سيرى در رساله حقوق امام سجاد عليه السلام
(جلد اوّل)

سلسله گفتارهاي حضرت آيت الله ميرسيد محمد يثربى

- ۱ -


سيرى در رساله حقوق امام سجاد عليه السلام (جلد اوّل)
حضرت آيت الله ميرسيد محمد يثربى (دامت بركاته )
مقدمه
الحمد للّه ربُّ العالمين و صلى اللّه على سيدنا محمد و آله الطاهرين و لَعنَة اللَّه عَلَى اءَعدائهم اجمعين .
قبل از ورود به بحث پيرامون كلمات امام سجاد حضرت زين العابدين عليه السلام در ((رساله حقوق )) آشنايى مختصرى با صاحب اين سخنان ضرورى مى نمايد.
از زمانهاى بسيار دور كتابهاى اخلاقى و حقوقى فراوانى تدوين يافته ، ولى كمتر نگارنده و صاحب مكتبى را مى شناسيم كه نمونه كامل عملى و نمود عينى گفته ها و انديشه هاى خود باشد؛ از اين رو شناخت و آشنايى با زندگى و سيره عملى وجود مبارك امام زين العابدين عليه السلام بسيار مفيد و موثر است .
بنابر قول مشهور ولادت آن حضرت در سال 38 ه . ق (1) و بنا به نقل ديگرى در سال 36 ه . ق (2) مى باشد و مورّخان با اختلاف اقوال روز ولادت آن حضرت را پنجم شعبان (3) و نيمه جمادى الثانى (4) ذكر كرده اند.
بنابر قول مشهور، مادرش شهربانو نام دارد و سلامه يا غزاله نيز گفته اند(5)، كه مورخان نوعا اين خانم را دختر يزدگرد آخرين پادشاه ساسانى دانسته اند. براى موضوع بحث ما هيچ يك از اين دو نكته شايان توجه نيست ؛ اگرچه هر يك در جاى خود، شايسته تحقيق و بررسى است ، ولى مهم اين است : كسانى كه در ولادت آن حضرت ، قول سال 38 ه . ق و اين كه شهربانو دختر يزدگرد است را تضعيف كرده اند، دليل متقن و محكمى براى مدعايشان ندارند و آنچه كه ذكر نموده اند، وجوه استحسانى و قابل جواب است ؛ بنابراين دليلى وجود ندارد كه ما نظر مشهور مورخان را، چه درباره سال ولادت و چه درباره مادر آن حضرت نپذيريم .
برجستگى عمده در تاريخ زندگى امام سجاد عليه السلام همان روزهاى آغازين محرم سال 61 ه . ق است و از همان ايام است كه نام و ياد آن حضرت ، در تاريخ مورد توجه قرار گرفته است ، كه از اين منظر نيز به واقعه عاشورا و جايگاه حضرت در آن ايام به طور مستقيم نخواهيم پرداخت ؛ گرچه اين مطلب هم به طور مستقل شايسته بحث و بررسى است .
آنچه كه ما در مقام نقل و تحقيق آن هستيم ، بيان گوشه اى از تجلّى شخصيّت آن حضرت بعد از واقعه عاشورا، تا زمان وفات است كه اگر تاريخ شهادت امام سجاد عليه السلام را سال 95 ه .ق (6) بدانيم ، يك دوره 35 ساله بسيار پرماجراست ، كه در حقيقت مى خواهيم نور وجود حضرت را در آن روزگار تيره و تار، كه هر روزش تاريك تر از روز قبل است ، دريابيم .
حضرت سيدالشهدا عليه السلام در سخنى ، مردم آن زمان را اين گونه توصيف مى فرمايند:
النّاس عَبيدُ الدّنيا، و الدّين لَعِق (7) على اَلسِنَتِهم ، يحوطُونَهُ ما درَّت معايشُهُم ، فاذا مُحِّصوا بالبلاء قَلَّ الدَّيَّانون (8).
((مردم به صورت قضيه مهمله عمدتا بندگان دنيايند و ديندارى و حظ و بهره آنان از دين ، مانند انسان گرسنه اى است كه بهره اش از غذا، فقط تغذيه حس چشايى است )).
اين تعبيرات اباعبداللّه عليه السلام ، در توصيف و تبيين وضعيت اجتماعى ، و جوّ حاكم بر افكار و انديشه هاى مردم آن زمان بسيار لطيف و در نتيجه ، روانشناسى اجتماعى آن روزگار است .
امام عليه السلام به اين نكته اشاره مى فرمايند كه دين به اعماق وجود انسانهاى آن زمان نفوذ نكرده و همه وجود آنان را سرشار نكرده بود. ميزان ديندارى مردم و بهره آنها از دين و احكام الهى ، همان بهره اى است كه انسان گرسنه از شيرين كردن دهان خود مى برد و در نتيجه امام عليه السلام بعد از اين عبارت مى فرمايند: اين مردم كه دين را اينگونه تلقى كرده بودند، يحوطونه ما درَّت معايشهم تا زمانى كه معيشت و زندگى آنها مى طلبيد و به آنها اجازه مى داد حول محور دين مى چرخيدند، اما اگر زمانى پاى امتحان به ميان مى آمد كه بايد براى حمايت از دين اقدامى عملى و جدى مى كردند و اين حمايت با گوشه اى از منافع آنها منافات داشت قلّ الدَّيَّانون پايبندان و معتقدان به دين ، بسيار كم يافت مى شدند.
