بخش اول : معاد در زندگى انسان
1- چرا بايد به زندگى بازپسين بينديشيم؟
برخى از اشخاص بر اين باورند كه ضرروتى ندارد درباره مرگ و معاد بينديشيم و از
مسائلى كه راهى براى شناخت آن نداريم، سخنى بگوييم و يا كتابى بخوانيم. عقل و علم
ما در محدوده طبيعت مىتواند حركت كند و به محض اين كه به ماوراى طبيعت رسيد، متوقف
مىشود. اصولاً تفكر و فرورفتن در اين موضوع جز خستگى و افسردگى نتيجهاى ندارد.
در اين ورطه كشتى فروشد هزار
يكى تختهاى برنيامد كنار
آنها مىگويند: ما بايد به وجدانيات و قوانين جارى كشور، آداب و سنن ملى و اجتماعى
پاىبند باشيم. به كسى ستم نكرده و حقى را از احدى ضايع نكنيم. از دروغ و خيانت و
دزدى و... پرهيز كنيم. كارى برخلاف وجدان و عملى برخلاف قانون انجام ندهيم، تا مورد
ملامت وجدان و مكافات قانونى قرار بگيريم. اگر كسى از خدمات اجتماعى و مسؤوليت دريغ
نداشته باشد و موازين اخلاقى را رعايت كند، مىتواند زندگى شرافتمندانهاى براى خود
بيافريند. نيازى به بود و نبود جهان پس از مرگ نداريم و حاضر نيستيم در اين باره
فكر كنيم. بهتر است درباره مشكلات زندگى اصلاً فكر نكنيم و همچون حيوانات به حيات
غريزى ادامه داده، دم را غنيمت بشماريم. براى اين كه خوش باشيم، نبايد به مصائب و
دشوارىهاى مردمان محروم كارى داشته باشيم. از مرگومير عزيزان نبايد متأثر شويم.
اگر جمعيتى بر اثر زلزله و يا بمب اتمى نابود شوند، به ما ربطى ندارد. ما براى
دردها، رنجها و بدبختىهاى مظلومان اشك تأثر نمىباريم و...
هم اكنون زندگى جمعى از خانوادهها در بين جوامع بشرى بر اين منوال مىگذرد؛ حتى
برخى از مذهبىها عملاً زندگى خود را بر پايه اين عقايد تنظيم كردهاند. ولى به
عنوان درآمد پاسخ بايد گفت: اين گفتارها در حد شعار و حرف مطلوب است! آيا افراد بشر
مىتوانند در جامعه زندگى كنند و از اينگونه مسائل كناره گيرند؟! مگر مىشود انسان
خردمند و باوجدان، بدون عواطف اجتماعى زندگى معقولى داشته باشد؟! مگر امكان دارد
انسان كنجكاو و متفكر و آيندهنگر، ضرورىترين مسائل اعتقادى و فرهنگى را از تفكرات
خود حذف كند؟! مگر مىتوان درباره مرگ نينديشيد، در صورتى كه به قول «موريس
مترلينگ» در زندگى و جهان ما فقط يك حقيقت قابل توجه وجود دارد و آن هم مرگ است؟!
مگر مىشود از چنگ اينگونه مسائل فرار كرد؟!
مرگ عبارت است از تولدى جاودانى در گهوارهاى از نور و آتش. هر كس بخواهد تصور وجود
مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيشتر خود را در چنگال آن
گرفتار مىبيند. شبح مرگ مانع از ديدن همه چيز مىشود.(1)
ما نه تنها نمىتوانيم براى دراز مدت از اينگونه مسائل خود را خلاص كنيم، بلكه اگر
بخواهيم به حيات معقول و زندگى شيرينى دست پيدا كنيم، بايد تصوير روشنى از مرگ و
حيات داشته باشيم؛ به قول «موريس مترلينگ» تصور ما درباره مرگ بايد كاملترين و
واضحترين تصورات باشد، زيرا مسأله مرگ دقيقترين و لازمترين مسأله زندگى ماست.
جالب است وى، كه برنده جايزه بزرگ ادبى نوبل در 1913 است، مىگويد: «مرگ لازمترين
مسأله زندگى بشر است و بايد آن را بشناسيم و به مقابله برخيزيم»، ولى برخى
مسلماننماها با ناز و كرشمه مىگويند: سخن از مرگ، خوشىِ زندگىِ ما را از بين
مىبَرَد. مانبايد به اينگونه مسائل فكر كنيم.
البته حيات حيوانى چنين چيزى را ايجاب مىكند، ولى نبايد فراموش كنيم كه انسانيم و
بايد بدانيم از كجا آمده و به كجا مىرويم.
از سوى ديگر نيازهاى جسمى بشر محدود به مسكن، خوراك و پوشاك و نيز سرمايهاى است كه
بتواند نيازهاى بشر را در دراز مدت تأمين كند، اما نيازهاى روحى او محدوديت ندارد.
نيازهاى روحى بشر غالباً به صورت سؤال مطرح مىشود: از كجا آمدهام؟ براى چه
آمدهام؟ به كجا مىروم؟ و دهها پرسش ديگر. مولوى مىگويد:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به كجا مىروم آخر ننمايى وطنم؟!
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا؟
يا چه بوده است مراد وى از اين ساختنم؟
اين پرسشها كه از اعماق جان انسانها برمىخيزد، از سؤالى ذاتى حكايت دارد. حضرت
على(ع) مىفرمايد: «اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ اَيْنَ جِئْتَ لاتَعْلَمُ اِلىَ اَيْنَ
تَذْهَبُ؛(2) اگر ندانى از كجا آمدهاى، نخواهى دانست به كجا مىروى». با عدم توجه
به خداوند ومبدأ هستى هرگز نمىتوان فهميد براى چه آمدهايم و مقصد نهايى چيست.
عالم پس از مرگ و دهها پرسش ديگر در اين باره قرنهاست كه ذهن متفكران را به خود
مشغول كرده، آنها براى پيدا كردن پاسخ، تلاش بىوقفهاى را آغاز كردهاند، در صورتى
كه اينپرسشها را فقط فرهنگ ايمان به قيامت مىتواند پاسخ دهد. به قول ماكس مولر،
دانشمند غربى، هيچ مكتبى در جهان وجود ندارد كه اكثر فلاسفه جهان به اندازه مكتب
معاد دربارهاش هماهنگ و متّفقالرأى باشند.(3) مكتب معاد از دير زمان تاكنون به
مجهولات انسان پاسخ خِرَدپذير داده است.
