معاد در نگاه عقل و دين

محمد باقر شريعتي سبزواري

- ۳ -


9- نسيم‏هاى روح‏پرور ابديت

در همه مرام‏ها و مسلك‏ها افراد نادرى وجود دارند كه به عشق نجات خلق، تا مرز جان، فداكارى و مقاومت كرده‏اند. كار اين انسان‏هاى معدود و استثنايى را نبايد هميشه به حساب مكتب و نوع گرايش آنها گذاشت، بلكه خصلت‏هاى شخصى و شكوفايى فطرت و وجدان الهى آنهاست كه آشكار مى‏شود. از اين‏رو در ميان هر گروه و طبقه‏اى چنين انسان‏هاى انگشت‏شمارى هستند؛ آنها در ويتنام عليه تجاوز آمريكا خود را مى‏سوزانند و يا پيروان مذاهب باطل، حماسه‏هاى بزرگى در تاريخ به‏وجود مى‏آوردند. بى‏گمان مردم ويتنام را شعار «تزوآنتى‏تز» و يا قانونِ گذر از كميت به كيفيت‏(26) به اين‏گونه فداكارى‏ها وادار نكرد، بلكه احساس ابديت و روح استقلال‏طلبى و زير بار ذلت نرفتن و ديگر انگيزه‏هاى فطرى و انسانى آنان را به نثار جان و اهداى خون در راه شرافت و عدالت واداشت.

در كاپيتاليسم (سرمايه‏دارى) نيز فداكاران معدودى بوده‏اند كه به نهضت‏هاى آزاديبخش، پيوسته و جانشان را اهدا كرده‏اند. اقدام اين‏گونه افراد دليل بر حقانيت مكتب و مرام آنها نيست؛ در غير اين صورت بايد همه نظام‏ها و فلسفه‏ها صحيح و حق باشد. تهور و بى‏باكى كه پيروان «باب» در جنگ «باب المندب» نشان دادند، در تاريخ ثبت شده است، ولى نشانه حقانيت مرام پوشالى «بابيه» نيست. از طرفى رشادت‏ها و حماسه‏سرايى‏هاى انسان‏ها نيز بى‏علت نبوده و براساس تصادف و اتفاق رخ نداده است. بايد ريشه‏يابى كرده و براى اين امور توجيه منطقى و تفسير علمى پيدا كرد. بايد به خويشتن خويش برگرديم و انگيزه‏ها را در نهاد انسان پيدا كنيم. بى‏گمان انسان‏هايى كه به دلايلى استعدادهاى نهانى خود را پرورش داده‏اند و كشش‏هاى معنوى در وجود آنها پرورش يافته است، تحت جاذبه ابديت خواهى و باور به زندگى ابدى قرار گرفته‏اند؛ به خصوص در لحظات حساس و شدايد طاقت‏فرسايى كه تعصبات كور ناسيوناليستى از بين مى‏رود و فلسفه‏بافى‏ها و شعارها، كارايى خود را از دست مى‏دهد. آرمان‏هاى انسانى از اعماق باطن، زبانه كشيده و آدمى، ابديت را با تمام وجود احساس و درك مى‏كند و مرگ را زندگى مى‏شمارد، از اين‏رو تا مرز جان مقاومت و فداكارى مى‏نمايد. امام حسين(ع) به يكى از اين روحيات انسان اشاره مى‏كند و لشكر ابوسفيان را به صفات بشرى توجه مى‏دهد:

يا شيعَةَ آل اَبى‏سُفْيان! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لاتَخافُونَ الْمَعَادَ فَكوُنوُا اَحْراراً في دُنْياكم؛(27)

اگر مكتب و دين نداريد و از رستاخيز نمى‏هراسيد، لااقل در دنيا آزاد مرد باشيد.

خميره غيرت و آزادگى، در نهاد آدمى هست، مگر اين‏كه با تكرار جنايات و اَعمال خلاف انسانيت، وجدان و ضمير ضعيف و مسخ شود. در غير اين صورت به مقتضاى كشش‏هاى متعالى، انسان‏هايى كه از سلامت فطرت برخوردارند و بر خلاف وجدان، عملى انجام نداده‏اند - بلكه در راه خدمت به همنوعان خويش گام‏هايى نيز برداشته‏اند - مى‏توانند به برخى از كارهاى مهم و فوق‏العاده دست زنند. آزادى‏خواهان راستين جهان از اين‏گونه‏اند؛ زيرا در مواقع مقتضى شميم ابديت و نسيم آسمانى بر جانشان مى‏وَزَد و بر خلاف جهان‏بينى‏هاى تحميلى، به فداكارى‏هاى شگفت‏انگيزى دست مى‏زنند. البته اين افراد به ندرت فطرتشان بر فرهنگ و مكتبشان عصيان مى‏كند و به چنين اعمال معنوى اقدام مى‏ورزند. اين كارهاى سترگ قهرمانانه را بايد از بازگشت انسان به فطرت و مكتب الهى دانست؛ نه تأثيرپذيرى از مكاتب مادى و بشرى.

اگر اين‏گونه اشخاص به مكتب صحيح و مطابق با اصول فطرت خويش، مى‏گرويدند، حماسه‏هاى بزرگ‏ترى را مى‏آفريدند و تاريخ را دگرگون مى‏ساختند.

در منطق الهى تفسير همه فداكارى‏ها روشن است، زيرا در جهان‏بينى الهى، ماهيت مرگ انتقال بشر از مرحله‏اى پست به مرتبه‏اى عالى‏تر است و شهادت يعنى حضور در پيشگاه خدا و خلق؛ زيرا با مرگ، پيوند انسان با زندگى مادى قطع مى‏شود، ولى به جاى آن، پيوندى با حيات ابدى برقرار مى‏گردد. دنيا از ديدگاه مذهب، گذرگاهى بيش نيست و مرگ وسيله عبور از معبرى به مقصدى و از عالمى به عالم برتر مى‏باشد. در ادبيات ما كه انعكاسى از عقايد و انديشه‏هاست، اين مفهوم كاملاً مشهود است:

آزمودم، مرگ من در زندگى است
چون رَهَم زين زندگى پايندگى است

و پروين اعتصامى مى‏گويد:

يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستى
بگفت: اى بى‏خبر، مرگ از چه نامى زندگانى را
اگر زين خاكدان پست روزى برپرى، بينى
چه گردون‏ها و گيتى‏هاست مُلْك آن جهانى را
چراغ روشن جان را مكن در حِصْن تن پنهان
مپيچ اندر ميانِ خرقه اين ياقوت كانى را

در فلسفه اسلامى، مرگْ مفهوم نيستى و انهدام ندارد، بلكه يك نوع دگرگونى و تكامل است. اين نوع تلقى از مرگ مى‏تواند علل ايثار و شهادت را به بهترين وجه تفسير نمايد در مرگ، زندگىِ عالى‏ترى نهفته است و انسان‏ها براى نيل به كمال مطلوب و دست‏يازى به زندگى عالى‏تر و نجات از عذاب، راهى غير از فداكارى و خدمت به خلق ندارند و خيانت باعث عذاب ابدى است. اين عقيده «بلال حبشى» را به پايدارى منطقى و عاطفى وامى‏دارد. او در زير شكنجه و مفتول‏هاى آتشين و زره سرخ و گداخته، حماسه «اَحَدْ، اَحَدْ» و الله‏اكبر مى‏سرايد، و «ياسر» و «سميه» تا شهادت در راه حق پاى مى‏فشارند. اما جنگ براى تكامل و واقعيت هستى و رهايى خلق زحمتكش، با اعتقاد به اين‏كه مرگ، نابودى است، جز توجيهات خيالى و بافته‏هاى پوچ چيز ديگرى نيست. براى بقاى نام و راه، خود را فدا كردن نمى‏تواند عقل آدمى را قانع سازد. اگر ندانم نامم و راهم باقى مى‏ماند، يا بدانم كه نمى‏پايد، باز هم جنگ عليه امپرياليسم منطقى است؟ جواب يك نامسلمان منفى است، ولى بى‏شك پاسخ يك مسلمان مثبت است. بقاى نام و راه، چه سودى براى من دارد و چگونه نابودى و محروميتِ مرا از زندگى توجيه مى‏كند؟ بايد مكتب، عقل و احساس را قانع سازد. مضافاً به اين‏كه ايمان به حيات پس از مرگ و نَيْل به پاداش و كيفر مى‏تواند شعاع فداكارى‏ها را گسترده و به‏گونه چشمگيرى بالا ببرد و بازار جهاد و شهادت را روز به روز گرم‏تر و با رونق‏تر سازد، و پير و جوان و زن و مرد و بى‏سواد و باسواد را در راه خدا و براى سعادت مردم بسيج كند.

10- نقش معاد در بافت فكرى و ساختار اجتماعى

هر انسانى طبق تفكرات و باورهايش عمل مى‏كند. اعمال فردى و جمعى زاده عقيده و ايمان است. تحول تاريخ و سرنوشت هر جامعه به دگرگونى عقايد و فرهنگ آنان بستگى دارد، زيرا استثمار اقتصادى و سياسى را بايد نخست در استثمار فكرى و فرهنگى آن جامعه يافت. استقلال سياسى و اقتصادى بدون استقلال فرهنگى امكان‏پذير نيست و ساختار اجتماعى الگويى از بافت ذهنى جامعه است. زمينه‏هاى فكرى و فرهنگى، سازنده شكل عينى و عملى جوامع بشرى است. ملاى رومى مى‏گويد:

اى برادر تو همان انديشه‏اى
مابقى تو استخوان و ريشه‏اى
گر بود انديشه‏ات گل، گلشنى
ور بود خارى، تو هيمه گلخنى

از اين رو ايمان به زندگى واپسين، مى‏تواند بافت فكرى جامعه را تغيير دهد. سپس ساختار اجتماعى را بسازد و در شؤون فردى و اخلاقى و اجتماعى اثرات سودمندى به جاى گذارد.