اين وضعيت اجتماعى آغاز دوران امامت امام سجاد عليه السلام بود و بايد مقايسه شود بين اين روحيه حاكم بر اجتماع و اين مقدار ديندارى و تعبد به موازين و احكام شرع با آنچه كه اميرالمومنين عليه السلام در خطبه پنجاه و ششم نهج البلاغه مى فرمايند:
و لقد كنَّا مع رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم نقتُلُ آباءَنا و ابناءَنا و اخوانَنا و اءَعمامَنا ما يزيدُنا ذلك الا ايمانا و تسليما(9).
((ما در روزهاى آغازين ظهور دين همراه با رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ، دست به شمشير مى برديم و پدر، فرزند، برادر و عموهايمان را مى كشتيم ، اما اين قتل و كشتار ارحام و نزديكان تنها باعث تقويت ايمان و ثبات قدم ، در اعتقاداتمان مى شد)).
حالا چنين شرايطى را با آنچه كه از امام سوم ، سيدالشهدا عليه السلام نقل كرديم مقايسه كنيد. ايمان آنچنان در اعماق وجود مسلمين صدر اسلام ، رسوخ كرده بود كه براى صيانت از ايمان و اعتقاداتشان ، عزيزترين كسان خود را مى كشتند و اين را موجب استوارى دين و ايمان مى دانستند و به همين دليل است كه اميرالمومنين عليه السلام فرمودند اصحاب و ياران باوفاى حضرت رسول صَلى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم اينگونه بودند كه : حَمَلو بصائرهُم على اءَسيافِهم (10) در حقيقت شمشير آنها چشم داشت ؛ يعنى با بصيرت مى جنگيدند، و به خاطر دين با آگاهى هر نوع محنت و رنجى را تحمل مى كردند.
اما در يك سوم باقيمانده از قرن اول ، رسوم اخلاقى نه تنها فراموش شد، بلكه به ضدارزش مبدل شد. عمل به منهيات شرع و ارتكاب محرمات ، موجب فخر بر يكديگر و تظاهر به آنها موجب عزت اجتماعى شده بود و در يك كلمه مى توان گفت : جامعه اسلامى قبل از آن زمان هر چند منافقانه پاسدار و نگهبان مظاهر دينى بود، ولى در زمان امام سجاد عليه السلام ، همين مظاهر مسلمانى هم ، به كلى رنگ باخته بود و ديگر نشانه اى از دين و ديندارى در جامعه يافت نمى شد. گويى پيش بينى پيامبر صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم به همين زودى محقق شده بود كه فرمودند:
سياءتى زمان على امّتى لا يبقى من القرآن الا رسمُه ، و لا من الاسلامِ الا اسمه ، يُسمّون به و هم اءبعدُ الناس منه ، مساجدهم عامرة و هى خراب من الهُدى (11).
((روزگارى بر امت من مى آيد كه از قرآن چيزى نمى ماند جز نوشتارى و از اسلام جز نامى . مردم را مسلمان مى نامند، اما همين مردم دورترين افراد از اسلام خواهند بود. مسجدهاى آنها از نظر شكل و صورت ظاهرى بهتر و اجتماعات مردم بسيار پررونق و آبرومندتر خواهد بود، اما بهره آن مساجد، از نظر هدايت و صحت عمل و ايمان مردم ، در نهايت ضعف است )).
در هر حال ، فساد و فحشا جايگزين عفت اجتماعى شد و مجالس ‍ مى گسارى ، آوازخوانى و موسيقى به حد وفور، شيوع پيدا كرده بود، به گونه اى كه خنياگران و رقاصه ها از بالاترين منزلت اجتماعى برخوردار بودند(12).
ارتكاب منهيات و محرمات به حسب ظاهر به مقدار زيادى قوت گرفت ؛ چرا كه دستگاه حكومتى ، خود مروج اين مفاسد بود و رواج اين سرگرمى ها را بين مردم ، بهترين عامل تحكيم حكومت خود مى دانست و اساسا قداست زدايى از نبوت و خاندان نبوت عليهم السلام ، در دستور كار دستگاه حكومت قرار گرفته بود، به گونه اى كه حجاج بن يوسف ، آنقدر مقام و منزلت عبدالملك مروان را بالا برده بود كه مى گفت :
خَطَبَ الحَجّاج بالكوفة فذكر الَّذين يزرون قبرَ رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله سلم بالمدينة ، فقال : تَبَّا لهم ! انَّما يطوفون باءعواد و رِمَّة بالية ! هلّا طافوا بقصر اءميرالمومنين عبدالملك ! اءلا يعلمون اءنَّ خليفةَ المرءِ خير من رسولهِ!(13).
((در مورد كسانى كه به زيارت قبر رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم مى رفتند، گفت : خدا آنها را مرگ دهد! آنها به طواف و زيارت چوبها و استخوانهاى پوسيده مى روند! چرا به طواف قصر اميرالمومنين عبدالملك نمى روند؟ مگر نمى دانند كه خليفه و فرمانرواى انسان از پيامبرش بهتر است ؟)).
جالب اين است ، اصحابى كه از زمان رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم باقى مانده بودند، گرفتار همين فتنه ها، مفاسد و خودباختگى ها شدند كه واقعا انسان بايد براى حسن عاقبت به خدا پناه ببرد.
