداشته
باشد، از هستى ساقط مىشود، ولى اگر استعداد وجود و عدم در شيئى نباشد، بدون ترديد
اصلاً پيدا نخواهد شد و اگر داراى هستى است، هستى بدون دليل محو نخواهد گرديد.
4. نبود هر معدومى يا برحسب ذات و ماهيت اوست؛ مانند امتناع اجتماع نقيضين در خارج،
و يا معدوميت آن به خاطر عروض ضد آن است؛ مانند محو رنگ سفيد از چيزى به خاطر عروض
رنگ سياه و يا مثل برطرف شدن تاريكى به بركت روشنايى. قاعده معروف «كُلُّ كائنٍ
فاسِدٌ وَكُلُّ مُرَكَّبٍ يَنْحَلُّ» همين مطلب را بيان مىدارد. فساد طبيعت و
انحلال مركّبات به دليل غلبه ضد آنها و يا به موجب فقدان يكى از علل چهارگانه
(مادى، صورى، فاعلى و غايى) است. بنابراين چيزى كه ذاتاً معدوم باشد، در جرگه
محالات خواهد بود؛ مانند اجتماع نقيضين. و يا نبود آن چيز به خاطر فقدان يكى از
علتهاست و مركّبات نيز بهخاطر تركيب عناصر مادى در معرض انحلال قرار دارند، برعكس
بسيطها كه فناناپذيرند.
نتيجه مىگيريم روح و عقل انسان موجود است و تركيب در ساحت عقل و جان راه ندارد.
قوانين عمومى ماده بر عقل و معلومات ذهنى جارى نيست و از جانب ديگر علت آفرينش روح،
جسم انسان نيست، تا با از ميان رفتن بدن، روح هم از بين برود. علت فاعلى روح ذات
اقدس الهى است «وَنَفَخْتُ فيِهِ مِنْ روُحى؛(27) قُلِ الرُّوحُ مِنْ اَمْرِ
رَبّى(28)» كه هميشه برقرار است. روان از عالَم امر است، نه از عالَم خلق. مجرد
است، نه مادى. غايت و هدف از آفرينش روح كسب كمالات و يا پستىها از طريق ابزار
مادى بدن و در نهايت رسيدن به لقاى الهى است. علت مادى و صورى براى نفس متصور نيست،
چون مجرد است. نَفْس آدمى از مواد عنصرى تركيب نيافته، تا با انحلال اجزايش منحل
گردد و همچنين از حالات و عوارض هم نيست، تا با مرگ بدن فانى گردد، بلكه روح همچون
آفتاب است كه بر ديوارههاى بدن مىتابد. قطعاً نور آفتاب با خرابى دستگاه بدن از
بين نمىرود. همچنين روح به منزله چراغ در اندرون بدن نيست كه با شكستن ابزارهاى
بدن خاموش شود، بلكه رابطه روح با جسم مانند ارتباط راننده با ماشين و نجار با
ابزارهاى نجارى است. وقتى ماشين خراب شود و يا ابزارهاى نجارى از بين رود، قطعاً
راننده و نجار از بين نخواهند رفت. حداكثر روح مَرْكَب هموار خود را از دست خواهد
داد. آيينه اگر زنگار گرفته باشد و نتواند نور ماه را در خود منعكس كند، به ماه
لطمهاى وارد نمىشود. اختلال گوش باعث ضعف و يا فقدان حس شنوايى است. انسان
نمىشنود، ولى روح به قوّت خود باقى است. از ديگر اندامهاى حسى مثل چشم و لامسه و
شامه و يا ذائقه استفاده خواهد كرد، چون راه ارتباط آنها با روح محفوظ است.
روح در توجه به ذات و مبادى حسى علم حضورى دارد و در آنچه در حوزه ذات مشاهده
مىكند، تغيير و تبديل و اشتباه راه ندارد. اما به مجرد اينكه از ابزارهاى حسى
استفاده كند و خارج از حوزه ذات را ببيند، امكان خطا پيدا مىشود. در هر صورت اصل
وجود روح مجرد حتمى است و دليلى بر فناى آن نداريم. موجودات بدون علت، حد وجودى را
از دست نمىدهند. بنابراين روح بعد از مرگ باقى و ماندگار است و هيچ دليلى بر فناى
آن نداريم.