«حمزه» عموى پيامبر پيش از پذيرش اسلام حاضر نبود بدون زره و كلاهخود به جنگ برود، ولى وقتى مسلمان شد و جهان‏بينى او تغيير كرد، بى‏زره به ميدان كارزار قدم گذاشت. ملاى رومى چنين ترسيم مى‏كند:

در جوانى حمزه عمّ مصطفى
با زره مى‏شد مدام اندر وغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق گفتندش كه، اى عم رسول
اى هژبر صف‏شكن شاه فحول
تو كه «لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى
تَّهْلُكَه»(28) خواندى زفرمان خدا
پس چرا تو خويش را در مهلكه
مى‏دراندازى چنين در معركه
چون جوان بودى و سفت و سخت و زه
مى‏نرفتى سوى ميدان بى‏زره
چون شدى پير و ضعيف و منحنى
پرده‏هاى لاابالى مى‏زنى
كى روا باشد كه شيرى همچو تو
كشته گردد راست بر دست عدو
اين‏چنين غمخوارگان بى‏خبر
پند مى‏دادند او را از عَبَر
گفت حمزه: چون كه من بودم جوان
مرگ مى‏ديدم وداع اين جهان
سوى ميدان كس به رغبت كى رود؟
پيش اژدرها برهنه كَىْ شود؟
ليك از نور محمد من كنون
نيستم اين شهر فانى را زبون
وآنكه مُردن پيش جانش تَهْلُكَه است
نهى «لاتُلْقُوا» بگيرد او به دست
وآنكه مردن پيش او شد فتح باب
«سارعوا»(29) آيد مر او را در خطاب

11- مرگ هر يك - اى پسر - همرنگ اوست

آنان كه زندگى دنيا را آخرين مرحله حيات مى‏دانند، چهره مرگ براى آنها مهيب و وحشتناك خواهد نمود، ولى كسانى كه دنيا را گذرگاه و معبرى براى رسيدن به ابديت دانسته و معتقدند با تحقق مرگ، هنگام بهره‏بردارى از ثمرات اعمال مى‏رسد، براى آنها مرگ تجسمى روحبخش و شاعرانه خواهد داشت. يك كشاورز كه بذر پاشيده و زحمات طاقت‏فرسايى كشيده، منتظر است محصولش را بچيند و تصوّر نتيجه كار براى او دل‏انگيز و زيباست.

مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن، دشمن و با دوست دوست
اى كه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانى اى جان هوشدار
زشت روى تست، نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ‏(30)

12- امنيت فكرى و روانى

انسان پيوسته نگران است؛ ترس از بيمارى و جنگ، و وحشت از سرنوشت آينده. هر چه فناورى پيشرفت كند، وحشت زيادتر مى‏شود، تا آن جا كه دنياى ما را دنياى دلهره و اضطراب ناميده‏اند.

شايد ريشه نگرانى‏ها را بتوان در ترس از مرگ و نابودى يافت. آدمى به خاطر ميل به بقا، سخت از مرگ مى‏ترسد. اين موضوع از آغاز آفرينش تا كنون انسان‏ها را رنج مى‏دهد. فلاسفه و متفكران تلاش كرده‏اند بتوانند چهره زيبايى از مرگ بسازند و به وحشت و اضطراب همنوعان خود خاتمه دهند، ولى موفقيتى به دست نياورده‏اند. هيولاى مرگ آن‏چنان هول‏انگيز است كه «استالين» را وادار مى‏كند به مذهب پناه ببرد و تقاضاى دعا كند.

«موريس مترلينگ» و عده‏اى از انديشه‏گران، با علاقه فراوان در ترسيم چهره زيباى مرگ كوشيده‏اند، اما هر چه نوشته‏اند در باره پيش از مرگ و بعد از مرگ است، نه خود مرگ.

«اپيكور» يونانى مى‏نويسد:

چرا از مرگ هراسانيد؟! ترس از مرگ كودكانه است، زيرا تا احساس هست، مرگ نيست و تا مرگ فرا رسد، احساسى باقى نمى‏ماند.

اين جملات براى سرگرمى و اغفال و پوشش واقعيات بد نيست؛ مانند كسى كه به خاطر رنج شديد، به ميگسارى و مواد مخدر پناه مى‏آورد؛ غافل از آن‏كه پس از رفع اثر تخدير، دردها و غم‏ها، تجديد و تشديد مى‏شود. «صادق هدايت» راه حل ديگرى ارائه مى‏دهد. او مى‏گويد: به مجرد ترس و غم، خودكشى كنيد تا راحت شويد.(31) سخن «اپيكور» كه مى‏گويد تا احساس هست، مرگ نيست و با مرگ نيز احساس نيست، ما را به ياد شعر معروف مى‏اندازد:

نمد سبزوار از پشم است
زير ابروى مردمان چشم است
آنچه در جوى مى‏رود، آب است
آنچه در چشم مى‏رود، خوابست

علت نگرانى اين است كه آيا مرگِ بدن، مرگ انسان نيز هست؟ انسانيت انسان باقى مى‏ماند؟ بدون شك با مرگ، احساس از كالبد مى‏رود. اين از بديهيات است، ولى اگر حيات و عذابى براى روان انسان باشد، مشكل ترس و وحشت حل خواهد شد؟! «اپيكور» هم مانند ديگر انسان‏ها از تماشاى دورنماى جهانِ پس از مرگ سخت نگران است! و كدام دل به ياد جهانِ بعد از مرگ نمى‏تپد؟ كدام فيلسوف است كه نگران زندگى بعد از مرگش نباشد؟ آيا براى رفع هول و هراس انسان‏ها جز تسليم در برابر تعاليم انبيا و ايمان به زندگى پس از مرگ راه ديگرى هست؟ برخى مى‏گويند: زندگى، جنايت است و مرگ مجازات آن! بايد پرسيد آيا اين مجازات لحظه‏اى است، يا ادامه دارد؟ و آيا باور فوق مى‏تواند امنيت روحى در انسان ايجاد كند؟ بايد گفت: امنيت خيالى هم نمى‏تواند بسازد! گروهى گفته‏اند: زندگى ارتباط روح با بدن و مرگ جدايى آن است؛ بايد پرسيد: روح چيست؟ اتصال و انفصال چگونه است؟ و پس از جدايى روح از بدن، سرنوشت روان به كجا منتهى مى‏گردد؟! نظريه‏هاى بشرى آرامش بخش نيست، و غوغاى بعد از مرگ را براى ما روشن نمى‏سازد، بلكه در ابهام باقى مى‏گذارد! آيا مرگ دردآور است؟ برخى از نويسندگان مى‏گويند: در حال جان كندن، حركت با سكون گلاويز شده و تبديل حركت به سكون رنج‏آور است، ولى مدت آن كوتاه مى‏باشد و به ساعت و دقايقى محدود مى‏شود!

ولى آدمى تا در چنگال مرگ قرار نگيرد، حقيقت را درك نمى‏كند. ما چون از دور، دستى بر آتش داريم، گمان مى‏كنيم با تحمل چند دقيقه دردها پايان مى‏پذيرد. به قول فيزيولوژيست‏ها: انسان در حال جان كندن، جنبش و لرزش‏هايى مخصوص توأم با مقدارى الكتريسيته كه در عصب دماغى ايجاد مى‏گردد، از خود نشان مى‏دهد. در اين حالت نوسانات مختلفى در مغز ديده مى‏شود كه نشان دهنده حوادثى است كه انسان در طول زندگى انجام داده است. امام على(ع) مى‏فرمايد:

آدمى در حال احتضار به تمام چيزهايى كه عمرش را بدان سپرى كرده، توجه پيدا مى‏كند؛ ازاين‏رو فاسقِ خائن به خود مى‏لرزد و مؤمن از مرگ باكى ندارد.(32)

مرگ از نظر مذهب، رهايى از زندانِ طبيعت و پرواز به سوى ابديت است. ميل به خلود و زندگى ابدى و ترس از مرگ، دليل بروجود حيات ابدى است؛ زيرا هيچ غريزه و انگيزه‏اى بدون حكمت در نهاد آدمى گذاشته نشده است. انگيزه تشنگى دليل بر وجود آب، و گرسنگى نشانه وجود غذاست. آرمان ابديت‏خواهى نيز از امتداد حيات بشر، حتّى پس از مرگ حكايت دارد. آدم و حوا از همين طريق فريب خوردند.(33)

آرزوى حيات ابدى فرع وجود حيات ابدى است و آخرت مرحله نيل به همه آرمان‏ها و ثمرات اعمال است.(34) امام على(ع) مى‏فرمايد: «وَاَنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَلاحِسابٌ، وَغَداً حِسابٌ وَلاعَمَلٌ»(35). با اين عقيده، آدمى اعمال نيك انجام مى‏دهد و توشه‏اى براى سفر آخرت تهيه مى‏كند و سبكبار از طوفان‏ها و گردنه‏ها نجات پيدا مى‏كند. قسمتى از نگرانى‏هاى بشر، زاييده مرگ و ميرهاى عزيزان، نيازمندى‏ها و دست پيدا نكردن به آرمان‏ها و خواسته‏هاست؛ زيرا زندگى كنونى آميخته با رنج است.