فرضيه اين كه پس از مرگِ بدن، روح هم مىميرد و عالَم ديگرى وجود ندارد، از اثبات
زندگى پس از مرگ مشكلتر و پيچيدهتر است. موريس مترلينگ اعتراف مىكند:
با وجود اين كه نور حقيقت به طور واضح و كامل بر صحنه زندگى نمىتابد، ولى از روز
هم روشنتر است كه پس از دوران حيات پرتگاهى وجود دارد و اين پرتگاه را كسى درست
نشناخته و شايد وحشتناكترين مهالك بشر مىباشد.(4)
موريس مترلينگ در مواردى به حقايق نزديك شده، ولى بدون دستيابى به حقيقت، گرفتار
تناقض و سردرگمى مىشود، زيرا از طريق فلسفه الهى وارد اين عرصه نشده است. اوخواسته
است با فطرت و عقل - بدون كمك از وحى - اين مراحل را بپيمايد. او در جايى اعتراف
مىكند:
عقيده ما درباره مرگ از حدود فهميدن سرنوشت جسدمان تجاوز نمىكند و نمىتواند شامل
فهم سرنوشت نهايى جهان باشد، ما چيزى را مرده مىپنداريم كه طرز زندگىاش با ما
متفاوت باشد.(5)
خداوند متعال نعمت خود را بدين جهت به ما داده تا به آن سوى طبيعت نفوذ كنيم و به
كمك پيامبران سرنوشت آينده خود را درست بشناسيم. به قول موريس مترلينگ: خداوندى كه
بهترين و عالىترين مواهب زندگى را به ما عطا كرده، قوه عاقله نيرومندى نيز در
اختيار ما نهاده كه در كمال ايمان و درستى بتوانيم از آن استفاده كنيم يعنى در تمام
موارد ابتدا بايد امورى را كه عاقلانه و واقعى به نظر مىرسد، قبول كرد.
مشكل دانشمندان غربى، برخى عقايد خِرَد گريز است كه كليسا درباره مبدأ و معاد ارائه
داده است. علم ستيزى و خِرَدگريزى آباى مسيحيت بر كسى پوشيده نيست و گرنه اديان
الهى خِرَدپذيرترين مسائل را در زمينه توحيد و معاد بيان كردهاند و هيچگونه تضادى
بين علم و دين وجود ندارد. بايد در توجيه فلسفه زندگى در پى راه حلهاى معقول
وخِرَدپذير بود. به مجرد اين كه بگوييم پس از مرگ خبرى نيست و يا پيامبران براى
كنترل عوامالناس - نه فضلا و جهان ديدهها - مطالبى گفتهاند كه جلو هرج و مرج را
بگيرند، نمىشود جلو وحشت و نگرانى را گرفت. به قولشاعر:
چو ديوانه آشفته، تازى همى
مگر بر سرت ميرو سالار نيست؟!
از اين پرده بيرون سرا پردهاى است
مرا و تو را اندر آن بار نيست؟!
ما بايد روح را قانع كنيم كه ثروت و قدرت نمىتواند آرامش دراز مدت ايجاد كند. فطرت
ابديت طلبى انسان لغو و عبث نيست. بايد براى انگيرههاى درونى و آرمانهاى بلند
توجيه عقلانى پيدا كنيم. موريس مترلينگ خود را به آب و آتش مىزند تا براى آينده
بشر و اينگونه معضلات راه حلهاى صحيحى پيدا كند. وى كه از مطالب خِرَدناپذير
كليسا خسته شده، بهدنبال راه حل عقلى مىگردد و چنين مىنويسد:
سواى راه حلهايى كه مذاهب براى مسأله مرگ پيشنهاد كردهاند، چهار راه حل ديگر هم
مىتوان در نظر گرفت: اول اين كه موجودات بدون اين كه كمترين اثرى از ايشان باقى
بماند، به محض مقابله با مرگ نابود شوند؛ دوم اين كه روح ايشان چنانكه در دنيا
حضور دارد، در عالم پس از مرگ باقى بماند؛ سوم اين كه وارد زندگى نوينى شود، بدون
اين كه روح و فكرى برايش مانده باشد و بالأخره چهارم اين كه پس از مرگ، موجود
انسانى داراى روح و وجدانى به كلى متمايز از روح و وجدان قبلىاش در دنياى خاكى
پيدا كند.
اولاً نابودى كامل ممكن نيست. هيچ جسم و هيچ فكرى ممكن نيست از جهانى كه در آن قرار
داريم، خارج باشد و از حيطه زمان و مكان بيرون افتد. يك اتم از وجود ما و يك ارتعاش
كوچك اعصاب ممكن نيست معدوم شود، زيرا جايى براى تجمع و تمركز معدومين وجود
ندارد.(6)
متفكران بىغرض نمىتوانند مرگ انسان را پايان زندگى بهگونه مطلق بدانند،
همانگونه كه نمىتوانند نسبت به اينگونه مسائل بىاعتنا باشند. هيچ رنج و غصهاى
از درد جهل و نفهميدن سرنوشت آينده انسان بدتر نيست. به گفته متفكر بلژيكى: روح
مخصوصاً از اين جهت رنج مىبَرَد كه هيچ چيز را نمىفهمد و نمىتواند به احوال جهان
معرفت پيدا كند.(7)
علوم مادى كشفيات خود را درباره ماده و عوارض آن عرضه مىدارد. بديهى است با
اينگونه ابزارها ماوراى ماده را نمىتوان شناخت. از اينرو بىپايگى سخن كسانى كه
مىگويند چون زندگى بازپسين از طريق علوم مادى به ثبوت نرسيده، بىپايه است و قابل
نفى يا اثبات نيست و به فرض آن كه واقعيت هم داشته باشد، چرا انسان اينگونه مسائل
ناراحت كننده را مطرح و خود را دچار وحشت و اضطراب كند و نبايد در زندگى سعى كنيم
از مرگ كه «هادم اللذات» و «منقص الشهوات»(8) (ويران كننده خوشىها و شكننده عيش و
نوشها) است سخنى به ميان بياوريم، روشن مىشود و در پاسخ بايد گفت: نبودن و مطرح
نكردن يك واقعيت و حادثه ممكن و اجتنابناپذير، دردى رإ؛هه دوا نمىكند و از وقوع
آن جلوگيرى به عمل نمىآورد. وقتى زلزله شديدى رخ دهد، ساختمانها را خراب كرده و
آثار ويرانى به بار خواهد آورد؛ چه درباره وقوع آن آگاه باشيم يا نباشيم؛ باز اگر
علمى در كار باشد، ممكن است مفيد واقع شود. «وَأَنّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ
فيها».(9) قرآن مىگويد: قيامت بدون شك شدنى است؛ چه بشر بخواهد چه نخواهد. حساب و
كتابى در كار است و جزا و پاداشى. البته اگر انسان هم مثل حيوان در چارچوب غريزه
محصور بود و يا در زندان «جبر طبيعت» يا «جبرتاريخ» يا جبرهاى اجتماعى و اقتصادى،
مادى و معنوى گرفتار مىشد و براى آزادىانديشه، انتخاب و ابتكار عمل راهى نداشت،
بىگمان در طرح اينگونه موضوعات وحشتزا فايده و لزومى به نظر نمىرسيد، ولى انسان
با عصيان بر تاريخ و طبيعت و قيام برضد سنتها و باورهاى اجتماعى و مقتضيات اقتصادى
و محيط زندگى، خودمختارى و آزادى خود را به اثبات رسانده و در عمل ثابت كرده است
مىتواند گرههاى فردى و اجتماعى را بگشايد، و توان پيشبينى و پيشگيرى حوادث را
دارد.
