معاد

شهيد محراب آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب

- ۴ -


فصل سوم: قيامت‏

قيامت به حكم عقل‏

اگر دليلهاى نقلى بر فرض نداشتيم و همه پيغمبران بر اين كه روز رستاخيزى هست و مردم را به آن دعوت مى‏كردند كه گفتار و كردار و عقايدتان مورد بازخواست قرار مى‏گيرد، نيامده بودند، «عقل» بزرگترين شاهد و دليل است كه اين گردش عالم افلاك و خلقت اوليه هر موجودى بدون نتيجه و غايتى نخواهد بود؛ هر عاقلى اطرافش را كه مى‏نگرد مى‏بيند شب، روز مى‏شود و روز شب، مى‏خورد و مى‏خوابد و تخليه مى‏كند و شهوترانى مى‏كند، بچه بزرگ مى‏شود و جوان و بعد پير مى‏شود و مى‏ميرد.

دستگاه نامتناهى و عريض و طويلى كه مشاهده مى‏شود آيا منظور همين است! پس انسان را كارخانه نجاست‏سازى آفريده‏اند، اين كه عبث و لغو است، براى خوردن و شهوترانى كه حيوانات بودند احتياجى به انسان نبود.

آنهايى كه منكر آخرتند خداى را به حكمت قبول ندارند (استغفرالله) چون معنى‏اش اين است كه اين دستگاه بى‏نتيجه و لغو است‏ (84)؛ اما اشتباه كرده‏اند هر جاى از هر چيزى را كه مشاهده مى‏كنيم، همراه با هزاران حكمت است كه بشر ممكن است به پاره‏اى از آن برسد، ضعيف‏ترين اجزاى عالم وجود، بى‏مصلحت نيست؛ حتى اجزاى زايد، مو و ناخن هم بى‏حكمت نيست؛ مثلا از جمله حكمتهاى ناخن، عضو به اين كوچكى و بى‏اهميتى اين است كه براى انگشتان دست به منزله تكيه و اهرم است. وقتى انسان مى‏خواهد چيزى را بلند كند، به بركت همين ناخن است كه فشار حاصله را از انگشت دست تحمل مى‏كند و گرنه نمى‏شد؛ چنانچه اگر گاهى ناخنها را از ته بگيريد براى برداشتن بعضى اشياء به زحمت مى‏افتيد، چه رسد به اين كه اصلا ناخن نباشد.

ديگر اين كه اين ناخن براى خارانيدن بدن مورد استفاده قرار مى‏گيرد. به علاوه از همين ناخن، مواد زايد و كثيف بدن دفع مى‏گردد. براى همين است كه امر شده اقلاً هفته‏اى يك بار ناخنها را (مخصوصا در روز جمعه) بگيرند.

يك مويى از بدن بى‏مصلحت نيست. حضرت صادق (عليه السلام) به مفضل مى‏فرمايد:

بعضى از جاهلها گفته‏اند كه اگر در بعضى جاهاى بدن مو نمى‏روييد بهتر بود. اينها ندانسته‏اند كه آن جا محل رطوبات و مجمع كثافات است. اگر مواد زايد و كثيف به صورت مو دفع نشود، شخص مريض مى‏گردد (85)؛ لذا امر شده كه زود به زود (حداكثر دو هفته) ازاله شود.

جميع اجزاى عالم وجود را كه انسان نگاه مى‏كند، مى‏بيند غرق در حكمت است.

مشهور است كه جالينوس حكيم وقتى در مقام اعتراض به خلقت جعل برآمد و گفت: هيچ فايده‏اى در او نمى‏بينم! چرا خدا او را آفريده است. تا اين كه به درد چشم سختى مبتلا شد با اين كه خودش از جمله بهترين طبيبها بود. آنچه را كه دواها مى‏دانست به كار برد فايده‏اى نكرد. ديگران هم مداواهايى كردند سودى نبخشيد تا اين‏كه پيرزنى آمد و گفت: من گردى دارم كه براى چشم درد خوب است. آن را به كار برد، چشمش خوب شد. از تركيبات اين گرد پرسيد، معلوم شد معجونى بود كه جزء آن از بدن همان جعل مى‏باشد.

ذره‏اى از ذرات عالم وجود، بى‏حكمت نيست. آيا خود عالم وجود بى‏حكمت است؟! جزئى از اجزاى بدن حتى ناخن و مو بى‏مصلحت خلق نشده. پس آيا خود بدن انسان بى‏غرض و مصلحت آفريده شده است؟! هيهات!

دانشمندان جديد همه اتفاق دارند در اين‏كه به تمام حكمتها و علتهاى دستگاه آفرينش پى نبرده‏اند و بعدها خدا داند كه چه عجايبى كشف گردد؛ چنانچه تا سى چهل سال قبل در اروپا فكر مى‏كردند كه در بدن (زايده اعور) زيادى است كه همان آپانديست‏ (86) باشد؛ لذا مد شده بود كه حتى افراد سالم هم مى‏رفتند و جراحى مى‏كردند و اين زايده! را در مى‏آورند تا اين‏كه اعلام كردند كه شخص سالم نبايد اين كار را بكند؛ چون پى بردند كه اين در حكم شيپور خطر براى روده‏ها است (ممكن است حكمتهاى متعدد ديگر هم داشته باشد و نفهميده باشند).

