9- نسيمهاى روحپرور ابديت
در همه مرامها و مسلكها افراد نادرى وجود دارند كه به عشق نجات خلق، تا مرز جان،
فداكارى و مقاومت كردهاند. كار اين انسانهاى معدود و استثنايى را نبايد هميشه به
حساب مكتب و نوع گرايش آنها گذاشت، بلكه خصلتهاى شخصى و شكوفايى فطرت و وجدان الهى
آنهاست كه آشكار مىشود. از اينرو در ميان هر گروه و طبقهاى چنين انسانهاى
انگشتشمارى هستند؛ آنها در ويتنام عليه تجاوز آمريكا خود را مىسوزانند و يا
پيروان مذاهب باطل، حماسههاى بزرگى در تاريخ بهوجود مىآوردند. بىگمان مردم
ويتنام را شعار «تزوآنتىتز» و يا قانونِ گذر از كميت به كيفيت(26) به اينگونه
فداكارىها وادار نكرد، بلكه احساس ابديت و روح استقلالطلبى و زير بار ذلت نرفتن و
ديگر انگيزههاى فطرى و انسانى آنان را به نثار جان و اهداى خون در راه شرافت و
عدالت واداشت.
در كاپيتاليسم (سرمايهدارى) نيز فداكاران معدودى بودهاند كه به نهضتهاى
آزاديبخش، پيوسته و جانشان را اهدا كردهاند. اقدام اينگونه افراد دليل بر حقانيت
مكتب و مرام آنها نيست؛ در غير اين صورت بايد همه نظامها و فلسفهها صحيح و حق
باشد. تهور و بىباكى كه پيروان «باب» در جنگ «باب المندب» نشان دادند، در تاريخ
ثبت شده است، ولى نشانه حقانيت مرام پوشالى «بابيه» نيست. از طرفى رشادتها و
حماسهسرايىهاى انسانها نيز بىعلت نبوده و براساس تصادف و اتفاق رخ نداده است.
بايد ريشهيابى كرده و براى اين امور توجيه منطقى و تفسير علمى پيدا كرد. بايد به
خويشتن خويش برگرديم و انگيزهها را در نهاد انسان پيدا كنيم. بىگمان انسانهايى
كه به دلايلى استعدادهاى نهانى خود را پرورش دادهاند و كششهاى معنوى در وجود آنها
پرورش يافته است، تحت جاذبه ابديت خواهى و باور به زندگى ابدى قرار گرفتهاند؛ به
خصوص در لحظات حساس و شدايد طاقتفرسايى كه تعصبات كور ناسيوناليستى از بين مىرود
و فلسفهبافىها و شعارها، كارايى خود را از دست مىدهد. آرمانهاى انسانى از اعماق
باطن، زبانه كشيده و آدمى، ابديت را با تمام وجود احساس و درك مىكند و مرگ را
زندگى مىشمارد، از اينرو تا مرز جان مقاومت و فداكارى مىنمايد. امام حسين(ع) به
يكى از اين روحيات انسان اشاره مىكند و لشكر ابوسفيان را به صفات بشرى توجه
مىدهد:
يا شيعَةَ آل اَبىسُفْيان! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لاتَخافُونَ
الْمَعَادَ فَكوُنوُا اَحْراراً في دُنْياكم؛(27)
اگر مكتب و دين نداريد و از رستاخيز نمىهراسيد، لااقل در دنيا آزاد مرد باشيد.
خميره غيرت و آزادگى، در نهاد آدمى هست، مگر اينكه با تكرار جنايات و اَعمال خلاف
انسانيت، وجدان و ضمير ضعيف و مسخ شود. در غير اين صورت به مقتضاى كششهاى متعالى،
انسانهايى كه از سلامت فطرت برخوردارند و بر خلاف وجدان، عملى انجام ندادهاند -
بلكه در راه خدمت به همنوعان خويش گامهايى نيز برداشتهاند - مىتوانند به برخى از
كارهاى مهم و فوقالعاده دست زنند. آزادىخواهان راستين جهان از اينگونهاند؛ زيرا
در مواقع مقتضى شميم ابديت و نسيم آسمانى بر جانشان مىوَزَد و بر خلاف
جهانبينىهاى تحميلى، به فداكارىهاى شگفتانگيزى دست مىزنند. البته اين افراد به
ندرت فطرتشان بر فرهنگ و مكتبشان عصيان مىكند و به چنين اعمال معنوى اقدام
مىورزند. اين كارهاى سترگ قهرمانانه را بايد از بازگشت انسان به فطرت و مكتب الهى
دانست؛ نه تأثيرپذيرى از مكاتب مادى و بشرى.
اگر اينگونه اشخاص به مكتب صحيح و مطابق با اصول فطرت خويش، مىگرويدند، حماسههاى
بزرگترى را مىآفريدند و تاريخ را دگرگون مىساختند.
در منطق الهى تفسير همه فداكارىها روشن است، زيرا در جهانبينى الهى، ماهيت مرگ
انتقال بشر از مرحلهاى پست به مرتبهاى عالىتر است و شهادت يعنى حضور در پيشگاه
خدا و خلق؛ زيرا با مرگ، پيوند انسان با زندگى مادى قطع مىشود، ولى به جاى آن،
پيوندى با حيات ابدى برقرار مىگردد. دنيا از ديدگاه مذهب، گذرگاهى بيش نيست و مرگ
وسيله عبور از معبرى به مقصدى و از عالمى به عالم برتر مىباشد. در ادبيات ما كه
انعكاسى از عقايد و انديشههاست، اين مفهوم كاملاً مشهود است:
آزمودم، مرگ من در زندگى است
چون رَهَم زين زندگى پايندگى است
و پروين اعتصامى مىگويد:
يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستى
بگفت: اى بىخبر، مرگ از چه نامى زندگانى را
اگر زين خاكدان پست روزى برپرى، بينى
چه گردونها و گيتىهاست مُلْك آن جهانى را
چراغ روشن جان را مكن در حِصْن تن پنهان
مپيچ اندر ميانِ خرقه اين ياقوت كانى را
در فلسفه اسلامى، مرگْ مفهوم نيستى و انهدام ندارد، بلكه يك نوع دگرگونى و تكامل
است. اين نوع تلقى از مرگ مىتواند علل ايثار و شهادت را به بهترين وجه تفسير نمايد
در مرگ، زندگىِ عالىترى نهفته است و انسانها براى نيل به كمال مطلوب و دستيازى
به زندگى عالىتر و نجات از عذاب، راهى غير از فداكارى و خدمت به خلق ندارند و
خيانت باعث عذاب ابدى است. اين عقيده «بلال حبشى» را به پايدارى منطقى و عاطفى
وامىدارد. او در زير شكنجه و مفتولهاى آتشين و زره سرخ و گداخته، حماسه «اَحَدْ،
اَحَدْ» و اللهاكبر مىسرايد، و «ياسر» و «سميه» تا شهادت در راه حق پاى
مىفشارند. اما جنگ براى تكامل و واقعيت هستى و رهايى خلق زحمتكش، با اعتقاد به
اينكه مرگ، نابودى است، جز توجيهات خيالى و بافتههاى پوچ چيز ديگرى نيست. براى
بقاى نام و راه، خود را فدا كردن نمىتواند عقل آدمى را قانع سازد. اگر ندانم نامم
و راهم باقى مىماند، يا بدانم كه نمىپايد، باز هم جنگ عليه امپرياليسم منطقى است؟
جواب يك نامسلمان منفى است، ولى بىشك پاسخ يك مسلمان مثبت است. بقاى نام و راه، چه
سودى براى من دارد و چگونه نابودى و محروميتِ مرا از زندگى توجيه مىكند؟ بايد
مكتب، عقل و احساس را قانع سازد. مضافاً به اينكه ايمان به حيات پس از مرگ و نَيْل
به پاداش و كيفر مىتواند شعاع فداكارىها را گسترده و بهگونه چشمگيرى بالا ببرد و
بازار جهاد و شهادت را روز به روز گرمتر و با رونقتر سازد، و پير و جوان و زن و
مرد و بىسواد و باسواد را در راه خدا و براى سعادت مردم بسيج كند.
10- نقش معاد در بافت فكرى و ساختار اجتماعى
هر انسانى طبق تفكرات و باورهايش عمل مىكند. اعمال فردى و جمعى زاده عقيده و ايمان
است. تحول تاريخ و سرنوشت هر جامعه به دگرگونى عقايد و فرهنگ آنان بستگى دارد، زيرا
استثمار اقتصادى و سياسى را بايد نخست در استثمار فكرى و فرهنگى آن جامعه يافت.
استقلال سياسى و اقتصادى بدون استقلال فرهنگى امكانپذير نيست و ساختار اجتماعى
الگويى از بافت ذهنى جامعه است. زمينههاى فكرى و فرهنگى، سازنده شكل عينى و عملى
جوامع بشرى است. ملاى رومى مىگويد:
اى برادر تو همان انديشهاى
مابقى تو استخوان و ريشهاى
گر بود انديشهات گل، گلشنى
ور بود خارى، تو هيمه گلخنى
از اين رو ايمان به زندگى واپسين، مىتواند بافت فكرى جامعه را تغيير دهد. سپس
ساختار اجتماعى را بسازد و در شؤون فردى و اخلاقى و اجتماعى اثرات سودمندى به جاى
گذارد.