به همين دليل بشر برخى از مشكلات و مسائل سرنوشتساز را طرح كرده و حل و فصل
مىكند. علاوه بر اين كه ايمان به حيات بازپسين در امور فردى و اجتماعى او، در
ابعاد گسترده تأثير سازنده و مثبت دارد. همانگونه كه نفى و انكار آن نيز، تأثيرات
زيانبارى در زندگى فرد و جامعه مىگذارد.
دوم اين كه انگيزه و عواملى كه بشر را به كاوش در معاد وامىدارد، گذشته از سخنان
پيامبران، عواملمنطقى و روانى انسان است، زيرا افراد بشر در برابر مقتضيات عقل و
فطرت خويش نمىتوانند بىاعتنا باشند و به نداى عقل و تمايلات ذاتى پاسخ مثبت
ندهند. از اينرو بسيارى از كسانى كه به زبان، قيامت را انكار كرده و با آن به
مبارزه برخاستهاند، در مواقع حساس و خطير كه دستشان از علل طبيعى كوتاه شده است،
ناگهان احساس ابديت را با تمام وجود دريافتهاند. آن كه در راه عقيده به جهاد
پرداخته و در محاكم امپرياليستى به مرگ محكوم گشته، اگر در مكتب خود به قيامت معتقد
نباشد، در آن هنگام خطير، ايمان به ابديت را در ضمير خود، خواهد يافت و باور مىكند
پس از اعدام نمىميرد، بلكه عمرى جاويدان بهدست مىآورد. از طريق همين درك باطنى
است كه انسان، خود را از حيوان و گياه بالاتر و بهتر مىداند، زيرا آنها عمرى كوتاه
و محدود دارند، ولى انسان عمرش حدومرزى ندارد و همواره در ابديت به سر مىبرد.
اين باور مقدس، در طرز رفتار و شيوه زندگى ملتها نقش عظيمى ايفا كرده است تا جايى
كه گفتهمىشود:
تمدن باستانى مصر و آشور و بابل و بسيارى از كشورهاى ديگر مولود همين عقيده است، كه
اگر ايمان به رستاخيز نبود، هيچ كدام از آنها به وجود نمىآمد.(10)
آيا باز مىتوان معتقد بود اين عقيده تاريخى از تخيلات منشأ گرفته است؟! اگر ادراك
«عليت و معلوليت» عام و خاص - مانند تأثير يك دارو در رفع يك نوع بيمارى و يا تأثير
روغن بادام در رفع يبوست - با قدمتى كه در فرهنگ بشرى دارد، موهوم و بىاساس باشد،
آيا ايمان به معاد هم مىتواند از خيالات و اوهام سرچشمه بگيرد؟! در حالى كه به
دليل عموميت اين ايمان در جوامع بشرى؛ بقاى اين عقيده در مقابل انقلابهاى سياسى و
اجتماعى و دگرگونىهاى فرهنگى و اعتقادى جهان؛ اتفاق و انعطاف ملل بدون ارتباط و
تبانى و آموزش، دربرابر معاد و قيامت؛ عدم امكان تفسير معقول و منطقى براى ايثار و
شهادت، انفاق و از خودگذشتگى، بدون ايمان به حيات پر فروغ اخروى بيانگر اصالت و عمق
اين عقيده است. اين ايمان همگانى، از عوامل عقلى و روانى بشر نشأت گرفته است و به
همين جهت به دنبال علل خارجى نبايد گشت، زيرا اين عقيده از غريزه و طبيعت عقلانى و
منطقى بشر برخاسته و با سرشت او آميخته است. همان حكيمى كه به مرغ سقا الهام كرده
كه در فصل تابستان، مشك را پر از آب كند و به سوى ريگزارهاى تفتيده و كويرهاى
سوزان، پرواز كرده و پرندگان و حيوانات تشنه را سيراب نمايد، به انسان هم درك
رستاخيز را عنايت كرده، تا زندگى برايش معنا و مفهوم داشته باشد، و تمدنها و
فرهنگهاى گوناگون را بر اين عقيده ريشهدار استوار سازد. بىشك چنين ايمان عميق و
راسخى نمىتواند از وهم و فريب ناشى شود. اوهام (مثل نحسى سيزده و يا شانس و اقبال)
با عقل و منطق سازگار نيست و نمىتواند در برابر دگرگونىهاى زمان، اين اندازه
پايدار بماند و اكثريت را به خود معطوف دارد! البته در اغلب دوران در ميان اكثر
ملتها كه به قيامت ايمان دارند، افرادى به چشم مىخورند كه در اثر پيشامدهاى روحى
و علل خاصى، اين حقيقت را انكار كرده و در شمار خرافات قرار دادهاند، قرآن كريم از
زبان آنها مىگويد:
قالوا ماهى إلّا حياتنا الدنيا نَموت وَ نَحيى و مايهلكنا إلّا الدَهر؛(11)
آنان گفتند: حياتى جز همين زندگى دنيا كه همواره مىميريم و زنده مىشويم وجود
ندارد! و غير از طبيعت و رخدادهاى طبيعى، چيزى موجب هلاكت ما نمىشود.
اين همان فلسفه مادىگرانه است كه از روزگاران بسيار كهن، در ميان ملتها و اقوام
جاهليت طرفداران معدودى داشته و امروزه نيز از سوى مكتبهاى ماترياليستى و
سرمايهدارى پذيرفته شده است! آنها كه معتقد به اصالت ماده و اقتصادند و سعادت فرد
و جامعه را در ابزار توليد و روابط آن مىدانند و با پوزخند و سخريه مىخواهند همه
حقايق را زير پا بگذارند و نفى و طرد نمايند، از منطق بهدورند، زيرا نفى و اثبات
يك ادعا دليل و برهان لازم دارد، نه هياهو و جنجال!
ويلٌ لِكُلِّ هُمَزةٍ لُمَزة الّذي جَمَعَ مالاً وَعَدَّدَهُ يَحْسَبُ أنَّ مَالَه
أخْلَدَهُ، كَلّا لَيُنْبَذنَّ فىالحُطَمَةِ ومَا أدْراكَ مَا الحُطَمةُ، نارُ
اللّهِ المُوقَدةُ، الّتي تَطَّلِعُ عَلَى الأفئِدَةِ، إِنّها عَلَيْهِم مُؤصَدَةٌ،
فىعَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ؛(12)
واى بر هر عيبجوى مسخره كن! آن كه مال و منالى به دست آورده و آن را مىشمارد،
وگمانمىكند ثروت منشأ خلود و حيات ابدى است، ولى موجبات سقوط در دوزخ را فراهم
خواهد ساخت.
ماترياليسم فلسفى مانند ماترياليسم اخلاقى و عملى با لجاجت و انكار مىخواهد تيرى
به تاريكى بيندازد، شايد به هدف اصابت كند! «ومَالَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ
هُمْ إِلّا يظنّون»؛(13) اين گروه بر ادعاى خود دليل و برهان علمى ندارند، بلكه
براساس حدس و گمان حرف مىزنند و به اصطلاح كشكى مىسايند و پشمى مىبافند!