در بدن يك دندان بى‏حكمت نيست. از دندان آسيايى، كارى كه از دندان نيش مى‏آيد نمى‏آيد. از 248 استخوان، يك دانه بدون مصلحت نيست؛ يعنى اگر نباشد، بدن ناقص است و همچنين رگها و پيها پس آيا تمام بدن بى‏حكمت است؟!

و پس از آن كه آفريننده جهان را حكيم دانستيم و كوچكترين چيزى را در دستگاه آفرينش خالى از حكمت ندانستيم، آنگاه تدبر مى‏كنيم در غرض و حكمت و اصل ايجاد اين عالم، مى‏بينيم غرض از ايجاد جمادات و نباتات و حيوانات، منفعتهايى است كه به بشر مى‏رسد.

ابر و باد و خورشيد و فلك در كارند   تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار   شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبرى‏ (87)

آيا غرض از ايجاد انسان همين حيات دنيوى و زندگى مادى است به طورى كه پس از مرگ، نيست و نابود گردد. پس اگر به فرض محال حيات انسان در اين عالم از اول تا آخرش همه راحتى و با عيش و نوش بود هيچ دردى و ناراحتى نداشت، باز هم عبث و بيهوده بود خلقت او؛ زيرا به هر خوبى كه باشد، چون فانى است قابل اعتبار نخواهد بود و محال است كه اين دستگاه خلقت با اين وسعت و عظمت براى غرض فانى باشد در حالى كه حيات مادى بشرى سرتاسر با آلام و مصايب و ناراحتيهاى گوناگون است. به قول آسوده:

يك تن آسوده در جهان ديدم *** آن هم آسوده‏اش تخلص بود

و به قول شاعر ديگر:

دل بى‏غم در اين عالم نباشد *** اگر باشد بنى آدم نباشد

و به راستى اگر انسان به مرگ نيست شود و حيات او منحصر باشد به حيات مادى دنيوى كه مخلوط است به انواع كدورات جسمانى و روحانى و مصايب و محن و امراض و فتن و تلف و غصب اموال و بيمارى و موت اولاد و دوستان و ساير كدورات اصل خلقت و ايجاد عبث و منافى حكمت و كرم و ساير صفات كماليه الهيه خواهد بود و در اين صورت خلقت انسان در اين عالم شبيه است به اين كه كريمى، شخصى را ميهمانى كند در خانه‏اى كه مملو باشد از انواع درندگان و موريان از شير و ببر پلنگ و مار و عقرب و زنبور و غير اينها و چون وارد شده طعامى نزد او حاضر سازند و هر لقمه كه بردارد چندين جانور بر دستش و زبانش نيش زنند و شمشيرداران برابرش ايستاده و در هر ساعتى بر او حمله كنند و پيش از آن‏كه آنچه مى‏خواهد به آن برسد او را گردن بزنند، پس قطعا انسان را حياتى ديگر و عالمى بهتر در پيش خواهد بود كه در آن تمام سعادت او ظاهر شده؛ يعنى بايد برسد به خوشى كه هيچ ناخوشى با آن نباشد و به راحتى كه هيچ ناراحتى نبيند و به فرح و سرورى كه هيچ حزن و غمى و ملالى او را عارض نگردد و به لذت و حظوظى كه هيچ فنا و زوالى نداشته باشد:

خرم آن روز كزين منزل ويران بروم *** راحت جان طلبم از پى جانان بروم‏ (88)

پس به برهان قطعى عقلى دانسته گرديد كه انسان را خداوند براى حيات جاودانى و سعادت و خوشى هميشگى خلق فرموده و در اين حيات عاريت، چندى نگاهش داشته تا تأمين آتيه قطعيه خود كند و براى حيات ابدى از اين عالم توشه بردارد و با دو بال علم و عمل كه تدارك كرده از اين عالم به عالم ابدى اوج بگيرد و به راستى اگر انسان به وجدان و عقل و فطرت خود مراجعه كند، مى‏فهمد كه در هر چيزى ممكن است شك و ترديد كند مگر در مسأله مبدأ و معاد؛ يعنى اعتقاد به پروردگار عالم و اعتقاد به حيات ابدى پس از مرگ و عالم جزا كه در اين دو مسأله شك و ترديدى نيست: و أن الساعة ءاتية لا ريب فيها... (89) چيزى كه هست بيشتر مردم در اثر فرو رفتن در شهوات و اشتغال به ماديات و ارتكاب گناهان، فطرت خود را ضايع كرده و پر از ريب و شك شده‏اند: بل يريد الانسن ليفجر أمامه‏ (90).

پس به حكم عقل از خلقت اين افلاك و عوالم و بدن هر فردى منظورى است كه در روز واپسين معلوم مى‏شود؛ بنابراين، بايد از پس اين عالم سراى ديگرى باشد.