«حمزه» عموى پيامبر پيش از پذيرش اسلام حاضر نبود بدون زره و كلاهخود به جنگ برود،
ولى وقتى مسلمان شد و جهانبينى او تغيير كرد، بىزره به ميدان كارزار قدم گذاشت.
ملاى رومى چنين ترسيم مىكند:
در جوانى حمزه عمّ مصطفى
با زره مىشد مدام اندر وغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق گفتندش كه، اى عم رسول
اى هژبر صفشكن شاه فحول
تو كه «لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى
تَّهْلُكَه»(28) خواندى زفرمان خدا
پس چرا تو خويش را در مهلكه
مىدراندازى چنين در معركه
چون جوان بودى و سفت و سخت و زه
مىنرفتى سوى ميدان بىزره
چون شدى پير و ضعيف و منحنى
پردههاى لاابالى مىزنى
كى روا باشد كه شيرى همچو تو
كشته گردد راست بر دست عدو
اينچنين غمخوارگان بىخبر
پند مىدادند او را از عَبَر
گفت حمزه: چون كه من بودم جوان
مرگ مىديدم وداع اين جهان
سوى ميدان كس به رغبت كى رود؟
پيش اژدرها برهنه كَىْ شود؟
ليك از نور محمد من كنون
نيستم اين شهر فانى را زبون
وآنكه مُردن پيش جانش تَهْلُكَه است
نهى «لاتُلْقُوا» بگيرد او به دست
وآنكه مردن پيش او شد فتح باب
«سارعوا»(29) آيد مر او را در خطاب
11- مرگ هر يك - اى پسر - همرنگ اوست
آنان كه زندگى دنيا را آخرين مرحله حيات مىدانند، چهره مرگ براى آنها مهيب و
وحشتناك خواهد نمود، ولى كسانى كه دنيا را گذرگاه و معبرى براى رسيدن به ابديت
دانسته و معتقدند با تحقق مرگ، هنگام بهرهبردارى از ثمرات اعمال مىرسد، براى آنها
مرگ تجسمى روحبخش و شاعرانه خواهد داشت. يك كشاورز كه بذر پاشيده و زحمات
طاقتفرسايى كشيده، منتظر است محصولش را بچيند و تصوّر نتيجه كار براى او دلانگيز
و زيباست.
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن، دشمن و با دوست دوست
اى كه مىترسى ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانى اى جان هوشدار
زشت روى تست، نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ(30)
12- امنيت فكرى و روانى
انسان پيوسته نگران است؛ ترس از بيمارى و جنگ، و وحشت از سرنوشت آينده. هر چه
فناورى پيشرفت كند، وحشت زيادتر مىشود، تا آن جا كه دنياى ما را دنياى دلهره و
اضطراب ناميدهاند.
شايد ريشه نگرانىها را بتوان در ترس از مرگ و نابودى يافت. آدمى به خاطر ميل به
بقا، سخت از مرگ مىترسد. اين موضوع از آغاز آفرينش تا كنون انسانها را رنج
مىدهد. فلاسفه و متفكران تلاش كردهاند بتوانند چهره زيبايى از مرگ بسازند و به
وحشت و اضطراب همنوعان خود خاتمه دهند، ولى موفقيتى به دست نياوردهاند. هيولاى مرگ
آنچنان هولانگيز است كه «استالين» را وادار مىكند به مذهب پناه ببرد و تقاضاى
دعا كند.
«موريس مترلينگ» و عدهاى از انديشهگران، با علاقه فراوان در ترسيم چهره زيباى مرگ
كوشيدهاند، اما هر چه نوشتهاند در باره پيش از مرگ و بعد از مرگ است، نه خود مرگ.
«اپيكور» يونانى مىنويسد:
چرا از مرگ هراسانيد؟! ترس از مرگ كودكانه است، زيرا تا احساس هست، مرگ نيست و تا
مرگ فرا رسد، احساسى باقى نمىماند.
اين جملات براى سرگرمى و اغفال و پوشش واقعيات بد نيست؛ مانند كسى كه به خاطر رنج
شديد، به ميگسارى و مواد مخدر پناه مىآورد؛ غافل از آنكه پس از رفع اثر تخدير،
دردها و غمها، تجديد و تشديد مىشود. «صادق هدايت» راه حل ديگرى ارائه مىدهد. او
مىگويد: به مجرد ترس و غم، خودكشى كنيد تا راحت شويد.(31) سخن «اپيكور» كه مىگويد
تا احساس هست، مرگ نيست و با مرگ نيز احساس نيست، ما را به ياد شعر معروف
مىاندازد:
نمد سبزوار از پشم است
زير ابروى مردمان چشم است
آنچه در جوى مىرود، آب است
آنچه در چشم مىرود، خوابست
علت نگرانى اين است كه آيا مرگِ بدن، مرگ انسان نيز هست؟ انسانيت انسان باقى
مىماند؟ بدون شك با مرگ، احساس از كالبد مىرود. اين از بديهيات است، ولى اگر حيات
و عذابى براى روان انسان باشد، مشكل ترس و وحشت حل خواهد شد؟! «اپيكور» هم مانند
ديگر انسانها از تماشاى دورنماى جهانِ پس از مرگ سخت نگران است! و كدام دل به ياد
جهانِ بعد از مرگ نمىتپد؟ كدام فيلسوف است كه نگران زندگى بعد از مرگش نباشد؟ آيا
براى رفع هول و هراس انسانها جز تسليم در برابر تعاليم انبيا و ايمان به زندگى پس
از مرگ راه ديگرى هست؟ برخى مىگويند: زندگى، جنايت است و مرگ مجازات آن! بايد
پرسيد آيا اين مجازات لحظهاى است، يا ادامه دارد؟ و آيا باور فوق مىتواند امنيت
روحى در انسان ايجاد كند؟ بايد گفت: امنيت خيالى هم نمىتواند بسازد! گروهى
گفتهاند: زندگى ارتباط روح با بدن و مرگ جدايى آن است؛ بايد پرسيد: روح چيست؟
اتصال و انفصال چگونه است؟ و پس از جدايى روح از بدن، سرنوشت روان به كجا منتهى
مىگردد؟! نظريههاى بشرى آرامش بخش نيست، و غوغاى بعد از مرگ را براى ما روشن
نمىسازد، بلكه در ابهام باقى مىگذارد! آيا مرگ دردآور است؟ برخى از نويسندگان
مىگويند: در حال جان كندن، حركت با سكون گلاويز شده و تبديل حركت به سكون رنجآور
است، ولى مدت آن كوتاه مىباشد و به ساعت و دقايقى محدود مىشود!
ولى آدمى تا در چنگال مرگ قرار نگيرد، حقيقت را درك نمىكند. ما چون از دور، دستى
بر آتش داريم، گمان مىكنيم با تحمل چند دقيقه دردها پايان مىپذيرد. به قول
فيزيولوژيستها: انسان در حال جان كندن، جنبش و لرزشهايى مخصوص توأم با مقدارى
الكتريسيته كه در عصب دماغى ايجاد مىگردد، از خود نشان مىدهد. در اين حالت
نوسانات مختلفى در مغز ديده مىشود كه نشان دهنده حوادثى است كه انسان در طول زندگى
انجام داده است. امام على(ع) مىفرمايد:
آدمى در حال احتضار به تمام چيزهايى كه عمرش را بدان سپرى كرده، توجه پيدا مىكند؛
ازاينرو فاسقِ خائن به خود مىلرزد و مؤمن از مرگ باكى ندارد.(32)
مرگ از نظر مذهب، رهايى از زندانِ طبيعت و پرواز به سوى ابديت است. ميل به خلود و
زندگى ابدى و ترس از مرگ، دليل بروجود حيات ابدى است؛ زيرا هيچ غريزه و انگيزهاى
بدون حكمت در نهاد آدمى گذاشته نشده است. انگيزه تشنگى دليل بر وجود آب، و گرسنگى
نشانه وجود غذاست. آرمان ابديتخواهى نيز از امتداد حيات بشر، حتّى پس از مرگ حكايت
دارد. آدم و حوا از همين طريق فريب خوردند.(33)
آرزوى حيات ابدى فرع وجود حيات ابدى است و آخرت مرحله نيل به همه آرمانها و ثمرات
اعمال است.(34) امام على(ع) مىفرمايد: «وَاَنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَلاحِسابٌ،
وَغَداً حِسابٌ وَلاعَمَلٌ»(35). با اين عقيده، آدمى اعمال نيك انجام مىدهد و
توشهاى براى سفر آخرت تهيه مىكند و سبكبار از طوفانها و گردنهها نجات پيدا
مىكند. قسمتى از نگرانىهاى بشر، زاييده مرگ و ميرهاى عزيزان، نيازمندىها و دست
پيدا نكردن به آرمانها و خواستههاست؛ زيرا زندگى كنونى آميخته با رنج است.
دنيا كانون حركت و تغيير است. پيرى و جوانى، نوش و نيش و فراز و نشيب دارد.