عقل سليم هرگز باور ندارد دستگاه شگفتانگيز آفرينش منحصر به ماده و محسوسات باشد و
فكر و اراده و عقل و عواطف، از مواد خشك و بىجان پديدآيد! چگونه ممكن است فكر و
عقل خردمندى كه به وجود و شخصيت خود علم دارد، مولود مادهاى باشد كه نهخودرا
مىشناسد و نه به وجود خويش توجه دارد، ونه مىتواند دركى از خويشتن داشتهباشد؟!
مادهاى كه مقهور اراده و روح بشر است، چگونه مىتواند آفريننده عقل و اراده باشد؟!
عقل خلاقى كه دنيا را ويران و يا آباد مىسازد و زمين و زمان را به هم مىبافد،
گذشته و آينده را به هم پيوند مىزند، نقطه ضعف را كشف و نقاط قوت را ضبط مىكند،
بدىها را مىريزد و خوبىها را مىگيرد، چگونه مولود ماده و مراحل مختلف آن
مىتواند باشد؟! در صورتى كه آثار و نمودهاى آن دو كاملاً متفاوت و متضاد است. تنها
به دليل وجود ارتباط عقل و انديشه با سلسله اعصاب و مغز، نمىتوان گفت فكر و عقل با
تمام قدرت و عظمتش زاييده سلولهاست. اگر ما از طريق دستگاه فرستنده سخن مىگوييم،
نمىتوان گفت دستگاه فرستنده حرف مىزند! گيرنده و فرستنده فقط ابزارى براى گرفتن و
پخش كردن است و فكر و گويايى و احساس ابديت منحصر در منبع لايزال عقل و اراده است و
آن عبارت است از «من» كه همواره ثابت مىماند. عبور از سطح ظاهرى «من» به عمق باطنى
«من»، نمونه ابديت را در دل آدمى نشان مىدهد.
هست در دل، زندگى دارالخُلود
در زبانم گر نمىآيد چه سود
سطح ظاهرى، مانند آيينهاى است كه حقايق خارجى را از شكلها گرفته، تا رنگها،
حركت، زمان و فضا را منعكس مىسازد. همه قوانين و اصول حاكم بر طبيعت، بر سطح ظاهرى
شخصيت انسان نيز جارى و حكمفرماست. شما در يك لحظه نمىتوانيد دايره و مربع را
ادراك نماييد، همانگونه كه ايجاد دو شكل هندسى در يك زمان و در يك مكان امكانپذير
نيست. از نظر روانى، در آن هنگام كه سطح ظاهرى «من» شادمان است، نمىتواند افسرده و
غمگين هم باشد. مجاورت با طبيعت، اين خاصيت را توليد مىنمايد؛ اما تصور هستى و
نيستى مطلق، انديشه فنا و ابديت و تفكرات متضاد و درك قوانين كلى - كه از قلمرو
زمان و مكان بيرون است - از فعاليتهاى سطح عميق روح محسوب مىشود. شاعرى متفكر و
با ذوق، اشعار دلانگيزى در زمينه ابديتطلبى بشر سروده است و مكنونات و احساسات
لطيف روح بشر را به صورت شعر در آورده، كه ترجمه آن را مىنگاريم:
- اى نفس من! اگر به حيات ابدى، ايمان و اميد نداشتم، هرگز به آهنگهايى كه روزگار
مىنوازد، گوش نمىدادم.
- اگر اين اميد حياتبخش جاى خود را به يأس مرگبار مىداد، اكنون جريان حيات و
هستىام را قطع مىكردم و به زير خاكهاى تيره و سياه گورستان رهسپار مىگشتم.
- اى نفس! اگر خودم را با اشكهاى مقدسى كه در اشتياق ابديت فرومىريزم، شستشو
نمىدادم و پلك چشمهايم را با سايههاى اندوه و فراق جهان ديگر، سرمه نمىكشيدم،
زندگى كورآسايى داشتم، در حالى كه چنگالهاى هيولاى جهل در ديدگانم فرومىرفت.
- اى نفس! زندگانى در دنيا جز شب سياه و تاريكى نيست. همين كه خيمه سياه شب همه جا
را فراگرفت، به پايان مىرسد و سپيده دم ابديت از افق طلوع مىكند، كه براى اين
بامداد، فنا و پايانى وجود ندارد.
- تشنگى و عطش قلبم، دليلى بر وجود سلسبيل (چشمه زلال ابديت) است كه خود را در كوزه
ناچيز مرگ مىنماياند.
- اى نفس! اگر انسان نادانى به تو بگويد: روح آدمى مانند جسمش متلاشى و نابود
مىگردد و آنچه معدوم شد، ديگر برنمىگردد، در پاسخ بگو: برگ گلها مىريزد و با
خاك يكسان مىشود، ولى بذرها و هستههاى به وجود آورنده گل، همچنان باقى مىماند (و
در بهار قيامت دوباره زنده مىشود و به صورت گل درمىآيد) و به وجود خود ادامه
مىدهد و اين است رمز خلود و سِرّ ابديت انسان.(14)
يكى از متفكران غرب مىگويد:
اگر يك حيات در مقابل و يا در پى اين زندگانى ثابت نشود، زندگانى معمايى است
حلنشدنى.
2- رابطه انسان و معاد
اين باور جهانى و ريشهدار، از چند جهت با انسان ارتباط دارد: يكى از نظر فلسفه
تاريخ، كه از اركان «جهانبينى» به شمار مىآيد؛ وقتى آدمى به رشد جسمى و بلوغ فكرى
مىرسد، قهرمانان خير و شر را در كشمكش و نزاع مىبيند. در اين جدال همگانى و پيكار
دايمى وتاريخى، نمودهاى فضيلت، مغلوب عناصر رذيلت گشته و باطل غالباً بر حق چيره
مىگردد، و تاريخ به طور مقطعى به سود ستمگران رخ مىنمايد. براى وجدان حساس و ضمير
بيدار بشر قابل قبول نيست كه خداوندان آزادى و عدالت مقهور و قربانى آفرينندگان
شرارت و جنايت گردند و با فرارسيدن مرگ آنان، همه چيز پايان پذيرد، و روزى قرار
نباشد به حساب اين دوقطب متضاد، رسيدگى شود و «يومالفصل» (روز جدايى خائن از خادم)
فرانرسد.
آرمانهاى بىنهايت و انديشههاى بىپايان انسانى دومين دليلى است كه ايمان به
رستاخيز را با جان آدمى پيوند مىدهد. سقراط مىگويد:
اين بذرهاى بىحد و حصر براى رويش و پرورش خود، مزرعهاى بىنهايت و زمينهاى
نامتناهى لازم دارد.
از اينرو باغبان آفرينش براى روييدن بذرهاى ابديتطلبى و مطلقخواهى بشر، سرزمين
ديگرى را فراهم ساخته، كه از ابعاد زمان و مكان كنونى فراتر است، و مىتواند
پرورشگاه آرمانهاى نامحدود بشر باشد.