بر پا كردن روز جزا لازمه عدل خداوندى‏

در بحث توحيد، ضمن بيان صفات پروردگار گفتيم كه خدا عادل است، هر چيزى را هر موجودى مى‏خواسته تكويناً بدون اين كه بخواهد و به زبان آورد به او عنايت فرموده:

ما عدم بوديم تقاضامان نبود *** لطف حق ناگفته ما مى‏شنود (91)

از موارد عدل الهى جزا دادن افراد است، نيكوكارانى را مى‏بينيم كه عمر خود را در عبادت و اطاعت و خير و صلاح گذرانيدند و آن طورى كه بايد در دنيا پاداش خود را نمى‏بينند و همچنين بدكارانى را مى‏بينيم كه چه فسادها وتبهكارى از آنها سر مى‏زند و پاداش كردار خود را نمى‏بينند بلكه غالبا اهل فساد خوش‏تر از اهل صلاح عمر خود را مى‏گذرانند و نيز مى‏بينيم كه بشر چه ظلمهايى كه به يكديگر مى‏كنند و از غصب و تلف اموال و هتك اعراض و ريختن خونها و چون خدا عادل است پس يقينا روزى را خواهد آورد كه هركس به جزاى عملش برسد و حق هركس بر عهده اوست كه داده شود (92) ظالمى كه به مظلومى ظلم كرده در آن روز به آتشى كه وعده داده شده برسد (93)، مقتولى بى‏گناه كشته شده از قاتلش انتقام بگيرد (94) و به مظلوم و مقتول اجر دهد تا تلاقى شود و نيز نيكوكار را جزاى خير و تبهكار را جزاى شر دهد تا عدل او ظاهر گردد.

راستگويان و خبر دادن از قيامت‏

چون پيغمبران كه راستگوترين خلق‏اند و گفته آنها براى همه ما حجت و برهان است (چنان كه در بحث نبوت مفصلا تذكر داده شد) به آمدن قيامت خبر داده‏اند و جميع متدينين عالم از هر مذهب و ملت به روز واپسين اعتقاد داشته و دارند اصلا اساس ديانت و برگشتش به دو اصل است مبدأ و معاد و در اكثر آيات قرآن - كه از اعتقاد به خدا صحبت مى‏شود - بلافاصله ايمان به روز جزا را هم مى‏فرمايد: ...يؤمنون بالله و اليوم الأخر... (95) و جميع مذهبها و ديانتها در اين دو اصل يكى هستند؛ يعنى همه به مبدأ و معاد معتقدند.

اجمالا مخبرين صادق نه يك مرتبه نه ده مرتبه، بلكه هزارها بار به آمدن روز جزائى خبر مى‏دهند (پس به حكم تواتر) عقل مى‏گويد حتما بايد پذيرفت كه چنين روزى خواهد آمد.

وقوع، بهترين دليل امكان‏

همان طورى كه قبلا گفته شد، مسأله معاد، محال عقلى نيست و وقتى كه عقل حسابش را مى‏كند، حكم مى‏كند به اين كه قيامت امرى «ممكن» است. علاوه بر اين كه مخبرين صادق يعنى 124 هزار پيغمبر و اوصياى ايشان خبر داده‏اند كه هر يك به تنهايى براى قبول عقل سليم كافى است.

برخى از بى‏خبران القاى شبهه كرده‏اند كه: اعادة المعدوم مما امتنع‏ (96)؛ يعنى چطور مى‏شود چيزى كه هيچ شد، دوباره چيزى شود! البته هيچ گونه دليلى بر اين مدعا ندارند و فقط به ضرورت مى‏چسبند و مى‏گويند دليل ما ضرورى بودن و واضح بودن اين مطلب است!! و فرض هم اگر كسى بتواند دليل بياورد، قبلا جواب داده شده است.

اولا: به قول محقق طوسى خواجه نصير الدين رحمةالله مى‏فرمايد كه: در معاد، اعاده معدوم نيست بلكه جمع متفرقات است.

توضيح فرمايش ايشان اين است كه: بدن كه مركب از اجزاء و ذراتى بود، خرد شده، ريزه ريزه گرديده و پراكنده شده است، قيامت كه مى‏شود اين ذرات پراكنده به قدرت پروردگار جمع مى‏گردد. پس معاد يعنى جمع شدن اجزاء و جمع شدن روح و جسد پس از جدايى. پس معاد اعاده معدوم نيست كه ممتنع باشد (علاوه اين كه اصل مطلب صحيح نيست)

و ثانيا: بزرگترين و بهترين دليل براى امكان هر شيئى وقوع مثل آن است. هر انسانى اگر فكر كند در حالت اوليه بدنش، خواهد دانست كه در ابتدا ذرات بى‏شمار متفرقه بعضى جزء خاك و آب و هوا كه به قدرت قاهره الهيه جمع گرديده و به صورت انواع خوردنيها از سبزيها و حبوبات و مقولات و حيوانات در آمده، سپس از گلوى پدر وارد معده شده و براى مرتبه دوم در تمام اجزاى بدن پدر متفرق شده آنگاه هنگام هيجان شهوت، خلاصه غذاى هضم شده از ذرات رطوبات متفرقه از تمام اعضا گرفته شده و از پشت پدر به طريق اوعيه منى خارج گرديده و در رحم قرار گرفته و از اينجاست كه پس از اين حالت، واجب است تمام بدن غسل داده شود؛ چون ذرات نطفه از تمام بدن گرفته شده است. و بالجمله هر بدنى در ابتدا دو مرتبه اجزاى متفرقه‏اى بوده كه دست قدرت او را جمع فرموده:

اول: در دل خاك و آب و هوا ...فأنا خلقنكم من تراب... (97).