عبداللّه بن عمر فرزند خليفه دوم كه يكى از صحابه است ، در آغاز خلافت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام حاضر به بيعت با آن حضرت نشد و تا آخر هم بيعت نكرد، اما در زمان خلافت عبدالملك مروان ، آن چنان براى بيعت با خليفه ، عجله به خرج مى دهد كه مى خواهد با نماينده خليفه كه حجاج بن يوسف (14) است بيعت كند؛ بنابراين شبانه خود را به دارالاماره مى رساند تا با او بيعت كند و حجاج براى اين كه او را تحقير كند، مى گويد: من فعلا مشغول محاسبه بيت المال و خزانه ام ، وقت ندارم با تو دست بدهم ، با پاى من بيعت كند و عبداللّه بن عمر براى اين كه بيعتش محقق شود، با پاى او بيعت مى كند و اين روايت را بيان مى كند كه : مَن مَاتَ و لا اءمَامَ لَهُ مَاتَ مَيتَة جَاهِلِيَّة هركس بميرد و امام زمان خود را نشناسد همانند مردم جاهليت مرده است . من مى ترسم اگر امشب بيعت نكنم و بميرم ، همراه با مردم عصر جاهليت محشور شوم (15).
آنقدر مردم در اين زمان تحقير مى شوند، كه ابن ابى الحديد مى نويسد:
و كانت بنواُميّةَ تَختم فى اءعناق المسلمين ، كما تُوسمُ الخيل علامة لاستعبادِهم (16).
((همانگونه كه گله هاى شتر و اسبان را داغ مى نهاده و علامت گذارى مى كردند تا اشتباه نشود كه اين حيوان در مالكيت فلان شخص است ، بنى اميه نيز به گردن هاى مردم داغ مى گذاشتند كه اينها بندگان معاويه ، يزيد و بنى مروان هستند)).
اين مورخ ، در مورد مسلم بن عقبه ، سركرده سپاهى كه به مدينه آمده و واقعه اسف بار ((حرّه ))(17) را به وجود آورده بود، نوشته است :
بايعَ مسلم بنُ عقبة ، اهل المدينة كافَّة و فيها بقايا الصحابة و اءولادها و صلحاء التابعين ، على اءنَّ كلا منهم عبد قِنّ لاميرالمومنين يزيد بن معاوية (18).
((مسلم بن عقبه مردم مدينه را ملزم به بيعت كرد در حالى كه در ميان مردم مدينه بقاياى صحابه و فرزندان آنها و صلحا تابعين بودند و وقتى بيعت مى گرفت نمى گفت شما بياييد با خليفه بيعت كنيد، بلكه مى گفت : بيعت كنيد و بپذيريد كه شما بنده زرخريد يزيد بن معاويه هستيد)).
وى نقل مى كند:
و نَقشوا اءكفُّ المسلمين عَلامَة لاسترقَاقهم ، كما يُصنَع بالعُلوج مِنَ الرّوم و الحَبَشَة (19).
((دستهاى مردم را به اين عنوان نقش و مهر مى زدند كه اينها رق و برده اند و شايد خال كوبى از همان زمان سنت شده باشد همچنان كه سنت بود برده هايى كه از روم و حبشه مى آوردند روى دستانشان علامت گذارى مى كردند)).
خيلى عجيب است ؛ وقتى انسان ، تاريخ آن روزگار را خوب مطالعه مى كند در مى يابد كه بنى اميه تا چه حد در تحقير مردم و حتى صحابه باقيمانده از زمان رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم تلاش مى كردند و اساسا هيچ حرمت ، جايگاه و منزلتى براى انسان ها و مسلمانان قائل نبودند؛ نمونه اى از آن را مى خوانيم :
قراء الحجّاجُ فى سورة هود ((يا نوح انَّه ليس من اءَهلَكَ انَّهُ عمل غيرُ صالح ))(20) فَلَم يدرِ كَيفَ يَقرَاءُ ((عمل )) بالضَّمِّ و التَّنوين ، اءَو ((عمل )) بالفتح فَبَعَثَ حِرَسيّا فقال : ايتِنى بِقَارى ء، فاءُتى بِه ، و قَد ارتَفَعَ الحجَّاج عن مَجلِسه ، فَحَبسه و نَسيَه حتَّى عرَض الحجّاج حبسه بعد ستة اءشهُر، فلّما اءنتهى اليه قال له : فيم حُبِستَ؟ قال : فى ابنِ نوح ، اءصلحَ اللّه الامير، فاءمر باطلاقه (21).
((نوشته اند روزى حجاج در حال خواندن قرآن ، به اين آيه رسيد: يا نوح انَّه ليس من اَهلَكَ انَّهُ عَمَلَ غَيرَ صَالِح ، در اعراب اين قسمت از آيه متحير ماند كه ((عمل )) چگونه خوانده مى شود. يكى از ادباى معروف زمان را براى تبيين آيه احضار كرد. در اين ميان ، اتفاقى افتاده و خبرى براى حجاج آورده بودند؛ مامور آوردن اديب ، او را به زندان انداخت تا حجاج در فرصتى مناسب او را ملاقات كند. شش ماه از اين ماجرا گذشت . حجاج براى تشفى دل به زندان رفته بود و از زندانيان علت زندانى شدنشان را مى پرسيد. به اين اديب كه رسيد گفت : تو چرا در زندانى ؟ گفت : مرا پسر نوح به زندان فرستاده . در آن جا حجاج فهميد كه او همان اديبى است كه براى تبيين اعراب آيه ، احضار شده بود پس دستور آزادى او را صادر كرد)).