براى پرورش روح ما مكان تنگ است
بيا به عرصه ميدان لامكان برويم
دو روز عمر، تمتع نمىدهد، برخيز
كه همچو خضر پى عمر جاودان برويم
دل از ملازمت تنگناى تن، بگرفت
بيا بيا كه به خلوتسراى جان برويم
اشباع حس كنجكاوى و حقيقتيابى انسان، در مورد سرنوشت نهايى عالم و آدم واينكهپس
از ويرانى جهان، آيا سايه سنگين عدم و خاموشى همه جا را فرامىگيرد،ياجنبش و جوشش
ديگرى در جهان پيدا مىشود، حاكى از ارتباط اين ايمانباذات و فطرت بشرى است و
بالأخره هر متفكر و روشنفكرى مىداند براى كتابِزندگىِ بشر سرفصلهاى بىشمارى
وجود دارد، كه چند بخش آن در حيات دنيا تأمينمىگردد، و فصلهاى مهم و تماشايى آن،
پس از مرگ و ظهور قيامت، آغاز و پايانمىپذيرد. بىدليل نيست كه اين ايمان عمومى،
در سرلوحه مسائل اعتقادى ومعارفبشرى قرار دارد، اگر چه در مقابل اقيانوس خروشان
جوامع انسانى، خار وخسهايى بوده و هست كه به خاطر مسخ فطرت و بيمارى روحى و يا
فرورفتن درحيوانيت و وجود تعصبات گروهى و جريانات انحرافى، تلاش كردهاند اين فرياد
درونى راخفه كرده و اين شعله مقدس را خاموش نمايند؛ غافل از اين كه خاموش كردن اين
مشعل،محيط درونى آدمى را تيره و تار مىكند، و زمينه را براى يورش خفاشان و شياطين
درونى و برونى، آماده مىسازد، تا انسانيت را تباه ساخته و از آنها جانورانى سفاك و
عناصرى پليد بسازند.
اينك نقش خلاق ايمان به معاد و اثرات فردى و اجتماعى آن را مطالعه مىكنيم.
3- نقش ايمان به معاد در زندگى
ماترياليستها و هواداران آنها مىگويند: ايمان به حيات بازپسين، در امور فردى و
جمعى اثرات منفى مىگذارد و قدرت تحرك و نشاط را از آدمى سلب كرده و او را به
انزواى سياسى و اجتماعى مىكشاند. در اين صورت او با اعتقاد به مكافات و انتقام
الهى، با استعمار و استبداد نمىجنگد و به اميد ورود به بهشت و نجات از دوزخ به ذكر
و عبادت مىپردازد و از كار و مبارزه دست مىكشد و به نيازمندىهاى مادى و معنوى
زندگى كه منشأ تلاش و فعاليت است، بىتوجه مىشود.
ما با تحليل و بيان اثرات مثبت و سازنده ايمان به معاد، به اين اشكال پاسخ خواهيم
داد.
4- تأثير معاد در انديشه و اخلاق
اسلام جهانبينى و رسالت خود را بر سه پايه اساسى: مبدأ، معاد و نبوت بنا گذاشته،
انكار هر يك از آنها را مانند نفى دو اصل ديگر مىداند. از طرف ديگر پايگاه تعليم و
تربيت اسلامى بر زنده كردن فطرت استوار شده است؛ بنابراين اسلام ايمان به معاد را
از اركان حياتى انسان مىداند كه بدون آن، زندگى براى بشر مفهوم درستى ندارد.
مقررات دينى قوانين خشك و بىروح نيست، كه صرفاً به خاطر تقليد و تشريفات در حاشيه
زندگى تنظيم شده باشد، بلكه مجموعهاى از احكام، اخلاقيات و اعتقادات است كه هماهنگ
با طبيعت و سرشت انسان ترتيب يافته است. در واقع دستورهاى مذهب بازتابى از واقعيات
طبيعت و آفرينش(15) است. بدون شك انگيزه فعاليت، ميل به بقا و عشق به حيات است و
انسان براى تأمين لوازم و نيازهاى زندگى همچون خوراك، پوشاك و مسكن به تلاش
برمىخيزد. آيين بشرى، زندگى محدود و منحصر در حيات چند روزه دنياست. بىشك قوانين
بشرى كه بازتاب نيازها و خواستههاى بسيارى از مردم است، براى همين دنيا وضع
گرديده، اما قوانين الهى، زندگى انسان، يك زندگى ابدى و بىنهايت است، و خوشبختى و
بدبختى او در گرو سعادت و شقاوت زندگى دنيوى اوست؛ از اينرو بايد يك خطمشى معقول و
منطقى براى بشر ترسيم كرد، نه يك استراتژى عاطفى. بايد مصلحت واقعى افراد تأمين
گردد، نههوىوهوس آنها. انسان باشعور فطرى و وجدانى خود، معاد را باور مىكند و
بدين وسيله حيات ابدى را مىفهمد، كه او بايد حيات معقولى داشته باشد و يك لحظه از
نيازهاى آن غفلت نورزد. ولى يك فرد مادى - كه منطقى جز تأمين خواستههاى حيوانى، و
آرمانى جز دستيابى به هواهاى نفسانى ندارد - اگر خيلى مترقى باشد، آرزو دارد همه
تمايلات حيوانى انسانها تأمين گردد، و معتقد است نيازى به اخلاق و انسانيت نيست.
نقش معاد در فكر، روح، اخلاق، اجتماع و اعتقادات فردى، كاملاً روشن است؛ زيرا او در
امور فكرى، خود و جهان را با ديدى واقع بينانه مىنگرد و خويشتن را يك موجود چند
روزهاى مىداند كه به همراه كاروان جهانيان به سوى جهانى پاينده و ابدى در حركت
است. با اين باور، انديشه او از محدوده محسوسات آزاد مىشود، تا به معقولات برسد و
به مسائل غيبى و پنهانى دست پيدا كند. اگر مخترعان و مكتشفان بزرگ جهان فكر خود را
در زندان محسوسات حبس مىكردند، امروز علوم مادى اين قدر پيشرفت نمىكرد؛ نه اتم
شكافته مىشد و نه ميكروب شناخته مىگرديد، و نه قانون «نسبيت» كشف مىشد.
نقش معاد در قلمرو اخلاق و روحيات نيز روشن است، زيرا اين واقعبينى و طرز تفكر،
احساسات درونى را تعديل كرده و آن را با خطمشى معقولى كه با هدف نهايى سازگار است،
محدود مىسازد. كسى كه معتقد است همچون پر كاهى است كه بر روى امواج سهمگين جهان
هستى قرار دارد و به طرف هدف نهايى آفرينش مىرود، غرائز او همچون: رياستطلبى،
خودخواهى، مال دوستى، شهوت و غضب طغيان نمىكند، تا باعث سركشى و تجاوز به حدود و
حقوق ديگران شود، و انسان براى رسيدن به شكم و شهوت، خود را تبديل به يك موجود
بىاراده نمىسازد، بلكه لحظات حساس زندگى خود را در راه ايثار و فداكارى، خدمات
اجتماعى و تلاشهاى پرثمر صرف مىكند، تا ضمن تأمين نيازمندىهاى محدود خود، در راه
حق و سعادت عمومى گام بردارد و حيات ابدى خود را تأمين نمايد، و در اين راه اگر
جانش را فدا كند، چه بهتر؛ زيرا حيات غمانگيز را داده و زندگى پرفروغ و لذتبخش
بازپسين را به دست آورده است.