مرتبه دوم: در تمام اجزاى بدن پدر. و پس از ديدن و دانستن اين دو مرتبه، آيا براى مرتبه سوم كه در قبر پوشيده شده و ذرات بدن متفرق مى‏شود تعجبى است در جمع شدن و درست شدن اين ذرات:

و لقد علمتم النشأة الأولى فلولا تذكرون‏ (98).

و به تحقيق دانستيد كيفيت خلقت دنيويه و نشأه اوليه را پس چرا متذكر نمى‏شويد؟!.

يعنى اى انسان! تو خاك بودى، دست قدرت ما تو را جمع كرد؛ يعنى به صورت ماده غذايى جزء بدن پدر شدى و پس از پخش شدن در اطراف بدن پدر، دوباره تو را جمع كرده و به صورت نطفه از پدر خارج شده و در رحم مادر قرارت داديم.

اين جمع و تفرقه‏ها را در اين عالم ديدى، پس چرا تعجب مى‏كنى كه براى مرتبه سوم تو را پس از تفرقه اجزايت در اطراف عالم جمع كنند. و نيز زنده شدن پس از مردن چقدر زياد اتفاق مى‏افتد، حيات نباتى را در بهار مى‏بينيد كه درختان نباتى پس از مرگ و خشكيدن دوباره جان تازه‏اى مى‏گيرند. زمين كه مرده است، جان تازه‏اى مى‏گيرد:...يحى الأرض بعد موتها... (99) و خود انسان پس از مرگ اتفاق افتاده كه زنده شده است. احياى موتى به دست حضرت مسيح (عليه السلام) و همچنين ائمه ما (عليهم السلام) زياد اتفاق افتاده كه در كتب اخبار بعضى از آنها درج شده است. براى زنده شدن مرده دو قضيه از قرآن ذكر مى‏شود.

عزير و صد سال مرگ‏

در سوره بقره‏ (100) خداى تعالى داستان عزير را ذكر مى‏فرمايد كه خلاصه آيات و شأن نزول آن و تفسير آن اين است كه عزير از جمله پيغمبران بنى اسرائيل و حافظ تمام تورات بوده و در بيت المقدس، معلم و پيشواى يهوديان بود. وقتى با الاغش سفر مى‏كرد، مقدارى نان و انگور همراه داشت. به قريه‏اى رسيد كه ساليان پيش، اهل آن هلاك شده بودند و جز استخوانهاى پوسيده از ايشان باقى نمانده بود. عزير از روى حيرت و تعجب نگاهى به اين استخوانها كرد و گفت: أنى يحى‏ى هذه الله بعد موتها خدا اين استخوانهاى پوسيده و ريسيده شده را چطور دو مرتبه زنده مى‏فرمايد؟ البته از روى شگفتى و استعجاب بود نه اين كه منكر قيامت و بعثت شده باشد.

خداى تعالى براى اين كه بالحس به او بفهماند كه قيامت نزد تو شگفت‏آور و بزرگ است؛ ولى براى خداى تعالى اهميتى ندارد، همانجا او را ميرانيد يك صد سال به همين حال افتاده بود ليكن الاغش استخوانهايش هم پوسيده شد ليكن تعجب اينجاست كه انگور با آن لطافت، تازه ماند. پس از يك صد سال خدا عزير را زنده كرد. ملكى را به صورت بشر ديد از او پرسيد شما چقدر است كه اين جا آمده‏ايد؟

عزير گفت: يك روز است كه آمده‏ام بلكه كمتر از يك روز.

ملك گفت: صد سال است كه اين جا افتاده بودى. نگاه به الاغش كرد ديد استخوان پوسيده‏اى شده. آن وقت ملك گفت: نگاه به الاغت كن ببين كه خدا چه مى‏كند. عزير ديد اجزاء و ذرات بدن الاغ يك مرتبه به حركت درآمد و بهم مى‏چسبند دست، سر، يا چشم و گوش و غيره بهم متصل، يك مرتبه الاغ كاملى درست شده و از جا حركت كرد. به علاوه گفت: عزير نگاه به انگورت كن كه اصلا خراب نشده و قدرت خداى را مشاهده كن و بدان كه خدا بر هر چيز تواناست.

عزير به بيت المقدس برگشت. ديد وضع شهر عوض شده. آنهايى را كه مى‏شناخت، نمى‏ديد، به نشانى كه داشت به منزلش آمد. درب خانه‏اش را كوبيد. از داخله خانه گفتند: كيست؟

گفت: من عزيرم.

گفتند: شوخى مى‏كنى! عزير صد سال است كه خبرى از او نيست. آيا علامتى كه در او بود (عزير مستجاب الدعوه بود) در تو نيز هست؟ من خاله تو هستم و كور شده‏ام، از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد. عزير دعا كرد چشم خاله‏اش روشن گرديد. جريان كارش را ذكر كرد و عبرتى براى خودش و ديگران گرديد.

قضيه ديگر در قرآن مجيد راجع به حضرت ابراهيم (عليه السلام) است كه عرض كرد: پروردگارا! مى‏خواهم چگونگى زنده كردن مرده‏ها راببينم تا اين كه قلبم اطمينان پيدا كند امر شد كه چهار مرغ بگير از چهار نوع مرغ آنگاه آنها را كشته و پاره پاره كن و هر جزئى را بر سر كوهى قرار ده و سپس آنها را بخوان كه با شتاب به سوى تو خواهند آمد (101).