اين نمونه اى از بى اعتنايى به حرمت شخصيّت و زندگى مردم است و از اين نوع استخفاف و تحقير، در آن روزگار فراوان مى توان يافت ، تا جايى كه مردم از نظر روانى باور كرده بودند كه موجودات پست و حقيرى هستند. خلاصه ، همه ملكات اخلاقى ، مكارم و حقوق انسانى از بين رفته بود.
در چنين دورانى ، امام سجاد عليه السلام در قالب دعا به احياى فضيلت هاى فراموش شده اهتمام مى ورزد و در حقيقت صحيفه سجاديه و ادعيه منقول از آن حضرت به طور عام و دعاى مكارم الاخلاق و ابوحمزه ثمالى به طور خاص ، مانند آيينه هايى هستند كه مى توان چهره اجتماعى آن زمان را در آن به خوبى تماشا كرد و تلاش ، زحمت و نقش آن حضرت را در ميان مردمى كه زير سلطه حاكمان ، همان فضايل و منزلتهاى عقلانى و عاطفى خود را از دست داده بودند، مشاهده كرد؛ كه در واقع اين مطالب مبين منزلت حقيقى انسانهاست و جالب اين است كه امام سجاد عليه السلام سخنان خويش را صرف نظر از آن ويژگيهاى روحى در ميان مردم بيان فرموده اند، كه خاصه و عامه نيز نقل كرده اند.
ابن ابى الحديد نقل مى كند كه امام سجاد عليه السلام فرمودند:
ما بمكّة و المدينة عشرون رجلا يُحِبُّنا(22).
((بيست نفر در مكه و مدينه يافت نمى شدند كه ما خانواده رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله را دوست داشته باشند)).
و جالب اين است كه به شهادت تاريخ آن هم نه تاريخ شيعه و دوستان ، بلكه تاريخى كه بيشتر، از مخالفان و دشمنان اهل بيت عليهم السلام برجاى مانده است اين امام همام به بهترين وجه به اين ادعيه و سخنان ، عمل مى كرده اند؛ به گونه اى كه اعجاب و تحسين همگان را برانگيخته است و چه زيباست كه ما اين سخنان و سخنان اخلاقى ، ملكات و فضايل انسانى آن حضرت را از زبان مخالفان و دشمنان بشنويم ، كه به قول شاعر:

خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران   گفته آيد در زبان ديگران
امام سجاد عليه السلام از ديدگاه اهل تسنن
جاحظ، يكى از ادباى معروف كه مخالفت او با اهل بيت عليهم السلام مشهور است ، درباره امام سجاد عليه السلام چنين مى گويد:
و اءمَّا علىُّ بن الحسين بن علىّ فلم اءرَ الخارجىَّ فى اءمره الا كالشيعىِّ و لم اءرَ الشّيعىَّ الا كالمعتزلىِّ و لم اءرَ المعتزلىَّ الا كالعامىِّ و لم اءر العامىَّ الا كالخاصىِّ و لم اءجد اءحدا يتمارى فى تفضيله و يشُكّ فى تقديمه (23).
((اما على بن الحسين ، درباره او خارجى را چون شيعه ، شيعه را چون معتزلى ، معتزلى را چون عامى و عامى را چون خاص ديدم . كسى را نديدم كه در فضيلت و يا در مقدم بودن او شك داشته باشد.
اين توصيفى است كه يك مخالف ، از وجود مقدس حضرت زين العابدين عليه السلام دارد. زهرى ، از ديگر علماى عامه مى گويد:
ما رايت قرشيّا اءفضلُ من علىِّ بن الحسين عليه السلام (24).
((من هيچ قريشى را برتر از على بن الحسين عليه السلام نديدم .))
در جاى ديگر مى گويد:
و ما رايت احدا كان اءفقهُ منه (25).
((من هيچ كس را فقيه تر از على بن الحسين عليه السلام نديدم )).
ذهبى ، يكى از مورخان اهل سنت ، از شخصى به نام جويرية بن اسماء، نقل مى كند:
ما اكلُ علىِّ بن الحسين بقرابته من رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم درهما قطُّ(26).
خيلى تعبير عجيبى است ، مى گويد: على بن الحسين زين العابدين عليه السلام ، به واسطه قرابت و نزديكى با پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ، درهمى استفاده نكرد؛ يعنى از آن وابستگى و قوم و خويشى خود با رسول اللّه صَلَّى اللّه عَلَيهِ و آلِهِ و سَلَّم كمترين بهره اى تدارك نديد. و ابن عساكر از قول يونس بن بكير، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه :
كان ناس من اءهل المدينة يعيشون ، لا يدرون من اءين كان معاشهم ، فلمّا مات علىُّ بن الحسين ، فقدوا ما كانوا يؤ تَون به بالليل (27).
((عده اى در مدينه بودند كه زندگى شان به سهولت اداره مى شد و نمى دانستند زندگى آنها، از كجا تامين مى شود. وقتى امام سجاد عليه السلام از دنيا رفت ، دريافتند آنچه شبانه به خانه هاى آنها فرستاده مى شد، از ناحيه چه كسى بود)).
يكى ديگر از معاصران حضرت نقل مى كند:
ما فقدنا صدقةَ السرِّ حتى مات على بن الحسين عليه السلام (28).
((ما پنهانى صدقه دادن را از دست نداديم ، تا اين كه على بن الحسين عليه السلام از دنيا رفت )).