دنيا كانون حركت و تغيير است. پيرى و جوانى، نوش و نيش و فراز و نشيب دارد. تازه‏هايش كهنه مى‏شود، و بهارش خزانى در پى دارد. به گفته شاعر:

نو ز كجا مى‏رسد، كهنه كجا مى‏رود
ورنه وراى نظر، عالم بى‏منتهاست.

به همين دليل آرمان ابديت‏خواهى و مطلق‏طلبى انسان در وضعيت كنونى تأمين نمى‏شود؛ زيرا دنيا مانند غمخانه‏اى است كه رنج‏ها و حق كشى‏ها و غصه‏ها آن‏چنان انسان را كلافه مى‏كند كه مى‏خواهد خودكشى كند. ضعف پيرى و محروميت‏هاى اجتماعى، شكست‏ها، ناكامى‏ها،دل و دماغى براى انسان باقى نمى‏گذارد. در دنيا موت و حيات به هم مى‏آميزد. سلول‏هاى بدن ما مى‏ميرند و سلول‏هاى جديدى جايگزين آنها مى‏شوند. در فصل زمستان گياهان مرده‏اند و درختان برگ و بارى ندارند، ولى همين كه فصل بهار رسيد، جنبشى در زمين و زمان پديدار مى‏گردد، اما آخرت، فقط حيات و نشاط است و مرگ و ميرى در آن‏جا نيست و همه، نشاط يا عذاب است. «وَاِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ؛(36) و فقط زندگى اخروى حيات است و بس.»

آثار حيات راستين در آن اوضاع چنين ترسيم مى‏شود: عقل و هوش و چشم و گوش آدمى كيفيت فوق‏العاده و كارايى اعجاب‏انگيزى پيدا مى‏كند.(37)

پوست بدن و سرانگشتان و حتى ناخن‏ها از فهم و شعور عجيبى برخوردار مى‏شوند و به سود يا زيان انسان شهادت مى‏دهند.(38)

با اين ديدگاه، مسلمان مكتبى از مرگ نمى‏هراسد و از غوغاى پس از آن نيز نگران نيست و همچون امام على مى‏گويد:

به خدا سوگند! من هيچ ترسى ندارم كه مرگ بر من وارد شود، يا من بر مرگ وارد شوم.(39) به خدا قسم! پسر ابوطالب به مرگ، از كودك به پستان مادر، مأنوس‏تر است.(40)

وقتى دنيا جاى عمل، و آخرت مرحله عكس العمل باشد، ترسى نيست؛ زيرا آن هنگامى است كه هر فرد به پاداش عمل خويش مى‏رسد. نه گناه كسى را به حساب ديگرى مى‏گذارند، و نه پاداش كسى را به ديگرى مى‏دهند، و نه چهره‏ها در زير نقابِ ريا و تزوير مخفى مى‏ماند و نه حقى از كسى ضايع مى‏شود. با اين ديدگاه مرگ براى انسان‏هاى خادم، نگران‏كننده نيست، ولى براى خائنان بسى دشوار و وحشتناك است.

ناگفته نماند عوامل داخلى و خارجى ديگرى نيز در ايجاد وحشت و اضطراب مؤثرند؛ نداشتن علم و ايمان به آينده‏اى روشن، فقدان اتكا به يك قدرت مقدس و حاكم بر سرنوشت انسان و جهان، بدبينى و بدانديشى درباره همه‏چيز و همه كس، بى‏پاسخ ماندن سه سؤال حساس و حياتى: از كجا آمده‏ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا مى‏روم؟

عجز و نارسايى مكتب‏هاى بشرى در حل اين معما، و بالأخره مصايب و ناكامى‏ها، همه در افزايش دلهره و تشويش انسان دخالت دارند. فقط ايمان به خدا و معاد است كه مى‏تواند مشكلات درونى و برونى را حل كند و طورى تفسير نمايد، كه انسان عاشقانه، حوادث و ناملايمات را پذيرا گردد و كمال خود را در مصايب و فراز و نشيب‏ها ببيند. سعدى مى‏گويد:

به جهان خُرّم از آنم كه جهان خُرّم از اوست
عاشقم بر همه عالَم كه همه عالَم از اوست
غم و شادى بَرِ عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده كاين غم و هم شادى از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است
به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست
شاعر ديگر مى‏سرايد:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جِدْ
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
با هوايش در تموز و دى خوشيم
ماهى آبيم و مرغ آتشيم

رضا و تسليم در برابر ناكامى‏ها و مصايب به اميد دستيابى به حيات ابدى و لقاى الهى شورانگيزترين حالات عرفانى انسان است و براى زندگى بسيار مفيد مى‏باشد؛ زيرا با از دست رفتن مال و مقام و شهرت و موقعيت، ضعف اعصاب و رعشه و نگرانى‏ها به سراغ آدمى نمى‏آيد؛ همان‏گونه كه او با دستيابى بر كرسى قدرت خود را گم نمى‏كند، و در هر حال اين سرود جاودانى را زمزمه مى‏كند:

يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

يكى از نويسندگان غربى در خاطرات خود مى‏نويسد:

از آن هنگام كه خود را شناختم، همواره يك پرسش مرا رنج مى‏داد و با خود مى‏انديشيدم كه نبايد سرانجام كار انسان‏ها مانند خزندگان و چرندگان، فنا و نيستى باشد.

بشرى كه با قدرت عقل و اراده، زمين و آسمان را مسخر و فرمانبردار خود ساخته، انسانى كه تسلط و سيادت خويش را بر كائنات تثبيت نموده، چگونه با فرارسيدن مرگش همه چيز خاتمه پيدا مى‏كند؟! و به يك مشت سنگ و خاك و سولفات و نيترات كربنات مبدل مى‏شود؟! اين‏برداشت عاميانه با فلسفه خلقت و آفرينش انسان و جهان نمى‏سازد. بايد براى خصوص انسان با ويژگى‏ها و امتيازات خاصى كه دارد، پايان بهتر و فرجام عالى‏ترى پيش‏بينى شود. براى‏حل اين مشكل به كليسا رفتم و اين مسأله را با پدران روحانى در ميان گذاشتم. به كنيسه سرى زدم و بالأخره به محافل علمى و فلسفى غرب مراجعه كردم. از مكاتب مادى و علمى جهان كمك گرفتم، [ولى‏] هيچ كدام نتوانستند اين عُقده را برايم بگشايند، تا [اين‏كه‏] روزى ازكنار مسجد مسلمان‏ها عبور مى‏كردم. ديدم آيات قرآن با موسيقى روح بخشى پخش مى‏شود. مفهوم كلمات را نمى‏فهميدم، ولى آهنگ جملات بسيار جذاب و گيرا بود؛ به طورى كه مراميخكوب ساخت. وارد مسجد شدم. از مسلمان‏ها تقاضا كردم اين آيات را برايم معنا كنند. يك نفر جلو آمد و آيات تلاوت شده را ترجمه كرد. ديدم اشاراتى به عاقبت و فرجام انسان‏ها دارد و در هر صفحه از قرآن، از معاد و ابديت فرو گذارى نمى‏كند و به صورت معقول و منطقى ابديت را به اثبات مى‏رساند. پس از بررسىِ آيات معاد، به مقصود نايل شدم و حقيقت را دريافتم.(41)

13- تحليلى از معماى مرگ

يكى از مشكل‏ترين مسائل آدمى معماى مرگ است، كه از دير باز ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. انسان پيوسته تلاش كرده است جوابى براى اين معماى مرموز و مجهول پيدا كند. انديشه‏گران و حكيمان رنج تحقيق را بسيار كشيده‏اند تا حقيقت مرگ را بفهمند و اين مسأله ناشناخته در فرهنگ و انديشه انسان‏ها را معلوم كنند.

شايد اگر مرگ اين اندازه مبهم و مجهول نبود، بشر به سبب آن مضطرب نمى‏شد. ابهام مسأله مرگ باعث وحشت و نگرانى بشر شده است. قرن‏هاست فيلسوفان مى‏كوشند اين ترس را از انسان بزدايند و وى را به آرمان خود كه زندگى جاودانى است، برسانند، اما هيچ كس تاكنون نفهميده است مرگ چيست!

بوعلى سينا، نابغه شرق، در برابر معماى مرگ زانوى عجز به زمين زده و مى‏گويد:

از قعر گِل سياه تا اوج زُحَل
كردم همه مشكلات گيتى را حل
بيرون جَستم زقيد هر مكر و حِيَل
هر بند گشوده شد، مگر بند اَجَل

خيّام، عارف و شاعر معروف، نيز چنين مى‏سرايد:

خيّام كه خيمه‏هاى حكمت مى‏دوخت
در كوزه غم فتاد و ناگاه بسوخت
مقراض اَجَل طناب عمرش ببريد
دلاّل امل به رايگانش بفروخت

او گاه شِكْوه مى‏سرايد:

كس نامد از آن جهان كه پرسم از وى
احوال مسافرين دنيا چون شد

اين شعر، نهايت و اوج عجز بشر را در رويارويى با مسأله مجهول مرگ نشان مى‏دهد. حضرت على(ع) مى‏فرمايد:

كَمِ اَطْرَدتُ الْاَيَّام أَبْحَثُها عَنْ مَكْنُونِ هذَا الْاَمْرِ فَأَبَى‏اللَّهُ اِلّا إِخْفائَهُ هيهات عِلْمٌ م‏(42)َخْزُونٌ؛(43)

روزهاى بسيارى بر من گذشت كه من درصدد جست و جوى حقيقت اين سرّ مكنون بودم، اما اراده حق تعالى آن را [از فهم من‏] مخفى ساخت. هيهات از اين‏كه به آن دست يابم، زيرا اين دانشى مستور و پنهان در خزانه علم الهى است.