تازههايش كهنه مىشود، و بهارش خزانى در پى دارد. به گفته شاعر:
نو ز كجا مىرسد، كهنه كجا مىرود
ورنه وراى نظر، عالم بىمنتهاست.
به همين دليل آرمان ابديتخواهى و مطلقطلبى انسان در وضعيت كنونى تأمين نمىشود؛
زيرا دنيا مانند غمخانهاى است كه رنجها و حق كشىها و غصهها آنچنان انسان را
كلافه مىكند كه مىخواهد خودكشى كند. ضعف پيرى و محروميتهاى اجتماعى، شكستها،
ناكامىها،دل و دماغى براى انسان باقى نمىگذارد. در دنيا موت و حيات به هم
مىآميزد. سلولهاى بدن ما مىميرند و سلولهاى جديدى جايگزين آنها مىشوند. در فصل
زمستان گياهان مردهاند و درختان برگ و بارى ندارند، ولى همين كه فصل بهار رسيد،
جنبشى در زمين و زمان پديدار مىگردد، اما آخرت، فقط حيات و نشاط است و مرگ و ميرى
در آنجا نيست و همه، نشاط يا عذاب است. «وَاِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِىَ
الْحَيَوانُ؛(36) و فقط زندگى اخروى حيات است و بس.»
آثار حيات راستين در آن اوضاع چنين ترسيم مىشود: عقل و هوش و چشم و گوش آدمى كيفيت
فوقالعاده و كارايى اعجابانگيزى پيدا مىكند.(37)
پوست بدن و سرانگشتان و حتى ناخنها از فهم و شعور عجيبى برخوردار مىشوند و به سود
يا زيان انسان شهادت مىدهند.(38)
با اين ديدگاه، مسلمان مكتبى از مرگ نمىهراسد و از غوغاى پس از آن نيز نگران نيست
و همچون امام على مىگويد:
به خدا سوگند! من هيچ ترسى ندارم كه مرگ بر من وارد شود، يا من بر مرگ وارد
شوم.(39) به خدا قسم! پسر ابوطالب به مرگ، از كودك به پستان مادر، مأنوستر
است.(40)
وقتى دنيا جاى عمل، و آخرت مرحله عكس العمل باشد، ترسى نيست؛ زيرا آن هنگامى است كه
هر فرد به پاداش عمل خويش مىرسد. نه گناه كسى را به حساب ديگرى مىگذارند، و نه
پاداش كسى را به ديگرى مىدهند، و نه چهرهها در زير نقابِ ريا و تزوير مخفى
مىماند و نه حقى از كسى ضايع مىشود. با اين ديدگاه مرگ براى انسانهاى خادم،
نگرانكننده نيست، ولى براى خائنان بسى دشوار و وحشتناك است.
ناگفته نماند عوامل داخلى و خارجى ديگرى نيز در ايجاد وحشت و اضطراب مؤثرند؛ نداشتن
علم و ايمان به آيندهاى روشن، فقدان اتكا به يك قدرت مقدس و حاكم بر سرنوشت انسان
و جهان، بدبينى و بدانديشى درباره همهچيز و همه كس، بىپاسخ ماندن سه سؤال حساس و
حياتى: از كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا مىروم؟
عجز و نارسايى مكتبهاى بشرى در حل اين معما، و بالأخره مصايب و ناكامىها، همه در
افزايش دلهره و تشويش انسان دخالت دارند. فقط ايمان به خدا و معاد است كه مىتواند
مشكلات درونى و برونى را حل كند و طورى تفسير نمايد، كه انسان عاشقانه، حوادث و
ناملايمات را پذيرا گردد و كمال خود را در مصايب و فراز و نشيبها ببيند. سعدى
مىگويد:
به جهان خُرّم از آنم كه جهان خُرّم از اوست
عاشقم بر همه عالَم كه همه عالَم از اوست
غم و شادى بَرِ عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده كاين غم و هم شادى از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است
به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست
شاعر ديگر مىسرايد:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جِدْ
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
با هوايش در تموز و دى خوشيم
ماهى آبيم و مرغ آتشيم
رضا و تسليم در برابر ناكامىها و مصايب به اميد دستيابى به حيات ابدى و لقاى الهى
شورانگيزترين حالات عرفانى انسان است و براى زندگى بسيار مفيد مىباشد؛ زيرا با از
دست رفتن مال و مقام و شهرت و موقعيت، ضعف اعصاب و رعشه و نگرانىها به سراغ آدمى
نمىآيد؛ همانگونه كه او با دستيابى بر كرسى قدرت خود را گم نمىكند، و در هر حال
اين سرود جاودانى را زمزمه مىكند:
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
يكى از نويسندگان غربى در خاطرات خود مىنويسد:
از آن هنگام كه خود را شناختم، همواره يك پرسش مرا رنج مىداد و با خود مىانديشيدم
كه نبايد سرانجام كار انسانها مانند خزندگان و چرندگان، فنا و نيستى باشد.
بشرى كه با قدرت عقل و اراده، زمين و آسمان را مسخر و فرمانبردار خود ساخته، انسانى
كه تسلط و سيادت خويش را بر كائنات تثبيت نموده، چگونه با فرارسيدن مرگش همه چيز
خاتمه پيدا مىكند؟! و به يك مشت سنگ و خاك و سولفات و نيترات كربنات مبدل مىشود؟!
اينبرداشت عاميانه با فلسفه خلقت و آفرينش انسان و جهان نمىسازد. بايد براى خصوص
انسان با ويژگىها و امتيازات خاصى كه دارد، پايان بهتر و فرجام عالىترى پيشبينى
شود. براىحل اين مشكل به كليسا رفتم و اين مسأله را با پدران روحانى در ميان
گذاشتم. به كنيسه سرى زدم و بالأخره به محافل علمى و فلسفى غرب مراجعه كردم. از
مكاتب مادى و علمى جهان كمك گرفتم، [ولى] هيچ كدام نتوانستند اين عُقده را برايم
بگشايند، تا [اينكه] روزى ازكنار مسجد مسلمانها عبور مىكردم. ديدم آيات قرآن با
موسيقى روح بخشى پخش مىشود. مفهوم كلمات را نمىفهميدم، ولى آهنگ جملات بسيار جذاب
و گيرا بود؛ به طورى كه مراميخكوب ساخت. وارد مسجد شدم. از مسلمانها تقاضا كردم
اين آيات را برايم معنا كنند. يك نفر جلو آمد و آيات تلاوت شده را ترجمه كرد. ديدم
اشاراتى به عاقبت و فرجام انسانها دارد و در هر صفحه از قرآن، از معاد و ابديت فرو
گذارى نمىكند و به صورت معقول و منطقى ابديت را به اثبات مىرساند. پس از بررسىِ
آيات معاد، به مقصود نايل شدم و حقيقت را دريافتم.(41)
13- تحليلى از معماى مرگ
يكى از مشكلترين مسائل آدمى معماى مرگ است، كه از دير باز ذهن بشر را به خود مشغول
داشته است. انسان پيوسته تلاش كرده است جوابى براى اين معماى مرموز و مجهول پيدا
كند. انديشهگران و حكيمان رنج تحقيق را بسيار كشيدهاند تا حقيقت مرگ را بفهمند و
اين مسأله ناشناخته در فرهنگ و انديشه انسانها را معلوم كنند.
شايد اگر مرگ اين اندازه مبهم و مجهول نبود، بشر به سبب آن مضطرب نمىشد. ابهام
مسأله مرگ باعث وحشت و نگرانى بشر شده است. قرنهاست فيلسوفان مىكوشند اين ترس را
از انسان بزدايند و وى را به آرمان خود كه زندگى جاودانى است، برسانند، اما هيچ كس
تاكنون نفهميده است مرگ چيست!
بوعلى سينا، نابغه شرق، در برابر معماى مرگ زانوى عجز به زمين زده و مىگويد:
از قعر گِل سياه تا اوج زُحَل
كردم همه مشكلات گيتى را حل
بيرون جَستم زقيد هر مكر و حِيَل
هر بند گشوده شد، مگر بند اَجَل
خيّام، عارف و شاعر معروف، نيز چنين مىسرايد:
خيّام كه خيمههاى حكمت مىدوخت
در كوزه غم فتاد و ناگاه بسوخت
مقراض اَجَل طناب عمرش ببريد
دلاّل امل به رايگانش بفروخت
او گاه شِكْوه مىسرايد:
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وى
احوال مسافرين دنيا چون شد
اين شعر، نهايت و اوج عجز بشر را در رويارويى با مسأله مجهول مرگ نشان مىدهد. حضرت
على(ع) مىفرمايد:
كَمِ اَطْرَدتُ الْاَيَّام أَبْحَثُها عَنْ مَكْنُونِ هذَا الْاَمْرِ
فَأَبَىاللَّهُ اِلّا إِخْفائَهُ هيهات عِلْمٌ م(42)َخْزُونٌ؛(43)
روزهاى بسيارى بر من گذشت كه من درصدد جست و جوى حقيقت اين سرّ مكنون بودم، اما
اراده حق تعالى آن را [از فهم من] مخفى ساخت. هيهات از اينكه به آن دست يابم،
زيرا اين دانشى مستور و پنهان در خزانه علم الهى است.