و در تفسير دارد كه حضرت ابراهيم سر مرغها را در دست گرفت و يكى‏يكى آنها را خواند، ديد ذرات بدن هر كدام على حده بهم چسبيده شد هر بدن درست شده‏اى رو به سر خودش مى‏شتابد. خواست امتحان كند، سر ديگر را برابر بدن آن يكى گرفت، ديد نمى‏چسبد بالأخره بدنها درست شده هر مرغى به سر خودش متصل گرديد و هر چهار پرنده زنده شدند.

قدرت خداوند بر انجام هر كارى‏

ممكن است در نظرها بيايد كه ذرات بدن، خدا داند چقدر تغيير و تبديل پيدا كرده و چگونه با هم مجتمع مى‏گردد؟ اين شبهه در اثر غفلت از علم و قدرت پروردگار است. وقتى كه در بحث توحيد ما دانستيم كه خداى تعالى احاط بكل شى‏ء علماً بر هر چيز احاطه علمى دارد و ذره‏اى از ذرات وجود از علمش بيرون نيست و ديگر اين كه به هر كارى هم توانا است، ديگر اين شبهه موردى پيدا نمى‏كند، اين بدن مدتى كه ماند، گنديده مى‏شود و خوراك مور و جانوران قبرستان مى‏گردد يا اين كه مى‏ماند تاپوسيده و خاك شود، سپس همراه باد، به اين طرف و آن طرف مى‏افتد، جزء گندم و جو و ساير حيوانات مى‏شود، درست است و در هر صورت از بين نمى‏رود و در علم خدا گم نمى‏شود و خداى تعالى مى‏تواند اين ذرات خاك را از هر كجا كه هست جمع فرمايد؛ چنانچه گفتيم كه امر شد بدن مرغها را حضرت ابراهيم (عليه السلام) تكه‏تكه كند و هر جزئى را بر سر كوهى قرار دهد، اجمالا خداى تعالى عالم به اجزاء و ذرات است هر چند هزارها طور ديده باشد و همچنين توانا است كه آنرا دوباره مجتمع فرمايد و به ثواب و يا عقاب برساند، (102)براى قدرت‏نمائى پروردگار و اين‏كه به هر كارى تواناست، شواهد مختصرى ذكر شود.

خداوند، خالق اضداد

الذى جعل لكم من الشجر الأخضر نارا فأذآ أنتم منه توقدون‏ (103).

(زنده مى‏كند استخوانهاى پوسيده را) آن خداى كه بيافريد براى شما از درخت سبز، آتش را، پس شما از اين درخت سبز آتش مى‏افروزيد.

درخت مرغ و عقار اگر شاخه‏اى از آن كنده شود، به قسمى‏تر است كه از آن آب مى‏چكد (يكى نر است و ديگرى ماده) اما وقتى كه آنها را بهم زدند، آتش بيرون مى‏دهد و در جزيرةالعرب اين دو درخت خيلى مهم بوده است؛ چون مردم كبريت و چخماق نداشتند، از اين دو استفاده مى‏كردند. خيلى عجيب است به تنهايى از آن آب مى‏چكد و بهم كه بخورند آتش مى‏دهند، چگونه اين دو امر متضاد را خداى تعالى قرار داده است. اگر تر است و آب دارد نبايد با اين حال ( مگر اين كه خشك شود) آتش بدهد و حكما گفته‏اند تمام درختها در آنها آتش است جز درخت عناب، آيا چنين خدايى نمى‏تواند روح را دوباره به جسد پراكنده و بعد مجتمع شده برگرداند؟

زنده شدن استخوانهاى پوسيده‏

و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظم و هى رميم * قل يحييها الذى أنشأهآ أول مرة و هو بكل خلق عليم‏ (104).

ابى بن خلف به مجلس خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد در حالى كه استخوان پوسيده‏اى را در دست مى‏فشرد تا پخش گرديد و به باد داد، آنگاه گفت: كى اين استخوان را در حالى كه پوسيده است دوباره زنده مى‏كند؟

خداى تعالى در اين آيات، اين گفتار جاهلانه‏اش را سرزنش مى‏فرمايد كه براى ما مثلى مى‏زند در حالى كه آفرينش خودش را فراموش كرده؛ يعنى تو هيچ بودى از هيچ تو را آفريد، بگو اى پيغمبر ما! همان كه اول بار آن را درست كرده، دوباره آن را زنده مى‏كند، او به هر خلقى داناست‏ (105)؛ اول كه هيچ بودى، حالا كه چيزى هم هستى (همان استخوان پوسيده) ذرات بدن مؤمن مانند طلا از ديگران امتياز دارد. وقتى كه باران بيايد، خاكها را كنار مى‏زند و ذرات طلا مى‏درخشد. اين‏جا جاى اشتباه نيست. ذرات بدن هر كسى جمع مى‏گردد؛ چنانچه قبلا هم در قضيه ابراهيم و چهار مرغ گفتيم كه زاغ و خروس و كبوتر و طاووس را گرفت و سرهايشان را بريد و بدنشان را در در هم كوبيد تا كاملا در يكديگر مختلط شد، آن وقت بنا به روايتى هفده قسمتش كرد و در هفده جا از كوه قرار داد سر كبوتر را به دست گرفت. او را صدا زد، از هر گوشه‏اى ذرات بدن كبوتر جمع شد و به سرش چسبيد. صداى طاووس زد آن هم همين طور. ابراهيم سر خروس را در مقابل بدن طاووس گرفت ليكن نچسبيد و سرى غير از سر خود را نمى‏پذيرفت. غرضم اين است كه در علم خدا اشتباه راه ندارد.