شگفت آن‏كه انسان با فرار از مرگ، خود را به آن نزديك مى‏كند. دانش‏هاى ديروز و امروز بشر - از جمله فلسفه - براى روشن كردن مسأله مرگ، سخت تلاش كرده، حتى به احضار ارواح و علوم غريبه متوسل گرديده است، تا بتواند با سخنانى تسلى بخش باعث آرامش دل‏ها شود.

بوعلى سينا در الهيات شفا درباره حقيقت مرگ چنين مى‏نويسد:

كسى كه از مردن خبر ندارد، نمى‏داند مرگ چيست. من برايش توضيح مى‏دهم: مرگ بيش‏تر از ترك آلات و ابزارى كه روح به وسيله آنها زندگى مى‏كرد، كه همان اعضا و جوارح باشند، نمى‏باشد؛ همان‏گونه كه نجار ابزار كار خود را كنار مى‏گذارد. چون نَفْس، جوهرى غير جسمانى است و از سِنْخ اَعراض نيست تا به تبع محل خود فناپذير و فاسد شدنى باشد، وقتى از بدن جدا مى‏شود، در ظرف خود باقى است؛ به‏گونه بقايى كه در خور و شأن اوست، و هرگز انعدام و زوالى در آن راه ندارد، چون اين جوهر مجرد، فناپذير نيست. آنچه محو و باطل مى‏شود، نسبت‏ها و اضافات و اَعراض و خواصى است كه روح در ارتباط با جسم و ابزارهاى مادى داشته است. جوهر روان هرگز دستخوش تغيير و تبديل نمى‏شود؛ فقط پذيراى كمالات و تماميت است. پس چگونه تصور مى‏شود كه معدوم مى‏گردد؟! آن‏كه از مرگ مى‏ترسد، نمى‏داند بازگشت او به كجاست. گمان مى‏كند با انحلال بدن، ذات و حقيقت او نيز متلاشى مى‏شود. چنين كسى از بقاى نفس خود غافل است و كيفيت معاد را نمى‏داند.

علت ترس او، جهل اوست، و همين درد جهل است كه باعث مى‏شود عالِمان براى كسب علم و پيكار با جهل، راحتى جسم و جان خود را رها سازند.

انسان مؤمن و عارفِ وارسته، از پرواز به ملكوت ترسى ندارد و مى‏داند اگر از اين خاكدان پست پرواز كند، به گردون‏ها و گيتى‏هاى وسيع منتقل مى‏شود. آنان كه ايمان را براى آبادى دنيا مى‏خواهند و دلبسته به دنيا و عاشق جلال و جمال و منصب و مقام هستند و آن هنگام كه به رياست مى‏رسند، حاضرند براى بقاى قدرت، عزيزترين افراد را به خاك و خون بكشند، نمى‏توانند آرامش داشته باشند.

هارون، خليفه عباسى، در پاسخ مأمون كه پرسيد: اگر موسى بن جعفر بر حق است، چرا حكومت را به او واگذارنمى‏كنى؟ گفت: اَلمُلْكُ عَقيمٌ؛ اى پسر! اگر تو هم با حكومت من مخالفت كنى، سرت را بر باد مى‏دهى! مأمون نيز بدان سبب برادرش را كشت و بر تخت نشست. بى‏دليل نيست كه گفته‏اند: آخرين چيزى كه از قلب اولياى خدا خارج مى‏شود، حُبّ رياست است.

در تاريخ ديده نشده است كسى به اختيار خودش دست از رياست بردارد و يا مقام را به ديگرى واگذارد؛ حتى در ميان عالمان دينى و عارفان كم‏تر ديده شده است بساط رياست را جمع كرده و مردم را به ديگرى سوق دهند.

موريس مترلينگ، انديشه‏گر غربى، مى‏نويسد:

در زندگى و جهان ما فقط يك حقيقت قابل تأمل وجود دارد و آن هم مرگ است. مرگ به مثابه نقطه عطفى است كه تمام امور لايُدْرَك زندگى ما در آن جمع شده و عليه خوشبختى و سعادت ما توطئه مى‏كند... هر قدر از آن بترسيم، باز هول آن بيش‏تر است؛ زيرا عظمت و مهابت مرگ، ناشى از ترس و وحشت ماست. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيش‏تر خود را در چنگال آن مى‏بيند... با اين‏كه مرگ دقيق‏ترين و لازم‏ترين مسأله زندگى ماست، ولى ما حاضر نيستيم يك ساعت از قوه عاقله خود را صرف درك وجود آن كنيم. تصور ما از مرگ بايد واضح‏ترين و كامل‏ترين تصورات ما باشد، ولى به علت نامعلومى تصور ما درباره آن سست‏ترين و خرافى‏ترين نظرمان به شمار مى‏رود. ما معمولاً شلوغ‏ترين و بى‏حاصل‏ترين دقايق زندگى خويش را به درك حقيقت مرگ اختصاص مى‏دهيم.(44)

اين دانشمند بزرگ مى‏افزايد:«مرگ از نظر معارف بشرى از مسلّم‏ترين مسائل به‏شمار مى‏رود، ولى در عين حال غافل‏ترين معارف نيز مرگ است».(45)

14- علل ترس از مرگ

انديشه مُردن همواره بشر را رنج داده است. او همواره از خود مى‏پرسد: چرا پس از اين زندگىِ شيرين، مرگ تلخ وجود دارد؟! چرا به دنيا آمدم و چرا بايد بروم؟!

يكى از علل پيداش بدبينى‏هاى فلسفى، ناخشنودى از مرگ است. فيلسوفان بدبين حيات و هستى را بى‏هدف و پوچ انگاشته‏اند و دچار حيرت و سرگردانى گشته‏اند، تا آن اندازه كه به فكر خودكشى افتاده‏اند. و اگر دست به انتحار نزده‏اند، به قدرى به اندام جهان و حوادث آن پوزخند زده‏اند كه به مرگ زودرس رسيده‏اند و يا بر آلام و مصائب بشر گريسته، تا مرده‏اند. ذوالنون مصرى و دموكريت، فيلسوفان خنده و گريه، از اين‏گونه فلسفه‏دانان بوده‏اند.

از ويژگى‏هاى انسان ترس از مرگ است. حيوانات در باره مرگ نمى‏انديشند. آنچه در حيوانات ديده مى‏شود، غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات است. البته علاقه به بقا و عشق به زندگى، از خصايص جدا نشدنى موجودات به شمار مى‏رود، ولى آدمى غير از علاقه به حفظ حيات خويش، آرزوى خلود نيز دارد. او مى‏خواهد به حيات ابدى دست يابد و جاودان و ماندگار بماند. از اين‏رو با تمام توان با عوامل پيرى و مرگ مى‏جنگد و براى دست‏يابى به چشمه حيات و راز بقا مى‏كوشد.

ابديت‏خواهى منوط به تصور ابديت است و انديشه جاودانه زيستن از مختصات انسان است. بدين دليل خوف و هراس از مرگ همواره فكر او را مشغول كرده، وى را به كوشش در كشف اسرار حيات و بقاى آن واداشته است.

هيچ ميل و علاقه‏اى در انسان، بى‏حكمت و مصلحت نيست. اگر ما زندگى موقتى مانند حيوانات داشتيم، هرگز ميل به خلود، در جان و روان ما پيدا نمى‏شد. تشنگى دليل وجود آب، و گرسنگى نشان‏دهنده وجود غذا، و دردِ جهل، دليل وجود درمانى به نام علم، و غريزه جنسى، از وجود جنس مخالف ارضا كننده‏اى حكايت دارد. جوشش عاطفه مادر از بود فرزند آغاز مى‏گردد و عشق به ابديت از وجود حيات ابدى پرده برمى‏دارد. انسان خويش را در دنيا غريب مى‏بيند و از اين غربت نگران است. وى عاشق وطن و جايگاهى است كه نمى‏داند كجاست. او همواره به زبان قال و حال سرود ابديت مى‏خواند و نغمه دور ماندن از اصل خويش را مى‏سرايد:

من از اين خاك نِيَم، زآب و هواى دگرم
جامه عاريت است اين‏كه ببينى بِه بَرم
من به خود نامدم اين جا، كه به خود باز روم
آن‏كه آورد مرا باز بَرَد در وطنم
من مَلَك بودم و فردوس‏برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

مولوى احساس ابديت و غربت بشر را به‏گونه دلپذيرى در آغاز مثنوى بيان مى‏كند:

بشنو از نى چون حكايت مى‏كند
و زجدايى‏ها شكايت مى‏كند
كز نيستان تا مرا ببريده‏اند
از نفيرم مرد و زن ناليده‏اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش

15- مرگ، نسبى است، نه مطلق

نكته قابل توجه اين است كه ترس و اعتراض از مرگ، به دليل نوع برداشتى است كه برخى از فيلسوف‏نماها از مرگ دارند. آنان مرگ را نيستى مطلق پنداشته و سپس نگران شده، براى توجيه زندگى و رفع وحشت از مرگ، به تفسيرهاى گوناگون و گاه مسخره‏اى دست زده‏اند. جمعى گفته‏اند: چون مرگ فرورفتن در كام نيستى است، پس بايد دم را غنيمت بشماريم و براى دست‏يابى به لذايذ، از هيچ اصلى پيروى نكنيم، مگر آن‏كه قانون ما را مجازات كند و به‏جاى لذت، گرفتار عذاب شويم. گروهى بر اين باورند كه چون مرگ نيستى است و دنيا غمخانه‏اى بيش نيست، بايد براى رهايى ابدى از درد و ناكامى و شكست، انتحار كنيم. جمعى ديگر نيز حكمت و عدالت خدا را زير سؤال برده‏اند و...