شگفت آنكه انسان با فرار از مرگ، خود را به آن نزديك مىكند. دانشهاى ديروز و
امروز بشر - از جمله فلسفه - براى روشن كردن مسأله مرگ، سخت تلاش كرده، حتى به
احضار ارواح و علوم غريبه متوسل گرديده است، تا بتواند با سخنانى تسلى بخش باعث
آرامش دلها شود.
بوعلى سينا در الهيات شفا درباره حقيقت مرگ چنين مىنويسد:
كسى كه از مردن خبر ندارد، نمىداند مرگ چيست. من برايش توضيح مىدهم: مرگ بيشتر
از ترك آلات و ابزارى كه روح به وسيله آنها زندگى مىكرد، كه همان اعضا و جوارح
باشند، نمىباشد؛ همانگونه كه نجار ابزار كار خود را كنار مىگذارد. چون نَفْس،
جوهرى غير جسمانى است و از سِنْخ اَعراض نيست تا به تبع محل خود فناپذير و فاسد
شدنى باشد، وقتى از بدن جدا مىشود، در ظرف خود باقى است؛ بهگونه بقايى كه در خور
و شأن اوست، و هرگز انعدام و زوالى در آن راه ندارد، چون اين جوهر مجرد، فناپذير
نيست. آنچه محو و باطل مىشود، نسبتها و اضافات و اَعراض و خواصى است كه روح در
ارتباط با جسم و ابزارهاى مادى داشته است. جوهر روان هرگز دستخوش تغيير و تبديل
نمىشود؛ فقط پذيراى كمالات و تماميت است. پس چگونه تصور مىشود كه معدوم مىگردد؟!
آنكه از مرگ مىترسد، نمىداند بازگشت او به كجاست. گمان مىكند با انحلال بدن،
ذات و حقيقت او نيز متلاشى مىشود. چنين كسى از بقاى نفس خود غافل است و كيفيت معاد
را نمىداند.
علت ترس او، جهل اوست، و همين درد جهل است كه باعث مىشود عالِمان براى كسب علم و
پيكار با جهل، راحتى جسم و جان خود را رها سازند.
انسان مؤمن و عارفِ وارسته، از پرواز به ملكوت ترسى ندارد و مىداند اگر از اين
خاكدان پست پرواز كند، به گردونها و گيتىهاى وسيع منتقل مىشود. آنان كه ايمان را
براى آبادى دنيا مىخواهند و دلبسته به دنيا و عاشق جلال و جمال و منصب و مقام
هستند و آن هنگام كه به رياست مىرسند، حاضرند براى بقاى قدرت، عزيزترين افراد را
به خاك و خون بكشند، نمىتوانند آرامش داشته باشند.
هارون، خليفه عباسى، در پاسخ مأمون كه پرسيد: اگر موسى بن جعفر بر حق است، چرا
حكومت را به او واگذارنمىكنى؟ گفت: اَلمُلْكُ عَقيمٌ؛ اى پسر! اگر تو هم با حكومت
من مخالفت كنى، سرت را بر باد مىدهى! مأمون نيز بدان سبب برادرش را كشت و بر تخت
نشست. بىدليل نيست كه گفتهاند: آخرين چيزى كه از قلب اولياى خدا خارج مىشود،
حُبّ رياست است.
در تاريخ ديده نشده است كسى به اختيار خودش دست از رياست بردارد و يا مقام را به
ديگرى واگذارد؛ حتى در ميان عالمان دينى و عارفان كمتر ديده شده است بساط رياست را
جمع كرده و مردم را به ديگرى سوق دهند.
موريس مترلينگ، انديشهگر غربى، مىنويسد:
در زندگى و جهان ما فقط يك حقيقت قابل تأمل وجود دارد و آن هم مرگ است. مرگ به
مثابه نقطه عطفى است كه تمام امور لايُدْرَك زندگى ما در آن جمع شده و عليه خوشبختى
و سعادت ما توطئه مىكند... هر قدر از آن بترسيم، باز هول آن بيشتر است؛ زيرا عظمت
و مهابت مرگ، ناشى از ترس و وحشت ماست. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود
دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيشتر خود را در چنگال آن مىبيند... با اينكه مرگ
دقيقترين و لازمترين مسأله زندگى ماست، ولى ما حاضر نيستيم يك ساعت از قوه عاقله
خود را صرف درك وجود آن كنيم. تصور ما از مرگ بايد واضحترين و كاملترين تصورات ما
باشد، ولى به علت نامعلومى تصور ما درباره آن سستترين و خرافىترين نظرمان به شمار
مىرود. ما معمولاً شلوغترين و بىحاصلترين دقايق زندگى خويش را به درك حقيقت مرگ
اختصاص مىدهيم.(44)
اين دانشمند بزرگ مىافزايد:«مرگ از نظر معارف بشرى از مسلّمترين مسائل بهشمار
مىرود، ولى در عين حال غافلترين معارف نيز مرگ است».(45)
14- علل ترس از مرگ
انديشه مُردن همواره بشر را رنج داده است. او همواره از خود مىپرسد: چرا پس از اين
زندگىِ شيرين، مرگ تلخ وجود دارد؟! چرا به دنيا آمدم و چرا بايد بروم؟!
يكى از علل پيداش بدبينىهاى فلسفى، ناخشنودى از مرگ است. فيلسوفان بدبين حيات و
هستى را بىهدف و پوچ انگاشتهاند و دچار حيرت و سرگردانى گشتهاند، تا آن اندازه
كه به فكر خودكشى افتادهاند. و اگر دست به انتحار نزدهاند، به قدرى به اندام جهان
و حوادث آن پوزخند زدهاند كه به مرگ زودرس رسيدهاند و يا بر آلام و مصائب بشر
گريسته، تا مردهاند. ذوالنون مصرى و دموكريت، فيلسوفان خنده و گريه، از اينگونه
فلسفهدانان بودهاند.
از ويژگىهاى انسان ترس از مرگ است. حيوانات در باره مرگ نمىانديشند. آنچه در
حيوانات ديده مىشود، غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات است. البته علاقه به بقا
و عشق به زندگى، از خصايص جدا نشدنى موجودات به شمار مىرود، ولى آدمى غير از علاقه
به حفظ حيات خويش، آرزوى خلود نيز دارد. او مىخواهد به حيات ابدى دست يابد و
جاودان و ماندگار بماند. از اينرو با تمام توان با عوامل پيرى و مرگ مىجنگد و
براى دستيابى به چشمه حيات و راز بقا مىكوشد.
ابديتخواهى منوط به تصور ابديت است و انديشه جاودانه زيستن از مختصات انسان است.
بدين دليل خوف و هراس از مرگ همواره فكر او را مشغول كرده، وى را به كوشش در كشف
اسرار حيات و بقاى آن واداشته است.
هيچ ميل و علاقهاى در انسان، بىحكمت و مصلحت نيست. اگر ما زندگى موقتى مانند
حيوانات داشتيم، هرگز ميل به خلود، در جان و روان ما پيدا نمىشد. تشنگى دليل وجود
آب، و گرسنگى نشاندهنده وجود غذا، و دردِ جهل، دليل وجود درمانى به نام علم، و
غريزه جنسى، از وجود جنس مخالف ارضا كنندهاى حكايت دارد. جوشش عاطفه مادر از بود
فرزند آغاز مىگردد و عشق به ابديت از وجود حيات ابدى پرده برمىدارد. انسان خويش
را در دنيا غريب مىبيند و از اين غربت نگران است. وى عاشق وطن و جايگاهى است كه
نمىداند كجاست. او همواره به زبان قال و حال سرود ابديت مىخواند و نغمه دور ماندن
از اصل خويش را مىسرايد:
من از اين خاك نِيَم، زآب و هواى دگرم
جامه عاريت است اينكه ببينى بِه بَرم
من به خود نامدم اين جا، كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا باز بَرَد در وطنم
من مَلَك بودم و فردوسبرين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
مولوى احساس ابديت و غربت بشر را بهگونه دلپذيرى در آغاز مثنوى بيان مىكند:
بشنو از نى چون حكايت مىكند
و زجدايىها شكايت مىكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
15- مرگ، نسبى است، نه مطلق
نكته قابل توجه اين است كه ترس و اعتراض از مرگ، به دليل نوع برداشتى است كه برخى
از فيلسوفنماها از مرگ دارند. آنان مرگ را نيستى مطلق پنداشته و سپس نگران شده،
براى توجيه زندگى و رفع وحشت از مرگ، به تفسيرهاى گوناگون و گاه مسخرهاى دست
زدهاند. جمعى گفتهاند: چون مرگ فرورفتن در كام نيستى است، پس بايد دم را غنيمت
بشماريم و براى دستيابى به لذايذ، از هيچ اصلى پيروى نكنيم، مگر آنكه قانون ما را
مجازات كند و بهجاى لذت، گرفتار عذاب شويم. گروهى بر اين باورند كه چون مرگ نيستى
است و دنيا غمخانهاى بيش نيست، بايد براى رهايى ابدى از درد و ناكامى و شكست،
انتحار كنيم. جمعى ديگر نيز حكمت و عدالت خدا را زير سؤال بردهاند و...