مهمتر بودن آفرينش افلاك از آفرينش انسان‏

لخلق السموت و الأرض أكبر من خلق الناس و لكن أكثر الناس لا يعلمون‏ (106)

آفريدن آسمانها و زمين و قرار دادن نظم معين براى گردش هر يك و تربيت و اداره امور آنها بزرگتر است يا آفريدن انسان؛ البته آفرينش افلاك

حالا آن كسى كه اينها را آفريد، آيا مى‏تواند انسان را دوباره زنده و به حساب اعمالش برساند (107)؛ البته كه مى‏تواند همين كه بخواهد و اراده بفرمايد كه قيامت بر پا شود، فوراً مى‏شود، در لحظه واحده اراده كند كه همه زنده شوند، مى‏شوند (108).

عقلانى بودن دفع ضرر محتمل‏

اگر احتمال رسيدن ضرر فاحشى بدهيم، عقل به ما حكم مى‏كند كه بايستى در صدد چاره برآمد؛ مثلا اگر از فلان صحرا يا فلان راه عبور كرديم، محتمل است كه جانور درنده‏اى ما را بدرد يا دزد تمام هستى ما را ببرد؛ يعنى ضررى متوجه ما شود كه فوق العاده است، هر چند يقينى هم نباشد، عقل به ما حكم مى‏كند از اين راه نبايد رفت، بلكه از راهى برويم كه يقينا امن است، پس ضررها فرق مى‏كند؛ يك وقت هست كه ضرر احتمال افتادن در گودال مختصرى است يا مثلا خوردن پا به سنگ است كه شخص به آن اعتناى چندانى ندارد؛ اما يك وقت پرتاب شدن در دره است تا برسد به پرتاب شدن در گودال جهنم؛ وقتى كه ضرر مهم شد، مجرد احتمال براى جلوگيرى كافى است. مثلى عرض كنم اگر بچه‏اى به شما گفت: عقربى در پشت لباس شماست و دارد بالا مى‏رود، آيا شما به او مى‏گوييد تو بچه هستى، نمى‏فهمى و حرف تو اعتبار ندارد!! نه، هرگز؛ چون ضرر مهم است، عقرب است نه پر كاه، فوراً كت خود را در مى‏آوريد و جستجو مى‏كنيد (109) با اين‏كه يقين هم نكرديد، بلكه گمان هم شايد پيدا نكرديد، فقط احتمال داديد، ليكن عقل به اين احتمال اعتنا مى‏كند.

يامثلا قصد مسافرت دارد، كسى مى‏گويد در راه آب به دست نمى‏آيد، شرط احتياط و عقل اين است كه كوزه‏اى بردارد و از آب پر كند. بلى اگر آب‏ (110)بود، كوزه را مى‏ريزد و ضررى نكرده و زحمت عطش را در هر حال نكشيده است. اين قاعده عقلى را كه دانستيم، گوييم يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند و همه يك زبان اعلان خطر به بشر دادند كه اى مردم! تمام كردار گفتار و عقايدتان ثبت و ضبط مى‏شود؛ هر عملى كه از شما سر مى‏زند دو ملك مأمورند كه آن را يادداشت كنند (111)، بر فرض كه يقين به قيامت يا گمان به روز جزا هم پيدا نكرديد، اگر عقل داشته باشيد به شما حكم مى‏كند كه احتياط كنيد، اقلاً احتمال كه مى‏دهيد روزى در پيش باشد، به يكديگر اجحاف نكنيد، ظلم نكنيد، آبروى كسى را نريزيد، خواستم در حاشيه عرايضم هم موعظه‏اى شده باشد و ضمناً تأييد مطلب و دليل عقلى بر معاد هم باشد؛ يعنى اعتقاد به معاد راه احتياط عقلى است.

در كتاب توحيد اصول كافى، حديث دوم ضمن فرمايشات حضرت صادق (عليه السلام) با ابن ابى العوجاء فرمود: اگر حقيقت همان است كه دينداران مى‏گويند و بى‏ترديد حقيقت همان است كه آنها مى‏گويند، پس آنها راستند و شما هلاك شديد و اگر حق اين است كه شما مى‏گوييد و مسلماً چنين نيست، در اين صورت شما و ايشان يكسانيد.

ابن ابى العوجاء گفت مگر گفته ما و آنها يكى نيست، فرمود: چگونه يكى است بااين كه آنها معتقدند كه معادى دارند و ثواب و عقابى دارند و عقيده دارند كه آسمانها آباد و به وجود ساكنان خود معمورند و همه آنها و زمين را خدايى است و شما مى‏گوييد آسمانها ويران است و خدايى نيست... (112).