دكتر الكسيس كارل مىنويسد:
با آنكه منطق، فناى كامل بدن را بهتر از بقاى روان مىپسندد، مع هذا بهتر است كه
فرضيه ابديت را بپذيريم؛ زيرا تفسير فناى شعور، آسانتر از توجيه بقاى آن نيست. اگر
شخصيت آدمى بايد با جسمش از ميان برود، پس اين تعالى روانى كه طبيعت در عين بقاى
نسل انجام مىدهد، براى چيست؟ زندگى فردى تنها هدفش ابقاى نسل نيست، زيرا مدتها پس
از اينكه مرد و زن قدرت توليد مثل خود را از دست دادهاند، هنوز تعالى روانى انجام
مىگيرد و اگر جز اين بود، تكامل فرد و نژاد چيزى جز ريشخند طبيعت به نظر نمىرسيد.
مساعى فراوانى كه در طول قرون، ماده زنده براى تجلى روان متحمل شده است، اگر روان
آدمى نيز با جسمش از ميان برود، بىمعناست...
درست است كه اغلب امروز ايمان مذهبى را ترك گفتهاند، ولى بسيارى از آنان، هنوز
درباره پس از مرگ مىانديشند و از خود با اضطراب مىپرسند كه آيا تعالى روانى، در
زندگى حقيقتاً هدف است؟ و آيا گنجهاى معنوى كه به وسيله بزرگان راه حق و پاكان
اندوخته شده، محكوم به فناست؟ از نظر مذهب، مرگ پايان زندگى نيست، بلكه آغاز آن
است. به جاى آنكه روان با بدن متلاشى شود، به تعالى خود ادامه مىدهد و بدون
اينكه شخصيتش از دست برود، به خداوند متصل مىشود. نزديك به دو هزار سال، صدها
ميليون مرد و زن در آرامش جان دادهاند، با اين عقيده كه پس از مرگ، مصاحب عزيزان
خود و پاكان و فرشتگان خداوند خواهند بود. حتى مسيحيت به انسان، نه تنها بقاى
جاودان را نويد داده، بلكه به انسانهاى شايسته، وصل به خداوند (لقاءاللّه) و
خوشبختى بىپايان را نيز نويد مىدهد. بنابراين پاسخ مذهب به اضطراب بشر در برابر
راز مرگ خيلى بيشتر از جواب علم، ارضا كننده است. مذهب به انسان پاسخى را مىدهد
كه قلبش مىخواهد.(29)
پاورقى:
1. غافل از اينكه به مجرد وقوع مرگ، روح تقاضاى بازگشت به دنيا را مىكند، ولى
پاسخ منفى مىشنود، مضافاً بر اينكه عالم برزخ از حوادث مهم معاد به شمار مىرود،
و از سوى ديگر روايات بسيارى در باره روح مستقل داريم و اشاراتى در قرآن نيز وجود
دارد كه در مباحث آينده گفته خواهد شد.
2. متابوليسم مجموعه اعمالى است كه در سلولها و نسوج بدن به منظور عمل اصلى تغذيه
و تبادلات مواد غذايى (جذب مواد لازم و دفع مواد زايد) انجام مىشود و شامل دو
مرحله اصلى است؛ در مرحله اول سلولها مواد غذايى را جذب و به صورت مواد شيميايى در
آورده و جزو ساختمان پرتوپلاسم خود ذخيره مىكنند. در اين مرحله انرژى و پتانسيل
موجود زنده افزايش مىيابد. در مرحله دوم، نسوج سلولها مواد پرتوپلاسمى خود را
سوزانده و فضولات حاصل را در محيط خارجى دفع مىكنند. در اين مرحله مقدارى از نيروى
ذخيره به صورت نيروى جنبشى و متحرك درآمده و از نيروى ذخيره موجود زنده كاسته
مىشود.
3. مانند تغيير و تحول، قسمتپذيرى، عدم انطباق بزرگ بر كوچك و زمان و مكان خاصى
داشتن.
4. انسان موجود ناشناخته، ص 82.