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
و زدرون من نجست اسرار من
ولى آنكه مرگ را نوعى تحول و انتقال بداند، از آن نگران نخواهد بود. مرگ انتقال از
خاك به جهان پاك است. مرگ امرى وجودى، نه عدمى است. رهايى روح از قيد و بند بدن و
پيوستن روان به قالب برزخى، كه برخاسته از بدن دنيوى است، نيستى نيست. كالبد انسان
به خاك، و روح آدمى به جهان برزخ برمىگردد و هيچ كدام معدوم نمىشوند، بلكه زندگى
دنيا را از دست داده و حيات ديگرى را آغاز مىكنند. پس مرگ مطلقاً وجود ندارد. در
حقيقت مرگ از دست دادن حالتى و به دست آوردن حالى ديگر است، كه به آن فناى نسبى
مىگويند؛ همانگونه كه وقتى خاك به گياه و درخت تبديل مىشود، به ظاهر مرگ آن
فرامىرسد، اما مرگِ خاك، مطلق نيست؛ زيرا خاك شكل پيشين و خواص گذشته خود را ازدست
داده و جلوه سابق را ندارد، اما به شكل نباتى زنده است. تجلى و ظهور جمادى ازبين
رفته، جلوه و نمود گياهى ظاهر شدهاست.
انسانها نيز در زندگى حركت خود را از جماد شروع كرده، به مرحله نباتى صعود
مىكنند. سپس حيات نباتى را از دست داده، زندگى حيوانى را مىيابند. اين سير صعودى
تا نيل به رستاخيز ادامه دارد.
مولوى به تعبير زيبايى، تكامل انسان را بيان مىكند:
از جمادى مُردم و نامى شدم
وز نما مُردم، زحيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم، كىْ زمُردن كم شدم؟!
حمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پَر
بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه اندر وهم نايد، آن شوم
پس عدم گردم، عدم در ارغنون
گويدم ك'«إنّاإليه راجعون»
وز ملك هم بايدم جستن زجو
«كلّ شىء هالك إلّا وجهه»
16- مرگ در قرائت عرفا
مرگ در گام نخست از منظر فيلسوف و عارف و عامى بر دوگونه است: مرگ طبيعى و غير
طبيعى.
مرگ طبيعى آن گاه تحقق مىيابد كه پيمانه پر شود و بدن به مرحلهاى برسد كه از نفس
جدا شود و روح نيز ابزار فرسوده بدن را رها سازد، ولى مرگ غيرطبيعى آن است كه انسان
در اثر حادثهاى بميرد، يعنى مأمور اجل، ميوه كال و نارس را از درخت حيات جدا كند و
هنوز نفس حظ كاملى را از جسم نبرده و علايق خود را از او نكنده جدا گردد چه كند؟
بدن ويران شده و نمىتواند روح را نگهدارد.
جان عزم رحيل كرد گفتم كه مرو
گفتا چه كنم؟ خانه فرو مىآيد
دراين مرحله مرگ اضطرارى است. اما عرفا تقسيم خاصى براى مرگ دارند:
1- مرگ لعنت (مرگ كافران)؛ 2- مرگ حسرت (مرگ گنهكاران)؛ 3- مرگ كرامت (مرگ
مؤمنان)؛ 4- مرگ مشاهدت (مرگ پيامبران).(46) و زنده بودن نيز عبادت است از زندگى به
حق، نه به جان و نه به دنيا: «زنده به دنيا محدث است و زندگى، زندگانى جاودانى، اگر
چشم ازخويش فا كنى (وانمايى) اين رابدانى - هر كه به جان زنده است زنده نيست زندانى
است هركه به حق زنده است جاودانى است(47)». اينگونه نگرش به زندگى ثمره خود ساخته
و مطمئن است مرگ هم از نظر عارف برطرف شدن حجابهاست.
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين پرده چهره برفكنم
در نظر عارفان، مرگ نوعى انتقال از گلشن دنيا به گلشن عقبى است و ترك بدن به خاطر
خداست نه دنيا. به تعبير مرحوم سمنانى: «ترك دنيا كردن براى دنيا بس آسان است، چه
كسى باشد كه از براى آنكه خلق بگويند كه فلان به كلى روى از دنيا گردانيده است و زر
و خاك در چشم او يك است زر و مال بسيار رد كند.(48) گاهى مرگ صورت خودكشى و اعراض
از دنيا براى كسب راحتى است.
يكى دنيا را پلى مىداند براى عبور كردن، ولى ديگرى خانه ابديت روى اين پل مىسازد
كه با خرابى آن سقوط انسان حتمى است.
غزالى مىگويد: عارف دايم مرگ را ياد كند چه موعد لقاى دوست است و محب هرگز موعد
ديدار دوست را فراموش نكند.(49)
بمير اى حكيم از چنين زندگانى
كزين زندگانى چو مردى بمانى
از اين زندگانى زندگانى نخيزد
كه گرگست و نايد ز گرگان شبانى
از اين مرگ صورت نگر تا نترسى
از اين زندگى ترس، كه اينك در آنى
بدان عالم پاك مرگت رساند
كه مرگ است دروازه آن جهانى
وزين كلبه جيفه مرگت رهاند
كه مرگ است سرمايه زندگانى
به جز مرگت اندر حمايت كه گيرد
از اين شوخ چشمان آخر زمانى
تو بى مرگ هرگز نجاتى نيابى
ز ننگ لقبهاى اينىّ آنى(50)
17- فلسفه خلقت مرگ و حيات
قرآن مىفرمايد: «اَلَّذى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ
اَحْسَنُ عَمَلاً؛(51) خداوند، مرگ و حيات را آفريد تا بيازمايد كدام يك
نيكوكارتريد». دنيا كانون مسابقه است و فلسفه وجودى بشر - كه با آميزهاى از موت و
حيات مواجه است - پيشرفت و تكامل در تمام ميدانهاست. آزمون الهى براى نمايان ساختن
و رشد استعدادهاى نهفته و رساندن انسانها به كمال مطلوب است. خداى حكيم در اين
آزمونها نمىخواهد رازهاى نهان را آشكار كند؛ مىخواهد استعدادهاى موجود را به
فعليت و تكامل برساند؛ زيرا دنيا پرورشگاه انسان است.
با تفسيرى كه از ماهيت مرگ بيان داشتيم، بسيارى از اعتراضات و شبهات برطرف مىگردد.
اگر مرگ پايان زندگى باشد، ديگر آرزوى جاويد ماندن و ادامه زندگى بيهوده است و
سيماى مرگ وحشتزا مىشود. از اينرو بعضى انسانها زندگى را پوچ و لغو خواهند
پنداشت و گرفتار نهيليسم و افسردگى خواهند شد؛ زيرا به آرزوى خود كه خلود و ابديت
است، نرسيدهاند. اگر چنين آرمانى در وجود آنها بود، هرگز زندگى را بيهوده
نمىدانستند؛ اگر چه منتهى به نيستى مطلق مىگشت. و يا زندگى را لذت موقت و دولت
مستعجل نمىپنداشتند و با خود نمىگفتند: دم را غنيمت شمار! آنها هرگز فكر
نمىكردند نيستى از زندگى گذرا بهتر است؛ زيرا عيب هستى، زودگذر بودن آن است. اشكال
اين زندگى كوتاه آن است و اينكه پس از زندگى محدود، نيستى است، و گرنه بسيار
فرحبخش و شيرين مىبود.
آرزوى خلود منوط به تصور حيات ابدى است؛ يعنى ترسيمى كه انسان از لذت جاويد ماندن و
زيبايى و جاذبه ابديت دارد، باعث شده است آرزوى ابديت خواهى در جانش پديد آيد و
براى دستيابى به آن از هرگونه تلاش دريغ نورزد. علت اينكه برخى انسانها مضطرب و
نگرانند و آرزو مىكنند كاش به دنيا نمىآمدند تا گرفتار ترس و وحشت شوند، غريزه
ابديتخواهى و در مقابل آن، تلقينات ماترياليستى است. آنها پيوسته مىگويند پس از
اين زندگى، حيات ديگرى نيست و مرگ نيستى مطلق است و همه راهها به نيستى ختم
مىشود، پس زندگى پوچ است!
ولى وجدان نهانى و فطرت ذاتى آنها ابديت را احساس مىكند. دوگانگى و تضاد درون و
برون، اضطراب و سردرگمى ايجاد مىكند. بىدليل نيست كه قرآن مجيد نفى رستاخيز را با
پوچى خلقت مساوى مىداند: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَأنَّكُمْ
إلَيْنا لاتُرْجَعُونَ؛(52) آيا گمان مىكنيد ما شما را پوچ و بيهوده آفريديم و به
سوى ما باز نمىگرديد؟!». از اين استفهام انكارى نتيجه مىگيريم كسانى كه به حيات
اخروى عقيده ندارند، راهى جز پوچگرايى نمىيابند. اما ما مىميريم براى آنكه به
حيات راستين برسيم و زمينه زندگى مادى را براى نسلى ديگر آماده سازيم. اگر صدف
شكسته شود، گوهر تابناكى تحويل مىدهد. بار ديگر از همان جسم، صدفى تازه به وجود
مىآيد كه گوهر گرانبهاى ديگرى در دل آن پرورش مىيابد.