هر كسى از ظنّ خود شد يار من
و زدرون من نجست اسرار من

ولى آن‏كه مرگ را نوعى تحول و انتقال بداند، از آن نگران نخواهد بود. مرگ انتقال از خاك به جهان پاك است. مرگ امرى وجودى، نه عدمى است. رهايى روح از قيد و بند بدن و پيوستن روان به قالب برزخى، كه برخاسته از بدن دنيوى است، نيستى نيست. كالبد انسان به خاك، و روح آدمى به جهان برزخ برمى‏گردد و هيچ كدام معدوم نمى‏شوند، بلكه زندگى دنيا را از دست داده و حيات ديگرى را آغاز مى‏كنند. پس مرگ مطلقاً وجود ندارد. در حقيقت مرگ از دست دادن حالتى و به دست آوردن حالى ديگر است، كه به آن فناى نسبى مى‏گويند؛ همان‏گونه كه وقتى خاك به گياه و درخت تبديل مى‏شود، به ظاهر مرگ آن فرامى‏رسد، اما مرگِ خاك، مطلق نيست؛ زيرا خاك شكل پيشين و خواص گذشته خود را ازدست داده و جلوه سابق را ندارد، اما به شكل نباتى زنده است. تجلى و ظهور جمادى ازبين رفته، جلوه و نمود گياهى ظاهر شده‏است.

انسان‏ها نيز در زندگى حركت خود را از جماد شروع كرده، به مرحله نباتى صعود مى‏كنند. سپس حيات نباتى را از دست داده، زندگى حيوانى را مى‏يابند. اين سير صعودى تا نيل به رستاخيز ادامه دارد.

مولوى به تعبير زيبايى، تكامل انسان را بيان مى‏كند:

از جمادى مُردم و نامى شدم
وز نما مُردم، زحيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم، كىْ زمُردن كم شدم؟!
حمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پَر
بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه اندر وهم نايد، آن شوم
پس عدم گردم، عدم در ارغنون
گويدم ك'«إنّاإليه راجعون»
وز ملك هم بايدم جستن زجو
«كلّ شى‏ء هالك إلّا وجهه»

16- مرگ در قرائت عرفا

مرگ در گام نخست از منظر فيلسوف و عارف و عامى بر دوگونه است: مرگ طبيعى و غير طبيعى.

مرگ طبيعى آن گاه تحقق مى‏يابد كه پيمانه پر شود و بدن به مرحله‏اى برسد كه از نفس جدا شود و روح نيز ابزار فرسوده بدن را رها سازد، ولى مرگ غيرطبيعى آن است كه انسان در اثر حادثه‏اى بميرد، يعنى مأمور اجل، ميوه كال و نارس را از درخت حيات جدا كند و هنوز نفس حظ كاملى را از جسم نبرده و علايق خود را از او نكنده جدا گردد چه كند؟ بدن ويران شده و نمى‏تواند روح را نگهدارد.

جان عزم رحيل كرد گفتم كه مرو
گفتا چه كنم؟ خانه فرو مى‏آيد

دراين مرحله مرگ اضطرارى است. اما عرفا تقسيم خاصى براى مرگ دارند:

1- مرگ لعنت (مرگ كافران)؛ 2- مرگ حسرت (مرگ گنه‏كاران)؛ 3- مرگ كرامت (مرگ مؤمنان)؛ 4- مرگ مشاهدت (مرگ پيامبران).(46) و زنده بودن نيز عبادت است از زندگى به حق، نه به جان و نه به دنيا: «زنده به دنيا محدث است و زندگى، زندگانى جاودانى، اگر چشم ازخويش فا كنى (وانمايى) اين رابدانى - هر كه به جان زنده است زنده نيست زندانى است هركه به حق زنده است جاودانى است‏(47)». اين‏گونه نگرش به زندگى ثمره خود ساخته و مطمئن است مرگ هم از نظر عارف برطرف شدن حجاب‏هاست.

حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين پرده چهره برفكنم

در نظر عارفان، مرگ نوعى انتقال از گلشن دنيا به گلشن عقبى است و ترك بدن به خاطر خداست نه دنيا. به تعبير مرحوم سمنانى: «ترك دنيا كردن براى دنيا بس آسان است، چه كسى باشد كه از براى آنكه خلق بگويند كه فلان به كلى روى از دنيا گردانيده است و زر و خاك در چشم او يك است زر و مال بسيار رد كند.(48) گاهى مرگ صورت خودكشى و اعراض از دنيا براى كسب راحتى است.

يكى دنيا را پلى مى‏داند براى عبور كردن، ولى ديگرى خانه ابديت روى اين پل مى‏سازد كه با خرابى آن سقوط انسان حتمى است.

غزالى مى‏گويد: عارف دايم مرگ را ياد كند چه موعد لقاى دوست است و محب هرگز موعد ديدار دوست را فراموش نكند.(49)

بمير اى حكيم از چنين زندگانى
كزين زندگانى چو مردى بمانى
از اين زندگانى زندگانى نخيزد
كه گرگست و نايد ز گرگان شبانى
از اين مرگ صورت نگر تا نترسى
از اين زندگى ترس، كه اينك در آنى
بدان عالم پاك مرگت رساند
كه مرگ است دروازه آن جهانى
وزين كلبه جيفه مرگت رهاند
كه مرگ است سرمايه زندگانى
به جز مرگت اندر حمايت كه گيرد
از اين شوخ چشمان آخر زمانى
تو بى مرگ هرگز نجاتى نيابى
ز ننگ لقب‏هاى اينىّ آنى‏(50)

17- فلسفه خلقت مرگ و حيات

قرآن مى‏فرمايد: «اَلَّذى‏ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً؛(51) خداوند، مرگ و حيات را آفريد تا بيازمايد كدام يك نيكوكارتريد». دنيا كانون مسابقه است و فلسفه وجودى بشر - كه با آميزه‏اى از موت و حيات مواجه است - پيشرفت و تكامل در تمام ميدان‏هاست. آزمون الهى براى نمايان ساختن و رشد استعدادهاى نهفته و رساندن انسان‏ها به كمال مطلوب است. خداى حكيم در اين آزمون‏ها نمى‏خواهد رازهاى نهان را آشكار كند؛ مى‏خواهد استعدادهاى موجود را به فعليت و تكامل برساند؛ زيرا دنيا پرورشگاه انسان است.

با تفسيرى كه از ماهيت مرگ بيان داشتيم، بسيارى از اعتراضات و شبهات برطرف مى‏گردد. اگر مرگ پايان زندگى باشد، ديگر آرزوى جاويد ماندن و ادامه زندگى بيهوده است و سيماى مرگ وحشتزا مى‏شود. از اين‏رو بعضى انسان‏ها زندگى را پوچ و لغو خواهند پنداشت و گرفتار نهيليسم و افسردگى خواهند شد؛ زيرا به آرزوى خود كه خلود و ابديت است، نرسيده‏اند. اگر چنين آرمانى در وجود آنها بود، هرگز زندگى را بيهوده نمى‏دانستند؛ اگر چه منتهى به نيستى مطلق مى‏گشت. و يا زندگى را لذت موقت و دولت مستعجل نمى‏پنداشتند و با خود نمى‏گفتند: دم را غنيمت شمار! آنها هرگز فكر نمى‏كردند نيستى از زندگى گذرا بهتر است؛ زيرا عيب هستى، زودگذر بودن آن است. اشكال اين زندگى كوتاه آن است و اين‏كه پس از زندگى محدود، نيستى است، و گرنه بسيار فرح‏بخش و شيرين مى‏بود.

آرزوى خلود منوط به تصور حيات ابدى است؛ يعنى ترسيمى كه انسان از لذت جاويد ماندن و زيبايى و جاذبه ابديت دارد، باعث شده است آرزوى ابديت خواهى در جانش پديد آيد و براى دست‏يابى به آن از هرگونه تلاش دريغ نورزد. علت اين‏كه برخى انسان‏ها مضطرب و نگرانند و آرزو مى‏كنند كاش به دنيا نمى‏آمدند تا گرفتار ترس و وحشت شوند، غريزه ابديت‏خواهى و در مقابل آن، تلقينات ماترياليستى است. آنها پيوسته مى‏گويند پس از اين زندگى، حيات ديگرى نيست و مرگ نيستى مطلق است و همه راه‏ها به نيستى ختم مى‏شود، پس زندگى پوچ است!