بنابراين تصور مرگ و جهانِ پس از آن، نشاط و پويايى را از انسان نمىگيرد، زيرا
فعاليت انسان مولود حس احتياج و عشق به بقاست، و با اعتقاد به قيامت، اين نياز
طبيعى از بين نمىرود. ايمان به معاد، دامنه نياز انسان را به بىنهايت مىرساند و
دنيا را «كشتگاه» آخرت مىسازد. همانگونه كه در نظام طبيعت گندم از گندم مىرويد،
و جو از جو، و نبايد از مكافات عمل غافل شد، اعمال پليد، مانند: ظلم، استثمار و
بىعدالتى كه از عقايد كثيف نشأت مىگيرد، نتايج زيانبارى در زندگى جاودانى
مىگذارد و در جهان پهناور آخرت مفقود نمىشود. در روز قيامت همه نهانها آشكار
گرديده و انسان پاداش اعمال و كيفر كردارش را مىيابد(16)؛ پس طبعاً هر چه اعمال
خوب و خدمات اجتماعى انسان خالصانه و آگاهانه و بيشتر باشد، بدون شك پاداش آن نيز
افزونتر خواهد بود. ايمان به زندگىِ جاودانى، بر فعاليت و نشاط پر بار انسان
مىافزايد.
5- ايمان به زندگى ابدى فطرى است
ثابت خواهيم كرد عقيده به جهان بازپسين، يك باور فطرى و طبيعى است و بر روح و فكر
انسان تحميل نشده، و نقش منفى ندارد. به همين جهت از نظر جامعهشناسى، اولين
فلسفهاى كه در انديشه انسانِ مسؤول به وجود آمد، فلسفه دنيا و آخرت بود. عقيده به
زندگى آخرت از كهنترين عقايدى است كه در فرهنگ و معارف بشر نقش بسته و هيچ فرهنگ و
فلسفهاى در تاريخ يافت نمىشود، مگر آنكه ايمان به قيامت در آن تأثير داشته است.
اصولاً انكار و عصيان عليه اين باور نشانه حاكميت اين عقيده در فرهنگ اقوام و
ملتهاست. در حقيقت ايمان به حيات بعد از مرگ، پاسخ مثبت به نياز طبيعى بشرى است.
6- پيوستگى دوران سهگانه زندگى
در بينش توحيدى، زندگى انسان به سه دوره تقسيم مىشود، كه هر مرحلهاى علت طبيعى
پيدايش مرحله بعدى است. از اينرو اين دوران در طول هم قرار دارد، نه در عرض هم.
اين سه دوره عبارتند از: حيات جنينى، زندگى دنيوى و حيات اخروى. سعادت و تيرهروزى
هركدام از اين ادوار تا حدود زيادى به انديشه و نوع عملكردهاى دوران قبلى بستگى
دارد، بهگونهاى كه علت خوشبختى و بدبختى زندگى اخروى را در حيات دنيوى مىتوان
پيدا كرد؛ زيرا آخرت نتيجه اعمالى است كه در دنيا صورت گرفته است؛ همانگونه كه
بخشى از سعادت و يا عقبماندگى در زندگى دنيا، معلول طرز تكوين نطفه و حيات جنينى
است. بسيارى از روحيات و صفات مثبت يا منفى نيز در صُلْب پدر و رَحِم مادر
پايهريزى مىشود، و اين مفهوم حديث «الشَّقِىُّ شَقِىٌّ فى بَطْنِ اُمِّهِ وَ
السَّعيدُ سَعيدٌ فى بَطْنِ اُمِّهِ»(17) است.
در هر صورت جهان بازپسين، زاييده دنياى كنونى است و براى هر آغازى، انجامى است.
اعمال و گفتهها را نيز ابتدا و انتهايى است. نوع پاداش در قيامت، به نوع اعمال و
انديشههاى شكل يافته در زندگى كنونى بستگى دارد؛ از اينرو پيامبر(ص)فرمود:
من لامَعاشَ لَه، لامَعادَ لَه؛
هر كس معاش و زندگى مادى ندارد، معاد هم برايش وجود ندارد.
فقر مادى، زاينده فقر معنوى است(18). بنابراين كسانى كه ذلت اسارت استعمار و
استبداد را پذيرا باشند، در آخرت نيز معذب خواهند بود؛ ولى آنهايى كه براى نجات
خويش جهاد و پيكار كنند، در جهان ديگر سرافراز و از نعمتهاى ابدى برخوردارند. هر
كس در اين دنيا از نظر بينش اجتماعى و سياسى كور باشد، در عالم آخرت نيز كور و
گمراه است. قرآن مىفرمايد: «ومَنْ كانَ فى هذِهِ اَعْمى فَهُوَ فى الْآخِرَةِ
اَعْمى وَاَضَلُّ سَبيلاً»(19). ملاحظه مىشود بينايى و بصيرت اين جهان، پايه بينش
و روشن بينى جهان آخرت است. هر انسانى كه در دنيا از تاريخ و جامعه و طبيعتِ حاكم
بر خويش آگاهى نداشته باشد، بىگمان در زندگى واپسين نيز از بينش و ديد، محروم
خواهد بود. قرآن مىگويد: «كلُ نَفْسٍ بِما كَسَبتْ رَهينةٌ؛(20) هر كس در گرو
اعمال و مكتسبات خويش است.» و نيز مىفرمايد:
وَ اَن لَّيْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعى، وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى؛(21)
و براى انسان نيست مگر آنچه را كه در پرتو سعى و تلاش به دست آورده و بىشك به زودى
انسان نتيجه تلاش خود را خواهد ديد و عمل و عقيده او در روز جزا عينيت پيدا مىكند.
در آيهاى ديگر مىخوانيم:
يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَيَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنى
كُنْتُ تُراباً؛(22)
روزى كه انسان آنچه را كه پيش فرستاده، مشاهده مىكند، و كافر وقتى عمل خويش را
مىنگرد، مىگويد: اى كاش من خاك بودم و مسؤوليتى نداشتم و راه كفر را پيش
نمىگرفتم.
ماترياليسم ديالكتيك(23) كه تكامل اجتماعى را زاييده عوامل توليدى مىداند، معتقد
است ابزار توليد - كه به وجود آورنده روابط جديدى است - انسان را مىسازد، ولى قرآن
انسان را موجودى ابزارساز مىداند و دگرگونىهاى سياسى و اجتماعى را مولود نظام
فكرى و روحى جامعه برمىشمرد. آخرت، واكنش اعمال در جهان به حساب مىآيد كه در
وضعيت كنونىِ جهان، پاداش عمومى و واقعى امكانپذير نيست و مجالى مناسب و منطبق بر
ابديت لازمدارد.
بىشك چنين بينشى در رفتار، گفتار، عقيده، اخلاق، اقتصاد و سياست نقشى مؤثر و
سازنده خواهد داشت و فرمولى براى حل همه مشكلات اجتماعى، فردى، ملى و بينالمللى
خواهد بود. ما فقط به برخى از مسائل اشاره مىكنيم، تا معيارى براى انواع مسائل
باشد.