در ((مختصر تاريخ دمشق ))، قصه جالبى را مى خوانيم ، كه مى گويد:
كان بين الحسن بن الحسن و على بن الحسين بعض الامر، فجاء الحسن بن الحسن الى على بن الحسين و هو مع اصحابه فى المسجد، فما ترك شيئا الا قاله و علىّ ساكت ، فانصرف الحسن ، فلمّا كان اللَّيل اءتاهُ فى منزله ، فقرع عليه بابَه ، فخرج اليه ، فقال له علىّ: يا اءخى ان كنتَ صادقا فيما قلت لى يغفرُ اللّه لى ، و ان كنت كاذبا فغفراللّه لك ، السلام عليكم و ولّى (29).
((بين امام سجاد عليه السلام و پسر عمويش حسن بن حسن گفتگويى پيش ‍ آمد و حسن بن حسن ، نسبت به امام سجاد عليه السلام سخنان بسيار اهانت آميزى اظهار كرد. امام ساكت بودند تا او رفت . امام سجاد عليه السلام شب هنگام ، به در خانه او رفتند و او از خانه خارج شد، امام گفتند: اى برادر! تو امروز سخنانى درباره من گفتى كه اگر راست باشد خدا مرا بيامرزد؛ و اگر صحيح نبوده و خلاف گفته اى ، خدا تو را رحمت كند و بيامرزد. سپس ‍ با او خداحافظى كردند و برگشتند)).
عجيب اين است كه مورخان مى نويسند والتزمه حسن آن مرد از آن روز در زمره ملتزمان امام عليه السلام قرار گرفت و هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفته بودند گريه و مرثيه سرايى مى كرد(30).
مخالفان اهل بيت عليهم السلام هر گفتارى را كه بوى محبت اهل بيت عليهم السلام مى داده تضعيف كرده اند؛ ولى با اين حال ، ذهبى كه يكى از دشمنان اهل بيت عليهم السلام است ، درباره امام سجاد عليه السلام اينگونه مى نويسد:
كان على بن الحسين اذا سار فى المدينه على بَغلَتِه ، لم يقل لاحد: الطريق ... و يقول : هو مشترك ليس لى اءن اءُنَحِّى عنه اءحدا(31).
((وقتى امام سجاد عليه السلام در كوچه هاى مدينه ، سواره حركت مى كردند، در صورت شلوغى و بسته بودن راه ، امكان نداشت امام عليه السلام بگويند كه راه بدهيد من عبور كنم . حضرت سنتش اين بود كه مى فرمودند: راه مشترك (براى همه ) است و من حق ندارم كسى را از اين حق مشترك ، محروم كنم )).
باز همين ذهبى در ((سير اعلام النبلاء)) نقل مى كند:
و كان له جلالة عجيبة ، و حق له واللّه ذلك ، فقد كان اهلا للامامة العظمى ، لشرفه ، و سؤ دده ، و علمه ، و تاءلُّهه ، و كمال عقله (32).
((على بن الحسين عليه السلام به خاطر شرافت ، سيادت ، علم ، خداترسى ، خداشناسى و كمال عقل براى امامت عظماى امت اسلامى اهليت داشت )).
اين عبارت بسيار شايسته توجه است ؛ زيرا تعبير از يك مورخ محب اهل بيت عليهم السلام و شيعه نيست ، بلكه اين مطلب از يك سنى مخالف خاندان رسالت عليهم السلام است . تعبيرش اين است كه :
على بن الحسين كان اهلا للامامة العظمى .
ذهبى داستان قصيده فرزدق را اينگونه نقل مى كند كه :
انّ هشام بن عبدالملك حجَّ قبل الخلافة ، فكان اذا اءراد استلام الحجر، زوحِمَ عليه و كان على بن الحسين عليه السلام اذا دنا من الحجر تفرقوا عنه اءجلالا له ، فوجمَ لذلك هشام و قال : من هذا؟ فما اءعرفه ؟ و كان الفرزدق واقفا فقال (33).
((هشام قبل از تصدى خلافت ، براى زيارت خانه خدا آمد. هنگام طواف ، وقتى تصميم بر استلام و بوسيدن حجر گرفت ، به علت ازدحام جمعيت موفق به استلام حجر نشد و به گوشه اى رفت . ناگهان ديد امام سجاد عليه السلام به حجرالاسود نزديك شدند. مردم به احترام امام عليه السلام كنار رفتند تا با آرامش استلام حجر كنند. هشام به قدرى از اين واقعه عصبانى شد كه زبان به دندان مى گزيد. پرسيد: اين مرد كيست كه من نمى شناسمش )).
در اين جا بود كه فرزدق - شاعر دربار - اين اشعار معروف را انشا كرد:
هذا الَّذى تعرف البطحاء وطاته    و البيت يعرفه و الحل والحرم 
هذا ابن خير عباداللّه كلهم   هذا التقى النقى الطاهر العلم
فرزدق گفت : هشام تو اين مرد را نمى شناسى ؛ در عوض ، هم سرزمين بطها گامهاى او را مى شناسد و هم خانه خدا و حل و حرم او را مى شناسند. او فرزند بهترين بندگان خداست اشاره به پدر امام سجاد عليه السلام او انسان منزه ، پاكيزه و پاكدامن مشهورى است .