ولى وجدان نهانى و فطرت ذاتى آنها ابديت را احساس مى‏كند. دوگانگى و تضاد درون و برون، اضطراب و سردرگمى ايجاد مى‏كند. بى‏دليل نيست كه قرآن مجيد نفى رستاخيز را با پوچى خلقت مساوى مى‏داند: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَأنَّكُمْ إلَيْنا لاتُرْجَعُونَ؛(52) آيا گمان مى‏كنيد ما شما را پوچ و بيهوده آفريديم و به سوى ما باز نمى‏گرديد؟!». از اين استفهام انكارى نتيجه مى‏گيريم كسانى كه به حيات اخروى عقيده ندارند، راهى جز پوچ‏گرايى نمى‏يابند. اما ما مى‏ميريم براى آن‏كه به حيات راستين برسيم و زمينه زندگى مادى را براى نسلى ديگر آماده سازيم. اگر صدف شكسته شود، گوهر تابناكى تحويل مى‏دهد. بار ديگر از همان جسم، صدفى تازه به وجود مى‏آيد كه گوهر گرانبهاى ديگرى در دل آن پرورش مى‏يابد.

راستى اگر همه زنده مى‏ماندند و انسان‏هايى كه از هزار سال پيش مى‏زيستند، باقى بودند، جايى براى سكونت باقى مى‏ماند، يا زندگى براى آيندگان منتفى و براى حاضران غيرممكن مى‏شد؟! اگر گل‏هاى سال‏هاى گذشته باقى مى‏ماند، نوبت به شكوفه‏ها و گل‏هاى تازه بهارى نمى‏رسيد و چهره حيات خسته كننده و طاقت‏فرسا مى‏شد. از اين‏رو مرگْ حيات و حكمت و رحمت است. اگر مرگ نبود، تنوع و طراوت در پديده‏ها ديده نمى‏شد. لاشه مرده جانداران است كه تبديل به طلاى سياه مى‏شود و مجالى براى به وجود آمدن جانداران تازه نفس و با طراوت را ايجاد مى‏كند. تداوم مرگ و حيات موجب امتداد فيض حيات از سوى فيّاض متعال است. ماده در پذيرش حيات و صورت نوعيه در بُعد مكان محدوديت دارد، ولى از نظر امتداد زمان مى‏تواند صورت‏هاى تكاملى بى‏نهايت به خود بگيرد، چون ظرفيت و استعدادش نامتناهى است.

برخى مى‏گويند: مگر قدرت و حكمت الهى نامتناهى نيست؟! خداوند متعال مى‏تواند زمينى به مراتب گسترده‏تر بسازد كه بى‏نهايت انسان را بتواند در خود جاى دهد، تا نيازى به رفتن گروهى براى تولد جمع ديگرى نباشد، اما بايد گفت: اين سخنان در حوزه تفكر بشر معقول است، ليكن در ساحت كبريايى و نظام احسن پوچ و غيرمنطقى است، زيرا آنچه امكان وجود و قابليت افاضه فيض در هستى بوده، از سوى پروردگار افاضه شده‏است. آنچه موجود نيست، امكان وجود نداشته است؛ مضافاً بر اين‏كه بقاى پديده‏ها از آغاز تا انجام، بدون ترديد راه ورود آيندگان را مسدود مى‏كند.

18- جواب به ابديت‏خواهى

انسان گرايش به ابديت را در خود احساس مى‏كند، كه بايد او را قانع كرد. در صورتى كه او به‏گونه معقولى ارضا نشود، مضطرب و نگران خواهد شد.

انسان به جز علاقه به حيات دنيا و تنفر از موجبات مرگ و فنا، اصولاً به زندگى ابدى عشق مى‏ورزد، كه در وضعيت كنونى، نه معقول است و نه مقدور. اين ميلِ باطنى، همگانى است و اختصاص به گروه و طبقه مشخصى ندارد. چون ارضاى تمايل ابديت‏خواهى بشر در دنيا غيرممكن است، ناگزير بايد جهان بازپسين را باوركنيم، و يا اين‏ميلِ ريشه‏دار وباطنى رابيهوده بدانيم؛ در صورتى كه كارى بيهوده و بى‏حكمت، در سراسر جهان مشهود نيست. به گفته «فريد وَجْدى» به همين دليل است كه غريزه «خُلود» را برخى از فلاسفه، طبيعى‏ترين و بهترين دليل براى اثبات جهان ابدى دانسته‏اند و گفته‏اند: اگر براى انسان حيات ابدى نباشد، چرا اين تمايل در نهادش به وديعت نهاده شده است.(53)

مرحوم فيض كاشانى مى‏نويسد:

چگونه ارواح فانى مى‏شود، در حالى كه خداى متعال براساس حكمت، عشق به هستى و علاقه به زندگىِ ابدى را همراه با نفرت از فنا و نيستى در طبيعت انسان قرار داده است‏(54)؟!

يكى از دانشمندان غربى مى‏نويسد:

چشم، تشنه نور؛ گوش، تشنه صدا؛ بازو در تجسس چيزهايى است كه بتوان بر آنها دسترسى يافت، يا به دور ريخت؛ خشم در جستجوى دشمن؛ كنجكاوى براى كشف كردن و عشق براى دنبال معشوق رفتن؛ و بدين طريق هر غريزه‏اى در تكاپوى موضوعى است كه زمينه را براى اِبرازش فراهم كند. انكار كردن وجودِ موضوعى براى هر غريزه‏اى در حقيقت مثل تصور موجودات افسانه‏اى و اساطير است.(55)

دانشمند ديگرى مى‏نويسد:

احساس فطرى حيات جاودان، خود يكى از مهم‏ترين شواهد مثبتى است كه ما را به سوى اين حقيقت سوق مى‏دهد: وقتى كه خداى متعال مى‏خواهد انسان به حقيقتى دست يابد، در آغاز بذر آن را در عمق ضمير او مى‏كارد. تشنگى بشر به بقا و آرزوى حيات ابدى آن‏چنان ريشه‏دار و جهانگير است كه به هيچ وجه نمى‏توان قبول كرد كه اين آرزو برآورده نمى‏شود.(56)

ايمان به جهان ديگر، نه تنها روح ابديت‏طلبى انسان را آرام مى‏سازد و اين تمايل ذاتى را به‏گونه معقول و منطقى توجيه مى‏كند، بلكه انديشه فنا و نابودى را از ذهن بشر بيرون مى‏ريزد، و نشاط و اميد و شور ابديت را در باطن او پرورش مى‏دهد و با اين باور است كه آدمى به تضاد درونى خود خاتمه مى‏دهد.

بشر به علّت فطرت و جاذبه طبيعت خويش خواستار زندگى ابدى است، و ميل دارد هميشه بماند تا به آرمان‏هاى خويش كه عدل مطلق، علم مطلق، قدرت مطلق و كمال مطلق است، دست پيدا كند. از طرفى ديگر مى‏داند زندگى دنيا، گذرا و موقت است، و در چنين وضعى انسان‏ها به اين آرزوهاى متعالى نرسيده‏اند. اين جاست كه تضاد و كشمكشى ميان تمايلات ايجاد مى‏گردد، كه فقط فلسفه الهى مى‏تواند با تعيين قلمروهاى اين دو احساس، به اين درگيرى درونى پايان بخشد. در غير اين صورت آدمى دچار بحران روحى شده و اين بحران، به شكلهاى بدبينى و انتقاد از زمين و زمان و يا گوشه‏گيرى و انزواطلبى و بالأخره انتقام‏جويى و قساوت و بى‏رحمى، و در نهايت به صورت پوچى نمايان مى‏گردد. بى‏گمان هنگامى‏كه انسان احساس پوچى كرد و به آفرينش بدبين شد، راهى جز خودكشى نمى‏يابد. فناورى‏هاى جديد هم نتوانسته است در جلوگيرى از خودكشى موفقيتى به دست آورد.

استاد جامعه‏شناس دانشگاه «پرينستون» در بررسى علل خودكشى در آمريكا مى‏نويسد:

فنون و تكنيك‏هاى بيان شده از سوى روان‏شناسان و جامعه‏شناسان نمى‏تواند افرادى را كه ازروى يأس و يا احساس پوچى و اضطراب رنج مى‏برند، درمان كند. تشويش ناشى از بحران روحى و اجتماعى كه دامنگير نسل حاضر شده، امرى نيست كه به وسيله فنون و يا مداوا قابل‏علاج باشد.(57)

پرفسور «يونگ» استاد روانكاو مى‏نويسد:

23 بيمارانى كه از سراسر جهان به من مراجعه كرده‏اند، افراد تحصيل كرده و موفقى هستند كه دردِ بزرگ، يعنى پوچى و نامفهومى و بى‏معنا بودن زندگى آنها را رنج مى‏دهد. مطلب آن است كه بر اثر تكنولوژى و جمود تعاليم و كوته‏نظرى و تعصب، بشر قرن بيستم لامذهب است و سرگشته در جستجوى روح خود است، و تا مذهبى نيابد، آسايش ندارد، و بى‏مذهبى، پوچ و بى‏معنا بودن زندگى را موجب مى‏شود.(58)

آرى اگر معادى در كار نباشد، زندگى پوچ و خسته‏كننده مى‏نمايد و - به ظاهر - جز انتحار راهى براى برخى از انسان‏ها نيست. بى‏دليل نمى‏باشد كه يك ميلياردِر آمريكايى دست به خودكشى زده و مى‏نويسد كه از زندگى مكرر خسته شده و از كثرت لذت درمانده گرديده است، ولى ايمان به ابديت، به زندگى شور و نشاط مى‏بخشد و براى نيل به حيات پر فروغ ابدى، انسان را به عمل صالح وامى‏دارد.