راستى اگر همه زنده مىماندند و انسانهايى كه از هزار سال پيش مىزيستند، باقى
بودند، جايى براى سكونت باقى مىماند، يا زندگى براى آيندگان منتفى و براى حاضران
غيرممكن مىشد؟! اگر گلهاى سالهاى گذشته باقى مىماند، نوبت به شكوفهها و گلهاى
تازه بهارى نمىرسيد و چهره حيات خسته كننده و طاقتفرسا مىشد. از اينرو مرگْ
حيات و حكمت و رحمت است. اگر مرگ نبود، تنوع و طراوت در پديدهها ديده نمىشد. لاشه
مرده جانداران است كه تبديل به طلاى سياه مىشود و مجالى براى به وجود آمدن
جانداران تازه نفس و با طراوت را ايجاد مىكند. تداوم مرگ و حيات موجب امتداد فيض
حيات از سوى فيّاض متعال است. ماده در پذيرش حيات و صورت نوعيه در بُعد مكان
محدوديت دارد، ولى از نظر امتداد زمان مىتواند صورتهاى تكاملى بىنهايت به خود
بگيرد، چون ظرفيت و استعدادش نامتناهى است.
برخى مىگويند: مگر قدرت و حكمت الهى نامتناهى نيست؟! خداوند متعال مىتواند زمينى
به مراتب گستردهتر بسازد كه بىنهايت انسان را بتواند در خود جاى دهد، تا نيازى به
رفتن گروهى براى تولد جمع ديگرى نباشد، اما بايد گفت: اين سخنان در حوزه تفكر بشر
معقول است، ليكن در ساحت كبريايى و نظام احسن پوچ و غيرمنطقى است، زيرا آنچه امكان
وجود و قابليت افاضه فيض در هستى بوده، از سوى پروردگار افاضه شدهاست. آنچه موجود
نيست، امكان وجود نداشته است؛ مضافاً بر اينكه بقاى پديدهها از آغاز تا انجام،
بدون ترديد راه ورود آيندگان را مسدود مىكند.
18- جواب به ابديتخواهى
انسان گرايش به ابديت را در خود احساس مىكند، كه بايد او را قانع كرد. در صورتى كه
او بهگونه معقولى ارضا نشود، مضطرب و نگران خواهد شد.
انسان به جز علاقه به حيات دنيا و تنفر از موجبات مرگ و فنا، اصولاً به زندگى ابدى
عشق مىورزد، كه در وضعيت كنونى، نه معقول است و نه مقدور. اين ميلِ باطنى، همگانى
است و اختصاص به گروه و طبقه مشخصى ندارد. چون ارضاى تمايل ابديتخواهى بشر در دنيا
غيرممكن است، ناگزير بايد جهان بازپسين را باوركنيم، و يا اينميلِ ريشهدار وباطنى
رابيهوده بدانيم؛ در صورتى كه كارى بيهوده و بىحكمت، در سراسر جهان مشهود نيست. به
گفته «فريد وَجْدى» به همين دليل است كه غريزه «خُلود» را برخى از فلاسفه،
طبيعىترين و بهترين دليل براى اثبات جهان ابدى دانستهاند و گفتهاند: اگر براى
انسان حيات ابدى نباشد، چرا اين تمايل در نهادش به وديعت نهاده شده است.(53)
مرحوم فيض كاشانى مىنويسد:
چگونه ارواح فانى مىشود، در حالى كه خداى متعال براساس حكمت، عشق به هستى و علاقه
به زندگىِ ابدى را همراه با نفرت از فنا و نيستى در طبيعت انسان قرار داده
است(54)؟!
يكى از دانشمندان غربى مىنويسد:
چشم، تشنه نور؛ گوش، تشنه صدا؛ بازو در تجسس چيزهايى است كه بتوان بر آنها دسترسى
يافت، يا به دور ريخت؛ خشم در جستجوى دشمن؛ كنجكاوى براى كشف كردن و عشق براى دنبال
معشوق رفتن؛ و بدين طريق هر غريزهاى در تكاپوى موضوعى است كه زمينه را براى
اِبرازش فراهم كند. انكار كردن وجودِ موضوعى براى هر غريزهاى در حقيقت مثل تصور
موجودات افسانهاى و اساطير است.(55)
دانشمند ديگرى مىنويسد:
احساس فطرى حيات جاودان، خود يكى از مهمترين شواهد مثبتى است كه ما را به سوى اين
حقيقت سوق مىدهد: وقتى كه خداى متعال مىخواهد انسان به حقيقتى دست يابد، در آغاز
بذر آن را در عمق ضمير او مىكارد. تشنگى بشر به بقا و آرزوى حيات ابدى آنچنان
ريشهدار و جهانگير است كه به هيچ وجه نمىتوان قبول كرد كه اين آرزو برآورده
نمىشود.(56)
ايمان به جهان ديگر، نه تنها روح ابديتطلبى انسان را آرام مىسازد و اين تمايل
ذاتى را بهگونه معقول و منطقى توجيه مىكند، بلكه انديشه فنا و نابودى را از ذهن
بشر بيرون مىريزد، و نشاط و اميد و شور ابديت را در باطن او پرورش مىدهد و با اين
باور است كه آدمى به تضاد درونى خود خاتمه مىدهد.
بشر به علّت فطرت و جاذبه طبيعت خويش خواستار زندگى ابدى است، و ميل دارد هميشه
بماند تا به آرمانهاى خويش كه عدل مطلق، علم مطلق، قدرت مطلق و كمال مطلق است، دست
پيدا كند. از طرفى ديگر مىداند زندگى دنيا، گذرا و موقت است، و در چنين وضعى
انسانها به اين آرزوهاى متعالى نرسيدهاند. اين جاست كه تضاد و كشمكشى ميان
تمايلات ايجاد مىگردد، كه فقط فلسفه الهى مىتواند با تعيين قلمروهاى اين دو
احساس، به اين درگيرى درونى پايان بخشد. در غير اين صورت آدمى دچار بحران روحى شده
و اين بحران، به شكلهاى بدبينى و انتقاد از زمين و زمان و يا گوشهگيرى و انزواطلبى
و بالأخره انتقامجويى و قساوت و بىرحمى، و در نهايت به صورت پوچى نمايان مىگردد.
بىگمان هنگامىكه انسان احساس پوچى كرد و به آفرينش بدبين شد، راهى جز خودكشى
نمىيابد. فناورىهاى جديد هم نتوانسته است در جلوگيرى از خودكشى موفقيتى به دست
آورد.
استاد جامعهشناس دانشگاه «پرينستون» در بررسى علل خودكشى در آمريكا مىنويسد:
فنون و تكنيكهاى بيان شده از سوى روانشناسان و جامعهشناسان نمىتواند افرادى را
كه ازروى يأس و يا احساس پوچى و اضطراب رنج مىبرند، درمان كند. تشويش ناشى از
بحران روحى و اجتماعى كه دامنگير نسل حاضر شده، امرى نيست كه به وسيله فنون و يا
مداوا قابلعلاج باشد.(57)
پرفسور «يونگ» استاد روانكاو مىنويسد:
23 بيمارانى كه از سراسر جهان به من مراجعه كردهاند، افراد تحصيل كرده و موفقى
هستند كه دردِ بزرگ، يعنى پوچى و نامفهومى و بىمعنا بودن زندگى آنها را رنج
مىدهد. مطلب آن است كه بر اثر تكنولوژى و جمود تعاليم و كوتهنظرى و تعصب، بشر قرن
بيستم لامذهب است و سرگشته در جستجوى روح خود است، و تا مذهبى نيابد، آسايش ندارد،
و بىمذهبى، پوچ و بىمعنا بودن زندگى را موجب مىشود.(58)
آرى اگر معادى در كار نباشد، زندگى پوچ و خستهكننده مىنمايد و - به ظاهر - جز
انتحار راهى براى برخى از انسانها نيست. بىدليل نمىباشد كه يك ميلياردِر
آمريكايى دست به خودكشى زده و مىنويسد كه از زندگى مكرر خسته شده و از كثرت لذت
درمانده گرديده است، ولى ايمان به ابديت، به زندگى شور و نشاط مىبخشد و براى نيل
به حيات پر فروغ ابدى، انسان را به عمل صالح وامىدارد.