هذا ابن فاطمه ان كنت جاهله   بجده انبياء اللّه قد ختموا
او فرزند فاطمه زهراست كه مقام نبوت و رسالت ، به جد او ختم مى شود.
و ليس قولك من هذا، بضائره   العرب تعرف من انكرت والعجم (34)
اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم ، هيچ ضررى براى او ندارد؛ عرب و عجم او را مى شناسند.
فرزدق در اين قصيده طولانى ، خصوصيات اخلاقى امام را ذكر مى كند كه ابن شهرآشوب در ((مناقب ))(35)، چهل و يك بيت ، و اربلى در ((كشف الغمّه ))(36) بيست بيت ثبت كرده اند.
اين قصيده طولانى را به نقل از ابن شهرآشوب مى خوانيم :
 
يا سائلى اءين حل الجود و الكرم   عندى بيان اذا طلابه قدموا
هذاالَّذى تعرف البطحاء وطاته   والبيت يعرفه والحل و الحرم
هذا ابن خير عباداللّه كلهم   هذا التقى النقى الطاهر العلم
هذا الَّذى احمد المختار والده   صلى عليه الهى ما جرى القلم
لو يعلم الركن من قد جاه يلثمه   لخر يلثم منه ما وطى القدم
هذا علىّ رسول اللّه والده   اءمست بنور هداه تهتدى الامم
هذا الَّذى عمه الطيار جعفر وا   المقتول حمزه ليث حبه قسم
هذا ابن سيدة النسوان فاطمه   وابن الوصى الَّذى فى سيفه نقم
اذا راءته قريش قال قائلها   الى مكارم هذا ينتهى الكرم
يكاد يمسكه عرفان راحته   ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم
و ليس قولك من هذا بضائره   العرب تعرف من انكرت والعجم
ينمى الى ذروه العز التى قصرت   عن نيلها عرب الاسلام والعجم
يغضى حياء و يغضى من مهابته   فما يكلّم الا حين يبتسم 
ينجاب نور الدجى عن نور غرّته   كالشمس تنجاب عن اشراقها الظلم
بكفه خيزران ريحه عبق   من كف اءروع فى عرنينه شمم
ما قال لا قط الا فى تشهده   لولا التشهد كانت لاءُه نعم
مشتقه من رسول اللّه نبعته   طابت عناصره و الخيم والشيم
حمال اءثقال اءقوام اذا قدحوا   حلو الشمائل تحلو عنده نعم
ان قال قال بما يهوى جميعهم   و ان تكلم يوما زانه الكلم
هذا ابن فاطمه ان كنت جاهله   بجده اءنبياء اللّه قد ختموا م
اللّه فضله قدما و شرفه   جرى بذاك له فى لوحه القلم
من جده دان فضل الانبياء له   و فضل امّته دانت له الامم
عم البرية بالاحسان وانقشعت   عنها العمايه و الاملاق و الظلم
كلتا يديه غياث عم نفعهما   تستوكفان و لا يعروهما عدم
سهل الخليقه لا تخشى بوادره   يزينه خصلتان الحلم و الكرم
لا يخلف الوعد ميمونا نقيبته   رحب الفناء اءريب حين يعترم
من معشر حبهم دين و بغضهم   كفر و قربهم منجى و معتصم
يستدفع السوء والبلوى بحبهم   و يستزاد به الاحسان و النعم
مقدم بعد ذكر اللّه ذكرهم   فى كل فرض و مختوم به الكلم
ان عد اءهل التقى كانوا ائمتهم   اءو قيل من خير اءهل الارض قيل هم
لا يستطيع جواد بعد غايتهم   و لا يدانيهم قوم و ان كرموا
هم الغيوث اذا ما اءزمة اءزمت   والاسد اءسد الشرى و الباءس ‍ محتدم
ياءبى لهم اءن يحل الذم ساحتهم   خيم كريم كريم و اءيد بالندى هضم
لا يقبض العسر بسطا من اءكفهم   سان ذلك ان اءَثروا و ان عدموا
ان القبائل ليست فى رقابهم   لاولية هذا اءوله نعم
من يعرف اللّه يعرف اءوليه ذا   فالدين من بيت هذا ناله الامم
بيوتهم فى قريش يستضاه بها   فى النائبات و عند الحلم ان حلموا
فجده من قريش فى اءزمتها   محمد و على بعده علم
بدر له شاهد و الشعب من اءحد   والخندقان و يوم الفتح قد علموا
و خيبر و حنين يشهدان له   و فى قريظه يوم صيلم قتم  
مواطن قد علت فى كل نائبة   و على الصحابة لم اءكتم كما كتموا


جامى متوفى 898 ه . ق كه از اهل سنت و حنفى مذهب است ، اين اشعار را - با توجه به سال شهادت امام سجاد عليه السلام كه سال 95 ه . ق است - بعد از 800 سال به فارسى ترجمه كرده ، كه قريب به 44 بيت است و چون به زبان فارسى شيرين و براى همه قابل فهم است ، همه ابيات را مى آوريم :
 
پور عبدالملك به نام هشام   در حرم بود با اهالى شام
مى زد اندر طواف كعبه قدم   ليكن از ازدحام اهل حرم
 استلام حجر ندادش دست   بهر نظاره گوشه اى بنشست
ناگهان نخبه نبى و ولى   زين عباد، بن حسين على
در كساء بها و حله نور   بر حريم حرم ، فكند عبور
هر طرف مى گذشت بهر طواف   در صف خلق ميفتاد شكاف
زد قدم بهر استلام حجر   گشت خالى ز خلق ، راه گذر
شاميى كرد از هشام سوال   كيست با اين چنين جمال و جلال ؟  