19- كرامت انسان

انسان طبيعتاً بدون مزد و پاداش عملى انجام نمى‏دهد. فعاليت‏ها و ايثارهايى كه از كرامت نفس و همت والاى آدمى حكايت كند، ولى مزد و اجرى ندارد، كم‏تر مورد توجه انسان است و او بدون انگيزه، كارى انجام نمى‏دهد. اگر چه حس كرامت‏طلبى و ايثار در نهاد بشر وجود دارد، ولى افراد معدودى اين ويژگى را برمى‏گزينند. اشخاصى استثنايى در طول تاريخ هستند كه بدون داشتن مذهب صحيح، راه ايثار را انتخاب كرده‏اند؛ حاتم طايى‏ها در تاريخ به قدرى كم‏اند كه قابل توجه نيستند. امام على(ع)مى‏فرمايد:

لَوْكُنّا لانَرْجُوا جَنَّةً وَلانَخْشى ناراً وَلاثَواباً وَلاعِقَاباً لَكانَ يَنْبَغى لَنا اَنْ‏نَطْلُبَ مَكارِمَ الاْخْلاقِ فَإنَّها مَمَّا تَدُلُّ عَلى سَبِيل النّجاح؛(59)

اگر ما به بهشت اميد نبسته و از آتش نمى‏ترسيديم و ثواب و عقابى در كار نبود، باز سزاوار بود كه به دنبال فضيلت‏هاى اخلاقى برويم، زيرا تمايلات عالى اخلاقى از جمله عواملى هستند كه انسان‏ها را به پيروزى‏هاى لازم هدايت مى‏كنند.

از سوى ديگر ما معتقديم در قيامت از همه نعمت‏ها بازخواست مى‏شود؛ جوانى را در چه راه تباه كردى؟ مال و منال را از چه طريق كسب كرده و در چه راهى به مصرف رساندى؟ و دقايق و لحظات عمر را در چه راه گذراندى؟ آنچه ملاى رومى مى‏گويد، مضمون حديثى در اين باره است:

حق همى گويد چه آوردى مرا
اندر اين مهلت كه دادم من ترا
عمر خود را در چه پايان برده‏اى
قوْت و قوّت در چه فانى كرده‏اى
گوهر ديده كجا فرسوده‏اى
پنج حس را در كجا پالوده‏اى
گوش وچشم وهوش وگوهرهاى عرش
خرج كردى، چه خريدى تو زفرش
نعمتت دادم، بگو شكرش چه بود
دادمت سرمايه، هين بنماى سود

20- بازگشت به خويشتن

نقش سازنده ديگرى كه ايمان به معاد دارد، اين است كه توازن مادى و معنوى را در جامعه حفظ مى‏كند، زيرا بى‏شك امروز تعادل مادى و معنوى به هم خورده، و تكاملِ ابزار، جاى تكاملِ انسان را گرفته، و انسان از خود بيگانه شده است. تمدن غرب دو چهره دارد؛ يك نيم‏رخ تابناك و روشن، و ديگرى نيم‏رخى سياه و تاريك. شرقى‏ها بر اثر تقليد كوركورانه زرق و برق آن را گرفته و خوبى‏هاى آن را دور ريخته‏اند. توجه و گرايش به ظواهر فريبنده كار آسانى است، چون به كار بردن احساس، از به كار انداختن عقل و ادراك آسان‏تر است. احساسات با نمودهاى ظاهرى سروكار دارد، اما ادراك، به عمق قضايا توجه دارد، و مصالح واقعى و معقول را دربرمى‏گيرد؛ از اين‏رو پذيرش آن مشكل است و احساس معمولاً غالب مى‏شود و مى‏گويند: كار دل است؛ گناه من نيست! همين امر موجب عدم تعادل مادى و معنوى است؛ به اندازه‏اى كه بشر امروز يك پاى خود را به سفينه فضايى بسته و پاى ديگرش را به گارى! و جز دو نيمه شدن - به ظاهر - چاره‏اى ندارد! گرايش به جنبه‏هاى مادى باعث شده، نيمى از شخصيت انسان (روح) به دست فراموشى سپرده شود، كه به فرموده قرآن نتيجه آن، خود فراموشى است:

نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ اِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ؛(60)

خدا را فراموش كردند، و در نتيجه خود را گم كردند و از خود بيگانه شدند. بى‏ترديد منافقان از فاسقان محسوب مى‏شوند [و يا منافقان از فاسقانند].

دليل اين مطلب روشن است، زيرا خداشناسى و ايمان به معاد در عمق جان انسان نهاده شده، فراموش كردن خدا و معاد، در واقع فراموش كردن قسمتى از ذات خود است؛ به خصوص كه خودِ واقعى انسان، روح است، نه جسم. از اين‏رو دكتر «كارل» معتقد است: انسان موجود ناشناخته‏اى است. نكته جالب‏ترى كه در فلسفه مطرح شده، اين است كه انسان معلول است و علت خداست، و معلول از هر جهت وابستگى به علت دارد. بنابر اصالت وجود، وجود معلول درجه پايين‏ترى از وجود علت است؛ از اين‏رو شناخت معلول بدون علت امكان ندارد. فراموشى از علت، غفلت از معلول است.

امام على(ع) مى‏فرمايد:

عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَقَدْ أضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُهُ؛(61)

در شگفتم از آن كس كه دنبال گمشده خود مى‏رود و براى يافتن آن به جستجو مى‏پردازد، ولى خود را كه گم كرده، براى يافتن آن، گامى برنمى‏دارد.

21- يك تشبيه

زندگى انسان در دنيا مانند زندگى جنين در شكم مادر است و مرگ همچون ولادت و عبور از اين مرحله به منزل ديگر. همان‏گونه كه دوران زندگى جنين، در تاريكخانه رَحِم مادر، موقتى مى‏باشد، زندگى انسان در دنيا نيز گذرا و مقطعى است. جنين با تولد خود، محيط تنگ و تاريك رَحِم را ترك گفته و به محيط روشن و گسترده دنيا گام مى‏نهد و جفتش را كه در رَحِم همراه او بوده، از خود جدا كرده، آن را به خاك مى‏سپارد، ولى خود به زندگى ادامه مى‏دهد. آدمى نيز با مردن تولد جديدى پيدا مى‏كند و تنگناى تن و دنيا را پشت سر مى‏گذارد و وارد صحنه پهناور برزخ مى‏شود. او بدنش را كه همراه و قرين او بوده، به قبر مى‏سپارد، ولى روحش در قالب مثالى، به حيات برزخى ادامه مى‏دهد.

جنين در شكم مادر براى زندگى دنيا ساخته و پرداخته مى‏شود، و به همين دليل اعضا و جوارحِ متناسب با دنيا را پيدا مى‏كند، كه هر كدام از آنها، براى ادامه زندگى و تأمين سعادت دنيوى ضرورت دارد و يا مفيد است. انسان هم براى رسيدن به خوشبختى يا بدبختى ابدى بايد در آزمايش‏هاى دنيا ساخته شود، تا بتواند به برزخ برود، و سپس برزخ را بپيمايد تا آماده و مهياى زندگى در آخرت شود.

اگر جنين در رَحِم نابينا شود، در دنيا هم از چشم ظاهرى محروم است. انسان هم اگر در دنيا چشم بصيرت پيدا نكند و از ديدن حقايق محروم باشد، در آخرت نيز به همين حال خواهد بود؛ بلكه با آن همه عوامل وحشتناكى كه پس از مرگ ظهور مى‏كند، گمراهى‏اش بيش‏تر خواهد شد.

«وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أعْمى‏ فَهُوَ فِى الآخرةِ أعْمى‏ وأضَلّ سبيلاً.»(62)

همان‏گونه كه رشد جسمانى و خروج كودك از رَحِم مادر بدون اختيار و اراده انسان صورت مى‏گيرد، رشد جسمانى و خروج انسان از دنيا هم اين‏گونه است.

جنين در لابه‏لاى پرده‏هاى تاريك رَحِم، نمى‏تواند فضاى روشن دنيا را مشاهده كند. انسان هم در شكم دنيا نمى‏تواند عالم برزخ و آخرت را ديده و لمس نمايد؛ مگر اين‏كه بينش باطنى و ديده ديگرى پيدا كند.

ديده خواهم سَبَب سوراخ كن
تا سَبَب را بر كَند از بيخ و بن

امام على(ع) در خطبه 222 نهج‏البلاغه درباره اين‏گونه افراد مى‏فرمايد:

إنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ وَتَعالى‏ جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَة وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَتَنْقادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعانَدَةِ وَ مَابَرَحَ لِلّهِ - عَزَّتْ آلائُهُ - فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ البُرْهَةِ وَفى اَزْمانِ الفَتَرَاتِ، عِبادٌ نَاجَاهُمْ فى فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فى ذاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فى الْأبْصْارِ وَالأسْماعِ وَ الأفْئِدَةِ... فَكَأنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إلىَ الآخرة وَهمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَاوَراءَ ذلِكَ، فَكَأنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أهلِ الْبَرْزَخِ فى طُولِ الإِقَامَةِ فيهِ وَحَقَّقَتِ القِيامَةُ عَلَيْهِمْ عِداتَهَا، فَكَشَفُوا غَطَاءَ ذلِكَ لأهْلِ الدُّنْيا حَتّى‏ كَأنَّهُمْ يَرَوْنَ مَالايَرَى النّاسُ وَيَسْمَعُونَ مَالايَسْمَعُونَ؛

خداوند متعال ذكر خود را مايه جلاى دل‏ها قرار داد و همه حقايق را درون گوش‏ها و پيش چشم‏ها نهاد؛ چنان‏كه ذاكران بتوانند بعد از كرى آنها را بشنوند و پس از كورى مشاهده كنند و بعد از حالت ستيز و عناد، مطيع و منقاد شوند. خداوند در دوران‏هاى فطرت - كه جاى پيامبران خالى است - در هر زمانى، بندگانى دارد كه از طريق الهام با آنها سخن مى‏گويد و چشم دلشان را با پرتو بيدارى و هوشيارى روشن مى‏سازد...