19- كرامت انسان
انسان طبيعتاً بدون مزد و پاداش عملى انجام نمىدهد. فعاليتها و ايثارهايى كه از
كرامت نفس و همت والاى آدمى حكايت كند، ولى مزد و اجرى ندارد، كمتر مورد توجه
انسان است و او بدون انگيزه، كارى انجام نمىدهد. اگر چه حس كرامتطلبى و ايثار در
نهاد بشر وجود دارد، ولى افراد معدودى اين ويژگى را برمىگزينند. اشخاصى استثنايى
در طول تاريخ هستند كه بدون داشتن مذهب صحيح، راه ايثار را انتخاب كردهاند؛ حاتم
طايىها در تاريخ به قدرى كماند كه قابل توجه نيستند. امام على(ع)مىفرمايد:
لَوْكُنّا لانَرْجُوا جَنَّةً وَلانَخْشى ناراً وَلاثَواباً وَلاعِقَاباً لَكانَ
يَنْبَغى لَنا اَنْنَطْلُبَ مَكارِمَ الاْخْلاقِ فَإنَّها مَمَّا تَدُلُّ عَلى
سَبِيل النّجاح؛(59)
اگر ما به بهشت اميد نبسته و از آتش نمىترسيديم و ثواب و عقابى در كار نبود، باز
سزاوار بود كه به دنبال فضيلتهاى اخلاقى برويم، زيرا تمايلات عالى اخلاقى از جمله
عواملى هستند كه انسانها را به پيروزىهاى لازم هدايت مىكنند.
از سوى ديگر ما معتقديم در قيامت از همه نعمتها بازخواست مىشود؛ جوانى را در چه
راه تباه كردى؟ مال و منال را از چه طريق كسب كرده و در چه راهى به مصرف رساندى؟ و
دقايق و لحظات عمر را در چه راه گذراندى؟ آنچه ملاى رومى مىگويد، مضمون حديثى در
اين باره است:
حق همى گويد چه آوردى مرا
اندر اين مهلت كه دادم من ترا
عمر خود را در چه پايان بردهاى
قوْت و قوّت در چه فانى كردهاى
گوهر ديده كجا فرسودهاى
پنج حس را در كجا پالودهاى
گوش وچشم وهوش وگوهرهاى عرش
خرج كردى، چه خريدى تو زفرش
نعمتت دادم، بگو شكرش چه بود
دادمت سرمايه، هين بنماى سود
20- بازگشت به خويشتن
نقش سازنده ديگرى كه ايمان به معاد دارد، اين است كه توازن مادى و معنوى را در
جامعه حفظ مىكند، زيرا بىشك امروز تعادل مادى و معنوى به هم خورده، و تكاملِ
ابزار، جاى تكاملِ انسان را گرفته، و انسان از خود بيگانه شده است. تمدن غرب دو
چهره دارد؛ يك نيمرخ تابناك و روشن، و ديگرى نيمرخى سياه و تاريك. شرقىها بر اثر
تقليد كوركورانه زرق و برق آن را گرفته و خوبىهاى آن را دور ريختهاند. توجه و
گرايش به ظواهر فريبنده كار آسانى است، چون به كار بردن احساس، از به كار انداختن
عقل و ادراك آسانتر است. احساسات با نمودهاى ظاهرى سروكار دارد، اما ادراك، به عمق
قضايا توجه دارد، و مصالح واقعى و معقول را دربرمىگيرد؛ از اينرو پذيرش آن مشكل
است و احساس معمولاً غالب مىشود و مىگويند: كار دل است؛ گناه من نيست! همين امر
موجب عدم تعادل مادى و معنوى است؛ به اندازهاى كه بشر امروز يك پاى خود را به
سفينه فضايى بسته و پاى ديگرش را به گارى! و جز دو نيمه شدن - به ظاهر - چارهاى
ندارد! گرايش به جنبههاى مادى باعث شده، نيمى از شخصيت انسان (روح) به دست فراموشى
سپرده شود، كه به فرموده قرآن نتيجه آن، خود فراموشى است:
نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ اِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ؛(60)
خدا را فراموش كردند، و در نتيجه خود را گم كردند و از خود بيگانه شدند. بىترديد
منافقان از فاسقان محسوب مىشوند [و يا منافقان از فاسقانند].
دليل اين مطلب روشن است، زيرا خداشناسى و ايمان به معاد در عمق جان انسان نهاده
شده، فراموش كردن خدا و معاد، در واقع فراموش كردن قسمتى از ذات خود است؛ به خصوص
كه خودِ واقعى انسان، روح است، نه جسم. از اينرو دكتر «كارل» معتقد است: انسان
موجود ناشناختهاى است. نكته جالبترى كه در فلسفه مطرح شده، اين است كه انسان
معلول است و علت خداست، و معلول از هر جهت وابستگى به علت دارد. بنابر اصالت وجود،
وجود معلول درجه پايينترى از وجود علت است؛ از اينرو شناخت معلول بدون علت امكان
ندارد. فراموشى از علت، غفلت از معلول است.
امام على(ع) مىفرمايد:
عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَقَدْ أضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُهُ؛(61)
در شگفتم از آن كس كه دنبال گمشده خود مىرود و براى يافتن آن به جستجو مىپردازد،
ولى خود را كه گم كرده، براى يافتن آن، گامى برنمىدارد.
21- يك تشبيه
زندگى انسان در دنيا مانند زندگى جنين در شكم مادر است و مرگ همچون ولادت و عبور از
اين مرحله به منزل ديگر. همانگونه كه دوران زندگى جنين، در تاريكخانه رَحِم مادر،
موقتى مىباشد، زندگى انسان در دنيا نيز گذرا و مقطعى است. جنين با تولد خود، محيط
تنگ و تاريك رَحِم را ترك گفته و به محيط روشن و گسترده دنيا گام مىنهد و جفتش را
كه در رَحِم همراه او بوده، از خود جدا كرده، آن را به خاك مىسپارد، ولى خود به
زندگى ادامه مىدهد. آدمى نيز با مردن تولد جديدى پيدا مىكند و تنگناى تن و دنيا
را پشت سر مىگذارد و وارد صحنه پهناور برزخ مىشود. او بدنش را كه همراه و قرين او
بوده، به قبر مىسپارد، ولى روحش در قالب مثالى، به حيات برزخى ادامه مىدهد.
جنين در شكم مادر براى زندگى دنيا ساخته و پرداخته مىشود، و به همين دليل اعضا و
جوارحِ متناسب با دنيا را پيدا مىكند، كه هر كدام از آنها، براى ادامه زندگى و
تأمين سعادت دنيوى ضرورت دارد و يا مفيد است. انسان هم براى رسيدن به خوشبختى يا
بدبختى ابدى بايد در آزمايشهاى دنيا ساخته شود، تا بتواند به برزخ برود، و سپس
برزخ را بپيمايد تا آماده و مهياى زندگى در آخرت شود.
اگر جنين در رَحِم نابينا شود، در دنيا هم از چشم ظاهرى محروم است. انسان هم اگر در
دنيا چشم بصيرت پيدا نكند و از ديدن حقايق محروم باشد، در آخرت نيز به همين حال
خواهد بود؛ بلكه با آن همه عوامل وحشتناكى كه پس از مرگ ظهور مىكند، گمراهىاش
بيشتر خواهد شد.
«وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أعْمى فَهُوَ فِى الآخرةِ أعْمى وأضَلّ سبيلاً.»(62)
همانگونه كه رشد جسمانى و خروج كودك از رَحِم مادر بدون اختيار و اراده انسان صورت
مىگيرد، رشد جسمانى و خروج انسان از دنيا هم اينگونه است.
جنين در لابهلاى پردههاى تاريك رَحِم، نمىتواند فضاى روشن دنيا را مشاهده كند.
انسان هم در شكم دنيا نمىتواند عالم برزخ و آخرت را ديده و لمس نمايد؛ مگر اينكه
بينش باطنى و ديده ديگرى پيدا كند.
ديده خواهم سَبَب سوراخ كن
تا سَبَب را بر كَند از بيخ و بن
امام على(ع) در خطبه 222 نهجالبلاغه درباره اينگونه افراد مىفرمايد:
إنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ وَتَعالى جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلوبِ تَسْمَعُ
بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَة وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَتَنْقادُ بِهِ
بَعْدَ الْمُعانَدَةِ وَ مَابَرَحَ لِلّهِ - عَزَّتْ آلائُهُ - فِى الْبُرْهَةِ
بَعْدَ البُرْهَةِ وَفى اَزْمانِ الفَتَرَاتِ، عِبادٌ نَاجَاهُمْ فى فِكْرِهِمْ وَ
كَلَّمَهُمْ فى ذاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فى الْأبْصْارِ
وَالأسْماعِ وَ الأفْئِدَةِ... فَكَأنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إلىَ الآخرة وَهمْ
فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَاوَراءَ ذلِكَ، فَكَأنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أهلِ
الْبَرْزَخِ فى طُولِ الإِقَامَةِ فيهِ وَحَقَّقَتِ القِيامَةُ عَلَيْهِمْ
عِداتَهَا، فَكَشَفُوا غَطَاءَ ذلِكَ لأهْلِ الدُّنْيا حَتّى كَأنَّهُمْ يَرَوْنَ
مَالايَرَى النّاسُ وَيَسْمَعُونَ مَالايَسْمَعُونَ؛
خداوند متعال ذكر خود را مايه جلاى دلها قرار داد و همه حقايق را درون گوشها و
پيش چشمها نهاد؛ چنانكه ذاكران بتوانند بعد از كرى آنها را بشنوند و پس از كورى
مشاهده كنند و بعد از حالت ستيز و عناد، مطيع و منقاد شوند. خداوند در دورانهاى
فطرت - كه جاى پيامبران خالى است - در هر زمانى، بندگانى دارد كه از طريق الهام با
آنها سخن مىگويد و چشم دلشان را با پرتو بيدارى و هوشيارى روشن مىسازد...