از جهالت ، در آن تعلل كرد   در شناساييش ، تجاهل كرد
گفت نشناسمش ، ندانم كيست   مدنى يا يمانى يا مكى است
بوفراس ، آن سخنور نادر   بود در جمع شاميان حاضر  
گفت من مى شناسمش نيكو   زوچه پرسى ؟ به سوى من كن رو
آن كس است اين ، كه مكه و بطحا   زمزم و بوقبيس و خيف و منا
حرم و حل و بيت و ركن و حطيم   ناودان و مقام ابراهيم
مروه ، سعى و صفا، حجر، عرفات   طيبه و كوفه ،كربلا و فرات
هر يك آمد به قدر او عارف   بر علو مقام او واقف
قره العين سيد شهداست   زهره شاخ دوحه زهراست
ميوه باغ احمد مختار   لاله راغ حيدر كرار
چون كند جاى ، در ميان قريش   رود از فخر بر زبان قريش
كه بدين سرور ستوده شيم   به نهايت رسيد فضل و كرم
ذروه عزت است ، منزل او   حاصل دولت است ، محمل او
با چنين عز و دولت ظاهر   هم عرب ، هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمكين   خاتم انبياست ، نقش نگين
لايح از روى او،فروع هدى   فايح از خوى او، شميم وفا
طلعتش ، آفتاب روزافروز   روشنايى فزاى و ظلمت سوز
جد او مصدر هدايت حق   از چنان مصدرى شده مشتق
از حيا، نايدش پسنديده   كه گشايد به روى كس ، ديده
خلق از او نيز ديده خوابانند   كز مهابت ، نگاه ، نتوانند
نيست بى سبقت تبسم او   خلق را طاقت تكلم او
در عرب ، در عجم ، بود مشهور   گو مدانش ، مغفلى مغرور
همه عالم گرفت ، پرتو خور   گر ضريرى نديد، ازو چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاك   بوم اگر زو نيافت بهره ، چه باك
بر نكوسيرتان و بدكاران   دست او ابر موهبت باران
فيض آن ابر، بر همه عالم   گر بريزد، نمى نگردد كم
هست از آن معشر بلند آيين   كه گذشته ز اوج عليين
حب ايشان ، دليل صدق و وفاق   بغض ايشان ، نشان كفر و نفاق
قربشان ، مايه علو و جلال   بعدشان ، مايه عتو ضلال
گر شمارند، اهل تقوى را   طالبان رضاى مولا را
اندر آن قوم ، مقتدا باشند   واندر آن خيل ، پيشوا باشند
گر بپرسند زآسمان بالفرض   سايلى من خيار اهل الارض
به زبان كواكب و انجم   هيچ لفظى نيايد، الا هم
هم غيوث الندا، اذا وهبوا   هم ليوث الشرى ، اذا نهبوا 
سر هر نامه را رواج افزاى   نامشان هست ، بعد نام خداى
ختم هر نظم و نثر را الحق   باشد از يمن نامشان رونق

همانگونه كه ذكر شد، جامى با بيش از 40 بيت در مقام ترجمه اشعار فرزدق برآمده و به شهادت اهل ادب و سخن انصافا زيبا بيان كرده است و از عهده آنچه در كلمات و اشعار ناب و گوياى فرزدق بيان شده ، خوب برآمده است .
امام سجاد عليه السلام از ديدگاه شيعه
آنچه تا اين جا نقل شد بيشتر سخنان مورخان و محدثان عامه و اهل سنت در فضايل ، مناقب ، مكارم و سيره امام سجاد عليه السلام بود. و اما محدثان و مورخان و روات خاصه و شيعه ، نكاتى بسيار دقيق تر و مفصل تر در فضايل و مكارم امام سجاد عليه السلام نقل كرده اند. قبل از ورود به مباحث رساله حضرت ، به پاره اى از آنها اشاره مى كنيم :
مرحوم اربلى در ((كشف الغمّه )) درباره سيره و سلوك امام سجاد عليه السلام روايات و نكات بسيار زيبا و قابل توجهى را نقل كرده ، از آن جمله حكايت زير است :
كان يوما خارجا فلقيه رجل فسبَّه فثارت اليه العبيد و الموالى ، فقال لهم علىّ عليه السلام : مهلا كفُّوا، ثم اءقبل على ذلك الرجل فقال له : ماسَتَرَ عنك من اءَمرِنا اءَكثر، اءَ لَكَ حاجة يغنيك عليها؟ فاستَحيِى الرَّجل فاءلقى اليه على خميصه كانت عليه ، و اءمر له باءَلف درهم فكان ذلك الرَّجل بعد ذلك يقول : اءشهد اءنَّكَ من اءَولاد الرَّسول (37).
((روزى ، حضرت از در منزل خارج شد و مردى را ديد كه - بر اثر تلقينات و شرايط اجتماعى آن روز كه قبلا ذكر شده - زبان به بدگويى و دشنام به امام عليه السلام گشود. خادمان حضرت خواستند به او حمله كنند. امام عليه السلام فرمودند: او را رها كنيد؛ و بعد به آن مرد فرمودند: آنچه كه از ما بر تو پوشيده مانده است ، بيش از آن است كه مى دانى . آيا حاجتى دارى ؟ مرد از رفتار و گفتار امام عليه السلام خجل و شرمنده شد و امام عليه السلام ردايى را كه بر دوش مباركشان بود به او عنايت كردند؛ و نيز امر فرمودند كه هزار درهم نيز به او بدهند؛ كه با اين رفتار ملايم ، آن مرد معاند، دوستدار امام عليه السلام شد و گفت : من شهادت مى دهم كه تو فرزند پيامبر هستى )).