گويى دنيا را پشت سر انداخته و به آخرت رفته‏اند و يا هنوز در دنيا هستند، ولى ماوراى آن را ديده، همه چيز را دريافته‏اند و گويى به اوضاع و احوال سرّى اهل برزخ پى‏برده‏اند و رستاخيز و حساب و كتاب آن را درك كرده‏اند. از اين‏رو براى‏اهل دنيا پرده آن را پس مى‏زنند و اسرارى را كه ديگران از ديدن آن عاجزند، مشاهده مى‏كنند و سخنانى را كه ديگران از شنيدن آن عاجزند، مى‏شنوند.

گوش اسرار شنو نيست و گرنه اسرار
برش از عالم معنا خبرى نيست كه نيست

اين‏گونه افراد استثنايى هستند و گرنه كم‏تر كسى است كه از پشت پرده‏هاى ضخيم رَحِم دنيا، برزخ را مشاهده كند و يا آخرت را ببيند. حديثى مى‏گويد: پيامبر نماز صبح را خواندند. جوانى را مشاهده كردند كه رنگ از چهره‏اش پريده، لاغر اندام و غمگين بود. پيامبر پرسيدند: حالت چگونه است؟ عرض كرد: أَصبحتُ موقِناً؛ من در حال يقين به سر مى‏برم! پيامبر تعجب كرد و فرمود: براى هر حقيقتى علايم و نشانه‏هايى است. علامت يقين تو چيست؟

عرض كرد: يا رسول اللّه! گويى روزنه‏اى به جهان ابديت به رويم گشوده شده، دوزخيان را در جهنم معذب مى‏بينم و بهشتيان را متنعّم. يا رسول اللّه! آواى دلخراش دوزخيان نمى‏گذارد شب بخوابم! رسول اسلام فرمود: اين بنده خدايى است كه قلبش به نور ايمان منور گشته است. آن گاه فرمود: آيا حاجتى دارى تا برآورده كنم؟ عرض نمود: آرزوى من شهادت در راه خداست. دعا كنيد به شهادت برسم! پيامبر دعا كرد و جوان در يكى از جنگ‏هاى اسلام شهيد شد.(63)

مولوى مى‏گويد:

گفت پيغمبر صباحى زيد را:
«كيف اصبحتَ» اى رفيق باوفا
گفت: عبداً موقناً، پس اوش گفت:
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت
گفت: تشنه بوده‏ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
هشت جنت، هفت دوزخ پيش من
هست پيدا همچو خورشيد زَمَن
گفت: خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
اين زمان پيدا شده بر اين گروه
«يوم تَبْيَضُّ وَتَسْوَدُّ وجوه»(64)
جمله را چون روز رستاخيز، من
فاش مى‏بينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نَفَس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس!
يا رسول‏اللّه بگويم سِرّ حشر
در جهان پيدا كنم امروز نشر
هِلْ مرا تا پرده‏ها را بردَرَم
تا چو خورشيدى بتابد گوهرم
تا كسوف آيد زمن خورشيد را
تا نمايم نخل را و بيد را
وانمايم راز رستاخيز را
نقد را و نقد قلب آميز را
دوزخ و جنات و برزخ در ميان
پيش چشم كافران آرم عيان
اهل جنّت پيش چشمم زاختيار
در كشيده يك به يك را در كنار
دست يكديگر زيارت مى‏كنند
وز لبان هم بوسه غارت مى‏كنند
كَرْ شد اين گوشم ز بانگ آه آه
از صداى نعره وا حسرتاه‏(65)

زندگى دنيوى بر عالم رَحِم احاطه دارد؛ همان‏گونه كه برزخ بر حيات كنونى محيط است و آخرت نيز بر جهان برزخ تسلط و احاطه دارد.

يكى از سردمداران ماترياليست - در زمان امام صادق(ع) - مى‏پرسد: بفرماييد بهشت در دنياست يا در آخرت؟ و دنيا و آخرت كجا هستند؟!

امام فرمود: «دنيا در ظرف آخرت قرار دارد و عالم آخرت، دنيا را احاطه كرده است.»(66)

اينك كه اثرات فردى و اجتماعى معاد در زمينه‏هاى فطرى و ذاتى آن ثابت شد، به يارى حق به بيان دليل‏هاى علمى و فلسفى آن مى‏پردازيم.

پاورقى:‌


26. اين همان اصل «تكامل ضدّين و يا قانون تكاپوى طبيعت» است كه ماركسيست‏ها از هگل گرفته‏اند. آنان مى‏گويند: وقتى عامل خارجى مثلاً به تخم مرغ حرارت لازم را مى‏رساند، دو نيروى متضاد فعال مى‏شوند. نيروهايى مى‏خواهند تخريب نمايند، ولى نيروهاى ضد آن، مى‏خواهند وضعيت را حفظ كنند. نتيجه اين تضاد توليد سنتز جديدى است به نام «جوجه»، در حالى كه تمام مولكول‏ها با همكارى به طرف جوجه شدن حركت مى‏كنند، در مورد جامعه نيز موارد نقض فراوان دارد.
27. بحارالانوار، ج 45، ص 51.
28. اشاره به آيه 195 از سوره بقره: «خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد».
29. اشاره به كريمه «وَسارِعوُا اِلى‏ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمواتُ وَالأرْضُ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ؛ و شتاب كنيد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان؛ و بهشتى كه وسعت آن، آسمان‏ها و زمين است؛ و براى پرهيزگاران آماده شده است». «آل‏عمران (3) آيه 133».
30. برخى معتقدند: مرگ پايان تلاش هر موجود زنده است و علايم آن، از بين رفتن شعور و ادراك و متلاشى شدن كالبد مى‏باشد.
ديگرى مى‏گويد: مرگ عبارت است از انتقال روح از كالبد مادى به عالم بالاتر؛ يعنى عالم ارواح دنيايى كه قبل از تعلق به بدن مى‏زيسته و اين نقل و انتقالات براى كيفر و پاداش صورت مى‏گيرد.
برخى برآنند مرگ راه نجات انسان از بدبختى‏ها و رنج‏ها و فرورفتن در درياى نيستى و خاموشى است. فيثاغورث و افلاطون و ارسطو مرگ را به مفهوم سير و گذر از اين جهان به جهان ديگر مى‏دانند. اين باورها مسائلى است كه از زمان‏هاى بسيار دور انديشه فلاسفه و دانشمندان را به خود معطوف داشته و همواره آنها سرگرم حل معماى مرگ بوده‏اند، ولى منطق وحى بود كه توانست مرگ را براى مسلمانان حل كند و آنها را با چنين باورى به پيروزى‏هاى شگفت‏انگيزى برساند.
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
31. على(ع) مى‏فرمايد: «روزگارى در ماهيت مرگ تفتيش و انديشيدم، و دريافتم مشيت الهى آن را پنهان داشته است». (نهج‏البلاغه، خطبه 149).
32. تفسيرالميزان، ج 1، ص 369.
33. شيطان گفت: «آيا شمارا به درخت ابديت و قدرت فناناپذير راهنمايى نكنم؟». «طه (20) آيه 120».
34. اين موضوع به صورت مستدل در مباحث آينده مطرح خواهد شد.
35. نهج‏البلاغه، خطبه 2.
36. عنكبوت (29) آيه 64.
37. «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ». «ق (50) آيه 22».
38. «اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى‏ اَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا اَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ اَرْجُلُهُم بِما كانُواْيَكْسِبُون؛ امروز بر دهن‏هاى آنها مهر مى‏زنيم و دست‏هاى آنان را به سخن وامى‏داريم و پاهاى آنان بر كارهاشان گواهى مى‏دهند». «يس (36) آيه 65».
39. نهج البلاغه، خطبه 55.
40. همان، خطبه 5.
41. آيين اسلام، صفحه 20.
42. نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، كلام 149، ص 207.
43. مرگ، ص 2.
44. همان، ص 3.
45. حكمة الاشراق، در مجموعه مصنفات، ج 2، ص 105.
46. تلويحات، در مجموعه مصنفات، ج 1، ص 28.
47. صدر المتألهين، اسفار، ج 1، ص 39 - 40.
48. غزالى، احياء العلوم، نيمه دوم از منجيات، ترجمه خوارزمى، ص 1260.
49. گنج سخن، ص‏319.
50. ملك (67) آيه 2.
51. مؤمنون (23) آيه 115.
52. فريد وجدى، دائرةالمعارف قرن بيستم، كلمه «الروح».
53. علم اليقين، ج 2، ص 837.
54. اخلاق و شخصيت، ص 136.
55. دانستنى‏هاى جهان علم، ص 204.
56. غربت غرب، ص 18.
57. كيهان، شماره 8196.
58. آداب النفس، ج 1، ص 26.
59. توبه (9) آيه 67.
60. غررالحكم، ص 495.
61. اسرا (17) آيه 72.
62. كافى، ج 4، ص 170، باب حقيقت ايمان و يقين، ح 2.
63. اشاره است به آيه 106 سوره آل عمران.
64. مثنوى، دفتر اول، ص 92.
65. ديلمى، ارشادالقلوب، ص 191