و چنانچه ملاحظه مى‏كنيد در اين مدت، امام (عليه السلام) براى اثبات صانع به دليل احتياط استدلال فرموده، اين حداقل استدلال ماست وگرنه بايستى يقين به روز جزا پيدا كرد و ترديد و شك حتى گمان هم كافى نيست.

عظمت و بزرگى قيامت‏

از قيامت خبرى مى‏شنويم و آن را ساده گرفته‏ايم در حالى كه عالم دنيا كه اين قدر در نزد ما بزرگ و مهم است، پروردگار عالم در قرآن آن را لهو و لعب و بازيچه مى‏خواند ليكن از قيامت به نام خبر بزرگ ياد مى‏فرمايد. (113)بلى قيامت خيلى عظيم است؛ روزى است كه خلق اولين و آخرين جمع‏اند؛ چنين جمعيت عظيمى همه متحير و ناراحت از نتيجه اعمالشان هستند. همه در جزع و فزع‏اند مگر عده خيلى كمى كه بعداً ذكر خواهيم كرد.

عمرو بن معدى كرب كه از شجاعان نامى عرب است و فتوحات زيادى در تاريخ اسلام به او نسبت مى‏دهند. وقتى كه هنوز مشرك بود خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد. حضرت او را به اسلام دعوت كرد و فرمود: اگر ايمان بياورد از فزع اكبر (يعنى ترسى كه بزرگترين ترسها است) قيامت در امان باشد.

گفت: يا محمد! فزع اكبر كدام است؟ من به قدرى قويدل هستم كه از هيچ چيز خوفناكى نمى‏ترسم.

حضرت فرمود: اى عمرو! چنين نيست كه گمان كرده‏اى، همانا صيحه زده مى‏شود بر مردم يك صيحه‏اى كه باقى نمى‏ماند مرده‏اى مگر اين كه زنده شود و نماند زنده‏اى مگر اين كه بميرد، مگر آنهايى كه خدا نخواسته باشد كه بميرند، پس يك صيحه ديگر بر ايشان زده مى‏شود كه تمامى زنده شوند، و صف بكشند و آسمان شكافته شده و كوهها متلاشى و پراكنده شود، پس نماند صاحب روحى مگر آن كه دلش كنده شود و گناهش را ياد كند و مشغول به خود شده، مگر كسانى كه خدا خواسته باشد، پس كجايى اى عمرو!.

خلاصه آنقدر فرمود كه عمرو را لرزه‏اى به تن افتاد و عرض كرد: چكنم براى چنين روزى كه در پيش دارم؟!.

حضرت فرمود: بگو لا اله الا الله پس در همان مجلس، عمرو با قومش اسلام را قبول كردند.

در آن روز از هر طرف شخص كه نگاه مى‏كند، اسباب وحشت است. وضع زمين كاملاً تغيير كرده، علاوه امورى كه قبلاً هم گفتيم زمين قيامت فهم دارد، با شعور است، حيات دارد، زير پاى مؤمن آرام و سفيد و درخشنده ليكن زير پاى كافر، يكپارچه آتش سوزان است. ديگر درختى، كوهى، حاجبى چيزى به چشم نمى‏خورد. همه يكديگر را مى‏بينند، همه بشرند اما شكلها عوض شده. در دنيا همه يكسانند و شكلشان يكى است ليكن در قيامت به حسب اعمال و عقايد، شكلها مختلف مى‏شود.

شكلهاى گوناگون در محشر

يوم ينفخ فى الصور فتأتون أفواج (114).

در تفسير مجمع البيان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است:

وقتى كه معاذ از معناى اين آيه: يوم ينفخ فى الصور فتأتون أفواجا پرسيد: روز قيامت كه صور دميده مى‏شود دسته دسته مى‏آييد؛ يعنى چه؟

حضرت فرمود: اى معاذ! مطلب بزرگى را پرسش نمودى، پس اشك در چشم مبارك بگردانيد و فرمود: امت من در روز قيامت ده صنف مى‏شوند كه البته خداوند اين ده صنف را از جمله مسلمين جدا مى‏كند و صورتشان را تغيير مى‏دهد؛ عده‏اى به شكل ميمون و بعضى به صورت خوك و پاره‏اى دست و پا بريده، برخى كور و گروهى گنگ و كرند و طايفه‏اى وارد محشر مى‏شوند در حالى كه زبانشان را مى‏جوند و چرك از دهان آنها بيرون مى‏آيد و اهل محشر از گند آنها در زحمت‏اند و عده‏اى وارونه سرنگون وارد محشر مى‏شوند و به همان حال آنها را به عذاب مى‏برند و عده‏اى به شاخه‏اى از آتش آويخته شده‏اند و دسته‏اى بوى گند آنها از مردار بيشتر است و دسته ديگر جبه‏هايى كه از قطران است بر آنها پوشانيده باشند كه چسبيده باشد به پوستهايشان.

پرسيدند: اينها چه كسانى هستند؟

فرمود: آن‏كسى كه به صورت ميمون وارد محشر مى‏شود، نمام است؛ يعنى سخن چين و آن كسى است كه ميان دو نفر را بهم مى‏زند و سخن هر يك را كه درباره ديگر گفته، براى او خبر برد.