5. تقى ارانى، پسيكولژى، ص 117.
6. انسان موجود ناشناخته، ص 230.
7. اسرار مرگ.
8. تجزيه ذهنى، مانند: تقسيم انسان به بُعد انسانى و حيوانى.
9. تركيب، به تركيب معلومات براى به دست آوردن مجهولات گفته مىشود.
10. تجريد: برهنه كردن يك چيز از ويژگىهاى شخصى است، مانند: انسان بودن، كه از
احمد، محمود و ديگر افراد انسان انتزاع مىگردد. با حذف ويژگىهاى تقسيم و گسترش
دادن يك مفهوم انتزاع شده به همه افراد يك نوع، كه از محدوديت بيرون شده و كليت
پيدا كند، مثل مفهوم انسان و حيوان.
11. مقدمه بر فلسفه، ص 160-158.
12. درباره ديدن، دو نظريه هست: يكى انطباق و ديگرى خروج شعاع؛ طبق نظريه اول،
تصويرى از شىء خارجى در مردمك چشم منعكس مىشود، ولى بنابر نظريه دوم، شعاع مخروطى
شكلى از چشم خارج مىشود كه رأس آن در چشم و قاعده آن به هدف موردنظر برخورد
مىكند. فيلسوف شهير ملاصدرا مىگويد: «رؤيت با روح انسان صورت مىگيرد و چشم ابزار
كار است».
13. محمدرشيدرضا، تفسير المنار، ج 9.
14. اين معلومات، معقولات ثانيه ناميده مىشود.
15. اين مباحث به صورت مبسوط در آغاز بحث روح آمده است.
16. البته شمار سلولهاى عصب و مغز ثابت است. اگر يك سلول كهنه شود، فقط يك عدد را
توليد مىكند، برخلاف سلولهاى بدن كه گاهى يك عدد مىرود، ولى چندين سلول زاييده
مىشود. در آينده دليل ثبات سلولهاى مغز بيان خواهد شد.
17. ولى كيفيت با كميت قابل سنجش نيست، زيرا كميت در حوزه معيارهاى مادى قرار دارد،
ولى كيفيت با ابزار علوم تجربى قابل اندازهگيرى نيست. فرضاً مواد حياتى از عناصر
«كلوئيد» تركيب يافته، ولى شعور، توالد، تناسل، عاطفه، كينه، بخل، ايثار، جود و
سخاوت و دهها نمود ديگر را با مواد مزبور چگونه مىتوان تفسير كرد؟ آرزوى خلود،
علاقه به توليد مثل، پديد آمدن موجودات زنده از مواد بىجان، تفكر و اختيار،
كيفيتهايى هستند كه علوم مادى نمىتواند آنها را تفسير كند. گفتهاند: الَّذى
حارَتِ الْبرِيَّةَ فيهِ حِيْوانٌ مُسْتَحْدَثٌ مِنْ جمادٍ؛ آنچه خِرَدها را در طول
تاريخ متحير ساخته، موجودات زندهاى است كه از مواد بىجان به وجود آمدهاند.
18. تُعْرَفُ الاْ شْياءُ بِاَضْدادِها.
19. روش شناسى.
20. ترموديناميك علمى است در امور ماشينهاى حرارتى و داراى اصولى است؛ به عبارت
ديگر ترموديناميك شاخه مشتركى از فيزيك و شيمى است كه روابط ميان انرژى حرارتى
(گرما) و انرژى ميكانيكى (كار) و قوانين عمومى پديدههاى مربوط به تبديل و تغيير
شكل حرارتى را بررسى مىكند.
21. Johnworth Edmonds
22. اَلاِْنْسانُ رُوحٌ لاجَسَدٌ، ص 26، (با تلخيص)
23. عالم پس از مرگ، ص 235، (با تلخيص)
24. اسپرتيسم، ص 340
25. براى آگاهى بيشتر به كتاب عوْد ارواح نوشته آيةاللّه مكارم شيرازى مراجعه كنيد
26. الرحمن (55) آيه 26
27. حجر (15) آيه 29
28. اسرا (17) آيه 85
29. راه و رسم زندگى، ص 142