7- ضرورت برقرارى تعادل در جامعه
بدون ترديد افراط و تفريط در تمامى مسائل فردى و اجتماعى، دو عامل بدبختى و
سياهروزى به شمار مىآيد. همه فجايع تاريخى و ننگبارترين رويدادهاى بشرى، زاييده
انحراف انسان از اعتدال و سقوط در افراط و تفريط است. از اين رو معلم راستين بشر و
الگوى كامل انسانيت امام مجتبى(ع) در لحظه حساس مرگ عالىترين پيام را به جامعه
بشريت فرستاد و زهد و مادىگرايى افراطى را محكوم ساخت و فرمود:
وَ اعْمَلْ لِدُنْياكَ كَأنَّكَ تَعيشُ أبَداً وَاعْمَلْ لِآخِرَتِكَ كَأنَّكَ
تَمُوتُ غَداً؛(24)
آنچنان در زندگى مادى كوشا باش، گويا مىخواهى تا ابد زندگى كنى، و براى حيات
واپسين نيز چنان تلاش كن كه گويى فردا مىميرى.
اين نوع جهانبينى و ايدئولوژى مىتواند تعادلى در خواستههاى مادى و معنوى بشر
بهوجود آورد و در نتيجه از فاجعه و خطرات جلوگيرى كند. جنگ جهانى دوم كه 55ميليون
كشته و بيست ميليون معلول به بار آورد، بىگمان زاده انحراف انسان از مسير عدالت
بود؛ ازاينرو به ميزانى كه بر قدرت فناورى افزوده مىشود و خطرات، زندگى انسانها
را تهديد مىكند، ايمان به زندگى پس از مرگ و حساب و كتاب و بهشت و عذاب، ضرورت
بيشترى پيدا مىكند، تا اعتدال در اخلاق و عقيده و خواستههاى نفسانى و
تصميمگيرىها و اتخاذ روشهاى سياسى به وجود آورد و انسانها را از افراط و تفريط
نجات بخشد.
پس به علّت نيازهاى اجتماعى و ضرورت حركت انسانها در خط اعتدال، ايمان به معاد نقش
عظيمى در كنترل انحرافات بشر و حفظ ميانهروى خواهد داشت؛ در غير اين صورت بشرِ
مجهز به تكنولوژى كه قدرت تخريبى زيادى به دست آورده است، از نيروى كنترل كننده
مناسب بىبهره مانده و فاجعههاى بزرگى به وجود خواهد آورد.
8- تفسير منطقى جهاد و شهادت
در هيچ مكتب و مرامى - به ظاهر - توجيه و تفسيرى عاقلانه براى جهاد و شهادت وجود
ندارد؛ تفسيرى كه مطابق با وجدان و برهان خِرَدپذير باشد و با عينيتها، سازگار؛ نه
فقط حماسه و شعار باشد؛ همچون سربازانى كه در بقاى نظامهاى ظالمانه و استعمارى
مىجنگند و تحت تأثير تبليغات و باورهاى نادرست اعتقادى واقع شدهاند. احساسات تند
ناسيوناليستى(25) عقل را مغلوب و انديشه را معيوب مىسازد و انسان را فداى حاكمان
طاغوتپيشه و يا قربانى آرمانهاى گروهى و تشكيلاتى التقاطى مىنمايد؛ اينان مانند
عاشقپيشهاى هستند كه خويش را فداى معشوق مىسازد؛ زيرا براى اينگونه اميال حد و
مرزى وجود ندارد. پسرى عاشق زن چهل سالهاى مىشود و دختر پانزده سالهاى در عشق
مردى هفتاد ساله خودكشى مىكند! بىشك هنگامىكه لهيب احساسات فرو نشيند و آدمى سر
عقل آيد، به حماقت و سادهانديشى و جنون خويش پى خواهد برد. ناگفته نماند افرادى
هستند كه بدون باور به زندگى پس از مرگ، در راه خلق و آرمانهاى مكتبى فداكارى
مىكنند؛ كه بىگمان انگيزههاى خاصى آنها را وادار مىكند، چون: قهرمان شدن،
حكومتخواهى، تلقينات گروهى، شهرتطلبى، مزدورى، وابستگى به بيگانگان و
سادهلوحىها. ناسيوناليستها شعار «خَلق محروم» را وسيلهاى براى رسيدن به اهداف
خود قرار مىدهند، ولى گروههايى كه - معمولاً فريب خوردهاند - تحت تأثير تبليغات
و آرمانهاى خيالى و شعارهاى سياسى و اجتماعى قرار مىگيرند. آنها در اين حال عليه
حكومت على(ع) نيز قيام مىكنند و گاه به دليل كينهتوزى و انتقامجويى به اعمال
متهورانه و جنونآميز دستمىزنند!
جاى تعجب نيست اگر نظريهپردازان ماركسيست و التقاطىها در زندان ستمشاهى پس از
تحليل و بررسىهاى تازه به بنبست مىرسيدند و در خدمت رژيم طاغوتى قرار مىگرفتند
و يا عقايد آنها به پوچى و يأس مىانجاميد. اين موضوع را بايد در نارسايى و نادرستى
مكتب آنها جستجو كرد، نه در خودباختگى و صفات فردى. ولى در بين رزمندگان مسلمان،
خودباختگى مشاهده نمىشد، زيرا كسى كه به زندگى برتر معتقد است، از مرگ هراسى ندارد
و شهادت را وسيلهاى براى رسيدن به حيات ابدى مىداند. آنكه مىخواهد از زندان
طبيعت - كه به مراتب بدتر از زندانهاى بشرى است - آزاد شود، با نشاط است، نه ضعيف
و ترسو، ولى كسى كه شعارهاى بىپايه اقتصادى و سياسى با زير بناى مادى را مكتب خود
قرار داده است، بىگمان به بنبست خواهد رسيد.
آرى، براى مكتبهاى مادى جز شعارهاى سياسى، اقتصادى و اجتماعى چيزى ديگر مطرح نيست،
و به قول خودشان اگر اسلام آرمانهاى آنان را برآوَرَد، در خط اسلام قرار خواهند
گرفت! مقاومت و فداكارى اين گروه به مقتضاى انگيزههاى فطرى و تأثير ناخودآگاه
اعتقاد به زندگى واپسين است، زيرا ايثار اجتماعى با عقل ماترياليستى قابل توجيه
نيست و اگر بخواهد تفسير صحيحى پيدا كند، بىشك فلسفه ماترياليسم، انسان را به پوچى
مىرساند، و يا بايد راه «نهيليسم» (پوچگرايى) را در پيش بگيرد و يا به اسلام
هدايت شود.
پاورقى:
1. موريس مترلينگ، مرگ، ترجمه: فرامرز برزگر، ص 2.
2. نهج البلاغه، شرح ابن ابى الحديد، ج 20، ص 292.
3. موريس مترلينگ، مرگ، ص 32.
4. همان، ص 4.
5. همان، ص 18.