آن حضرت عليه السلام نسبت به دشمنان از آن چنان سيره و سلوك ملايمى برخوردار بودند، كه حتى افرادى را كه در طول حاكميت و قدرتشان ، نسبت به او بدترين و زشت ترين روشها و اعمال را انجام داده بودند كه برخى از آن ها در تاريخ ثبت شده است از راءفت و مهر خويش بهره مند مى كردند. ابن شهرآشوب مى نويسد:
كان هشام بن اسماعيل يؤ ذى على بن الحسين فى امارته فلما عُزِل اءمَر به الوليد اءن يوقف للناس ، فقال : ما اءخاف الا من على بن الحسين و قد وقف عند دار مروان ، و كان على قد تقدم الى خاصته الا يعرض له اءحد منكم بكلمة ، فلمّا مرّ ناداه هشام :((اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته (38)))(39).
((وقتى هشام بن اسماعيل حاكم مدينه كه در دوران حكومتش به امام سجاد عليه السلام آزار و اذيت مى رساند، از كار بركنار شد، به خاطر تخلفاتى كه پيش خليفه وقت داشت ، دستور آمد كه او را در جايى نگه داشته ، افراد يك به يك بيايند و هرچه مى خواهند به او بگويند؛ يا او را قصاص و تنبيه كنند.
وقتى هشام ديد كه امام سجاد عليه السلام تشريف مى آورند، خيلى منفعل شده ، فكر كرد كه با عكس العمل شديد امام عليه السلام مواجه خواهد شد، از اين رو به شدت متاثر و نگران بود. ولى حضرت ياران خود را از آزار او نهى فرمودند.
در آن لحظه هشام به اين آيه اشاره كرد كه : اللّه اءعلم حيث يجعل رسالته ، خدا بهتر مى داند كه رسالت و نبوت خود را در چه خانواده و اشخاصى قرار دهد.
همچنين نقل شده افرادى به امام عليه السلام جسارت و هتاكى كرده ، دشنام مى دادند؛ ولى امام عليه السلام سرشان را بلند نمى كردند. اربلى در ((كشف الغمه )) و نيز ابن شهرآشوب در ((مناقب )) نقل مى كنند كه :
استطال رجل على علىِّ بن الحسين عليه السلام فتغافل عنه ، فقال له الرجل : ايّاك اءعنى فقال له على بن الحسين عليه السلام : و عنك اءغضى (40).
((كسى نسبت به امام عليه السلام جسارت و بدگويى كرد. امام عليه السلام خاموش ماندند و اصلا به وى نگاه نكردند. غريبه ، براى اين كه توجه ديگران را جلب كند، گفت : با تو سخن مى گويم ! امام عليه السلام هم فرمودند: من هم سخن تو را نشنيده مى گيرم !)).
ويژگيهاى اخلاقى امام سجاد عليه السلام
علماى خاصه ، مورخان و محدثان شيعه در ويژگيهاى روحى و حالات آن حضرت ، موارد فراوانى نقل كرده اند.
مرحوم مفيد، درباره گشاده دستى و روحيه حمايت و كمك به فقرا، نقل مى كند كه :
كان بالمدينَة كذا و كذا اهل بيت ياءتيهم رزقهم و ما يَحتَاجون اليه ، لا يَذرون مِن اءَين يَاءتيهم ، فلَمَّا مَات على بن الحسين عليه السلام فَقَدوا ذلك (41).
((خانواده هايى در مدينه بودند كه زندگى و معاش آنها از ناحيه امام عليه السلام تامين مى شد، اما خودشان نمى دانستند كه تاءمين زندگى آنها از كجاست . تا اين كه امام سجاد عليه السلام از دنيا رفتند)).
شب هنگام امام سجاد عليه السلام بر پشت خود انبانى از نان و خرما و انواع آذوقه را حمل مى كردند و اگر افرادى مى خواستند كمك و يارى كنند، امام عليه السلام اجازه نمى دادند(42).
همچنين نقل كرده اند كه :
كان له ابن عمّ ياءتيه بالليل مُتنكِّرا فيُناولُه شيئا من الدنانير، فيقول لكن على بن الحسين لا يُواصلُنى لا جزاه اللّه عنى خيرا، فيسمع ذلك و يتحمَّله و يصبر عليه و لا يعرِّفه بنفسه ، فلما مات على بن الحسين عليه السلام فقدها فحينئذ علم اءنه هو كان ، فجاء الى قبره و بكى عليه (43).
((حضرت ، پسرعموى مستمندى داشتند كه مخفيانه و بدون اين كه مطلع شود به او كمك مى كردند. وى گاهى به عنوان گلايه مى گفت : اين پسرعمّ ما، با اين كه مى تواند، دست ما را نمى گيرد و ما را يارى نمى كند. گاهى احتمالا جسارتى هم مى كرد. تا اين كه امام عليه السلام از دنيا رفتند و آن كمك ها قطع شد و او تازه متوجه شد، كسى كه زندگى او را تامين مى كرده ، امام عليه السلام بوده است )).