گويى دنيا را پشت سر انداخته و به آخرت رفتهاند و يا هنوز در دنيا هستند، ولى
ماوراى آن را ديده، همه چيز را دريافتهاند و گويى به اوضاع و احوال سرّى اهل برزخ
پىبردهاند و رستاخيز و حساب و كتاب آن را درك كردهاند. از اينرو براىاهل دنيا
پرده آن را پس مىزنند و اسرارى را كه ديگران از ديدن آن عاجزند، مشاهده مىكنند و
سخنانى را كه ديگران از شنيدن آن عاجزند، مىشنوند.
گوش اسرار شنو نيست و گرنه اسرار
برش از عالم معنا خبرى نيست كه نيست
اينگونه افراد استثنايى هستند و گرنه كمتر كسى است كه از پشت پردههاى ضخيم رَحِم
دنيا، برزخ را مشاهده كند و يا آخرت را ببيند. حديثى مىگويد: پيامبر نماز صبح را
خواندند. جوانى را مشاهده كردند كه رنگ از چهرهاش پريده، لاغر اندام و غمگين بود.
پيامبر پرسيدند: حالت چگونه است؟ عرض كرد: أَصبحتُ موقِناً؛ من در حال يقين به سر
مىبرم! پيامبر تعجب كرد و فرمود: براى هر حقيقتى علايم و نشانههايى است. علامت
يقين تو چيست؟
عرض كرد: يا رسول اللّه! گويى روزنهاى به جهان ابديت به رويم گشوده شده، دوزخيان
را در جهنم معذب مىبينم و بهشتيان را متنعّم. يا رسول اللّه! آواى دلخراش دوزخيان
نمىگذارد شب بخوابم! رسول اسلام فرمود: اين بنده خدايى است كه قلبش به نور ايمان
منور گشته است. آن گاه فرمود: آيا حاجتى دارى تا برآورده كنم؟ عرض نمود: آرزوى من
شهادت در راه خداست. دعا كنيد به شهادت برسم! پيامبر دعا كرد و جوان در يكى از
جنگهاى اسلام شهيد شد.(63)
مولوى مىگويد:
گفت پيغمبر صباحى زيد را:
«كيف اصبحتَ» اى رفيق باوفا
گفت: عبداً موقناً، پس اوش گفت:
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت
گفت: تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
هشت جنت، هفت دوزخ پيش من
هست پيدا همچو خورشيد زَمَن
گفت: خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
اين زمان پيدا شده بر اين گروه
«يوم تَبْيَضُّ وَتَسْوَدُّ وجوه»(64)
جمله را چون روز رستاخيز، من
فاش مىبينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نَفَس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس!
يا رسولاللّه بگويم سِرّ حشر
در جهان پيدا كنم امروز نشر
هِلْ مرا تا پردهها را بردَرَم
تا چو خورشيدى بتابد گوهرم
تا كسوف آيد زمن خورشيد را
تا نمايم نخل را و بيد را
وانمايم راز رستاخيز را
نقد را و نقد قلب آميز را
دوزخ و جنات و برزخ در ميان
پيش چشم كافران آرم عيان
اهل جنّت پيش چشمم زاختيار
در كشيده يك به يك را در كنار
دست يكديگر زيارت مىكنند
وز لبان هم بوسه غارت مىكنند
كَرْ شد اين گوشم ز بانگ آه آه
از صداى نعره وا حسرتاه(65)
زندگى دنيوى بر عالم رَحِم احاطه دارد؛ همانگونه كه برزخ بر حيات كنونى محيط است و
آخرت نيز بر جهان برزخ تسلط و احاطه دارد.
يكى از سردمداران ماترياليست - در زمان امام صادق(ع) - مىپرسد: بفرماييد بهشت در
دنياست يا در آخرت؟ و دنيا و آخرت كجا هستند؟!
امام فرمود: «دنيا در ظرف آخرت قرار دارد و عالم آخرت، دنيا را احاطه كرده
است.»(66)
اينك كه اثرات فردى و اجتماعى معاد در زمينههاى فطرى و ذاتى آن ثابت شد، به يارى
حق به بيان دليلهاى علمى و فلسفى آن مىپردازيم.
پاورقى:
26. اين همان اصل «تكامل ضدّين و يا قانون تكاپوى طبيعت» است كه ماركسيستها از
هگل گرفتهاند. آنان مىگويند: وقتى عامل خارجى مثلاً به تخم مرغ حرارت لازم را
مىرساند، دو نيروى متضاد فعال مىشوند. نيروهايى مىخواهند تخريب نمايند، ولى
نيروهاى ضد آن، مىخواهند وضعيت را حفظ كنند. نتيجه اين تضاد توليد سنتز جديدى است
به نام «جوجه»، در حالى كه تمام مولكولها با همكارى به طرف جوجه شدن حركت مىكنند،
در مورد جامعه نيز موارد نقض فراوان دارد.
27. بحارالانوار، ج 45، ص 51.
28. اشاره به آيه 195 از سوره بقره: «خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد».
29. اشاره به كريمه «وَسارِعوُا اِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ
عَرْضُهَا السَّمواتُ وَالأرْضُ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ؛ و شتاب كنيد براى رسيدن
به آمرزش پروردگارتان؛ و بهشتى كه وسعت آن، آسمانها و زمين است؛ و براى پرهيزگاران
آماده شده است». «آلعمران (3) آيه 133».
30. برخى معتقدند: مرگ پايان تلاش هر موجود زنده است و علايم آن، از بين رفتن شعور
و ادراك و متلاشى شدن كالبد مىباشد.
ديگرى مىگويد: مرگ عبارت است از انتقال روح از كالبد مادى به عالم بالاتر؛ يعنى
عالم ارواح دنيايى كه قبل از تعلق به بدن مىزيسته و اين نقل و انتقالات براى كيفر
و پاداش صورت مىگيرد.
برخى برآنند مرگ راه نجات انسان از بدبختىها و رنجها و فرورفتن در درياى نيستى و
خاموشى است. فيثاغورث و افلاطون و ارسطو مرگ را به مفهوم سير و گذر از اين جهان به
جهان ديگر مىدانند. اين باورها مسائلى است كه از زمانهاى بسيار دور انديشه فلاسفه
و دانشمندان را به خود معطوف داشته و همواره آنها سرگرم حل معماى مرگ بودهاند، ولى
منطق وحى بود كه توانست مرگ را براى مسلمانان حل كند و آنها را با چنين باورى به
پيروزىهاى شگفتانگيزى برساند.
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
31. على(ع) مىفرمايد: «روزگارى در ماهيت مرگ تفتيش و انديشيدم، و دريافتم مشيت
الهى آن را پنهان داشته است». (نهجالبلاغه، خطبه 149).
32. تفسيرالميزان، ج 1، ص 369.
33. شيطان گفت: «آيا شمارا به درخت ابديت و قدرت فناناپذير راهنمايى نكنم؟». «طه
(20) آيه 120».
34. اين موضوع به صورت مستدل در مباحث آينده مطرح خواهد شد.
35. نهجالبلاغه، خطبه 2.
36. عنكبوت (29) آيه 64.
37. «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ». «ق (50) آيه 22».
38. «اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى اَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا اَيْديهِمْ وَ
تَشْهَدُ اَرْجُلُهُم بِما كانُواْيَكْسِبُون؛ امروز بر دهنهاى آنها مهر مىزنيم و
دستهاى آنان را به سخن وامىداريم و پاهاى آنان بر كارهاشان گواهى مىدهند». «يس
(36) آيه 65».
39. نهج البلاغه، خطبه 55.
40. همان، خطبه 5.
41. آيين اسلام، صفحه 20.
42. نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، كلام 149، ص 207.
43. مرگ، ص 2.
44. همان، ص 3.
45. حكمة الاشراق، در مجموعه مصنفات، ج 2، ص 105.
46. تلويحات، در مجموعه مصنفات، ج 1، ص 28.
47. صدر المتألهين، اسفار، ج 1، ص 39 - 40.
48. غزالى، احياء العلوم، نيمه دوم از منجيات، ترجمه خوارزمى، ص 1260.
49. گنج سخن، ص319.
50. ملك (67) آيه 2.
51. مؤمنون (23) آيه 115.
52. فريد وجدى، دائرةالمعارف قرن بيستم، كلمه «الروح».
53. علم اليقين، ج 2، ص 837.
54. اخلاق و شخصيت، ص 136.
55. دانستنىهاى جهان علم، ص 204.
56. غربت غرب، ص 18.
57. كيهان، شماره 8196.
58. آداب النفس، ج 1، ص 26.
59. توبه (9) آيه 67.
60. غررالحكم، ص 495.
61. اسرا (17) آيه 72.
62. كافى، ج 4، ص 170، باب حقيقت ايمان و يقين، ح 2.
63. اشاره است به آيه 106 سوره آل عمران.
64. مثنوى، دفتر اول، ص 92.
65. ديلمى، ارشادالقلوب، ص 191