آن كه به شكل خوك مى‏آيد، خورنده حرام است؛ كسى است كه مثلا در كسبش كم فروشى كرده، غش در معامله كرده، مال مردم را خورده است. و آن كه سرنگون است كسى كه رباخوارى كرده است.

آن‏كس كه زبانش را مى‏جود و چرك از دهانش بيرون مى‏آيد عالم بى‏عمل مى‏باشد؛ هر عالمى است كه كردارش غير از گفتارش باشد؛ خوب موعظه مى‏كند؛ اما در عمل به گل فرو رفته، ديگران از سخنانش بهره برده‏اند؛ اما خود بدبختش بى‏عمل بوده، اين است كه زبانش را مى‏جود و حسرت مى‏خورد.

آن كه دست و پا بريده وارد محشر مى‏شود، آزار رساننده به همسايه است.

(فرمود:) آن كسى كه كور وارد محشر مى‏شود، حاكم جور و ناحق است كه حكم به ناحق كرده و اما گنگ و كر، آنهايى هستند كه خود پسندند؛ يعنى عجب دارند؛ هر خود پسند خودخواهى، كر و گنگ، وارد محشر مى‏شود.

و آن را كه به شاخه‏اى از آتش مى‏بندند، كسانى هستند كه در دنيا نمامى و سعايت مى‏كردند نزد سلاطين و اسباب زحمت مردم و آزار رساندن به آنها را فراهم مى‏كردند.

و آنهايى كه از مردار گندترند؛ كسانى هستند كه از شهوات و لذتهاى حرام برخوردار بودند و حق واجب الهى را كه در مال آنها بود، نمى‏دادند و آنهايى كه جبه‏هاى آتشين بر آنها پوشيده مى‏شده، پس تكبر كنندگان و فخر و ناز كنندگانند (115).

و در حديث ديگر از رسول خدا مروى است: كسانى كه دو ميخ از آتش در چشم آنها است، اينها كسانى‏اند كه چشم خود را از حرام پر مى‏كردند.

محدث فيض در عين‏اليقين اين طور نقل مى‏فرمايد كه: وقتى شرابخوار وارد محشر مى‏شود، شيشه شرابى به گردنش آويزان و قدح شرابى به دستش چسبيده و بوى گندى از او بلند است كه از هر مردارى گندتر است و همه او را مى‏شناسند كه شرابخوار بوده است و هركس بر او بگذرد، او رالعنت كند؛ چنانچه آنها كه اهل طربند تار و طنبورشان به دستشان چسبيده و بر سر آنها مى‏خورد، اصلاً از قيافه و سيماى هركس معلوم است كه اهل چه گناهى بوده است‏ (116).

و نيز در كتاب مزبور نقل كرده: يحشر بعض الناس على صور يحسن عندها القردة و الخنازير (117).

بعضى از مردم به صورتها و شكلهايى وارد محشر مى‏شوند كه شكل ميمون و خوك نسبت به آنها زيباست.

و نيز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده كه فرمود: يحشر الناس يوم القيامه ثلثة اصناف: ركبانا و مشاة و على وجوههم فقيل يا رسول الله و كيف يمشون على وجوههم؟ قال: الذى امشاهم على اقدامهم قادر على ان يمشيهم على وجوههم‏ (118).

مردم در قيامت سه جور محشور مى‏شوند؛ بعضى سوار و بعضى پياده و بعضى بر صورتها حركت مى‏كنند. گفتند يا رسول الله! چگونه با سر مى‏توان حركت كرد؟! فرمود همان خدايى كه آنها را در دنيا بر پاهايشان حركت مى‏داد، قادر است كه آنها را با سرهايشان حركت دهد.

گير كردن دلها در گلوها

و أنذرهم يوم الأزفة اذا القلوب لدى الحناجر كظمين... (119).

و بترسان ايشان را از روز قيامت كه بزرگ و نزديك است در آن روز دلهاى مردمان نزد گلوهاى ايشان خواهد بود.

چون از هول و ترس آن روز، دلها از جاى خود كنده شده و گلوها بماند؛ نه برگردد به جايش تا راحت شوند و نه بيرون مى‏افتد تا خلاص شوند و دلها در آن روز از غم و اندوه پر باشد. و خلاصه به قدرى ترس آور است كه دلها جا كن مى‏شود و راه گلو و نفس را مى‏گيرد. نص قرآن مجيد است. خداى تعالى مكرر خبر داده از ترس چنين روزى كه برادر از برادر مى‏گريزد. شخص از پدر و مادر فرار مى‏كند. از زن و فرزند دورى مى‏جويد. و در اين آيه خداوند وضع وحشت زدگى و هراس آدمى را در آن روز بيان مى‏فرمايد كه از شدت هول، قوى‏ترين علاقه‏هاى انسانى؛ يعنى علاقه به زن و فرزند و پدر و مادر و برادر در آن روز گسيخته مى‏گردد و هركس چنان به خود مشغول و گرفتار نتيجه كردارهاى خود هست كه به ديگران نمى‏تواند توجهى داشته باشد، از اين جاست كه از همه فرار مى‏كند (120). و نيز مى‏ترسد كه مبادا مطالبه حق خود كنند. بلى نفسها در گلو بند مى‏آيد، ديگر آوازى جز همهمه از اين همه جمعيت شنيده نمى‏شود (121).