6. همان، ص 16.
7. همان، ص 95.
8. پيامبر(ص) فرمود: «اذكروا هادم اللذات و منقص الشهوات». پرسيدند: «آن چيست؟»
فرمود: «مرگ و غائله پس از آن است». (بحار، ج 6، ص 33، ح 32، ب 4).
9. حج (22) آيه 7.
10. صدر بلاغى، فرهنگ قصص قرآن.
11. جاثية (45) آيه 24.
12. همزه (104).
13. جاثيه (45) آيه 24.
14.
يا نَفْسُ لَوْلا مَطْمَعي بِالْخُلْدِ ما كُنْتُ اَعْي لَحْناً تُغْنيهِ
الدُّهُورُ
بَلْ كُنْتُ اَنْهى حاضِرى قَسْراً فَيَغدُوْا ظاهِرى سِرّاً تُواريهِ
الْقُبُورُ
يا نَفْسُ! لَوْلَمْ اَغْتَسِلْ بِالدَّمْعِ اَوْلَمْ يَكْتَحِلْ جفْنى بِاَشْباح
السّقامَ
لَعِشْتُ اَعْمى وَعَلى بَصيرَتى ظَفُرى سِوى وَجْه الظّلام
يا نَفْسُ! مَا الْعَيْشُ سِوى لَيْلٌ اِذا جَنَّ اِنْتَهى بِالْفَجْرِ
وَالْفَجْرُ يَدُوُم
وَفي ظَمَأن قَلْبى دَليلٌ عَلى وُجُودِ السَّلْسَبيلِ فى جُرَّةِ الْمَوْتِ
الرُّحُوم
يانَفْسُ اِنْ قالَ الْجُهُولُ الرُّوحُ كَالْجِسْمِ تَزُولُ وَما يَزُولُ
لايَعُوُد
قُولى لَهُ اَنَّ الزُهُورَ تَمْضى وَلكِنّ الْبُذُورُ تَبْقى وَذاكُنْهِ
الْخُلُودُ
15. «فأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النَّاسَ
عَلَيْها لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ». «روم (30) آيه 30».
و نيز: «ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَموُنَ». «يوسف
(12) آيه 40».
16. «وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً وَلاَيَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً». «كهف (18)
آيه 49».
17. بحارالانوار، ج 5، ص 9، چاپ بيروت؛تفسير روح البيان، ج 1، ص 104.
شقى، از شكم مادر بدبخت است، و سعيد، از شكم مادر خوشبخت است. بسيارى از مردم گمان
مىكنند شقى كسى است كه به گناه آلوده باشد، در حالى كه بزهكارى يكى از مصاديق
شقاوت است. بسيارى از امور گناه نيست، ولى علت بدبختى انسان است، مانند: حماقت، نقص
عضو، حافظه ضعيف، بيمارىهاى واگير، عامل وراثت در ژنها و كروموزومها نيز در
تكوين خوشبختى و بدبختى وى نقش مؤثرى را ايفا مىنمايد، ولى بدون ترديد عوامل فوق
در انجام مسؤوليتهاى اجتماعى و مذهبى يا سرپيچى از رسالت انسانى نقش قطعى ندارد و
باعث سلب آزادى در عمل نمىشود، فقط در حد مقتضى و كشش تأثير دارد؛ مثلاً پدر و
مادرانى كه از درس و تحصيل روگردان بودهاند، بىشك در روحيه كودكانشان اثر
مىگذارند، برخلاف آنها كه علاقه شديدى به كسب دانش دارند؛ ولى اين وراثت نمىتواند
مانع ايجاد علاقه به درس در كودكانى شود كه پدر و مادرشان از تحصيل تنفر داشتهاند،
بلكه عوامل محيطى و فرهنگ موجود، معاشرتها و وضع تفكر جامعه، نيز در تقويت و تضعيف
علاقه به علم و دانش مؤثر است. قرآن در سوره يونس (10) آيه 31 مىگويد: «يُخْرِجُ
الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وِيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ». از يزيد، پسرى
صالح به عمل مىآيد، ولى پسر نوح با بدان مىنشيند و اصالت و شرافت دينى و خانوادگى
خود را از دست مىدهد. يك نوع بدبختى هم هست كه زاييده وراثت است، مانند: ديوانگى و
بيمارىهاى درمان ناپذير. اينگونه عوارض مربوط به عدم دقت در ازدواج، مصرف مشروبات
الكلى، قماربازى و هيجانات عصبى است. يكى از روانشناسان مىنويسد: «هر كس بايد
بداند كه زناشويى با خانوادهاى كه به ديوانگى يا ضَعْف عقل يا الكلسيم آلوده است،
معادل لگدكوبى قانون بقاى نسل است، و اين لگدكوبى يك سرى معايب و غمهاى بىپايانى
را براى مجرمين به بار خواهد آورد.» (راه زندگى، ص 91).
دكتر «الكسيس كارل» مىگويد: «مستى زن يا شوهر در لحظه آميزش، خيانت واقعى است؛
زيرا كودكانى كه در اين وضع به وجود مىآيند، اغلب از عوارض عصبى و يا روانى
درمانناپذير رنج مىبرند.» (راه زندگى، ص 91).امام صادق(ع) فرمود: «هر زنى، در حال
مستى شوهرش، از او تمكين كند و حامله شود، به عدد ستارگان گناه كرده و نوزادش پليدِ
عقبمانده است.» (لئالى الاخبار، ص 267).
18. البته فقر انتخابى، يك نوع ايثار اجتماعى است و فقر مذموم، فقر اضطرارى است كه
زاييده نظامهاى استعمارى و ظالمانه و نيز سكوت و ركود جامعه استعمار زده و تحمل
وابستگى سياسى و اقتصادى است كه از مهمترين عوامل محروميت و فقر مادى و معنوى به
شمار مىآيد.
19. اسرا (17) آيه 72.
20. مدثر (74) آيه 38 .
21. نجم (53) آيه 39 - 40.
22. نبأ (78) آيه 40.
23. ماترياليسم ديالكتيك، نظريهاى فلسفى در زمينه مابعد الطبيعه است كه فردريش
انگلس نخست در كتاب آنتىدورينگ و ديالكتيك طبيعت را فرمولبندى كرده است و با
تغييراتى به صورت فلسفه رسمى حزب كمونيست و مكمّل ماترياليسم تاريخى درآمد.
ماترياليسم ديالكتيك مدعى است كه بنياد هستى «ماده» است و همه صورتهاى هستى منشأ
مادى دارند كه در سايه دگرگونى پديد آمدهاند. ديالكتيك هم شيوه تغيير واقعيت است و
هم روش كشف «قوانين حركت». بنابراين شامل تغيير انديشه نيز مىشود، زيرا انديشه هم
مادى است و اصل تحول بر آن حكومت دارد.
24. بحارالانوار، ج 44، ص 139، ح 6. اين روايت در نامه امام على(ع) به امام حسن نيز
آمده است.(نهجالبلاغه، نامه 31.)
25. ناسيوناليست به كسانى گفته مىشود كه داراى تعصبات قومى و نژادى شديد باشند.